[ سینما ] - ديالوگ هاي خاطره انگيز و ماندگار سینما

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
Scarface

صورت زخمی



http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=233954&d=1425325173




آل پاچینو:

همیشه راست بگو ، حتی وقتی که داری دروغ میگی !
_____________________

تو زندگی حقایقی هست که میشه فهمید ، ولی نمیشه فهموند…
 

پیوست ها

  • ScarfacePacino.jpg
    ScarfacePacino.jpg
    14.2 کیلوبایت · بازدیدها: 0

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
برای اونا تو فقط یه خل و چلی .. مثل من
الان بهت احتیاج دارن ، وقتی دیگه بهت احتیاج نداشته باشن
مثل یه جذامی طردت میکنن
میدونی اخلاقیات اونا و قواعدشون یه شوخی بی مزه ست
با اولین نشانه ای از مشکل فراموشش میکنن
بهت نشون میدم وقتی اوضاع خطرناک میشه
همین مردم متمدن .. حاضرن همدیگه رو بخورن
( The Dark Knight 2008 )
christopher Nolan





 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
محققان عاشق این هستن بگن پول شادی نمیاره، می‌دونم به چی فکر ‌میکنین...
محققان چقد پول درمیارن؟!
hector and search for happiness-kargardan : Peter Chelsom








 

D R E A M

کاربر بیش فعال
(ژولیت بینوش): خواهرم با ساده‌ترین مرد روی زمین که بهترین مرد زندگی‌ش بوده ازدواج کرده. شوهرش لکنت زبون داره. خواهرمو صدا می‌کنه "م‌م‌م‌م‌ماری". خواهرم همیشه میگه زمان تولدش اسمش رو اشتباه نوشتن و تلفظ دقیق اسمش اینه "م‌م‌م‌م‌ماری"!


کپی برابر اصل - عباس کیارستمی
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز


همسر ماندلا: نسلون نمی تونی همشو انجام بدی! دیر وقته. بعضی هاشو بسپار به خدا.
نلسون ماندلا: خدای تو می خواد بچه هات گرسنه باشن؟ ها؟ من که نمی بینم خدای تو به مردم اهمیت بده به نظر من اون سیاه ها رو نمی بینه سیاه ها رو فراموش کرده . . ..

فیلم "ماندلا راه طولانی تا آزادی" mandela long walk to freedom








 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
پسر: بنظرم بزرگترين موزيسين قرن بيستم بودن از ديدگاه همه يك موفقيت باشه!
پدر: مرگ در حال ورشکستگي و مستي و نئشه از هروئين در سن 34 سالگي، از ديدگاه من موفقيت نيست!
پسر: من ترجيح ميدم مست و ورشکسته در سن 34 سالگي بميرم و مردم سر ميز شام دربارم حرف بزنن تا اينکه بخوام تا 90 سالگي پولدار و بدون اينکه مست باشم زندگي کنم و کسي منو يادش نمونه!
شلاق 2014





 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز

آلفردو: روزی روزگاری، پادشاهی ضیافتی برپا کرد، برای زیباترین پرنسس امپراطوری. و سربازی که به عنوان گارد نگهبانی اونجا ایستاده بود، دختر پادشاه رو دید. زیباترین دختری که به عمرش دیده بود. بلافاصله قلبش از عشق پرنسس فرو ریخت. اما یک سرباز ضعیف و ناتوان چه ارزشی در مقابل دختر پادشاه داشت؟ بلاخره یه روز، موفق شد باهاش ملاقات کنه. بهش گفت که بدون اون زندگیش دووم نمیاره. پرنسس خیلی تحت تاثیر احساسات قوی سرباز قرار گرفت، و بهش گفت: اگه بتونی صد روز و صد شب زیر بالکن من به انتظار بشینی، در نهایت من مال تو میشم. لعنتی! سرباز بی معطلی رفت اونجا صبر کرد. یک روز، دو روز، ده روز، بیست روز... هر روز غروب پرنسس از پنجره بهش نگاه میکرد، اما سرباز هرگز از جاش تکون نخورده بود... تو باد و برف و بارون، اون همیشه اونجا بود. پرنده میرید رو سرش، و زنبور نیشش میزد، اما اون از جاش تکون نمیخورد. بعد از نود شب اون کاملا خشک و سفید شده بود. اشک از چشاش سرازیر میشد اما نمیتونست جلوی اشکاشُ بگیره. حتی قدرت خوابیدن هم نداشت. تمام مدت پرنسس تماشاش میکرد... و در نود ونهمین شب، سرباز بلند شد، صندلیش رو برداشت و رفت!
تـوتـو: چی؟ بعد از اون همه مدت؟
آلفردو: نپرس معنیش چی میشه، منم نمیدونم، هر وقت متوجه شدی به منم بگو.

(پس از مدتی در فیلم: )
تـوتـو: حالا می دونم چرا اون سرباز بعد از اون همه مدت ول کرد و رفت؛ شب بعدش پرنسس مال اون میشد، ولی احتمالش هم بود که پرنسس به قولش عمل نکنه، اینطوری خیلی وحشتناک میشد. اون به خاطرش میمرد. با این حال سرباز 99 روز با این توهم که پرنسس منتظرشه صبر کرد.


 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز

- می دونی چه جوری همه میگن «لحظه رو تصاحب کن؟» نمی دونم یه جورایی فکر می کنم برعکس اونه، می دونی مثل اینکه لحظه ست که ما رو می قاپه.
- آره، آره، می دونم. زمان ثابته. اون فقط... انگار همیشه همین الانه!

Boyhood

 

S A R a d

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بازرس دورمر (آل پاچینو) :یک پلیس خوب نمی تونه بخوابه چون همیشه ذهنش درگیر حل معماهاست و یک پلیس بد هم نمی تونه بخوابه چون همیشه عذاب وجدان داره.​

بی خوابی (Insomnia) | کریستوفر نولان​
 

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
هاردی: استن پدرت چیکاره بوده؟
لورل: تو کار چوب بوده. البته به صورت محدود
هاردی: یعنی چیکار میکرده؟
لورل: خلال دندون میفروخته


" One Good Turn 1931
 

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
بچه ها: چرا وقتی از خط گذشتی، بازم دویدی ؟!
امیرو: میخواستم بدونُم که خودُم چقدر میتونم بدوم !


دونده- امیر نادری
 

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
مش‌قاسم: وا...، بابام جان... دروغ چرا؟... وقتی خاطر یکی را می‌خواهی... آن‌وقتی که نمی‌بینیش، توی دلت پنداری یخ می‌بنده... وقتی می‌بینیش یک هرمی توی این دلت بلند میشه، پنداری تنور نانوایی روشن کردند... همه چیز دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای اون یه نفر می‌خواهی، پنداری حاتم طایی شدی... خلاصه آرام نمی‌گیری مگر اینکه آن دختر را برایت شیرینی بخورند... اما این هم هست که خدای نکرده اون دختر را به یکی دیگر شوهرش بدهند، آن وقت دیگه واویلا... ما یک همشهری داشتیم، خاطرخواه شده بود... یک شب آن دختره را برای یکی دیگه شیرینی خوردند، صبح همشهری ما زد به بیابان، تا حالا که بیست سال گذشته هنوز هیچ‌کس نفهمیده چی شد، پنداری دود شد رفت آسمان!


دایی‌جان ناپلئون
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
بهروز وثوقی(داش آکل):کمر مرد رو هیچی تا نمی‌کنه، جز زن!
من بودم و یه طوطی... حالا هم باز منم و یه طوطی،
اما دیگه نه اون طوطی ِ و نه من داش آکل ...

کارگردان و نویسنده: مسعود کیمیایی...1350
برگفته از داستانی از کتاب سه قطره خون نوشته ی صادق هدایت
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
سارا: تو چیزهایی رو که نمی بینی رو باور نداری؟

بندریکس: منظورت خداست؟
سارا : منظورم تویی... دیدی بدون اینکه ببینمت به دوست داشتنت ادامه دادم میدونی من دو بار با خدا عهد بستم . اولی اینکه با هنری ازدواج کنم و دومین بار اینکه تو رو هرگز نبینم .اما ضعیفتر از اونم که سر قولهام بایستم.
سارا:میدونم که به خدا باور نداری اما سعی کن باهاش حرف بزنی.

بندریکس: نمی تونم
سارا: بهش بگو متاسفم
من یه انسانم
خیلی ضعیف
بهش بگو نمیتونم به قولم عمل کنم
بهش بگو که خسته ام از بی تو بودن..........
The end of the affair 1999



 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
اسکاتی : جای خاصی میری ؟
مارلین : نه خیال داشتم پرسه بزنـم .
اسکاتی :
منم می خواستم پرسه بزنـم ، حیف نیست دو نفر که می خوان پرسه بزنن تنهایی پرسه بزنن ؟
مارلین :
آدمای تنها فقط پرسه میزنن ؛ دو نفر که با هم باشن حتمن یه جایی میرن ...

آلفرد هیچکاک & سرگیجه






 
آخرین ویرایش:

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
مترسک: من مغز ندارم، تو سرم پر از پوشاله!
دوروتی: اگه مغز نداری پس چه جوری حرف میزنی؟
مترسک: نمیدونم... ولی خیلی از آدمها هم هستن که بدون مغز یه عالمه حرف میزنن!
- فرانک باوُم / جادوگر شهر اُز
 
آخرین ویرایش:

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
-مهشید:چیزی دیدی تازگیا ازش؟
+مژده:شنیدم.
-:از کی؟
+:چه فرقی میکنه!
-:یعنی چی چه فرقی میکنه!مگه هرکی هرچی گفت تو باس زندگیتو...
+:یکی از همسایه ها رفته خونه زنیکه,صدای مرتضی رو رو پیغام گیرش شنیده.
-:حالا شاید اشتباه کرده!
+:...میدونم.
-:از کجا میدونی؟!
+:بوشو میده.

چهارشنبه سوری:اصغر فرهادی



 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
شیطان: عجب روز فوق العاده ایه واسه جنگیری!

پدر روحانی:خوشت مياد ؟

شیطان: به شدت!

پدر روحانی: ولي مگه باعث نميشه که از بدن ريگن بيرون بري ؟

شیطان: جنگيري ما رو با همديگه متحد ميکنه.

پدر روحانی: تو با ريگن ؟

شیطان: تو با ما!

-----------------------------------------
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
سارا(Charlize Theron) : سی روز با من٬ در آپارتمان من، در آشپزخانه ی من، در کنار تلویزیون همیشه خاموش من بمان تا معنای واقعی زندگی را با شکل و نمودار برایت بکشم ،
تا بفهمی که در این سال ها چیزی که می کردی زندگی نبود.۳۰ روز با من باش، صبح، ظهر٬ شب٬ نصفه شب با من لیسی به بستنی قیفی ات بزن و کارهای همیشه مهمت را فراموش کن زیر باران با من برقص و با جمله ی نفرت انگیز الان سرما می خوریم حالم را نگیر
۳۰ روز با من شاد باش و استرس هایت را قورت بده موبایل لعنتی ات را خاموش کن، ساعت مچی گرانقیمت مزاحمت را بنداز توی سینک ظرفشویی بی خیالِ کار٬ بی خیال دیگران، بی خیال زمان و عقربه ی ثانیه شمار. ۳۰ روز برای زندگی کردن کافی ست. نه کمتر و نه بیشتر٬
با من دیوانگی کن و بعد از آن خداحافظ !
.
.
Sweet November 2001
 

NEW MOHAMMAD

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ولنتاين آبی (Blue Valentine)



سیندی:
وقتی که عاشق شدین چه حسی داشتین؟
مادربزرگ: اوه عزیزم، فکرنکنم عاشق شده باشم
سیندی: حتی برای پدربزرگ؟
مادربزرگ: شاید کمی در اون اوایل،
راستش اون به من به عنوان یک شخص اعتنا نمیکرد،
تو باید مواظب این قضیه باشی
کسی که عاشقش میشی ، لیاقت تو رو داشته باشه.
سیندی: من هیچوقت نمیخوام مثل پدر و مادرم باشم
میدونم که اونا باید همدیگرو دوست داشته باشن، درسته؟
چیزی که قبل از داشتن من بینشون وجود داشت!
چطور میشه به احساسات اعتماد کرد،
وقتی که اینجوری ناپدید میشن!
 

Similar threads

بالا