فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران
پدرم اهل « سميرم » اصفهان بود . در همان جا دروس مكتبخانه را به اتمام رساند و در كسوت درويشان درآمد . شانزده ساله بوده كه دست به يك سلسله سفرهاي طولاني ميزند . او سفرهايش را با اسب يا پاي پياده انجام ميداده و اكثر نقاط ايران ، عراق ، شامات ، مكه و مدينه را زير پا گذاشته بود و بعد خاطرات خود را در قالب يك سفرنامه به رشته تحرير درآورده است . ايشان طبع شعر هم داشته و اشعار زيادي گفته است كه ديوانش به چاپ نرسيده ؛ اما كتاب شعري از او در دهه 1330 به نام « ماتمكدة عشاق » منتشر شده كه از ابتدا تا انتها در مدح و منقبت ائمه اطهار (ع) بخصوص در رثاي حضرت امام حسين (ع) و شهداي كربلا سروده شده است . البته كار وي از نظر ادبي در رده بالايي نبوده و خود نيز در كتابش به اين مسئله اشاره كرده و مينويسد:
پدرم پس از سفر به نقاط مختلف، سرانجام در منطقهاي به نام « باغ خواص » ساكن شده و مورد توجه مردم قرار ميگيرد . مردم براي همه كارهايشان به او مراجعه مي كردند؛ براي ساختن خانه، راهاندازي عروسيها، برپايي عزاداريها، برنامههاي محرم، رمضان و … پدرم برايشان هم نوحه ميخواند و هم روضه . خلاصه در غم و شادي آنها شركت ميكرد .
اهالي باغ خواص در مسائل ديني و مذهبي بسيار قوي و ريشه دارهستند . هميشه ، شيعه محكمي بوده و بسان يك دژ مستحكم در دل كوير عمل كردهاند .
در نزديكي باغ خواص، مرقد امامزادهاي مشهور به « شاهزاده ابراهيم » قرار دارد كه مورد توجه اهالي روستاهاي اطراف ميباشد . پدرم وقتي در باغ خواص ساكن ميشود . مانند بقيه اهالي، به طور مرتب به زيارت شاهزاده ابراهيم ميرود .
در آن زمان بقعة امامزاده، بسيار كوچك و بيرونق بوده و يك متولي پير، امور آنجا را اداره ميكرده است . در كنار آن نيز، چشمه آبي جاري بوده كه زميني به مساحت تقريبي صد متر مربع را با آن آبياري ميكردهاند. به همين خاطر در جوار اين امامزاده علفزار و چمنزاري كوچك ايجاد شده بود و پس از چمنزار كوير شروع ميشد . پدرم منطقه را ميپسندد و ميگويد: «بايد به خاطر وجود مرقد امامزاده ابراهيم، اين جا را آباد كرد.» بنابراين به دنبال صاحب آن محل ميگردد؛ از سياه كوه تا حوض سلطان شروع به جست و جو ميكند و تا نزديكي قم پيش ميرود . همه جا را ميگردد تا بالاخره، صاحب آنجا را پيدا ميكند؛ او پيرمردي وارسته به نام «مهندس انصاري» بوده كه جزو اولين دانشجوياني بوده كه به اروپا رفته و مهندس شده بود . سنش از هشتاد گذشته بود و يك حال خاصي داشته است از اين كه مالك يك منطقه بوده احساس برتري و غرور نميكرده است . در منطقه زمينهاي فراواني داشته . پدرم مباشر او ميشود، خيلي با هم دمساز بودند .
پس از آن، پدرم طراحي و ساخت يك روستا را در كنار امامزاده ابراهيم آغاز ميكند . روستايي كه هنوز هم در نزديكي قرچك ورامين وجود دارد . نقشه آنجا را خودش ميكشد . بهترين و پهنترين خيابانها را در آنجا طراحي ميكند . بعد شروع ميكند به جمع كردن افراد مختلف براي سكونت در آنجا . آدمها را از مستضعفترين اهالي بخش انتخاب ميكند؛ آدمهاي بيچارهاي كه دستشان از همه جا كوتاه بوده است. حتي خانوادههايي بودند كه اصطلاحاً به آنها «خاكسترنشين» ميگفتند. پدرم آنها را نيز به روستاي تازه تأسيس ميآورد و برايشان امكان زندگي فراهم ميسازد. خودشان هميشه ميگفتند: «حاجي ما را زنده كرد!»
پدرم تصميم ميگيرد؛ روستاي جديد را از بيرون بينياز سازد. براي اين منظور، صاحبان حرف مختلف را انتخاب و به آنجا دعوت ميكند .
مثلاً براي اين كه يك مغازه در آنجا باشد، خانوادهاي را از باغ خاص ميآورد؛ و يا براي ساختن بناها و خانههاي مردم ، خانوادهاي را از كاشان كه در كار بنايي تخصص داشتند، به آن جا دعوت ميكرد . نجار، باغبان و تعدادي كشاورز، بقيه اهالي روستا بودند كه هر كدام از جاهاي مختلف به آنجا ميآيند . بعضي از آنها از اصفهان ميآيند. اصفهانيها در چينه كشيدن، كويرزدايي و مبارزه با نمكزار متخصص بودند . بعد پدرم به فكر ميافتد كه چشمه امامزاده ابراهيم را به قنات تبديل كند و يك خانوار از كرمان و يك خانوار هم از اصفهان كه مقني و زمينشناس بودند، پيدا ميكند و به آنجا ميآورد . قناتي كه اينها احداث كرده بودند، آب فراواني داشت و زمينهاي زيادي را زير كشت ميبرد .
خلاصه، بعد از جمع كردن افراد مختلف، ساختن خانه را شروع ميكند؛ خانههايي در يك اندازه و بزرگ؛ براي اينكه بچههاي خانوادهها هم ، بعداً بتوانند در همان جا سكونت داشته باشند .
آن خانهها داراي باغچههاي بزرگ، به مساحت حدود يك هكتار بودند . انتخاب درخت براي كاشتن در باغچهها نيز با پدرم بود . او ريشه درخت مو را از شهريار ، نهال انار را از ساوه و … ميآورد . خلاصه همه كارهاي آنجا تحت نظارت او انجام ميگرفت تا اين كه روستا كم كم شكل ميگيرد و اسمش را «ولي آباد» ميگذارد . تا اين جا را من خودم به ياد ندارم و از خانوادهام شنيدهام، اما از سه چهار سالگي به بعد ، خاطرات خودم است كه به يادم مانده است .
در گذشته براي شخم زدن از گاو استفاده ميشد . براي همين منظور، پدرم سي گوسالة كوچك هم سن و سال – نميدانم از كجا – خريداري و جمع كرده بود . خوب به ياد دارم، برادرم اينها را ميچراند . گوسالهها كم كم به گاوهاي نر قوي هيكل تبديل شدند و پدرم آنها را بين خانوادهها تقسيم كرد . اگر كسي حتي چهار پسر رشيد و خيلي خوب داشت، پدرم چهار تا گاو به او ميداد تا اين پسرها همانجا بمانند، زراعت بكنند و از روستا نروند .
گاوها به تدريج زياد شدند و به هر پسري كه بزرگ ميشد، يك رأس گاو ميداد تا كار كند؛ اما به شش پسر خود فقط دو رأس داد؛ يكي به من و برادر تنيام و يك رأس هم به دو برادر ناتنيام . دو برادر ديگرم را ميگفت؛ اهل كشاورزي نيستند، بروند سراغ كارهاي ديگر ، مثلاً ميرزابنويسي به آنها ياد ميداد . يكي از برادرانم خيلي رشيد و قوي بود، يك اسب براي او خريده بود و او را دشتبان كرده بود؛ ميرفت بازرسي ميكرد . به ياد دارم بعضي وقتها، نيمههاي شب برادرم را بيدار ميكرد و ميگفت: «تو چه جور دشتباني هستي؟ پا شو برو ببين چه خبر است! » بيرونش ميكرد كه برود زمينها را بازرسي كند .
به اين ترتيب، همه گاوها را تقسيم و زمينها را هم تا دل كوير، مرزبندي و به اهالي روستا واگذار كرده بود . پدرم ميگفت: همه با هم بايد اين جا را آباد كنيم و در قلب كوير پيش برويم . بهترين صيفيجات در اين منطقه كويري به عمل ميآمد . ذرت، جو، گندم و … از ديگر محصولات روستاي نوبنياد پدرم بود .
در آن سالها ( اوايل دهه 1330 ) شخصي به نام آقاي مهدويان رئيس فرهنگ ورامين بود . وي با پدرم خيلي دوست بود و هميشه به خانه ما ميآمد . پدرم نيز، عدهاي را كه چيزي سرشان ميشد جمع ميكرد و ميآمدند دور آقاي مهدويان مينشستند . او مرد وارستهاي بود . صداي خيلي خوشي هم داشت . با صداي دلنشيني مثنوي برايشان ميخواند . نوحه و مصيبت هم خيلي خوب ميخواند . نميدانيد چه ميكرد. اصلاً يك حال عجيبي داشت؛ ولي به بچهها رو نميداد و ما مجبور بوديم بيرون بنشينيم . بعد از مثنوي شروع ميكرد به حرف زدن و سري هم به صحيفه سجاديه ميزد . آنها دور هم حال خوشي داشتند . روز و شبي نبود كه اينها دور هم نباشند . اصلاً وضع بد در آن شرايط معنايي نداشت و هيچ يك از زندگي گله و شكايتي نداشتند .
همان موقع بحث مصدق مطرح بود . يادم است، بعدها يك قصيده دو صفحهاي از پدرم ديدم كه مصدق را در زمان قدرتش به بازي گرفته بود. معلوم بود كه او آن موقع مسائل را خوب ميفهميده. پدرم با قم ارتباط داشت . هر ماه، دو سه بار به قم ميرفت . كساني را در قم داشت كه وجوهات را به آنها ميداد، مسائل را حل ميكرد و ميآمد .
فرمانده گروهان ژاندارمري باقرآباد هم، ـ كه اسمش در خاطرم نيست ـ جزو دوستان پدرم بود . مرد بسيار خوبي بود و به پدر ما خيلي اعتقاد داشت . اگر پدرم يك حرفي ميزد، او حتماً عمل ميكرد . با مردم هم بدرفتاري نميكرد. او خودش يك حسينيه بزرگي داشت .
روز تاسوعا دستههاي عزادار به حسينيهاش ميرفتند . شام نميداد، اما همه دستههاي عزاداري، تاسوعا سري به حسينيه او ميزدند . درجهاش استوار بود . پيرمردي وزين و انساني والا بود . او نيز در دور هم نشيني پدرم با دوستانش شركت ميكرد .
اغلب خريدهاي اهالي روستا را پدرم انجام ميداد . ميرفت از قم ميخريد و ميآورد در قرچك، داخل يك قهوهخانهاي ميگذاشت و سپس با پاي پياده ميآمد و اهالي روستا را صدا ميزد كه الاغهايشان را بردارند و بروند وسايل را بياورند . كسي حق نداشت بگويد: « من الان نميتوانم .»
او همه كارها را انجام ميداد . خواستگاريها را جوش ميداد . عقد ميخواند و عروسي راه ميانداخت . مردم هم قبولش داشتند . روزهاي عيد همه را راحت ميكرد . خريد عيدشان را انجام ميداد .
عيد در آنجا چيز عجيبي بود؛ هر كجا ميرفتي، نقلها و شيرينيها مثل هم بود . همه را حاجي خريده و پخش ميكرد و بعد ميگفت: «عيد يك روز است .» تا ظهر به همه خانوادهها سر ميزد . مردم را هم مجبور ميكرد كه به طور دسته جمعي بازديدهايشان را انجام دهند . روز دوم عيد همه را بيدار ميكرد و سركار ميفرستاد . اين طور نبود كه تا سيزده فروردين بيكار باشند .
به هيچ وجه، در منطقه پدرم اتفاقي نميافتاد . منطقه امني بود كه كسي جرأت نميكرد مزاحم كسي بشود؛ قتل، جعل، دزدي و هيچ خلافي در آنجا واقع نميشد . دو سه تا دزد گردن كلفت آن طرفها بودند كه هميشه ميگفتند: «طرف سرزمين اين حاجي نميرويم .»
پسر يكي از خانوادههاي ده، يك روز برايم تعريف ميكرد: گاهي وقتها ميرفتم سر خرمن و يك چيزي برميداشتم . يك شب وقتي سر خرمن رفته بودم، موقع برگشت، ديدم كسي به آرامي راه ميرود . حاجي را با قباي بلندش ديدم . بدون اينكه برگردد و به من نگاه كند، گفت: « محمد رضا كجابودي ؟» بعد هم منتظر جواب نماند و در آن شب تاريك راهش را كج كرد و به طرف بيابان رفت . پس از آن حادثه ديگر هيچ وقت شرم و حيا اجازه نميداد به رويش نگاه كنم .
يك نيمچه اربابي در روستاي مجاور روستاي ما بود كه مردم را خيلي اذيت ميكرد . با پدر ما هم خيلي بد بود . از قضا دخترش را به يكي از پسرهاي آبادي ما شوهر داد . خواستگارياش با پدرم بود. موقع عروسي شد و خانواده داماد براي آوردن عروس به آن روستا رفتند . من هم ـ كه در آن موقع، شش يا هفت سال داشتم – رفته بودم .
ديدم عروس را نميگذارند ببرند، نميدانم چرا. بعدها از مادرم شنيدم؛ زنهاي فاميل آنها كه از تهران آمده بودند، گفتهاند ما نميگذاريم همين جوري، عروس را بردارند و پياده ببرند . بايد با تاكسي ببرند . آن موقع تاكسي خيلي اهميت داشت . پدرم كه از قضيه مطلع ميشود، ميگويد: «نگران نباشيد من الان درستش ميكنم .»
سپس رو به يكي از اطرافيان ميكند و ميگويد: « آن تاكسي دمدار را برداريد، ببريد و عروس را با آن بياوريد !»
به هر حال پس از مدتي يابوي حاجي را آوردند و حاجي نيز آمد و گفت: « اين هم تاكسي دمدار. ديگر چه ميگوييد؟» آنها نيز وقتي كه وضعيت را چنين ديدند، چيزي نگفتند و عروس را سوار يابو كردند و عروسي برگزار شد . از آن زمان به بعد، سالهاي سال در ميان اهالي روستا يابوي حاجي به تاكسي دمدار مشهور بود .
پدرم پس از سفر به نقاط مختلف، سرانجام در منطقهاي به نام « باغ خواص » ساكن شده و مورد توجه مردم قرار ميگيرد . مردم براي همه كارهايشان به او مراجعه مي كردند؛ براي ساختن خانه، راهاندازي عروسيها، برپايي عزاداريها، برنامههاي محرم، رمضان و … پدرم برايشان هم نوحه ميخواند و هم روضه . خلاصه در غم و شادي آنها شركت ميكرد .
اهالي باغ خواص در مسائل ديني و مذهبي بسيار قوي و ريشه دارهستند . هميشه ، شيعه محكمي بوده و بسان يك دژ مستحكم در دل كوير عمل كردهاند .
در نزديكي باغ خواص، مرقد امامزادهاي مشهور به « شاهزاده ابراهيم » قرار دارد كه مورد توجه اهالي روستاهاي اطراف ميباشد . پدرم وقتي در باغ خواص ساكن ميشود . مانند بقيه اهالي، به طور مرتب به زيارت شاهزاده ابراهيم ميرود .
در آن زمان بقعة امامزاده، بسيار كوچك و بيرونق بوده و يك متولي پير، امور آنجا را اداره ميكرده است . در كنار آن نيز، چشمه آبي جاري بوده كه زميني به مساحت تقريبي صد متر مربع را با آن آبياري ميكردهاند. به همين خاطر در جوار اين امامزاده علفزار و چمنزاري كوچك ايجاد شده بود و پس از چمنزار كوير شروع ميشد . پدرم منطقه را ميپسندد و ميگويد: «بايد به خاطر وجود مرقد امامزاده ابراهيم، اين جا را آباد كرد.» بنابراين به دنبال صاحب آن محل ميگردد؛ از سياه كوه تا حوض سلطان شروع به جست و جو ميكند و تا نزديكي قم پيش ميرود . همه جا را ميگردد تا بالاخره، صاحب آنجا را پيدا ميكند؛ او پيرمردي وارسته به نام «مهندس انصاري» بوده كه جزو اولين دانشجوياني بوده كه به اروپا رفته و مهندس شده بود . سنش از هشتاد گذشته بود و يك حال خاصي داشته است از اين كه مالك يك منطقه بوده احساس برتري و غرور نميكرده است . در منطقه زمينهاي فراواني داشته . پدرم مباشر او ميشود، خيلي با هم دمساز بودند .
پس از آن، پدرم طراحي و ساخت يك روستا را در كنار امامزاده ابراهيم آغاز ميكند . روستايي كه هنوز هم در نزديكي قرچك ورامين وجود دارد . نقشه آنجا را خودش ميكشد . بهترين و پهنترين خيابانها را در آنجا طراحي ميكند . بعد شروع ميكند به جمع كردن افراد مختلف براي سكونت در آنجا . آدمها را از مستضعفترين اهالي بخش انتخاب ميكند؛ آدمهاي بيچارهاي كه دستشان از همه جا كوتاه بوده است. حتي خانوادههايي بودند كه اصطلاحاً به آنها «خاكسترنشين» ميگفتند. پدرم آنها را نيز به روستاي تازه تأسيس ميآورد و برايشان امكان زندگي فراهم ميسازد. خودشان هميشه ميگفتند: «حاجي ما را زنده كرد!»
پدرم تصميم ميگيرد؛ روستاي جديد را از بيرون بينياز سازد. براي اين منظور، صاحبان حرف مختلف را انتخاب و به آنجا دعوت ميكند .
مثلاً براي اين كه يك مغازه در آنجا باشد، خانوادهاي را از باغ خاص ميآورد؛ و يا براي ساختن بناها و خانههاي مردم ، خانوادهاي را از كاشان كه در كار بنايي تخصص داشتند، به آن جا دعوت ميكرد . نجار، باغبان و تعدادي كشاورز، بقيه اهالي روستا بودند كه هر كدام از جاهاي مختلف به آنجا ميآيند . بعضي از آنها از اصفهان ميآيند. اصفهانيها در چينه كشيدن، كويرزدايي و مبارزه با نمكزار متخصص بودند . بعد پدرم به فكر ميافتد كه چشمه امامزاده ابراهيم را به قنات تبديل كند و يك خانوار از كرمان و يك خانوار هم از اصفهان كه مقني و زمينشناس بودند، پيدا ميكند و به آنجا ميآورد . قناتي كه اينها احداث كرده بودند، آب فراواني داشت و زمينهاي زيادي را زير كشت ميبرد .
خلاصه، بعد از جمع كردن افراد مختلف، ساختن خانه را شروع ميكند؛ خانههايي در يك اندازه و بزرگ؛ براي اينكه بچههاي خانوادهها هم ، بعداً بتوانند در همان جا سكونت داشته باشند .
آن خانهها داراي باغچههاي بزرگ، به مساحت حدود يك هكتار بودند . انتخاب درخت براي كاشتن در باغچهها نيز با پدرم بود . او ريشه درخت مو را از شهريار ، نهال انار را از ساوه و … ميآورد . خلاصه همه كارهاي آنجا تحت نظارت او انجام ميگرفت تا اين كه روستا كم كم شكل ميگيرد و اسمش را «ولي آباد» ميگذارد . تا اين جا را من خودم به ياد ندارم و از خانوادهام شنيدهام، اما از سه چهار سالگي به بعد ، خاطرات خودم است كه به يادم مانده است .
در گذشته براي شخم زدن از گاو استفاده ميشد . براي همين منظور، پدرم سي گوسالة كوچك هم سن و سال – نميدانم از كجا – خريداري و جمع كرده بود . خوب به ياد دارم، برادرم اينها را ميچراند . گوسالهها كم كم به گاوهاي نر قوي هيكل تبديل شدند و پدرم آنها را بين خانوادهها تقسيم كرد . اگر كسي حتي چهار پسر رشيد و خيلي خوب داشت، پدرم چهار تا گاو به او ميداد تا اين پسرها همانجا بمانند، زراعت بكنند و از روستا نروند .
گاوها به تدريج زياد شدند و به هر پسري كه بزرگ ميشد، يك رأس گاو ميداد تا كار كند؛ اما به شش پسر خود فقط دو رأس داد؛ يكي به من و برادر تنيام و يك رأس هم به دو برادر ناتنيام . دو برادر ديگرم را ميگفت؛ اهل كشاورزي نيستند، بروند سراغ كارهاي ديگر ، مثلاً ميرزابنويسي به آنها ياد ميداد . يكي از برادرانم خيلي رشيد و قوي بود، يك اسب براي او خريده بود و او را دشتبان كرده بود؛ ميرفت بازرسي ميكرد . به ياد دارم بعضي وقتها، نيمههاي شب برادرم را بيدار ميكرد و ميگفت: «تو چه جور دشتباني هستي؟ پا شو برو ببين چه خبر است! » بيرونش ميكرد كه برود زمينها را بازرسي كند .
به اين ترتيب، همه گاوها را تقسيم و زمينها را هم تا دل كوير، مرزبندي و به اهالي روستا واگذار كرده بود . پدرم ميگفت: همه با هم بايد اين جا را آباد كنيم و در قلب كوير پيش برويم . بهترين صيفيجات در اين منطقه كويري به عمل ميآمد . ذرت، جو، گندم و … از ديگر محصولات روستاي نوبنياد پدرم بود .
در آن سالها ( اوايل دهه 1330 ) شخصي به نام آقاي مهدويان رئيس فرهنگ ورامين بود . وي با پدرم خيلي دوست بود و هميشه به خانه ما ميآمد . پدرم نيز، عدهاي را كه چيزي سرشان ميشد جمع ميكرد و ميآمدند دور آقاي مهدويان مينشستند . او مرد وارستهاي بود . صداي خيلي خوشي هم داشت . با صداي دلنشيني مثنوي برايشان ميخواند . نوحه و مصيبت هم خيلي خوب ميخواند . نميدانيد چه ميكرد. اصلاً يك حال عجيبي داشت؛ ولي به بچهها رو نميداد و ما مجبور بوديم بيرون بنشينيم . بعد از مثنوي شروع ميكرد به حرف زدن و سري هم به صحيفه سجاديه ميزد . آنها دور هم حال خوشي داشتند . روز و شبي نبود كه اينها دور هم نباشند . اصلاً وضع بد در آن شرايط معنايي نداشت و هيچ يك از زندگي گله و شكايتي نداشتند .
همان موقع بحث مصدق مطرح بود . يادم است، بعدها يك قصيده دو صفحهاي از پدرم ديدم كه مصدق را در زمان قدرتش به بازي گرفته بود. معلوم بود كه او آن موقع مسائل را خوب ميفهميده. پدرم با قم ارتباط داشت . هر ماه، دو سه بار به قم ميرفت . كساني را در قم داشت كه وجوهات را به آنها ميداد، مسائل را حل ميكرد و ميآمد .
فرمانده گروهان ژاندارمري باقرآباد هم، ـ كه اسمش در خاطرم نيست ـ جزو دوستان پدرم بود . مرد بسيار خوبي بود و به پدر ما خيلي اعتقاد داشت . اگر پدرم يك حرفي ميزد، او حتماً عمل ميكرد . با مردم هم بدرفتاري نميكرد. او خودش يك حسينيه بزرگي داشت .
روز تاسوعا دستههاي عزادار به حسينيهاش ميرفتند . شام نميداد، اما همه دستههاي عزاداري، تاسوعا سري به حسينيه او ميزدند . درجهاش استوار بود . پيرمردي وزين و انساني والا بود . او نيز در دور هم نشيني پدرم با دوستانش شركت ميكرد .
اغلب خريدهاي اهالي روستا را پدرم انجام ميداد . ميرفت از قم ميخريد و ميآورد در قرچك، داخل يك قهوهخانهاي ميگذاشت و سپس با پاي پياده ميآمد و اهالي روستا را صدا ميزد كه الاغهايشان را بردارند و بروند وسايل را بياورند . كسي حق نداشت بگويد: « من الان نميتوانم .»
او همه كارها را انجام ميداد . خواستگاريها را جوش ميداد . عقد ميخواند و عروسي راه ميانداخت . مردم هم قبولش داشتند . روزهاي عيد همه را راحت ميكرد . خريد عيدشان را انجام ميداد .
عيد در آنجا چيز عجيبي بود؛ هر كجا ميرفتي، نقلها و شيرينيها مثل هم بود . همه را حاجي خريده و پخش ميكرد و بعد ميگفت: «عيد يك روز است .» تا ظهر به همه خانوادهها سر ميزد . مردم را هم مجبور ميكرد كه به طور دسته جمعي بازديدهايشان را انجام دهند . روز دوم عيد همه را بيدار ميكرد و سركار ميفرستاد . اين طور نبود كه تا سيزده فروردين بيكار باشند .
به هيچ وجه، در منطقه پدرم اتفاقي نميافتاد . منطقه امني بود كه كسي جرأت نميكرد مزاحم كسي بشود؛ قتل، جعل، دزدي و هيچ خلافي در آنجا واقع نميشد . دو سه تا دزد گردن كلفت آن طرفها بودند كه هميشه ميگفتند: «طرف سرزمين اين حاجي نميرويم .»
پسر يكي از خانوادههاي ده، يك روز برايم تعريف ميكرد: گاهي وقتها ميرفتم سر خرمن و يك چيزي برميداشتم . يك شب وقتي سر خرمن رفته بودم، موقع برگشت، ديدم كسي به آرامي راه ميرود . حاجي را با قباي بلندش ديدم . بدون اينكه برگردد و به من نگاه كند، گفت: « محمد رضا كجابودي ؟» بعد هم منتظر جواب نماند و در آن شب تاريك راهش را كج كرد و به طرف بيابان رفت . پس از آن حادثه ديگر هيچ وقت شرم و حيا اجازه نميداد به رويش نگاه كنم .
يك نيمچه اربابي در روستاي مجاور روستاي ما بود كه مردم را خيلي اذيت ميكرد . با پدر ما هم خيلي بد بود . از قضا دخترش را به يكي از پسرهاي آبادي ما شوهر داد . خواستگارياش با پدرم بود. موقع عروسي شد و خانواده داماد براي آوردن عروس به آن روستا رفتند . من هم ـ كه در آن موقع، شش يا هفت سال داشتم – رفته بودم .
ديدم عروس را نميگذارند ببرند، نميدانم چرا. بعدها از مادرم شنيدم؛ زنهاي فاميل آنها كه از تهران آمده بودند، گفتهاند ما نميگذاريم همين جوري، عروس را بردارند و پياده ببرند . بايد با تاكسي ببرند . آن موقع تاكسي خيلي اهميت داشت . پدرم كه از قضيه مطلع ميشود، ميگويد: «نگران نباشيد من الان درستش ميكنم .»
سپس رو به يكي از اطرافيان ميكند و ميگويد: « آن تاكسي دمدار را برداريد، ببريد و عروس را با آن بياوريد !»
به هر حال پس از مدتي يابوي حاجي را آوردند و حاجي نيز آمد و گفت: « اين هم تاكسي دمدار. ديگر چه ميگوييد؟» آنها نيز وقتي كه وضعيت را چنين ديدند، چيزي نگفتند و عروس را سوار يابو كردند و عروسي برگزار شد . از آن زمان به بعد، سالهاي سال در ميان اهالي روستا يابوي حاجي به تاكسي دمدار مشهور بود .