زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

yasse_sepid

عضو جدید
کاربر ممتاز


قلب ما جاده ای است که باید تنها مسافرش خدا باشد.

قلبی که با غیر خدا آشناست کوچه ای بن بست است


.......
 

sey

عضو جدید
سیگارم چه خوب درک می کند مرا...
وای که چه زیبا کام می دهد این
نوعروس هرشب تنهایی هایم،
لباس سپیدش را تا صبح برایم می سوزاند و من تا صبح بر لبانش بوسه می زنم
چه لذتی می برم!
او از جان مایه می گذارد و من از عمر...
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز


هیچ قــــطاری از این اتــــاق نمی گذرد

من اینجــــا نشسته ام
و با همین سیـــــ ـگار
قــــطار می آفرینم
نمی شنـــوی …!؟


سرم دارد سوتــــــ ــ ـ می کشد …
 

sey

عضو جدید
"آزادی " را در "بهمن" از من گرفتند و جایش "تیر" به من دادند.
تمام درونم می سوزد!
باید سیگارم را عوض کنم.
(زنده یاد حسین پناهی)
 

**زهره**

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=2]دعا[/h]
این دعا را منتشر کنید و ببینید چطور غم هایتان از بین میرود
سُبحانَ الله یا فارِجَ الهَمّ وَ یا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ یَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حیلَتی وَ ارزُقنی حَیثَ لا اَحتَسِب یا رَبَّ العالَمین
حضرت محمد(ص) فرمودند: هر کسی مردم را از این دعا باخبر کند در گرفتاریش گشایش پیدا میکند





 

**زهره**

عضو جدید
کاربر ممتاز
پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد ,,, او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد ,,,


او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟


پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بيمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم ,,, و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,,,


پدر با عصبانيت گفت:"آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده ميگويم" از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم ,,, شفادهنده يکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و منت خدا ,,,


پدر زمزمه کرد: (نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است ),,,


عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پيدا کرد ,,,


و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد ,,,


پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت: "چرا او اينقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟

پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش ديروز در يک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."


هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نميدانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان ميگذرد يا آنان در چه شرايطی هستند , خودداري و تفكر در زمان بروز مشكلات بالاترين نعمتي است كه بايستي از خدا طلبش كنيم. ((((((((لطفا به‌‌‌ اشتراک بگذاريد))))))
 

sey

عضو جدید
ما نسل بوسه های خیابانی هستیم!
نسل خوابیدن با اس ام اس!
نسل کادوهای یواشکی!
نسل ترس از چراغهای گردان پلیس!
"نسل سوخته" نسل من
نسل تو!
یادمان باشد هنگامی که به جهنم رفتیم،
بین عذاب هایمان بگوییم:
یادش به خیر، دنیای ما هم همینطور بود، مثل جهنم...!
 

khaNuMi

عضو جدید
کاربر ممتاز
بز شیر ده

بز شیر ده

روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".

مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....

سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....

نتیجه:
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم
:gol::confused::(
 

yasse_sepid

عضو جدید
کاربر ممتاز

ماه من ، غصه چرا ؟! آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !
 

reyhaneh919

کاربر بیش فعال
دارم درس می خونم
متعجبم از امتحان فردا
گریه می کنم چون می ترسم قبول نشم چون خوب نخوندم
خوحالم که فردا صبح راحت می شم

:دییییییییییییییییییییییی
 

ReD_CoDE

متخصص REVIT
کاربر ممتاز
دارم درس می خونم
متعجبم از امتحان فردا
گریه می کنم چون می ترسم قبول نشم چون خوب نخوندم
خوحالم که فردا صبح راحت می شم

:دییییییییییییییییییییییی

هان یادم افتاد
کم غر بزن دختر برو درستو بخون :دییییییییییی
ایشالا امتحانت خوب بشه
تو میتونییییییییی :D
 

ReD_CoDE

متخصص REVIT
کاربر ممتاز

reyhaneh919

کاربر بیش فعال
قبلاً خیلییییییی خوندم ولی احساس می کنم خوب نخوندم
حجمش زیاد بود یه سری جاهارو خودم حذف کردم:D
 

ssaarra

متخصص علوم دریایی
قبلاً خیلییییییی خوندم ولی احساس می کنم خوب نخوندم
حجمش زیاد بود یه سری جاهارو خودم حذف کردم:D

خب اگه نمره ت کم شه چی؟
اگه یهو بیوفتی چی؟
گذاشتی شب امتحان
الان از نت برو بیرون
به درست برس
حذف هم نکن
ممکنه از همون قسمت ها سوال بیاد
 

ReD_CoDE

متخصص REVIT
کاربر ممتاز
خدا که قبول میکنه
البته اگه بشه کار مناسب پیدا کرد
شمارو نمیگم همه رو میگم......

دلم و کباب کردی :smile:

قبلاً خیلییییییی خوندم ولی احساس می کنم خوب نخوندم
حجمش زیاد بود یه سری جاهارو خودم حذف کردم:D

شما دخترا 14419490 دور هم بخونید باز میگید یادم نیست، اما سر امتحان مثل کامپیوتر 1212121 هسته ای واو به واو، ویرگول به ویرگول عینشو مینویسید ;)

خب اگه نمره ت کم شه چی؟
اگه یهو بیوفتی چی؟
گذاشتی شب امتحان
الان از نت برو بیرون
به درست برس
حذف هم نکن
ممکنه از همون قسمت ها سوال بیاد

سارا خانوم راست میگه
بعدا نمرتو میپرسم، وای به حالت کمتر از 15 شده باشی، میکشمممممممممممت :D
 
بالا