زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن یک نفر
در یک غروب زمستانی شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا روان بود. در کنار جاده مردی را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند نفر درحال تماشا و نظاره ایستاده اند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید:" چرا به این مرد کمک نمی کنید؟!؟"

جمعیت گفتند:" طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یک نفر دیگر این کار را انجام دهد. چرا ما آن یک نفر باشیم؟!"

شیوانا هیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جان سالم به در نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مرد زخمی به زندان بردند.

شیوانا یکماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بیگناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یک زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینکه لحظه ای درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دور مرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد. جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی نثار او کردند. یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان زخمی قبل خلاص شده اید دوباره جان خود را به خطر می اندازید؟!"شیوان تبسمی کرد و پاسخ داد:" خیلی ساده است! چون احساس می کنم اینکار درست است! و یک نفر باید چنین کاری را انجام دهد. چرا من آن یک نفر نباشم؟!"
ببینید حس کمک و محبت به دیگران در حیوانات هم هست...........
واقعا زیباست.............
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفته اند روزي يكي از آشنايان سقراط فيلسوف به ديدارش آمد و گفت : مي داني درباره دوستت چه شنيده ام ؟
سقراط جواب داد : يك دقيقه صبر كن ، قبل از اين كه چيزي بگويي مي خواهم امتحان كوچكي را بگذراني كه به آن تست ***** سه گانه مي گويند.
سقراط ادامه داد : قبل از اين كه با من درباره دوستم صحبت كني، شايد بد نباشد كه چند لحظه صبر كني و چيزهايي را كه مي خواهي بگويي ***** كني . به همين خاطر به اين امتحان، تست ***** سه گانه مي گويم.
اولين *****، حقيقت است. تو كاملا مطمئني مطالبي كه مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟
مرد گفت : نه، درحقيقت من همين الان درباره اش شنيدم و... .
سقراط گفت : بسيار خوب، پس تو واقعا نمي داني كه حقيقت دارد يا خير.
حالا دومين ***** را امتحان مي كنيم، دومين ***** نيكي است. چيزي كه مي خواهي راجع به دوست من بگويي، مطلب خوبي است؟
مرد جواب داد: نه، كاملا برعكس ... .
سقراط ادامه داد: خُب، پس تو مي خواهي به من راجع به او چيز بدي بگويي ، اما دقيقا از درستي آن مطمئن نيستي!؟ هنوز يك ***** باقي مانده، ***** فايده. مطلبي كه مي خواهي راجع به دوستم به من بگويي، فايده اي براي من دارد؟
مرد جواب داد: فايده؟؟؟ نه، نه واقعاً !
سقراط نتيجه گيري كرد : اگر چيزي كه مي خواهي به من بگويي نه حقيقت است نه خوبي دارد و نه فايده اي، پس چرا اصلا بگويي ؟!
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
مارال عزیزم من هستم درخدمت................
حالا این داستان رو بخون.................
خیلی بامزه است...............

قورباغه توی کلاس ورجه ورجه می‏کرد.
آقای افتخاری گفت:«قاسم! این قورباغه را از کلاس بینداز بیرون.»
قاسم گفت: «آقا اجازه؟ ما از قورباغه می‏ترسیم.»
آقای افتخاری گفت: « ساسان! تو این قورباغه را بینداز بیرون.»
ساسان گفت: «آقا اجازه؟ ما هم می‏ترسیم.»
آقای افتخاری گفت: «بچه‏ها! کی از قورباغه نمی‏ترسد؟»
من گفتم: «آقا اجازه؟ ما نمی‏ترسیم.»
آقای افتخاری گفت: «کیف و کتابت را بردار و زود از کلاس برو بیرون.»
گمان می‏کنم که محمود مرا لو داده باشد؛ وگرنه آقای افتخاری از کجا می‏دانست که من قورباغه را به کلاس آوردم؟
از منوچهر احترامی
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق،
پسرت،
John
[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.:w15::w15::w15::w15:[/FONT]
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:عصباني
خدايا! پيش تو مي آيم تا به کسي حسادت نکنم. تا خيلي عصباني نشوم. تا خيلي بي طاقت نباشم و هي هوس نکنم که بيش تر و بيش تر بخواهم!:gol:


خود خواه
خدايا! پيش تو مي آيم تا خود خواه نباشم. دل دوستانم را نشکنم و با دوستانم طوري رفتار نکنم که آنهايي که مرا دوست ندارم، خوشحال شوند.


دلخوشي به بدي
خدايا! کمکم کن تا دلم به بدي ها خوش نشود و مدام دنبال چيزهايي نباشم که تو دوست نداري!:gol:


مغرور
خدايا! نگذار توي تاريکي باشم و جلوي پايم را نبينم! نگذار حق کسي را بگيرم و فکر کنم گناه هايم چقدر کم و کوچکند يا کار خوبي بکنم و فکر کنم چه کار بزرگي کرده ام و حسابي مغرور شوم. سرم را بگيرم بالا و آنقدر فقط خودم را ببينم که همه خوبي هايم را از دست بدهم.:gol:

بدي
خدايا! لطف کن و نگذار به ديگران بدي کنم.حتي اگر آنها از من خيلي کوچکتر باشند.:gol:


بي تفاوتي
خدايا! کاري کن که اگر جلوي چشم ما به کسي بدي شد.شانه هايمان را بالا نيندازيم و رد نشويم.:gol:

آرزوهاي دور و دراز
خدايا! کمکمان کن تا پيش خودمان نقشه گول زدن کسي را نکشيم. خيلي ار خودمان خوشمان نيايد و يک عالمه آرزوهاي دست نيافتني،نداشته باشيم.:gol:


پُز
خدايا! کمکمان کن بي که بي خودي از هر چيزي که بلد نيستيم حرف نرنيم و پز چيزهايي را ندهيم که نمي دانيم.:gol:


«بازگردان ساده شده ي عبارت هايي از نيايش هاي امام سجاد(ع) در صحيفه سجاديه.»
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان زیبای تله موش
***رهگذر***
حتما شما داستان دو درخت کاج رو در کتابهای ابتدائی خواندید.من می‌خوام داستانی شبیه به اون براتون بگم که خیلی شنیدنی هست تا به یاد ما بیاره که همیشه به فکر خودمون نباشیم.

موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سرو صدا برای چیست؟مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بودو بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.موش لب هایش را لیسید و گفت:ای کاش یک غذای حسابی باشد اما همین که بسته را باز کردند‏‏ْ،از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد.چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد.او به هر کسی که می‌رسید،می‌گفت توی مزرعه یک تله موش آورده اند،صاحب مزرعه یک تله موش خریده است..... مرغ با شنیدن این خبر بالهایش را تکان داد و گفت:آقای موش برایت متاسفم .از این به بعد باید خیلی مواظب خودت باشی ،به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد.میش وقتی خبر تله موش را شنید،صدای بلند سر داد و گفت:آقای موش من فقط می‌توانم دعایت کنم که توی تله موش نیفتی،چون خودت خوب می‌دانی تله موش به من ربطی ندارد.مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت،به سراغ گاو رفت.اما گاو هم با شنیدن خبر،سری تکان داد و گفت من که تا حالا ندیدم یک گاوی توی تلمه موش بیفتد!و این را گفت و زیر لب خنده‌ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.سرانجام موش نا امید از همه جا به درون سوراخش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد چه می‌شود.
در نیمه های همان شب صدای به هم خوردن چیزی در خانه پیچید.زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می‌کرد،موش نبود بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود.همین که زن به تله موش نزدیک شد مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد.صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت،وقتی زنش را در این حال دید او را فوراَ به بیمارستان رساند.بعد از چند روز حال وی بهتر شد.اما روزی که به خانه بازگشت هنوز تب داشت.زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود،گفت: برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.مرد مزرعه دار که خیلی زنش را دوست داشت فورا به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.اما هرچه صبر کردند تب بیمار قطع نشد.بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد می‌کردند تا جویای سلامتی او شوند،برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد،میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.روزها می‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می‌شد. تا اینکه یک روز صبح ،در حالی که از درد به خود می‌پیچید از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید.افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند.بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد،از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.حالا موش به تنهائی در مزرعه می‌گردید و به حیوانات زبان بسته ای فکر می‌کرد که کاری به تله موش نداشتند.
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
قضاوت عجولانه
***رهگذر***
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
محاکمه
***رهگذر***
جلسه محاکمه عشـق بود
و قاضی عقـل ...
و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود
یعنی فراموشی!
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق
آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی
شما دست ها که با گرفتن دست هاش آروم می گرفتید
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی
و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید
حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند
عقل گفت دیدی قلب همه از عشق بیزارند
ولی من متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده
چرا هنوز از او حمایت میکنی ؟!
قلب نالید؛ که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود
و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند
و فقط با عشق می توانم یک قلب واقعی باشم

پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
این داستان عالیه

این داستان عالیه

***رهگذر***
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارزش داشته ها
***رهگذر***
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ?? سوسیس و یک ران گوشت بدین" . ?? دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند . اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است.این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

نتیجه اخلاقی :
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
و دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .
سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
مناظره شاگرد و استاد
***رهگذر***
آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟

استاد با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."

شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید.
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
جناب شيخ!

جناب شيخ!

جناب شيخ!
لطفا من را بزن!
پس از پایان سخنرانی جوانی نزدم آمد و گفت: جناب شیخ می خواهم با شما صحبت کنم. گفتم با کمال میل. گفت: من تحت تاثیر حرف های شما قرار گرفته ام و به خدا جز توبه تصمیم دیگری ندارم.
گفتم: تصمیم درستی گرفته ای. به بخشش الله و به خیر او امیدوار باش..
در حین صحبتم با او درباره ی فضیلت توبه متوجه شدم که نگاهش ناگهان بسوی زمین متوجه می شود . دوباره یه من نگاه می کند. سپس به من گفت: شیخ! می شه من رو برنی؟
با تعجب گفتم: بله؟!
گفت: می شه من رو بزنی؟
گفتم: جدی می گویی؟
گفت: بله. جدی می گم.
گفتم: چرا؟
گفت: الان که دارم با شما حرف می زنم مست هستم. سعی می کنم حواسم رو جمع کنم اما عقلم تحت کنترل خودم نیست. به خدا من به دنبال خیر هستم، خواهش می کنم توی سرم بزن تا حواسم بیاید سر جایش!
تعجب کردم… این اولین باری که توی چنین موقعیتی قرار می گرفتم…
گفتم: چند سال داری؟ گفت: 18 سال
گفتم: فقط 18 سالت هست و گرفتار الکل هستی؟! اگر پدرت از این مساله باخبر شود چه خواهی کرد؟
گفت: خدواند پدرم را هدایت کند. و چیزی نگفت. گفتم: چرا؟ گفت: چون پدرم شرب خمر را یادم داده!
گفتم: پدرت مشروب خور است؟ گفت: بله، همینطور برادرم و عموهایم. من هم مدتهاست گرفتارم.
ادامه داد: تعجب خواهی کرد اگر بگویم تنها انسان صالح توی خانواده ی ما مادرم است. الان حدود 30 سال است که مادرم با پدرم زندگی می کند و پدرم و همه ی خانواده اینطور هستند. پدرم ما را به کشورهای دیگر می برد و پیش می آمد که ما را با خود به رقاصخانه ها می برد و مادرم را هم مجبور می کرد که همراه ما بیاید… مادرم تویی آن محل فساد فقط سرش را زیر می انداخت و می گفت: سبحان الله… الحمدلله… لا اله الا الله… الله اکبر… تا اینکه برمی گشتیم.
میخواهم توبه کنم شاید خداوند چشمان مادرم را به توبه ی من روشن کند…
گفتم: جز مشروب خوری، مشکل دیگری هم داری؟ او هم گناهان بزرگ دیگری را نام برد…
بهش گفتم: نماز هم می خوانی؟ گفت: نه، چهار سال می شود نماز را ترک کرده ام. فقط توی مدرسه گاهی نماز می خوانم، آن هم بدون وضو!
گفتم: عجیب است! چهار سال بدون نماز؟ انجام این گناهان با ترک نماز خیلی طبیعی است. پروردگار می گوید: «نماز از فحشا و منکر باز می دارد» (سوره ی عنکبوت:45)
به او گفتم: اگر جدی هستی شروع به نماز خواندن کن، همینطور دست از نوشیدن مشروب بردار و همه ی فواحش را ترک کن. اگر واقعا جدی هستی بعد از یک هفته خواهم دیدت…
بعد از یک هفته به دیدنم آمد. گفتم چه کار کردی؟ گفت: قسم به خدا که حتی یک نماز را ترک نکرده‌ام و نه حتی یک جرعه مشروب به دهانم نزدیک نکرده ام…
گفتم: حتما دوستانت را عوض کن. مطمئن باش خداوند به جای آنها دوستان خوبی به تو خواهد داد. یک هفته بعد باز بیا پیش من.
دفعه ی بعد که او را دیدم گفت: مژده بده شیخ! دوستان قدیمی را رها کردم. همینطور از گوش دادن ترانه های بی معنی دست کشیده ام. الان هم روزی حداقل یک جزء کلام الله را می خوانم و همینطور نمازهای سنت را هم می خوانم و هر عمل خیری که از دستم بربیاید بین خودم و خدایم انجام می دهم.
الان احساس می کنم در سعادت و خوشبختی بزرگی سیر می کنم. سعادتی که دنیا به اندازه ی آن ارزش ندارد و جز در طاعت پروردگارم جای دیگری آن را پیدا نخواهم کرد.
با خودم گفتم: سبحان الله! رحمت پروردگار چه بزرگ است… تا قبل از یک ماه همین جوان در حال مستی با من حرف می زد و الان نماز تهجدش هم ترک نمی شود و نور ایمان از صورتش نمایان است!…
برگرفته از نوار «داستانهایی که نشنیده ای» شیخ ترکی الغامدی
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا! نزدیک بودم دینم را به 20 پنی بفروشم!!!

خدایا! نزدیک بودم دینم را به 20 پنی بفروشم!!!

توی یکی از سایت ها داستان عبرت آمیزی را که امام یکی از مساجد لندن درباره حادثه ای که برای خودش پیش آمده خواندم. این امام تعریف می کند:
به یکی از مساجد داخل شهر لندن منتقل شدم که کمی از محل زندگی ام دور بود. هر روز با اتوبوس از مسجدم به خانه برمی گشتم.
چند هفته ای می شد که این مسیر را با اتوبوس طی می کردم که یک روز حادثه ی نه چندان مهمی برایم رخ داد…
سوار اتوبوس شدم و پول کرایه را به راننده دادم و او هم بقیه اش را بهم پس داد. وقتی روی صندلی ام نشستم متوجه شدم راننده 20 پنس بیشتر بهم پس داده.
با خودم گفتم باید این مبلغ را به راننده پس بدهم. اما از یک طرف این مقدار مبلغ را چندان مهم نمی دانستم و با خودم می گفتم این چندان مبلغی نیست که لازم باشد پسش بدهم!
همین طور داشتم با خودم یکی به دو می کردم تا اینکه تصمیم گرفتم بقیه آن پول را پس بدهم چون بالاخره حق، حق است…
هنگام پیاده شدن مبلغ اضافی را به راننده دادم و گفتم: ببخشید شما این 20 پنی را اشتباهی اضافی دادید.
راننده تبسمی کرد و گفت:
ببخشید شما همان امام جدیدی نیستید که تازه به این منطقه آمدید؟ من مدتی است که دارم درباره اسلام فکر می‌کنم. این مبلغ را هم عمدا به شما اضافی دادم تا ببینم رفتار یک مسلمان در چنین موقعیتی چگونه خواهد بود!!
آن امام مسجد می گوید:
وقتی از اتوبوس پیاده شدم حس کردم پاهایم توانایی نگه داشتن من را ندارند. به نزدیکترین تیر چراغ آن خیابان تکیه دادم…
اشکهایم بی اراده سرازیر بودند… نگاهی به آسمان انداختم و گفتم: خدایا! نزدیک بودم دینم را به 20 پنی بفروشم!!!
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردي با اسب و سگشدرجاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي،صاعقه‌اي فرود آمد و آنها راكشت. اما مرد نفهميد كه ديگراين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيشرفت). گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پيببرند)پياده‌روي درازي بود، تپهبلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنهبودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني باسنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاريبود. رهگذررو به مرد دروازه‌بان كرد: روز به خير، اينجاكجاست كه اينقدر قشنگ است؟دروازه‌بان: روز به خير، اينجا بهشتاستچه خوب كه بهبهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم.دروازه‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: مي‌توانيد واردشويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهدبنوشيد.- اسب و سگم همتشنه‌اند.نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوعاست.مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و بهراهش ادامه داد. پس از اينكهمدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفشباز مي‌شد. مردي در زير سايهدرخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأخوابيده بود.مسافر گفت: روز بهخيرمرد با سرش جواب داد.- ماخيلي تشنه‌ايم.، من، اسبم و سگم.مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آنسنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيدبنوشيد.مرد، اسب و سگ، به كنارچشمه رفتند وتشنگي‌شان را فرونشاندند.مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كهدوستداشتيد، مي‌توانيد برگرديد.مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم ناماينجاچيست؟- بهشت- بهشت؟ امانگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!- آنجا بهشت نيست،دوزخ است.مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران رابگيريد تا ازنام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعثسردرگمي زيادي مي‌شود!- كاملأبرعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به مامي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان راترك كنند، همانجا مي‌مانند...
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
خود را تغییر دهیم نه جهان را.......

خود را تغییر دهیم نه جهان را.......

ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .
یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .
روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .
رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند . خود را تغییر دهیم نه جهان را
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیله ابریشم

پیله ابریشم

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای

بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقٿ شدو به نظر رسید

که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه

کمک کندو با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه

اش ضعیٿ و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت

پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محاٿظت کند اما چنین نشد . در واقع پروانه

ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص

مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه

قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان

پرواز دهد . گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ

مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم - به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم


پرواز کنیم
 

ارغوان

عضو جدید
سسسسسسسسلااااااااااااااااااااممم بر گل های باغ
خوبین عزیزان؟
دلم وااااااااااااااااااااااااااستووووووووووووووون یه زرهههههههههههههه
شدههه بوووووودددد


ما همه مان عاشق بودیم ؛ از ازل تا بدین روز.

گر ما مهر محکم عشق در ازل بر قلبهایمان نزده بودیم امروز برای عشق بازی با معشوق بدین وجود نیامده بودیم. عشق بندها طلبد و امتحان ها در پی دارد چه سدها که نیاید بر راه معشوق و چه فرض ها و گمان ها که از خیال نگذرد. چه دامها که عاشق را نپاید و چه آتش ها که که بر جان و دلش لانه نسازد. گاه این آتش خانه براندازد و گاه ویرانه ها یی را بنا نهد و زخم ها را مرهم . این آخری از همان آتش های الهی است ، آتش عشق الهی که بنده را هیچ کند ، بسوزاند و از خاکسترش سیمرغی دوباره تا به معرفت الهی فائز آید و هفت شهر را که سهل است هفت عالم را طی کند.

عشق به مانند آتش است و آتش عشق اولین فیض خداوندی است که گر بر مظهر روح تجلی کند دین را پدیدار گرداند و اگر بر انسان کاملی ، کرامت و ولایت و چون در انسان عادی ظهور کند عشق و دلدادگی عیان گردد.

ماهیت آتش ، عشق است و از جنس وحی و الهام و همین است که سبب نوظهوری و نوآوری دین می شود. این عشق همان است که زمانی بر حضرت موسی در آن درخت ظهور نمود و در نی بر مولانا ؛ و سبب حالات شگفت مولانا گشت.

خداوند قدیم ، بنده ی حادث را آفرید. به راستی خداوند عاشق بود و بنده ی حادث ، اول را عاشق و عاشق و معشوق هر دو یکی.

معشوق ابدی وازلی به پاس الطاف بی پایانش حیات دمید و ارزان داشت روح پاک و مقدسش را بر تن و پیکر آدمی و ما به واسطه ی انسش ، انسان گشتیم.

ما همه مان عاشق بودیم ؛ از ازل تا بدین روز. اما که را یاد هست ؟

خداوند عاشق بود ؛ کارها کرد از برای عشق ...

... انسان را اذن داد از برای ورود به حریم هستی.

خداوند بنده را عشق و عقل و شعور و احساس عطا کرد و او متمایز شد از دیگر مخلوقات تا به فضل این مواهب اسراری را دریابد و مدارج کمال را طی کند تا معرفت و عشق نامتناهی حاصل آورد.

حریم جایی است که هر کسی راه بدان ندارد الا فقط محرم . محرم امانت دار است و جویای اسرار. طبیعت همه اش سر است و انسان از اول عاشق ، محرم.

اسرار الهی برای دیوانگان است از آن جهت که عشق نوعی دیوانگی است پس خدا عاشقانی دیوانه می خواهد.

محرمیت پاکی می خواهد ؛ چون اصل اول ، پاکی است و اسرار الهی جنس خود را می طلبند ؛ چون پاکی و طهارت و قلب پاک و عشق راستین.

خداوند عشق داشت مخلوق را عاشق شد و با بنده به سخن نشست . این حرف ها سخن عشق بود و جز با محرم اسرار عاشق ، معشوق نتوان گفت .سخن خدا سخن عشق بود واژگانی از جنس آتش . آتش این تنها عنصر دو جنبه که گر بر نور راجع شود مثبت و اگر بر نار راجع شود منفی و نار دوزخی.
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
سکان را به من بده

سکان را به من بده



خدا با لبخندي مهر آميز به من مي گويد:‹‹آهاي دوست داري براي يک مدتي خدا باشي و دنيا را براني؟››


مي گويم:‹‹البته به امتحانش مي ارزد.


کجا بايد بنشينم ؟


چقدر بايد بگيرم ؟


کي وقت ناهاراست ؟


چه موقع کار را تعطيل کنم؟››


خدا مي گويد:‹‹ سکان را بده به من! فکر مي کنم هنوز آماده نباشي››.
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
جعبه سیاه و طلایی...........

جعبه سیاه و طلایی...........

در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوشبيني ( چند جمله )...........

خوشبيني ( چند جمله )...........

هر شب نگراني هايم را به خدا وامي گذارم ،او به هر حال تمام شب بيدار است.:gol:

خوشي هاي كوچك خوشبختي بزرگ مي سازد.:gol:


اگر چشم تو تاريك شود تمام جسمت تاريك مي شود.:gol:


بجاي آنكه به تاريكي لعنت فرستيد ،يك شمع روشن كنيد.:gol:


تو مي تواني به نوبه خود بهشتي از جهنم و دوزخي از بهشت بسازي.:gol:


آدمي ساخته افكار خويش است،فردا همان خواهد شد كه امروز انديشيده ايد.:gol:

آنچه درباره خود فكر مي كني خيلي مهمتر از انديشه هايي است كه ديگران درباره شما دارند.:gol:


اگر شما از زندگي توقع غم و اندوه و پريشاني داشته باشيد به ندرت ممكن است زندگي هم دست رد به سينه شما بزند.:gol:


به گذشته خود هرگز نيانديش مگر آنكه بخواهي از آن نتيجه اي بگيري.:gol:


با گريه بدنيا مي آيي اما چنان زندگي كن كه باخنده از دنيا بروي.:gol:


ما درين دنيا چيزي هستيم اما نه همه چيز.:gol:


دنيا زيبا و دل انگيز است آن را با نگراني زشت مساز.:gol:


هر رويدادي خيري را درون خود نهفته است.:gol:


در قلب خود بنويسيد هر روز بهترين روز سال است.:gol:


زندگي بسان يك آيينه است ،همانگونه كه بينديشي به طرفت بازتاب خواهد داد.:gol:
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختر کوچولو و گرگ

دختر کوچولو و گرگ

يک روز بعدازظهر، يک گرگ گنده گوشه جنگلي تاريک منتظر نشسته بود تا دختر کوچولويي که يک سبد پر از خوراکي براي مادربزرگش مي برد گذرش به آنجا بيفتد. بالاخره دختر کوچولويي سروکله اش پيدا شد که سبدي پر از خوراکي دستش بود. گرگ پرسيد؛ «اين سبد را واسه مادربزرگت مي بري» دختر کوچولو جواب داد بله، براي مادربزرگش مي برد. آن وقت گرگ سوال کرد منزل مادربزرگش کجا بود و دختر کوچولو هم بهش آدرس داد و گرگ وسط درخت ها غيبش زد.

وقتي دختر کوچولو در خانه مادربزرگش را باز کرد، ديد يک نفر شب کلاه به سر و پيراهن خواب به تن روي تخت دراز کشيده. هنوز از فاصله بيست و پنج فوتي تختخواب جلوتر نرفته بود که متوجه شد کسي که آنجا خوابيده مادربزرگش نيست بلکه گرگ بدجنس است، چون گرگ حتي با شب کلاه همانقدر به ننه بزرگ آدم شباهت دارد که شير متروگلدين ماير به چارلي چاپلين. دختر کوچولو نه گذاشت و نه برداشت و فوراً يک هفت تير اتوماتيک از سبدش بيرون کشيد و با شليک يک گلوله دخل گرگ را آورد.

نتيجه اخلاقي؛ ديگه گذشت اون زمون، که دختر کوچولوها گول مي خوردن آسون
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:آن روز یکی از گرم ترین روزهای فصل خشکسالی بود و تقریبا یک ماه بود که رنگ باران را ندیده بودیم٬ پرندگان یکی یکی از پا در می آمدندو محصولات کشاورزی همه از بین رفته بودند٬ گاوها دیگر شیر نمی دادند٬ نهرها و جویبارها همه خشک شده بودند و همین خشکسالی باعث ورشکستگی بسیاری از کشاورزان شده بود.

آب را جیره بندی کرده بودیم. اگر به زودی باران نمی بارید ممکن بود همه چیزمان ر ا از دست بدهیم و در همان روز بود که درس بزرگی از همیاری گرفتم وبا چشمان خود شاهد معجزه ای بودم.

وقتی در آشپزخانه مشغول تهیه ی ناهار برای شوهر و برادر شوهرهایم بودم "بیلی" پسر ۶ ساله ام را در حالی که به سمت جنگل میرفت دیدم. او به آسوده خیالی یک کودک خردسال نبود. طوری قدم بر میداشت مثل اینکه هدف مهمی دارد. من فقط پشت او را میدیدم اما کاملا مشخص بود که با دقت بسیار راه میرود و سعی می کند تا جای ممکن تکان نخورد.هنوز چند دقیقه ای از ناپدید شدنش در جنگل نگذشته بود که با سرعت به سمت خانه برگشت.من هم با این فکر که هرکاری که انجام میداده دیگر تمام شده به درون خانه برگشتم تا ساندویچ ها را درست کنم.

لحظه ای بعد او دوباره به طرف جنگل حرکت کرد . بالاخره کاسه ی صبرم لبریز شد٬ دزدکی از خانه بیرون رفتم و او را تعقیب کردم.خیلی مراقب بودم تا من را نبیند. چون کاملا مشخص بود کار مهمی انجام میدهد و نمی خواستم فکر کند او را دنبال می کنم. دستهایش را دیدم که فنجانی کرده و در مقابل خود نگه داشته بود٬ خیلی مراقب بود تا آبی که در دستانش داشت نریزد.آبی که شاید بیشتر از۲ یا ۳ قاشق نبود.

هنگامی که دوباره به جنگل رفت ٬ دزدکی به او نزدیک شدم ٬ تیغ ها و شاخه های درختان با صورت او برخورد میکردند٬ اما هدف او خیلی خیلی مهم تر از این بود که بخواهد منصرف شود. هنگامی که خم شدم تا ببینم اوچه کار می کند٬ با شگفت انگیز ترین صحنه در عمرم مواجه شدم! چند آهوی بزرگ در مقابل او ظاهر شدند٬ سپس بیلی به سمت آن ها رفت.

دلم می خواست فریاد بکشم و او را از آن جا فراری دهم اما از ترس نفسم بند آمده بود. بعد قوچی بزرگ را با شاخ هایی که نشان از مهارت خالق مطلق داشت ٬ دیدم که به طرز خطرناکی به بیلی نزدیک شده بود٬ اما به او صدمه ای نزد. حتی هنگامی که بیلی دو زانو بر روی زمین نشست تکان هم نخورد. روی زمین بچه آهویی افتاده بود و معلوم بود که از گرما و کم شدن آب بدن رنج می برد.بچه آهو سر خود را با زحمت بسیار بالا آورد تا آبی را که در دستان پسرم بود لیس بزند.

وقتی آب تمام شد٬ بیلی بلند شد تا با عجله به سمت خانه برگردد. او را دنبال کردم. بیلی شیر آب را تا آخر باز کرد و قطره ها آرام آرام شروع به چکیدن کردند و او همان جا٬ در حالی که آفتاب به پشت او شلاق میزد ٬ دو زانو نشست و منتظر ماند تا قطره های آبی که به آهستگی می چکیدند٬ دست های او را پر کند.وقتی که بلند شد و می خواست که به جنگل برگردد ٬ من درست مقابل او بودم و درحالی که چشمان کوچکش پر از اشک شده بود فقط گفت: من آب را هدر ندادم چون میدونم خودمون هم آب به اندازه کافی نداریم٬ و به مسیر خود ادامه داد. من هم با یک دیگ کوچک آب که در آشپزخانه برداشته بودم به او پیوستم.

هنگامی که رسیدیم ٬ عقب ایستادم و به او اجازه دادم بچه آهو را به تنهایی سیراب کند٬ زیرا این کار او بود و خودش باید تمامش می کرد. من ایستادم و مشغول تماشای زیباترین صحنه زندگی یعنی سعی و تلاش برای نجات جان دیگری شدم. وقتی قطره های اشک از صورتم به زمین می افتادند٬ ناگهان قطره ها٬ بیشتر و بیشتر شدند. به آسمان نگاه کردم ٬ گویی خود خداوند بود که با غرور و افتخار می گریست.بعضی ها شاید بگویند که این فقط یک اتفاق بوده یا معجزه اصلا وجود ندارد. من نمی توانم با آن ها بحث کنم٬ حتی سعی هم نمی کنم. تنها چیزی که می توانم بگویم این است که باران٬ مزرعه ی ما را نجات داد. درست مثل عمل پسر بچه ای که باعث نجات جان یک آهو شد.

این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال شده جایی نشسته باشید و یک دفعه دلتان بخواهد برای کسی که دوستش دارید کاری نیک انجام دهید؟این شیوه ی خداوند است! او با شما صحبت می کند و می خواهدشما با او حرف بزنید. آیا تا با حال مستاصل و تنهاشده اید٬ طوری که هیچ کس نباشد تا با او حرف بزنید؟این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال اتفاق افتاده که به کسی فکر کنید که مدت هاست از او بی خبرید سپس٬ بعد از مدتی کوتاه او را ببینید یا تماس تلفنی از جانب او داشته باشید؟این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال چیز خارق العاده ای را بدون اینکه آن را درخواست کرده باشید دریافت کرده اید درحالی که توانایی پرداخت هزینه ی آن را نداشته اید؟این شیوه ی خداوند است! او از خواسته ی قلبی ما خبر دارد. آیا فکر می کنید این متن را تصادفی خوانده اید؟نه این طور نیست. و اکنون این خداوند است که در قلبتان حضور دارد.

:gol:به خداوند نگویید که چقدر طوفان مشکلات شما بزرگ و سهمگین است... به طوفان بگویید که خدای شما چقدر بزرگ و تواناست.:gol:
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
*به نام خدا*
دو روز مانده به پایان جهان٬ تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پرشده بود و تنها دو روز خط
نخورده باقی مانده بود. پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.داد زد و بدو بیراه گفت٬ خدا سکوت کرد.به پروپای فرشته و انسان پیچید ٬ خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت٬ خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد٬ http://bahar20.sub.ir/. خدا سکوتش را
شکست و گفت:عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جاروجنجال از دست دادی. تنها
یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن . لابه لای هقهقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد...
. خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند٬ گوییکه هزار

سال زیسته است و آن که امروزش را در نمی یابد٬ هزار سال هم به کارش نمی آید.
و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به
زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند٬ می ترسید راه برود٬ می
ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم ٬ نگه
داشتن این زندگی چه فایده ای دارد٬ بگذار از این یک مشت زندگی استفاده کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرورویش پاشید ٬ زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد
که دید می تواند تا ته دنیا بدود٬ می تواند بال بزند٬ می تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند... او در
آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد٬زمینی را مالک نشد٬ مقامی را به دست نیاورد اما.. اما در همان یک
روز دست بر پوست درخت کشید٬ روی چمن خوابید٬ کفش دوزکی را تماشا کرد٬ سرش را بالا گرفت و
ابرها را دید و به آن هایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آن هایی که دوستش نداشتند از ته دل
دعا کرد.او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد٬ لذت برد و سرشار شد و بخشید٬ عاشق
شد و عبور کرد و تمام شد http://bahar-20.sub.ir/.
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند ٬ امhttp://bahar-20.sub.ir/روز او درگذشت٬ کسی که هزار سال
زیسته بود!
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
*به نام خدا*
معلم از دانش آموزان خواست تا برای فردا یک کیسه و چند سیب زمینی با خود به مدرسه بیاورند. روز
بعد به آن ها گفت که روی سیب زمینی هایشان اسم کسی را که از او نفرت دارند بنویسند و داخل
کیسه بگذارند. هرچه تعداد نفرات بیشتر بود، تعداد سیب زمینی های داخل کیسه هم بیشتر می شد.
بعضی ها یک سیب زمینی داخل کیسه گذاشتند٬ بعضی سه عدد و بعضی هم بیشتر.معلم از آن ها
خواست تا زمانی که احساس نفرتhttp://bahar20.sub.ir/ در آن ها هستhttp://bahar20.sub.ir/٬ سیب زمینی ها را با خود حمل کنند و هرجا که
میروند کیسه ی سیب زمینی هایشان همراهشان باشد. این کار تا یک هفته دامه داشت . بچه ها مجبور بودند به سختی کیسه را همه جا با خود ببرند و بوی بد سیب زمینی ها را که دیگر گندیده بودند تحمل کنند .آن هایی که سیب زمینی بیشتری در کیسه داشتند رنج حمل آن بار سنگین را
هم باید به دوش می کشیدند. در پایان هفته معلم گفت که این بازی تمام شده و همه از این که دیگر مجبور به حمل سیب زمینی ها نبودند خوشحال شدند . معلم از آن ها پرسید: در این یک هفته
چه احساسی از حمل سیب زمینی ها داشتید؟ همه شروع کردند به گلایه کردن و ابراز ناراحتی از
زحمتی که در یک هفته تحمل کرده بودند. معلم گفت: کاری که شما انجام دادید مثل به همراه داشتن
نفرت و احساس بد نسبت به دیگران است که شما درون خود حمل می کنید. این احساس و سنگینی
ناخوشایند را همه جا همراه خود می برید. فساد و سنگینی آن باعث کدورت قلب شما می شود٬ پس
بهتر است نفرت را کنار بگذارید تا قلبتان از گناه و سنگینی رها شود و یاد بگیرید که دیگران را ببخشید و
بدی هایشان را فراموش کنید تا خودتان آرامش داشته باشید .
******​
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
*به نام خدا*
استاد بزرگی در بستر مرگ بود و شاگردانش به دور او حلقه زده بودند. یکی از شاگردان از او
پرسید :استاد در طول زندگی چه کسی استاد شما بوده است؟ او جواب داد من هزاران استاد داشته ام
و اگر بخواهم اسم آن ها را به شما بگویم٬ ماه ها طول خواهد کشید ولی می توانم سه نفر از استادانم
را به شما معرفی کنم٬ یکی از آن ها یک سارق بود. در یکی از سفرهایم نیمه شب به دهکده ای
رسیدم و همه جا در خاموشی فرو رفته بود. هیچ کسی در دهکده نبود وقتی از کوچه ها عبور می کردم
مردی را دیدم که در حال سوراخ کردن دیوار یک خانه بود. از او پرسیدم آیا جایی را سراغ دارد که من
بتوانم شب را آن جا استراحت کنم؟ او جواب داد:در این موقع شب این کار ممکن نیست ولی می توانی
پیش من بمانی البته اگر بتوانی با یک دزد به سر ببری .
من مدت یک ماه با او بودم٬ هر شب به من می گفت: حالا من باید به سر کار بروم ٬ تو در خانه بمان و
دعا کن. و زمانی که بازمی گشت از او می پرسیدم: آیا چیزی به دست آوردی؟ و او جواب میداد: امشب
نه٬ ولی فردا باز هم سعی می کنم و اگر خدا بخواهد موفق می شوم .او هیچ گاه نا امید نمی شد و
همیشه شاد بود
.بعد ها هرگاه در زندگی احساس نا امیدی و شکست می کردم به یاد آن روز می
افتادم و کلام او را تکرار می کردم(( اگر خدا بخواهد فردا اتفاق خوبی خواهد افتاد. ))
دومین استاد من یک سگ بود. روزی برای رفع تشنگی به سمت رودخانه میرفتم٬ سگی هم که تشنه به
نظر می رسید کنار رودخانه آمد٬ وقتی به آب نگاه کرد تصویر خودش را در آب دید و ترسید. پارس کرد و از
رودخانه دور شد. ولی چون خیلی تشنه بود دوباره کنار آب آمد. به رغم ترسی که درون وجودش بود
درون آب پرید و تصویرش ناپدید شد و از آن به بعد من همیشه در خاطرم بود که از از هرچی می ترسم
به درون آن بروم. سومین استاد من یک کودک بود. وارد شهری شدم و کودکی را دیدم که شمع
روشنی در دست داشت. او شمعش را به زیارتگاه می برد تا نذرش را ادا کند. به شوخی از او پرسیدم:
آیا آن شمع را خودت روشن کردی؟ و او پاسخ داد: بله. از او پرسیدم قبل از آنکه شمع را روشن کنی آن
را دیده ای٬ بعد از روشن کردن هم آن را دیده ای٬ می توانی به من نشان بدهی آن روشنایی از کجا
اومده؟ کودک خندید و شمع را فوت کرد و گفت دیدی که خاموش شد٬ می توانی به من بگویی که
روشنایی کجا رفت؟ ناگهان تمام باورهایم فرو ریخت و به نادانی خود پی بردم. درست است که من استاد
مشخصی نداشتم ولی این به معنای بی استادی نیست. تمامی مخلوقات جهان استادان من هستند.
ابرها٬ درختان٬ پرندگان و گل ها استادان من بودند. من استادی نداشتم ولی میلیون ها مخلوقات جهان
به من درس دادند.​
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
-جرج از خانه چه خبر؟
-خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
-سگ بیچاره؟!!پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
-پرخوری قربان!
-پرخوری؟مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
-گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
-این همه گوشت
از کجا آوردید؟
-همه اسب های پدرتان مردند قربان!
-چه گفتی؟همه آنها مردند؟
- بله قربان . همه آنها از کار زیادی مردند.
برای چه این قدر کار کردند؟
-برای اینکه آب بیاورند قربان!
-گفتی آب!! آب برای چه؟
-برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!
-کدام آتش را؟
-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
-پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزی چه بود؟
-فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!
-گفتی شمع؟ کدام شمع؟
-شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
-مادرم هم مرد؟
-بله قربان .زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.!
-کدام حادثه؟
-حادثه مرگ پدرتان قربان!
-پدرم هم مرد؟
-بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
-کدام خبر را؟
-خبر های بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید .من جسارت کردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!
[/FONT]
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگي نوشيدن قهوه است

گروهي از فارغ التحصيلان پس از گذشت چند سال و تشكيل زندگي و رسيدن به موقعيت هاي خوب كاري و اجتماعي طبق قرار قبلي به ديدن يكي از اساتيد مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعي آن ها خيلي زود به گله و شكايت از استرس هاي ناشي از كار و زندگي كشيده شد. استاد براي پذيرايي از ميهمانان به آشپزخانه رفت و با يك قوري قهوه و تعدادي از انواع قهوه خوري‌هاي سراميكي، پلاستيكي و كريستال كه برخي ساده و برخي گران قيمت بودند بازگشت. سيني را روي ميز گذاشت و از ميهمانان خواست تا از خود پذيرايي كنند . پس از آنكه همه براي خود قهوه ريختند استاد گفت: اگر دقت كرده باشيد حتما متوجه شده ايد كه همگي قهوه خوري هاي گران قيمت و زيبا را برداشته ايد و آنها كه ساده و ارزان قيمت بوده اند در سيني باقي مانده‌اند. البته اين امر براي شما طبيعي و بديهي است. سرچشمه همه مشكلات و استرس‌هاي شما هم همين است. شما فقط بهترين ها را براي خود مي‌خواهيد. قصد اصلي همه شما نوشيدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوري هاي بهتر را انتخاب كرديد و البته در اين حين به آن چه ديگران برمي داشتند نيز توجه داشتيد. به اين ترتيب اگر زندگي قهوه باشد، شغل، پول، موقعيت اجتماعي و ... همان قهوه خوري هاي متعدد هستند. آنها فقط ابزاري براي حفظ و نگهداري زندگي اند، اما كيفيت زندگي در آنها فرق نخواهد داشت. گاهي، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوري‌هاست كه اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمي فهميم . پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود... به جاي آن از نوشيدن قهوه خود لذت ببريد .
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
گدای نابینا

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!!
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز

حسنی تک و تنها بود.
حسنی نگو، بلا بگو،
تنبل تنبلا بگو،
موی بلند، روی سیاه،
ناخن دراز، واه واه واه.
نه فلفلی، نه قلقلی، نه مرغ زرد کاکلی،
هیچکس باهاش رفیق نبود.
تنها روی سه پایه، نشسته بود تو سایه.

باباش میگفت:
- حسنی میای بریم حموم؟
- نه نمیام، نه نمیام
- سرتو میخوای اصلاح کنی؟
- نه نمیخوام، نه نمیخوام

کره الاغ کدخدا،
یورتمه میرفت تو کوچه ها:
- الاغه چرا یورتمه میری؟
- دارم میرم بار بیارم، دیرم شده، عجله دارم.
- الاغ خوب نازنین،
سر در هوا، سم بر زمین،
یالت بلند و پرمو، دمت مثال جارو،
یک کمی بمن سواری میدی؟
- نه که نمیدم
- چرا نمیدی؟ (!)
- واسه اینکه من تمیزم.
پیش همه عزیزم.
اما تو چی؟
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

غازه پرید تو استخر.
- تو اردکی یا غازی؟
- من غاز خوش زبانم.
- میای بریم به بازی؟
- نه جانم.
- چرا نمیای؟
- واسه اینکه من، صبح تا غروب، میون آب،
کنار جو، مشغول کار و شستشو.
اما تو چی؟
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

در واشد و یه جوجه
دوید و اومد تو کوچه.
جیک جیک زنان، گردش کنان
اومد و اومد، پیش حسنی:
-جوجه کوچولو، کوچول موچولو،
میای با من بازی کنی؟
مادرش اومد،
- قدقدقدا
برو خونه تون، تورو بخدا
جوجه ی ریزه میزه
ببین چقدر تمیزه؟
اما تو چی؟
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

حسنی با چشم گریون،
پاشد و اومد تو میدون:
- آی فلفلی، آی قلقلی،
میاین با من بازی کنین؟
- نه که نمیایم نه که نمیایم
- چرا نمیاین؟
فلفلی گفت:
- من و داداشم و بابام و عموم،
هفته ای دوبار میریم حموم.
اما تو چی؟
قلقلی گفت:
- نگاش کنین.
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

حسنی دوید پیش باباش:
-حسنی میای بریم حموم؟
- میام، میام
- سرتو میخوای اصلاح کنی؟
- میخوام، میخوام
- حسنی نگو، یه دسته گل
تر و تمیز و تپل مپل

الاغ و خروس، جوجه و غاز و ببعی
با فلفلی، با قلقلی، با مرغ زرد کاکلی
حلقه زدن، دور حسنی.
الاغه میگفت:
- کاری اگر نداری، بریم الاغ سواری.

خروسه میگفت:
- قوقولی قوقو. قوقولی قوقو؟
هرچی میخوای فوری بگو.
مرغه میگفت:
- حسنی برو تو کوچه.
بازی بکن با جوجه.
غازه میگفت:
- حسنی بیا،
با هم دیگه بریم شنا.

توی ده شلمرود
حسنی دیگه تنها نبود
 
بالا