زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

وضعیت
موضوع بسته شده است.

eliot -esf

کاربر فعال مهندسی کشاورزی , گیاهپزشکی
کاربر ممتاز
سلام.ممنونم. شما خوبین؟
نماز و روزه و دعاهای شما هم متقابلاً قبول باشه. التماس دعا :gol:

اینجا برو

کلا خیلی شلوغه. حتما ساعت شیش برو تهیه کن و نزار به افطار برسه چون خیلی شلوغ میشه بعدش.
التماس دعا :gol:
ااا پیامتون تازه دیدم !!
اتفاقا 8 ان روز انقلاب بودم !! چشمم به تبلیغش خورد ولی پیداش نکردم بیخیال شدم !! اصلا نمیدونم جمالزاده کدوم خیابون میشه !!!
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
ااا پیامتون تازه دیدم !!
اتفاقا 8 ان روز انقلاب بودم !! چشمم به تبلیغش خورد ولی پیداش نکردم بیخیال شدم !! اصلا نمیدونم جمالزاده کدوم خیابون میشه !!!


ببین برو از میدون انقلاب به سمت میدون آزادی.... چند تا خیابون بعد از مترو... پیاده یه کم راه هست ... خیلی کم. :gol:
 

*محیا*

کاربر فعال مهندسی کشاورزی ,
کاربر ممتاز
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
«بابا دست و پا ندارد»؛ ۱۹ عمل جراحی هم افاقه نکرد‌‌+ تصاویر

«بابا دست و پا ندارد»؛ ۱۹ عمل جراحی هم افاقه نکرد‌‌+ تصاویر

به گزارش رهیاب نیوز: تصور زندگی بدون دست و پا برای هر انسانی سخت و غیر ممکن است؛ مگر می‌شود انسانی با نداشتن دست و پا امیدوار به زندگی باشد؟ مگر می‌شود با وجود نداشتن پا استوار ایستاد و تکیه‌گاه یک زندگی بود و در نبود دست، دست محبت بر زندگی کشید؟ در گوشه‌ای از همین شهر، در یکی از کوچه ‌پس کوچه‌های محله طبرسی دوم، همان جایی که به ظاهر نامش را پایین شهر گذاشته‌ایم خانواده‌ای چهار نفره زندگی می‌کنند که مادر خانواده با وجود اینکه هنوز 25 سال دارد اما با عشق و علاقه‌ای که به زندگی‌اش دارد دست و پای همسرش نیز شده است، مردی که با وجود قطع‌شدن دست‌ها و پاهایش خدا را شاکر است که سایه‌اش بالای سر همسر و فرزندانش است. هادی باوندیان متولد 1363 متولد یکی از روستاهای کلات که سال 1387 با همسرش رقیه محمدی کوش ازدواج کرده و در این مدت با دستمزد کارگری مایحتاج زندگی خانواده‌اش را تامین کرده و حاصل زندگی 7 ساله اش دو پسر یک و نیم و سه ساله است اما یک حادثه کوچک یا شاید بی احتیاطی آینده‌ای را که برای پیشرفت خود ترسیم کرده بود، تغییر داد ...
وارد منزل خانواده باوندیان که می‌شوم، ورودی درب در کنار کفش‌های جفت شده رقیه و کودکانش، یک ویلچر نیز به حالت جمع شده قرار گرفته بود ویلچری که انگار جای کفش‌های پدر را پر کرده بود. خانه‌ای کوچک و نقلی که هادی در گوشه‌ای از آن نشسته بود و به گرمی از حضور ما استقبال کرد؛ چند دقیقه‌ای با هادی و رقیه صحبت خودمانی داشتیم و از دل همین گفت‌وگوهای ساده و صمیمی به داستان زندگی این خانواده رسیدیم. هادی باوندیان می‌گوید: 32 سال دارم و بعد از گذراندن مقطع راهنمایی به دلیل اینکه پدرم نیز کارگر است من نیز برای کار به سر گذر می‌رفتم؛ بعد از اینکه ازدواج کردم گاهی با برادر همسرم نیز به عنوان کارگر آرماتور بند و قالب بند نیز همکاری می‌کردم تا اینکه 20 آبان سال 1392 زمانی که در طبقه سوم ساختمانی مشغول کار بودم کابل برق فشار قوی میلگردی که در دست داشتم من را به سمت خود کشید اگر کابل‌های برق حالت قطع و وصل نداشتن همان‌جا از شدت برق گرفتگی پودر شده بودم. 19 عمل جراحی هم افاقه نکرد‌ آمبولانس من را به بیمارستان طالقانی در سه راه فردوسی رساند اما آن‌جا گفته بودند کار ما نیست و تنها از قفسه سینه و سر من عکس گرفته و مرا منتقل به بیمارستان امام رضا(ع) کردند. پزشکان ابتدا به خانواده‌ام گفتند باید انگشت‌های دستان و پاهایش قطع شود اما بعد متوجه می‌شوند که دست و پاهای من سیاه شده و به همین دلیل به پدر و مادرم گفته بودند اگر دستان و پاهایش را قطع نکنیم پسرتان از بین می‌رود چرا که برق از دستانم وارد بدنم شده بود و از پاهایم خارج شده بود، به نوعی تمام بدنم را برق فراگرفته بود. هیچکس دیگر امیدی نداشت، گفتم خدا خودش داده و حالا می‌خواهد آنها را پس بگیرد. گفتم فقط من زنده بمانم که بتوانم بالای سر همسر و فرزندانم باشم؛ 19 عمل جراحی انجام دادم و تقریبا یک هفته در «آی.سی.یو» بودم به طوری که همه فکر می‌کردند من تمام کرده‌ام و سه ماه نیز در بیمارستان امام رضا(ع) بستری شدم؛ در تمام این مدت تنها کسی که به من امیدواری می‌داد بعد از خدا، همسرم بود. خیلی سخت است برای یک زن جوان که پای چنین مردی بایستد، تا عمر دارم مدیون همسرم هستم چرا که من را با تمام سختی‌ها تا به امروز تحمل کرده است.
100 میلیون تومان هزینه مخارج بیمارستان اوایل، روبه رو شدن با این موضوع برایم بسیار سخت بود کسی که برای خوشبختی خانواده‌اش روز و شب تلاش می‌کرد، باید ادامه زندگی‌اش را بدون دست و پا می‌گذراند اما همیشه توکلم به خدا بود و می‌گفتم حتماً قسمت و سرنوشت من این بوده، خدا را شاکرم که دو پسر به من داده تا وقتی بزرگ شدند عصای دستم شوند. وی با اشاره به مخارج سنگین بیمارستان عنوان می‌کند: تاکنون برای مخارج بیمارستان و داروهایم 100 میلیون هزینه شده است و دوستان پدرم این هزینه را تقبل کردند. به‌خاطر اینکه هزینه بیمارستان را نداشتیم پرداخت کنیم، بیمارستان دو شب من را بدون دارو نگه داشت، واقعاً پولی نداشتم که پرداخت کنم من روزی 30 هزار تومان کار می‌کردم و پدرم نیز مثل من کارگر بود اما با پیگیری‌های پدرم یکی از دوستانش که کارمند نیروی انتظامی است با بیمارستان تسویه کرد و من از بیمارستان مرخص شدم.
دریافت یارانه؛ تنها درآمد زندگی رقیه نیز در تکمیل صحبت‌های همسرش می‌گوید: تاکنون دوستان و آشنایان و همسایه‌ها خیلی کمک کردند؛ برنج و روغن و یا با وجه نقد به ما کمک می‌کنند. در حال حاضر تنها درآمدی که داریم از محل دریافت یارانه ‌است اما با وجود هزینه داروهای هادی و رفت و آمدی که با آژانس داریم و نیاز به شیر و پوشک و لباسی که برای بچه‌ها باید فراهم کنیم وسط ماه کم می‌آوریم. خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم متعلق به پدر شوهرم است قبلاً ماهی 200 هزار تومان کرایه می‌دادیم اما در حال حاضر با وضعیت مالی که داریم به دلیل اینکه پدر شوهرم نیز کارگر است، اگر در ماه کمکی از مردم به دستمان برسد، مبلغی به عنوان کرایه پرداخت می‌کنیم. 320 میلیون تومان هزینه خرید «دست و پا» رقیه می‌گوید: برای خرید دست و پای مصنوعی اقدام کردیم اما قیمت هر دست مصنوعی 150 میلیون است و هر پا 10 میلیون، اگر می‌توانستیم هزینه حداقل یک دست را فراهم کنیم شرایط خیلی بهتر می‌شد حداقل هادی یکسری از کارهای شخصی‌اش را می‌توانست خودش انجام دهد حداقل می‌توانست خودش غذا بخورد.
اگر برای هادی دست و پا فراهم می‌کردیم، می‌توانست حتی جایی مشغول به کار شود و یا گاهی از خانه بیرون می‌رفت و این گونه خانه‌نشین نمی‌شد. ‌بیمه هم نیستیم که حداقل بیمه از کارافتادگی به هادی تعلق بگیرد و یا هزینه‌های درمانمان کاهش پیدا کند، تنها در گذشته بیمه روستایی بودیم که دیگر پیگیری نکردیم. از هیچ ارگانی درخواست کمک نکردیم از هادی می‌پرسم چرا زیر پوشش بهزیستی و کمیته امداد نیستید که می‌گوید: اطرافیان می‌گفتند ‌برای بهزیستی اقدام کن و با اصرار آنها به همراه مادر خانمم مراجعه کردیم برای تشکیل پرونده؛ اما روال اداری آن به اندازه‌ای آزارم داد و خسته‌کننده بود که از پیگیری آن منصرف شدم چرا‌که هر دفعه حضور من نیز الزامی بود و باید کلی هزینه تاکسی می‌دادم و اطرافیان را خسته می‌کردم.
با توکلی که به خدا داشتم هیچ وقت نگذاشتم، فرزندانم احساس کنند پدرشان مریض است و یا به‌خاطر شرایط من روحیه‌شان را از دست بدهند، با آن‌ها زیاد بازی می‌کنم و تمام سعیم این است که در خانه، فضایی شاد برای همسر و فرزندانم فراهم کنم تا خدای نکرده کمبود عاطفی و روحی احساس نکنند. وی بیان می‌کند: با وجود اینکه 8 ماه است از بیمارستان مرخص شده‌ام، اما هنوز باید تحت درمان باشم و یک عمل دیگر برای دستانم در پیش دارم اما به خاطر هزینه‌های بیمارستان اقدام نکرده‌ایم. شب‌ها دست و پاهایم درد عجیبی دارند به طوری که گاهی شب‌ها تا صبح خوابم نمی‌برد اما به خاطر همسرم و فرزندانم درد را تحمل می‌کنم. گاهی وقت‌ها که مهمانی دعوت می‌شویم بخاطر اینکه همسرم اذیت نشود و از طرفی صاحب خانه اذیت نشود، از رفتن صرف نظر می‌کنم، می‌ترسم همسرم به‌خاطر حمل من ‌درد کمر بگیرد و آن‌گاه بد از بدتر شود، البته گاهی دوستان و آشنایان با ماشین ‌می‌آیند دنبالمان اما راضی نیستم کسی به‌خاطر من اذیت شود.
هادی در رابطه با نگاه جامعه نسبت به شرایط جسمی‌اش می‌گوید: ماه اول که از بیمارستان مرخص شدم، دوستان و آشنایان برای روحیه دادن زیاد به دیدنم می‌آمدند اما همه فقط می‌گویند حیف جوانی‌اش که اینطور شد. البته از خانواده و آشنایان توقعی هم نداریم به‌هرحال آنها هم زندگی دارند فقط این را بگویم که «بعد از خدا در این دنیا من تنها همسرم را دارم و همسرم نیز تنها من را دارد.» خانواده‌ام اصرار داشتند زندگی‌ام را ترک کنم من همسرم را خیلی دوست دارم و از روز اول وابستگی و علاقه شدیدی به هم داشتیم، رقیه نیز حرف همسرش را تایید می‌کند و می‌گوید: هادی زمانی که سالم بود همیشه سعی می‌کرد لحظات شادی را برایم فراهم کند تا هیچوقت از یادم نرود، با اینکه الان شرایط خیلی سخت است اما همیشه خاطرات و خدماتی را که برایم در گذشته انجام داده را به یاد می‌آورم و قلبم محکم می‌شود.
من همسرم را خیلی دوست داشتم و بعد از این اتفاق نیز نه تنها این عشق و علاقه کم نشده بلکه بیشتر از گذشته همسرم را دوست دارم. خانواده من بعد از این اتفاق بارها گفتند پای این زندگی نَشین اما من به‌خاطر علاقه‌ای که به همسرم داشتم قبول نکردم و تمام شرایط سخت زندگی را پذیرفتم.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
سکوت گورستان را می شنوی؟!
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد!
می رسد روزی که هرگز در دسترس نخواهیم بود...
خاک آنتن نمی دهد، که نمی دهد!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ...
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ...
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ که ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ می کند...
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ...
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ کشیده ای؟!
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ...
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ بکش...
ﻋﻤﯿﻖ...
عشق ﺭﺍ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ...
بودن را...
ﺑﭽﺶ...
ﺑﺒﯿﻦ...
ﻟﻤﺲ کن...
ﻭ ﺑﺎ تک تک ﺳﻠﻮل هایت لبخند بزن...
انسان ها آفریده شده اند؛
که به آنها عشق ورزیده شود...
اشیاء ساخته شده اند؛
که مورد استفاده قرار بگیرند...
دلیل آشفتگی های دنیا این است؛
که به اشیاء عشق ورزیده می شود
و انسان ها مورد استفاده قرار می گیرند!

«نلسون ماندلا»
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
روزهایی که بی تو می گذرد
گرچه با یاد توست ثانیه هایش
آرزو باز می کشد فریاد:
در کنار تو می گذشت ای کاش

ازبس غم تو قصه در گوشم کرد
غم های زمانه را فراموشم کرد
یک سینه سخن به درگهت آوردم
چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد

بنشین، مرو که در دل شب، در پناه ماه
خوشتر زحرف عشق و سکوت و نگاه نیست
بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست

بنشین، مرو، صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود، مسوز
بنشین، مرو، مرو که نه هنگام رفتن است..

فریدون مشیری
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی


نام شعر : پاداش

گياه تلخ افسوني !
شوكران بنفش خورشيد را
در جام سپيد بيابان ها لحظه لحظه نوشيدم
و در آيينه نفس كشنده سراب
تصوير ترا در هر گام زنده تر يافتم.
در چشمانم چه تابش ها كه نريخت!
و در رگ هايم چه عطش ها كه نشكفت!
آمدم تا ترا بويم،
و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي
به پاس اين همه راهي كه آمدم.

غبار نيلي شب ها را هم مي گرفت
و غريو ريگ روان خوابم مي ربود.
چه روياها كه پاره شد!
و چه نزديك ها كه دور نرفت!
و من بر رشته صدايي ره سپردم
كه پايانش در تو بود.
آمدم تا ترا بويم،
و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي
به پاس اين همه راهي كه آمدم.

ديار من آن سوي بيابان هاست.
يادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامي كه چشمش بر نخستين پرده بنفش نيمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم.
چشمك افق ها چه فريب ها كه به نگاهم نياويخت!
و انگشت شهاب ها چه بيراهه ها كه نشانم نداد!
آمدم تا ترا بويم،
و تو: گياه تلخ افسوني !
به پاس اين همه راهي كه آمدم
زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي،
به پاس اين همه راهي كه آمدم.




سهراب سپهري



 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
گیاه تلخ افسونی یعنی چی؟
افسون یعنی جادو حالا این چه معنی میده؟:surprised:
ولی از شعرش خوشم اومد
کلا سهراب از افسون خوشش میومده:biggrin:
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
چگونه پنج سال بعد در جایی که می‌خواهیم باشیم

چگونه پنج سال بعد در جایی که می‌خواهیم باشیم

به خودتان وعده داده‌اید که پنج سال یا ده سال دیگر کجا باشید، که باشید و چه داشته باشید… انسان می‌تواند آینده خود را خلق کند، به شرط آن‌که توانایی‌های خود را باور داشته باشد و بداند که توانایی‌هایش نامحدود است.
به گزارش مجله پنجره خلاقیت، باید بدانیم که موفقیت یک حادثه نیست. موفقیت قابل پیش‌بینی و دست‌یافتنی‌ست به شرط آن که الگو داشته باشیم، آموزش‌پذیر باشیم، نقاط قوت و ضعف خود را بدانیم، از مربیان و مشاوران کمک بگیریم و به جای انتظار برای شانس و اقبال، مسیر تلاش و سختکوشی را پیش بگیریم و بر اساس قانون کاشت و برداشت، چیزی را بکاریم که هنگام برداشت آن لذت ببریم.


برنامه‌ریزی راهبردی فردی، وسیله‌ای‌ست برای حرکت از جایی که هستیم، به جایی که قصد داریم به آن جا برسیم. به شرط آن‌که تعریف و تصویر واضحی از هدف‌مان داشته باشیم و بتوانیم خود را در آن نقطه‌ای که می‌خواهیم باشیم، تصور کنیم و تمام انرژی، رویا و توانمندی‌های خود را برای رسیدن به آن نقطه مشخص به کار ببندیم. مثل شخصیت جنگجوی حکایت زیر:
کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه کوچکی که از درختی آویزان شده بود به چشم می‌خورد. جنگجوی اولی تیری را از ترکش بیرون می‌کشد. آن را در کمانش می‌گذارد و نشانه می‌رود. کمانگیر پیر از او می‌خواهد آن‌چه را می‌بیند، شرح دهد.
جنگجو می‌گوید: آسمان را می‌بینم، ابرها را، شاخه‌های درختان و هدف را. کمانگیر پیر می‌گوید: کمانت را بگذار زمین تو آماده نیستی.
جنگجوی دومی پا پیش می‌گذارد .کمانگیر پیر می‌گوید: آن‌چه را می‌بینی شرح بده.


جنگجو می‌گوید: من فقط هدف را می‌بینم.
کمانگیر پیر فرمان می‌دهد: پس تیرت را بینداز. تیر رها می‌شود و بر نشان می‌نشیند.
کمانگیر پیر می‌گوید: عالی بود. موقعی که تنها هدف را می‌بینید نشانه‌گیری‌تان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میل‌تان به پرواز درخواهد آمد.
همه انسان‌ها نابغه‌اند و می‌توانند به اهداف خود دست یابند،به شرط آن‌که فقط یک درصد بیشتر از دیگران تلاش کنند، برنامه‌ریزی داشته باشند و هدف‌گذاری را فراموش نکنند. این‌گونه نمونه‌های بارز می‌توانند الگوی بسیاری از کوچک‌ترها، هم‌سن‌وسالان و حتی بزرگ‌ترهایی باشند که آرزوهای بزرگ دارند، ولی هدفگذاری نمی‌کنند.
این گزارش به وضوح نشانگر این جمله است که «ره صد ساله را نمی‌توان یک شبه پیمود» و برای بِرَند وبرنده شدن باید هزینه کرد. هزینه از عمر، زمان، پول و حتی خوشی‌ها و تفریحات.
هنگام صحبت در مورد خود، باید در انتخاب واژه‌ها خیلی دقت کنیم. جملاتی که درباره خود می‌گوییم، نشان‌دهنده برنامه‌ریزی‌ست که در ذهن، برای خود انجام داده‌ایم.
اگر علیرضا حقیقی می‌گوید: «ده سال دیگر عابدزاده می‌شوم» در ذهنش برنامه‌ریزی کرده است که به آن سمت حرکت کند.
در این جمله هیچ تردیدی وجود ندارد، چون از فعل «می شوم» استفاده شده و از طرفی زمان مشخص است و الگو هم وجود دارد، پس او تصویر واضحی از هدف دارد و به بی‌راهه نخواهد رفت.
در همان زمان چندین دروازه‌بان در سراسر ایران وجود داشتند که حتی امکانات و فرصت‌های آن‌ها، بیشتر از حقیقی بود. ولی آن‌ها با خود گفتند: از بین حدود ۷۰ میلیون ایرانی، یک نفر باید دروازه‌بان تیم ملی شود و این برای من غیرممکن است!
برخی گفتند: پارتی می‌خواهد، برخی گفتند: رقیب، قوی‌ست، برخی گفتند: شاید عمر ما کفاف ندهد و برخی گفتند:…
مهم‌ترین نشانه افراد موفق این است که عملگرا هستند و همواره در جهت هدف خود حرکت می‌کنند و تحت تاثیر محیط اطراف، حرف‌ها، شایعات و قضاوت‌ها قرار نمی‌گیرند و فکر نمی‌کنند که از کجا آمده‌اند، بلکه به این فکر می‌کنند که به کجا می‌خواهند بروند و در مسیر، هیچ مانعی نمی‌تواند آن‌ها را از رسیدن به هدف‌شان باز دارد.

یک حکایت

شاید تامل و تعمق در حکایت زیر بتواند پیام را واضح‌تر منتقل کند:
پیرمردی ‏ مى‏خواست به سفر برود اما وسیله‌‏ای برای رفتن نداشت… به هر حال یکی از دوستان او، اسبی برایش فراهم آورد تا بتواند با آن به سفر برود. یکی دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از این‌که وسیله‏ا‌ی برای سفر پیدا کرده، به اسب رسیدگی می‏کرد، غذا می‏داد و او را تیمار می‏کرد. اما دو سه روز که گذشت ناگهان اسب زخمی شد و دیگر نتوانست راه برود. پیرمرد مرهمی تهیه کرد و از اسب پرستاری کرد تا کمی بهتر شد.
چند روزی با او حرکت کرد اما این بار، اسب از غذاخوردن افتاد و هر چه پیرمرد تهیه مى‏کرد اسب لب به غذا نمى‏زد.
پیرمرد در پی درمان غذا نخوردن اسب، خود را به این در و آن در مى‏زد، اما اسب همچنان لب به غذا نمى‏زد و روز به روز ضعیف‏تر و ناتوان‏تر مى‏شد ؛ تا این‌که یک روز از فرط ضعف و ناتوانی نقش زمین شد و سرش به شدت زخمی شد.
این بار پیرمرد در پی درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستاری می‏کرد… روزها گذشت و هر روز یک اتفاق جدید برای اسب مى‌‏افتاد و پیرمرد او را تیمار مى‏کرد. تا این‌که دیگر خسته شد و آرزو کرد کاش یک اتفاقی بیفتد که از شر اسب راحت شود.
آن اتفاق هم افتاد و مردی اسب پیرمرد را دید و خواست آن را از پیرمرد خریداری کند. پیرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتی صاحب جدید، سوار بر اسب دور مى‏شد، ناگهان یک سوال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید: من اصلا اسب را برای چه کاری همراه خود آورده بودم؟
اما هر چقدر فکر کرد یادش نیامد اسب به چه دلیلی همراه او شده بود؟
پس با پای پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانی شده بود همه اهل ده به گمان این‌که از سفر برمى‏گردد، به استقبال او آمدند. آن‌جا بود که پیرمرد به خاطر آورد که به چه هدفی اسب را همراه برده بود؛ و اهالی ده هم تا روزها بعد با تعجب می‌دیدند که پیرمرد مدام دست حسرت بر دست می‏کوبد و لب می‏گزد…!


یک تصمیم
بسیاری از ما در زندگی محدود خود، مانند این پیرمرد، به چیزها یا کارهایی مشغول مى‏‌شویم که ما را از رسیدن به هدف واقعی‏مان بازمى‏دارند، ولی تا موقعی که مشغول آنها هستیم، چنان آنها را مهم و واقعی تلقی می‏کنیم که حتی به خاطر نمى‏آوریم هدفی غیر از آنها هم داشته‌ایم…!
یقینا برای دستیابی به اهداف، فقط تلاش و سختکوشی نمی‌تواند کافی باشد. توجه به روابط و رفتارها و حتی نگرش‌هایی که نسبت به خود و دیگران داریم، فرصت‌شناسی و شکار فرصت‌ها می‌تواند ما را به اسطوره‌ای ستودنی تبدیل کند.
کافی‌ست از همین امروز تصمیم بگیریم در کاری که انجام می‌دهیم به حد عالی برسیم، مهارت‌های‌مان را افزایش دهیم و سعی کنیم در جمع ۵ درصد اول اشخاص حاضر در حوزه فعالیت خود قرار بگیریم و در این حین کاملا مثبت بیندیشیم و مثبت بگوییم تا دیگران هم چاره‌ای جز تشویق و کمک‌کردن به ما را نداشته باشند.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا