زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
سرکار علیه,بانوی محترمه مفخمه منوره...
نمیدانم, هنگامی که این عریضه ندامت به روئیت خاتون میرسد, مرغک روانم هنوز در اسارت این قفس ناسوتیست؟ یا دیر زمانیست که در لاهوت در سیر آفاق و انفس است؟
بر سیاقی که خاطر مکرمه مستحضر است,چند صباحی است که خادم کمترین حسب الامر خاتون, مبادرت به ترجمان دو نسخه از نسخ خطی کتب انگلیزی زبان"چگونگی پروار ساختن حوت" که مربوط به درس تخصصی بانو, و منطبق با شاخه مورد تدرس خاتون در مدرسه عالیه می باشد,نموده ام..چندی پس از اتمام فریضه...در نظر خاتون حالی مشاهده نمودم بس طرفه که نبود و نیست دنیا مگر به رایت عشق.. به عین الیقین دانستم که خاتون خادم, را بر چشمی دیگر می نگرند و عنایت خاتون چیزی بیش از علو طبع است... از این سو...چاکر نیز دل غلامی خاتون بسته بودم و چشمان خاتون لحظه ای از نظرم پنهان نبود...دل در سودای وصال یار و سر, به سجده بر خاک درگهش...رایحه خرمن گیسوان بانو, بی خویشتنم می کرد...شبهنگام در وادی رویا, آغوش را خاتون محراب راز و نیاز می یافتم...اما....اما چه جای شکرو شکایت ز نقش نیک و بد است...ایام سپری می شد...کم کم تنها مشغله حقیر شد تحمل مشقت ترجمان متون توان فرسای بانو...روزگار می گذشت...از انگبین وصل چیزی حصل نگردید, چه گویم؟ چون کنم؟!!! که از وصل به فصل رسید....فصل خاکستری عشق خادم........خاتون سراسر شد خواسته و تمنا من باب ادامه دیلماج گری و خدمتگذاری...سینه حقیر سوزان حسرت دیدار....
هرچه بر سندان اوهام و ایهام و اشارت می کوفتم..مگر خاتون التفاطی به اسیر بلا کنند...هیهات...هرچه به سبک چشمانو ابروان ایما می نمودم که بانو, از طلا گشتن پشیمان گشته ام...خاتون, مرکب حمار خویش سوار بود و می راند...
به تدریج ایام, همراهی خاتون به مطبخهای متنوع و بیع انواع اغذیه و اشربه شامل گوشت چهار پایان و ماکیان و همچنین خرید انواع ابزار و ادوات آرایش و پیرایش و پرداخت قبوض سهمگین, به جرگه وظایف بی چون و چرای خادم مضاف گشت... انجام وظایف محوله و ارائه خدمات مکلفه, به مذاق خاتون خوش آمد,...تا این که در محفلی مالامال از لهو لعب, خاتون را رامشگری و خنیاگری سخت مقبول افتاد, و بانو مقرر فرمودند تا خادم, آلات رامشگری تهیه نموده و اقدام به تدریس ایشان نمایم..مجموع این افعال ,دیگر تاب از کف اختیارحقیر بربود....مخلص این که, در این دوران خبط, چندان متحمل محنت و رنج و مبالغ هنگفت گشته ام, که در زبان کلام ناید...هرگز خادمی اینگونه فجیع, به اضمحلال وجود خویش بر نخاست, که حقیر, به بندگی مشرف گشته ام....
فی الحال, چاکر در کمال صحت قوای دماغی,اذعان می دارم که در پی منقوش شدن اباطیلی چند در مخیله و پیدایش تفکراتی نشات گرفته از هوای نفس,حقیر حماقتی کرده ام بس نا بخشودنی, و کنون که دچار ندامتی جانسوز گشته ام,دیر زمانیست که کاسه مسین و قیر اندود چه کنم, دست یازیده ام..در حالی که این پشیمان نامه می نگارم و دست تغابن بر کشکک زانو می کوبم و لب نه چندان لعل خویش می گزم...بانو مرحمت فرموده, من بعد, بنده کمترین را از مقام شامخ عاشقی و خادمی و غلامی مستعفی و مخلوع بر شمارند...واکنون که به صلیب خود کرده مصلوبم, بادا که وجودم آیینه پند باشد از برای گنگان و خران این عالم, که بنگرند, فرجام عاشقی و غلامی چیست!!!!

امضای طرفو نذاشتی! کپی رایت داره دلبندم!
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
نه واسه خندهههههههههههههههههههههه بود جان
 

fgni

متخصص باغبانی
کاربر ممتاز

یعنی یه نفر هم نبود جواب سلاممونو بده تو هم که مگس میپرونی همش :cry:
 

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
شخصى نزد سلطان محمود سبكتكين آمد و گفت : مدتى بود كه مى خواستم رسول خدا - صلى الله عليه و آله - را در خواب ببينم ، و عرضى كه دارم به آن غمخوار بگويم . قضا را، سعادت مساعدت نمود و در شب گذشته ، به اين دولت رسيدم . جمال با كمال آن عديم المثال را در خواب ديدم . وقتى چون آن جناب را خوشحال يافتم ، قدم در بساط جراءت گذاشتم و گفتم : يا رسول الله ! هزار درهم قرض دارم ، و بر اداى آن قادر نيستم ، و مى ترسم كه اجل رسد، و آن وام در گردن من بماند.
آن حضرت فرمود: برو به نزد محمود سبكتكين ، و آن مبلغ را از او بستان .
عرض كردم : شايد از من باور نكند و نشان طلبد.
فرمود: به او بگو به آن نشان كه در اول شب چون تكيه مى كنى، سى هزار مرتبه به من صلوات مى فرستى و در آخر شب كه بيدار مى شوى، سى هزار مرتبه ديگر بر من صلوات مى فرستى .
سلطان از شنيدن اين داستان گريه كرد و آن مرد را تصديق نمود و قرض او را ادا كرد و هزار درهم ديگر نيز به او بخشيد.
اركان دولت، تعجب نموده، گفتند: اى سلطان ! اين مرد را در اين سخن محال تصديق مى كنى؛ و حال آن كه ما در اول شب و آخر شب با توييم .
نمى بينيم كه به فرستادن صلوات اشتغال نمايى و اگر كسى در تمام اوقات شبانه روزى به فرستادن صلوات اشتغال نمايد، نمى تواند كه شصت هزار مرتبه صلوات فرستد. پس چگونه در اين صورت در اول و آخر شب ميسر مى گردد؟ سلطان گفت كه : من از علما شنيده ام كه هر كه يك بار به صلوات مذكوره صلوات فرستد چنان است كه ده هزار بار صلوات فرستاده ، و من در اول شب سه مرتبه ، و در آخر شب سه مرتبه اين صلوات را مى خوانم و چنان مى دانم كه شصت هزار بار صلوات فرستاده ام . پس از اين درويش ‍ كه پيغام آن حضرت را آورده است ، راست مى گويد. و اين گريه من از شادى است .



دوستان گلم این صلوات مذکوره که گفته اینه:



اللّهُمَ صَلِّ علی سَیِّدِنا و نَبیِّنا مُحَمَّدٍ وَ آلِه

مَا اختُلِفَ المَلَوان وَ تَعاقُب العَصران وَ کرَّ الجَدیدان وَ استَقبَلَ الفَرقَدان

وَ بَلِّغ روحَهُ وَ اَرواح اَهلِ بَیتِهِ مِنِّی التَّحیَّة و السّلام
 

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
اللهم صلِ علی سیدنا و نبینا محمد و آله مَا اختَلفَ المَلَوان و تَعاقَبَ العَصران وَ کَرَّ الجَدیدان وَ استَقبَلَ الفَرقَدان وَ بَلِّغ رُوحَهُ وَ اَرواحَ اَهل بَیتِه مِنّیِ التَّحِیَّةَ وَ السَّلام

(خدايا درود فرست بر مولاي ما و پيامبر ما محمد و خاندانش تا آنگاه كه روز و شب مي آيد و ميرود و بامداد و شامگاه ها به هم تبديل ميشوند و روز ها و شب ها به دنبال هم ميرسند و آن دو ستاره قطبي بزرگ و كوچك روي مي آورند و بر روان او و خاندانش از سوي من درود و سلام برسان)
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
بزرگترین دشمن آدم پوله:هر چی دشمن داری بده به من و خودتو خلاص کن!
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
واسه خودت//از تو یکی عمرأ چیزی بگیرم...
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز


از زندگی خسته شده بود.... شقیقه هاش تیر می کشید .. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پیدا بود. تنها اومیدانست...

چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود...به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او.فکر او صدای او زندگی کرده بود... اما باز هم کم بود چون همه ی انها به نظرش به کوتاهی یک رویای شیرین بی بازگشت بود.... هر اندازه که بود.مطمعن بود که دیگر بدون او حتی نفس هم برایش سنگین خواهد بود و می دانست دیگر بی او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!


نگاهش به جعبه ی کوچکی بود که روی میز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند می امد. یاد یک هفته پیش افتاد که با چه شوق و ذوقی رفت و خریدش تا بدهدش یادگاری .یادگاری که با ان عشق را جاودان سازد..چه قدر زیبا بود ... درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب میکرد. چه قدر با خودش تمرین کرد. شب از هیجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . یک دوش گرفت. کت شلواری را که می دانست خیلی دوست دارد پوشید. حسابی خوش تیپ کرد. جعبه را گذاشت تو جیبش. اما طاقت نیاورد باز کرد و بار دیگر نگاهش کرد. چه قدر زیبا بود اما میدانست این زیبایی در برار ان عزیز که دلش را سال ها بود دزدیده بود هیچ است.


سر ساعت رسید. از تاخیر داشتن متنفر بود.چند دقیقه بعد او امد. کمی اشفته بود. با خودش گفت حتما برای رسیدن به من عجله کرده است. سر میز همیشگی شان نشستند. کمی صحبت کردند. کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه چیز برایش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور می کرد. از اضطراب تو جیبش با جعبه بازی می کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پرید گفت.. .... یک چیزی را می خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا اخر هفته ی دیگه... دیگه هیچی نشنید .. انگار که مرد.. قلبش دیگه نمی زد.. صداش در نمی امد.گلوش خشک شده بود....تا اینکه به سختی گفت؟ چی ؟؟؟ یک بار دیگه بگو... بغض کرد گفت: من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بیلیت گرفته. خودم هم نمی دونستم.. اصلا باورم نمیشه.فقط یک خواهش دارم این یک هفته ی اخر را باهم خوش باشیم و بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه...نمی خواست هیچی بشنوه. حاضر بود بقیه عمرش را بده و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بمونه. اما حیف نمی شد.. از سر میز بلند شد. نای راه رفتن نداشت. انگار همه ی دنیا روی دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ میزنم. صدایی راشنید که میگفت: تو را خدا اروم باش.. مواظب خودت باش... نفهمید چه طوری خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییش را می شکاند. نفهمید چند ساعت گذشته بود. برایش مهم نبود. موبایلش را نگاه کرد 10 تا اس ام اس با 3 تا میسکال! می دانست که از نگرانی دارد می میرد. بهش زنگ زد. سعی کرد بروز ندهد اما نشد تا صدایش را شنید که گفت بله بفرمایید بغضش ترکید....گوشی را قطع کرد . چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود که اخرین خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و این یک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهایی سر میزدند که با هم رفته بودند. جاهایی که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپیده با تلفن حرف می زدند. به یاد تمام شب هایی که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.


ثانیه برایشان عزیز بود. قیمتش قدر تمام عشقی بود که بهم تقدیم کرده بودند. اما این ثانیه ی عزیز خیلی بی رحم و بی تفاوت به زمین و زمان در گذر بود و یک هفته به سرعت یک نیم نگاه عاشقانه گذشت.. روز اخر شد ... لحظه ی اخر فرا رسید ... وقت گفتن خداحافظی ... نمی خواست از دستش بدهد . نمی خواست بذارد برود... نمی خواست.......... اما...............


نگاهش کرد. اخرین نگاه. چقدر دوستش داشت... گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همین طور. سخت نگیر این نیز بگذرد.


گفت: بی تو نمی گذره!!! اشک تو چشامانش حلقه زده بود اما نمی خواست اشکهایش را ببیند!بوسیدش.. چقدر گرمایش را دوست داشت . اما حیف که اخرین بوسه بود... برای اخرین بار نگاهش کرد سرش را به زیر انداخت و رفت بی خداحافظی.. صدایی را می شنید که می گفت: خداحافظ...


نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اینکه همین چند ساعت پیش او را دیده بود اما دلش تنگ شده بود.. خیلی تنگ.


صدای موبایل او را از عالم رویا به واقعیت بازگرداند . گوشی را برداشت. صدای اشنایی بود..: من پروازم را از دست دادم. نمیرم.


می ای دنبالم؟


این بار هم چیزی نمی شنید . صدا گفت: صدام میاد؟ میگم نمی رم. پیشت می مونم . دوست دارم. می ای دنبالم؟


به خودش امد: اره . همین الان اومدم.


گوشی را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگی با عشق و دیگر هیچ.چشمش به جعبه ی روی میز افتاد هنوز هم درخشش زیبا بود.
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
بادکنک من!

تاب نفسي را که به آن داده‌ام ندارد

ببين....

چگونه سر به هر کجا مي‌زند

که تهي شود از اندوه!

/
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا