سرکار علیه,بانوی محترمه مفخمه منوره...
نمیدانم, هنگامی که این عریضه ندامت به روئیت خاتون میرسد, مرغک روانم هنوز در اسارت این قفس ناسوتیست؟ یا دیر زمانیست که در لاهوت در سیر آفاق و انفس است؟
بر سیاقی که خاطر مکرمه مستحضر است,چند صباحی است که خادم کمترین حسب الامر خاتون, مبادرت به ترجمان دو نسخه از نسخ خطی کتب انگلیزی زبان"چگونگی پروار ساختن حوت" که مربوط به درس تخصصی بانو, و منطبق با شاخه مورد تدرس خاتون در مدرسه عالیه می باشد,نموده ام..چندی پس از اتمام فریضه...در نظر خاتون حالی مشاهده نمودم بس طرفه که نبود و نیست دنیا مگر به رایت عشق.. به عین الیقین دانستم که خاتون خادم, را بر چشمی دیگر می نگرند و عنایت خاتون چیزی بیش از علو طبع است... از این سو...چاکر نیز دل غلامی خاتون بسته بودم و چشمان خاتون لحظه ای از نظرم پنهان نبود...دل در سودای وصال یار و سر, به سجده بر خاک درگهش...رایحه خرمن گیسوان بانو, بی خویشتنم می کرد...شبهنگام در وادی رویا, آغوش را خاتون محراب راز و نیاز می یافتم...اما....اما چه جای شکرو شکایت ز نقش نیک و بد است...ایام سپری می شد...کم کم تنها مشغله حقیر شد تحمل مشقت ترجمان متون توان فرسای بانو...روزگار می گذشت...از انگبین وصل چیزی حصل نگردید, چه گویم؟ چون کنم؟!!! که از وصل به فصل رسید....فصل خاکستری عشق خادم........خاتون سراسر شد خواسته و تمنا من باب ادامه دیلماج گری و خدمتگذاری...سینه حقیر سوزان حسرت دیدار....
هرچه بر سندان اوهام و ایهام و اشارت می کوفتم..مگر خاتون التفاطی به اسیر بلا کنند...هیهات...هرچه به سبک چشمانو ابروان ایما می نمودم که بانو, از طلا گشتن پشیمان گشته ام...خاتون, مرکب حمار خویش سوار بود و می راند...
به تدریج ایام, همراهی خاتون به مطبخهای متنوع و بیع انواع اغذیه و اشربه شامل گوشت چهار پایان و ماکیان و همچنین خرید انواع ابزار و ادوات آرایش و پیرایش و پرداخت قبوض سهمگین, به جرگه وظایف بی چون و چرای خادم مضاف گشت... انجام وظایف محوله و ارائه خدمات مکلفه, به مذاق خاتون خوش آمد,...تا این که در محفلی مالامال از لهو لعب, خاتون را رامشگری و خنیاگری سخت مقبول افتاد, و بانو مقرر فرمودند تا خادم, آلات رامشگری تهیه نموده و اقدام به تدریس ایشان نمایم..مجموع این افعال ,دیگر تاب از کف اختیارحقیر بربود....مخلص این که, در این دوران خبط, چندان متحمل محنت و رنج و مبالغ هنگفت گشته ام, که در زبان کلام ناید...هرگز خادمی اینگونه فجیع, به اضمحلال وجود خویش بر نخاست, که حقیر, به بندگی مشرف گشته ام....
فی الحال, چاکر در کمال صحت قوای دماغی,اذعان می دارم که در پی منقوش شدن اباطیلی چند در مخیله و پیدایش تفکراتی نشات گرفته از هوای نفس,حقیر حماقتی کرده ام بس نا بخشودنی, و کنون که دچار ندامتی جانسوز گشته ام,دیر زمانیست که کاسه مسین و قیر اندود چه کنم, دست یازیده ام..در حالی که این پشیمان نامه می نگارم و دست تغابن بر کشکک زانو می کوبم و لب نه چندان لعل خویش می گزم...بانو مرحمت فرموده, من بعد, بنده کمترین را از مقام شامخ عاشقی و خادمی و غلامی مستعفی و مخلوع بر شمارند...واکنون که به صلیب خود کرده مصلوبم, بادا که وجودم آیینه پند باشد از برای گنگان و خران این عالم, که بنگرند, فرجام عاشقی و غلامی چیست!!!!
امضای طرفو نذاشتی! کپی رایت داره دلبندم!