**(زندگینامه شهدا)**

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز







شايد خيلي ها ندانند او اولين اسير ايراني در چنگال رژيم بعث عراق است و البته واپسين اسيري كه آزاد شد امير سرتيپ خلبان حسين لشكري را مي گويم . صحبت هاي او بسيار زيباست .
يك هفته قبل از آن پرواز من در مرخصي به سر مي بردم و به تهران آمده بودم كه به پايگاه هوايي دزفول احضار شدم .
از اواسط مرداد عملا تهاجم هوايي عراقي ها آغاز شده بود و ماهم بايد آمادگي مان در دفاع را به دشمن ثابت مي كرديم . از روز شنبه كه وارد پايگاه شدم تا روز پنج شنبه كه آن اتفاق افتاد جمعاب دوازده پرواز در قالب ماموريت هاي شناسايي آلرت و اسكرامبل و عمليات هاي آفندي به مواضع نيروهاي در مرز ارتش بعث عراق انجام داده بودم و در آن روز قرار بود سيزدهمين پرواز را انجام دهم . به فاصله چند دقيقه بعد از گروه دو فروندي ما يك گروه و بلافاصله بعد از آن هم گروه ديگري ماموريت پروازي به نزديكي هاي همان منطقه داشتند. با اين حال جلسه بريفينگ ـ توجيه عملياتي ـ ما به دليل عدم آشنايي ليدر پروازي به منطقه چند دقيقه بيشتر به طول انجاميد و ما هم كه گروه يكم بوديم بعد از دو گروه ديگر پرواز را آغاز كرديم و اين يعني هوشياري دشمن و كسب آمادگي لازم براي دفاع به محض رسيدن به منطقه هدف واقع در مندلي و زرباتيه عراق ديوار آتش عراقي ها در آن لحظات صبحگاهي كه هنوز آفتاب كاملا طلوع نكرده بود به استقبالمان آمد و من كه در حال شيرجه به سمت هدف بودم مورد اصابت قرار گرفتم . با وجود عدم كنترل هدايت هواپيما و در حالي كه آماده ذكر شهادتين شده بودم از فرصت محدودي كه داشتم استفاده كردم و در همان شرايط هم راكت ها رها و هم هواپيما را براي اصابت به هدف هدايت كردم . بعد از آن هم اهرم اجكت را كشيدم . چشم كه باز كردم عراقي ها را بالاي سرم ديدم . يك افسر عراقي با برخوردي مودبانه به من نزديك شد و با زبان عربي گفت كه قصد دارد دست هايم را ببندد. البته برخوردهاي ناشايست هم كم نبود. آرام آرام هوشياري ام را به دست آوردم و شرايطم را بررسي كردم ; لبم پاره شده بود دست چپم هم هنگام پرتاب شدن از هواپيما زخمي شده بود اما تلفات سنگيني به دشمن وارد كرده بودم . عراقي اولين اسيرشان را گرفته بودند و با تيراندازي هوايي و هلهله ابراز شادي مي كردند. باز بيهوش شدم و بعد از مدتي در چادر بهداري چشم باز كردم در حالي كه يك پزشك عراقي با درجه ژنرالي مشغول مداوا و بخيه لب زخمي من است . سپس مرا به بيمارستان منتقل كردند و بعد هم مراحل بازجويي و بندهاي زندان .
اينها صحبت هايي است كه در مصاحبه هاي ديگري هم از امير لشكري شنيده بوديم اما شرايط خانوادگي او هم براي هر كسي جاي سوال است . ضيا آباد قزوين محل تولد او در سال 1331 است . بعد از آن هم يك زندگي كاملا معمولي تا زماني كه تصميم به ورود به نيروي هوايي مي گيرد . « در روز سيزدهم فروردين سال 53 لباس نظامي بر تن كردم و پس از موفقيت در مراحل آموزشي براي افزايش تخصص هاي پرواز با هواپيماي « اف ـ 5 » به كشور ايالات متحده اعزام شدم .
بعد از آن هم به كشور بازگشتم و رخدادهاي انقلاب شكوهمند اسلامي را شاهد بودم .
اسارت در روز 27 شهريور سال 1359 هم در سن بيست و هشت سالگي ام رخ داد و به عنوان اولين خلبان ايراني گرفتار زندان رژيم بعث عراق شدم .
در مدت اسارتم در زندان هاي مخابرات ابوغريب و الرشيد زنداني بودم و در نهايت ده سال پاياني را كه بعد از زمان پذيرش قطعنامه بود مجددا به زندان مخابرات بازگشتم تا مدت طولاني زندان انفرادي بدون همدم و هموطن را در سلول شماره 65 طبقه دوم اين زندان طي كنم . در اين مدت ـ به جز يك سال و نيم آخر ـ صليب سرخ جهاني هم اطلاعي از من نداشت . يك گروه از اسرا كه براي مدتي در مخابرات و ابوغريب با من هم سلولي بودند بعدها خبر زنده بودنم را به خانواده ام رساندند.
مهم بود بدانيم كساني كه عملا در بسته ترين محيط ممكن حضور دارند چگونه از اخبار بيرون مطلع مي شوند. امير لشكري از روند عمليات ها و پيروزي هاي رزمندگان اسلام چگونه اطلاع حاصل مي كرد
« در ابوغريب موفق شديم از عراقي ها يك عدد راديو به دست آورديم و يك بار هم با نفوذ به يكي از عناصر دشمن موفق شدم راديو به دست بياورم .
بعد از آزادي ساير دوستان براي تهيه اخبار با مشكل مواجه شدم و دسترسي ام به اطلاعات محدود بود اما چون هدف دشمن زنده ماندن من بود در صورتي كه كوچك ترين تغيير در حالاتم مي ديدند سعي مي كردند دليل آن را كشف كنند و مشكلاتم را حل كنند. مثلا برايم قرآن و نهج البلاغه و مفاتيح الجنان مي آوردند آن هم در حالي كه در اردوگاه ها به تعداد زيادي از اسرا فقط يك جلد قرآن مي رسيد.
چرا اسارت امير سرتيپ لشكري بعد از اعلام پذيرش قطعنامه تداوم يافت از او پرسيديم و چنين پاسخ گرفتيم .
آنها قصد بهره برداري تبليغاتي از من داشتند و سعي مي كردند در موقعيت مناسب با معرفي من اعلام كنند كه ايران آغازگر جنگ بوده است . به همين دليل هم زنده نگه داشتنم از اهميت ويژه اي برخوردار بود و كوچك ترين اتفاقات زندان من بايد به اطلاع صدام مي رسيد و از او كسب تكليف مي شد.
در نهايت با تسليم نشدنم به اجراي خواسته هاي آنها و سپس معرفي عراق به عنوان تجاوزگر مقدمات آزادي من فراهم شد.
اين روند در زمان برگزاري اجلاس سران كشورهاي اسلامي در سال 76 و هنگامي كه يك هيئت نمايندگي از عراق به سرپرستي طه ياسين رمضان وارد ايران شده بود و مذاكره مفصلي كه در خصوص من انجام گرفت به نتيجه رسيد.
در همان روزهاي پذيرش قطعنامه آخرين اسير ايراني را ديدم و بعد از آن به تنهايي به مدت ده سال در زندان مخابرات بودم تا اينكه يك روز از نگهباني اطلاع دادند كه ملاقاتي دارم . تعجب كردم . وقتي كه وارد اتاق ملاقات شدم شخصي با زبان فارسي با من صحبت كردـ براي اولين بار بعد از ده سال . از لهجه اش مشخص بود كه عرب زبان است و فارسي را ياد گرفته او معاون وزير امور خارجه عراق بود و به من اطلاع داد كه با توافق به دست آمده با كميسيون اسرا تا چند روز ديگر آزاد خواهم شد.
فرداي آن روز براي زيارت به كربلا و نجف و سامرا رفتيم و مجددا به زندان بازگشتيم . اين بار ديگر داخل زندان نشدم و وسائلم را كه از قبل آماده گذاشته بودم برايم آوردند و به سمت ايران و مرز خسروي به راه افتاديم . آن روز با حضور نماينده صليب سرخ و مسئولان ايراني از مرز گذشتم و وارد خاك مقدسمان شدم . صحنه پرشوري بود و استقبال با شكوهي از من به عمل آوردند. بعد از آن هم زمينه ايجاد ارتباط تلفني براي من و خانواده ام فراهم كردند و « موفق شدم بعد از هجده سال با همسر و پسرم صحبت كنم .
امير لشكري از خانواده اش مي گويد : « علي در آن روزها چهار ماه و نيم بود و روزي كه بازگشتم هجده ساله و دانشجوي سال اول دندانپزشكي بود » .
امير لشكري در جواني و سن بيست و هشت سالگي به اسارت دشمن درآمده و در همان سرزمين غربت امام موسي كاظم (ع ) زندان جور را تحمل كرده است . كودكش در آن روزها دندان در دهان نداشته و قادر به تكلم نبوده و امروز جواني رعنا و يك دندان پزشك است . هجده سال از لحظات لذت بخش بالندگي فرزندش را فقط در ذهن مجسم كرده و در همين چند ساله اخير لاجرم با تورق صفحات آلبوم مرور كرده است . حالا در سنين ميانسالي با خستگي هاي ناشي از اسارت به خانه بازگشته و ما مديون او و امثال او هستيم . عزتت پايدار اي نماد آزادگي !.
روزنامه جمهوری اسلامی
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
**(زندگینامه شهدا)**


زندگینامه شهید حسن مصباحی




شهید حسن مصباحی درتاریخ سوم اردیبهشت سال 1343 در محله قلعه باغ شهر شبستر در خانواده متدین و مذهبی و کم در آمد دیده به جهان گشود . از آنجا که پدر خانواده به علت نداشتن درآمد و نبودن کار در تهران بسر می برد و به عنوان کارگر نانوائی مشغول بکار بود مجبور شد تا خانواده خود را نیز به تهران ببرد . لذا شهید حسن کودکی شیر خوار بود که بهمراه مادر وپدر و دوبرادر دیگرش راهی تهران شد و در محله نازی آباد ساکن شدند . ماه ها و سال ها سپری شد و او بزرگ و بزرگ تر شد تا به سن هفت سالگی رسید و وارد مدرسه ابتدائی شد . پس از اتمام تحصیلات ابتدائی خانواده از محله نازی آباد به سیزده آبان شهر ری عزیمت و در آنجا ساکن شدند و تحصیلات راهنمائی را در ناحیه شهر ری ادامه داد و ضمن تحصیلات در کلاس های آموزش قرآن و تفسیر که در هیئت متوسلین به ائمه اصهار در محله بود شرکت می کرد تا وارد دوره دبیرستان شد که مصادف با دوران انقلاب شکوهمند اسلامی شد که در تظاهرت ها ، راهپیمائیها ، شعارنویسی ها نقش بسزائی داشت . شهید حسن مصباحی ( عمو جان من ) انسانی متواضع مقید به واجبات و شدیدا به امربه معروف و نهی از منکر مبادرت داشت و سخت عاشق امام و ولایت بود و همیشه خانواده و آشنایان و دوستان را به حمایت از انقلاب و پشتیبانی از امام و ولایت فقیه نصیحت می کرد . یکی از صفات پسندیده این شهید این بود که حامی مستضعفان و مظلومان بود و اگر اندوخته ای داشت آنرا به نیازمندان اهدا می کرد .حسن با سن کمی که داشت خیلی چابک و ورزیده بود طوری که در روزهای آخر انقلاب که مصادف با سقوط پادگانها بود به تنهایی یک قبضه تیربار و چند مقدار فشنگ را از پادگان لشکرک تهران آورده و پس از اتمام و پیروزی انقلاب به کمیته محله تحویل داد .پس از اقلاب مشغول تحصیل بود تا اینکه در کلاس سوم دبیرستان رشته اقتصاد بود که مصادف با شروع تهاجم دشمن بعثی به میهن اسلامی گردید . شهید حسن مصباحی 2 ماه بعد از آغاز جنگ تحمیلی بود که برای آموزش به مراکز آموزش اعزام و شروع به دیدن دوره ها متعدد از جمله : اسلحه سبک ، نیمه سنگین و غواصی و ... نمود و در چندین عملیات مهم شرکت داشت تا اینکه در عملیات والفجر 4 اعزامی لشکر 27 محمد رسول الله در ارتفاعات کانی مانگا عراق به درج رفیع شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش مفقود الاثر شد تا اینکه پس از 13 سال در سایه تلاش و فعالیت گروه تفحص سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سال 1373 به همرا ه جمع دیگری از همرزمانش باقیمانده پیکر پاک و مطهرش شناسایی شد و به میهن عزیز رجعت داده شد و پس از انجام مراسم تشییع در قطعه 29 شهدا بهشت زهرا در کنار قبر پدر شهیدش که 3 سال پس از شهادت عمو جان من در عملیات کربلای 5 به شهادت رسیده بود به خاک سپرده شد راهش پر رهرو و مستدام باد
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگینامه شهید آیت الله علی قدوسی
( دادستان کل کشور )

12 مرداد سال 1306 زمانی که هنوز بیش از دو سال از روی کار آمدن رضا خان نگذشته بود ، در شهر کوچک نهاوند پسری در خانواده ای روحانی متولد شد . وی را که آخرین فرزند خانواده بود علی نامیدند .
پدرش یکی از روحانیون برجسته ، صاحب علم و اجتهاد و تقوا بود .
دوران خردسالی شهید تحت تعلیم پدری عالم و باتقوا و مادری متدین و پرهیزگار سپری شد .
در آن برهه زمانی ، درس خواندن در مدارس جدید که با تحول آموزش از شکل سنتی به سبک اروپایی همراه شده بود ، برای فرزند یک روحانی معروف کار ساده ای نبود زیرا خانواده های مذهبی ترجیح می دادند که فرزندانشان در همان مکتبخانه های قدیمی تعلیم ببینند تا از انحراف فکری و اخلاقی مصون بمانند . ولی شهید قدوسی با شکستن این سنت و روش ، وارد این مدارس شده و با پشتکار و زحمت بسیار توانست دروس ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذارده و تا سال سوم دبیرستان پیشروی نماید .
او در این زمان دچار یک انقلاب فکری شده و تصمیم می گیرد که برای یادگیری دروس اسلامی به قم عزیمت نماید . لذا در سال 1321 وارد حوزه علمیه شده و مشغول فراگیری دروس اسلامی می شود . ابتدای ورودش به حوزه با سختی و غربت همراه بود . اما هیچ کدام باعث نشد که او از تحصیل علوم دینی و رشد علمی باز بماند .
در همان زمان جریان ضدیت حزب توده و جبهه ملی با روحانیت پیش آمد و او از کسانی بود که به مخالفت شدید با آنها پرداخت .
پس از کودتای 28 مرداد به دروس خود در حوزه ادامه داد . درس خارج را نزد آیت الله بروجردی و امام خمینی ( ره ) و دروس فلسفه را نزد علامه طباطبایی فرا گرفته و از جمله شاگردان اصول فلسفه و روش رئالیسم ایشان بود . البته ناگفته نماند که اکثر شاگردان این دروس به شهادت رسیدند . بعد از سالها تلمذ نزد استاد علامه مورد توجه ایشان واقع شده و استادش او را به دامادی می پذیرد .
با پیش آمدن مسئله کاپیتولاسیون در 4 آبان 1343 و سخنرانی کوبنده امام خمینی ( ره ) در اعتراض به این مسئله که منجر به دستگیری ایشان در 13 آبان و تبعید به ترکیه گردید ، جامعه مدرسین با اعتراض شدید اقدام به انتشار اعلامیه ها و نشریات مخفی نمود
اما به علت شدت اختناق و فشار وارده از سوی رژیم استبداد ، شاگردان دلسوخته امام از جمله شهید قدوسی را بر آن داشت که کیفیت مبارزه را متناسب با وضع پراختناق تغییر دهند . این امر مقدمه تشکیل یک گروه سازمان یافته و مخفی از مدرسین و اساتید حوزه شد . این تشکیلات مخفی به بهانه بررسی و اصلاح امور حوزه برگزار میشد ولیکن به طراحی مبارزه با رژیم شاه می پرداخت . شهید قدوسی از موسسین این تشکل بود از دیگر فعالان این تشکیلات می توان به چهره هایی چون رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای ، آیت الله ربانی و آقای منتظری ( که وی متاسفانه بعدها انحراف پیدا کرد ) اشاره نمود .
در حدود سال 1344 این جمعیت توسط ساواک شناسایی و تمام روحانیونی که در آن بودند از جمله شهید قدوسی دستگیر و زندانی شدند .
یکی از فصول درخشان شهید قدوسی تاسیس مدرسه حقانی بود که با همیاری جمعی از اساتید ، همچون آیت الله جنتی ، آیت الله مصباح و شهید آیت الله دکتر بهشتی انجام گرفت . تاسیس این مدرسه نه تنها یک حرکت صرفا فرهنگی ، علمی و تربیتی نبود بلکه همان طور که بعدها معلوم شد یک حرکت سیاسی دقیق و حساب شده ای بود که بعد از قیام 15 خرداد و تبعید امام به وقوع پیوست .
شهید قدوسی بدون غرور و با تواضع به دنبال اساتید می رفت و گاهی برای راضی کردن یک استاد ، ده بار به وی رجوع میکرد . حرکت مدرسه حقانی باعث شد شماری از طلاب و فضلای عالم ، متقی و آگاه به زمان تربیت شده و سرمایه ای عظیم برای انقلاب اسلامی گردند .
ایشان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی یکی از اعضای فعال کمیته استقبال بودند و به فرمان امام ( ره ) ماموریت پیدا کردند تا در دادگاه های انقلاب که در تهران تشکیل می گردید حضور بهم رسانده و متصدی مقام قضاوت گردند . پس از گذشت چند ماه از انقلاب دادگاه های انقلاب بی نظم و با مشکلات زیادی درگیر بود که این امر مسئولین را واداشت تا برای این وضعیت راه حلی بیابند . اولین قدم برای این مسئله قرار دادن مدیر دلسوز و مقتدر در راس دادگاه ها بود که طی حکمی از سوی امام ( ره ) شهید قدوسی به سمت دادستانی کل کشور منصوب شدند .
سرانجام این پارسای پرتلاش ، پس از سالها مجاهدت و تلاش شبانه روزی در شهریور ماه سال 1360 با انفجار بمبی که توسط منافقین در دادستانی انقلاب کار گذاشته بود به درجه رفیع شهادت نائل شدند و بار دیگر تاریخ ، برگ خونین دیگری از دفتر مبارزات تشیع و انقلاب را ورق زد .
پیام شهید به تمام طلاب :
دوستان من ! اگر آمده اید که روحانی شده و به پست و مقام برسید و دنبال بزرگ شدن و به دست آوردن موقعیت و ثروت باشید ، بدانید که در دنیا و آخرت ضرر کرده اید . تا دیر نشده است باز گردید ، ولی اگر آمده اید که سرباز امام زمان ( عج ) و خادم اسلام بشوید خوش آمدید ، بدانید که خداوند شما را یاری خواهد کرد .
انجام وظیفه :
شهید قدوسی بسیار مقید بودند که شاگردان خوب درس بخوانند و وقت را بیهوده تلف نکنند . اگر شاگردان با استعداد در درس و بحث خود کوتاهی می کردند به شدت توبیخ می شدند . برایشان مهم این بود که شاگرد وظیفه اش را خوب انجام دهد نه این که نمره خوب بگیرد . در دوره ای که بسیاری از متدینین خواندن زبان انگلیسی را کاری نادرست یا حتی حرام می دانستند چه بسا شهید قدوسی شاگردی را بعلت نخواندن درس انگلیسی از مدرسه بیرون میکرد .

شهید علی قدوسی « فرزند احمد »
محل ولادت – نهاوند
سال ولادت – 1/1/1308
محل شهادت – چهارراه قصر تهران – بمب گذاری توسط منافقین
سال شهادت – 14/6/1360
محل دفن – شهر قم – صحن مطهر حضرت معصومه ( س )
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگي نامه سردار رشيد اسلام شهيد سيد منصور نبوي





در سوم ارديبهشت سال 1343 در روستاي بالا هولار از توابع شهرستان ساري كودكي به دنيا آمد كه نام سيد منصور را بر وي گذاشتند. سيد منصور كه از سلاله ي پاك و مطهر رسول خدا(ص) بود، در دامن مادري مهربان و روي دستان پدري زحمت كش رشد يافت. در سال 1349
بود كه وارد دبيرستان شد و هر سال با نمرات خوب درسش را تا پايان دروس ابتدايي به پايان برد. مدرسه راهنمايي تحصيلي حر هولار حضور سيد را به مدت 3 سال در خودش حس كرد. پس از اتمام دروس راهنمايي، براي ادامه تحصيل به شهرستان ساري عزيمت نمود.
در همين زمان بود كه طليعه انقلاب اسلامي دميدن گرفت.سيد منصور نبوي هم چون ساير جوانان اين مرز و بوم به تظاهرات بر عليه رژيم شاه مي پرداخت. در انتقال افكار ضد پهلوي به منطقه ي كليجانرستاق ساري نقش بي بديل ايشان فراموش ناشدني است.
با به ثمر نشستن انقلاب اسلامي، به ادامه تحصيل پرداخت. در حال گذران تحصيل انجمن اسلامي را در روستاي بالا و پايين هولار راه اندازي كرد. با توجه به وجود افكار گوناگون در آن زمان، جوانان زيادي را در انجمن اسلامي عضو نمود. هنوز بيش از دو سال از طلوع انقلاب اسلامي نگذشته بود كه ارتش حزب بعث عراق به فرماندهي صدام حسين و در 31 شهريور 1359 از زمين، دريا و هوا به كشورمان حمله نمود. جوانان كشور با فرمان امام خميني مبني بر دفاع از اسلام و كشور وارد جبهه ها شدند. سيد منصور نبوي با فرمان امام كه فرمود بودند: دفاع واجب است م به سوي جبهه ها بشتابيد، خودش را در جرگه ي دلير مردان جنگ قرار داد و از همان روز هاي اول جنگ، پس از فراگيري اموزش نظامي به جبهه ها رفت. از كوه هاي سربفلك كشيده ي كردستان گرفته تا رمل هاي شني جنوب رشادت هاي ايشان را از ياد نخواهد برد. او در اكثر عمليات هايي كه سپاه پاسداران و يگان لشگر 25 كربلا در آن حضور داشت، شركت جُست و به دفعات نيز مجروح گرديد. عمليات هاي والفجر 8،6،5،4 ، بدر، خيبر، قدس 2، 1، كربلاي 8، 5، 4 از جمله عمليات هايي بود كه سيد منصور نبوي در آن هل حضور داشت.سيد منصور نبوي با اين كه در جبهه بود اما توانست در سال 1360 ديپلم بگيرد و حتي در آزمون هاي دانشگاه فنون امام حسين (ع) و دانشگاه عالي سپاه با رتبه عالي قبول شود. عليرغم توصيه ي دوستان، از رفتن به دانشگاه به دليل اهميت دادن به حضور در جنگ، خود داري كرد. در سال 1363 با دختري پاك و مومنه ازدواج كرد كه حاصل آن زينب السادات 11 ماهه در حين شهادت و پسرش به نام سيد منصور همنام پدر بود كه 3 ماه بعد از شهادت پدر به دنيا
آمد.سيد منصور نبوي به دليل تجارب ارزشمند حضور ممتد در جنگ و استعداد هاي فراوانش، در لشكر 25 كربلا مسئوليت هاي گوناگوني را تجربه كرد كه آخرين آن، فرمانده طرح و عمليات لشكر 25 كربلا بود.ايشان در بين رزمندگان لشكر به سرباز امام زمان (عج) مشهور بود. چرا كه سبب آشنايي بسياري از رزمندگان لشكر با دعاي عهد بود. و استمرار و اصرار ايشان بر خواندن دعاي عهد زبانزد خاص و عام بود. سرانجام اين مرد الهي با دوستان بزرگوارش محمد حسن طوسي قائم مقام فرماندهي لشكر و عليرضا نوبخت فرمانده يكي از تيپ هاي لشكر 25 كربلا در تاريخ 19/ 1/ 1366 و در حالي كه افتاب داغ و سوزان بر دشت تفديده ي شلمچه مي تابيد و در حالي كه در نزديك ترين موضع به دشمن و
براي شناسايي رفته بودند، براي هميشه از زمينيان فاصله گرفتند و آسماني شدند.سيد منصور نبوي همانند ققنوس پرنده ايي كه در آتش بال هايش را مي سوزاند، براي دفاع اسلام و كشور سوخت، تا درخت انقلاب اسلامي براي هميشه جاودانه بماند.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
به خاطر این چشم‌ها یك روز «شهید» می‌شوی!


حاج ابراهیم همت از آن دست شهداست كه هر چه درباره‌اش گفته و نوشته شود، باز هم سخنان تازه و نكاتی می‌توان از آنها به دست آورد؛ در روزهای پایانی سال که اتفاقا همزمان با سالگرد شهادت سردار سرافراز سپاه اسلام است، گزارشی از زندگی حاج ابراهیم همت را برای مخاطبان ارائه می‌کند.



شهید «‌محمد ابراهیم همت» در دوازدهم فروردین ۱۳۳۴ در «شهرضا»، یکی از شهرهای استان «‌اصفهان» در خانواده‌ای مستضعف و متدین به دنیا آمد. در سال 1352 وارد دانشسرای اصفهان شد و پس از دریافت مدرک تحصیلی فوق دیپلم، به سربازی رفت. در حین سربازی و پس از آن، روی به مبارزه با رژیم طاغوت آورد و با گروه‌های مبارز مسلمان مرتبط شد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، همت فعالیت‌های خود را گسترش داد؛ «کمیته انقلاب اسلامی» را در «شهرضا» راه‌اندازی كرد و با كمك دوستانش، هسته اولیه «سپاه» شهر را شكل داد. در اواخر سال ۱۳۵8، بر حسب ضرورت، به «خرمشهر» و سپس به «بندر چابهار» و «کنارك» و استان «سیستان و بلوچستان» رفت و به فعالیت‌های گسترده فرهنگی پرداخت.

در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه «کردستان» فرستاده شد و بنا بر آماری که از یادداشت‌های آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر ۱۳۵۹ تا دی ماه ۱۳۶۰ (با فرماندهی مدبرانه او)، ۲۵ عملیات موفق در خصوص پاک‌سازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ضد انقلاب داشته است.


پس از آغاز جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید «همت» به صحنه کارزار وارد شد و در سالیان حضور در جبهه‌های نبرد، خدمات شایان توجهی از خود بر جای گذاشت و افتخارها آفرید.

و اما به همراه شهید حاج احمد متوسلیان، تیپ محمد رسول‌الله (ص) را تشکیل داد و در عملیات «‌فتح‌المبین» مسئولیت بخشی از عملیات، به عهده این سردار دلاور بود. در عملیات پیروزمندانه «‌بیت‌المقدس» در سمت معاونت تیپ محمد رسول‌الله (ص) فعالیت كرد. با آغاز عملیات «‌رمضان» در تاریخ ۱۳۶۱/۴/۲۳ در منطقه «شرق بصره»، فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا هنگام شهادتش در سمت فرماندهی آن انجام وظیفه كرد.

در «والفجر مقدماتی» مسئولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل«لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول‌الله (ص)، ‌لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)» بود را بر عهده گرفت و سرانجام در عملیات خیبر، در جزیره مجنون، و در هفدهم اسفند 1362، این جان ناآرام و شیدا، بهانه وصل به معبود را با تركشی كه بر پیكرش نشست، پیدا كرد و شهد دلنشین شهادت را لاجرعه سر كشید. خدایش با اولیا محشور گرداند.

 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز


سردار شهید حجت الله نعیمی

ولادت: شهریور 1344 فیروزکلا- آمل
شهادت: تیر 1367 جزیره مجنون

امروز اگر حقایق ظریفی از خصوصیات فرماندهان نسل دفاع مقدس به نسل سوم ارائه شود به سختی آن را باور خواهند کرد و دلیل اصلی اش همان است که معادل چنین خصوصیاتی را کمتر در بین مدیران و رؤسای کنونی مشاهده کرده اند.
تصاویر مطلب، سردار حجت الله نعیمی؛ فرمانده اطلاعات عملیات لشکر خط شکن 25 کربلا را نشان می دهد که علاوه بر فرماندهی یکی از حساس ترین واحدهای لشکر، ظرف و لباس رزمندگان را می شوید و نیز از غذا درست کردن برای فرزندان روح الله ابایی که ندارد که هیچ بلکه افتخار هم می کند.

جمله به یاد ماندنی سردار شهید حجت الله نعیمی:

چگونه وقتی در عزاداری های سالار شهیدان شرکت می کنید، افسوس می خورید که ای کاش در کربلا بودید و به یاری امام مظلوم می شتافتید. بدانید که الان همان زمان است و امام حسین نیازمند یاری شماست.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=2]برگی از خاطرات شهید:[/h]به آیه«وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً » .اعتقاد کامل داشت و قبل از هر عملیات شناسایی سفارش می کرد که برای کور شدن چشمان دشمن این آیه را بخوانیم. روزی در هورالعظیم در گشت و شناسایی وارد آبراهی شدیم که برای ما آشنا نبود و حتی حجت هم آنجا را نمی شناخت. هوا روشن بود و ما آرام آرام در این آبراه به جلو می رفتیم. ناگهان در بیست متری سنگر کمین عراقی ها سر در آوردیم و دیگر نتوانستیم حرکت کنیم همانجا بدون حرکت ایستادیم چون اگر حرکتی می کردیم متوجه موقعیت ما می شدند. حجت به نیروها توصیه کرد آیه وجعلنا را آرام تلاوت کنند. بعد از تلاوت این آیه شریفه بدون اینکه نیروهای دشمن متوجه حضور ما شوند از منطقه دور شدیم. «همرزم شهید»
[h=2]
[/h]
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامه جانسوز همسر سردار شهید حجت الله نعیمی :

آقا حجت! سلام، اگر بگویم از روح و جسمت خبر ندارم حرف صوابی نزده ام! چون بارها وقتی به دیدنم می آیی از مکانی سبز و هودج های نور سخن می گویی! و گلخنده بر لبانت نقش بسته است! و من می دانم که روح ستبرت از ملکوت به دیدارم می آید! و جسم مطهرت الان سبزینه هورالعظیم است. اگر چه پس از تو یارانت، هم رزمانت به من گفته اند که آب های هور گهواره شهادت تو گشتند! اما با خودم می گویم نکند روح و جسم ات در کنار هم باشند و روزی چشمان پرانتظارم به دیدنت سبز شود.
آقا حجت! خودت هم می دانستی که تو، گلی سرخ از گل های بهشتی! بارها تو را می دیدم که چگونه می خواهی درب زندگی که در آن حبس بودی را با شهادتت باز کرده به ملکوت سفر کنی...!

شوهرم! یادم نمی رود که چگونه بر قبله گاه عشق تمام قامت می ایستادی و نماز شب می خواندی. آن قدر سجده های آخر تو طولانی می شد که من گمان می بردم خوابت برده است! و حتی یک بار از سر عطوفت بر این حالت معنوی تو آن قدر در تعجب شدم که وقتی شانه هایت را تکان دادم به جای تکان خوردن شانه هایت، دستانم لرزید!
ناگهان صدای العفو العفو تو مرا بر سرزمین جایم میخکوب کرد!
آقا حجت! همرزمانت از شجاعت تو برایم زیاد گفته اند. آن ها به من گفته اند که تو چون کوه، در مقابل دشمن می ایستادی! نه تنها هرگز خسته نمی شدی بلکه خستگی را خسته می کردی!
همدم عزیزم! آن روز که با تو بر سفره عقد نشستم و به این سنت نبوی پای بند شدم می دانستم که عروس تو در دنیا من نیستم بلکه عروس واقعی تو شهادت است! اما چه کنم با این که می دانستم تو اهل ملکوتی اما مهرت، محبت ات آن قدر در خانه دلم نشست که همان لحظات کوتاه و معنوی با تو بودن را، برای ذخیره آخرتم غنیمت دانستم.
دلبندم! اگر تو پرواز کردی به حقت رسیده ای و من از این که تو به حقت رسیده ای خوشحالم!
هر وقت یاد تو را در سرزمین دلم زنده می کنم برای این که در دل بی قرارم تسکینی بیابم برمزار هم رزمانت یعنی حاج حسین بصیر و محمد حسن طوسی می نشینم و از آن ها با اشک دیدگانم از تو سراغ می گیرم، چون معتقدیم شهیدان را شهیدان می شناسند!

نعیمی عزیز! دلم برای مهربانی های تو تنگ شده است و دلم برای به یاد خدا بودن تو پرپر می زند! اگر چه سفارش های تو را که همیشه به من می فرمودی: بعد از رفتن من مبادا احساس تنهایی کنی و صبر پیشه کنی که خدا صابران را دوست دارد را اصلاً فراموش نکرده ام!
حجت عزیز! حالا دیگر جنگ تمام شده است، تعدادی از هم رزمانت که با تو بر خاک های جنوب به سجده عشق، پیشانی ساییده بودند از سفر بازگشتند اما گویا تقدیر آن است که من، هم همسر *1 مفقودالاثر بمانم و هم دختر مفقودالاثر*2 !.
خیلی ها با دو چشمان خود انتظار یک نفر را می کشند اما من با دو چشمانم که حالا دیگر اشکی برایش نمانده انتظار دو نفر را می کشم. یعنی بابا و تو!
بابای عزیزم و آقا حجت دلاور! به هر دوی شما می گویم: خیالتان راحت باشد. هرگز از هیچ چیز و هیچ کس گلایه ای نداریم چون شما را قربانیان راه خدا می دانیم و مطمئن هستیم که با خوب کسی معامله کردیم! خریدار شما خدا بود و بس!
این ها را گفتم امّا قلب کوچک من هم چون از جنس ماده است و برای ماده ظرفیتی محدود قائل شده اند، چه کنم که آسمان دلم ابری است! بگذارید با همین کتیبه ها، ابرهای باران زای دلم را از آسمان وجودمان بزداییم. بابای عزیزم و یار دلبندم حجت جان! گاهی اوقات آن قدر نبودتان در من اثر می کند که با خود می گویم ای کاش قطره آبی بودم و به هور ملحق می شدم تا از آنجا سراغتان را بگیرم، بگویم که امان از فراق و امان از جدایی!
حجت جان! تو رفتی و آن چه که برایم باقی گذاشتی، گل واژه های خاطراتت هست که تسلای دلم می باشد اگر چه هنوز رفتنت را باور ندارم و هر روز تنگ غروب، نگاهم را به در خانه می دوزم که شاید تو را با آن لبخند همیشگی ات ببینم که از غربت درآمدی و پای بر عمق وجودم گذاشتی.

به امید روزی که بیای
همسر چشم انتظارت ...
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز



سردار شهید حجت الله نعیمی پس از عملیات کربلای 1 به عنوان مسئول اطلاعات و عملیات محور 1 لشکر 25 کربلا منصوب شد. در شهریور ماه 1366 به اصرار خانواده تصمیم به ازدواج گرفت. پس از برگزاری مراسم عقد، حجت اللّه به جبهه های نبر عزیمت کرد. در همین ایام در یکی از مناطق عملیاتی پسر عمه اش مفقودالاثر شد. یکی از همرزمانش می گوید: بعد از این حادثه وقتی که به حجت اللّه گفته می شد کی عروسی می کنی؟ می گفت: تا پیکر پسر عمه ام را پیدا نکنم مراسم عروسی را بر پا نخواهم کرد. حجت اللّه پس از شهادت سردار طوسی مسئول اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا به اصرار همرزمانش بخصوص شهید گلگون مسئول محور 2 اطلاعات و فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر 25 را پذیرفت. به دنبال آن در عملیات والفجر 10 مسئولیت کل شناسایی را به عهده داشت.

در بهار 1367 به مرخصی رفت تا مقدمات برگزاری مراسم ازدواج را فراهم کند. در همین زمان از لشکر 25 کربلا از وی خواسته شد در اسرع وقت خود را به منطقه جنگی برساند. مرخصی خود را نا تمام گذاشت و به مناطق جنگی بازگشت. دشمن شروع به تک های سنگین در جبهه ها کرده بود. حجت در هنگام حملات سنگین دشمن در مناطق شلمچه و جزیره مجنون حضور داشت. پانزده روز قبل از پذیرش قطعنامه 598 از سوی جمهوری اسلامی ایران در 27 تیر 1367، در نبردی سنگین با دشمن بعثی در جزیره مجنون با تمام توان جنگید. دشمن در این منطقه از گلوله های شیمیایی استفاده کرد و منطقه را آلوده ساخت.

در فیلمی که از سوی کویت به ایران ارسال شده بود، حجت را نشان می داد که با زیرپوش راه راه که همیشه می پوشید و همان چفیه نصف شده در عقبه جزیره مجنون به اسارت دشمن در آمده است. اما بعدها عراقی ها او را در همان عقبه جزیره مجنون به شهادت رساندند.
سردار حجت اللّه نعیمی پس از سالها حضور مستمر در جبهه های جنگ به شهادت رسید. پیکر او نیز سالها در مناطق عملیاتی باقی ماند تا اینکه توسط گروه تفحص شهدا در عقبه جزیره مجنون شناسایی شد و به زادگاهش "آمل" انتقال یافت. جنازه این سردار شهید چون گمنام بود غریبانه تشییع و به خاک سپرده شد.
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید حمید رسولی

شهید حمید رسولی




تولد: ۲۶/۱۲/۱۳۳۹ - بابل
شهادت:۱۴ اسفند ۱۳۶۵ - شلمچه
چند صباحي است از آغاز جنگ تاكنون روحمان غمزده است؛ اما نه غم شكست، نه غم عزيز از دست رفته و نه غم ياران از دست داده، غم و حسرت ماندن است، غم فاسد شدن است، غم اجابت نشدن است، غم شهيد نشدن است، غم شرم است، و از همه بالاتر ترس از راه غير خدا رفتن است.

خداوندا، مي‌ترسيم، مي‌لرزيم، وحشت داريم، خوفناكيم، گريانيم، غصه داريم، درد دل داريم، غفلت زده‌ايم، وامانده‌ايم، مفلوك و بيچاره‌ايم، ناتوانيم، فريادمان رسا نيست، ديگر عبادت‌مان از روي خلوص نيست، واي خداي بزرگ، نكند كه دل به دنيا بسته‌ايم، و خودمان غافليم، عشق به اين معشوق عصيان‌زده و اين عروس شيطاني كه تا صبح با كسي به مهرباني به سر نبرد، ما را از عشق به لقايت باز داشت. مي‌ترسيم زيرا ترس از فشار قبر داريم، مي‌لرزيم از لحظه حساب در روز مقدس موعودت، وحشت از آن داريم كه نكند نامه اعمالمان سياه باشد، خوفناك از آتش و زبانه‌هاي جهنمت هستيم، گريان از فراق روي تو و آل محمد(ص)‌ايم، غصه از آن داريم كه با حسين(ع) محشور نشويم، درد دل به درگاه تو داريم كه شايد با التجاء و تضرع ما را اجابت كني، غافل از اعمال خود هستيم، زيرا اهميت زيادي براي واجبات و ترك محرمات قائل نيستيم و ناتوانيم چون شيطان ما را به هر سوي مي‌كشاند، فريادمان رسا نيست، زيرا حرفمان حرف دلمان نيست، حرف نفس است و غير تو.
پروردگار من، به نظرم مي‌ايد در درگاه تو در روز محشر ايستاده‌ام، آخر من چه دارم كه بگويم. ... آنقدر دنيا ماتم‌سراست كه غصه در آن بي‌معنا است. ماندن، گريه دارد، وحشتناك‌تر، ماندن همراه با گناه، غرور، عجب، تكبر،‌ راه‌طلبي‌، غفلت و... است.

نوشته شهید حمید رسولی
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید ناصر الدین باغانی

شهید ناصر الدین باغانی



نام پدر: اصغر

محل تولد: قم

تاريخ تولد: 1346

سال ورود به دانشگاه: 1364

رشته تحصيلي: معارف اسلامي و تبليغ

تاريخ و محل شهادت: 11/12/1365 شلمچه

عمليات : كربلاي 5



رسم وصیت می نگارم . سخنم را درباره ی عشق آغاز می کنم ما را به جرم عشق موأخذه می کنند .

گویا نمی دانند که عشق گناه نیست امّا کدام عشق ؟ خداوندا معبودا عاشقا ، مرا که آفریدی عشق به پستان مادر را به من یاد دادی ،

امّا بزرگتر شدم و دیگر عشق اولیه مرا ارضاء نمی کرد پس عشق به پدر ومادر را در من به ودیعت نهادی.

مدتی گذشت، دیگر عشق را آموخته بودم امّا به چه چیز عشق ورزیدن را نه،به دنیا عشق ورزیدم به مال و منال

دنیا عشق ورزیدم . به مدرسه عشق ورزیدم . به دانشگاه عشق ورزیدم امّا همه ی اینها بعدِ مدت کمی جای

خود را به عشق حقیقی و اصیل داد یعنی عشق به تو .

(یَومَ لا یَنْفَعُ مال وَلا بَنُون ) فهمیدم که وقتی شرایط عوض شود یَفِرّالْمرءَ مِنْ اَخیهِ و صاحِبَتهِ و بَنیهِ و اُمّهِ

وَاَبیهِ
،پس به عشق تو دل بستم بعد از چندی که با تو معاشقه کردم یکباره به خود

آمدم و دیدم که من کوچکتر از آن هستم که عاشق تو شوم بزرگتر از آن هستی که معشوق من قرار

گیری
،
فهمیدم در این مدت که فکر می کردم عاشق تو هستم اشتباه می کرده ام ،

""این تو بودی که عاشق من بوده ای و من را می کشانده ای ، اگر من عاشق تو بودم باید یکسره به

دنبال تو می آمدم .""


ولیکن وقتی توجه می کنم می بینم که گاهی اوقات در دام شیطان افتاده ام ولی باز مستقیم آمده ام
حال می

فهمم که این تو بوده ای که به دنبال بنده ات بوده ای، و هرگاه او صید شیطان شده ، تو دام شیطان را پاره

کرده ای و هر شب به انتظار او نشسته ای تا بلکه یک شب او را ببینی
،
حالا می فهمم که تو عاشق

صادق
بنده ات هستی ، بنده را چه ، که عاشق تو بشود

(عَنقا شکار کرکس نشود دام باز گیر)

""آری تو عاشق من بودی و هر شب مرا بیدار می کردی و به انتظار یک صدا از جانب معشوق می

نشستی. ""

اما من بدبخت ناز می کردم و شب خلوت را از دست می دادم و می خوابیدم !
اما تو دست بر نداشتی و آنقدر به

این کار ادامه دادی تا بالاخره منِ گریز پای را به چنگ آوردی و من فکر می کردم که با پای خود آمده ام وه چه خیال

باطنی !!

«««««این کمند عشق تو بود که به گردن من افتاده بود .

مرا که به چنگ آوردی به صحنه ی جهادم آوردی ،

تا به دور از هر گونه هیاهو با من نبرد عشق ببازی

من در کار تو حیران بودم
و
از کرم تو تعجب می کردم
.

آخر تو بزرگ بودی و من کوچک !!

تو کریم بودی و من ل‍ئیم !

تو جمیل بودی و من قبیح ،

تو مولا بودی و من شرمنده از این همه احسان تو بودم .»»»»»

کمند عشقت را محکمتر کردی و مرا به خط مقدم عشق بردی ، در آنجا شراب عشقت را به من نوشاندی وچه نیکو شرابی بود .

من هنوز از لذت آن شراب مستم .
اولین جرعه ی آنرا که نوشیدم مست شدم و در حال مستی تقاضای جرعه های دیگر کردم .

امّا این بار تو بودی که ناز می کردی و مرا سر می گرداندی ، پیاله ام را شکستی ، هر چه التماس می کردم تا از

حجاب ظلمانی بیاسایم ، ندادی و زیر لب به من خندیدی و پنهانی عشوه کردی اکنون من خمارم و پیاله به دست ،

هنوز در انتظار جرعه ای دیگر از شراب عشقت به سر می برم .

ای عاشق من !!

ای اله من !!

پیاله ام را پر کن و در خماریم نگذار. تو که یک عمر به انتظار نشسته حال که به من رسیده ای چرا کام دل بر نمی

گیری؟ تو که از بیع و شراء متاع عشق دم می زنی، چرا اکنون مرا در انتظار گذاشته ای ؟

اگر بدانم که خریدار متاعم نیستی و اگر بدانم که پیاله ام را پر نمی کنی ، پیاله ی خود را می شکنم و متاعم را به

آتش می کشم تا در آتش حسرت بسوزی و انگشت حسرت به دندان بگزاری .

به آهی گنبد خضراء بسوزم
جهان را جمله سر تا پا بسوزم
بسوزم یا که کارم را بسازی
چه فرمائی بسازم یا بسوزم

امّا شهادت چیست ؟ آنگاه که دو دلداده به هم می رسند و عاشق به وصال معشوق می رسد و بندۀ خاکی به

جمال زیبای حق نظر می افکند و محو تماشای رُخ یار می شود ،آن هنگام را جز شهادت چه نام دیگری می توانیم داد ؟

آن هنگام که رزمنده ای مجاهد ، بسوی دشمن حق می رود وملائک به تماشای رزم او می نشینند و شیطان ناله

بر می آورد و پای به فرار می گذارد و ناگهان غنچه ای می شکفد،آن هنگام را جز شهادت چه نام می توانیم داد؟

شهادت خلوت عاشق و معشوق است .شهادت تفسیر بردار نیست .


:gol:

(ای آنانی که در زندان تن اسیر ید، به تفسیر شهادت ننشینید که از درک قصۀ شهادت عاجزید . فقط شهید می

تواند شهادت را درک کند.)
شهید کسی نیست که ناگهان به خون بغلتد و نام شهید به خود گیرد ، شهید در این

دنیا قبل از آینکه به خون بتپد ، "شهید" است .

:gol:


و شما همچنان که شهیدان را در این دنیا نمی توانید بشناسید و بفهمید ، بعد از وصل شان نیز نمی توانید درکشان کنید .

شهید را شهید درک می کند.اگر شهید باشید شهید را می شناسید و گرنه آئینۀ زنگار گرفته ، چیزی را منکعس

نمی کند. برخیزید و فکری به حال خود بکنید که شهید به وصال رسیده است و غصه ندارد شهیدان به حال شما

غصه می خورند، و از این در عجبند و حیرت می کنند که چرا به فکر خود نیستند .

به خود آیید و زندان تن را بشکنید . قفس را بشکنید و تا سر کوی یار پرواز کنید و بدانید که برای پرواز

ساخته شده اید نه برای ماندن در قفس، این منزل ویران را رها کنید و به ملک سلیمان در آیید .

ای خوش آن روز کز این منزل ویران بروم رخت بر بندم و تا مُلک سلیمان بروم





:gol::gol::gol:



_____________________


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز


نام پدر: اصغر
محل تولد: قم
تاريخ تولد: 1346
سال ورود به دانشگاه: 1364
رشته تحصيلي: معارف اسلامي و تبليغ
تاريخ و محل شهادت: 11/12/1365 شلمچه
عمليات : كربلاي 5



رسم وصیت می نگارم . سخنم را درباره ی عشق آغاز می کنم ما را به جرم عشق موأخذه می کنند .گویا نمی دانند که عشق کناه نیست امّا کدام عشق؟ خداوندا معبودا عاشقا،مرا که آفریدی عشق به پستان مادر را به من یاد دادی ، امّا بزرگتر شدم ودیگر عشق اولیه مرا ارضاء نمی کرد پس عشق به پدر ومادر را در من به ودیعت نهادی. مدتی گذشت، دیگر عشق را آموخته بودم امّا به چه چیز عشق ورزیدن را نه،به دنیا عشق ورزیدم به مال و منال دنیا عشق ورزیدم . به مدرسه عشق ورزیدم . به دانشگاه عشق ورزیدم امّا همه ی اینها بعدِ مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد یعنی عشق به تو .(یَومَ لا یَنْفَعُ مال وَلا بَنُون ) فهمیدم که وقتی شرایط عوض شود یَفِرّالْمرءَ مِنْ اَخیهِ و صاحِبَتهِ و بَنیهِ و اُمّهِ وَاَبیهِ،پس به عشق تو دل بستم بعد از چندی که با تو معاشقه کردم یکباره به خود آمدم ودیدم که من کوچکتر از آن هستم که عاشق تو شوم وتو بزرگتر از آن هستی که معشوق من قرار گیری،فهمیدم در این مدت که فکر می کردم عاشق تو هستم اشتباه می کرده ام ، این تو بودی که عاشق من بوده ای و من را می کشانده ای ، اگر من عاشق تو بودم باید یکسره به دنبال تو می آمدم .ولیکن وقتی توجه می کنم می بینم که گاهی اوقات در دام شیطان افتاده ام ولی باز مستقیم آمده ام حال می فهمم که این تو بوده ای که به دنبال بنده ات بوده ای، و هرگاه او صید شیطان شده ، تو دام شیطان را پاره کرده ای و هر شب به انتظار او نشسته ای تا بلکه یک شب او را ببینی ، حالا می فهمم که تو عاشق صادق بنده ات هستی ، بنده را چه ، که عاشق تو بشود (عَنقا شکار کرکس نشود دام باز گیر) آری تو عاشق من بودی و هر شب مرا بیدار می کردی و به انتظار یک صدا از جانب معشوق می نشستی. اما من بدبخت ناز می کردم و شب خلوت را از دست می دادم و می خوابیدم ! اما تو دست بر نداشتی و انقدر به این کار ادامه دادی تا بالا خره منِ گریز پای را به چنگ آوردی و من فکر می کردم که با پای خود آمده ام وه چه خیال باطنی !! این کمند عشق تو بود که به گردن من افتاده بود . مرا که به چنگ آوردی به صحنه ی جهادم آوردی ، تا به دور از هر گونه هیاهو با من نبرد عشق ببازی من در کار تو حیران بودم و از کرم تو تعجب می کردم . آخرتو بزرگ بودی و من کوچک !! تو کریم بودی و من ل‍ئیم ! تو جمیل بودی و من قبیح ، تو مولا بودی و من شرمنده از این همه احسان تو بودم .کمند عشقت را محکمتر کردی و مرا به خط مقدم عشق بردی ، در آنجا شراب عشقت را به من نوشاندی وچه نیکو شرابی بود . من هنوز از لذت آن شراب مستم . اولین جرعه ی آنرا که نوشیدم مست شدم ودر حال مستی تقاضای جرعه های دیگر کردم . امّا این بار تو بودی که ناز می کردی و مرا سر می گرداندی ، پیاله ام را شکستی ، هر چه التماس می کردم تا از حجاب ظلمانی بیاسایم ، ندادی و زیر لب به من خندیدی و پنهانی عشوه کردی اکنون من خمارم و پیاله به دست ، هنوز در انتظار جرعه ای دیگر از شراب عشقت به سر می برم . ای عاشق من !! ای اله من !! پیاله ام را پر کن و در خماریم نگذار. تو که یک عمر به انتظار نشسته حال که به من رسیده ای چرا کام دل بر نمی گیری؟ تو که از بیع و شراء متاع عشق دم می زنی، چرا اکنون مرا در انتظار گذاشته ای ؟ اگر بدانم که خریدار متاعم نیستی و اگر بدانم که پیاله ام را پر نمی کنی ، پیاله ی خود را می شکنم و متاعم را به آتش می کشم تا در آتش حسرت بسوزی و انگشت حسرت به دندان بگزاری . به آهی گنبد خضراء بسوزم جهان را جمله سر تا پا بسوزم بسوزم یا که کارم را بسازی چه فرمائی بسازم یا بسوزم امّا شهادت چیست ؟ آنگاه که دو دلداده به هم می رسند و عاشق به وصال معشوق می رسد وبندۀ خاکی به جمال زیبای حق نظر می افکند ومحو تماشای رُخ یار می شود ،آن هنگام را جز شهادت چه نام دیگری می توانیم داد ؟ آن هنگام که رزمنده ای مجاهد ، بسوی دشمن حق می رود وملائک به تماشای رزم او می نشینند و شیطان ناله بر می آورد و پای به فرار می گذارد و ناگهان غنچه ای می شکفد،آن هنگام را جز شهادت چه نام می توانیم داد؟ شهادت خلوت عاشق و معشوق است .شهادت تفسیر بردار نیست .(ای آنانی که در زندان تن اسیر ید، به تفسیر شهادت ننشینید که از درک قصۀ شهادت عاجزید . فقط شهید می تواند شهادت را درک کند.)شهید کسی نیست که ناگهان به خون بغلتد و نام شهید به خود گیرد ، شهید در این دنیا قبل از آینکه به خون بتپد ، شهید است .و شما همچنان که شهیدان را در این دنیا نمی توانید بشناسید و بفهمید ، بعد از وصل شان نیز نمی توانید درکشان کنید .شهید را شهید درک می کند.اگر شهید باشید شهید را می شناسید و گرنه آئینۀ زنگار گرفته ، چیزی را منکعس نمی کند. برخیزید و فکری به حال خود بکنید که شهید به وصال رسیده است و غصه ندارد شهیدان به حال شما غصه می خورند، و از این در عجیبند و حیرت می کنند که چرا به فکر خود نیستند .به خود آیید و زندان تن را بشکنید . قفس را بشکنید وتا سر کوی یار پرواز کنید و بدانید که برای پرواز ساخته شده اید نه برای ماندن در قفس، این منزل ویران را رها کنید و به ملک سلیمان در آیید . ای خوش آن روز کز این منزل ویران بروم رخت بر بندم و تا مُلک سلیمان بروم

زیاده ولی قشنگه حتما بخونیدش......

من این وصیت نامه رو تو کتابی خونده بودم...هرچه قدر جلوتر میرفتم تعجبم بیشتر میشد!! اصلاً باور نمی کردم نوشته ی یه جوان 19 ساله باشه! به نظر می رسید یه عارفِ پیر و دنیا دیده داره راجع به شهادت حرف میزنه!

بعد با خودم فکر کردم که اون 8 سال چه کسانی رو به ما معرفی کرد! اصلاً چه عرفایی که تو این 8 سال جنگ رفتن و فقط خدا حقیقت وجودشون رو دونسته بود! خدا کنه ما هم...!!
------------------------------
به نظرم وقتی مطلب به این قشنگی میذارین (همه ی دوستان) بهش رسیدگی هم بکنین که خوندنی و جذاب بشه؛ مثلاً: خلاصه کنید، قسمتهای جالب و قابل تأمّلش رو زیباسازی کنید، علائم نگارشیش رو رعایت کنید، خوش آب و رنگش کنید که اول دیده بهش جذب شه که بعداً واسه دل هم جذاب میشه!

خودم هم اینجا از دوستان با تجربه مون یاد گرفتم.:gol:
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب بنده ی خوب خدا اولش مینوشتیزیاده ولی قشنگه حتما بخونیدش. اولش به خاطر زیاد بودن نمیخواستم بخونم ولی خوندمش. بی نظیر بود بی نظیر.
آخه یه جوون 19 ساله...! خدای من این چی دیده؟ مطمئنم خدا یه چیزایی بهش نشون داده مطمئنم.

ممنون از نظرت دوست خوبم حالا اول یا آخر، مهم اینه که خونده بشه:gol:

من این وصیت نامه رو تو کتابی خونده بودم...هرچه قدر جلوتر میرفتم تعجبم بیشتر میشد!! اصلاً باور نمی کردم نوشته ی یه جوان 19 ساله باشه! به نظر می رسید یه عارفِ پیر و دنیا دیده داره راجع به شهادت حرف میزنه!

بعد با خودم فکر کردم که اون 8 سال چه کسانی رو به ما معرفی کرد! اصلاً چه عرفایی که تو این 8 سال جنگ رفتن و فقط خدا حقیقت وجودشون رو دونسته بود! خدا کنه ما هم...!!
------------------------------
به نظرم وقتی مطلب به این قشنگی میذارین (همه ی دوستان) بهش رسیدگی هم بکنین که خوندنی و جذاب بشه؛ مثلاً: خلاصه کنید، قسمتهای جالب و قابل تأمّلش رو زیباسازی کنید، علائم نگارشیش رو رعایت کنید، خوش آب و رنگش کنید که اول دیده بهش جذب شه که بعداً واسه دل هم جذاب میشه!

خودم هم اینجا از دوستان با تجربه مون یاد گرفتم.:gol:

ممنون دوست خوبم وقتی این متن رو می خوندم فقط به این فکر می کردم ک یه خلاصه ای ازش بذارم ولی دلم نمی یومد ک متن رو کوتاه کنم زیبایی خود نوشته باعث شد دیگه به این چیزا فکر نکنم ولی در هر صورت ممنون ایشالا پستای بعدی البته اگه توفیقی بود ........
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
من ماموریتهای زیادی روی خلیج فارس داشتم. ما دو نفر بودیم که در اوایل جنگ می توانستیم موشکها را بزنیم. تنها دو نفر؛ من بودم و شهید عباس دوران. اکثر ماموریتهای خلیج فارس را ما انجام می دادیم و نیروی دریایی عراق را به جایی رساندیم که برای دستگیری و یا زدن ما جایزه تعیین کرده بودند.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، 15 دی ماه سال 1373 یکی از تلخ ترین روزها برای نیروی هوایی ارتش است. هواپیمای حامل جمعی از فرماندهان این نیرو که برای بازدید به پایگاه اصفهان رفته بودند، در هنگام بازگشت و در دقایق ابتدایی پرواز، دچار سانحه شده و پس از برخورد با زمین آتش می گیرد که به موجب آن، نیروی هوایی جمعی از بهترین فرماندهان خود را از دست داد.
در میان شهدای این سانحه، سرتیپ منصور ستاری فرمانده وقت نیروی هوایی، سرتیپ خلبان مصطفی اردستانی معاون عملیات و سرتیپ خلبان سید علیرضا یاسینی رئیس ستاد و معاون هماهنگ کننده نهاجا از جایگاه ویژه ای برخوردار بودند. به همین دلیل سعی کردیم در ایام سالگرد شهادت این عزیزان در سه بخش مجزا، مروری داشته باشیم بر گوشه هایی از زندگی این سه فرمانده شهید.
در بخش اول و دوم، گوشه هایی از زندگی امیر سرتیپ منصور ستاری و امیر خلبان مصطفی اردستانی را بررسی کردیم و در بخش سوم آشنا خواهیم شد با خلبان شهید علیرضا یاسینی.
«من ماموریتهای زیادی روی خلیج فارس داشتم. ما دو نفر بودیم که در اوایل جنگ می توانستیم موشکها را بزنیم. تنها دو نفر؛ من بودم و شهید عباس دوران. اکثر ماموریتهای خلیج فارس را ما انجام می دادیم و نیروی دریایی عراق را به جایی رساندیم که برای دستگیری و یا زدن ما جایزه تعیین کرده بودند.»
علیرضا یاسینی بیشترین نزدیکی و دوستی را با عباس دوران داشت. از اون خلبان های اتو کشیده و اصطلاحا با پرستیژ نیروی هوایی بود.
بچه آبادن بود و از سال 48 وارد دانشکده خلبانی شد. به آمریکا رفت و دوره تکمیلی خلبانی را آنجا گذراند و برای پرواز، جنگنده فانتوم اف 4 را انتخاب کرد.​

فرمانده پایگاه شکاری بوشهر، در طول مدت دفاع مقدس، بیش از 90 پرواز عمقی به خاک عراق داشت که این تعداد، تنها عملیاتهای برون مرزی او بود و ماموریت های بسیاری نیز در جبهه های جنوب بر روی نیروهای دشمن انجام داد به طوری که بعد از تیمسار محققی با 2759 ساعت پرواز با هواپیمای فانتوم، بیشترین پرواز را با این هواپیما داشت.​


یک از شاهکارهای او و دوستانش عملیاتی بود که در آن کمر نیروی دریایی عراق شکست: عملیات مروارید.
در تاریخ هفتم آذر سال ۱۳۵۹ شهید یاسینی به همراه شهیدان بزرگوار عباس دوران، حسین خلتعبری و حسن طالب مهر، در عملیاتی مشترک با نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، توانستند نیروی دریایی عراق را نابود کنند. در این عملیات بزرگ، شهید یاسینی به تنهایی ۸ سورتی پرواز داشت.​
علیرضا یاسینی در سال 52 ازدواج کرد که ثمره آن سه فرزند پسر و یک دختر بود.
درباره روابط صمیمی یاسینی با همسرش حرفهای جالبی زده شده که اوج آن را می توان در نامه دوست صمیمی اش خلبان شهید عباس دوران به همسرش به وضوح دید.
عباس دوران در مهرماه 59 طی نامه ای به همسرش می نویسد:
خاتون من، مهناز خانم گلم سلام
بگو كه خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی گیری. برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه كرد جنگ جنگ است و زن و بچه هم نمی شناسد.
نوشته بودی دلت می خواهد برگردی بوشهر. مهناز به جان تو كسی اینجا نیست. همه زن و بچه هایشان را فرستادند تهران و شیراز و اصفهان و ...
علی (شهید علیرضا یاسینی) هم امروز و فرداست كه پروانه خانم و بچه ها را بیاورد شیراز. دیشب یك سر رفتم آن جا. علیرضا برای ماموریت رفته بود همدان. از آنجا تلفن زد. من تازه از ماموریت برگشته بودم و می خواستم برای خودم چای بریزم كه گفتند تلفن. علی گفت: مهرزاد مریضه و پروانه دست تنهاست. قول گرفت كه سر بزنم. گفت: نری خونه مثل نعش بیفتی بعد بگی یادم رفت و از خستگی خوابم رفت، می دانی این زن و شوهر چه لیلی و مجنونی هستند.
پروانه طفلك از قبل هم لاغرتر شده. مهرزاد كوچولو هم سرخك گرفته و پشت سرش هم اوریون. پروانه خانم معلوم بود یك دل سیر گریه كرده. به علی زنگ زدم و گفتم علی فكر كنم پروانه خانم مریضی مهرزاد را بهانه كرده و حسابی برات گریه كرده است. علی خندید و گفت: حسود چشم نداری توی این دنیا یكی لیلی من باشه؟
خیلی فرصت كم می كنم به خونه سر بزنم. علی هم همینطور. حتی فرصت دوش گرفتن رو هم ندارم. دوش كه پیشكش، پوتین هایم را هم دو سه روز یكبار هم وقت نمی كنم از پایم خارج كنم. علی كه اون همه خوش تیپ بود، رفته موهایش رو از ته تراشیده. من هم شده ام شبیه آن درویشی كه هر وقت می رفتیم چهارراه زند آنجا نشسته بود.
بچه های گردان یك شب وقتی من و علی داشت كم كم خوابمون می برد، دست و پایمان را گرفتند و انداختند توی حمام، آب را هم رویمان بازكردند. اولش كلی بد و بی راه حواله شان كردیم اما بعد فكر كردیم خدا پدر و مادرشان را بیامورزد چون پوتین هایمان را كه در آوردیم، دیدیم لای انگشتهایمان كپك زده است...


 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
دو خاطره خواندنی از زبان شهید یاسینی

علیرضا یاسینی خود در گفتگویی به برخی خاطرات عملیاتهایش اشاره کرده و گفته است:
ماموریتی برای من پیش آمد. انهدام ناوچه ها در خلیج فارس که یک ناوچه را من باید می زدم.
ما رفتیم به هدف رسیدیم و سعی کردیم که ناوچه را منهدم بکنیم ولی هر کاری که کردیم، موشکها رها نشد. با مسلسل خواستیم بزنیم، مسلسل هم تیراندازی نکرد، بعد که آمدیم پایین گفتند: «خوب شد که نزدی، آن ناوچه خودی بود.»
گفتم: «وای اگر ناوچه خودی را ما می زدیم چی می شد»
بعدها که بررسی کردیم، یک کلیدی ما داریم که نوع مهمات را انتخاب می کنیم. کلید را من آن روز اصلا توی هواپیما ندیدم. بعد که آمدم، به متخصان مربوطه گفتم: «این هواپیما اشکال دارده!»
آنها هم گفتند: «شما فلان کلید را زدی؟» گفتم: «نه من فراموش کردم.»
همین فراموش کردن من باعث شد که یک ناوچه خودمان واقعا نجات پیدا بکند و ما این ناوچه نزنیم. این امداد غیبی بود که به هر حال من شاهدش بودم .​
یک مسئله دیگر هم که برایم پیش آمد، در جنگ یک سری خلبان کم تجربه را در واحدهای جنگی می بردیم، هم آموزش می دادیم و هم پروازهای جنگی را انجام می دادیم .
برای رها شدن موشک دو حالت داریم که یکی از آن حالتها باید قفل بکنند بعد خلبان دکمه را بزند تا موشک رها بشود.
من یکی از خلبانهایی را که پرواز اولش بود، داشتم با خودم می بردم تا ناوچه های دشمن را در خلیج فارس بزنیم.
به او گفتم: «ما قبل از اینکه به ناوچه ها برسیم در طول مسیرمان روی کشتی هایی که تجاری یا نفت کش هستند و در اطراف جزیره پارک شده اند، چند تا تمرین بکنیم، که وقتی وارد منطقه شدیم شما وارد شده باشی و بتوانی راحت هدف را بزنی.»
چندین بار من روی نفتکشها شیرجه کردم که وی بتواند قفل بکند، اما روی کشتی به آن عظمت و بزرگی نتوانست قفل بکند.
گفتم: «مسئله ای نیست، چون دارد وقت می گذرد برویم در منطقه.»
وقتی وارد منطقه شدیم دو تا ناوچه عراقی بود. شیرجه کردیم روی اولی. به محض اینکه قفل کرد، موشک هم همزمان رها شد.
گفتم: «شما زدی؟»
گفت: «نه من نزدم، فقط قفل کردم.»
گفتم: «خیلی خُب پس احتمالا موشک اشکال داشته.»
دومی را به همین صورت روی ناوچه قفل کرد. قبل از اینکه دکمه موشک را بزند، موشک رها شد.
به هر حال ما چهار تا موشک به دو تا ناوچه زدیم و برگشتیم. وقتی برگشتیم و متخصصان، سیستم را بررسی کردند، دیدند که اشکال دارد و قبل از اینکه خلبان دکمه را بزند، موشکها رها می شدند.
اینجا باز امداد غیبی را به وضوح دیدم، زیرا در تمرین روی کشتی های خودی که در اسکله پهلو گرفته بودند، اگر این اتفاق می افتاد، آنها را میزدیم. ولی آنجا قفل نشد و نزد اما در منطقه و روی ناوچه دشمن به محض قفل شدن، موشک نیز رها می شد. این جز امداد غیبی، چیز دیگری نمی تواند باشد.​
15 دی ماه 1373، روز پرواز یاسینی است. پروازی که این بار نه تنها که با جمعی از دوستان دیرینش انجام شد و روح بلند او را در آسمانها جاودانه کرد.
مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای در مراسم این شهید بزرگوار در وصف او فرمودند:
«فقدان بزرگی بود؛ نه فقط برای شما برای من هم این طور بود. ولی خب چاره ای نیست باید تحمل کرد. شهید یاسینی مردی مومن بود، پرتلاش بود، صادق بود، صمیمی بود و خود همین ها موجب شده بود که به ایشان امیدوار باشم. در این حوادث سخت است که جوهر ما آشکار می شود و نیروها و توانایی های درونی ما آشکار می شود...»
«من به شهید یاسینی خیلی امیدوار بودم. همین حالا به ایشان (سرتیپ بقایی فرمانده سابق نیروی هوایی ارتش) می گفتم خیلی به این جوان امید داشتم برای آینده، ولی حالا خداوند متعال این جوری مقدر کرده بود، چاره ای نیست باید تحمل کرد و این تقدیرات الهی است.»
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار

در بخشی از وصیت نامه شهید یاسینی می خوانیم:


«من یک خلبان هستم. سالها از بیت المال برایم هزینه کرده اند تا به اینجا رسیده ام. حال وظیفه دارم که دینم را ادا کنم. مگر نه اینکه همواره آرزو کرده ایم که ای کاش در واقعه عاشورا می بودیم و فرزند زهرا(س) را یاری می کردیم؟
اکنون زمان آن فرا رسیده و همگان مکلفیم که برای لحظه ای روح خدا را تنها نگذاریم. بنابرین از من انتظار نداشته باشید که بیش از این در کنارتان باشم.
به یقین اجر شما نیز که به تربیت فرزندان و امور خانه همت می گمارید و زمینه را برای حضور بیشتر ما در صحنه فراهم می کنید نزد خدا محفوظ خواهد بود.»


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سردار دلاور سپاه اسلام شهيد علی تجلائی

زندگينامه علي تجلايي در روز پنجم مرداد ماه سال 1338 در تبريز ديده به جهان گشود. در سال 1344 قدم به عرصه علم و دانش نهاد و موفق به دريافت ديپلم از دبيرستان تربيت تبريز گشت. از سال 1356 فعاليتهاي مبارزاتي خود را آغاز نموده، پس از مدتي توسط ساواك دستگير شد. در سال 1358 وارد سپاه پاسداران شدو در لباس سبزگونه دشت شقايق، به عنوان مربي آموزش پادگان سيد الشهدا (ع) انجام وظيفه نمود. براي مبارزه با نيروهاي ضد انقلاب به كردستان رفته، سپس در مهاجرت به افغانستان، اولين مركز آموزش فرماندهي مجاهدين افغاني در داخل كشور افغانستان را تأسيس نمود. با شروع جنگ تحميلي به ايران بازگشت و در نبرد هلاويه و حماسه سوسنگرد با عنوان فرمانده عمليات و معاون عملياتي سپاه شركت كرد. در طول سالهاي جنگ تحميلي و در جبهه‌هاي پيرانشهر در عملياتهاي بسياري شركت نمود و مسئوليتهاي مختلفي را بر عهده گرفت. او به عنوان مسئول طرح و عمليات قرارگاه خاتم (ص) در تاريخ 25/12/1363 در شرق دجله و در عمليات بدر، بر اثر اصابت تير به ناحيه قلب، به ملكوت سرخ شهادت رسيد.

بخشي از وصيتنامه شهيد : برادران پاسدارم! اميدوارم با بزرگواري خودتان اين بنده ذليل خدا را عفو كنيد. سفارشي چند از مولايمان علي (ع) براي شما دارم. در همه حال پرهيزگار باشيد و خدا را ناظر و حاضر بر اعمال خود بدانيد. ياور ستمديدگان و مستمندان جامعه و ياور تمامي‌ مستضعفان باشيد، مبادا يتيمان و فرزندان شهدا را فراموش كنيد. سلسله مراتب و اطاعت از مسئولين را با توجه به اصل ولايت رعايت كنيد. در هر زمان و هر مكان، با دست و زبان و عمل، امر به معروف و نهي از منكر كنيد. برادران مسئول! كه به طور مستمر در جهت پيشبرد اهداف انقلاب، شبانه‌روزي فعاليت مي‌كنيد، به عدالت در كارهايتان و تصميم‌گيري‌هايتان به عنوان يك مرز ايمان داشته باشيد. عدالت را فداي مصلحت نكنيد، پرحوصله باشيد و در برآوردن حاجات و نيازهاي آنها بكوشيد. در قلب خود، مهرباني و لطف به مردم را بيدار كنيد و طوري رفتار نكنيد كه از شما كراهت داشته باشند. برايم الهام شده كه اين بار اگر خداوند رحمان و رحيم بخواهد، به فيض شهادت نائل خواهم آمد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در چنین روزی در سال 1358 در ساعت یازده و سی دقیقه صبح اولین رییس ستاد مشترك ارتش جمهورى اسلامى ایران سپهبد قرنی به دست گروهگ فرقان به در جه رفیع شهادت نایل آمد .


شهید سپهبد قرنی در سال 1292 ه. ش. دیده به جهان گشود . وی پس از
طی تحصیلات مقدماتی وارد ارتش شد و در این مسیر رشد کرد و در دانشکده افسری صاحب معلومات نظامی شد . وی از همان ابتدا به دلیل عشق به مفاهیم مذهبی دنباله رو تعالیم امام خمینی ره شد و در سال 1337 به همراه عده ای از همکران خود تصیم گرفت که علیه رژیم منحوس پهلوی دست به کودتا بزند . این طرح لو رفت و او به زندان محکوم گردید .
پس از آزادی از زندان وی در راه تازه ای قرار گرفت اما هر از گاهی به دلیل فعالیت های گسترده اش علیه رژیم پهلوی به زندان محکوم می شد . پس از پیروزى شكوهمند انقلاب اسلامى ، سپهبد قرنى به سمت اولین رییس ستاد مشترك ارتش منصوب شد . وی در روز بیست و چهارم بهمن 57 در دفتر ریاست ستاد ارتش ، تمثال حضرت امام خمینى رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهورى اسلامى نصب كرد و سپس خطاب به حاضران گفت :ارتش شاهنشاهى كه مى گفتند از مجهزترین ارتشهاى دنیاست و شاید هم از لحاظ وسایل و تجهیزات چنین بود، از آنجا كه ایمان و اعتقاد نداشت ، ظرف چند ساعت متلاشى شد. افراد یك ارتش اولا باید مؤ من باشند، ثانیا آرمان آنان حفظ استقلال میهن باشد نه حمایت یك فرد. ارتش ایران قبل از این تبدیل به یك ارتش شخصى شده بود و دیدیم كه چه زود متلاشى شد. تاریخ معاصر نشان داده كه هر وقت م*****ان حمله مى كردند، این ارتش ‍ مضمحل مى شد. به عنوان مثال شهریور 1320 چنین شد. در این زمان نیز یك عده مردم در پناه ایمان به خدا، بدون سلاح پیروز شد. امروز به اینجا آمده ایم دوستان مى بینید كه هیچ چیز وجود ندارد. باید به این ارتش شكل داد و بعد هم تصفیه صورت گیرد و ایمان و ایدئولوژى باید حاكم گردد.
وی سپس فعالیت خود را براى تصفیه و بازسازى و توان مكتبى بخشیدن به ارتش آغاز كرد. مدت مسئولیت او در نظام جمهوری اسلامی فقط 43 روز - از 23 بهمن 57 تا 7 فروردین 58 - بوده است . مدتی هرچند كوتاه اما در مقطعی حساس از تاریخ انقلاب كه لحظه لحظة آن آبستن حوادثی بزرگ در ابعاد مختلف خصوصا در بعد نظامی بود.
از دید نیروهای ضدانقلاب كه با وابستگی به بیگانگان از جمله رژیم بعث عراق ، از اولین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی دست به ایجاد آشوب و بلوا در بسیاری از شهرها و بخصوص استان كردستان زدند و تا آنجا پیش رفتند كه پادگان كردستان را تصرف و غارت كردند ، گناه بزرگ سپهبد قرنی این بود كه با تمام وجود از سقوط پادگان سنندج جلوگیری كرد و اجازه نداد كه به سرنوشت دیگر مراكز نظامی كه با خیانت برخی افراد به دست ضد انقلابیون افتاد ، دچار شود .
سرانجام كارشكنی لیبرال ها و مدافعین گروهكهای ضدانقلاب باعث شد تا در تاریخ 7 / 1 / 58 سپهبد قرنی ، به خاطر اختلافی كه در نوع برخورد با اشرار فعال در كردستان با دولت موقت داشت ، استعفای خود را تقدیم امام (ره ) كند و در همین روز از طرف دولت موقت بركنار شد و طولی نكشید كه در تاریخ 3 اردیبهشت همان سال توسط گروهك تروریستی فرقان به شهادت رسید .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

ناگفته هایی از سردار دوران

"عباس دوران" سرآمد دوران

"عباس دوران" در بیستم مهر ماه سال 1329 در شهر شیراز دیده به جهان گشود. دوران کودکی، نوجوانی و جوانی را در شیراز گذراند. وى پس از اخذ دیپلم در سال 1349 به دلیل علاقه ای که به یادگیری فن خلبانی و خدمت به میهن دارد وارد دانشکده خلبانى نیروى هوایى ارتش می شود. پس از طى نمودن دوره مقدماتى پرواز در ایران براى ادامه تحصیل و فراگیری دوره تکمیلى خلبانی به کشور آمریکا اعزام گردید. با توجه به استعداد فوق العادهف در کم ترین زمان موفق به اخذ نشان و گواهینامه خلبانى شده و در سال 1351 به ایران بازمی گردد و با درجه ستواندومی در پایگاه هوایی همدان مشغول به خدمت می شود. هنگامى که جنگ تحمیلى آغاز شد، وى در پست افسر خلبان شکارى و معاونت عملیات فرماندهى پایگاه سوم شکارى (شهید نوژه) انجام وظیفه مى‏کرد. عباس در 22 تیر سال 1358 با مهناز دلی روی ازدواج می کند که حاصل این ازدواج یک پسر بود با نام امیررضا که وقتی پدر رفت تنها 8 ماه داشت .


جنگ تحمیلی آغاز می شود

در سی و یکم شهریور سال 1359 نیروی هوایی عراق در یورشی ناجوانمردانه تعداد زیادی از مواضع ایران را بمباران می کند. عباس هم همانند دیگر خلبانان شجاع نیروی هوایی به مقابله با دشمن پرداخت.
پس از مدتی عباس برای ادامه پروازهای جنگی به پایگاه ششم شکاری بوشهر منتقل شد. هنوز چندی نگذشته بود که طرح عملیات مروارید ارائه می شود که بر اساس آن تصمیم گرفته می شود که نیروی هوایی و نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در این عملیات به صورت مشترک عمل کنند.
بدین لحاظ بهترین خلبانان پایگاه انتخاب می شوند. در بین انتخاب شدگان نام دلیرانی همچون سرلشکر شهید عباس دوران، سرلشکر شهید حسین خلعتبری، سرلشکر شهید سیدعلیرضا یاسینی و سرگرد شهید حسن طالب مهر به چشم می خورد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تاريخ تولد :1329
نام پدر :
تاریخ شهادت : 30/تير/1361
محل تولد :فارس /شيراز
طول مدت حیات :40
محل شهادت :بغداد
مزار شهید :شيراز

سال 1329 بود، که عباس پا به عرصه هستي نهاد. مادر با شوق فراوان به تربيت او همت گماشت و عباس در شهر زيباي شيراز دوران شيرين کودکي را پشت سر نهاد. سال 1351 بعد از اتمام تحصيلات به دانشگاه خلباني نيروي هوايي ارتش رفت، با اتمام دوره مقدماتي جهت ادامه تحصيل به امريکا اعزام شد و با اخذ نشان و گواهي‌نامه خلباني به ايران بازگشت.تا از خاک پاک کشور خود محافظت نمايد.با آغاز جنگ تحميلي خدمت خود را در پست افسر خلبان شکاري و معاونت عمليات فرماندهي پايگاه سوم شکاري نفتي شهيد نوژه ادامه داد و در طول سالهاي دفاع مقدس بيش از يک صد سورتي پرواز جنگ انجام داد.
دوران در تاريخ 7/9/1359 اسلکه «الاميه» و «البکر» را غرق کرد و در عمليات فتح‌المبين حماسه آفريد.در تاريخ 20/4/1361 عاشقانه براي انجام مأموريت حاضر شد هدف موردنظر او بغداد بود .او قصد داشت، با ناامن کردن شهر از انجام کنفرانس سران کشورهاي غيرمتعهد در اين شهر جلوگيري نمايد و مانع رسيدن صدام به اهداف شومش شود .به همين علت صاعقه‌وار از سد دفاع هوايي پايتخت عراق گذشت و شهر را بمباران نمود. اما اصابت موشک عراقي باعث شد، هواپيما آتش بگيرد، دوران شجاعانه به طرف پالايشگاه الدوره پرواز نمود .تمام بمب‌ها را بر روي پالايشگاه فرو ريخت، قسمت عقب هواپيما در آتش مي‌سوخت. کاظميان با چتر نجات به بيرون پريد اما دوران به سمت هتل سران ممالک غيرمتعهد پرواز کرد. او در آخرين لحظات با يک عمليات استشهادي هواپيما را به ساختمان هتل کوبيد.
سردار دلاور 40 ساله ايران اسلامي در روز سي‌ام تير ماه سال 1361 ابراهيم‌وار در آتش عشق حق سوخت.بعد از اين واقعه فضاي شهر بغداد در هاله‌اي از دود فرو رفت، و تبليغات صدام در مورد امنيت بغداد نقش بر آب شد .بدين‌ترتيب اجلاس سران غيرمتعهدها به علت فقدان امنيت در بغداد برگزار نگرديد.
بعد از بيست سال تنها قطعه‌اي از استخوان پا به همراه تکه‌اي از پوتين عباس دروان به ميهن بازگشت و روز دهم مردادماه سال 1381 خانواده آن را در شيراز به خاک سپردند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در حق عباس دوران بسیار کم لطفی شده است
30 تیر ماه سالروز عملیات استشهادی خلبان شهید عباس دوران (5)

در حق عباس دوران بسیار کم لطفی شده است

همسر شهید عباس دوران در گفتگو با « مهر » :طی این سال ها کسی چندان به موضوع شهادت او نپرداخته است . و شما کمتر جایی یا برنامه و حتی نشریه ای می بینید که در آن سخنی از عباس به میان آمده باشد .
نرگس خاتون دلی روی فر همسر شهید خلبان عباس دوران در گفت و گوی اختصاصی با گروه دفاع مقدس خبرگزاری " مهر " گفت : عباس دوران در طول دو سال اول جنگ بیش از120 پرواز و عملیات برون مرزی داشته است که کارشناسان مسایل پروازی اذعان داشته اند این چنین آماری حتی در جنگ هفت ساله ویتنام هم وجود نداشته است.
وی با اشاره به آخرین دیدار عباس دوران با خانواده خود گفت : آخرین مرتبه ای که قرار شد عباس به عملیات بمباران پالایشگاه " الدوره " برود ، پسرمان " امیر رضا " هشت ما و نیم بیشتر نداشت و صحبت های ما مثل همه موارد مشابهی بود که عباس به عملیات می رفت . اما بعدها متوجه شدیم فقط به یکی از دوستانش گفته بوده که احتمالا این آخرین پرواز من است ومی خواهم در صورتی که برنگشتم تو اولین کسی باشی که خبر شهادت من را به خانواده ام می دهی .
وی افزود : در زمان جنگ عباس دوران در پایگاه بوشهر بود ، از او دعوت کردند تا به تهران برود ولی او قبول نکرد و به همدان رفت زیرا از پشت میز نشستن خوشش نمی آمد و دوست داشت همیشه در تکاپو و پرواز باشد.
همسر عباس دوران با اشاره به خصوصیات اخلاقی این شهید تصریح کرد : عباس دوران همیشه ساکت و محجوب بود و در میان هشت فرزند خانواده اش و حتی اقوام از محبوب ترین افراد بود.
شجاع و نترس بودن عباس دوران باعث شده بود که دوستان شوخ طبعش به او بگویند « عباس همیشه جوراب شانس می پوشد و بعد به عملیات می رود» .
وی همچنین با گله مندی اظهار داشت : در حق عباس دوران بسیار کم لطفی شده است . طی این سال ها کسی چندان به موضوع شهادت او نپرداخته است . و شما کمتر جایی یا برنامه و حتی نشریه ای می بینید که در آن سخنی از عباس به میان آمده باشد . حتی آخرین عملیات او که به گفته بسیاری از صاحب نظران از لحاظ سیاسی ، بین المللی و نظامی در درجه بسیار بالای اهمیت قرار داشت ، هنوز هم ناشناخته مانده است .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سردار دلاور سپاه اسلام شهيد علی تجلائی

زندگينامه علي تجلايي در روز پنجم مرداد ماه سال 1338 در تبريز ديده به جهان گشود. در سال 1344 قدم به عرصه علم و دانش نهاد و موفق به دريافت ديپلم از دبيرستان تربيت تبريز گشت. از سال 1356 فعاليتهاي مبارزاتي خود را آغاز نموده، پس از مدتي توسط ساواك دستگير شد. در سال 1358 وارد سپاه پاسداران شدو در لباس سبزگونه دشت شقايق، به عنوان مربي آموزش پادگان سيد الشهدا (ع) انجام وظيفه نمود. براي مبارزه با نيروهاي ضد انقلاب به كردستان رفته، سپس در مهاجرت به افغانستان، اولين مركز آموزش فرماندهي مجاهدين افغاني در داخل كشور افغانستان را تأسيس نمود. با شروع جنگ تحميلي به ايران بازگشت و در نبرد هلاويه و حماسه سوسنگرد با عنوان فرمانده عمليات و معاون عملياتي سپاه شركت كرد. در طول سالهاي جنگ تحميلي و در جبهه‌هاي پيرانشهر در عملياتهاي بسياري شركت نمود و مسئوليتهاي مختلفي را بر عهده گرفت. او به عنوان مسئول طرح و عمليات قرارگاه خاتم (ص) در تاريخ 25/12/1363 در شرق دجله و در عمليات بدر، بر اثر اصابت تير به ناحيه قلب، به ملكوت سرخ شهادت رسيد.

بخشي از وصيتنامه شهيد : برادران پاسدارم! اميدوارم با بزرگواري خودتان اين بنده ذليل خدا را عفو كنيد. سفارشي چند از مولايمان علي (ع) براي شما دارم. در همه حال پرهيزگار باشيد و خدا را ناظر و حاضر بر اعمال خود بدانيد. ياور ستمديدگان و مستمندان جامعه و ياور تمامي‌ مستضعفان باشيد، مبادا يتيمان و فرزندان شهدا را فراموش كنيد. سلسله مراتب و اطاعت از مسئولين را با توجه به اصل ولايت رعايت كنيد. در هر زمان و هر مكان، با دست و زبان و عمل، امر به معروف و نهي از منكر كنيد. برادران مسئول! كه به طور مستمر در جهت پيشبرد اهداف انقلاب، شبانه‌روزي فعاليت مي‌كنيد، به عدالت در كارهايتان و تصميم‌گيري‌هايتان به عنوان يك مرز ايمان داشته باشيد. عدالت را فداي مصلحت نكنيد، پرحوصله باشيد و در برآوردن حاجات و نيازهاي آنها بكوشيد. در قلب خود، مهرباني و لطف به مردم را بيدار كنيد و طوري رفتار نكنيد كه از شما كراهت داشته باشند. برايم الهام شده كه اين بار اگر خداوند رحمان و رحيم بخواهد، به فيض شهادت نائل خواهم آمد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سردار سرلشكر پاسدار شهيد اسماعيل دقايقي فرمانده لشكر 9 بدر

تولد و كودكي

به سال 1333 ه.ش در بهبهان درخانواده‌اي كه به پاكدامني و التزام به اصول و مباني اسلام اشتهار داشت به دنيا آمد. روح و روان اسماعيل در اين كانون كه ارزشهاي اسلامي در آن به خوبي مشهود بود پرورش يافت و زمينه‌اي براي شخصيت والاي آينده او شد. اين خانواده با توجه به مشكلاتي كه داشتند، مجبور شدند به آغاجاري مهاجرت و با پايبندي به اصول انساني و اسلامي، در آن شهر زندگي كنند. شهري كه بنا به موقعيت خاص جغرافيايي و منابع زيرزميني خود نه تنها مورد طمع غرب (بويژه آمريكا) بود، بلكه غارت ارزشهاي فرهنگي و سنتهاي اجتماعي آن نيز در برنامه‌هاي استكبار جهاني قرار داشت. اما خانواده اسماعيل نه تنها خود از اين تهاجم، سرافراز بيرون آمدند، بلكه در اجراي فريضه امر به معروف و نهي از منكر نيز تلاش مي‌كردند. در نتيجه،‌اسماعيل نيز تمامي ارزشهاي وجودي خود را كه از كودكي به آنها پايبند بود از خانواده خود فراگرفت. او كه از هوش و ذكاوت سرشاري برخوردار بود، مورد توجه خانواده قرار گرفت و پس از ورود به دبستان و پشت سر گذاشتن اين مرحله و اتمام دبيرستان، در سال 1349 در كنكور هنرستان شركت ملي نفت (كه تنها شاگردان ممتاز و باهوش و نمونه را مي‌پذيرفت) شركت كرد و پس از قبولي، به ادامه تحصيل در آن هنرستان پرداخت.

فعاليتهاي سياسي – مذهبي

دانش‌آموزان متعهد، از اين آموزشكده – كه در آن زمان يكي از مراكز فعال و مهم منطقه بشمار مي‌آمد – براي مبارزه با رژيم استفاده مي‌كردند. اسماعيل در همين هنرستان با برادر محسن رضائي (سردار فرمانده محترم كل سپاه) – كه از ديرباز آشناي وادي مبارزه بود – آشنا شد و به همراه ايشان و ديگر همرزمانش مبارزه پيگيري را عليه رژيم و مفاسد اجتماعي آن آغاز كردند. اسماعيل در سال دوم هنرستان – كه با برپايي جشنهاي 2500 ساله شاهنشاهي مصادف بود – در اعتصاب هماهنگ همرزمانش شركت فعالي داشت و در همان سال با هدف منفجر كردن مجسمه رضاخان ملعون، كه در خيابان 24 متري اهواز نصب شده بود، به اقدامي شجاعانه دست زد و قصد خود را عملي نمود، اما متاسفانه چاشني مواد منفجره عمل نكرد.

مبارزات و تلاشهاي اسماعيل، منحصر به مسائل سياسي و نظامي نبود، بلكه به علت هوش سرشار و علاقه‌منديش به مسائل فرهنگي در فرصتهاي مناسب از طريق داير كردن كلاسهاي مختلف، با جوانان اين منطقه ارتباط فكري و روحي پيدا مي‌كرد و در خلال مطالب علمي، آنان را با فرهنگ اصيل اسلام كه در آن خطه، سخت مورد تهاجم واقع شده بود آشنا مي‌ساخت و آنان را به تعاليم روحبخش اسلام جذب مي‌كرد. از اين رو همان گونه كه فعاليتهاي سياسي نظامي اسماعيل و دوستانش گام موثري در مبارزات مسلحانه عليه رژيم ستمشاهي در آغاجاري و بهبهان به شمار مي‌رفت، فعاليتهاي فرهنگي او در حد بسيار موثر،‌عامل بازدارنده‌اي در مقابل روند سريع ترويج فرهنگ مبتذل غربي در اين منطقه شد، تا نه تنها از بي قيدي و لامذهبي جوانان (كه تلاش فراواني براي آن صورت مي‌گرفت) جلوگيري به عمل آيد، بلكه در اثر تلاشهاي زياد اين عزيزان، جوانان منطقه در مبارزه با رژيم، گوي سبقت را از ديگر مناطق بربايند. در سال 1353 دوبار (همراه با برادر محسن رضائي و جمعي از ياران) به زندان افتاد و هربار پس از چند ماه كه همراه با شكنجه بدني و عذاب روحي بود، از زندان آزاد شد. پس از آزادي از زندان، از هنرستان نيز اخراج شد، اما در همان سال در رشته آبياري دانشكده كشاورزي دانشگاه اهواز قبول شد و پس از دو سال تحصيل در اين رشته، دوباره در كنكور شركت كرد و به دانشكده علوم تربيتي دانشگاه تهران – كه از لحاظ فضاي مذهبي، سياسي و علمي براي او مناسبتر از ديگر مراكز علمي و آموزشي بود – وارد شد.

در اين دو محيط دانشگاهي (اهواز و تهران) نيز به مبارزات عقيدتي،‌سياسي و نظامي خود ادامه داد. دقايقي در زماني كه اغلب دانشجويان دانشگاهها آشنايي چنداني با اصول و مباني اسلام نداشتند از دانشجويان متعهد و متشرع به شمار مي‌رفت. تمام واجبات و مستحبات خود را به نحو احسن به جا مي‌آورد و از انجام هرگونه عمل خلاف شرع كه توسط ديگران انجام مي‌گرفت، در حدود وسع خود با حوصله و برخورد اسلامي جلوگيري مي‌كرد واين ويژگي خاصي بود كه در تمام مسير زندگي پرافتخار خود، بدان پايبند بود. در دانشگاه تهران براي مقابله با جريانات التقاطي و غيراسلامي موضع قاطعي داشت و در بحثهاي آنان از مواضع اصلي اسلام دفاع مي‌كرد و در جهت ملموس و عيني ساختن حقايق اسلامي براي همگان بسيار تلاش مي‌كرد.

در سال 1357 ازدواج نمود و در اولين صحبت با همسرش، از اين كه وي فقط به خود و خانواده‌اش تعلق ندارد گفتگو نمود. با اوج‌گيري نهضت خروشان و توفنده مردم مسلمان ايران به رهبري حضرت امام خميني(ره) همچنان به مبارزه ادامه داد و در اعتصابات كارگران شركت نفت نقش موثر و ارزنده‌اي را عهده‌دار بود و در ترور دو تن از افسران شهرباني بهبهان به طور غيرمستقيم شركت داشت.

خانه اسماعيل همواره يكي از پايگاههاي فعال مبارزه با رژيم به شمار مي‌آمد و بسياري از بيانيه‌ها و اعلاميه‌هاي ضدرژيم در اين مكان تهيه و تكثير مي‌شد. شهيد دقايقي قبل از 22 بهمن به اتفاق يكي ديگر از دوستانش طبق برنامه‌اي كه داشتند به تهران آمد و با حضور در مبارزات مردمي، در فتح پادگانها نقش موثري ايفا نمود. پس از آن نيز با تلاش و جديت تمام، در جلوگيري از غارتگري گروهكها و به هدر رفتن اسلحه‌ها نقش به سزايي داشت.

سردار سرلشكر محسن رضائي بااشاره به فعاليتهايي كه در منزل شهيد دقايقي در دوران انقلاب انجام مي‌گرفت، اظهار مي‌دارند: خانه و خانواده ايشان يكي از خانواده‌هايي است كه انقلاب اسلامي در خوزستان مديون آنها است.

نقش شهيد در دوران انقلاب اسلامي

شهيد دقايقي علاقه وافر به ادامه تحصيل داشت،اما با توجه به ضرورتي كه در عرصه انقلاب ودفاع احساس مي كرد دانشگاه وتحصيل را ترك كرد ودر سال 1358با يك نسخه از اساس نامه جهاد سازندگي (كه دانشجويان انجمن اسلامي دانشگاهها آنرا تنظيم كرده بودند)، به آغاجري رفت وبه اتفاق عده اي از دوستان،جهاد سازندگي را راه اندازي كرد. هنوز چند ماه از فعاليت وتلاش همه جانبه اودر اين ارگان نگذشته بود كه طي حكمي(در اوايل مردادماه 1358) مسئول تشكيل سپاه پاسداران در منطقه آغاجري شد. با دقت ودلسوزي تمام به عضو گيري نيروهاي انقلابي پرداخت ودر زمان تصدي فرماندهي سپاه،نمونه والگوئي شد از يك فرمانده متقي ومدبر وكاردان . يك سال از فرماندهي اش در اين منطقه مي گذشت كه بدليل لياقت وشايستگي زياد ،براي تشكيل سپاه پاسداران خوزستان به كمك برادر شمخاني وسايرين شتافت وبا عهده دار شدن مسئوليت دفتر هماهنگي استان، شروع به تشكيل وراه اندازي سپاه در شهرستانهاي استان نمود وبا انتخاب ومعرفي فرماندهان صالح ولايق توانست خدمات ارزندهاي را به اين نهاد مقدس ارائه دهد.در همين مسئوليت وقبل از تجاوز نظامي عراق،زماني كه از درگيري خرمشهر باخبر شد سريعا خودرا به آنجا رساند وبا انتقال سلاح ومهمات (به اتفاق شهيد جهان آرا) نقش اساسي در آمادگي رزمي مردم منطقه ايفا كرد.

شهيد و دفاع مقدس

به دنبال شروع تهاجم سراسري و ناجوانمردانه عراق، به عنوان نماينده سپاه در اتاق جنگ لشكر92 زرهي اهواز حضور يافت و در شرايطي كه با كارشكنيهاي بني‌صدر خائن مواجه بود در سازماندهي نيروها و تجهيز آنها تلاش گسترده‌اي را آغاز كرد. او به لحاظ احساس مسئوليت ويژه‌اي كه داشت در برخي مواقع در مناطق عملياتي حاضر مي‌شد و به سر و سامان دادن نيروها مي‌پرداخت. در جريان محاصره شهر سوسنگرد توسط عراقيها، با مشكلات زيادي از محاصره خارج شد. بعدها به همراه شهيد علم‌الهدي در شكستن محاصره سوسنگرد دليرانه جنگيد. در عمليات فتح‌المبين نيز در قرارگاه لشكر فجر با سردار شهيد بقايي (كه در آن زمان فرماندهي قرارگاه فجر را به عهده داشت) همكاري كرد.

مسئوليت يگان حفاظت

بعد از عمليات بيت‌المقدس، از آنجا كه جنگ، حالت فرسايشي به خود گرفت و تحرك جبهه‌ها كم شده بود، منافقين و ضدانقلاب در راستاي اهداف استكبار جهاني، دست به ترور شخصيتها و افراد موثر نظام و حزب‌الهي‌ها مي‌زدند تا نظام را از داخل تضعيف كرده و عقبه جنگ رادچار تزلزل نمايند. ايشان در تاريخ 1/4/1361 به سپاه منطقه يك مامور گرديد و مسئوليت مهم يگان حفاظت شخصيتها را در قم و استان مركزي به عهده گرفت و با تدبير و درايت خاص خود و بكارگيري برادران سپاه مخلص و جان بركف، به گونه‌اي عمل كرد كه در دوران تصدي فرماندهان ايشان در اين مسئوليت، به لطف خدا هيچگونه ترور و سوءقصدي از جانب منافقين و ضدانقلاب در حوزه مسئوليتي او پيش نيامد. پس از يك سال و اندي كار و تلاش صادقانه در جهت حفظ سرمايه انساني انقلاب، هنگامي كه حضرت امام خميني(ره) در سال 1362 طي فرماني تاكيد خاصي بر حضور افراد در جبهه‌ها نمودند، ايشان بي‌درنگ طي نامه‌اي به فرماندهي، گزارش مشروح فعاليتهاي خود را منعكس و ضمن آن بدين‌گونه كسب تكليف كرد: در شرايطي كه مساله اصلي سپاه و طبعاً كشور، جنگ است، آيا ماندن و عدم همكاري با سپاه در جنگ نوعي راحت‌طلبي نيست؟ و ضمن آن، درخواست خود را باتوجه به تجربياتي كه در جنگ اندوخته بود، براي خدمت فعال و حضور در جبهه مطرح ساخت.

راه‌اندازي دوره عالي مالك اشتر

پس از بازگشت مجدد به جبهه، مسئول راه‌اندازي دوره عالي مالك اشتر (ويژه آموزش فرماندهان گردان) گرديد. اين اقدام ضروري در جهت آشنايي هرچه بيشتر برادران عزيزي كه در جنگ تجارب زيادي را كسب كرده و استعداد فرماندهي را داشتند توسط شهيد دقايقي صورت گرفت. ايشان با دقت، يكايك آنها را شناسايي و انتخاب كرد تا ضمن آموزش به اصول و مباني جنگ و آرايش و تاكتيكهاي نظامي، افراد نخبه و توانمند را براي بكارگيري در مسئوليتهاي فرماندهي معرفي كند. البته خود ايشان هم در اين دوره شركت كرد. در زمان اجراي طرح مالك اشتر، عمليات خيبر در منطقه عملياتي جزاير مجنون انجام شد و شهيد دقايقي نيز با حضور در اين نبرد فراموش نشدني، فرماندهي يكي از گردانهاي خط مقدم را به عهده داشت. بعد از عمليات خيبر به پشت جبهه بازگشت و دوره ياد شده را در تابستان 1363 به پايان رسانيد.

پس از مدتي در لشكر 17 علي‌بن ابيطالب(ع) در كنار شهيد دلاور مهدي زين‌الدين قرار گرفت و در نظم بخشيدن و سازماندهي لشكر، يار ديرينه خود را كمك كرد وبا پذيرش مسئوليت طرح و عمليات لشكر، خدمات ارزنده‌اي را به جبهه و جنگ ارائه كرد.

راه‌اندازي تيپ مستقل بدر

هنگامي كه ماموريت تيپ يادشده به ايشان واگذار گرديد همانگونه كه شعار هميشگي‌اش در زندگي اين بود كه هيچ‌وقت نبايد آرامش خودمان را در آرامش مادي بدانيم، براي عملي ساختن و تحقق آن، تلاشي شبانه‌روزي داشت و تمامي قدرت و امكانات خود را وقف انجام وظيفه الهي كرد و با توكل به خدا و پشتكار و جديت در مدت كوتاهي موفق شد يگان رزم منسجم و قدرتمندي را پايه‌گذاري نمايد. نيروهاي رزمنده تيپ همه عاشق او بودند. او در قلوب يكايك آنان جا گرفته بود و آنها اسماعيل را از خودشان و جزو جامعه خودشان مي‌دانستند و وجودش را نعمت الهي تلقي مي‌كردند. او فقط از نظر تشكيلاتي فرمانده نبود، بلكه بر قلوب افراد فرماندهي مي‌كرد. درحيطه مسئوليتي او نظارت بر نيروهاي تحت فرماندهي امري بديهي بود. از سركشي به خانواده‌هاي شهدا نيز غافل نبود.

ويژگيهاي اخلاقي

در مطالعه و بالابردن آگاهي و معلومات خود جديت خاصي داشت و تا آخر عمر پربركتش از تحصيل دانش باز نماند. ايشان با استفاده از فرصتي كه برايش در قم و استان مركزي پيش آمده بود، در كنار وظيفه حساس و مهم فرماندهي و حفاظت از شخصيتها و كادرهاي انقلاب، به فراگيري ادبيات عرب، تفسير،‌اخلاق و تاريخ اسلام پرداخت. انس با قرآن از شاخصترين خصوصيت او بود. حتي در اوج مشكلات و گرفتاريها از تلاوت قرآن نيز غافل نمي‌شد. از همسر محترم ايشان نقل شده كه او سالي سه بار قرآن را ختم مي‌كرد. روحيه‌اي كه بيش از هر خصيصه و صفت ديگر در تمامي مراحل زندگي بدان پايبند بود، پذيرش خطاي خود بود. بدين معني كه اگر احساس مي‌كرد كه با فعل و حركت خود در رابطه با فردي دچار خطا شده، هرچند كه از نظر مسئوليت و شرايط سني از طرف مقابل خود بالاتر بود، در صدد اعتراف به خطا بر مي‌آمد و از آن فرد پوزش مي‌طلبيد. با افراد مختلف و خطاكار بشدت برخورد مي‌كرد و هميشه رعايت جوانب شرعي را در تنبيهات و برخوردها متذكر مي‌شد. تواضع و فروتني او به نقل از همرزمانش چنان مشهود بود كه مثل يك بسيجي و يك رزمنده عادي در چادرها زندگي مي‌كرد. در كارها به آنان كمك مي‌كرد و در برخوردهايش خيلي‌ها تصور نمي‌كردند او فرمانده يگان باشد. در اولين برخورد با او، صفت تواضع زودتر از صفات ديگر جلوه‌گر مي‌شد. رزمندگان اسلام او را الگوي واقعي يك انسان مجاهد و وارسته مي‌دانستند. با همه مسئوليتهاي سنگين و دشواري كه برعهده داشت هيچ‌گاه در چهره‌اش آثاري از خستگي يا كسالت ظاهر نبود. لبخند مداوم او در مقابله با سختيها براي همه نيروها درس بود.

در اوج ناملايمات و فشارها و نارساييها، برخورد شايسته‌اي با نيروهاي تحت امر داشت. ايشان عموماً در كارها با نيروهاي خود مشورت مي‌كرد و به راي و نظر آنها توجهي خاص داشت. صبر و حوصله و سعه صدر از صفات بارز وي بود. در مقابل تمام مشكلات و مسائل با شمشير صبر به مقابله برمي‌خواست. خلوص و سكوت و وقارش در فرماندهي تحسين برانگيز بود. جاذبه او باعث شده بود كه در تمامي صحنه‌ها حتي در داخل خانواده رزمندگان از مكاني ويژه برخوردار شود. تدبير و كارداني وي موجب تقويت روزافزون جايگاه او در بين افراد شده بود. شهيد دقايقي اين صفات را از تلاشهاي مجدانه‌اش در راه حق به دست آورده بود و اين همه را در تمامي مراحل زندگي و مراتب آن به همراه خود حفظ نمود. در زندگي مادي خود مرحله ساده‌زيستي را پشت سر گذاشته بود و به بذل و ايثار توجهي خاص داشت و در مواقع ضروري حتي حقوق خود را جهت رفع نيازمنديهاي نيروهاي تحت امر خود خرج مي‌كرد. او انساني بود كه در راه حفظ نظام مقدس جمهوري اسلامي دست از آلايشهاي دنيا شسته بود و دل به محبت حق سپرده بود.

نحوه شهادت

اين شهيد بزرگوار در عمليات عاشورا و قدس 4 و همچنين كربلاي 2، 4 و 5 در سمت فرماندهي تيپ خالصانه انجام وظيفه نمود و يگان او جزو يگانهاي موثري بود كه در موفقيت رزمندگان اسلام نقش چشمگيري داشت. بالاخره هنگامي كه در عمليات كربلاي 5 براي انجام ماموريت شناسايي، با يك دستگاه موتور سيكلت عازم محور بود در مسير راه مورد اصابت بمباران هواپيماهاي رژيم متجاوز عراق قرار گرفته و به لقاي حق مي‌شتابد و در اوج اخلاص و ايثار، با نوشيدن شربت شهادت روح تشنه خود را سيراب مي‌كند.

گوشه اي از وصيتنامه

براي شما آرزوي صبر و استقامت و پيگيري اهداف اسلامي را دارم. ان‌شاءالله بتوانيد با كار و فعاليت، خود را بيش از پيش وقف راه خدا و اسلام كنيد. پيش بردن اسلام در جهان – جهاني كه پر از فسق و فجور و خيانت ابرقدرتهاست – تلاش و ايثار مي‌خواهد. در راه امام حسين(ع) – حضرت سيدالشهداء(ع) – رفتن، حسيني شدن را مي‌خواهد. ... ان شاء الله در پيروي از راه امام امت خميني عزيز(ره) كه همان راه خدا، قرآن و اهل بيت عصمت و طهارت(ع) است، موفق باشيد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيد "رضا رياضي" در خانواده اي متوسط و مؤمن و پر جمعيتي به دنيا آمد که پدر با زحمات زياد و کار فصلي بنايي، دختران خود و تک فرزندش"رضا" را بزرگ کرد و تربيت نمود.
شهيد رياضي در سنين نوجوان با شهيد آيت ا...مدني در گنبد آشنا شد که از طرف رژيم پهلوي به آنجا تبعيد شده بود. شهيد مدني ظهرها در مسجد صاحب الزمان(ع) ترک آباد و شبها در مسجد امام کاظم(ع) در محله سيدآباد اقامه نماز مي کرد که بعد از نماز هم جمعي از جوانان و نوجوانان گوش به تفسير قرآن ايشان مي دادند که "رضا" نيز جزو آنها بود.
شبي از شبها از راههاي تقويت اراده سؤال شد و شهيد مدني پاسخ داد. در حاليکه صداي او در ميان صداي چلچله هايي که در بالاي شبستان مسجد لانه کرده بودند واضح به گوش نمي رسيد، اما جمله آخر شنيده شد: ... در اين صورت اراده شما آنقدر مؤثر است که رو به اين حيوانات بالاي مسجد مي گوييد ساکت شو! و ساکت مي شوند... و يکباره صداي پرنده ها قطع شد!
آن سالها شهيد آيت ا... مدني محبوب رضا و دوستانش بود اما هنوز مردم آن گونه که بايد اين سيد بزرگوار را که در کوي و برزن قدم مي زد و در کمال سادگي با مردم مي زيست به خوبي نشناخته بودند. با پيروزي انقلاب اسلامي ايران گروه هاي محارب، گنبد را عرصه تاخت و تاز فرهنگي و نظامي قرار دادند . "دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامي" در مسجد قائميه که رضا نيز جزو آنها بود، مقابله فکري با انحرافات را بر عهده داشت. رضا که فارغ التحصيل تربيت معلم در رشته پرورشي شده بود پايه هاي امور تربيتي را در آموزش و پرورش شهر بنا گذاشت.
قصه زندگي رضا ادامه داشت تا آذر 61 که به جبهه اعزام شد و در مسير، بر مزار شهيد بهشتي در تهران حال غريبي پيدا کرد و با ورود به اهواز دوره آموزش تخريب را سه هفته اي گذراند. يکي از دوستان وي تعريف مي کرد که مقدمه چيني هاي اعزام او تلنگري به ما بود. صبح ها بعد از نماز با عشقي که به قرآن و به ويژه سوره "الرحمن" و "يس" داشت، قرائت قرآن را شروع مي کرد تا به آيات "...و لمن خاف مقام ربه جنتان " و " ... يعرف المجرمون بسيماهم فيؤخذ بالنواصي و الاقدام .." مي رسيد حالش دگرگون مي شد و گاهي مي گفت که هر کس در جبهه ها بارخود را ببندد برنده است.
اخلاص، جذبه، تواضع و حيا و گاهي سخنراني هاي شيوا "رضا" را محبوب جمع بچه هاي تخريب کرده بود، به ويژه شهيد علي عاصمي را که فرمانده او و در عين حال دلبسته او بود. شهد عاصمي گاهي از روي علاقه، او را از خنثي کردن مين هاي تله شده منصرف مي کرد و کارهاي کم خطرتر را به او محول مي کرد که رضا متوجه مي شد و گله گذاري مي کرد. شايد يکي از دلايل رعايت حال رضا توسط فرمانده اين بود که رضا تازه صاحب دختري به نام زينب شده بود.
علاوه بر خرمشهر جمع ديگري از نيروهاي تخريب در هويزه مشغول پاکسازي بودند. رضا بدون قرار قبلي از خرمشهر به جمع آنها پيوست و عده اي از کار او تعجب کردند که چرا رضا با سابقه کمتر به جمع نيروهاي قديمي وارد شده که بالاخره خودش جواب داد که "تقدير من در هويزه است!"
هفته سوم اسفند61 هفته عجيبي بود چراکه در سه روز اول يک شهيد و سه مجروح حاصل پاکسازي بود. شهيد عاصمي اعلام کرد که روز سه شنبه کار تعطيل است و براي تجديد قوا به مزار شهداي هويزه مي رويم. مثل هميشه علي عاصمي دوربين کتابي کوچک خود را همراه داشت و رسمش هم اين بود که فقط از شهدا و مجروحين عکس بگيرد. رضا در حالي که کنار مزاري نشسته بود به علي اشاره کرد که از من عکس بگير چون فردا همين ساعت شهيد مي شوم و شما از عکسم استفاده کنيد و زير آن هم بنويسيد" شهيدي بر مزار شهيدي ديگر" و علي عکس را انداخت.
آنها که رضا را بهتر مي شناختند به تکاپو افتادند که فردا رضا وارد ميدان نشود. او متوجه شد و گفت که "اگر بناست برايم اتفاقي بيفتد خواهد افتاد". شب هنگام يکي از دوستان او از راه رسيد و نامه اي را حاوي عکس زينب 40 روزه در دست رضا ديد و اظهار مکرر رضا براي شهادت و تعجب و توجيه اين مسافر از راه رسيده بر اينکه" شهادت مقدمه اي دارد به نام رضا بودن و.... و رضا سه بار تکرار کرد که من"رضا هستم".
شهيد رضا رياضي در کنار شهيد علي عاصمي در مزار شهداي هويزه و يک روز قبل از شهادت
فردا صبح عاصمي از روي علاقه اي که به رضا داشت او را در نوار ضد تانک گمارد تا کم خطرتر باشد. 5 دقيقه به ساعت 10صبح نيروها براي استراحت از ميدان خارج شدند جز دو نفر؛ رضا رياضي و داود پاک نژاد که آماده خروج بودند. درست ساعت 10 انفجار صورت گرفت. داود که بر روي مين هاي "والمر" کار مي کرد روي سيم تله مين رفت و با انفجار به هوا بلند شد.
آنچه پيش بيني شده بود اتفاق افتاد. داود که در 3 متري مين بود سالم ماند اما رضا در 8 متري او بيش از 200 ترکش از سر تا نوک پا بر جان خريد و در موعد مقرر آسماني شد. عاصمي خيلي متأثر شده بود و اظهار مي کرد: "رضا از حرف من تخلف نکرد ولي تقدير او اين بود".
دو روز قبل رضا با مادرش تلفني صحبت کرده بود و خبر داد که براي عيد در گنبد است. رضا رياضي 25 اسفند به شهادت رسيد و روز 29 اسفند در گنبد تشييع شد. از او وصيتنامه اي نماند اما دستنوشته هاي زيادي دارد که سرلوحه آن اين شعر است:
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عيال و خانمان را چه کند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]معرفی سردار شهید محمود اخلاقی[/h]

نماز شب محمود ترک نمي شد، در جبهه که بوديم، يک شب خيلي باران مي باريد، بچه ها لباس خشک نداشتند، هرکس دراين موقعيت فقط به فکر اين است که لباس گرم بپوشد ولي محمود در آن موقعيت اول نماز شبش را خواند.

سردار شهيد مهندس ناصر فولادي از فرماندهان عمليات بيت المقدس، دست مستخدم بخشداري را مي بوسيد و براين بوسه افتخار مي کرد ، چراکه پيامبر اکرم(ص) دست پينه بسته کارگر را مي بوسيد.
ديوان بيگي در وصف همسرش، شهيد ناصر فولادي نوشته است: آنگاه که نوجواني 14 ساله بيش نبودي، از ظلم و ستم شاه و چپاول نفت سخن مي راندي... در مبارزه عليه طاغوت تا پاسي از شب گذشته اطلاعيه هاي امام را بادست نوشته، پخش مي نمودي، با مواد منفجره وآتش زا ، سه راهي و کوکتل مولوتف مي ساختي تا عليه دشمنان اسلام مورد استفاده قرار گيرد... .
در سال 56 اولين عکس ملعون شاه را از محوطه دانشگاه صنعتي شريف، پايين کشيدي و مجسمه او را سرافرازانه با کمک دوستان سرنگون کردي، در صف تظاهر کنندگان خطاب به مزدوران خائن گفتي:" قلب من آماج گلوله هاي شماست "و سينه ستبر خود را بر آنها گشودي. تو را مبارز يافتم، آنگاه که در سنگر دانشگاه در صف مبارزه با گروه هاي الحادي به دفاع از مظلوميت شهيد بهشتي پرداختي و از ليبرال و منافق بيزاري جستي ... .
تو را مبارز يافتم، آنگاه که در صف فاتحان لانه جاسوسي آمريکا ، يکسال شبانه روز مقابل کفر، خستگي ناپذيري پرتلاش ايستاده و به گفته دوستان، مسئوليت آنان را نيز بر دوش خود نهادي ... .
تو را مبارز يافتم آنگاه که کردستان دست نياز به سوي مبارزان گشود، به مصاف با باطل شتافتي و در ظهر عاشورا، گرسنه وتشنه به ياد امام حسين(ع) و اصحاب با وفايش در زير رگبار گلوله خصم ،به نماز پرداخته و شهد عروج محمود عزيزت( اخلاقي) بودي... . تو را مبارز يافتم آنگاه که در سمت بخشدار منطقه جبالبارز ،28 روز طي طريق نمودي و به گفته دوستان، جبالبارز جنوبي را کشف نموده تا خدمت به محرومين نمايي.
علي گونه 300 گالن نفت را با پمپ دستي، شبي تا صبح، نفت زدي تا فرداي آن روز سريعتر به دست مستضعفين جلوي بخشداري توقف نموده اند برساني ، خود نيز به کمک شتافته و پاکت هاي سيمان را برپشت نهادي که آثار زخم تا مدتها باقي مانده بود، شبانه براي محرومين آذوقه، نفت و ... به درب منزلا مي بردي و خود در گوشه اي پنهان مي شدي تا ريا نشود.
دست مستخدم بخشداري را مي بوسيدي و براين بوسه افتخار مي کردي که چراکه پيامبر اکرم(ص) دست پينه بسته کارگر را مي بوسيد،در درو محصولات محرومان، داسي را در دست گرفته و ساعتها زير آفتاب سوزان کمک مي نمودي... .
تو را مبارز يافتم ، آنگاه که حضور در جبهه را بر هر مسئوليتي اولا دانسته و پيشنهاد فرمانداري را رد نموده و از بخشداري نيز استعفا دادي ... .
به هر حال شهادت محمود روي بچه ها اثر گذاشت. يک کم روحيه آنها را ضعيف کرد ولي يادشان آمد که محمود آرزويش اين بود، آدم ناراحت نمي شود از اين که کسي به آرزويش برسد،... .


تو را مبارز يافتم آنگاه که به خاطر سنت پسنديده ازدواج به اداي نيمي از دين، از حنظله غسيل الملائکه سخن گفتي و جهاد في سبيل الله را بر همه چيز راجع دانستي... .
تو رامبارز يافتم آنگاه که اتاق عقد را با آيات جهاد و شهادت مزين نمودي و پس از مراسم نيز سراسيمه جهت تجديد عهد با شهيدان ، به سوي گلزار شهدا شتافتي.
تو رامبارز يافتم که برتر از حنظله به عهد خود وفا کردي و با حضور در جبهه ، خود را به خرمشهر رساندي و به آرزوي هميشگي ات که هميشه در قنوت نمازهايت تکرار مي شد"الهم ارزقني توفيق شهاده في سبيلک" نائل آمدي و پرونده 22 سال عمر پر برکت که سراسر مبارزه و مجاهده بود، بسته شد و براستي تو را شهادت لايق بود و بس.

قسمتي از سخنان شهيد مهندس فولادي درباره شهيد محمود اخلاقي؛
"الذين آمنو و هاجرو في سبيل الله و اموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله و اولئک هم الفائزون"قرآن کريم.
حدود سه ماه پيش با محمود حرکت کرديم به طرف کامياران و حدود چهل نفر بوديم، در آنجا با يکي از بچه ها خيلي آرزو داشتند به مرز روند.مخصوصاً محمود که بيش از همه آرزو داشت. مسئول آنجا موافقت کرد که ما را بفرستد 14 نفر از چهل نفر جدا شدند و رفتند به طرف سومار و از 14 نفر، پنج تا از بچه ها خسته شدند و در کل 9 نفر باقي ماندند، دو تا تپه در منطقه بود که اگر به دست سپاه کرد مي افتاد مزدوران عراقي مي بايست منطقه را ترک مي کردند.
صبح تاسوعا، ارتش حمله اش را شروع کرد، صبح بعد از عاشورا بود نمي توانستيم کار بکنيم زيرا عراقي ها با توپ و تانکهايشان در پايين تپه مستقر شده بودند، صبح عاشورا بچه ها حرکت کردند، اتفاقاً تصميم داشتند براي اين كه شهيد شوند آن روز را حتما روزه بگيرند روي همين اصل به اصطلاح خودشان روزه گرفتند.
اما چون روز عاشورا ،روزه صحيح نيست ولي سحري مانندي خوردند و حرکت کردند قدم به قدم تمام سنگرها را جلو رفتند تا رسيدند به محلي که توپ و تانک هاي ارتش همه آنجا بود، هيچ کس جرات نداشت جلو رود، بيست نفر از برادران ارتش مي خواستند تسليم شوند.محمود آمد آنجا و گفت: امروز روزي است که ما بايد خونمان را در راه اسلام بدهيم و اين دو تپه را بگيريم، ما نبايد زنده بمانيم.
صبح که حرکت کرديم، هرکس از محمود سوالي مي کرد کچا مي رويد، محمود در جواب مي گفت: پيش خدا يا پيش امام حسين(ع) مي رويم.... قبل از عمليات آن هم نه نفر جهت گرفتن تپه، محمود شروع کرد به صحبت کردن.آيه اي از قرآن خواند گفت:" ان ينصرکم الله فلا غالبا" اگر شما خدا را ياري کنيد هيچ کس نمي تواند بر شمل غلبه کند نمونه عينيش همين بود که نه نفر از تپه بالا رفتند، يکي از برادران همان دفعه اول تير به فکش خورد و شهيد شد.
قرار گذاشته بوديم اگر کسي تير خورد هيچ کس حق ندارد پهلوي تير خورده باقي بماند.بايد برود تپه را بگيرد و بعد بيايد به مجروح برسد. به هر ترتيب که بود دو تا سنگر که گرفتيم محمود عين شير مي غريد، الله اکبرهاي محمود ترسي در دل دشمن انداخته بود که از ترس جانشان گذاشتند و فرار کردند خود محمود به تنهايي 30 تا 40 مزدور را کشت به هر شکل، تپه تصرف شد.
محمود کسي بود که خود سازيش را از 6 سال قبل آغاز کرد زماني که آيت الله رباني شيرازي جيرفت بود، پيش آقا رفت و او سخنراني که براي محمود کرد راه به او شناساند و خط و مشي محمود را مشخص کرد. همه خواهران و برادران بدانند که محمود قبل از انقلاب در گروه هاي مسلحانه چقدر فعاليت کرد اما هيچ کس خبرنداشت.


محمود با يکي از برادران مهدي يوسفيان بالاي تپه 3 تا تانک زدند و قبل از اين جريان ظهر عاشورا، بچه ها زير رگبار کلانشيکف ايستاده و نماز جماعت خواندند، براي ما قابل تصور نبود موقعي که مي گفتند " امام حسين(ع) روز عاشورا نماز خوانده، آن هم نماز جماعت، باور نمي کرديم."
ولي حال فهميديم که محمود واقعاً حسين وار بود، ايستادند نماز جماعت خواندند و حمله را شروع کردند، نمي دانستند بالاي تپه چند نفر است يک لشکر ، ده نفر ، .... هيچي نمي دانستند فقط مي دانستند خدا در قرآن فرموده اگر يک نفر از شما مومن باشد حريف صد نفر است.
همه به اين اصل معتقد بودند و خوب الحمدالله عملي شد.مزدوران از ترس فرار کردند و اسلحه ها را به جا گذاشتند، بچه ها از فرصت استفاده کرده، خط را بازديد کردند بالاي تپه 3 تانک را زدند.2 تانک عقب نشيني کرد، يکي از آنها شروع کرد به طرف محمود گلوله انداختن، که محمود بلند شد تا تانک را بزند که سعادت شهادت نصيبشان شد.
به هر حال شهادت محمود روي بچه ها اثر گذاشت. يک کم روحيه آنها را ضعيف کرد ولي يادشان آمد که محمود آرزويش اين بود، آدم ناراحت نمي شود از اين که کسي به آرزويش برسد،... .
محمود واقعاً طالب شهادت بود، در سخنراني هايش بارها مي گفت: تنها فاصله عاشق و معشوق يعني آدم و خدا فقط مرگ است هر چه زودتر اين فاصله بايد برداشته شود، چرا آدم هفتاد سال زندگي کند، حيف نيست آدم 70 سال از معشوقش دور باشد بايد هرچه زودتر به معشوق برسد، به هرحال محمود صفات حسنه اش خيلي زياد بود، نمي شود در يک جلسه بگوئيم اما يکسري از آنها را مطرح مي کنم.
محمود کسي بود که خود سازيش را از 6 سال قبل آغاز کرد زماني که آيت الله رباني شيرازي جيرفت بود، پيش آقا رفت و او سخنراني که براي محمود کرد راه به او شناساند و خط و مشي محمود را مشخص کرد. همه خواهران و برادران بدانند که محمود قبل از انقلاب در گروه هاي مسلحانه چقدر فعاليت کرد اما هيچ کس خبرنداشت.
مهمترين چيزي که واقعاً در محمود بود اخلاص بود، هرکاري مي کرد نمي گذاشت کسي بفهمد، راجع به اخلاص او خاطره اي را ذکر کنم ، يک رودخانه اي پشت جبهه بود روي اين پل يک سيم کشيده بودند براي تمرين تکاوران نيروي زميني، محمود روز حاضر نشد اين کار را بکند مي گفت:" نمي توانم ولي در شب ساعت هشت مرا صدا کرد و گفت:" مي خواهم از روي آن رد شوم فقط براي آن که اگر در رودخانه افتادم تو بداني، او چون قصد داشت خودش را بسازد، با نيروي ايمانش حرکت کرد و رفت و به سلامتي برگشت،رفتني که هيچ کس نمي توانست برود اما محمود با اين جثه ضعيف ولي روح قوي انجام داد
ديوان بيگي در وصف همسرش، شهيد ناصر فولادي نوشته است: آنگاه که نوجواني 14 ساله بيش نبودي، از ظلم و ستم شاه و چپاول نفت سخن مي راندي... در مبارزه عليه طاغوت تا پاسي از شب گذشته اطلاعيه هاي امام را بادست نوشته، پخش مي نمودي، با مواد منفجره وآتش زا ، سه راهي و کوکتل مولوتف مي ساختي تا عليه دشمنان اسلام مورد استفاده قرار گيرد... .


نماز شب محمود ترک نمي شد، در جبهه که بوديم، يک شب خيلي باران مي باريد، بچه ها لباس خشک نداشتند، هرکس دراين موقعيت فقط به فکر اين است که لباس گرم بپوشد ولي محمود در آن موقعيت اول نماز شبش را خواند، انسان نمي تواند راجع به محمود صحبت کند... پشت جبهه آبي بود که خيلي سرد بود در اولين فرصتي که محمود بدست مي آورد، آبي مي آورد آن را گرم مي کرد و براي بچه ها ، چايي دم مي کرد اما خودش نمي خورد.چايي به برادران ارتشي مي داد تا روحيه آنها را قوي تر کند. نهار و شام آنجا خيلي ارزش داشت، محمود خودش دو تا پرس غذا در دست داشت ولي نمي خورد.
فاجعه است دراين جا مردم مي آيند در صف نفت و ... مي ايستند سرغذا، آب، گاز با هم دعوا داريم محمود از همه اينها رنج مي برد، همين الان در قبر نيز رنج مي برد... اگر دو روز نان به ما نرسد شروع مي کنيم به هزار داد و بيداد کردن ولي محمود گرسنگي را تحمل مي کرد و اکثر مواقع او روزه بود.
يک روز در کامياران بچه ها صحبت مي کردند که اگر اسير شدند حق دارند که به خود تير خلاصي بزنند و خود را بکشند، محمود از جا بلند شد و گفت: برادران شهيد شدن با يک گلوله براي مسلمانان ننگ است، بايد انسان را بگيرند، زجر دهند، با قيچي تکه تکه کنند، آن موقع ثواب دارد و انسان اجر مي برد، محمود دعايي را مي خواند" الهم ارزقنا قتلا في سبيلک تحت رايت نبيک مع اوليائک" خدايا کشته شدن در راه خودت را در زير پرچم پيامبرت با اوليائت روزي ما بفرما... .
اين سخنراني توسط سردار شهيد فولادي در شب هفتم سردار شهيد اخلاقي در منزل ايشان ايراد شده است.​
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
**(زندگینامه شهدا)**

نام : مریم فرهانیان وصیتنامه شهیده مریم فرهانیان -
به ولايت فقيه ارج بنهيم و بدانيم كه الان امام خميني بر ما ولايت دارد


تولد : ۲۴ دی ماه سال ۱۳۴۲

محل تولد : آبادان در خانواده‌ای متوسط و مذهبی

تاریخ شهادت : ۱۳ مرداد ماه ۱۳۶۳

محل شهادت : گلستان شهداء آبادان در اثر اصابت خمپاره دشمن

محل دفن : گلزار شهدای آبادان

در ۱۴ سالگی با کمک برادر رشید خود «شهید مهدی فرهانیان» خود را مجهز به سلاح معرفت و بصیرت الهی کرد و با درک صحیح از وضعیت حاکم بر کشور و نیز ماهیت استکبار جهانی امپریالیسم،مبارزات خود را علیه ظلم های رژیم پهلوی آغاز کرد .

این شهیده بزرگوار با اوج‌گیری مبارزات مردم در جریان انقلاب اسلامی در تظاهرات و راهپیمایی‌های مردمی علیه حکومت شاهنشاهی شرکت کرد و با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران به جمع این خیل عاشق پیوست و دوره‌های آموزشی را با موفقیت به پایان رساند.و با آغاز جنگ تحمیلی درشهر آبادان را ترک نکرد و دوشادوش برادران رزمنده به دفاع ازخاک کشورش پرداخت .

شهیده مریم فرهانیان درسن ۱۷ سالگی در بیمارستان امام خمینی (ره) آبادان مشغول امداد‌گری شد و به مدت سه سال به کار امدادگری و پرستاری از مجروحین جنگ در بیمارستان های مختلف آبادان ادامه داد که در این مدت یک بار به شدت زخمی شد و به اجبار در بیمارستان بستری شد .

وی کسی بود که زینب وار از برادران رزمنده مجروح پرستاری می کرد.مریم فرهانیان یکی از ۱۸ نفر خواهران، امدادگران داوطلب بود که در زمان جنگ در بیمارستان طالقانی آبادان در قسمتهای مختلف، خالصانه خدمت کرد وی در تمام مدت عمر گرانبهایش با بیداری و هوشیاری سیاسی، دینی زندگی کرد رفتار و منش این شهیده الگوی زن مسلمان ایرانیست .

اين شهيده بزرگوار از ابتداي پيروزي انقلاب اسلامي تا روز شهادت با بيداري كامل و حس زيباي عشق و ايثار در شهر مقاوم آبادان مشغول خدمت و ترويج اخلاق، رفتار و منش يك زن مسلمان بود. به هنگام شكست محاصره آبادان و آزادي خرمشهر و بسياري از عمليات‌هاي ديگر فعاليت چشمگيري داشت تا بالاخره بر اثر متوقف شدن عمليات پس از آزادي خرمشهر به‌منظور رسيدگي به خانواده شهدا در واحد فرهنگي بنياد شهيد آبادان مشغول فعاليت شد .

هنگام شهادت :

این شهیده بزرگوار در غروب سیزدهم مرداد ماه سال ۱۳۶۳ در حالی که همراه با دو تن از خواهران همکار خود بر مزار شهیدی که بنا به وصیت مادر شهید که از آنان قول گرفته بود هر سال به جای او بر سر مزار پسر شهیدش حاضر شوند، در حالی که راهی گلستان شهداي آبادان شده بودند مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن بعثی قرار گرفتند و دو خواهر همراه او زخمی شدند و مريم فرهانيان نماد رشادت و مجاهدت زن‌ ايراني به فیض شهادت نایل شد .


وصيت نامه شهيده مريم فرهانيان

بسم الله الرّحمن الرّحيم و به نستعين انّه خير ناصر و معين
وصيتم را با نام خدا، اين بزرگترين بزرگترها، آن يگانه مطلق، اين فريادرس مستضعفان، اين در هم كوبنده كاخ ستمگران و يزيديان، اين منجي حق و عدالت، اين فرستاده ي قرآن، اين شنونده غم ها، اين مشكل گشاي دردها و ... شروع مي كنم.
اول از هر چيز از انقلاب اسلامي ايران به رهبري امام خميني به اندازه فهم خودم و وظايفم كه بر دوش دارم بگويم، انقلابي كه با دادن خون هزاران شهيد و هزاران معلول به اولين مرحله پيروزي خود رسيد. انقلابي كه در آن مردم، اسلام را، اين كامل ترين دين را مبناي كار خود قرار دادند و از آن الهام گرفتند و وحدتي را كه به دست آورده بودند، با توجه به دين اسلام و رهبري قاطع امام آن را حفظ كردند.
قدر اين رهبر را بدانيد و همواره پشت سر او باشيد. از امام پيروي كنيد. به پيام ها و فرمان ها و دستوارت اسلامي امام توجه كنيد و سعي كنيد از هر كلمه امام درس بگيريد.
امام را تنها نگذاريد. اين هواي نفسي را كه امام از آن صحبت و سعي مي كند آن را از وجود ما بزدايد، شما هم سعي كنيد كه در اين راه موفق شويد. سعي كنيد خود را بشناسيد كه اگر خود را بشناسيد خدا را شناخته ايد. در هيچ كاري خدا را از ياد نبريد. و همواره به ياد خدا باشيد و با هم به مهرباني رفتار كنيد.
امام زمان را از ياد نبريد. همواره به فكر امام زمان باشيد. همواره در راه اسلام باشيد و براي تحقق بخشيدن به آرمان اسلام بكوشيد و به قدرت الهي توجه داشته باشيد كه بالاتر و با عظمت تر از تمام قدرت هاست. هيچ وقت قدرت خدا را از ياد نبريد و سعي كنيد كه هر چه بهتر تزكيه نفس كنيد. چيزي را كه امام اينقدر درباره اش تكيه مي كنندكه تزكيه نفس كنيد. و در بين خطراتي كه ما را تهديد مي كنند هيچ خطري بالاتر از اين نفس نيست كه گاه انسان را به انحراف مي كشاند و خود انسان متوجه نمي شود.
قرآن بخوانيد زيرا قرآن تمام دستورات زندگي را به شما مي گويد. نهج البلاغه و صحيفه سجاديه هم همينطور.
مادر! اگر من سعادت شهادت را داشتم و شهيد شدم، اصلاناراحت نباش. ما همه امانت هستيم و همه ما از دنيا مي رويم، زيرا اين دنيا آزمايشگاهي است كه خداوند بندگان خود را در آن، مورد آزمايش قرار مي دهد. اين ما هستيم كه بايد سعي كنيم و از اين امتحان كه بالاترين امتحان هاست سربلند بيرون بياييم و در قيامت پيش خدا سرافكنده نباشيم.
يادم هست كه در آخرين جلسه گفتگويي كه با برادر شهيدم داشتم، درباره معاد برايم صحبت مي كرد و مي گفت در فكر آخرت باشيد و بعد از اين جلسه بود كه مقام شهادت را به دست آورد. از صميم قلب به او تبريك مي گويم و از خدا مي خواهم صداقتي همانند شهيدان به من عطا كند و سعادت اين را بدهد كه تنها و تنها در راه او قدم برداريم و براي رضاي او كار كنيم.
شهيد كسي است كه به آخرين مرحله كمال خود رسيده است و راهش را با آگاهي، ايمان و خلوص مي پيمايد و هميشه پيروز و جاويد است.
به ولايت فقيه ارج بنهيم و بدانيم كه الان امام خميني بر ما ولايت دارد و بدانيم تنها در اين صورت در دنيا و آخرت موفق مي شويم كه با همديگر صميمي باشيم و با دشمن مقابله كنيم. چه دشمناني كه در درون ما هستند و چه دشمنان بيروني. من هم مانند برادر شهيدم (مهدي) هر چه يادم آمد نوشتم و اگر در گفتارم اشتباهي هست، به بزرگي خودتان ببخشيد .

والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
مریم فرهانیان

منبع : صالحات
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از گمنامی تا بازگشت به ایران بعد از 25 سال
شهید حمید ادیبی

اردیبهشت ماه سال جاری بود که خبر رسید شهید گمنامی در شهر کرمان تشییع و دانشگاه علوم پزشکی کرمان تدفین می شود. در آن زمان شهید گمنام وارد کرمان شد و در فرودگاه مورد استقبال مردم قرار گرفت و مراسم شام غریبانش در حسینه ثارالله کرمان برگزار شد.

جنگ تحمیلی

شهید گمنام در نهایت روز بعد در میان استقبال مردم کرمان تشییع و تدفین شد و پس از آن در کشاکش زندگی شهری و دغدغه‌هایش گمنام ماند.

مجله زندگینامه دفاع مقدس

اما داستان شهید گم نام کرمان همین جا تمام نشد، در همین شهر اما خانواده شهید 19 ساله حمید ادیبی که سالها قبل به آنها گفته شده بود فرزندشان در جبهه شیمیایی و شهید شده است روزگاری دگر داشتند.

اینکه چگونه خانواده شهید ادیبی به خصوص پدر شهید و دختر برادرش اصرار به دفن شدن شهیدشان در جایی در استان کرمان داشتند نیز شنیدنی است.

خانواده شهید می گویند که مادر شهید که چند سال پس از شنیدن خبر شهادت فرزندش دار فانی را واع گفته بوده شبی به خواب یکی از اعضای خانواده می آید و می گوید که فرزندش در همین نزدیکی است و از خانواده شهید می خواهد که به دنبالش بگردند و این خواب همزمان بوده با شناسایی و تشییع شهید گمنام.

اما پدر شهید که در پی این اتفاق در تکاپوی یافتن فرزندش بود از روی تاریخ شهادت و سن شهدا شهید گمنام را همان فرزند شهید شده اش دانست.

پس از دفن این شهید در دانشگاه علوم پزشکی کرمان پدر شهید ادیبی موضوع را پیگیری کرد و در این میان بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمان نیز با وی همکاری لازم را انجام داد و در نهایت و پس از ده ها ماه با آزمایش ژنتیک مشخص شد شهید گمنام دانشگاه علوم پزشکی کرمان همان شهید حمید ادیبی است که در سن 19 سالگی در عملیات فاو به درجه رفیع شهادت نائل آمده است.

هر چند این روزها گلزار شهدای کرمان حال و هوای دیگری دارد و هر گاه به این سرزمین نورانی وارد شویم زائران مشتاق را بر مزار شهدای کرمان می بینیم اما مزار شهید ادیبی که روی خود را پس از مدتها بر خانواده اش نمایان کرد صفای دیگری یافته است.

مزار شهید ادیبی مکانی شده برای آنان که این روزها بار دیگر برایشان ثابت شده که شهیدان زنده اند و وجودشان جاری و ساری است.

شهیدان منبع نور و رونق زندگی این روزها هستند و راهشان همچنان باز است و پیمودنش کار انسانهایی است که در گیر و دار زندگی ماشینی و مشکلات اقتصادی گرفتار مادیات شده اند و باید چشمهای خود را بشویند.


پدر شهید در گفتگو با مهر می گوید: فرزندم 25 سال به عنون شهید مفقود الاثر معرفی شده بود و سرانجام این روزها حس می کنیم حمید به خانه باز گشته است.

ادیبی می گوید: زمانی که حس کردم حمید بین شهدای گمنام کرمان است و مشخصاتش با شهیدی که در دانشگاه دفن شده یکی است به من الهام شد که این شهید باید حمید من باشد و به همین دلیل با تمام توان به دنبال فرزندم بودم.

وی افزود: مادر حمید پس از شهادت فرزندمان فوت کرد اما دعاها و دل نگرانیهای وی بود که درنهایت حمید را راهی خانه اش کرد.

پدر شهید ادامه داد: هفته گذشته درنهایت جواب آزمایشهای ژنتیک رسید و ثابت شد که حمیدم به خانه بازگشته است.

وی از همکاری های افرادی که در این امر وی را یاری کردند قدر دانی کرد و گفت: فرزندم پاک رفت و پاک بازگشت و امروز و در آستانه نوروز خوشحالم و شور و شعفی خاص در خانه ما حکم فرا شده است.

وی افزود: محلی که هم اکنون شهید حمید دفن شده است دقیقا مکان سابق کوره پزخانه پدرم بود که حمید در دوران بچگی در آنجا بازی می کرد و در نهایت پس از مدتها به همین زمین نیز بازگشت و خود را از طریق مادرش به ما نشان داد.

وی از مردم خواست یاد و خاطره شهدا و افراد پاکی که در این راه جان خود را نثار کردند حفظ کنند و در مسیر اسلام و ارزشهای اسلامی حرکت کنند.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شهید فوزیه شیر دل؛ (فرشته بی گناه)

شهید فوزیه شیر دل در سال 1338 در شهر کرمانشاه در کانون گرم خانواده ای متدین و مومن متولد گردید .
پس از طی دوران طفولیت در سن 7 سالگی به مدرسه رفت و چون در خانواده ای مذهبی رشد کرده بود به نماز خواندن و روزه گرفتن بسیار پایبند بود.
دوران ابتدایی و راهنمایی را باموفقیت پشت سر گذاشت ،پس از گرفتن مدرک سیکل وارد بهداری شد.
وی به مدت 2 الی 3 سال در بهداری کرمانشاه خدمت کرد و پس از آشنایی با کارش به پاوه منتقل شدو در بیمارستان آن جا مشغول به کار شد.
فوزیه با پیام انقلاب اسلامی همگام بود و دوستدار حضرت امام (ره) بود.
او پرستار مومن و محجبه ای بود که آشکارا در بیمارستان پاوه اعلام می کرد که:
من پیرو امام و خط امام هستم.
سرانجام وی در روز بیست و پنجم مرداد 1358 در جریان حمله گروهک ضد انقلاب دموکرات به بهداری پاوه و محاصره آن محل و در حالی که گروه دکتر شهید چمران در صحنه حاضر بود در حالی که برای کمک به گروه اقدام می کرد و در حال راهنمایی هلی کوپتر برای فرود در بهداری بود، مورد اصابت گلوله ناجوانمردانه دموکراتها قرار گرفت و به شدت مجروح شد.
فوزیه در آن محل بعد از 16 ساعت جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید.
بعد از مدتی پیکر شهید وچندتن دیگر شهدا را هلی کوپترحمل می کرد،مورد اصابت گلوله های منافقین قرار گرفته و سقوط کرد.
خلبان و کمک خلبان ومجروحان نیز همگی به شهادت رسیدند .
شهید چمران در وصف رشادت این پرستار شهید نوشت:
خداوندا! چه منظره ای داشت این خانه پاسداران! چه دردناک!....
دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود خون لباس سفیدش را گلگون کرده بود، 16 ساعت مانده بود و خون از بدنش می رفت و پاسداران هم که کاری از دستشان بر نمی آمد گریه می کردند.
این فرشته بی گناه ساعاتی بعد در میان شیون و زاری بچه ها جان به جان آفرین تسلیم کرد.

چه وصف خوبی کردی چمران عزیز همه شهدا فرشتگانی بی گناهند. بی گناه و مظلوم ,‌در زمانه حاضر مظولم ترند از دیروز امروز دوستان به ظاهر دوست آنان نادیده می گیرند ولی دیروز لااقل چون تویی بود که به یاد آنان باشد.
فوزیه عزیز تو س بودی مثل روپوش پرستاری ات ولی و وقتی سرخ شدی سپید تر شدی سپید تر از تمام گل های مریم و دل های نامردمان روزگار، دیروز ضدانقلابی که تورا رو سفید کرد چهره ای نمایان داشت اما ضد انقلاب امروز خود را پشت انقلابی که تو برایش خون دادی پنهان می کند تازه مدعی هم هست.
فوزیه عزیز آن بالا بالا هستی مارا یادت نرود دعای هم برای ما بکن، شاید ماز به راه رستگاری رسیدمو سپید شدیم.


شادی روح شهدای اسلام و امام شهدا گل صلواتی نثار کنید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سردار رشيد اسلام، جهادگر شهيد، حسام دوست فاطمه

فرمانده گردان مهندسي امام صادق(ع) جهادسازندگي استان فارس

حسام دوست‌فاطمه در سال 1340 در شهر شيراز چشم به جهان گشود. از آنجا كه در خانواده‌اي مؤمن و متدين متولد شده بود، از همان ابتداي كودكي، فطرتي آرام و مهربان داشت.
دوران تحصيلات ابتدايي و متوسطه تا رسيدن به ديپلم را با موفقيت در زادگاهش به سر آورد و به دانشگاه راه يافت.
او قداست نوجواني را همراه آموزش معارف اسلامي حفظ و سپري كرد و در تهذيب و دور بودن از اخلاق رذيله كوشيد و نگذاشت محيط مسموم طاغوت گرد ريا و ناهنجاري بر دامن پاكش بنشاند.
با آغاز حركت انقلاب، با تجربه‌هاي فراواني كه داشت، در تنظيم و تشويق جوانان و راه‌اندازي راهپيمائي‌ها، شركتي مؤثر و فعال داشت.
با پيروزي انقلاب اسلامي او كه سال‌هاي زندگي را به اميد چنين روزهايي طي كرده بود، از آرزوهايش گذشته و پا بر فرق راحتي‌ها و آسايش‌ها نهاده بود و ديگر سر از پا نمي‌شناخت و به راستي انسان وارسته‌اي بود.
در حال و هواي انقلاب، شب‌ها چون سربازي، به پاسداري مي‌پرداخت و از ايده و مرام اسلامي و انقلابي و خون شهيدان و درد پدران و اشك مادران را پاس مي‌داشت. اين حركت مردمي را، اين معجزة بزرگ قرن را، اين حاكميت نوپاي اسلام را، خوب مي‌فهميد و به ريشه‌هايش فكر مي‌كرد، و در رساندن پيام آن، تلاشي بي‌اندازه داشت.
وقتي كه آتش جنگ تحميلي از ناحية حزب بعث عراق زبانه كشيد و مرزهاي جنوب و غرب ايران اسلامي را درنورديد؛ او با همة توان به عرصة كارزار گام نهاد. همة فعاليت‌هايش را متوقف كرد و به جنگ و مسائل آن پرداخت.
يكي از همرزمان اين شهيد بزرگوار مي‌گويد:
«والائي شخصيت ايشان در عمليات والفجر(8) ظاهر شد و بيشتر فرماندهان و مسؤولين پشتيباني جنگ با رشادت‌ها و دلاوري‌ها و استعدادهاي شكوفاي ايشان آشنا شدند و همان عمليات والفجر(8) آغاز حركت و انتقال ايشان به قرارگاه كربلا بود كه مسؤوليت جذب و سازماندهي را در سال 65 به عهده گرفتند.»
او جنگ را با انگيزه انتخاب كرده بود. و آماده بود در هرجايي كه نياز جنگ را مي‌تواند برآورده كند انجام وظيفه نمايد. به همين لحاظ با آن پشتكار عجيبي كه داشت و آن علاقه‌اي كه در وجود شهيد بود و ارتباط خوبي هم كه با دانشگاه شيراز توانست برقرار كند، فعاليت چشم‌گيري از خود نشان داد و توانست يك نظم و سازماني به نيروهايي كه به جهاد مي‌آمدند بدهد.
پس از آن مسئوليت امور جهادگران را پذيرفت و بنا به ضرورت جنگ، به سمت واحد يگان دريايي منصوب شد. در حالي كه جنگ ما دريايي و عمليات‌هاي ما آبي ـ خاكي بود اين واحد از اهميت شاياني برخوردار بود. عده‌اي از مسؤولين گردان مهندسي جنگ جهاد فارس به فيض عظيم شهادت نائل گشته بودند و با پيشنهاد فرماندهي محترم قرارگاه كربلا، ايشان به فرماندهي گردان مهندسي انصار فارس منصوب شدند. بارها اين مطلب را مي‌گفت: من نمي‌خواهم مسؤوليت بپذيرم؛ ولي شرم و حياء و احترامي كه براي مسؤول قرارگاه قائل هستم مانع مي‌شود كه از پذيرش مسؤوليت‌ها امتناع نمايم.
طبيعي است كه هركس به كار و مسؤوليت جديدي وارد بشود با محدوديت‌ها و مشكلاتي روبه‌رو مي‌شود. ولي ايشان آنقدر توان بالايي داشت كه در عرض مدت كوتاهي جاي خودش را باز كرد و در اطراف شمع وجودش پروانه‌هايي مشغول به پرواز شدند و جهاد فارس در عمليات‌ها درخشش خوبي داشت.
جهادگر ديگري در وصف او مي‌گويد:
«يكي از ويژگي‌هاي ايشان پذيرش كار بود. درهيجانات و شلوغي عمليات والفجر(10)، فرماندهي منطقه امر كرده بودند كه گردان تحت امر شهيد دوست فاطمه سريعاً براي انجام مأموريت جديد بايد به غرب اعزام بشود. 24 ساعت از زمان ابلاغ اين دستور در اهواز نگذشته بود كه ايشان اولين اكيپ‌هاي تحت امرش را سريعاً با وسايل سنگيني به غرب اعزام كرد و اين حاكي از اعمال مديريت و شايستگي ايشان بود.
در شخصيت شهيد دوست فاطمه بحث لطافت و صلابت را همه‌جا مي‌توانيم پيدا كنيم. در مقابل كفار صلابتي عظيم داشت و لطافتش اين بود كه به انسانيت انسان‌ها ارج مي‌نهاد. مثلاً وقتي در واحد جذب و سازماندهي بود نيروها را جمع مي‌كرد و به محل مورد علاقه‌شان اعزام مي‌كرد و اين امور به دور از حوصلة هر انساني است و انصافاً ايشان با دو بال صلابت و لطافت سير مي‌كرد. البته نه تنها با دشمن صلابت داشت بلكه در هر موردي كه صلاح مي‌دانست به طور جدي برخورد مي‌كرد و جايي كه بايد حرفش را بزند، مي‌زد؛ و وظيفة شرعي و الهي خود را ادا مي‌كرد.
در زماني كه سمت مسؤوليت يگان دريايي قرارگاه كربلا را به عهده داشت، يكي از روزها كه در سالن غذاخوري با هم غذا مي‌خورديم ايشان با يك نوجواني كه نزديك به 16 سال سن داشت آشنا شد و متوجه شد كه آن جوان از مسئله‌اي رنج مي‌برد. با او تماس گرفت و مطلع شد پدرش را از دست داده و با مادرش در خانة برادرش زندگي مي‌كند و برادرش سرايدار مدرسه‌اي است. اين جوان در ضمن اينكه در قرارگاه مشغول انجام وظيفه بود از اختلاف شديدي كه بين او و برادرش پديد آمده بود رنج مي‌برد. شهيد دوست فاطمه اين نقطة آشنايي با آن جوان را براي هميشه حفظ كرد. زندگي او را پرس‌وجو شد و لحظاتي او را آرام كرد و تلفن برادرش را در تهران گرفت و تماس حاصل كرد و بالاخره او را با خانواده‌اش صميمي نمود و حداقل هفته‌اي يكي دوبار با خانوادة جوان تماس مي‌گرفت و ارتباطش قطع نمي‌شد»
همرزم ديگر وي مي‌گويد:
«شهيد دوست فاطمه مسئوليت‌هاي مختلفي را در قرارگاه به عهده گرفت كه در تمام مسئوليت‌ها موفق و پيروز بود. از خصوصيات بارز وي مديريت والاي او بود و با سعة صدر با همة مسائل برخورد مي‌كردو وقتي برخورد ايشان را با سايرين مقايسه مي‌كرديم ما احساس افتخار مي‌كرديم كه با ايشان به عنوان يك فرمانده ايده‌آل ارتباط برقرار كنيم.
شهيد دوست‌فاطمه با گذشت بود، واقعاً از تمام هستي‌اش براي پيشبرد جنگ گذشته بود. درس خود را در دانشگاه ناتمام گذاشته بود. وقتي با دوستان و همكلاسان وي برخورد مي‌كردم تعجب مي‌كردند كه چرا حسام نيامده تا درس خود را تمام كند.
حضور در جنگ و نبرد با كفار را اولي‌تر از درس مي‌دانست. با كوچكترين اعلام نيازي از طرف مسئولين به راحتي به فعاليتش ادامه مي‌داد»
همسر محترمة شهيد دوست فاطمه هم اين‌گونه مي‌گويد:
«در تاريخ 18/10/62 با هم ازدواج نموديم. ازدواجمان بسيار ساده ولي پرمحتوا بود. از همان اوايل زندگي‌مان براي من خيلي خوب روشن شده بود كه ايشان از چه روحيه والايي برخوردار بودند.
با خانوادة خود، با بنده و با همة كساني كه با آنان معاشرت داشت با اخلاق اسلامي رفتار مي‌كردو چيزي كه در زندگيش نمود بارزي داشت اين بود كه اگر حرفي را مي‌زد خود عامل آن بود. بسيار به احكام و شرايع اسلام مقيد بودند و معتقد بودند كه انسان در هر حال و هر زمان بايد به رضاي خداوند متعال و به امر او راضي و تسليم باشد و نيز معتقد بودند كه صبر و استقامت، انسان را به مقام اعلا مي‌رساند.
مقيد بودند كه نماز را در اول وقت بالاخص با جماعت برگزار كنند.
آخرين‌باري كه با او صحبتي داشتم تماس تلفني بود كه به او گفتم فروردين ماه به شيراز بياييد. اول گفتند: نمي‌توانم. بعد از آن گفتند: اگر بشود دهم ارديبهشت به شيراز مي‌آيم ولي در همان ماه شيميايي شدند.»
شهيد دوست‌فاطمه از منطقة جنوب به غرب اعزام شد و در آن فوران و شدت بمباران‌هاي شيميايي رژيم بعث عراق بر حلبچه و مناطق عملياتي والفجر(10) ايشان هم در مقرّ خودشان در منطقه شيميايي ‌شدند و به باختران انتقال داده شده و سرپايي مداواي نسبي شدند. ولي به علت مسؤوليتي كه در منطقه داشتند حاضر نشدند براي استراحت به عقبه برگردند و مجدداً به منطقة عملياتي برگشتند.
اين اسوة مقاومت و فعاليت براي بار دوم شديداً شيميايي شدند و اين بار به يزد و سپس به تهران انتقال داده شدند. در تاريخ 18/1/67 ساعت 1:30 دقيقة بعدازظهر در بيمارستان لبافي‌نژاد قفس تن را شكست و به بارگاه ملكوتيان پر كشيد.
از سردار شهيد ما وصيتنامه‌اي به دست نيامده است؛ ليكن سخناني در آخرين لحظات زندگي دنيايي‌اش در بيمارستان به برادر بزرگوارش فرموده است؛ كه آن را به عنوان وصيت شفاهي در اينجا مي‌آوريم:
پزشكان بيمارستان وضع جسماني حسام را در بدترين وضعيت تشخيص داده بودند و ما به عينه مي‌ديديم كه حتي تنفس برايش مشكل بود. اما با وجود اين وقتي به او مي‌گفتيم: چه چيزي نياز داري؛ حاجتت چيست؟ مي‌گفت: «امام را دعا كنيد؛ رزمندگان اسلام را دعا كنيد.» حتي يكبار ايشان نگفت: دعا كنيد خدا مرا شفا بدهد تا از دردم كاسته شود. براي خودش حرفي نداشت.
در آن لحظات آخر به مسئله همبستگي و وحدت و برادري اشاره مي‌كردند و شبي كه فرداي آنروز به شهادت رسيدند يكي از برادران محترم روحاني به ملاقات ايشان آمده بود و پس از گفتگو با حسام، حسام از اين برادر روحاني قول گرفت كه از امام امت تقاضا كنيد كه در روز قيامت شفيع من بشود.
عشق و علاقة زيادي به امام امت داشت و حتي در آن لحظات آخر ذكر امامش و ياد امامش از ياد او نرفت. همواره ذكرگويان بود تا به منتها آرزوي خودش كه شهادت بود رسيد.
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار

شهید محسن آقاخاني
نام پدر: رضا

تاریخ تولد1347/6/4

محل تولد: تهران

تاریخ شهادت: 1365/11/9

محل شهادت: شلمچه
عملیات منجر به شهادت: کربلای 5
محل دفن: بهشت زهرا(س) قطعه 29



93.jpg

سلام بر حسین(ع) با سر بریده


امام جماعت واحد تعاون بود. بهش می گفتند حاج آقا آقاخانی. روحیه عجیبی داشت. زیر آتیش سنگین عراق شهداء رو منتقل می کرد عقب. توی همین رفت و آمد ها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد. چند قدمیش بودم. «هنوز تنم می لرزه وقتی یادم میاد». از سر بریده شده اش صدا بلند شد:« السلام علیک یا ابا عبدالله»
راوی: جواد علی گلی- همرزم شهید






post92.jpg


در فرازي از وصيتنامه اين شهيد والامقام آمده است:

«به همه مردم توصيه مي‌كنم دست از دامان ائمه(ع) برندارند كه ما بدون ائمه(ع) هيچيم و كاري از ما برنمي‌آيد. آنهايي كه علي(ع) را ندارند چه دارند؟ آنها كه حسين(ع) را ندارند چه دارند؟ هيچ ندارند. اگر مي‌خواهيد پيروز شويد علوي باشيد، اگر مي‌خواهيد رستگار شويد حسيني باشيد و اگر مي‌خواهيد همه چيز باشيد شيعه باشيد.»


به روایت ...

.....
 

Similar threads

بالا