امروز يه ذره سر به سر مهري گذاشتم ، با اين كار داشتم از غمي كه تو دلم بود فرار ميكردم ، از طرفيم نميخواستم مهري رو مضطرب ببينم ... البته بايد اعترافم بكنم كه قضيه خواستگاري مهريم برام سنگين بود ولي به روي خودم نمياوردم ...
بعد از رفتن مهمونا و تموم شدن كاراي مهري و مامان و حرف و حديثاي زنونه ، مامان مياد ميشينه كنار من و بابا توي هال و مثل هميشه با نگاه گرم و مهربونش به حال و هواي خونه آرامش ميده ، مهريم كه آرومتر شده و ديگه دنبال ادب كردن من نيست يه لبخندي بهم ميزنه و ميره سمت حياط ... منم يواش يواش از كنار مامان بابا كه انگار يه حرفايي با هم دارن و راجع به اتفاق امروز يه چيزايي ميخوان به هم بگن بلند ميشم و ميرم ببينم مهري چيكار ميكنه ...
مهري بالاي سر گل و بوته هاش وايساده و زل زده بهشون ، با اينكه نميدونم مهري چه حالي داره ولي به هر حال بايد تجربه ي سختي براش باشه ، منم ميرم پشت سرش و بازوشو ميگيرم ..
-چيه آبجي ؟ خلوت كردي
-چيه دوباره اومدي سر به سرم بذاري و بهم بخندي ؟
-من و سر به سر ؟! نه بابا اومدم ببينم پسنديدي يا نه؟ خوب تعريف كن ببينم
-اااااااا داداش دوباره شروع كردي؟
-جدي ميگم مهري ، نميخواي بگي كه بهش فكر نميكني ، هر چي تو دلته بريز بيرون ...
-خب به نظر پسر مودب و با شخصيتي بود ، ولي ... چيجوري بگم ، اصلا" نميتونم به خواستگار و ازدواج و اين جور چيزا فكر كنم ...
-چرا مهري جون ، ماشالا ديگه خانومي شدي واسه خودت ، خانجون هم كه سن و سال تو بود بابا ميرفت مكتبخونه !!
-آخرشم نفهميدم داري جدي حرف ميزني يا نه ...
-قربون خواهر مهربونم برم ، هم ميخوام نظرتو بدونم هم ميخوام حال و هوات عوض شه آبجي قشنگم ...
حرفمونو صداي مامان قطع ميكنه :
-مهران ، مهران .. بيا موبايلت داره زنگ ميزنه
ميپرم موبايلو از مامان ميگيرم ، فرنوشه ، تندي ميرم سمت اتاقم ، صداي مامان در مياد :
-خيله خوب ، چه خبرته
برميگردم سمت مامان ، يه لبخند ميزنم و در اتاقو ميبندم
-الو سلام
-سلام ، خوبي مهران؟ بد موقع زنگ زدم ؟
-نه ، براي چي؟ اتفاقا" خيليم به موقع بود !
-آخه دير گوشي رو برداشتي ...
-پيش مهري بودم تو حياط داشتيم با هم حرف ميزديم
-حالش چطوره ؟ خويه ؟ عمو و آذر جون چطور خوبن؟
- همه خوبن ، مرسي ، تو چطوري ؟ بهتري؟
-آره منم خوبم ، حوصله م سر رفته بود زنگ زدم بهت ، آخه من اينجا خيلي تنهام ...
-كار خوبي كردي ، هر وقت خواستي ميتوني بهم زنگ بزني ، خوشحال ميشم
-واقعا" ، خوب تو چرا زنگ نميزني ؟ نكنه سرت شلوغه ؟
-آره سرم كه شلوغه ! 3تا خونواده رو نون ميدم ..
-چي ؟
-شوخي كردم ، نه بابا اتفاقا" اين روزا بيكارم ، ميخواي فردا بريم يه دوري بزنيم ، تعطيلم هست ، شايد مهريم بياد
-با گردش موافقم ، ولي اگه تنها بياي بهتره
-باشه فردا صبح زنگ ميزنم باهات هماهنگ ميكنم
-اوكي ، پس خدافظ
-خدافظ
خيلي دوست داشتم مهربونتر باهاش صحبت كنم و بهش ابراز علاقه كنم ، ولي هنوز خجالت ميكشم ، با تلفن امشب فرنوش ديگه داره باورم ميشه كه فرنوشم بهم علاقه منده و اين فكر چقدر راضيم ميكنه ، دوست داره تنها روي تخت دراز بكشمو ساعتها به اين موضوع فكر كنم و توي خيالم با فرنوش همصحبت بشم ...
بعد از رفتن مهمونا و تموم شدن كاراي مهري و مامان و حرف و حديثاي زنونه ، مامان مياد ميشينه كنار من و بابا توي هال و مثل هميشه با نگاه گرم و مهربونش به حال و هواي خونه آرامش ميده ، مهريم كه آرومتر شده و ديگه دنبال ادب كردن من نيست يه لبخندي بهم ميزنه و ميره سمت حياط ... منم يواش يواش از كنار مامان بابا كه انگار يه حرفايي با هم دارن و راجع به اتفاق امروز يه چيزايي ميخوان به هم بگن بلند ميشم و ميرم ببينم مهري چيكار ميكنه ...
مهري بالاي سر گل و بوته هاش وايساده و زل زده بهشون ، با اينكه نميدونم مهري چه حالي داره ولي به هر حال بايد تجربه ي سختي براش باشه ، منم ميرم پشت سرش و بازوشو ميگيرم ..
-چيه آبجي ؟ خلوت كردي
-چيه دوباره اومدي سر به سرم بذاري و بهم بخندي ؟
-من و سر به سر ؟! نه بابا اومدم ببينم پسنديدي يا نه؟ خوب تعريف كن ببينم
-اااااااا داداش دوباره شروع كردي؟
-جدي ميگم مهري ، نميخواي بگي كه بهش فكر نميكني ، هر چي تو دلته بريز بيرون ...
-خب به نظر پسر مودب و با شخصيتي بود ، ولي ... چيجوري بگم ، اصلا" نميتونم به خواستگار و ازدواج و اين جور چيزا فكر كنم ...
-چرا مهري جون ، ماشالا ديگه خانومي شدي واسه خودت ، خانجون هم كه سن و سال تو بود بابا ميرفت مكتبخونه !!
-آخرشم نفهميدم داري جدي حرف ميزني يا نه ...
-قربون خواهر مهربونم برم ، هم ميخوام نظرتو بدونم هم ميخوام حال و هوات عوض شه آبجي قشنگم ...
حرفمونو صداي مامان قطع ميكنه :
-مهران ، مهران .. بيا موبايلت داره زنگ ميزنه
ميپرم موبايلو از مامان ميگيرم ، فرنوشه ، تندي ميرم سمت اتاقم ، صداي مامان در مياد :
-خيله خوب ، چه خبرته
برميگردم سمت مامان ، يه لبخند ميزنم و در اتاقو ميبندم
-الو سلام
-سلام ، خوبي مهران؟ بد موقع زنگ زدم ؟
-نه ، براي چي؟ اتفاقا" خيليم به موقع بود !
-آخه دير گوشي رو برداشتي ...
-پيش مهري بودم تو حياط داشتيم با هم حرف ميزديم
-حالش چطوره ؟ خويه ؟ عمو و آذر جون چطور خوبن؟
- همه خوبن ، مرسي ، تو چطوري ؟ بهتري؟
-آره منم خوبم ، حوصله م سر رفته بود زنگ زدم بهت ، آخه من اينجا خيلي تنهام ...
-كار خوبي كردي ، هر وقت خواستي ميتوني بهم زنگ بزني ، خوشحال ميشم
-واقعا" ، خوب تو چرا زنگ نميزني ؟ نكنه سرت شلوغه ؟
-آره سرم كه شلوغه ! 3تا خونواده رو نون ميدم ..
-چي ؟
-شوخي كردم ، نه بابا اتفاقا" اين روزا بيكارم ، ميخواي فردا بريم يه دوري بزنيم ، تعطيلم هست ، شايد مهريم بياد
-با گردش موافقم ، ولي اگه تنها بياي بهتره
-باشه فردا صبح زنگ ميزنم باهات هماهنگ ميكنم
-اوكي ، پس خدافظ
-خدافظ
خيلي دوست داشتم مهربونتر باهاش صحبت كنم و بهش ابراز علاقه كنم ، ولي هنوز خجالت ميكشم ، با تلفن امشب فرنوش ديگه داره باورم ميشه كه فرنوشم بهم علاقه منده و اين فكر چقدر راضيم ميكنه ، دوست داره تنها روي تخت دراز بكشمو ساعتها به اين موضوع فكر كنم و توي خيالم با فرنوش همصحبت بشم ...
آخرین ویرایش: