روزگار مهري و مهران

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان روزگار مهري و مهران

نويسندگان : گلابتون و amarjani200

شخصيت هاي اين داستان خيالي هستند و هر گونه تشابه در دنياي واقعي تصادفي ميباشد .

نكته : در داستان نوشته ها هيچ كس به جز نويسندگان نميتوانند پست بزنند ولي در تاپيك نقد داستان روزگار مهري و مهران نظرات و نوشته هاي زيباي شما دوستان دلگرممان خواهد كرد .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
من مهران هستم ، 22 سالمه و قراره از اين به بعد با خواهرم زندگيمونو براتون تعريف كنيم .
و اما خصوصيات من : نه لاغرم نه چاق ، صورت تقريبا" گرد ، يه قد معمولي ، عموما" خندان ، پرجنب و جوش و البته شيطون . بعضي وقتا دمدمي مزاج، مردم و فعاليتهاشون برام خيلي جالبه ، گاهي اوقات اينقدر محو كاراشون ميشم كه انگار ميرم توي نقششون . دوست دارم مستقل از خانواده باشم ، عاشق فوتبال ، بيليارد و كلا" ورزش كردنم ....
خلاصه ميشه گفت يه پسر معمولي ام با يه سري خصوصيات خاص !
و اما خواهرم مهري ....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

گلابتون

مدیر بازنشسته
سلام سلام
منم مهري هستم..20 سالمه و دو سال از داداش مهران كوچكترم...تازه كنكور قبول شدم ، رشته ادبيات دانشگاه آزاد تهران خيلي خوشحالم و كلي ذوق و شوق دارم...
آهان ...راستي يادم رفت مثل داداشي خصوصياتم رو بگم...ذوق زدگيه ديگه...

تا حدودي ميشه گفت لاغر هستم...قدم 160 ...چشماي درشت و مشكي و موهاي بلند و خرمايي دارم...زياد اهل حجاب نيستم اما بي حجاب هم نيستم...در يه حد نرمال حفظش ميكنم..
عاشق شنا هستم...و بيشتر وقتم رو مطالعه ميكنم...به مردم توجه ميكنم اما نه مثل داداشي...يعني تا خودشون نخوان اصلا كاري به كارشون ندارم...يه جورايي بيشتر با خودم سرگرم هستم و عوالم خودم...زيادم اهل دوست و رفيق نيستم.
عاشق خونه و خانواده و خانه داري هستم...واسه خودم كدبانويي هستم....درضمن عاشق راني پرتقالي هستم...كمي تا قسمتي هم شيطون..البته از نوع خانگي
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
يادمه توي انتخاب رشته دبيرستان كلي مشكل داشتم ، من از بچگي هم فارسيم خوب بود هم رياضيم ولي خودم هميشه فارسي و ادبياتو ترجيح ميدادم ،
گهگاهيم يه چيزايي واسه خودم مينوشتم ، البته بگم به بازيگري و آواز خوندنم خيلي علاقه داشتم، حتي سال آخر راهنمايي كه بودم توي يه تاترم يه نقش بهم دادن كه كلي با بچه ها تمرين كرديم و روزي كه جشن بود و قرار بود ما تاترمونو آخر كار اجرا كنيم زنگ مدرسه خورد و بچه ها دوييدن تو حياط و.. ، فك كنم از همون جا بود كه ذوقم كور شد و ديگه دنياي هنر حرفه اي رو بوسيدم و گذاشتمش كنار!
خلاصه وقتي سال اول دبيرستان بوديم و موقش شد كه ديگه انتخاب رشته كنيم ، خودم بيشتر دوس داشتم برم ادبيات ولي با اصرار بابا و مامان و دبير و ناظم و بقال و ... اينا ديگه گولم زدنو رفتم رشته رياضي ولي براي آبجي مهري نذاشتم اين قضيه تكرار بشه كه خودش مفصل براتون تعريف ميكنه:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
آره خوب يادمه كه داداش مهرانم اون روزها چقدر ناراحتي كشيد...بميرم الهي...ولي خوب بابا ميگفت ...مرد بايد جوهر داشته باشه..بايد رو پاي خودش بلند بشه...شعر و ترانه كه واسه مرد نون و آب نميشه...اون موقع ها زياد عقلم نميرسيد نميدونستم بابا راست ميگه يا نه...اما حتم داشتم از روي تجربه حرف ميزد...بابا هميشه عقل رو برتر از احساس بكار ميگرفت...اما با اين حال خيلي دلم واسه داداشم ميسوخت...مهران اون روزهاخيلي غصه ميخورد آخه با اينكه شيطون بود ولي آدم توداري بود و فقط من بودم كه نميتونست ناراحتيشو از من پنهون كنه...اما بازم احترام بابا ، مامان و بقيه رونگهداشت و به خواسته شون احترام گذاشت...و رفت رشته رياضي

ولي وقتي نوبت انتخاب رشته من شد...و از اونجايي كه خانوادگي و ژنتيك به هنر و ادبيات علاقه مند بوديم...مثل كوه پشت سرم وايساد و نذاشت حرف ديگرون به كرسي بشينه...يادمه مامان قهر كرد آشتي كرد...بابا كلي اخم و تخم كرد...اما مهران كوتاه نيومد...منطقشم اين بود كه مهري دختره ...هر رشته ايي كه بخونه بايد بر اساس علايقش باشه...چون قرار نيست كه ازش نون و آب دربياره...
خلاصه اين شد كه همه رو راضي كرد تا منم به علايق خودم رسيدم و تا امروز كه سر ميز دانشگاه نشستم دست بوسش هستم....
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
البته آبجي مهري هميشه منو با تعريفاش شرمنده ميكنه، يادم باشه يه راني ه پرتقال براش باز كنم...
خب امروز زحمت صبحونه رو مهري جون كشيده ، واي چه صبحونه ي مفصلي !! نون و پنير و گردو و چاي شيرين ، خودشم صبحونه رو خوره و رفته آماده بشه با همديگه بزنيم بيرون .
اجازه بدين من يك لقمه ي گنده نون و پنير آماده كنم و با چاي شيرين بخورم تا براتون بگم ...
حالا شد ، چي ميگفتم ؟!
آهان
شنبه ها من و آبجي مهري با هم ميريم دانشگاه ، آخه تا يه جاهايي هم مسيريم با هم ، بذارين صداش كنم :
مهري ، آبجي مهري ....
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
شب پيش كه جمعه بود خونه مادرجون بوديم و چون قرار بود امروز براي پادردش بره دكتر..مامان پيشش موند و با ما برنگشت خونه...بابا هم كه چون به محل كارش نزديك بود و صبحش ميخواست مامان اينا رو برسونه به مطب همونجا موند...من و مهران تنهايي برگشتيم خونه...صبحانه رو حاضر كردم و مهران رو بيدارش كردم و تا دست و روش رو بشوره منم صبحانه ام رو خوردم و رفتم آماده بشم.....
_جون دلم داداشي...الان ميام...دارم آماده ميشم..تا صبحونه اتو نوش جون كني منم اومدم داداشم...ببخشيد داداشي بي زحمت يه لقمه هم براي من بگير امروز يه كم دير ميام خونه ...

خب من آماده ام داداش ...بريم...(درحاليكه سرم پ
ايين بود و داشتم بند كفشم رو ميبستم )راستي مهران جان امروزم دوستت ...محسن...سر راه باهامون مياد ...؟
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
من يه دوست صميمي دارم اسمش محسنه
ما از دوره راهنمايي با هم همدرسه بوديم ، من و محسن تا آخر دبيرستان همه ي جيك و پيكمون با هم بود ، ميشه گفت ته رفاقت بوديم ديگه ، هر روز با هم بوديم ، يكيمون كه ميرفت مسافرت اون يكي چش براه ميموند تا يار غارش بياد ، گه گاهيم خونه ي فاميلاي همديگه ميرفتيم ....
بعد دبيرستان محسن كشاورزي - ماشين آلات قبول شد و منم عمران ، ديگه كمتر وقت ميكنيم با هم باشيم .. شايدم دل مشغوليمان عوض شده :) ولي رفاقتمون پابرجاست اگه حتي يه مدت طولاني همديگه رو نبينيم ، البته تا امسال كه سال آخرمونه سعي ميكنيم اگه بشه هفته اي يه بار به هم سر بزنيم ، واحدامونم اين ترم يه جوريه كه شنبه صبحا رو با هم ميپريم ، يا من بهش زنگ ميزنم يا اون ، بعضي روزام همديگه رو ميپيچونيم...
-نميدونم آبجي اگه اومدني باشه زنگ ميزنه ...
من آماده ام
بريم مهري جان
لقمه تم نياوردم ، آبجي مگه دبيرسان ميري كه لقمه ميخواي ، برات سر راه يه چيزي ميگيرم آبجي شيطون !!
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
محسن هم مثل مهران واسه من نقش داداش دوم رو داشت گاهي اوقات كه جايي ميخواستم برم يا كاري داشتم اگه مهران وقت نداشت حتما با هماهنگي مهران ميومد كمكم يا منو تا يه مسيري ميرسوند از نظر مامان و بابا هم تاييد شده بود خداييش بچه پاك و بي آلايشي بود همه اقوام هم مهران و محسن رو باهم ميشناختن...پسر مودب و باهوش و خانواده داري بود...مثل من و مهران هم كمي تا قسمتي شيطون اما يه متانت خاصي داشت كه من خيلي خوشم ميومد...علاوه بر اين چيزها مهمترين اشتراك بين من و محسن علاقه دوتامون به گل و گياه بود...
با كمك و همراهي محسن خونه مون رو از گل و گلدون انباشته كرده بودم...بابا خيلي از فضاي خونه لذت ميبرد...همه جا غرق گل بود و گياه ...رسيدگي به همه اونام به عهده خودم بود..يه جورايي مثل بچه هام شده بودن...محسن هم هر ازگاهي واسشون طبابت ميكرد و يه رسيدگي كلي بهشون ميكرد.

اي قربون داداش گلم برم...(
در حاليكه روي پاهام خودم رو بلند ميكردم تا به صورت مهران برسم يه بوس كوچولو از گونه اش كردم و با شيطنت گفتم )خب ميخوام مثلا صرفه جويي بشه داداشي...نميخوام باعث خرج اضافه بشم ...
- مهران...راستي ميدونستي فردا قراره اون دوست بابا كه تو آمريكا زندگي ميكنه بياد خونه امون...خيلي مطمئن نيستم اما شنيدم مامان داشت به مادرجون ميگفت...احتمالا با خانواده مياد...
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
كي ؟ عمو ممد ؟ ...
عمو محمد از دوستاي دوره خدمت باباس ، بابا و عمو ممد بعد از خدمت انگار كه تازه همديگه رو پيدا كرده باشن ، سالها از هم دور نشدن ...
از وقتي كه يادم مياد ما با عمو ممد اينا همسايه بوديم ..
عمو ممد يه دختر داره به اسم فرنوش كه يه سال از آبجي مهري بزرگتره ، من و مهري و فرنوش همبازياي بچگيه هم بوديم .
قديما خونه ي ما نرسيده به سي متري نارمك بود ، تو خيابون مير فخرايي ...
اي ... يادش بخير ، ما با بچه هاي كوچه خيلي قايم باشك بازي ميكرديم ، هميشه هم ما سه تا با هم يه جا قايم ميشديم ،يا اگه يكيمون چشم ميذاشت اون دو تاي ديگه هواشو داشتن و به دادش ميرسيدن ...
سر كوچه ي ما يه نجاري بود كه هر وقت بيكار ميشديم ميفتاديم به جون اين خرده چوبا و بعضي وقتا هم با اون چوبا ميفتاديم به جون همديگه...
عجب دوراني بود...
من كلاس پنجم بودم كه ما خونمونو فروختيم و رفتيم يه جاي ديگه و بعد از يه سالم عمو ممدم براي كار رفت ژاپن و سه ، چهار سالي اونجا موند و يه شش ماهي برگشت ايران و بعد كاراشو راس و ريس كرد و با فرنوش و زن عمو رفتن اونور آب و آخر سر از امريكا سر در آوردن ...
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
آره داداش ...عموممد..يه جورايي دلم واسشون خيلي تنگ شده...يعني فكر ميكني الان فرنوش چيكار ميكنه...حتما اونجا داره درس ميخونه...
ميگم خداكنه زن عمو بعد از اينهمه سال كه اونجا بوده يه فكري واسه آرتورز دست و پاش كرده باشه..بنده خدا هميشه درد داشت...
راستي مهران تو ميدوني الان عمو ممد اونجا چيكاره هست؟ حتما ديگه مثل بابا بايد حسابي مسن شده باشه و مو سفيد كرده باشه..
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه نميدونم ، ولي صبر كن...
فك كنم بابا ميگفت تو كار بورسه
آخ آخ مهري ديرمون شد ، بدو بريم
مهري عادت داشت وقتايي كه با هم ميزديم بيرون و تنها بوديم از دانشگاه و دوستاش و هر چيزي كه براش جذاب بود ، با من حرف بزنه ، منم خوشم ميومد و هميشه وقتايي كه با مهري بودم خيلي زود برام ميگذشت ...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
اوووه راست ميگي داداش ...بدو..
تو تاكسي نشسته بوديم كه گوشي مهران زنگ زد...محسن بود ..و طبق معمول منتظر ما بود...
اونم تو راه به ما پيوست و بعد از كلي چاق سلامتي و احوال پرسي راهي شديم...ديگه حسابي داشت ديرمون ميشد ...
من زودتر از مهران و محسن جدا شدم و رفتم ...
ولي نميدونم چرا امروز نگاه محسن يه جور ديگه بود...مثل هميشه نبود...انگار يه طوري شده بود ..نميدونم شايدم استنباط من غلط بود...اما حس كردم واقعا يه حرفي داره يا يه چيزي ميخواد بگه و اين دست و اون دست ميكنه...يا شايدم.........نميدونم....به هرحال ميدونم كه پسرها با هم راحتتر هستن ...شايد اگه حرفي داشته باشه يا مشكلي براش پيش اومده باشه به مهران بگه...تو همين افكار بودم كه رسيدم به دانشگاه..

مهتاب كنار در دانشگاه منتظرم بود...با يه قيافه حق به جانب گفت ...به به خانم خانوما بالاخره تشريف فرما شديد...زير پام علف سبز شد دختر ..تو كجايي؟؟؟
پريدم بغلش و يه ماچ گنده ازش كردم و گفتم ببخشيد من و مهران رو كه ميشناسي وقتي با هم هستيم ساعت و زمان از دستمون در ميره...شرمنده خانومي...قول ميدم ديگه تكرار نشه...
اونم يه نازي به چشماش داد و اخماش رو باز كرد و گفت ميدوني امروز با استاد مهرتاش كلاس داريم...؟؟
يهويي انگار يه سطل آب يخ ريختن رو سر من...
رنگم پريد و به تته پته افتادم و گفتم....واي مهتاب ...دستم به دامنت چيكار كنم...من نيام بهتره بخدا...
مهتاب بازوي منو گرفت و گفت بيا دختر اين چه كاريه ميكني ... ميخواي همه دانشگاه بفهمن...بي خيال باش...اصلا به روي خودت نيار ...انگار نه انگار...تو هم مثل همه ...ساكت و آروم بشين ..نگاشم نكن...بزار كلاس به خير و خوشي تموم بشه....

ديگه دل تو دلم نبود...با اكراه همراه مهتاب شدم و رفتيم سر كلاس...
حالا براتون تعريف ميكنم داستان اين استاد مهرتاش چيه...
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديگه خسته شدم ، از دانشگاه ميزنم بيرون ، سوار تاكسي ميشم ميرم ميدون رسالت ،تاكسي بعدي رو كه سوار ميشم توي تاكسي خوابم ميبره ، همينجوري تاكسي عوض ميكنم و دوباره ميخوابم تا ...
ديگه رسيدم سر كوچمون

-مرسي آقا پياده ميشم
_بفرماييد
پول تاكسي رو حساب ميكنم و پياده ميشم ، سوپري سر كوچه رو كه ميبينم ياد مهري ميفتم ! ، آخي .. قرار بود صبح براش يه چيزي بخرم ...
ميرم توي سوپر سر كوچه و يه چيپس و پفك و يه ذره خرت و پرت و البته يه رانيه پرتقال مخصوص ! بر ميدارم ...
-سلام آقا منصور
- به ، سلام آقا مهران ، چه خبرا؟
- هيچي ، هستيم واسه ي خودمون ، اينا چقدر شد آقا منصور؟
-قابل نداره ....
پولو حساب ميكنم و تشكر ميكنم و از سوپر ميزنم بيرون ، يه هوايي به صورتم ميخوره و تازه احساس ميكنم كه بيدار شدم ، كم كم ميرسم در خونه ، كليدو ميندازم و ميرم داخل ، در خونه رو و باز ميكنم و ...
-سلام من اومدم
پيش خودم ميگم خوب اومدي كه اومدي !! كه چي ؟
آبجي مهري از آشپزخونه ميپره بيرون و ميگه:
-سلام داداشي ، خوش اومدي
- سلام مهري جون صبح يادم رفت ، ببخشيد ديگه بيات شده ، بيا بگيرش آبجي..........
-واي مرسي دادشي

- سلام مامان
-سلام پسرم ، خوبي ؟
-اي .......
-اي يعني چي ؟ چيه ؟ بازم گشنته ميخواي غر بزني؟
-نه مامان ، كي جرات داره ؟
ميرم تو اتاق لباسامو عوض كنم ، مهري داد ميزنه :
-ديدي داداشي ، ديدي گفتم فردا عمو ممد ميخواد بياد خونمون ، يكي دو روزه برگشته ايران
-خوب چشتون روشن ، ديگه چه خبر مهري جون ؟
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
خوراكي هايي كه مهران خريده بود رو ميزارم روي ميز آشپزخونه و راني رو ميزارم تو يخچال و
ميرم دنبال مهران ميشينم روي تخت و ميگم:
-خبر؟؟؟
خوب خبر خاصي كه نيست....اما

مهران كه ديگه لباس راحتيش رو پوشيده بود اومد كنارم روي لبه تخت نشست و دستي به سرم كشيد و گفت ..بگو مهري جان...من كه ميدونم تو حرفي رو از من پنهون نداري...عزيزم.
- نه داداش طوري نيست جون توووو....فقط
فقط يه مدتي هست كه يه موضوعي فكرم رو مشغول كرده...


حالا ديگه مهران حواسشو حسابي داده بود به من و خيره به چشمام منتظر ادامه صحبت من بود..
راستش ازنگاهش خجالت كشيدم و سرم رو انداختم پايين
دستش رو برد زير چونه ام و سرم رو گرفت بالا و گفت :
مهرييييي...طوري شده؟
هول شدم ودرحالي كه سعي ميكردم به چشماش نگاه نكنم گفتم :
- نه جون داداش...الان برات ميگم...
امروز كلاس روانشناسي داشتيم داداش
- خب
- استاد روانشناسيمون اسمش مهرتاش هست
- خب
- اوووم...خب...خب...يه جورايي به من گير داده داداش
- چيييييي...؟ يعني چي گير داده؟ زود بگو ببينم چي شده آبجي...
ديگه حال و روز مهران تغيير كرده بود و كمي به نظر عصبي ميومد
گفتم :
- نه داداش طوري نيست....
دلم ميخواست كل قضيه رو براش بگم...اما از نگاهش ترسيدم..حس كردم با گفتن من كه چيزي درست نميشه جز اينكه واسه مهران هم دلواپسي و دلشوره درست ميكنم...
واسه همين موضوع رو پيچوندم و گفتم:
-ظاهرا مجرد هست و كمي به من علاقه مند شده...اما خودت كه ميدوني داداش من به كسي پا نميدم...
فقط مشكلم اينه كه سركلاسش مغذبم و چون درسش مهم هست و سخت از اين بابت دچار مشكل شدم..وگرنه جون داداش خودش اصلا برام اهميتي نداره...


قلبم داشت تو سينه ام ميكوبيد...گلوم خشك شده بود ...آخ كه چقدر به اون راني خنك كه الان تو يخچال بود احتياج مبرم داشتم
مهران آروم دستهاي يخ زده منو گرفت تو دستش و به چشمام خيره شده و گفت:
.........
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
-خوب آبجي ديگه سر كلاسش نرو ، گور باباش ...
ديگه غصه نخوري آبجيا ، نگران واحدتم نباش ، يه فكري براش ميكنيم
احساس كردم مهري يه ذره آرومتر شده و يه كمي هم از من خجالت كشيده ، ادامه دادم ..
-خوب مهري جون ، ميگفتي ... عمو تنها اومده يا با خانوادشه ؟
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
اووووووه...خداي من
واي خدا هيچوقت اين داداش مهران رو از من نگيره...خيلي دوستش دارم...يه دنيا....هميشه مثل يه مرحم روي زخم دلم ميمونه....اما بازم از چشماش خجالت ميكشيدم...نفس حبس شده توي سينه ام رو دادم بيرون و گفتم ...
- باشه داداش فكرميكنم اينطوري بهتر باشه...
اما خوب تنها نگرانيم همينه كه درس خيلي سختي هست و بدون استاد هم نميشه خودم بخونمش ..شايد به كمك مهتاب بتونم تو خونه بخونمش...

واي چه خوشحال شدم كه مهران موضوع بحث رو عوض كرد منم از خدا خواسته انگار نه انگار ...پريدم بالا و گفتم
-آره داداش با خانواده ميان...خيلي دلم واسه فرنوش تنگ شده...فرداشب حسابي سربه سرش ميذاريم...دل تو دلم نيست ببينمشون...

همين موقع صداي در خونه اومد...انگاري بابا بود...
همزمان صداي مامان هم اومد كه ميگفت
-مهري ..مهران.. اگه خوب درد و دلاتون رو كرديد ...لطفا تشريف بياريد عصرونه آماده است.
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
-سلام بابا ، چشتون روشن
مهري هم كه عزيز دل باباس ، ميپره سمت بابا و ميگه :
-سلام بابايي ، خسته نباشي ، كيفتو بده بذارم تو اتاق ....
بابا هم كيفشو ميده دست مهري و ميگه :
-سلام دخترم ، شما هم خسته نباشي ..
و بعد رو ميكنه به منو ميگه :
-سلام ْآقا ، چشمون كه روشنه ، چه عجب... خونه اي؟ حالا چي شده ؟
-هيچي ديگه ، مگه فردا شب مهمون ندارين بابا ...
صداي مامان از تو آشپزخونه در مياد :
- بابا يكي ما رو تحويل بگيره ، سلام خسرو ... اومدي؟
- آره خانوم ، خسته نباشي ... ما كه بيست و پنج ساله شما رو از مادرجون تحويل گرفتيم
- دست و صورتتو يه آبي بزن با بچه ها بياين يه چيزي بخورين ، امشب شام دير حاضر ميشه ها ... حالا من گفتم
مهري بدو بدو مياد دست منو ميگيره و با همديگه ميريم سر ميز ....
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
اووووم به به...نون و پنير و خيار و گوجه ...اوه اينقدر گرسنه ام بودكه ديگه چشمام جايي رو نميديد...
ما ديگه مشغول بوديم كه بابا هم دست و رو شسته به ما پيوست ...مامان كه داشت چاي ميريخت بدون اينكه روش رو برگردونه گفت..
خسرو جان براي فرداشب يه مقدار خريد داريم كه بايد بريم حالا هرموقع فرصت داشتي و خسته نبودي بگو كه بريم....
بابا صندلي رو كشيد عقب و نشست كنار من و گفت:
اي به روي چشم خانوووووم...
بعدش رو به من كرد و گفت خوب تعريف كن ببينم عزيزبابا...امروز چه كردي..؟
منم گفتم هيچ بابا فقط رفتم دانشگاه و مثل دخترهاي خوب برگشتم خونه ... راستي بابا فرداشب عمو اينا همگيشون ميان ديگه آره؟
بابا لقمه نون و پنيرش رو فرو داد و گفت ...آره عزيزم..
حالا ديگه مامان هم نشسته بود ...گفت :
خيلي وقته ازشون بيخبريم...راستي از اون شريكش هيچ خبري نشد...عجب آدمي بودا...من نميدونم بعضيا چطوري اينجور پولها از گلوشون پايين ميره..خدا ازشون نگذره...
بعد رو كرد به مهران و گفت:
مهران جان..مادر..عصرونه ات رو خوردي يه سري برو مغازه اتوشويي ...يه مقدار لباس داده بودم بگيرشون بيار..
مهران با دهان پر گفت...چششششم...
بعد مثل اينكه دنبال فرصت براي صحبت ميگشت رو كرد به بابا و گفت...
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
-بابا خيلي وقته از عمو اينا بيخبريم ... چيكار ميكنن ؟
بابا يه نگاهي به من ميكنه و ميگه :كي چيكار ميكنه ؟ ممد يا فرنوش ؟
منم يه لپي گلي ميكنم و ميگم :خب معلومه فرنوش ديگه ! هر چي باشه ما بچگي هم بازي بوديم ، اون مثل خواهر بزرگ مهريه ديگه !!
مهري چشاشو درشت ميكنه و ميگه : داداش به من چيكار داري ؟ پاي منو واسه ي چي ميكشي وسط ؟
بابا انگار كه من و مهري هيچي نگفته باشيم رو ميكنه به مامان و ميگه :خبر ندارم با شريكش چيكار كرد ...
منم از همه جا بي خبر از مهري ميپرسم :شريك؟ قضيه ي شريك چيه ديگه؟
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
مامان قبل از مهري ميگه : هيچي پسرم ، زودتر برو خشكشويي تا تعطيل نكرده بعدا" برات ميگم
پيش خودم ميگم خب شايد نخوان من و مهري بدونيم ، اگه نميخوان چرا جلوي ما گفتن ؟ ، اصلا" به من چه ..
از رو صندلي بلند ميشم و ميگم : چيز ديگه اي نميخواين ...
بابا روي صندلي جابجا ميشه و ميگه : يه دقيقه صبر كن مهران ...
بعد رو به مامان ميكنه و ميگه : آذر ،من فردا سرم شلوغه ، اگه ميخواي امروز بريم خرت و پرتا رو بخريم ، سر راهم ميريم خشكشويي ، ديگه مهران بمونه خونه پيش مهري ...
مامان يه فكري ميكنه و به مهري ميگه : مهري جان حواست باشه غذا نسوزه ، من و بابات بريم بيرون و بيايم ...
بعد به بابا ميگه : برم حاضر شم ...
من يه توضيحي توي پرانتز بدم ؛ بابا سابقا" حسابدار يه شركت خصوصي بود كه منحل شد ، بعد از اون رفت دنبال كار آزاد و بعد از چند بار شغل عوض كردن الان يه كارگاه صنعتي داره و كلا" پيشرفت كرده ...
بيشتر از روي عقل كار ميكنه و سعي ميكنه جوانب هر كاري رو از قبل بسنجه ، ميشه گفت من يه كمي به بابام رفتم ...
و اما مامان ، الان خونه داره ولي قبلا" جسته گريخته آرايشگري و خياطي ميكرد ، البته بيشتر براي سرگرمي ... مهري توي جنب و جوش و ورجه وورجه به مامان رفته ...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
يه چشم بلند بالا به مامان گفتم و شروع به جمع كردن ميز عصرونه شدم...
بابا هم به دنبال مامان از آشپزخونه خارج شد..مهران هم كه هنوزمشغول ناخونك زدن به كنجد روي نونها بود...
چشمامو ريز كردم و يه نگاهي به مهران كردم و صدامو آروم كردم و گفتم :
مهران تو از قضيه شريك عمو چيزي ميدوني؟
مهران كمي تا قسمتي بي تفاوت شونه ايي بالا انداخت و گفت
-نه....تو چيزي ميدوني ...
منم يه ابرو بالا انداختم و گفتم:
- نه ...چيزي نميدونم اما احتمالا قضيه مهمي بوده كه مامان اينجور ناراحت بود...
يهويي يادم افتاد كه احتياج به كاغذ ..آ چهار .. دارم...از تو آشپزخونه ...مامان روصدا زدم و گفتم....
مامان ميتوني سر راهتون براي منم كاغذ ..آ چهار .. بگيري...؟
مامان از توي اتاق جواب داد باشه ...برات ميگيرم عزيزم....منم تشكركردم...
.............................................

 

گلابتون

مدیر بازنشسته

مامان اينا كه رفتن ...مهران رفت تو اتاقش و مشغول درس خوندن شد...
منم كاري نداشتم...رفتم دوتا چايي ريختم و رفتم پيش مهران...
مهران همونجور كه سرش روي كتابهاش بود...گفت...مرسي مهري جون دستت درد نكنه
سيني چاي رو گذاشتم روي ميز و نشستم لبه تخت و گفتم:
خواهششششش....ميتونم پيشت بمونم يا كار داري....؟
- اوووم..نه ...بمون...كار خاصي ندارم...
- مرسي داداش
- اوهوم

مهران كه هميشه با حال و روز من آشنايي كامل داشت ...بعد از سكوت طولاني من و خيره شدن من به بخار روي ليوان چاي ....كتابش رو بست و روي صندليش چرخي خورد و با سري كج و چشماي تيز...رو به من گفت...:
- اوووم ...هنوز نگراني؟
- نه داداش تا تورو دارم نگران چي باشم...؟
- قربون آبجي ...پس چرا تو همي ...كسلي...دوز شيطونيت كم شده...
- هيچي داداش... تو فكر اين بودم كه به مهتاب زنگ بزنم و قضيه رو بهش بگم و هماهنگ كنم تا برام صداي استاد مهرتاش رو ضبط كنه و جزوه هاشو هم برام بگيره تا بتونم درسم رو بخونم و از كلاس عقب نيوفتم..اما نميدونم چطوري غيبتهامو توجيه كنم...؟
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
-بابا مهري جون غصه نداره ، ولش كن ... نگران چي هستي ؟ تو كه خودت استادي بابا ! ميخوني پاس ميكني ... براي غيبتاتم تا آخر ترم يه فكري ميكنيم ، آخرشم اگه نشد يا حذفش ميكني يا فوق فوقش ميفتي ترم بعد با يكي ديگه برميداري ... ول كن بابا جون
اينطوري نميشد بايد مهري رو از اين حال و هوا در مياوردم
-پاشو آبجي برو لباساتو بپوش بريم يه هوايي بخوريم بيايم ، بدوو مهري كوچولو! ...
.
.
.
.
.
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز قرار بود عمو ممد و خانوادش بياين ، بخاطر همين زودتر اومده بودم خونه ببينم مامان كاري چيزي نداشته باشه ، ساعت هنوز پنج نشده بود ، اينقدر زود اومده بودم كه حتي مهريم نيومده بود .
رفتم تو آشپزخونه پيش مامان ..
-خب ، مامان خودم! چه خبر؟
-از كجا مامان جون ؟... قربون دستت ، دستت تميزه اون كاهو رو ازتو يخچال در آر زحمت سالادو بكش پسرم
-چشم ، فقط مامان منم مهران ، مهري هنوز نيومده ها ....
-چه فرقي ميكنه ، فقط مواظب باش همه جا رو كثيف نكنيا
پيش خودم گفتم : مگه ميشه من سالاد درست كنم و دور و برمو كثيف نكنم ! البته خوش ميدونه ها ولي خوب مامانه ديگه ، بايد تذكرشو بده ....
-راستي مامان عمو اينا كي ميان ؟
-اگه اون قديما بود كه ساعت شيش و نيم ، هفت ميومدن و ديگه مهمون و صابخونه نداشتيم ، من و زن عمو مهردخت با همديگه كارامونو انجام ميداديم و غيبتامونو ميكرديم .... هي يادش بخير ، ولي الان نميدونم ، خيلي وقته همديگه رو نديديم ...
از اين كه عمو اينا ميخواستن بيام خيلي خوشحال بودم البته خيليم دلشوره داشتم ، نميدونم چرا .. دلم براي مهرنوشم تنگ شده بود ، خوب خيلي وقت بود نديده بودمش... همبازيه بچگيام بود و هنوز بعضي خاطره هاش تو ذهنم بود . تو همين فكرا بودم كه مهري در و باز كرد و ...
- سلام ، سلام
مامان گفت : سلام دخترم ، بيا كه كلي كار داريم
منم يه كله اي تكون دادم و گفتم:
- سلام مهري جون، خسته نباشي ، كجايي آبجي كه مهرانتو كشتن ؟!
-اووو داداش ، كوه كنديا ... ديگه ولش كن داداش ، بزار لباسامو دربيارم ميام درسش ميكنم ....
ديگه همه كاهوارو خورد كرده بودم ، مونده بود تزئين روش ، كه خداييش كار منم نبود
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
زود لباسهامو عوض كردم و دوييدم تو آشپزخونه...بميرم الهي داداش همه زحمت سالاد رو كشيده بود وفقط تزئين روش مونده بود....منم كه استاد تزئين كاري بودم...يه سالادي ساختم كه مهران گفت :
به جون آبجي من كه دلم نمياد دست بهش بزنم چه برسه بخورمش ...
بعد به شوخي رو كرد به مامان و گفت:
ميگم مامان بيا اين سالاد رو بزاريم تو ويترين بوفه....
بعدشم غش غش خنده اش رفت به آسمون....
مامان هم اومد سر ميز و يه نگاه هنرمندانه به سالاد انداخت و گفت ...:
به به ...عجب نقش و نگاري....بابا دختر خودمه ديگه...

كه يهويي صداي بابا كه ورودش رو ما متوجه نشده بودم صحبت مامان رو كامل كرد و گفت ..:
خب به مامانش رفته ديگه قربونش برم....
كه ديگه همگي خنده مون رفت به آسمون....
بابا يه خسته نباشيد به همه گفت و رفت كه آماده بشه...ما هم ديگه كار خاصي نداشتيم ميوه و شيريني رو هم كه آماده كرده بوديم و چاي هم داشت دم ميكشيد ...منم رفتم لباسم رو عوض كردم و از اونجايي كه تو بغل عمو محمد بزرگ شده بودم...حسابي به خودم رسيدم و موهامو ريختم دورم و رفتم پيش مهران...
-اووووووه قربون داداشم برمممم من...واي چه ماه شده...
-تو كه بيشتر ماه شدي عزيزمممم...
-نه داداشي.. جون تو ..اينجوري كه تو تيپ زدي ...فرنوش ببيندت عاشقت ميشه...

تا اينو گفتم احساس كردم مهران يه كمي رنگ به رنگ شد...
دلم نميخواست بيخودي به احوالات شخصيش سرك بكشم...واسه همين ديگه ادامه ندادم...
همين موقع بود كه صداي زنگ در خونه ..همه مون رو به خودمون آورد....جيغ كوتاهي كشيدم...و دويدم به طرف در....
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما كه همه منتظر عمو ممد بوديم ، رفتيم دم در براي خوشامد گويي ، صداي مهري ميومد كه ميگفت: بابا چه عجب ، صفا آوردين ...خيلي خوش اومدين ... بفرمايين فرنوش جون
من پشت مامان و بابا وايساده بودم كه فرنوش اومد تو ، شروع كرد به سلام و احوالپرسي با مامان و بابا... منم هاج و واج وايساده بودم ، خيلي سعي ميكردم طبيعي باشم ولي نميدونم چرا اينقدر برام سخت بود ، باورم نميشد ، اين چه وضعي بود ديگه ... داشتم با خودم كلنجار ميرفتم كه مهرنوش اومد طرفم : سلام مهران ، خوبي؟
قلبم داشت ميومد تو دهنم ، ديگه اعصابم خورد شده بود از اين همه اضطراب : سسلام..
يهو مامان حرفمو قطع كرد و گفت : پس مهردخت جون وممد آقا كجان ؟
مهرنوش گفت : دم درن ، الان ميان ...
من داشتم يه نفسي چاق ميكردم و هي به خودم ميگفتم : چته بابا ، مگه تا حالا آدم نديدي ... كه دوباره فرنوش برگشت طرفم و دوباره دل من هورري ريخت پايين ... ديگه داشت با خودم دعوام ميشد كه صداي عمو ممد منو دوباره به خودم آورد : سلام خسرو ، سلام آذر جون ..
و آهسته در حالي كه زير بغل مهردخت خانومو گرفته بود اومدن تو
با ديدن عمو و زن عمو انگار همه چي يادم رفت ، چقدر پير شده بودن ... موهاي لخت مشكي عمو ممد ديگه كامل جو گندمي شده بود ، روي پيشونيش سه تا خط بزرگ افتاده بود ، چشماي مشكي و خسته ي عمو انگار رمق باز كردن گره ي ابروهاشو نداشت ، داشت به صورتمون لبخند ميزد ولي غم از چهره ش ميباريد ... تازه وضع عمو از زن عمو بهتر بود ، زن عمو مهردخت صورتش همون صورت مهربوني بود كه هممون به خاطر داشتيم ولي انگار يه لايه غليظ گرد پيري روي صورتش پاشيده شده بود با موهاي كم پشت خرمايي و يه عالمه چين و چروك روي صورت ...
بعد از كلي چاق سلامتي و روبوسي و حال واحوال همگي رفتيم نشستيم توي پذيرايي ...
هممون كلي حرف داشتيم با هم بزنيم ، من و مهري و مامان و بابا خيلي سعي ميكرديم برخوردمون عادي باشه ، ولي يه چيزو خوب ميدونستم ...همه ميخواستن بدونن چه بلايي سر اين همسايه هاي قديمي اومده ، هيچكدوم حال پذيرايي كردنم نداشتيم ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

گلابتون

مدیر بازنشسته
وااااااي باورم نميشد اين همون فرنوش كوچولو باشه...گرچه فرنوش يك سال از من بزرگتر بود اما خيلي خيلي ناززز بود و خيلي چهره خانومانه ايي داشت ...در حالي كه من خيلي صورت بچگانه تري داشتم ....در رو كه باز كردم مثل توپ پريد تو بغلم ...اونقدر كه ما دلتنگ بوديم فكر ميكنم اون دوبرابر من و مهران دلتنگ بود...خب حق هم داشت كشور غريب ...بدون دوست و آشنا ...واقعا بايد سخت بوده باشه.
اما حال و روز مهران تماشايي تر بود...يه جورايي تابلو شده بود..وقتي فرنوش رفت طرفش احساس كردم ميخواد بپره بغلش اما خودش رو داشت كنترل ميكرد..شايد فرهنگ آمريكا هنوز توي مخيله اش بود...نميدونم به هر حال اون اوضاعي كه مهران داشت همه رو به خودش متوجه كرده بود.
هنوز جو گير حال مهران و فرنوش بودم كه با ديدن عمو ممد و زن عمو مهردخت يه جورايي حالم گرفته شد...اصلا اون انتظاري كه داشتم ...اوني نبود كه با چشمام ميديدم...مثل اينكه دوتا پيرمرد و پيرزن سالخورده و به نوعي شكست خورده وارد خونه شدن ..خصوصا اينكه عمو ممد زير بازوي زن عمو رو گرفته بود و زن عمو با كمك عمو بود كه ميتونست راه بياد....يه شال نازك روي سرش بود و از زير شال چند شاخه موي خرمايي مثل رشته هاي كاموا بيرون ريخته بود..واي اصلا باورم نميشد اينا همون خانواده شاد و سرحال و قبراقي بودند كه سالها پيش مارو ترك كردن و به قصد زندگي تو آمريكا سفر كردند...
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
بعد از سلام و احوال پرسي معمول و مرسوم همه نشستيم ولي جو مهموني اصلا غير قابل انتظار بود...
همه توي يه سكوت و بهت داشتند دست و پا ميزدند كه بابا اين طلسم سكوت رو شكست و رو به عمو ممد گفت :
خب ممد جون خيلي خيلي خوش اومديد ..واقعا خوشحالمون كرديد...
مهري بابا يه چيزي تعارف كن گلومون خشك شد...

اوه با اين حرف بابا انگار برق دويست وبيست ولت منو گرفت مثل فنر از جام پريدم و سيني شربت رو كه از قبل آماده كرده بودم به همه تعارف كردم..به عمو كه رسيدم دستي به سرم كشيد و گفت ...:
ماشششششالا ماشالا چه خانومي شده واسه خودش ...
يه كمي رنگ به رنگ شدم و سيني رو جلوي زن عمو گرفتم ...كه زن عمو گفت ...:
كاش يه پسر داشتم اونوقت محال بود بزارم از دستم بره...ميكردمش عروس خودم...
اي بابا ...ديگه گونه هام داشت از سرخي به رنگ بنفش تيره متمايل ميشد...گفتم:
نظرلطفتونه....
زن عمو مهردخت...گفت:
خوشبخت بشي الهي دخترم...
سيني رو كه جلوي فرنوش گرفتم ...ديدم ..اي داد بي داد ...نه انگار حال فرنوش از حال مهران هم بدتره...حس شيطنتم گل كرد و گفتم :
فرنوش جون حواست كجاست...منم اينجا هستما...
فرنوش تكوني به خودش داد و روي مبل جابجا شد و گفت ...:
اي جان .. قربون مهري ناز خودم بشم...خيلي دلم واست تنگ شده بود .
چشمكي بهش زدم و گفتم:
اي ناقلا مطمئني دلت واسه من تنگ شده بود...؟

 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
مامان از پشت سر من رو به زن عمو كرد و گفت.:
مهردخت جون خيلي سرحال به نظر نميرسي خدايي نكرده طوري شده...اتفاقي افتاده ...؟
زن عمو ليوان شربت رو گذاشت روي ميز جلوي پاش و گفت...:
اي خواهرررر...خدا براتون بد نخواد...كه اگه بخواد پشت هم مياد ...
مامان گفت : الهي آمين.
زن عمو آهي كشيد و ادامه داد...آذر جون چي بگم ...اون از اون شريك نامرد ممد كه اون بلاي بزرگ رو سرمون آورد و هنوز كه هنوزه نتونستيم قد راست كنيم و كمرمون رو شكست
مامان با دلسوزي خاص خودش گفت:
خدا ازش نگذره مهردخت جان...خدا جاي حق نشسته ...نميذاره به همين راحتي آب خوش از گلوش پايين بره.
بابا رو مبل جابجا شد و ليوان شربتش رو برداشت و درحالي كه داشت همش ميزد گفت...:
نتونستيد هيچ ردي ازش پيدا كنيد...؟
زن عمو: نه خسروخان...تا حالا كه هيچ نام و نشوني ازش پيدا نشده حتي به پليس بين الملل هم گزارش كرديم...اما هنوز كه هنوزه هيچ خبري نشده.
عمو چيني به چينهاي پيشونيش اضافه كرد و گفت :
خسرو ميدوني الان چند ساله داريم دنبالش ميگرديم....فكر كنم حدود ده سالي باشه...خدا ميدونه مرده ست ..مونده ست
مامان رو به من كرد و گفت :
مهري جون شيريني تعارف نميكني مادر؟.....و من در بين بهت و ناباوري از ماجراي شريك عمو....آهسته و نرم به پذيرايي مشغول شدم
از جلوي مهران كه رد شدم آروم گفت:
آبجي كمك نميخواي؟...
منم آرومتر گفتم: نه داداش قربون دستت ...خودم از عهده اش برميام
بعد با شيطنت مخصوصي گفتم :
تو حواست به مهمونا باشه
مهران چشم غره ايي به من رفت و باز لپاش گلي شد...و
 
آخرین ویرایش:
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
amarjani200 نقد "روزگار مهري و مهران" داستان نوشته ها 47

Similar threads

بالا