یه خاطره خوش از روزهای خوش زندگی
یه خاطره خوش از روزهای خوش زندگی
یه خاطره خوش از روزهای خوش زندگی
سلام
زندگی من پر از خاطرات خوش هست چون فقط به جنبه های مثبت زندگی و اتفاقاتش نگاه می کنم چرا که از پدر مرحومم
دو چیز رو خوب یاد گرفتم :
اول اینکه آدم از مورچه
کمتر نیست که اگه 100 بار هم بارش بیفته بازم اون رو بر می داره ... اونقدر خردش می کنه تا بتونه بالاخره بلندش کنه ... و دوم اینکه زندگی مثل یه مسابقه است که هرگز نباید به از دست داده هات فکر کنی بلکه تمام ذهنت باید متمرکز داشته هات باشه تا بتونی مسابقه رو ببری
.. آخه اون خدا بیامرز قهرمان دوچرخه سواری بود یه کاپ
هم گرفته بود که یه گلدون واقعی نقره کنده کاری هست ...
اما یکی از خاطرات خوش من مربوط به سال 58 هست .... 31 شهریور بود بعد از ظهر بیرون رفته بودم برای خرید ... شاید باور نکنید اما یه جورایی همه چیز رو غیر عادی احساس می کردم

... وقتی برگشتم همسایه ها جرات نمی کردن چیزی بگن چون 7 ماهه پسر اولم رو باردار بودم ... خلاصه یکی پا پیش گذاشت و گفت جنگ شده
.دو روز بعد همسرم داوطلب شد و رفت جبهه... یکی دو روز بعدش وصیت نامه اش
رو که توش نوشته بود افتخار می کنه
که شهید شه پیدا کردم ..راستش از اینکه موقع تصمیم گیری اصلا به من و بچه

توی راهش فکر نکرده بود و حتی آرزو کرده بود شهید شه دلخور شدم... اما بعد فکر کردم اگه اون
یا بقیه نرن از کشور دفاع کنن پس کی باید بره ...
ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید
...چون اون روز ها اصلا اصول حفاظت اطلاعات مراعات می شد و اخبار جنگ بدون هیچ ملاحظه ای از طریق رادیو و تلویزیون
پخش می شد و خواسته ( چون هنوز بنی صدر بر کنار نشده بود)یا نا خواسته به این ترتیب به دشمن گرا داده می شد. کدوم شهر ... کدوم بیمارستان یا مرکز .. چند نفر شهید و زخمی و غیره ... ...تا یه خبر
می شنیدم بدو بدو می رفتم وزارتخونه خبر بگیرم ... آخه تلفن نداشتیم
...خدا خدا
می کردم همسرم فقط زنده برگرده ... مجروح یا معلولش برام مهم نبود ...تا این که بعد از 10 روز یه شب در راهرو رو زدن ... وقتی در رو باز کردم همسرم رو دیدم برگشته
.... از خوشحالی برای اولین بار توی زندگی ام های های گریه می کردم و نمی تونستم هیچ جوری جلوی خودم رو بگیرم
.