رهی معیری

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
رهي معيري، متخلص به «رهي» فرزند محمدحسن خان مويد خلوت در دهم اردبيهشت ما ۱۲۸۸ هجري شمسي در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمدحسن خان چندگاهي قبل از تولد رهي رخت به سراي ديگر کشيده بود.
تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در تهران به پايان برد، آنگاه به استخدام دولت درآمد و در مشاغلي چند انجام وظيفه کرد و از سال ۱۳۲۲ رياست کل انتشارات و تبليغات وزارت پيشه و هنر منصوب گرديد.
رهي از اوان کودکي به شعر و موسيقي و نقاشي علاقه و دلبستگي فراوان داشت و در اين هنر بهره اي به سزا يافت. هفده سال بيش نداشت که اولين رباعي خود را سرود:
کاش امشبم آن شمع طرب مي آمد وين روز مفارقت به شب مي آمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست اي کاش که جانِ ما به لب مي آمد
در آغاز شاعري، در انجمن ادبي حکيم نظامي که به رياست مرحوم وحيد دستگردي تشکيل مي شد شرکت جست و از اعضاي مؤثر و فعال آن بود و نيز در انجمن ادبي فرهنگستان از اعضاي مؤسس و برجسته آن به شما مي رفت. وي همچنين در انجمن موسيقي ايران عضويت داشت. اشعارش در بيشتر روزنامه ها و مجلات ادبي نشر يافت و آثار سياسي، فکاهي و انتقادي او با نام هاي مستعار «شاه پريون»، «زاغچه»، «حقگو»، «گوشه گير» در روزنامه «باباشمل» و مجله «تهران مصور» چاپ مي شد.
رهي علاوه بر شاعري، در ساختن تصنيف نيز مهارت کامل داشت. ترانه هاي: خزان عشق، نواي ني، به کنارم بنشينَ، آتشين لاه، کاروان و ديگر ترانه هاي او مشهور و زبانزد خاص و عام گرديد و هنوز هم خاطره آن آهنگها و ترانه هاي شورانگيز و طرب افزا در يادها مانده است.
رهي در سال هاي آخر عمر در برنامه گل هاي رنگارنگ راديو، در انتخاب شعر با داوود پيرنيا همکاري داشت و پس از او نيز تا پايان زندگي آن برنامه را سرپرستي ميکرد.
رهي در طول حيات خود سفرهايي به خارج از ايران داشت که از جمله است: سفر به ترکيه در سال ۱۳۳۶، سفر به اتحاد جماهير شوروي در سال ۱۳۳۷ براي شرکت در جشن انقلاب کبير، سفر به ايتاليا و فرانسه در سال ۱۳۳۸ و دو بار سفر به افغانستان، يک بار در سال ۱۳۴۱ براي شرکت در مراسم يادبود نهصدمين سال در گذشت خواجه عبدالله انصاري و ديگر در سال ۱۳۴۵، عزيميت به انگلستان در سال ۱۳۴۶ براي عمل جراحي، آخرين سفر نعيري بود.
رهي معيري که تا آخر عمر مجرد زيست، در چهارم آبان سال ۱۳۴۷ پس از رنجي طولاني و جانکاه از بيماري سرطان بدرود زندگاني گفت و در مقبره طهيرالاسلام شميران مدفون گرديد.
رهي بدون ترديد يکي از چند چهره ممتاز غزلسراي معاصر است. سخن او تحت تاثير شاعراني چون سعدي، حافظ، مولوي، صائب و گاه مسعودسعد و نظامي است. اما دلبستگي و توجه بيشتر او به زبان سعدي است. اين عشق و شيفتگي به سعدي، سخنش را از رنگ و بوي سيوه استاد برخوردار کرده است به گونه اي که همان سادگي و رواني و طراوت غزلها سعدي را از بيشتر غزلهاي او ميتوان دريافت.
اگر بخواهيم با موازين کهن - که چندان اعتباري هم ندارد- سبک شعر رهي را تعيين کنيم، بايد او را در مرزي ميان شيوه اصفهاني و عراقي قرار دهيم، زير بسياري از خصوصيات هريک از اين دو سبک را در شعر او ميبينيم، بي آنکه بتوانيم او را به طور مسلم منتسب به يکي از اين دو شيوه بشماريم.
گاه گاه، تخيلات دقيق و انديشه هاي لطيف او شعر صائب و کليم و حزين و ديگر شاعران شيوه اصفهاني را به ياد ما مي آورد و در هما لحظه زبان شسته و يکدست او از شاعري به شيوه عراقي سخن ميگويد.
رنگ عاشقانه غزل رهي، با اين زبان شيته و مضامين لطيف تقريبا عامل اصلي اهميت کار اوست، زيرا جمع ميان سه عنصر اصلي شعر - آن هم غزل- از کارهاي دشوار است.
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
ياد ايامي
ياد ايامي که در گلشن فغاني داشتم ـــ در ميان لاله و گل آشياني داشتم
گرد آن شمع طرب مي سوختم پروانه وار ـــ پاي آن سرو روان اشک رواني داشتم
آتشم بر جان ولي از شکوه لب خاموش بود ــــ عشق را از اشک حسرت ترجماني داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهي ــــــ چون غبار از شکر سر بر آستاني داشتم
در خزان با سرو و نسرينم بهاري تازه بود ــــــــ در زمين با ماه و پروين آسماني داشتم
درد بي عشق زجانم برده طاقت ورنه من ــــــ داشتم آرام تا آرام جاني داشتم
بلبل طبعم «رهي» باشد زتنهايي خموش ـــــــ نغمه ها بودي مرا تا هم زباني داشتم
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
به شمع و ماه، حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افروزی، تو ماه مجلس آرایی

منم ابر و تویی گلبن، که می خندی چو می گریم
تویی مهر و منم اختر، که می میرم چو می آیی

مراد ما نجویی، ورنه رندان هوس جو را
بهار شادی انگیزی، حریف باده پیمایی

مه روشن، میان اختران پنهان نمی ماند
میان شاخه های گل، مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من، نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من، نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی، که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد، منع من از عشق تو فرماید، چه فرمایی؟

من آزرده دل را، کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب، تو از دل عقده بگشایی

رهی، تا وارهی از رنج هستی، ترک هستی کن
که با این ناتوانی ها، به ترک جان توانایی
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعله سرکش
لاله دیدم، روی زیبای توام آمد به یاد
شعله دیدم، سرکشی های توام آمد به یاد

سوسن و گل، آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد به یاد

بود لرزان شعله شمعی، در آغوش نسیم
لرزش زلف سمن سای توام آمد به یاد

از بر صیدافگنی، آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد به یاد

در چمن پروانه ای آمد، ولی ننشسته رفت
با حریفان، قهر بی جای توام آمد به یاد

پای سروی، جویباری زاری از حد برده بود
های های گریه، در پای توام آمد به یاد

شهر، پر هنگامه از دیوانه یی دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد به یاد
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساقی بده پیمانه یی، زان می که بی خویشم کند
بر حسن شورانگیز تو، عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شب های غم، بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم، فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد، فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد، سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا، در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا، بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی، سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را، دور از بداندیشم کند.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بنفشه سخنگوی

بنفشه زلف من ای سر و قد نسرین تن
که نیست چون سر زلف بنفشه و سوسن
بنفشه زی تو فرستادم و خجل ماندم
که گل کسی نفرستد بهدیه زی گلشن
بنفشه گرچه دلاویز و عنبر آمیز است
خجل شود بر آن زلف همچو مشک ختن
چو گیسوی تو ندارد بنفشه حلقه و تاب
چو طره تو ندارد بنفشه چین و شکن
گل و بنفشه چو زلف و رخت به رنگ و به بوی
کجاست ای رخ و زلفت گل و بنفشه من
به جعد آن نکند کاروان دل منزل
به شاخ این نکند شاهباز جان مسکن
بنفشه در بر مویت فکنده سر درجیب
گل از نظاره رویت دریده پیراهن
که عارض تو بود از شکوفه یک خروار
که طره تو بود از بنفشه یک خرمن
بنفشه سایه ز خورشید افکند بر خک
بنفشه تو به خورشید گشته سایه فکن
ترا به حسن و طراوت جز این نیارم گفت
که از زمانه بهاری و از بهار چمن
نهفته آهن در سنگ خاره است ترا
درون سینه چونگل دلی است از آهن
اگر چه پیش دو زلفت بنفشه بی قدراست
بسان قطره به دریا و سبزه در گلشن
بنفشه های مرا قدر دان که بوده شبی
بیاد موی تو مهمان آب دیده من
بنفشه های من از من ترا پیام آرند
تو گوش باش چو گل تا کند بنفشه سخن
که ای شکسته بهای بنفشه از سر زلف
دل رهی را چون زلف خویشتن مشکن.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گل یخ

به دیماه کز گشت گردان سپهر
سحاب افکند پرده بر روی مهر
ز دم سردی ابر سنجاب پوش
ردای قصب کوه گیرد بهدوش
جهان پوشد از برف سیمین حریر
کشد پرده سیمگون آبگیر
شود دامن باغ از گل تهی
چمن ماند از زلف سنبل تهی
دا آن فتنه انگیز طوفان مرگ
که نه غنچه ماند به گلبن نه برگ
گلی روشنی بخش بستان شود
چراغ دل بوستانیان شود
صبا را کند مست گیسوی خویش
جهان را بر انگیزد از بوی خویش
گل بخ بخوانندش و ای شگفت
کزو باغ افسرده گرمی گرفت
ز گلها از آن سر بر افراخته است
که با باغ بی برک و بر ساخته است
تو نیز ای گل آتشین چهر من
که انگیختی آتش مهر من
ز پیری چو افسرد جان در تنم
تهی از گل و لاله شد گلشنم
سیه کاری اختر سیه فام
سیه موی من کرد چون سیم خار
سهی سروم از بار غم گشت پست
مرا برف پیری به سرنشست
به دلجویم در کنار آمدی
ز مستان غم را بهار آمدی
گل بخ گر آورد بستان بهدست
مرا آتشین لاله ای چون تو هست
ز گلچهرگان سر بر افراختی
که با جان افسرده ای ساختی.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ستاره خندان

بگوش همنفسان آتشین سرودم من
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من ؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
مخور فریب محبت که دوستداران را
بروزگار سیه بختی آزمودم من
به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من
نبود گوهر یکدانه ای در این دریا
وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من
به آبروی قناعت قسم که روی نیاز
به خکپای فرومایگان نسودم من
اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک
همان ستاره خندان لبم که بودم من
گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من
بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست
اگر ترانه مستانه ای سرودم من
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بهار عشق

روان پرور بود خرم بهاری
که گیری پای سروی دست یاری
و گر یاری ندارد لاله رخسار
بود یکسان به چشمت لاله و خار
چمن بی همنشین زندان جانست
صفای بوستان از دوستان است
غمی در سایه جانان نداری
و گر جانان نداری جان نداری
بهار عاشقان رخسار یار است
که هر جا نوگلی باشد بهار است.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خیال انگیز

خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی
من از دلبستگی های تو با ایینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی
بشمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افرو.زی تو ماه مجلس آرایی
منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم
تویی مهر و منم اختر که م یمیرم چو می ایی
مراد ما نجویی ورنه رندان هوس جو را
بهار شادی انگیزی حریف باده پیمایی
مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند
میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی : که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی
من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانی ها بترک جان توانایی
 

russell

مدیر بازنشسته
پاداش نيكي

من نگويم ترك آيين مروت كن ولي
اين فضيلت با تو خلق سفله را دشمن كند

تار وپودش را ز كين توزي همي خواهند سوخت
هر كه همچون شمع بزم ديگران روشن كند

گفت با صاحبدلي مردي كه به همام در نهفت
قصد دارد تا به تيغت سر جدا از تن كند

نيكمردش گفت باور نايدم اين گفته ز آنك
من باو نيكي نكردم تا بدي با من كند

ميكنند از دشمني نا دوستان با دوستان
آنچه آتش با گياه و برق با خرمن كند

دور شو زين مردم نا اهل دور از مردمي
ديو گردد هر كه آميزش به اهريمن كند

منزلت خواهي مكان در كنج تنهايي گزين
گنج گوهر بين كه در ويرانه ها مسكن كند
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پایان شب

رفت و نرفته نکهت گیسوی او هنوز
غرق گل است بسترم از بوی او هنوز
دوران شب ز بخت سیاهم بسر رسید
نگشوده تاری از خم گیسوی او هنوز
از من رمید و جای به پهلوی غیر کرد
جانم نیارمیده به پهلوی او هنوز
دردا که سوخت خار و خس آشیان ما
نگرفته خانه در چمن کوی هنوز
روزی فکند یار نگاهی بسوی غیر
باز است چشم حسرت من سوی او هنوز
یکبار چون نسیم صبا بر چمن گذشت
می اید از بنفشه و گل بوی او هنوز
روزیکه داد دل به گل روی او رهی
مسکین نبود باخبر از خوی او هنوز
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سوگند

لاله رویی بر گل سرخی نگاشت
کز سیه چشمان نگیرم دلبری
از لب من کس نیابد بوسه ای
وز کف من کس ننوشد ساغری
تا نیفتد پایش اندر بند ها
یاد کرد آن تازه گل سوگند ها
ناگهان باد صبا دامن کشان
سوی سرو و لاله شمشاد رفت
فارغ از پیمان نگشته نازنین
کز نسیمی برگ گل بر باد رفت
خنده زد گل بر رخ دلبند او
کآن چنان بر باد شد سوگند او
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نیروی اشک

عزم وداع کرد جوانی بروستای
در تیره شامی از بر خورشید طلعتی
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب در دل دریای ظلمتی
زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای
ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی
لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت بک
دریادلان ز وج ندارند دهشتی
برخاست تا برون بنهد جوان استوار دید
افراخت قامتی که عیان شد قیامتی
بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش
چون مفلس گرسنه بخوان ضیافتی
با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق
بی آنکه از بان بکشد بار منتی
چون گوهری که غلطد بر صفحه ای ز سیم
غلطان به سیمگون رخ وی اشک حسرتی
ز آن قطره سرشک فروماند پای مرد
بکسر ز دست رفت گرش بود طاقتی
آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
گفتی میان آتش و آب است نسبتی
این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت
چندان اثر که قطره اشک محبتی
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تلخکامی

داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا
آسمان با اشک غم آمیخت لبخند مرا
در هوای دوستداران دشمن خویشم رهی
در همه عالم نخواهی یافت مانند مرا
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تمنای عاشق

آن را که جفا جوست نمی باید خواست
سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست
ما را ز تو غیر از تو تمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمی باید خواست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی
 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
باید خریدارم شوی

باید خریدارم شوی تا من خریدارت شو م
وزجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
لبخند صبحدم

گر شود آنروی روشن جلوه گر هنگام صبح
پیش رخسارت کسی بر لب نیارد نام صبح
از بنا گوش تو و زلف تو ام آمد بیاد
چون دمید از پرده شب روی سیمین فام صبح
نیمشب با گریه مستانه حالی داشتم
تلخ شد عیش من از لبخند بی هنگام صبح
حواب را بدرود کن کز سیمگون ساغر دمید
پرتو می چون فروغ آفتاب از جام صبح
شست و شو در چشمه خورشید کرد از آن سبب
نور هستی بخش میبارد ز هفت اندام صبح
گر ننوشیده است در خلوت نبید مشک بوی
از چه اید هر نفس بوی بهشت از کام صبح ؟
میدود هر سو گریبان چک از بی طاقتی
تا کجا آرام گیرد جان بی آرام صبح ؟
معنی مرگ و حیات ای نفس کوته بین یکیست
نیست فرقی بین آغاز شب و انجام صبح
این منم کز ناله و زاری نیاسایم دمی
ورنه آرامش پذیرد مرغ شب هنگام صبح
جلوه من یک نفس چون صبح روشن بیش نیست
در شکر خندی است فرجام من و فرجام صبح
عمر کوتاهم رهی در شام تنهای گذشت
مردم و نشنیدم از خورشید رویی نام صبح :gol:
 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
به سراپای تو ای سرو سهی قامت من
کز تو فارغ سر مویی به سراپایم نیست
تو تماشاگه خلقی و من از باده شوق
مستم آنگونه که یارای تماشایم نیست
چه نصیبی است کز آن چشمه نوشینم هست؟
چه بلایی است کز آن قامت و بالایم نیست

 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز گرمی بی نصیب افتاده ام چون شمع خاموشی
ز دلها رفته ام چون یاد از خاطر فراموشی
منم با ناله دمسازی به مرخ شب هم آوازی
منم بی باده مدهوشی ز خون دل قدح نوشی
ز آرامم جدا از فتنه روی دلارامی
سیه روزم چو شب در حسرت صبح بناگوشی
بدانالم ز نکامی که تسکین می دهم دل را
بهداغی از گل رویی به نیشی از لب نوشی
به دشواری توان ددین وجود ناتوانم را
بتار پرنیان مانم ز عشق پرنیان پوشی
به چشمت خیره گشتم کز دلت آگه شوم اما
چه رزی می توان خواند از نگاه سرد خاموشی
چه می پرسی رهی از داغ و درد سینه سوز من ؟
که روز و شب هم آغوش تبم با یاد آغوشی

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فقير كوي با گيتي آفرين مي گفت
كه اي ز وصف تو الكن زبان تسحينم
به نعمتي كه مرا داده اي هزاران شكر
كه من نه در خور لطف و عطاي چندينم
خسي گرفت گريبان كور و با وي گفت
كه تا جواب نگويي ز پاي ننشينم
من ار سپاس جهان آفرين كنم نه شگفت
كه تيز بين و قوي پنجه تر ز شاهينم
ولي تو كوري و نا تندرست و حاجتمند
نه چون مني كه خداوند جاه و تمكينم
چه نعمتي است ترا تا به شكر آن كوشي ؟
به حيرت اندر از كار چو تو مسكينم
بگفت كور كزين به چه نعمتي خواهي ؟
كه روي چون تو فرومايه اي نمي بينم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خاطر بی آرزو از رنج یار آسوده است
خار خشک از منت ابر بهار آسوده است
گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار
خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است
هرزه گردان از هوای نفس خود سرگشته اند
گر نخیزد باد غوغا گر غبار آسوده است
پای در دامن کشیدن فتنه از خود راندن است
گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است
کج نهادی پیشه کن تا وارهی از دست خلق
غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است
هر که دارد شیوه نامردمی چون روزگار
از جفای مردمان در روزگار آسوده است
تا بود اشک روان از آتش غم بک نیست
برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است
شب سرآمد یک دم آخر دیده بر هم نه رهی
صبحگاهان اختر شب زنده دار آسوده است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز
مرگ خود م یبینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ما از نظر خرقه پوشان بسته ایم
دل به مهر باده نوشان بسته ایم
جان بکوی می فروشان داده ایم
در به روی خود فروشان بسته ایم
بحر طوفان زا دل پر جوش ماست
دیده از دریای جوشان بستهایم
اشک غم در دل فرو ریزیم ما
راه بر سیل خروشان بسته ایم
بر نخیزد ناله ای از ما رهی
عهد الفت با خموشان بسته ایم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است
دل آزاده ام از صبح طربنک تر است
عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد
دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است
جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر
مگذر از باده مستانه که شب در گذر است
لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی
دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است
گریه و خنده آهسته و پیوسته من
همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است
خک شیراز که سرمنزل عشق است و امید
قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است
سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی
همه گویند ولی گفته سعدی دگر است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب یار من تب است و غم سینه سوز هم
تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم
ای اشک همتی که به کشت وجود من
آتش فکند آه و دل سینه سوز هم
گفتم : که با تو شمع طرب تابنک نیست
گفتا : که سیمگون مه گیتی فروز هم
گفتم : که بعد از آنهمه دلها که سوختی
کس می خورد فریب تو ؟ گفتا هنوز هم
ای غم مگر تو یار شوی ورنه با رهی
دل دشمن است و آن صنم دلفروز هم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چرا چو شادی از این انجمن گریزانی ؟
چو طاقت از دل بی تاب من گریزانی ؟
ز دیده ای که بود پک تر ز شبنم صح
چرا چو اشک من ای سیمتن گریزانی ؟
درون پیرهنت گر نهان کنیم چه سود ؟
نسیم صبحی و از پیرهن گریزانی
چو آب چشمه دلی پک و نرم خو دارم
نه آتشم که ز آغوش من گریزانی
رهی نمیرمد آهوی وحشی از صیاد
بدین صفت که تو از خویشتن گریزانی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ما نقد عافیت به می ناب داده ایم
خار و خس وجود به سیلاب داده ایم
رخسار یار گونه آتش از آن گرفت
کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم
آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز
گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم
در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم
کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی
از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرغ خونین ترانه را مانم
صید بی آب و دانه را مانم
آتشینم ولیک بی اثرم
ناله عاشقانه را مانم
نه سرانجامی و نه آرامی
مرغ بی آشیانه را مانم
هدف تیر فتنه ام همه عمر
پای بر جا نشانه را مانم
با کسم در زمانه الفت نیست
که نه اهل زمانه را مانم
خکساری بلند قدرم کرد
خک آن آستانه را مانم
بگذرم زین کبود خیمه رهی
تیر آه شبانه را مانم
 
بالا