رمان کژال

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
«حالا نوبت پدرش بود که جبران خیلی چیزها رو بکنه! نوبت پدرش بود که به تمام مردایی که دخترا و زن هاشون رو برده می دونستن نشون بده که این طوری نیست! نوبت پدرش بود که به همه بگه دختر یا پسر فرقی نداره! نوبت پدرش بود که فریاد بزنه و به همه بگه که یه دخترم می تونه شیر باشه!
آروم رفت جلوی کژال و ایستاد! کژال م خودشو انداخت رو پای پدرش و گیوه هاشو بوسید و صورتش رو گذاشت روی پای پدر!
پدرش همونجور ایستاده بود و سرش رو به هر طرف می چرخوند و اهالی ده رو نگاه می کرد! شاید داشت آبروهاش رو جمع می کرد!
چند دقیقه گذشت! کژال از جاش تکون نخورد و منتظر بخشش پدر موند! منتظر زمانی که جراحت غرور پدرش بهبود پیدا کنه!
پدرشم همینطور! اونم از جاش تکون نخورد! داشت دوباره احساس ریاست رو مزه مزه می کرد! احساس برتری!
شاید بعد از چند دقیقه، مهر پدری بجوش اومد!
پدرش دولا شد و کژال رو بلند کرد و تو بغلش گرفت!
***
صدای هلهله از زن های آبادی بلند شد!
پیرمردها رو زمین تف انداختن و بهش دشنام دادن!
پدر کژال بی اعتنا بود!
پلنگ آبادی، دختر اون بود!
***
«چند روز بعد، کژال و خسرو با همدیگه ازدواج کردن! جشن عروسی خوبی تو ده گرفتن! هر چند که کسی از اهالی توی جشن عروسی شون شرکت نکرد اما اونا به اندازه ی همه میوه و شیرینی و شربت تهیه کرده بودن!
جالب اینکه پدر کژال با افتخار در کنار عموم، جلوی در ایستاده بودن و با همدیگه می خندیدن! درست مثل این که مجلس عروسی شون پر از جمعیت بود!
جالب تر اینکه هر چند دقیقه به چند دقیقه از تو حیاط یه خونه صدای یه هلهله بلند می شد که بلافاصله خاموشش می کردن! دست قدرت مردهای رئیس!
اما یه دقیقه بعد، صدا از تو یه حیاط دیگه بلند می شد!
به صدای هلهله های پراکنده، صدای سوت جوون هام اضافه شد!
هر کدوم یه لحظه خودشونو می رسوندن رو پشت بوم و یه سوت بلند می کشیدن و زود می پریدن پایین!
زن ها و دخترها و پسرهای جوون هیچکدوم تو عروسی نبودن اما دل هاشون مجلس رو پر کرده بود!
***
«کژال و خسرو، همراه عمو اینا به تهران برگشتن و یه عروسی مفصل اونجا گرفتن! پدر و مادر و خواهرهای کژال م بودن! من و خان بانو و شایانم بودیم!
«کژال سال بعد تو کنکور شرکت کرد و با یه رتبه ی عالی در دانشگاه سراسری، رشته ی پزشکی قبول شد!
از بس به درس خوندن علاقه داشت که دو سال زودتر تخصصش رو گرفت!
خیلی دلش می خواست برای گذروندن طرحش، به ده خودشون برگرده!
پدر و مادرشم چند ماه بعد از عروسی، بیشتر تو ده نموندن! براشون زندگی تو اونجا، بین اون همه تعصب خشک و بغض و کینه، سخت بود! همگی شون به یه ده دیگه رفتن!
کژال بعد از گذشتن چندین سال، جراح بسیار موفق و کارآمدیه!
دو تا بچه خوشگل داره! یکی پسر، یکی دختر!
اسم دخترش رو پروازه گذاشته!
منم چند وقت بعد با شایان ازدواج کردم! طرح م رو همونجا گذروندم هر چند که مجبور بودم نگاه های پر کینه ی پیرمردها رو تحمل کنم! عوضش لبخند زن ها و دخترها و پسرهای جوون تلافی ش رو در می آورد! بعد از گذروندن طرح م به تهران برگشتم و یه مطب باز کردم!
منم الان دو تا دختر دارم!
اسم بزرگه رو کژال گذاشتم!
نا پایان نخست
و باز هم فصل هفتم
«حالا نوبت پدرش بود که جبران خیلی چیزها رو بکنه! نوبت پدرش بود که به تمام مردایی که دخترا و زن هاشون رو برده می دونستن نشون بده که این طوری نیست! نوبت پدرش بود که به همه بگه دختر یا پسر فرقی نداره! نوبت پدرش بود که فریاد بزنه و به همه بگه که یه دخترم می تونه شیر باشه!
آروم رفت جلوی کژال و ایستاد! کژال م خودشو انداخت رو پای پدرش و گیوه هاشو بوسید و صورتش رو گذاشت روی پای پدر!
پدرش همونجور ایستاده بود و سرش رو به هر طرف می چرخوند و اهالی ده رو نگاه می کرد! شاید داشت آبروهاش رو جمع می کرد!
چند دقیقه گذشت! کژال از جاش تکون نخورد و منتظر بخشش پدر موند! منتظر زمانی که جراحت غرور پدرش بهبود پیدا کنه!
پدرشم همینطور! اونم از جاش تکون نخورد! داشت دوباره احساس ریاست رو مزه مزه می کرد! احساس برتری!
پیرمردها کنار کدخدا ایستاده بودن و رو زمین تف می کردن! به پدر کژال فحش می دادن و بهش می گفتن که مرد نیست! بهش می گفتن غیرت نداره! بهش می گفتن بی ناموس شده اما پدر کژال بهشون توجه نداشت! سرشوخم کرده بود و کژال رو نگاه می کرد!
یه لحظه، آروم دستش رو گذاشت رو سرِ کژال و نازش کرد!
هلهله از زن ها و دخترهای آبادی بلند شد!
زن ها و دخترها اون طرف هلهله می کشیدن و این طرف پیرمردها فحش می دادن!
کژال به نوازش پدرش سرش رو بلند کرد!
ماهام این طرف یه نفس راحت کشیدیم! همه چی به خیر و خوشی داشت تموم می شد!
دست نوازش پدر تو موهای قشنگ و بلند کژال رفت! تو چنگ گرفت شون!
سر کژال بالاتر اومد!
اون دست نوازش دیگه ی پدر رفت طرف کمرش!
واویلا!
اون یکی دست پدر مهربون نیست!
برق یه دشنه تو دست نامهربون پدر!
از زیر لباسش یه دشنه بزرگ در آورد و تو یه لحظه گذاشت رو گلوی کژال و برید! جلوی چشمای بهت زده ی ما گلوی اون دخترِ گل و قشنگ رو برید!
خون فواره زد! موهای قشنگ و کمندش هنوز تو چنگال پدر بود و بدنش با تشنج این ور و اون ور می شد! دستای ظریف و نازش تو هوا تکون می خورد و دنبال یه چیزی می گشت!
واویلا!
دشنه ی خون آلود پدر بالا رفت! همه قطرات خونی رو که ازش می چکید دیدن!
فریاد پدر بلند شد!
خووَه؟! خووَه؟! دیَه بی غیرت نی یوم؟! دیَه بی ناموس نی یوم؟! خین ش معصیتش پاک کِرد؟! خووَه؟! خووَه؟!
«صدای شیون از زن ها و دخترای ده بلند شد! همه با ناخن صورت شون رو می کندن و خون راه می افتاد!
روسری هاشون رو از سرشون برداشتن و موها شونو کندن!
سرِ کژال تو دست پدرش بود و تن ش می پرید!
دستاش هنوز رو هوا تکون تکون می خورد و دنبال یه چیزی می گشت!
شاید دنبال تفنگش!
این بار فقط تونستم نگاه کنم! کار دیگه از دستم بر نمی اومد!
پلنگ قشنگ آبادی منو ببخش!
منو ببخش که کشیدمت تو دام!
کاش الان تفنگت دست من بود!
***
فقط چند ثانیه طول کشید تا فریاد خشم و غضب خان بانو رو شنیدم!
- بگیرینش!
«سگ های خان بانو مثل گرگ گرسنه به طرف پدر کژال حمله کردن!»
اما همون دشنه، تو همون دست، به طرف گلوی خودش رفت و خون فواره زد!!
موهای قشنگ پلنگ آبادی از لای انگشتای پدر آزاد شد و سر شیر دختر ده افتاد زمین!
تن پدرش هم کنارش به زمین افتاد!
بدن کژال و پدرش هر دو تو خون خودشون، هنوز می پریدن و تکون می خوردن!
تعصب کور میدون ده رو به خون کشید!
***
«چند روز بعد منو از تهران خواستن! گزارش شده بود که من در تحریک کژال به فرار نقش داشتم!
هر چند خودم دیگه نمی خواستم که طرح م رو ادامه بدم!
بدن پاک و معصوم پلنگ آبادی، در کنار گلرخ و گلرنگ به خاک سپرده شد!
افسانه ی کژال پایان گرفته بود!
چند روز بعد، درمانگاه رو خالی کردم و آماده ی حرکت به طرف تهران شدم!
قبل از رفتن رفتم سر خاک کژال!
هر سه تایی آروم کنار همدیگه خوابیده بودن!
سرمو رو خاکش گذاشتم و گریه کردم!
پلنگ خوشگل آبادی منو ببخش! بخدا گول خوردم! کاش اصلاً مرده بودم و پام رو به این ده نمیذاشتم! کاش اصلاً ترو ندیده بودم! کاش اصلاً ترو نمی شناختم! کاش اصلاً پیش من نمی اومدی!
اما نه! دیدن و شناختن تو برام افتخاره!
منو ببخش خواهر قشنگ و تنهای من!
حیف! حیف از شماها که باید زیر خاک باشین!
منو ببخش شیر دختر آبادی!
حق با تو بود! نباید تفنگت رو زمین میذاشتی!
***
اول شب بود که به اصرار من قرار شد به طرف تهران حرکت کنیم. همراه با خسرو که از اون روز حادثه دیگه با هیچکس حرف نزده بود و عموم اینا و شایان، چمدون ها رو گذاشتیم تو ماشین و حرکت کردیم!
زن ها و دخترها، فانوس به دست تو میدون ده ایستاده بودن! اومده بودن برای بدرقه ی من!
دلم می خواست از ماشین پیاده بشم و از همه شون عذر خواهی کنم امّا ازشون خجالت می کشیدم! خجالت می کشیدم که یه پزشک نتونست حتی یکی از اون گل هارو نجات بده!
اما اونا اومده بودن!
هر کدوم با یه فانوس!
ماشین مون بین شون بود اما من خجالت می کشیدم پیاده بشم و باهاشون خداحافظی کنم!
کنار خسرو نشسته بودم و دستش رو تو دستم گرفته بودم و فشار می دادم اما نه چیزی می گفت و نه حتی نگاهم می کرد!
دلم می خواست زود تر از اونجا بریم!
زن ها و دخترها اومده بودن جلوی ماشین و نمیذاشتن حرکت کنیم!
اما چرا؟!
دارن یه چیزایی می گن!
نمی فهمم!
با دست یه چیزی رو بهمون نشون می دن!
بعضی هاشون گریه می کنن! بعضی هاشون می خندن!
چرا؟!
اما همه دارن یک چیز رو بهم می گن!
پیاده شدم! همه انگشت ها به یه سمت اشاره شده بود!
به سمت کوه!
برگشتم و نگاه کردم!
نفس م بند اومد!
یعنی کژال زنده بود؟! غیر ممکنه؟!
بازم نگاه کردم!
یه آتیش بزرگ تو کوه روشن شده بود!
گرماش رو از همونجا حس می کردم!
پس کژال زنده بود!!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا