رمان محو ومات

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رمان محو ومات
مژگان مظفری
انتشارات پرسمان
چاپ اول 83
چاپ دوم 89
395 صفحه


نوشته پشت جلد:

گفته بودی که:
چرا محو تماشای منی؟ و آنچنان مات،
که یک دم مژه بر هم نزنی!
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود،
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی!




سایت : 98ia


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 1

منظره غریبی بود!درست مثل نقاشی کودکی هایمان،که کوه ها بر فراز آسمان می نشستند.کوه ها و تپه های سر سبز و زیبا،خطه مازندران با آن استواری ازلی و شکوه ابدی اش،در دل آسمان جا خوش کرده بود و ابرهای نرم و لطیف را به زیر یوغ ابدی اش کشیده بود.هدیه ای ازلی که مادر طبیعت به مردم سخت کوش این دیار ارزانی کرده است.

چه هوایی!باد به شدت می وزید.صدای زوزه باد در لا به لای شاخه ها به مانند آوای غمناکی بود که خود به خود آدم را کسل می کرد.سرتاسر آسمان را ابرهای سربی رنگ و تیره در بر گرفته بود،و آسمان هر لحظه خیال باریدن داشت.دل من هم بی شباهت به آسمان نبود.فقط تلنگری بر احساسام نیاز بود تا ابرهای غمگین دلم شروع به باریدن کند.این روزها انگار که دلتنگی من پایانی نداشت.آینده برایم مبهم و سر در گم شده بود.میان دو راهی انتخاب گیر کرده بودم.دلم می خواست نروم ولی عقلم مرا وادار به رفتن می کرد.هرگز تا به این حد خود را درتصمیم گیری عاجز و ناتوان ندیده بودم.در این لحظات نیاز به کسی داشتم که سیر با او درد دل کنم و انگر این بار خداوند زود به ندای قلبم گوش سپرد،چون طولی نکشید که شهلا خواه کوچکم با تبسم شیرینی که بر لب داشت وارد اتاق شد و گفت:

-باز که غرق شدی توی فکر و خیال!

در حالی که لبه تخت خوابم برای او جا باز می کردم گفتم:«تو بگو،اگه جای من بودی چکار می کردی؟»

-اگر جای تو بودم،به جای فکر و خیال الکی وسایل سفرمو آماده می کردم.

از خونسردی او کمی احساس آرامش کردم:«مادر هنوز برنگشته؟»

-نه.حالا،حالاها بر نمی گرده.تنها جایی که مادر رو خیلی نگه می داره ختم رفتنه.تا به جای همه گریه نکنه دلش اروم نمی گیره.بعضی وقتا با خودم فکر می کنم این همه اشک رو از کجا میاره!

-خیلی نگرانش هستم شهلا!واقعا موندم چیکار کنم.ای کاش می پذیرفت که با من به تهران بیاد.

شهلا اخم هایش در هم فرو رفت و با ناز همیشگی که داشت گفت:

«بی انصافی می کنی!مگر من وشیرین کنار اون نیستیم؟تو فکر می کنی ما مادر رو تنها می ذاریم؟فراموش نکن مادر ما هم هست.به همون اندازه که تو دوستش داری برای ما هم عزیزه!تو فقط به درست فکر کن نه چیز دیگه ای.مادر رو به ما بسپار،و خیالت از بابت اون اسوده باشه.اگر از من می شنوی دیگه اسم تهرانو پیش مادر نیار!»

-من مطمئنم اگر تو و شیرین باهاش صحبت کنید حتما راضی میشه که با من به تهران بیاد.

-باز که برگشتی سر جای اولت!پسر جان!چرا اونو به حال خودش نمی ذاری؟بذار این آخر عمری رو هر طور که دوست د اره زندگی کنه.این آرامش حق اوست.تو حق نداری این ارامش و اسایش رو ازش سلب کنی.

-چه حرفایی می زنی؟همین زندگی که در اینجا داره می تونه اونجا هم داشته باشه.

-اشتباه تو در اینه که نمی دونی.مادر به این خونه دل بسته.این ویلای سرسبز رو با دنیا عوض نمی کنه.سکوت و ارامشی رو که در اینجا داره در هیچ کجای دنیا نمی تونه داشته باشه.اشتباه نکن« شنتیا »!مادر فقط در اینجا راحته!می بینی که سالی فقط یه بار سر مزار پدر میره،تازه وقتی که بر می گرده به قول خودش یک هفته طول می کشه تا دود و دم تهرانو از ریه هاش پاک کنه.مادر به این آب و هوا انس گرفته.اون وقت تو می خوای این وابستگی رو ازش بگیری؟بهتره به جای اینکه بشینی و مدام به مادر فکر کنی کمی هم به اینده خودت فکر کنی.

-نمی تونم.به من حق بده که نگران باشم.

-شنتیا!چرا مثل پسرای لوس حرف می زنی؟فکر کن دوباره داری به خدمت سربازی می ری.باز هم می خواستی مادر رو با خودت به پادگان ببری؟در ضمن این رو بدون که مادر هرگزدوست نداره به گذشته اش برگرده.و تهران ره اوردی جز خاطرات گذشته چیزی براش نداره.

-گذشته!گذشته!گذشته!پس چرا چیزی از این گذشته به منم نمی گید.

-هر وقت موقع اون رسید خودت همه چیزو می فهمی.

-می دونی شهلا!امروز حالم طوری شده که برای خودم نیز غریب و ناشناخته است.دلم میخواد همه چیز رو از گذشته بدونم.از آن روزهایی که پدر زنده بود،و این که چرا هرگز کسی در این باره با من حرف نمی زنه!شهلا!تو رو به خدا،تو این سکوتو بشکن!مادر که همیشه از زیر این راز شونه خالی می کنه.فکر می کنم امروز وقت اون رسیده باشه که منم از گذشته چیزهایی بدونم.واقعا می خوام بدونم چرا مادر از گذشته گریزونه.چرا نمی خواد این مهر سکوت رو بشکنه.

-مطمئن باش گذشته چیز خاصی نداره که نیاز به گفتن داشته باشه.غیر از این که غصه هاتو زیاد کنه چیزی عایدت نمی شه.اگر می بینی که مادر از گذشته با تو حرف نمی زنه تنها دلیلش اینه که نمی خواد به اون روزا برگرده و روحیه خودش رو خراب کنه.مطمئن باش اگر نکته مثبتی در اون بود حتما برات بازگو می کرد.تو هم از من نخواه که اصلا حوصله گفتن ندارم.

-ببین...امروز تا همه رو از زیر زبون تو نکشم ول کن نیستم.یالا که داداش خوشگل و خوش تیپت منتظره.

-برو بابا!وقت گیر اوردی؟

-نه،خواهر خوب و مهربونم رو گیر آوردم که مطمئنم دل برادر یک یکدونه شو نمی شکنه.نه،اصلا دلت میاد این شاه پسر رو بذاری تو خماری؟

-ای زبان باز!

-باور کن خسته شدم از بس توی مرز ندونستن دست و پا زدم.یه وقتایی فکر می کنم اگه گذشته مادر سیاهه باعث و بانی اون منم.

-فکر بی خود می کنی،اصلا هیچ ربطی به تو نداره!

-پس بگو و خلاصم کن.

-این جوری که تو با اون چشمای درشت و خوشگلت به من زل زدی و با نگاه التماس می کنی مگه چاره ای هم دارم،البته گفته باشم،فقط خلاصه می کنم،مختصر و مفید.
ص 10
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
می گویم ولی وارد جزئیات نمیشوم .چون اعصابم بهم میریزد . خوشا به حالت!در ان زمان ان قدر بچه بودی که از دنیا چیزی نمی فهمیدی . روز تولدت مانند پرده سینما جلوی چشمانم است . من ده سال داشتم و شیرین چهارده ساله یود از این که خداوند یک پسر سالم و خوشگل به ما عطا کرده بود همه خوشحال بودیم و بیشتر از همه پدر از این موضوع خوشحال بود مادر که در ان روز ها بیشتر از همیشه احساس خوشبختی می کرد به این می اندیشید که با تولد تو پدر حتما کمتر خانه را ترک میکند این را که دیگر می دانی پدر یک تاجر برجسته و متمول بود . متاسفانه نه تنها تولد تو هیچ تاثیری در رفتار او نگذاشت بلکه او را نسبت به پول حریص تر کرد و هر گاه مادر لب به اعتراض می گشود پدر اینده تو را بهانه می کرد . هزار و یک حدیث دیگر .خلاصه روزگار به ما وفا نکرد و چهر دوم خود را به ما نشان داد و ان روز شوم فرا رسید تو تازه یک سالت تمام شده بود . پدر برای تجارت دست به ریسک بزرگی زد ولی متاسفانه بر عکس همیشه بردی در کار نبود .پدر بازنده شد. وچه باخت وحشتناکی!همه زندگی ما را نابود کرد . ات امد جلوی فاجعه را بگیرد فرش های زیر پایمان را هم طلبکار ها بردند بی چاره پدر!تحمل این وضع را نداشت . نسل در نسل ثروتمند زندگی کرده بود و حالا جز یک سری وسایل کم ارزشو یک اتومبیل مدل پاییت و یک قطعه زمین به درد نخور در مازندران چیزی برای او باقی نمانده بود قلب بیمار پدر تاب نیاورد ودر در اثر سکته قلبی از دنیا رفت .طفلک مادر!مثل مرغ سر کنده شده بود . مانده بود با این همه مصیبت چه کند . چه اقوام پدری چه اقوام مادری انگار که همه ما جزام گرفته بودیم . همه از ما دوری می کردند از ترس این که مبادا ما از ان ها طلب پول کنیم حتی عار داشتند مارا از فامیل خود به حساب بیاورند .هنوز چهلم پدر تمام نشده بود که مادر مقدار وسایلی را که برایمان باقی مانده بود داخل یک اونت ریخت و بدون مشورت با کسی راهی رامسر شدیم وقتی که به مقصد مورد نظر رسیدیم شیرین به گریه افتاد و با بغض گفت:ما قرار توی این یک اتاق زندگی کنیم؟
دقیقا یادم مانده که مادر چه قدر خونسرد و با ارامش جواب داد:بله خدا را شکر کن که همین یک اتاق را داریم وگرنه باید کنار خیابان می خوابیدیم.

از ان روز به بعد ما زندگی جدیدی را شروع کردیم .زمینی که از ان همه ثروت پدر باقی مانده بود خیلی به کار ما امد . البته ان زمان مثل حالا ارزشمند نبود . مادر اولین اقدامی که کرد فروش اتومبیل بود . با اندک پولی که به دست اورد یک اتاق دیگر و سرویس بهداشتی به خانه اضافه نمود. مادر توسط یکی از دوستان قدیمی پدر به استخدام اموزش پرورش در امد و ما را هم روانه مدرسه کرد . تو را هم به مهد کودک گذاشت .نصف روز را در یک دبیرستان زبان انگلیسی تدریس میکرد و از ان جا یک راست به اموزشگاه ارایشگری می رفت و اموزش ارایشگری میداد . بعد ار یک سال توانست یک اتومبیل کوچک مدل پایین خریداری کند . با وجود اتومبیل کار ما خیلی اسان تر شد .دیگر مجبور نبودیم افتاب نزده از خواب بیدار شویم و کنار جاده بایستیم تا مینی بوسی از انجا بگذرد که ما را به شهر برساند. ان روز ها مثل حالا نبود جز ویلای ما تا فرسنگها خانه ای وجود نداشت .همیشه مشکل وسیله نقلیه ما را ازار میداد .مخصوصا در فصل زمستان. یادم می اید یک روز از سردی هوا دست هایم طوری یخ زده بود که نمیتوانستم قلم را دستم بگیرم و مثل بچه ها می گریستم . در ان روز ها به ندرت لبخندی بر چهره مادر می نشست جز زمانی که با تو بازی می کرد .چهار سال از ان زندگی پر مشقت گذشت تا اینکه پدر بزرگ فوت کرد و ارثیه قابل توجهی از خود باقی گذاشت .البته ان هم اگر عمو فیروز نبود بقیه نمی گذاشتند چیزی به ما برسد که ان نیز ماجرایی دارد .عمو فیروز از مادر خواست خانه ای در شهر بخرند اما مادر قبول نکرد و به طور موقت خانه ای در شهر اجاره کرد و شروع به ساخت خانه جدید نمود بعد از یک سال ما صاحب این خانه قشنگ شدیم. مادر زحمت زیادی روی این خانه واین باغ کشید تا به این صورت در امد خود همین باغ به تنهایی خرج یک خانواده را میدهد . قبلا این جا جز یک زمین خالی و مقداری درخت و یک اتاق چیز دیگری نداشت . میدانی سالیانه مادر چقدر از این باغ میوه برداشت میکند !تا پول دستش می امد گوشه ای از اینجا را تعمیر میکرد و یا وسیله ی جدیدی می خرید . دقیقا پنج سال طول کشید تا اینجا به این صورت در امد مادر هرگز نمی گذاشت ما کمبود پدر را احساس کنیم . هر طور بود سعی می کرد ما بهترین لباس ها را بپوشیم و بهترین خورد و خوراک را داشته باشیم . با این که خودش در بچی چند کلفت جلویش خم و راست شده بودند اما اصلا توجهی به گذشته نداشت و مدام نقشه های تازه ای از اینده را برای ما ترسیم میکرد و با شادی زایدی الوصفی درباره اینده می گفت گاهی وقتا در حالی که حلقه اشک در چشم های برق میزد می گفت :من بلاخره به این فامیل خودخواه و مغرورم ثابت می کنم که یک زن تنها و بی پشتیبان هم می تواند موفق شود و زندگی بهتر از انها درست میکنم.
مادر این کار را کرد ولی جوانی و عمرش به یغما رفت او بهای سختی را پرداخت تا به اینجا رسید فکر میکنم حالا دیگر فهمیدی چرا مادر با فروش این ملک مخالف است . بهتر است تو هم دیگر در این باره صحبت نکنی . شاید به ظاهر ناراحت نشود ولی مطمئن باش در باطن او را به سختی می رنجانی.
با خاطراطی که شهلا تعریف کرد حالم دگرگون شد . هرگز فکر نمی کردم مادر این همه سختی کشیده باشد حالا دیگر احترامم نسبت به او در برابر بیشتر شده بود وقتی به موهای نقره ای رنگش نگاه میکردم دلم می خواست بوسه بارانش کنم.
تا اخر شب با صمیمیت در میان خانواده بودم و بعد به اتاقم امدم اما مگذ خواب چشمم می رفت به همه چیز فکر می کردم جز خودم .چیزی به سپیدی روز نمانده یبود که پلک هایم روی هم افتاد و به خواب رفتم .وقتی بیدار شدم چهره نورانی مادر با ان موهای کوتاه قشنگش روی سر خود دیدم گفت:اگر نجنبی از اتوبوس جا ماندی.
غرولند کنان گفتم:چرا زودتر بیدارم نکردید ؟
دلم نیامد جز صبحانه خوردن که کاری نداری .چمدان و ساکت رو پشت اتومبیل شیرین گذاشتم . فقط مانده لباس بپوشی که برای ان دو سه ساعتی فرصت داری.
-مادر عزیزم! باز هم شوک را بر من وارد کردی ؟طوری گفتی اگر نجنبی خیال کردم نیم ساعت بیشتر فرصت ندارم.
-اگر این طور نمی گفتم که تو به این زوذی ها از تختت پایین نمی امدی.
پشت میز صبحانه که نشستم مادر فنجان چای را جلوی دستم گذاشت و گفت:اگر ازدواج کرده بودی خیال من هم راحت تر بود حداقل مطمئن بودم کسی را داری که از تو مراقبت کند.
همرا با خنده گفتم :مادر جان!من از پس مخارج زندگی خودم بر نمی ایم ان وقت یک نان خور دیگر به زندگیم اضافه کنم.
-مگر من مردم؟
-خدا نکند . تا کی شما زحمت مرا بکشید هر وقت که موقع ازدواجم رسیدخودم به شما خبر میدم .
شیرین وارد اشپزخانه شد. ظاهرا جمله اخر ما را شنیده بود چون گفت:مادر جان شنتیا فعلا باید به درس فکر کند نه به ازدواج.بعد از دو سال که درسش تمام شد به فکر ازدواج کردن می افتد .
مادر گفت:تا ان موقع دیگر کسی به او زن نمیدهد می ترسم بعد از گرفتن مدرک فوق لیسانس باز هم به فکر ادامه تحصیل بیفتد این جوری که نمی شود !باید تا جوان است ازدواج کند. می شود در کنار زناشویی به تحصیل هم ادامه داد.
گفتم:خودت را نگران نکن مادر جان قول میدهم بعد ار اتمام این دوره یک عروس بدجنس روی سرت خراب کنم.
-متاسفانه تویی که می شناسم عرضه این کار را هم نداری. نگرانی من از این بابت است که سن تو از بیست و شش سال گذشته ولی تا حالا ندیدم نسبت به جنس مخالف کششی نشان بدهی .
شیرین با خنده و شیطنت گفت :شما از کجا می دانید مادر ؟این شنتیایی که من میشناسم تا حالا هزار بار عاشق شده بدجنس!فقط نم پس نمی دهد .
مادر اهی کشید و گفت :خدا کند این طور باشد .
با صدای گریه دختر شیرین مادر و شیرین از اشپزخانه خارج شدند . هوای ابری پشت پنجره و صحبت شیرین مرا به کشاند. درست دو سال پیش بود که هوا همینطور ابری بود هوس شنا به کلم زده بود هوای سرد و دریای طوفانی نتوانست حریف من بشود . نگاهی به دریای خشمگین انداختم جز من کسی در ساخل نبود فقط از دور یک نفر را دیدم که بدون ترس جلو تر و جلوتر می رفت با خودم گفتم :هر کسی است سر نترسی دارد و از من کله شق تر است . بلافاصله لباس هایم را از تن خارج کردم وخودم را به دریا سپردم . اول خیلی سردم شد ولی بعد بدنم به سردی اب عادت کرد دلم می خواست به شناگر ماهری که از من خیلی فاصله اشت نزدیک شوم اما هر بار به سمت او می رفتم جهت خود را عوض میکرد . مایو به تن نداشت لباسش مانند غواصی یکسره بود از کلاه و عینک شنا نیز استفاده کرده بود نمی دانم چرا هوس قدرت نمایی به سرم زده بود در ان لحظه می خواستم به او ثابت کنم که جسارت من از او بیشتر است موجهای وحشتناک را یکی پس از دیگر پشت سر میگذاشتم در هر صورت زور دریا از من بیشتر بود .
هر بار که موج می امد مرا مثل پر کاهی به سوی دیگری میکشید . از ترس این که خیلی از ساحل دور شوم را برگشت را در پیش گرفتم . چون احساس کردم دیگر بیش از این نمی توانم جلو بروم . هنوز یک متر جلو نرفته بودم که ناگهان عضله پای راستم گرفت به طوری که نفسم را بند اورد سعی کردم فقط کرال پشت برمو این طوری خودم را به ساحل برسانم اما موجهای خشمگین چنان برتنم شلاق می زد که احساس خطر کردم.............
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]پاهایم همچنان بی حرکت بود و به شدت درد می کرد.موج ها به جای ساحل مرا به وسط دریا می کشاندند.دیگر نبرد دریا با من دوستانه نبود،خشن و سرد!موج ها یکی پس از دیگر سعی داشتند من ضعیف را مغلوب کنند.خسته و درمانده بودم.چاره ای نبود باید از رقیب کمک می گرفتم.تا اولین فریادم را شنید به شتاب خودش را به من رساند.چند متری از من فاصله داشت که گفتم«پام بدجوری آسیب دیده.اصلا نمی تونم تکونش بدم.»[/FONT]

[FONT=&quot]تیوپی را که به همراه داشت به سویم پرتاپ کرد و گفت«سعی کن اینو بگیری.»[/FONT]

[FONT=&quot]وقتی به حرف آمد تازه متوجه شدم جنس مخالف است.تیوپ را دور کمرم انداختم و به کمک او راه ساحل را در پیش گرفتیم.تازه تنم داشت سردی دریا را حس می کرد.پایم هنوز سر بود و قدرت پا زدن نداشتم،اما تمام ذهنم درگیر رقیب بود و از جسارتش خوشم امده بود.در آن لحظات دوست داشتم زودتر به ساحل برسم و چهره ی او را ببینم،شاید برای اولین بار بود که برای دیدن جنس مخالف کنجکاوی می کردم.وقتی به ساحل رسیدیم مرا بدون کلامی گذاشت و رفت.حتی فرصت تشکر کردن را به من نداد.حسابی سردم شده بود.لباسهایم خیلی از من فاصله داشتند.آرام آرام به مالش دادن پایم مشغول شدم.بدجوری درد داشت.تا به حال این طوری نشده بودم.او با یک حوله برگشت.حوله را روی دوشم انداخت و گفت:«خودتونو گرم کنید تا لباسهاتونو بیارم.»[/FONT]

[FONT=&quot]حالا دیگر به جای لباس غواصی یک شلوار جین و پیراهن بلند مردانه ای به تن داشت و روسری اش را از پشت گره زده بود.از طرز لباس پوشیدن و لهجه اش می شد فهمید که مسافر است.هنگامیکه لباسها را آورد تازه توانستم مستقیم به چهره اش نگاه کنم.نتوانستم چهره زیبایش را ندیده بگیرم.تا لب به تشکر باز کردم،گفت:«وظیفه ی انسانیم چنین حکم کرد وگرنه به رقیب کمک کردن کاردرستی نیست.فراموش نکنید با اینکه سعی داشتید با من رقابت کنید اما بازی رو باختین.»[/FONT]

[FONT=&quot]به رویش لبخند زدم:«اگر این حادثه برام پیش نمی اومد حتما برد با من بود»[/FONT]

[FONT=&quot]در حالیکه از من دور می شد گفت:«اما و اگر دیگه فایده ای نداره.در هر صورت برد با من بود...روز خوش.»[/FONT]

[FONT=&quot]می خواستم بگویم تو اگر شناگر ماهری بودی تیوپ با خودت نمی اوردی .اما پشیمان شدم و گفتم:«نمی خواهید حوله رو پس بگیرین؟»[/FONT]

[FONT=&quot]همان طور که پشت به من داشت جواب داد:«هدیه از طرف من به شما.تا هر وقت بهش نگاه می کنید دیگه هوس شیرین کاری به سرتون نزنه.»[/FONT]

[FONT=&quot]تا آمدم جواب او را بدهم به دو از من دور شد.لباسهایم را پوشیدم و تا توانستم حوله را به سویی پرت کردم.هنوز پایم درد می کردم.به سختی می توانستم راه بروم.بدون اینکه بخواهم از دستش عصبانی بودم.دیگر مثل اول این حس را نداشتم که او آدم استثنایی است و جسارتش به چشمم نمی امد.کلا من میانه خوبی با آدم های مغرور و خودپسند نداشتم و انگار او یک دنیا غرور و افاده بود و من اصلا دلم نمی خواست از دست آدم مغروری مثل او از مرگ نجات پیدا کنم.چهره اش با آن لبخند تمسخر امیز یک لحظه هم از جلو نظرم محو نمی شد.[/FONT]

[FONT=&quot]وقتی که به خانه برگشتم دوش آب گرم گرفتم و یک راست به رختخواب رفتم اما به جای آرامش و خواب راحت به سرما خوردگی سختی مبتلا شدم و هر لحظه حالم بدتر می شد تب امانم را بریده بود.سوپ مقوی مادر هم دردی از من دوا نکرد.جالب اینجا بود که در تمام لحظات به او فکر می کردم.[/FONT]

[FONT=&quot]دو روز بعد که حالم کمی بهتر شد از خانه بیرون زدم.نمی دانم چرا به همان نقطه ای رفتم که از او جدا شدم.شاید فکر می کردم می توانم او را بار دیگر ببینم.ساعت ها در آن جا قدم زدم به امید اینکه نشانی از او بیابم.تنها توانستم حوله را بیابم.آن را برداشتم.به یاد جمله اش افتادم:«هدیه بماند از طرف من به شما»با خود گفتم:«چه بد بودم.آدم که هدیه رو دور نمیندازه!»[/FONT]

[FONT=&quot]و حالا بعد از گذشت دو سال نه تنها فراموشش نکردم بلکه هر بار که به آن ساحل می روم انتظار دیدنش را می کشم.تا دو سه ماه بد جوری به او فکر میکردم و دلم می خواست او را دوباره ببینم،نه اینکه بگویم عاشق شدم چون خیلی به عشق اعتقادی ندارم،اما یه جورایی دلم می خواست او شریک زندگی ام باشد.به قول بر و بچه های رومانتیک حس می کردم نیمه گمشده من است.نگاه آخرش که پر از غرور بود مدام جلو نظرم می امد.به هر حال من هم مثل آدم های دیگر کم کم عادت کردم.و حالا هر بار که مادر موضوع ازدواج را پیش می کشد بی اختیار چهره او را جلو نظرم می اورم.مدام به خودم نوید می دهم که باز هم سر راهم قرار می گیرد،البته شاید برای خودم بهانه ای بود که از زیر بار ازدواج شانه خالی کنم آخر هنوز آنقدر خودم را با عرضه نمی دیدم که مسئولیت یکی را بپذیرم.[/FONT]

[FONT=&quot]اصرار من بی فایده بود و همه خانواده برای بدرقه من به ترمینال آمدند.[/FONT]

[FONT=&quot]خواهر زاده های پر شر و شور مرا دوره کرده بودند.هر چه به صورت مادر نگاه می کردم اثری از ناراحتی در چهره اش نمی دیدم.البته مطمئن بودم در زیر این چهره آرام و بی تفاوت یک دنیا نگرانی و دلهره موج می زند.تا وقتی اتوبوس از ترمینل خارج شد همه ایستاده بودند.دروغ است اگر بگویم ناراحت نشدم.جدا زندگی کردن از عزیز ترین کسانم برایم دشوار بود.احساس می کردم به جای خیلی دوری می روم.مانده بودم چگونه خود را با محیط جدید وفق دهم.از خودم می پرسیدم:«یعنی می تونم با بچه ها کنار بیام؟»[/FONT]

[FONT=&quot]تمام طول راه را به آینده مبهم خود فکر میکردم ،که این زندگی جدید قرار است چگونه شروع شود.به میدان آزادی پایتخت که رسیدم ساک و چمدان را از کمک راننده تحویل گرفتم.آن قدر سنگین بودند که شانه هایم را آویزان کرده بود.با خود گفتم«مادر فکر کرده دارم می رم روستا.هر چه دم دستش بوده ریخته توی این چمدون و ساک»[/FONT]

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]اولین کاری که کردم با تلفن همراه با مادر تماس گرفتم و خبر سالم رسیدنم را به او دادم.و بعد به اولین تاکسی که سر راهم قرار گرفت سوار شدم.آدرس را که به راننده دادم قبول کرد دربستی مرا برساند.راننده بد اخلاقی بود.تا به مقصد رسیدیم یک کلمه میان ما رد و بدل نشد.هر چند که ته دلم از کار او راضی بودم،زیرا اوضاع روحی من طوری بهم ریخته بود که حوصله صحبت های اضافی کسی را نداشتم.[/FONT]


[FONT=&quot]تا زنگ آپارتمان را فشردم به جای یک سر،پنج سر با چهره های خندان و بشاش از پنجره سرک کشیدند.اولی که موهای فر سیاه رنگی داشت با لهجه شیرینش گفت:«به مجمع ما خوش اومدی رفیق!»[/FONT]


[FONT=&quot]بقیه هم فقط دست تکان دادند.برای شروع بد نبود.به کمکم آمدند و ساک و چمدانم را جلوتر از خودم بالا بردند.من هم پشت سر انها راه افتادم.تا پایم را به درون راهرو کوچک و باریک گذاشتم ریختند سرم،و به ترتیب خود را معرفی کردند.ناصر با موهای فرفری و چشمان درشت و سیاه و صورت با نمکش گفت:«ناصر هستم.به چَه ی آبادونم.»[/FONT]


[FONT=&quot]دیگری با قد بلند و هیکل زیبا و و صورت جذابش گفت:«کیاست هستم،بچه ی همدانم.»[/FONT]


[FONT=&quot]و بعدی با موهای صاف و هیکلی درشت تر از کیاست گفت:«امیر هستم،بچه اردبیلم.»[/FONT]


[FONT=&quot]و چهارمی که از همه قد بلندتر بود با صورتی از آفتاب سوخته و مهربان گفت:«خسرو هستم کاکو،بچه ی شیراز.»[/FONT]


[FONT=&quot]کیاست دوستانه اضافه کرد:«و یک خواننده خوب.»[/FONT]


[FONT=&quot]و آخری که خیلی خجالتی به نظر می رسید با شرم گفت:«مهرداد هستم.بچه ی بم.»[/FONT]


[FONT=&quot]ناصر گفت:«اضافه کنم منزل ایشون چسبیده به جای تاریخی ارگ بم و کلی قیمت خونه شون رو بالا برده.»[/FONT]


[FONT=&quot]بعد از اشنایی همه با صمیمیت مرا در بر گرفتند.جز ناصر بقیه سال اولی بودند.فقط من وناصر برای فوق لیسانس می خواندیم.ناصر توسط یکی از دوستهای مادرم به من معرفی شد.فقط چند بار تلفنی با هم تماس داشتیم.از او خواهش کردم مر ا هم جزو مستاجرین آن آپارتمان قرار بدهد.و الحق ندیده مرا دوست خود به حساب آورد و مرا از شر دویدن به این بنگاه و آن بنگاه خلاص کرد.رشته همه بچه ها با هم فرق می کرد جز خسرو و مهرداد.که هر دو ادبیات بودند.کیاست مهندسی مکانیک،امیر فیزیک،ناصر حقوق،خودم نیز در رشته روانشناسی تحصیل می کردم.آن شب ار بس خسته بودم بعد از صرف شام بلافاصله برای خواب اماده شدم.فکر میکردم اصلا نمی توانم بخوابم ولی تا سرم را روی متکا گذاشتم به خواب رفتم و صبح با صدای دمبل زدن های کیاست از خواب بیدار شدم.هنوز خوابم می امد و چهار ستون بدنم کوفته بود.می دانستم به سفر دیروز ربط دارد .صندلی خشک اتوبوس از هزار تا شلاق بدتر است طوری دمار از روزگار آدم در می اورد که تاچند روز خستگی توی تن آدم می ماند.[/FONT]


[FONT=&quot]به خیال اینکه بعد از کیاست بیدار شدم سریع تخت خوابم را مرتب کردم،اما از اتاق که خارج شدم دیدم همه بیدار شدند و در تکاپوی خارج شدن از منزل هستند.به ساعت که نگاه کردم متوجه شدم فقط یک ساعت فرصت دارم.اصلا دلم نمی خواست روز اول دانشگاه دیر سر کلاس حاضر شوم.به شتاب برق لباس پوشیدم و با عجله می خواستم صبحانه نخورده از در خارج شوم که خسرو یک لقمه بزرگ به دستم داد . گفت:«اگر نخوری نمی ذارم از در بری بیرون.»[/FONT]


[FONT=&quot]با تشکر گفتم:«ای بابا!این که ار بس بزرگه،تا دانگشه اگه تموم بشه!»[/FONT]


[FONT=&quot]امیر با خنده گفت:«سرگرمیه خوبیه.این جوری تنهایی رو حس نمی کنی.»[/FONT]


[FONT=&quot]ناصر با شوخ طبعی گفت:«از کجا معلوم که تنها باشه؟»[/FONT]


[FONT=&quot]مهرداد با مهربانی گفت:«باید می گفتی صبح زود می ری که ما بیدارت می کردیم،تا این طور با عجله کاراتو انجام ندی.»[/FONT]


[FONT=&quot]کیاست گفت:«عجله نکن بابا!به موقع می رسی.»[/FONT]


[FONT=&quot]خسرو گفت:«البته اگه به ترافیک بر نخوره.»[/FONT]


[FONT=&quot]خلاصه لقمه به دست از در زدیم بیرون.توی راه پله به دختر شیک پوش و تقریبا زیبایی برخوردم.آن قدر آرایش داشت که می شد با کاردک از آن برداشت.ناخواسته گفتم:«سلام.»[/FONT]


[FONT=&quot]یک لنگه ابروی نازکش را بالا انداخت و گفت:«سلام!چرا این طور با عجله پایین میاید؟نزدیک بود با من برخورد کنید.»[/FONT]


[FONT=&quot]از کنارش گذشتم و گفتم:«شکر خدا که به شما نخوردم.ببخشید من خیلی دیرم شده.»[/FONT]


[FONT=&quot]-پس شما هم بچه دانشجو هستید؟[/FONT]


[FONT=&quot]نتوانستم جواب او را ندهم.«فکر نکنم به این هیکل بخوره بچه باشم!بچه نه.فقط دانشجو هستم.»[/FONT]


[FONT=&quot]خندید و گفت:«ببخشید اگر شما رو ناراحت کردم.»[/FONT]


[FONT=&quot]-ناراحت نشدم.فقط تعجب کردم چطور من به این گندگی رو بچه خطاب کردید.من خیلی عجله دارم،باید برم.[/FONT]


[FONT=&quot]-بفرمایید،فقط یک سوال دیگه.شما اینجا مهمون هستین؟[/FONT]


[FONT=&quot]-خیر خانوم،بنده از امروز ساکن این آپارتمان هستم.روز خوش.[/FONT]


[FONT=&quot]دیگر منتنظر پاسخی از جانب او نماندم و از در خارج شدم.با خودم گفتم:«عجب دختر شری بود!»[/FONT]


[FONT=&quot]اولین تاکسی که سر راهم توقف کرد گفتم:«دربستی.»[/FONT]


[FONT=&quot]وقتی آدرس دانشگاه را دادم گفت:«ده هزار تومن می گیرم.»[/FONT]


[FONT=&quot]با تعجب گفتم:«ای بابا!چه خبره!فکر نکن تهران ندیده هستیم.»[/FONT]


[FONT=&quot]-دوست نداری سوار نشو داداش.[/FONT]


[FONT=&quot]حوصله جر و بحث نداشتم.سوار که شدم از آیینه به چهره ام نگاه کرد و گفت:«شما که بچه تهران هستین چطور از نرخ کرایه با خبر نیستید؟حتما ماشین شخصی دارین.»[/FONT]


[FONT=&quot]-چندان هم از نرخ کرایه بی خبر نیستم.در ضمن من بچه تهران نیستم.[/FONT]


[FONT=&quot]-به تیپتون نمی خوره که شهرستانی باشین.[/FONT]


[FONT=&quot]-قربونت برم داداش!مگه شهرستانیا چه تیپی هستن؟[/FONT]


[FONT=&quot]-برداشت بد نکنین،آخه بعضی هاشون که میان تهران قیافه شون بدجوری تابلوئه.اصلا داد می زنه که از شهرستان اومدن،ولی هزار ماشالله شما از بس خوشگل و خوش لباسید انگار از ناف پاریس اومدین.[/FONT]


[FONT=&quot]-ممنون اقا،شما لطف دارین.[/FONT]


[FONT=&quot]به آدم حرافی برخورده بودم.من چی فکر می کردم و او به چه فکر می کرد.تا مرا به مقصد رساند یک ریز حرف زد.از تاکسی که پیاده شدم نفس راحتی کشیدم.هنوز منگ حرفهای راننده تاکسی بودم.تا خواستم از عرض خیابان بگذرم اتومبیل آخرین مدلی با سرعت سرسام اوری جلو راهم سبز شد.اگر بگویم نترسیدم دروغ گفتم.اگر خودم را پرت نکرده بودم کارم ساخته بود.اتومبیل با ترمز وحشتناکی توقف کرد.در آن لحظات یاد مادرم افتادم که اگر با من بود الان چه حالی داشت.تمام کسانی که در آن حوالی بودند دور ما جمع دند.پلیس هم به موقع رسید و به خیال اینکه اتومبیل با من برخورد نموده دستش رابه طرف من دراز کرد و گفت:«می تونید راه برید؟»[/FONT]


[FONT=&quot]سریع بلند شدم و گفتم:«ظاهرا جان سالم به در بردم.»[/FONT]


[FONT=&quot]هنگامی که راننده اتومبیل پایین امد از تعجب خشکم زد.بعد از دو سال دیدن او ،آن هم با چنین حادثه ای برایم غیر مترقبه و گیج کننده بود.وقتی لب به عذرخواهی گشود گفتم:«نیازی به عذرخواهی نیست.یه بار جونمو نجات دادید.حق داشتید این بار جونمو بگیرید.»[/FONT]


[FONT=&quot]اخم های قشنگش در هم رفت و گفت:«باور کنید مقصر خودتون بودید که یه دفعه جلو راهم سبز شدید.»[/FONT]


[FONT=&quot]مامور پلیس که شاهد ماجرا بود عصبی گفت:«خانم محترم!مقصر شما بودیدکه ایشون رو ندیدید!می بینید که این آقا از روی خط عابر پیاده در حال عبور بودند و حق تقدم با اوست.از خط ترمز گرفتن شما میشه فهمید که چقدر سرعت داشتید.»[/FONT]


[FONT=&quot]با عصبانیت جواب داد:«حالا می گید چیکار کنم؟»[/FONT]


[FONT=&quot]-فقط خونسردی خودتون رو حفظ کنید و با احتیاط رانندگی کنید.همین!می تونم گواهینامه و کارت اتومبیل شما رو ببینم؟[/FONT]


[FONT=&quot]می خواستم از او دفاع کنم که با نگاه کینه توزانه اش رو به رو شدم.احساس کردم اگر لحظه ای دیگر بایستم به غرورم لطمه زدم.قبل از اینکه مدارکش رابه پلیس ارائه بدهد آن جا را ترک کردم و آشفته وارد دانشگاه شدم.[/FONT]


[FONT=&quot]توی کلاس دو سه تا از دوستان قدیمی را دیدم که باعث شد کمی فکرم از آن حادثه منحرف شود.جایی نزدیک دوستانم انتخاب کردم.هنوز سر جایم قرار نگرفته بودم که اولین استاد وارد کلاس شد.چون جلسه اول بود استاد به معرفی خود پرداخت.در همین حین در کلاس زده شد.استاد جواب داد:«بفرمایید.»[/FONT]


[FONT=&quot]در کلاس باز شد و او وارد شد.به همه چیز فکر می کردم جز این که او روزی هم کلاسی من بشود.استاد به طعنه خطاب به او گفت:«سالی که نکوست از بهارش پیداست.»[/FONT]


[FONT=&quot]پر غرور جواب داد:«استاد،مطمئن باشید که دیگه تکرار نمیشه.»[/FONT]


[FONT=&quot]-امیدوارم،بفرمایید بنشینید.[/FONT]
ص 27
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها یک صندلی توی کلاس باقی مانده بود که ان هم کنار من قرار داشت . چاره ای جز نشستن نداشت.چنان با اخم نگاهم کرد که نتوانستم جلو زبانم را بگیرم گفتم:خانم انگار چیزی هم طلبکارید.
جوابم را با سکوت داد از گلگونی صورتش می دانستم که تلافی میکند .بهروز که دوره لیسانس را با هم گذرانده بودیم و پسر بسیار شوخ طبعی بود گفت:این برج زهرمار را می شناسی؟

با خنده گفتم:چه جور هم .
چشمکی زد و گفت گرل فرند ....و از این حرفا؟
-نه بابا مگر مغز خر خوردم که با ادمی مثل این کوه یخ رابطه برقرار کنم.
- اتفاقا پخت تو است.
-چطور؟
- تو یک پارچه اتش هستی پس فقط ین کوه یخ تو را رام میکند. از او برایت خواستگاری کنم ؟
-دست بردار بهروز اگر بشوند پدرمان را در می اورد .
-خودمانیم خوب قند تو دلت اب میشود.
با صدای استاد بهروز دست از شوخی برداشت .تمام وقت کلاس به معارفه گذشت همه از خود یک بیوگرافی کامل دادند اما هنگامی که نوبت به او رسید فقط گفت:رژیتا اسو هستم.
تا به حال چنین اسم و فامیلی به گوشم نخورده بود با خود گفتماسم و فامیلش هم مثل خودش عجیب غریب است. تا زنگ کلاس زده شد رویم را به او برنگرداندم. با خارج شدن استاد از کلاس بین بچه ها ولوله ایجاد شد . بلافاصله دخترخانم ها برای خودشان مرز تشکیل دادند و باب میل خودشان جاها را تغییر دادند . اقایون هم مثل همیشه حق تقدم را به ان ها دادند . من بی خیال ان ها دست بهروز را کشیدم و از کلاس خارج شدیم . مرتضی و مهدی دوستان قدیمی دیگر به جمع ما ملحق شدند . خطاب به بهروز گفتم هنوز مجردی؟
-نه بابا خودم را بیچاره کردم. یک سال است به اسارت در امدم .
با خنده گفتم: یعنی اینقدر به تو سخت می گذرد ؟
مرتضی گفت:لابد هنوز مجردی که این طور قوقولی قوقو سر می دهی.
-هنوز کسی نتوانسته تورم کند.
مهدی با خنده گفت:پس از غافله عقب ماندی.
بحث را عوض کردم و گفتم:اقایون دربند!مشکل مسکن را چه کردید؟
مرتضی جواب داد :هیچی مگر میشود توی تهران زندگی کرد . هفته ای دو روز که بیشتر نیست!این دو روز را هم می توانیم از خوابگاه استفاده کنیم . کلاسهایمان را طوری تنظیم کردیم که بتوانیم اخر هفته به کار های دیگرما ن برسیم. ما که مثل تو بی کار و بی ایال نیستیم که جانم!
-یعنی هر هفته می خواهید این راه را بیایید و بروید؟
بهروز گفت:پس چی؟همش شش ساعت راه. این را از من اویزه گوشت کن تا مجردی می توانی راحت درس بخوانی . همین که قاطی شاهزاده مرغا شدیتا خرخره رفتی تو گل.
گفتم اطاعت می شود قربان !تا اطلاع ثانوی زن گرفتن ممنوع اعلام می شود .
احساس تشنگی می کردم . برای خرید به بوفه دانشگاه رفتتم . او هم انجا بود . سعی داشت زودتر از دیگران خرید کند. نتوانستم بدون نیش زدن از کنارش بگذرم گفتم :ظاهرا شما عادت دارید در همه چیز سبقت بگیرید .
صورتش با حالت قشنگی بالا رفت. دقیقا مثل عکس های مینیاتوری شده یود. مغرورانه جواب داد :سرعت عمل داشتن یک نوع هنر است که نصیب هرکسی نمی شود.
می دانستم منظورش چیست اما خود را به بی راهه زدم و گفتم:پس جای امیدواری دارد . از این بعد خودم را یک هنرمند معرفی کنم.
در حالی که از کنارم می گذشت به طعنه گفت: از شنا کردنتان پیداست که چه قدر سرعت عمل دارید.
بی خیال به اطارف با صدای بلند گفتم:به شما نشان می دهم کی هنرمند است.
ایستاد برگشت و به من خیره شد گفت:پس منتظر هنر نمایی شما هستم.
هنگامی که از دانشگاه خاج شدم او داشت به سمت اتومبیلش می رفت . ان قدر با عجله از کنار من رد شد که متوجه افتادن کیف پولش نشد . کیف را برداشتم و خودم را به او رساندم . سوار اتومبیلش شد . از شیشه اتومبیل که پایین بود کمی سرم را نزدیک بردم و گفتم:چیزی را گم نکردید؟
بدون اینکه به من نگاه کند گفت:یه خودم مربوط است.
و شیشه اتومبیل را با سیستم اتوماتیمک بالا برد . اصلا انتظار چنین برخوردی را از او نداشتم ان قدر از دست او ناراحت شدم که دست و پایم به لرزه افتاد . همین که می خواست حرکت کند کیف پولش را محکم کوبیدم شیشه جلوی اتومبیل. به طوری که همه پول ها داخل کیف به اطراف پرت شد. اتومبیلش را که متوقف کرد دیگر نایستادم . سر خیابان رفتم و منتظر تاکسی شدم . چند دقیقه نگذشته بودم که صدایش را از پشت سر شنیدم که گفت:
نمی دانم کیف من چطور سر از پیش شما در اورد!به هر حال از شما ممنونم.
فریاد زدم:نکند خیال می کنید من کیف پول شما را دزدیدم؟
رنگش به سپیدی گرایید و گفت:من کی چنین جسارتی کردم .
پس حرف شما چه معنی می تواند داشته باشد . در ضمن من نیازی به تشکر شما ندارم . بهتر اس به جای تشکر کردن درست حرف زدن را بیاموزید.
متقابلا عصبانی شد و گفت:شما به چه حقی اینطور با من صحبت می کنید؟مگر من چه کار کردم!
-اگر کمی به رفتار خودتان نگاه کنید پی می برید.
-باید به عرض شما برسانم که برعکس شما باید رفتارتان را اصلاح کنید. چون هنوز یاد نگرفتید با یک خانم چه طور رخورد کنید.
- ببخشید شاهزاده خانم اگر به شما توهین کردم.
با گفتن بی مزه از کنارم گذشت و به دو خودش را به اتومبیل رساند .هنگامی که از کنارم گذشت ان قدر سرعت اتومبیلش زیاد بود که مجبور شدم خود را کنار بکشم که مبادا مرا زیر کند با عصبانیت داد زدم: دیوانه. ولی چه فایده که او صدایم را نشنید تقریبا یم ربع ساعت طول کشید تا تاکسی سوار شدم. روز پر خاطره ای را پشت سر نهاده بودم دیدن او و اتفاق هایی که افتاده بود حسابی مرا گیج کرده بود . از بس غرق در افکا خودم بودم متوجه نشدم که چه طوری وارد کوچه شدم. مقابل درب اپارتمان که رسیدم دستم را به سوی زنگ بردم هنوز کید زنگ را نفشرده بودم که در باز شد و همان دختری که صبح توی راه پله ها دیه بودم جلویم سبز شد. دستم را پایین اوردم زودتر از من سلام کرد . اصلا حوصله او را نداشتم فقط با سر جواب سلامش را دادم گفت :خسته نباشید
با لحن خیلی سرد و خشکی گفتم:متشکرم
می خواستم از در رد شوم که سد راهم شده بود. در همین حین خسرو هم از راه رسید .خسرو با دین او دست و پایش را گم کرد و گفت:سلام مهسا خانم !حال شما چطور است.
چنان با ناز و عشوه جواب خسرو را داد که خندم گرفت. با خسرو وارد اپارتمان شدیم و وقتی مطمئن شدم که از ما دور شده گفتم: انگار این خانم نگهبان اپارتمان است.
خسرو متعجب گفت:چه طور مگر؟
جریان صبح را برایش تعریف کردم. متوجه شدم که ناراحت شد.فهمیدم که باید به او علاقه مند باشد پرسیدم:چند وقت استکه اینجا هستی.
-یک ماه میشود.
-پس حتما این خانم را میشناسی؟
-اره به نظر من که خیلی دختر خوبی است.
-من هم نظر تو را دارم با این تفاوت که کمی شیطنت هم دارد.
خیلی دلم می خواست به خسرو واقعیت را بگویمکه اصلا از رفتار و کردارش خوشم نیامد . به نظر دختر سبکی می امد . اما هنوزنمی توانستم با این سرعت قضاوت کنم . چون با یک برخورد هرگز نمی شود ادم ها را شناخت. شاید بر عکس ظاهرش بهترین دختر روی زمین باشد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]متاسفانه بعضی از خانم ها بر عکس ظاهر خود هستند،فقط نفهمیدم که چرا بعضی از آنها سعی دارند خود را سبک نشان دهند در صورتی که این طور نیستند و فقط طرز لباس پوشیدن و برخورد آنها آدم رابه اشتباه وا می دارد.[/FONT]

[FONT=&quot]فصل 2[/FONT]

[FONT=&quot]نمی توانستم به او فکر نکنم زیرا که دو سال تمام شب و روز به او فکر کرده بودم،و حالا بیشتر وقتم را در کنار او می گذراندم.احساس می کردم با خانم های دیگر متفاوت است شاید همین امرباعث می شد که بیشتربه سوی او کشیده شوم.به هیچ کدام از پسرهای کلاس اهمیتی نمی داد.روز به روز زیبا تر به چشم می امد.همیشه شیک ترین لباسها را بر تن داشت،البته در عین شیک پوشیدن همه لباسهایش سنگین بود.چهره منحصر به فرد و اخلاق تند او همه و همه برای من دوست د اشتنی بود.[/FONT]

[FONT=&quot]رژینا مدام حالت تهاجمی داشت.هرگز کسی از او محبت به چشم نمی دید.به زمین و زمان بدبین بود.سعی می کرد درسش از همه بهتر باشد و رقیب زرنگ تر از او،من بودم که نمی گذاشتم حتی یک بار هم از من پیش بگیرد.[/FONT]

[FONT=&quot]دو ماه از امدن من به تهران می گذشت.چند روز در هفته را با او می گذراندم،ولی چه گذراندنی![/FONT]

[FONT=&quot]مدام در حال دعوا بودیم.همه ی بچه ها از روابط تیره و تار ما خبر داشتند و ما را رقیب های سرسختی می دانستند.در طول این مدت نیز حسابی با بچه های هم اتاقیم صمیمی شده بودم،چون ازآنها بزرگتر بودم خیلی به من احترام می گذاشتند و برای هر کاری با من مشورت می کردند.[/FONT]

[FONT=&quot]بیشتر روزها من آشپزی می کردم.همه دست پختم را دوست داشتند.من هم از خدا خواسته فقط مسئولیت آشپزی را بر عهدی می گرفتم و کارهای دیگر بر عهده آنها بود.[/FONT]

[FONT=&quot]ساعت های خوبی را در کنار هم سپری می کردیم.صمیمیت و دلسوزی و مهربانی توی جمع ما حرف اول را می زد.و این ها باعث شده بود که جمع دوستانه ما گرم تر ازاین باشد.گاهی از شبها که دور هم جمع می شدیم فارغ از درس خواندن میزدیم و می رقصیدیم.آن قدر که عرق همه در می امد.خسرو آواز می خواند و من با ویولون همراهیش می کردم.[/FONT]

[FONT=&quot]گاهی از شبها نیز هر کدام مثل موش توی لانه خود می خزیدیم،و به قول امیر شب های مجنون شدن ما بود.و واقعا همین طور بود که او می گفت.همه به جز من خود را لو داده بودند که خاطرخواه هستند.کیاست با خواهرزن برادرش نامزد بود.خسرو دل در گرو مهسا دختر همسایه نهاده بود.و امیر سخت خاطرخواه دختر صاحبخانه شده بود که طبقه بالا می نشستند.ناصر هم معلوم نبود که به کدام دوست دخترش فکر می کند.مدام دل می باخت و خیلی زود فارغ میش د.تا به حال به حساب خودش نوزده بار عاشق شده بود و مهرداد تنها کسی بود که توی جمع ما ازدواج کرده و چشم به انتظار فرزند خود بود.در جمع ما ناصر از همه شادتر بود.هرگز خنده از لب هایش دور نمی شد.مدام در حال سر به سر گذاشتن بچه ها بود.خود به تنهایی به اندازه ی ده نفر شلوغ بازی در می آورد.[/FONT]

[FONT=&quot]امشب نیز به قول امیر یکی از شب های مجنون شدن ما بود.من به جز رژینا دلم برای مادر خیلی تنگ شده بود.هر بار که اورا با بلوز آستین کوتاه و شلوار مشکی ساده ای که همیشه به پا داشت جلو نظرم می اوردم دلم برایش بیشتر تنگ می شد.هر بار که با هم تلفنی صحبت می کردیم از من خواهش می کرد فعلا برنگردم.مانند همه مادرهای دنیا از شلوغی جاده در هراس بود.دیگر این دفعه نمی توانستم به حرف او گوش بدهم،چون دلم برای او و باقی خانواده یک ذره شده بود.دلم برای دریا و بوی جنگل و شالیزارها لک زده بود.دیگر نمی توانستم طاقت بیاورم مخصوصا که به تعطیلی برخورده بود.با روشنی روز با اولین اتوبوس خودم را به رامسر رساندم.همه خانواده از دیدن من ذوق زده شده بودند.بعد از یک مدت طولانی واقعا نیاز به چنین استراحتی داشتم.سکوت قشنگ ویلا مرا بیشتر به او نزدیک می کرد.حالا می فهمیدم که چقدر نسبت به گذشته تغییر کردم.بدون اینکه بخواهم او کل ذهن و روح مرا اشغال کرده بود.هر روز به یاد او تا ساحل می رفتم.دقیقا همان جایی که برای اولین بار او را دیده بودم.به خود گفتم:«ای دل غافل!شنتیا خان!انگار راس راسی عاشق شدی!به قول امیر مجنون....حالا از این پس چی کار می کنی با این دل مجنونت؟وای که عاشق چه کسی هم شدی!»[/FONT]

[FONT=&quot]یک روز هنگامیکه توی باغ در حال قدم زدن بودم سنگینی نگاه مادر را از پشت پنجره حس کردم.با اینکه سعی کردم خیلی بی خیال و ازاد گام بردارم اما او متوجه رفتار غیر عادی من شده بود.به داخل عمارت که برگشتم او سینی چای را روی میز گذاشت و گفت:«شنتیا!نمی خوای مشکلت رو به من بگی؟!»[/FONT]

[FONT=&quot]متعجب جواب دادم:«از چی حرف می زنید مادر؟!»[/FONT]

[FONT=&quot]-فکر کردی من نمی دونم که این روزا چقدر فکرو خیالت مشغوله؟فقط امیدوارم گرفتار بد نشده باشی.من اگر تو رو نشناسم که دیگه اسم خودمو مادر نمی ذارم.اگر نمی خوای با من حرف بزنی مشکلی نیست.فقط از تو خواهش می کنم مواظب خودت باش.هرگز کاری نکن که پشیمونی به دنبالش باشه.[/FONT]

[FONT=&quot]-مادر من!عزیز مهربونم،خیالت آسوده باشه.به قول خودت منو که می شناسی.پس اطمینان حاصل کن که من هرگز دست به کاری نمی زنم که آخرش پشیمونی به بار بیاره.اگه می بینی کمی فکر و خیال دارم درسام خیل مشکله.احساس می کنم از پس اونا برنمیام.[/FONT]

[FONT=&quot]مادر در حالی که از جایش بلند می شد با خنده گفت:«اصلا دروغگوی خوبی نیستی.حالابه جای ادامه این بحث بی نتیجه بیا بریم آشپزخونه که از وقت ناهار داره می گذره.»[/FONT]

[FONT=&quot]به دنبال سر مادر به راه افتادم.در چیدن میز کمک کردم اما ذهنم درگیر بود.مادر سر میز غذا عمدا بحث راه می انداخت که فکر مرا منحرف کند تا غذایم رابخورم ولی مگر فکر رژینا اجازه می داد![/FONT]

[FONT=&quot]چهار روز تعطیلی به سرعت برق و باد گذشت.این دفعه آسوده خاطرتر از دفعه ی پیش به سوی تهران حرکت کردم،زیرا از بابت مادر خیالم آسوده بود که در نبود من به او سخت نمی گذرد و شهلا و شیرین او را تنها نمی گذارند.[/FONT]

[FONT=&quot]ساعت در حدود سه و نیم صبح بود که به مقصد رسیدم.خسرو هنوز بیدار بود و بسیار نگرا ن و پکر به نظر می رسید.هر چه با او حرف زدم بی فایده بود.انگار نمی خواست من چیزی بدانم.من هم خواب از چشمم پریده بود.با دوش آب گرم خستگی راه را از تن به در کردم و در آشپزخانه مشغول چیدن مواد خوراکی شدم که مادر هنگام آمدن در چمدان جاسازی کرده بود.[/FONT]

[FONT=&quot]ناصر که برای نوشیدن آب بیدار شده بود با دیدن من نیشش تا بنا گوش باز شد.بعد از احوالپرسی درست و حسابی گفت:«خدا بده از این مادرا.باور کن وقتی تو نبودی این چند روز همش املت خوردیم.از بس تخم مرغ خوردیم به جیک جیک افتادیم.خلاصه جای تو خیلی خالی بود.»[/FONT]

[FONT=&quot]-برای آشپزی کردن جام خالی بود یا دلتون برای خودم تنگ شده بود؟[/FONT]

[FONT=&quot]-دیوونه!این چه حرفیه!ما حالا مثل یک خونواده هستیم.که بدون هم زندگی برامون کسل کننده میشه.ولی راستشو بخوای،ته تهش دلم برای دستپختت تنگ شده بود.خدایی بدون تو لنگ بودیم.[/FONT]

[FONT=&quot]-ممنون از این ابراز احساسات.[/FONT]

[FONT=&quot]-خواهش می کنم...حالا یه مشت از اون پسته رد کن بیاد که اول صبحی یه ذره خون به مغزمون برسه.[/FONT]

[FONT=&quot]از پاکت پسته مقداری توی ظرف ریختم و جلو دستش گذاشتم:«ناصر،تو می دونی خسرو چش شده؟»[/FONT]

[FONT=&quot]-دقیقا نه،اما هر چی هست زیر سر اون دختره،مهساست.[/FONT]

[FONT=&quot]-چرا مهسا؟![/FONT]

[FONT=&quot]یک مشت پسته برداشت و یکی رابا پوست شوت کرد توی دهانش:«چه می دونم!پسره پاک قاطی کرده.بدجوری مجنون بازی در میاره.»[/FONT]

[FONT=&quot]-خوب چه اشکالی داره.دختره رو دوس داره.[/FONT]

[FONT=&quot]-آخه تو که نمی دونی،الهی فدای اون هیکل خوشگلت بشم دختره دختر نیست.[/FONT]

[FONT=&quot]-یعنی چی دختر نیست؟[/FONT]

[FONT=&quot]-منحرف!منظورم اون جوری نه،میگم که این دختره به درد خسرو نمی خوره.مطمئنم حالا هم این مهسای ناتو یه جوری اینو چزونده که این طوری مثل ننه مرده ها عزا گرفته.صد دفعه گفتم تو نباید پیش هر قاطر بزک کرده ای که قیافه اسب نجیب به خودش گرفته گردن کج کنی!احمق!مگه به خرجش رفت؟حالا هم باید بکشه.[/FONT]

[FONT=&quot]وقتی ناصر برای خواب آشپزخانه را ترک کرد نتوانستم بی خیال از کنار موضوع خسرو بگذرم.هر طور که بود او را به آشپزخانه کشاندم و ازاو خواستم تا حقیقت را به من بگوید.با بغض گفت:«خیلی سخته وقتی آدم دل به کسی می بنده،ولی بعد متوجه بشه که طرف....»[/FONT]

[FONT=&quot]-طرف چی؟چرا حرفتو نمی زنی؟برای مهسا اتفاقی افتاده؟[/FONT]

[FONT=&quot]-ای کاش می مرد ولی من این روز رو به چشم نمی دیدم.توی اون لحظه دلم می خواست بکشمش.منی که حتی دلم نمیاد یه مورچه رو زیر پایم له کنم.[/FONT]

[FONT=&quot]روزهای اول وقتی باهاش آشنا شدم احساس می کردم گنج پیدا کردم.به خودم گفتم:این گنج باید مال من بشه.هر طور که بود توجهشو به خودم جلب کردم.ازش خواستم یار همیشگی من باشه.همیشه شاکر خداوند بودم که این فرشته رو سر راهم قرار داده.احساس می کنم بدون وجود اون هیچی نیستم و تنها با اونه که من زنده می مونم.از این که کسی پیدا شده بود به من این طور بدون شیله پیله عشق بورزد مست بودم،اما زهی خیال باطل که فقط به ظاهر چنین بود.با زبان چرب و نرمش حسابی از من سوء استفاده کرد.متاسفانه تا اونجایی که تونست منو تیغ زد.می دونست خوب هالویی گیر آورده.من هم به خیال اینکه اون تنها کسیه که می تونه منو خوشبخت کنه در این موت کوتاه هر چه داشتم و نداشتم به پاش ریختم.[/FONT]

[FONT=&quot]نتوانستم تحمل کنم میان حرفش دویدم:«مگر تو چی کار کردی؟»[/FONT]

[FONT=&quot]آه غمگینی کشید:«هر چه توی حساب بانکیم داشتم براش یه سرویس طلای گرانقیمت خریدم و برای روز تولدش بهش هدیه دادم،که بعدا متوجه شدم حتی روز تولدش رو هم به من دروغ گفته تا بتونه از این طریق از من اخاذی کنه.»[/FONT]

[FONT=&quot]-خدای من!تو دیگه چقدر ساده هستی![/FONT]

[FONT=&quot]-بحث سادگی نیست.من به او اطمینان کردم.چون دوستش داشتم. و به نظر من پایه دوست داشتن با اطمینان محکم میشه.[/FONT]

[FONT=&quot]-دیدی که این طور نبود.حالا چطور شده که این حرفا رو می زنی؟ازدواج کرده؟[/FONT]

[FONT=&quot]-ای کاش ازدواج می کرد.دیروز با من تماس گرفت و پرسید که چه برنامه ای دارم.من هم گفتم که تموم وقت دانشگاه هستم.ازش خواستم هر برنامه ای داره بذاره برای بعدا.وقتی به دانشگاه رفتم یکی از استادا نیومده بود.چند ساعت وقت بیکاری داشتم.تصمیم گرفتم به منزل برگردم و بقیه وقتمو با او بگذرونم.من ساده فکر کردم که اونو غافلگیر کنم چه قدر خوشحال میشه.هنوز سر کوچه نرسیده بودم که مهسا رو از دور دیدم.می خواستم خودمو بهش برسونم که متوجه شدم حالتش غیر عادیه.نمی دونم چرا خودمو ازش پنهان کردم.شاید در این مورد خداوند به من کمک کرد تا زودتر دستش پیش من رو شه.خلاصه دیدم بعد از این که خوب اطرافو پایید با دست به جایی اشاره کرد و خیلی زود یه نفر دنبالش راه افتاد.[/FONT]

[FONT=&quot]-کی؟شناختیش؟[/FONT]

[FONT=&quot]-نه،تا حالا اونو ندیده بودم.لاغراندام،زرد و بی قواره با ریش و موهای بلندی که داشت آدمو به وحشت مینداخت.[/FONT]

[FONT=&quot]با تعجب گفتم:«مرد بود؟»[/FONT]

[FONT=&quot]-پس می خواستی زن باشه؟نمی دونی توی اون لحظه چه حسی داشتم.خونم به جوش اومده بود.اگر کیاست به موقع نمی رسید خونش رو می ریختم.[/FONT]

[FONT=&quot]بعد از کمی گفتگو چیزی رو به مهسا داد و سریع از کوچه بالایی در رفت.کیاست گفت:«بهتره حقیقت رو از زبون پسره بشنویم تا اینکه از خود مهسا چیزی بپرسی.احتمال داره مهسا بزنه زیر همه چیز.»[/FONT]

[FONT=&quot]با کیاست رفتیم دنبالش.نزدیک پارک محله خودمون گیرش آوردیم.وقتی قیافه زشت و وحشتناکش رو از نزدیک دیدم به این فکرکردم که چه چیز این زردنبو از من بهتره که مهسا اونو بر من ترجیح داده.اول زیر بار نمی رفت اما وقتی دید که ما تا چه حد عصبانی هستیم لب باز کرد و گفت:«من این وسط هیچ کاره ام به خدا.پرویز خان منو فرستاد که مواد رو به مهسا بدم.»[/FONT]

[FONT=&quot]-مواد؟مواد چی؟[/FONT]

[FONT=&quot]-باورش برای خود من هم سخت بود که مهسا معتاده.اون به علاوه به اینکه معتاده متاسفانه در کار رد و بدل مواد مخدر نیز دست داره.اون پسره بیچاره اول فکر می کرد ما هم از همون دار و دسته هستیم،به همین خاطر همه چیز رو لو داد.به قول خودش تازه کار بود.از زبون اون شنیدیم که مهسا با همون پرویز خان که سن پدرش رو داره سالهاست که دوست هستند من هم که دراین مدت فقط یه بازیچه بودم.نمی دونم،شاید هم یه طعمه بودم که می خواستند منو وارد باند خودشون بکنند.از زبون همون مرد شنیدیم که کار مهسا اینه که جوونا رو اغفال می کنه و بعد تحویل پرویز خان میده.[/FONT]

[FONT=&quot]از حرفهایی که خسرو زد نزدیک بود پس بیفتم.اصلا دچار حالت تهوع شدم.چند بار با مهسا برخورد داشتم اما اصلا به او نمی آمد که معتاد باشد.شاید به خاطر آرایش زیادی که می کرد نمی توانستم بفهمم.دلم برای خسرو سوخت،گفتم:«خدا رو شکر کن که زودتر پی به ماهیت اون بردی.حالا می خوای چه کار کنی؟»[/FONT]

[FONT=&quot]آه حسرت باری کشید و گفت:«هیچی.چه کاری از دستم برمیاد؟فقط تنها کاری که می تونم انجام بدم اینه که اونو از صفحه ی زندگیم محو کنم.»[/FONT]

[FONT=&quot]-باید پول هایی رو که براش خرج کردی پس بگیری.[/FONT]

[FONT=&quot]-اصلا دلم نمی خواد باهاش تماس داشته باشم.حتی حاضر نیستم یه لحظه هم اونو ببینم.کیاست وارد عمل شده.او روتهدید کرده اگر طلاها رو نده همه چیزرو به پلیس می گه.[/FONT]

[FONT=&quot]-نگران نباش همه ما در کنار تو هستیم.غصه ی هیچ چیزی رو نخور.چیزی که زیاده،دختر.مطمئن باش که خدا دوستت د اشته وگرنه معلوم نبود آخر این ماجرابه کجا ختم می شد.صبر کن ببین چه دختر خوبی سر رات قرار بگیره.[/FONT]

[FONT=&quot]-ولی کو دختر خوب،مهسایی که فکر میکردم بهترینه این از آب دراومد.وای به حال....
[/FONT]
ص43
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- این طور ها هم نیست که تو فکر میکنی . من اصلا از همان روز اول از او خوشم نیامد . چند بار غیر مستقیم به تو گفتم اما متوجه نشدی.دختری که تو این سن و سال این طور راحت با تو ارتباط برقرار کرد باید می فهمیدی که ریگی به کفش دارد . اصلا از طرز لباس پوشین و ارایش کردنش خیلی جلب توجه می کرد . اما خوب تو عاشقش بودی و من می ترسیدم از من به دل بگیری . شکر خدا به خیر گذشت. فقط این را از من که هیچ تجربه ای هم ندارم گوش کن.همیشه به دنبال دختری برو که نجیب باشد و شرم و حیا را رعایت کند . عشق او جلو چشم تو راگرفته بود نمی توانستی خوب ببینی
- حالا که فکرش را می کنم میبینم که چه قدر اشتباه کردم. به جای اینکه پول هایم را خرج تحصیل کنم از خود میزدم و خرج مواد مخدر خانم می کردم.

- از این تعجب می کنم که تو این همه با او مراوده داشتی چه طور متوجه اعتیاد او نشدی.
-چون ساده و احمق بودم
-بهتر نیست موضوع را به پلیس اطلاع بدهی؟
-نمی دانم!اوضاع روحی ام بدجور به هم ریخته اصلا مشاعرم کار نمی کند
هوا کاملا روشن شده بود که من و خسرو به رخت خواب رفتیم.همه حرف هایش مانند یک کابوس برایم وحشتناک بود.خستگی را توی تنم مانده بود چشم هایم از فرط بی خوابی می سوخت. ولی خوابم نمی برد. یک ساعت استراحت کردم .بعد مجبور شدم خودم را برای رفتن به دانشگاه اماده کنم . استحمام مرا از ان حالت سستی در اورد اما با افکار مغشوش راهی دانشگاه شدم . دم در دانشگاه به رژینا برخوردم . احساس کردم با دیدنم رنگ باخت . با خودم گفتم:تا این حد تنفر!بر عکس همیشه با روی خوش به او سلام دادم . ان قدر مشتاق دیدن روی زیباییش بودم که دلم نمی امد مثل همیشه با اخم با او روبه رو شوم. تنها در جواب من گفت:سلام.
حس کردم از چیزی ناراحت است. می خواستم سر بحث را با او باز کنم که بهروز از راه رسید. وقتی با بهروز وارد کلاس شدیم متوجه شدم که گریه کرده. با دیدن چشم های غمگین و نمناکش دلم لرزید. ژاله یکی از بچه های کلاس که با او صمیمی بودکنارش نشسته بود و در گوشش پچ پچ می کرد. بهروز متوجه حالت غیر عادی ان ها شد. ارام گفت:انگار خانم اسو امروز زیاد سر حال نیستند.
-ظاهرا.
دلم می خواست می توانستم از او بپرسم که چه مشکلی دارد . اما امکانش نبودبا ورد استاد سکوت خانم ها برقرار شد. جو کلاس مانند روزهای پیش نبود دیگر از نگاه های اخم الود او خبری نبود . نیم ساعت از وقت کلاس نگذشته بود که به یهانه کسالت کلاس را ترک کرد . وقتی او رفت تازه فهمیدم که چه قدر بودنش در کلاس به من انرژی می داد . شاید اگر او نبود هرگز تا این حد توی درس هایم تا این حد موفق نمی شدم اصلا نمی توانستم جای خالی او را تحمل کنم . هرچه استاد حرف میزد انگار برایم لالایی می خواند تا جایی که پلک هایم سنگین شدو اگر صدای بهروز مرا به خود نمی اورد خوابم برده بود:پسر معلوم است حواست کجاست؟
-خیلی خسته هستم. دیشب اصلا نخوابیدم.خستگی راه هنوز توی تنم مانده .
-مگر شب امدی؟
- نه غروب تهران بودم فقط شب نتونستم بخوابم.
-بعد از ظهر کهکلاس نداریم.تو هم که بیکار هستی. بگیر بخواب.
با خارج شدن استاد از کلاس طاقت نیاوردم و به سراغ ژاله دوست رژینا رفتم پرسیدم:برای خانم اسو اتفاقی افتاده؟
-پدرش تصادف کرده البته به خیر گذشته و خطر مرگ از سرش گذشته.طفلک خیلی نگران پدرش است.
-شما می دانید پدرشان در کدام بیمارستان بستری هستند .
-بله ولی متاسفانه اجازه ندارم اسم بیمارستان را بگویم.
-چرا؟من که نمی خواهم کار خلافی بکنم. فقط می خواهم به عیادت پدرشان بروم
-می دانم شما که تا حدودی با اخلاق خانم اسو اشنا هستید. او زیاد مایل نیست که......نگذاشتم به حرفش ادامه بدهد .گفتم :ممنون از راهنماییتون .متوجه شدم.
هنگامی که به جمع دوستان برگشتم انتظار داشتم از من بپرسند که چی شد. اما هیچ کدام نپرسیدند که با ژاله چیکار داشتم.بهروز گفت:شنتیا!می توانی اموزش موسیقی بدهی؟
متعجب پرسیدم:من؟
-پس کی؟مگر نگفتی به خوبی می توانی سنتور و ویولون بزنی؟
-البته. ولی نه ان قدر که بتوانم اموزشگاهی را اداره کنم.
-اگر کامل بلد باشی می توانی. یکی از دوستان من در بالای شهر اموزشگاه موسیقی دایر کرده. احتیاج به یک نفر دارد که اموزش سنتور بدهد . من هم تو را به او معرفی کردم . تو که چند روز از وقتت را الافی . بهتر است این طور وقتت را پر کنی. تازه پولی هم به جیب میزنی.
-دست شما درد نکنه. الافی یعنی چه؟مگر من درس نمی خوانم!
-ما هم درس می خوانیم. ولی درکنارش هزار کار دیگر هم میکنیم . به هر حال من روی تو حساب باز کردم. امیدوارم نه نگویی.
خطاب به مرتضی گفتم:می بینی مرتضی جان!همین طوری برای خودش می برد و میدوزد.
مرتضی با خنده گفت:بهروز جان دوزنده خوبی است. از شوخی گذشته فکر بدی نیست. اگر من موسیقی بلد بودم حتما استقبال می کردم.
بهروز گفت:این روز ها نمی شود خوبی به کسی کرد . تا می ایی صواب کنی کباب می شوی.
-باشه جناب اجل!حداقل اجازه بده کمی فکر کنم ببینم از پس کار برمی ایم . از وقتی از تهران امدم سنتور تمرین نداشتم.
-فکر کن فقط زودتر .چون به زودی کلاس دایر می شود.
در راه برگشت به منزل خوب به حرف های بهروز فکر کردم .فکر بدی نبود . اگر می توانستم از پس ان بربیایم کمک خوبی به اعصاب و روانم میکرد . من با موسیقی به ارامش عجیبی می رسم.
نزدیک منزل بودم که تغییر مسیر دادم و به ادرسی که بهروز به من داده بود رفتم .اقای فرهادی مسوول اموزشگاه خیلی تحویلم گرفت و رفتارش طوری روی من تاثیر گذاشت که با عث شد با کمال میل و اشتیاق فراوان این حرفه را بپذیرم. از در اموزشگاه که بیرون امدم اتومبیل رژینا را دیدم که مثل همیشه با سرعت سر سام اوری به سمت بالا می رفت.حدس زدم که باید محل سکونت او در همان حوالی باشد. با امدن اتوبوس خط واحد از فکر و خیال او خارج شدم و به دو خودم را به اتوبوس رساندم .هنوز روی صندلی جای نگرفته بودم که دستی از پشت روی شانه ام گذاشته شد. با دیدن ناصر با تعجب گفتم:تو اینجا چیکار می کنی پسر!
-ایال واری است و هزار دردسر.
-منظورت را نمی فهمم.
-بیا اینجا بشین تا روشنت کنم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]در کنارش روی صندلی اتوبوس نشستم و گفتم:«از کی تا حالا تولید برق می کنی که می خوای منو روشن کنی؟»[/FONT]

[FONT=&quot]-تو نمی دونستی که این داداشت برق 200 ولت از خودش تولید می کند![/FONT]

[FONT=&quot]-از شوخی گذشته این جا چی کار می کردی؟[/FONT]

[FONT=&quot]-یکی از دوستام ساکن اینجاست.مجبور شدم تا مسیری همراهیش کنم.[/FONT]

[FONT=&quot]-پس دوست بالا شهری هم داری؟[/FONT]

[FONT=&quot]-پس چی خیال کردی!من باید در همه نقاط تهران دوست داشته باشم که بدونم دختر کدوم منطقه بیشتر به دردم می حخوره.[/FONT]

[FONT=&quot]-واقعا در تعجبم که تو چطور اسمای اونا رو با هم قاطی نمی کنی و چه طور می تونی برای همشون رل یک عاشق رو بازی کنی!مطمئنم عاشق همه اونا نیستی![/FONT]

[FONT=&quot]-اتفاقا بر عکس.من همه اونا رو از ته دل دوست دارم.البته به این چیزی که تو می گی اعتقاد ندارم.عشق یعنی چی؟اگر دوست داشتن همون عشقه پس من عاشقم.[/FONT]

[FONT=&quot]-اما عاشق واقعی نیستی.کسی که عاشق واقعی باشه فقط عشق خودشو با یک نفر تقسیم می کنه،نه صد نفر.[/FONT]

[FONT=&quot]-برو بابا!مثل قدیمی ها حرف می زنی!دیگر دوره لیلی و مجنون گذشته.عشق امروی عشق کامپیوتریه که مدام باید عوض شه چون قدیمی میشه.اگر ویروس هم بگیره که واویلا.در ضمن درسته که من دوست دختر زیاد دارم،ولی نامرد نیستم.من از روز اول همه چیز رو به اونا میگم که به من دل نبندند و فکر ازدواج با من رو از سر به در کنند.[/FONT]

[FONT=&quot]-و اونا هم لابد میگن چشم.واقعا قبول می کنن؟[/FONT]

[FONT=&quot]-تا حالا که موردی پیش نیومده.شاید باور نکنی شنتیا!یک وقتایی پیش میاد که از خودم خسته میشم.[/FONT]

[FONT=&quot]من فکر میکنم یک بیمارم،بیماری که بیماریش قابل درمان نیست،البته خوشحالم که بیماری من مسری نیست.امروز که با یه نفر دوست میشم فقط تا چند روز برام خواستنیه و بعد خیلی زود دلم رو می زنه.همین که من نسبت به اون دلسرد میشم اونم متقابلا همین احساس رو نسبت به من پیدا می کنه.این طور میشه که نسبت به عشق بدبین می شم.نمی دونم!شاید ایراد از منه و تموم اینا بر می کرده به گذشته سیاه و داغون من.داغ جدایی پدر و مادرم چنان ضربه ای به روح و روان من وارد کرد که به این سادگیها التیام پیدا نمی کنه.وقتی با جنس مخالفم ارتباط بر قرار می کنم به آرامش می رسم.چه جوری بگم که متوجه بشی،انگار که کمبود محبت دارم.باور کن همینطوره.دلم می خواد دوستم داشته باشن و به من عشق بورزند.یه بار پیش اومد که تا چند ماه با کسی ارتباط نداشتم.منظورم جنس مخالفه.نمی دونی چقدر حالم خراب بود.نه درس توی مغزم می رفت و نه می تونستم سر کار برم.درست مثل یه ادم معتاد شده بودم.[/FONT]

[FONT=&quot]-شاید ازدواج کنی بهتر بشی.[/FONT]

[FONT=&quot]-هرگز این ریسک رو نمی کنم.چون نمی خوام شاهد بدبختی کسی باشم.حداقل این طوری خیالم راحته که بعد از مدت کوتاهی منو فراموش می کند.این رو صادقانه میگم تا حالا با هر کس که ارتباط داشتم هرگز کاری نکردم که به بیراهه کشیده شه من....[/FONT]

[FONT=&quot]ناصر آن روز تا رسیدن به مقصد فقط در این باره با من صحبت می کرد.همیشه فکر میکردم بی خیال تر از ناصر و خوش تر از او کسی توی این دنیا پیدا نمی شود.اما وقتی پای حرفهایش نشستم فهمیدم که چه قدر تنهاست.و در زیر چهره خندان و بی خیال او یک دنیا درد و غم پنهان بود.هر وقت بچه ها به او می گفتند:«ناصر خوش به حالت،چقدر می خندی»[/FONT]

[FONT=&quot]به آنها جواب میداد:«اینا همش الکی خوش است.شما بهار بیرونمو می بینید از زمستون سیاه درونم که خبر ندارید.»[/FONT]

[FONT=&quot]و هر بار این جمله را طوری با خنده بیان می کرد که ما آن را یک شوخی ساده تلقی می کردیم.نمی توانستیم چیز دیگری فکر کنیم.حال که واقعیت برایم روشن شده بود شخصیت ناصر به کل به دید من تغییر کرده بود.دلم می خواست بیشتر از او بدانم.به قول امروزی ها او را کشف کنم.آخه ناصر بین ما تنها کسی بود که هرگز در مورد خانواده اش سخنی به میان نمی اورد.از آن روز که پی به ماهیت اصلی ناصر بردم فهمیدم که نمی شود از روی ظاهر آدم ها قضاووت کرد.و هرگز نمی شود آدم را از روی رفتار ظاهریش شناخت.[/FONT]​
[FONT=&quot]تصمیم گرفتم بیشتر به او نزدیک شوم.می توانستم با حرفهایم به او آرامش بدهم و شکر خدا رشته تحصیلیم این اجازه را به من می داد که حداقل برای دوستانم مفید واقع شوم.

پایان فصل 2
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل3
کیاست همراه با لبخند گفت:مبارزه ی جانانه ای بود چای شما خالی .باید میدید که با مهرداد و امیر چه کردیم.

ناصر در حالی که سر تا پای ان ها را با دقت نگاه می کرد گفت:از سر و صورت شما پیداست که چه قدر دست بزن داشتید .نکند فقط یک نفر حریف داشتید.
امیر گفت:دست شما درد نکند یک دفعه بفرما چاخان می کنیم
کیاست بسته ای را از جیب خود بیرون کشید و گفت:ناصر جان!ما الکی هیکل بزرگ نکردیم. باور کن به یک دردی می خوریم .
وقتی در بسته را گشود خسرو با دیدن طلا هایش جلو دوید و با شرمندگی گفت:بچه ها شما چیکار کردید؟می دانید با این کار چه قدر جان خود را به خطر انداختید !
امیر گفت :فدای سرت در عوض توانستیم حق تو را از ان بی معرفت بگیریم .
مهرداد گفت:کاری بود که باید انجام می دادیم . شکر خدا روسفید شدیدم
کیاست گفت:نمی دانی چه ادم های قل چماقی بودند . باور کن این اخر ها داشتیم کم می اوردیم .فقط کمک خداوند بود که ما نجات پیدا کردیم .
ناصر با عشق روی هر سه نفر را بوسید و گفت:ای والا الحق که مردونگی را کامل کردید.
هنگامی که ان ها ماجرای طلا گرفتن را تعریف کردند فهمیدیم که چه خطر بزرگی از بیخ گوش ان ها گذشته . خسرو با اینکه به طلا هایش رسیده بود اما اصلا خوشحال نبود . ان قدر صورتش خسته و اشفته به نظر می رسید که هیچ کدام از ما جرات بحث کردن با او را نداشتیم . ناصر گفت:تنهایش بگذاریم خیلی بهتر است . در این موقعیت او فقط نیاز دارد با خود خلوت کند و با خود کنار بیاید.
سفره شام را پهن کردیم طاقت نیاوردم و به دنبالش رفتم . او را روی پشت بام دیدم در حالی که به ستاره ها زل زده بود گفتم :خسرو نمیای شام بخوری ؟
-نه اصلا میلی به غذا ندارم .
-اگر بخوری اشتهایت تحریک میشود. با فکر و خیال هیچ کاری درست نمی شود . جز اینکه خودت را از بین ببری.
-نمی توانم ارام باشم . مدام به خودم می گویم چرا باید کاری می کردم که این طور دوستانم به زحمت بیفتند چرا بدون تحقیق دلبستم.
با سرزنش کردن خودت که هیچ چیز حل نمی شود . تو داری خودت را نابود می کنی. این کار را نکن .گذشته را فراموش کن.
-هرکاری می کنم نمی توانم از ذهن خارجش کنم شنتیا!ما خیلی با هم خاطره داریم . وقتی طلا ها را به او دادم نمی دانی چه قدر احساس خوشحالی کردم که توانستم هدیه مورد علاقه او را برای روز تولدش بگیرم .خیلی احمق هستم درست می گویم؟
-این چه حرفی است که میزنی ...پسر خوب!کم کم عادت می کنی. کمی زمان می برد تا فراموشش کنی. به قول خودت خیلی با هم خاطره دارید . خوب انسان که از سنگ درست نشده . به خاطر همین مهر و محبت اسم ما را انسان گذاشته اند . هرکس دیگری جای تو بود همین احساس را داشت . فقط یک سوال ذهن مرا مشغول کرده البته اگر دوست داشتی جواب بده.
-گوش می کنم.
-هنوز هم به همان اندازه قبلی دوستش داری
-نه اما نمی توانم سر خودم را کلاه بگذارم و بگویم ازش متنفرم. چون فکر نمی کنم هرگز بتوانم از او بیزار شوم.
-خوشحالم که علاقه ات نسبت به او کم شده . به تو قول می دهم که چند وقت دیگر بگذرد به کل او را فراموش می کنی . حالا بیا برویم سر سفره که الان صدای ناصر شکمو در می اید.
***
صبح روز بعد در حالی که هنوز کسل شب پیش بودم راهی دانشگاه شدم .هنوز وارد کلاس نشده بودم که روی پله ها به رژینا بر خوردم . سعی کرد به دو از پله ها بالا برود که با من بر خورد نکند گفتم:خانم اسو
ایستاد و همان طور که پشت به من داشت جواب داد :بله
با چند گام بلند خودم را به او رساندم و بدون اینکه به چهره اش نگاه کنم گفتم:دیروز از ژاله خانم شنیدم که پدرتان تصادف کرده. خیلی نگران شدم. الان خال ایشان چطور است؟
-ممنونم . خیلی بهتر است.
-اگر کاری از من بر می اید بگویید. مطمئن باشید کوتاهی نمی کنم.
با گفتن:از لطف شما متشکرم. یه طرف کلاس رفت و مرا میخکوب بر جای گذاشت. حسابی حرصم گرفته بود گفتم:ببین چه قدر از خود راضی و مغرور است که زورش امد یک جمله بگوید اگر کاری داشته باشم حتما به شما می گویم . بهروز از پشت سرم ظاهر شد و گفت:چی شده؟زیر لب داری غر میزنی.بگو بدانم کی تو را رنجانده!؟
با خنده گفتم:مگر غیر از تو کسی وجود دارد که با حضورش مرا ازار بدهد ؟
-دست شما درد نکند حالا ما دیگر شدیم سوهان روح جنابعالی!
دستم را دور کمرش انداختم و گفتم:می دانی بهروز !وقتی قیافه متعجب به خودت میگیری خیلی خوشگل می شوی .
-اتفاقا همسرم هم مثل تو فکر میکند .
با ورد به کلاس به بحث خاتمه دادیم. با دیدن استاد من و بهروزجا خوردیم .
استاد با دیدن ما لبخند بر لب اورد و گفت:نگران نباشید دیر نکردید . من زود امدم . البته اگر ده دقیقه دیر می امدید مطمئنا پشت در کلاس می موندید .
بهروز گفت پس جای شکر دارد هوز ده دقیقه فرصت داریم .
استاد ان روز برای رفتن عجله داشت. از درس دادن صرف نظر کرد و به بچه ها اجازه بحث ازاد داد و هر که در مورد هر چه دوست داشت صحبت می کرد . نوبت به رژینا که رسید از جای خود بلند شد و مانند همیشه سرش را بالا گرفت. تا می خواست شروع کند صدای زنگ تلفن همراه من سکوت کلاس را در هم شکست. فراموش کرده بودم که دستگاه را خاموش کنم. صدای خنده بچه ها استاد را عصبی کرد و گفت:اقای شنتیا ادیبیان از این بعد لطفا قبل از ورود به کلاس دستگاهتان را خاموش کنید.
-چشم استاد قول می دهم دیگر تکرار نشود .
استاد خطاب به رژینا گفت:خانم اسو لطفا ادامه بدید .
رژینا نگاه خصمانه ای به من انداخت و گفت:استاد اگر ایرادی ندارد می خواهم یک متن در مورد عشق بگویم
__________________
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
که از روی اینترنت گرفتم.
[FONT=&quot]-نه،چه ایرادی.شما آزاد هستید.ما هم گوش می کنیم.بفرمایید.[/FONT]

[FONT=&quot]همه بچه ها متعجب شده بودند که او می خواهد درباره عشق سخن به میان بیاورد.من هم کنجکاو شدم و تمام حواسم را جمع گفته های او کردم.[/FONT]

[FONT=&quot]با صدای رسا و شیوایی گفت:درزمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند،ازبیکاری خسته و کسل شده بودند.روزی همه فضایل دور هم جمع شدند.فتنه تر و کسل تر از همیشه ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت:بیایید یک بازی بکنیم.مثلا قایم باشک.[/FONT]

[FONT=&quot]همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فریاد زد:من چشم می گذارم،من چشم می گذارم.[/FONT]

[FONT=&quot]و از آن جایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند که او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.[/FONT]

[FONT=&quot]دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن...یک...دو....سه...همه رفتند تا جایی پنهان شوند.[/FONT]

[FONT=&quot]لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد،خیانت داخل انبوهی از زباله رفت.اصالت در میان ابرها مخفی گشت.هوس به مرکز زمین فرو رفت.طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود رفت و پنهان شد.و دیوانگی همچنان مشغول شمردن بود.هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...[/FONT]

[FONT=&quot]همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد.و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق ممکن است .[/FONT]

[FONT=&quot]در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید،نود و پنج...نود و شش...نود و هفت...هنگامی که دیوانگی به صد رسید،عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد.دیوانگی فریاد زد:دارم میام.[/FONT]

[FONT=&quot]و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود،زیرا تنبلی،تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود،دروغ ته دریاچه،هوس در مرکز زمین.یکی یکی همه را پیدا کرد،به جز عشق.او از یافتن عشق ناامید شده بود.حسادت درگوش هایش زمزمه کرد:تو فقط باید عشق را پیدا کنی.و او پشت بوته گل رز است.[/FONT]

[FONT=&quot]دیوانگی شاخه چنگک مانندی را ازدرخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز پنهان کرد و دوباره و دوباره.تا با صدای ناله ای متوقف شد.[/FONT]

[FONT=&quot]عشق از پشت بوته ای بیرون آمد.با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشت هایش قطرات خون بیرون می زد.شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.او کور شده بود.دیوانگی گفت:من چه کردم!من چه کردم!؟چگونه می تونم تو را درمان کنم.[/FONT]

[FONT=&quot]عشق پاسخ داد:تو نمی تونی مرا درمان کنی.اما اگر می خواهی جبران کنی راهنمای من شو.[/FONT]

[FONT=&quot]و این گونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.[/FONT]

[FONT=&quot]و نتیجه من از این نوشته این است که هیچ آدم عاقلی به دنبال عشق که هم کور است و دیوانه نمی دود.البته به جز عشق به خدا که آن جایگاه خاص خودشو داره.[/FONT]

[FONT=&quot]صدای کف زدن دانشجوها بلند شد.همه تحت تاثیر قرار گرفته بودند.استاد هم خوشش آمده بود و مرتب او را تشویق می کرد.تنها کسی که توی کلاس کف نزد من بودم.استاد که متوجه شده بود مرا مخاطب قرار داد و گفت:نظر شما درمورد گفته های خانم آسو چیست.[/FONT]

[FONT=&quot]واقعا مانده بودم که چه جوابی بدهم.همه نگاه ها به من خیره شده بود.سعی کردم خودم راخونسرد جلوه بدهم،گفتم:استاد،امروز بحث ما آزاد بود.و من حق ندارم گفته های ایشان را تایید یا تکذیب کنم.ترجیح می دم آن چه رو که در ذهن خود می پرورانم در دل نگه دارم.[/FONT]

[FONT=&quot]استاد همراه با لبخند مرموزی گفت:هر طور که میل شماست.[/FONT]

[FONT=&quot]در پایان کلاس وقتی استاد از در خارج شد،بلافاصله کیفم را برداشتم و به اتفاق بهروز و مرتضی ازدانشگاه خارج شدیم.آن دو چون آخر هفته بود هر دو راهی شهرستان شدند.من هم حوصله برگشتن به منزل را نداشتم.دلم میخواست کمی پیاده روی کنم.از عرض خیابان گذشتم و خودم را به پارکی که در آن حوالی بود رساندم.با وجود این که هوا سرد بود اما هوای پارک به همراه آفتابش برایم دلچسب و آرامبخش بود.نمی دانم چرا مدام به جمله اخر بحث آن روز رژینا فکر می کردم که هیچ آدم عاقلی به دنبال عشق نمی رود به جز عشق به خدا.احساسم به من میگفت که او بدون دلیل این جمله را بر زبان نیاورده.چه قدر دلم می خواست در این لحظات او را در کنارم داشتم.با اینکه ساعتی بیشتر از دیدن او نمی گذشت اما حسابی دلم هوایش را کرده بود.احساس می کردم سال هاست که او را ندیدم.دیوانه یک لحظه دیدنش بودم.با هر قدمی که برمی داشتم دلم بیشتر به سوی او پر می کشید.یاد نگاه های خصمانه اش بیشتر دیوانه ام می کرد.هوس کردم روی یکی از نیمکتها بنشینم.سردی آهن رعشه بر اندامم انداخت.زیپ کاپشنم را بستم و یقه آن را بالا کشیدم.برای دقایقی او را از دهنم خارج کردم و به دنیای اطرافم خیره شدم.ناگهان از دور نگاهم به مهسا دوست دختر سابق خسرو افتاد که با چند نفر مشغول گفتگو بود.سر و وضع و لباس او آن قدرمبتذل بود که جلب توجه می کرد.[/FONT]

[FONT=&quot]مانتو و شلوارش به قدری تن نما بود که می شد تشخیص داد که لباس زیر او چه رنگی دارد.در کیفش را گشود و چند بسته کوچک از آن خارج کرد.هنوز بسته ها را کامل میان افرادش پخش نکرده بود که به محاصره پلیس درامدند.صحنه تماشایی بود.همه سعی داشتند به هر طریقی شده فرار کنند.خلاصه مهسا را با دست های دستبند زده از جلو من رد کردند.هنگامی که نگاهش به من افتاد به جای خجالت کشیدن لبخند تمسخر آمیزی بر لب اورد.بلافاصله مسیر نگاهم را تغییر دادم.ترسیدم پلیس مرا هم جزو دار و ودسته مهسا به حساب بیاورد و تا بخواهم ثابت کنم که من اینکاره نیستم یک ماه باید آب خنک می خوردم.شکر خدا را به جا آوردم که خسرو خیلی زود به ماهیت او پی برد وگرنه معلوم نبود چه آینده ای در انتظارش بود.با خود گفتم:همه چیز زیر سر این عشق لعنتیه که آدمو به چه کوره راههایی که نمی کشونه.[/FONT]​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 68 تا 77....................


http://www.irupload.ir/images/ejzipy5w2j1ojmilnewv.jpg
http://www.irupload.ir/images/ni7gfs619f09ut34kli.jpg
http://www.irupload.ir/images/26p3pd8ialu9kfzwfsco.jpg
http://www.irupload.ir/images/gqx8iyc2ifh2lye9a3f.jpg
http://www.irupload.ir/images/8ckhntg9gujj5o5my9k.jpg
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا