می گویم ولی وارد جزئیات نمیشوم .چون اعصابم بهم میریزد . خوشا به حالت!در ان زمان ان قدر بچه بودی که از دنیا چیزی نمی فهمیدی . روز تولدت مانند پرده سینما جلوی چشمانم است . من ده سال داشتم و شیرین چهارده ساله یود از این که خداوند یک پسر سالم و خوشگل به ما عطا کرده بود همه خوشحال بودیم و بیشتر از همه پدر از این موضوع خوشحال بود مادر که در ان روز ها بیشتر از همیشه احساس خوشبختی می کرد به این می اندیشید که با تولد تو پدر حتما کمتر خانه را ترک میکند این را که دیگر می دانی پدر یک تاجر برجسته و متمول بود . متاسفانه نه تنها تولد تو هیچ تاثیری در رفتار او نگذاشت بلکه او را نسبت به پول حریص تر کرد و هر گاه مادر لب به اعتراض می گشود پدر اینده تو را بهانه می کرد . هزار و یک حدیث دیگر .خلاصه روزگار به ما وفا نکرد و چهر دوم خود را به ما نشان داد و ان روز شوم فرا رسید تو تازه یک سالت تمام شده بود . پدر برای تجارت دست به ریسک بزرگی زد ولی متاسفانه بر عکس همیشه بردی در کار نبود .پدر بازنده شد. وچه باخت وحشتناکی!همه زندگی ما را نابود کرد . ات امد جلوی فاجعه را بگیرد فرش های زیر پایمان را هم طلبکار ها بردند بی چاره پدر!تحمل این وضع را نداشت . نسل در نسل ثروتمند زندگی کرده بود و حالا جز یک سری وسایل کم ارزشو یک اتومبیل مدل پاییت و یک قطعه زمین به درد نخور در مازندران چیزی برای او باقی نمانده بود قلب بیمار پدر تاب نیاورد ودر در اثر سکته قلبی از دنیا رفت .طفلک مادر!مثل مرغ سر کنده شده بود . مانده بود با این همه مصیبت چه کند . چه اقوام پدری چه اقوام مادری انگار که همه ما جزام گرفته بودیم . همه از ما دوری می کردند از ترس این که مبادا ما از ان ها طلب پول کنیم حتی عار داشتند مارا از فامیل خود به حساب بیاورند .هنوز چهلم پدر تمام نشده بود که مادر مقدار وسایلی را که برایمان باقی مانده بود داخل یک اونت ریخت و بدون مشورت با کسی راهی رامسر شدیم وقتی که به مقصد مورد نظر رسیدیم شیرین به گریه افتاد و با بغض گفت:ما قرار توی این یک اتاق زندگی کنیم؟
دقیقا یادم مانده که مادر چه قدر خونسرد و با ارامش جواب داد:بله خدا را شکر کن که همین یک اتاق را داریم وگرنه باید کنار خیابان می خوابیدیم.
از ان روز به بعد ما زندگی جدیدی را شروع کردیم .زمینی که از ان همه ثروت پدر باقی مانده بود خیلی به کار ما امد . البته ان زمان مثل حالا ارزشمند نبود . مادر اولین اقدامی که کرد فروش اتومبیل بود . با اندک پولی که به دست اورد یک اتاق دیگر و سرویس بهداشتی به خانه اضافه نمود. مادر توسط یکی از دوستان قدیمی پدر به استخدام اموزش پرورش در امد و ما را هم روانه مدرسه کرد . تو را هم به مهد کودک گذاشت .نصف روز را در یک دبیرستان زبان انگلیسی تدریس میکرد و از ان جا یک راست به اموزشگاه ارایشگری می رفت و اموزش ارایشگری میداد . بعد ار یک سال توانست یک اتومبیل کوچک مدل پایین خریداری کند . با وجود اتومبیل کار ما خیلی اسان تر شد .دیگر مجبور نبودیم افتاب نزده از خواب بیدار شویم و کنار جاده بایستیم تا مینی بوسی از انجا بگذرد که ما را به شهر برساند. ان روز ها مثل حالا نبود جز ویلای ما تا فرسنگها خانه ای وجود نداشت .همیشه مشکل وسیله نقلیه ما را ازار میداد .مخصوصا در فصل زمستان. یادم می اید یک روز از سردی هوا دست هایم طوری یخ زده بود که نمیتوانستم قلم را دستم بگیرم و مثل بچه ها می گریستم . در ان روز ها به ندرت لبخندی بر چهره مادر می نشست جز زمانی که با تو بازی می کرد .چهار سال از ان زندگی پر مشقت گذشت تا اینکه پدر بزرگ فوت کرد و ارثیه قابل توجهی از خود باقی گذاشت .البته ان هم اگر عمو فیروز نبود بقیه نمی گذاشتند چیزی به ما برسد که ان نیز ماجرایی دارد .عمو فیروز از مادر خواست خانه ای در شهر بخرند اما مادر قبول نکرد و به طور موقت خانه ای در شهر اجاره کرد و شروع به ساخت خانه جدید نمود بعد از یک سال ما صاحب این خانه قشنگ شدیم. مادر زحمت زیادی روی این خانه واین باغ کشید تا به این صورت در امد خود همین باغ به تنهایی خرج یک خانواده را میدهد . قبلا این جا جز یک زمین خالی و مقداری درخت و یک اتاق چیز دیگری نداشت . میدانی سالیانه مادر چقدر از این باغ میوه برداشت میکند !تا پول دستش می امد گوشه ای از اینجا را تعمیر میکرد و یا وسیله ی جدیدی می خرید . دقیقا پنج سال طول کشید تا اینجا به این صورت در امد مادر هرگز نمی گذاشت ما کمبود پدر را احساس کنیم . هر طور بود سعی می کرد ما بهترین لباس ها را بپوشیم و بهترین خورد و خوراک را داشته باشیم . با این که خودش در بچی چند کلفت جلویش خم و راست شده بودند اما اصلا توجهی به گذشته نداشت و مدام نقشه های تازه ای از اینده را برای ما ترسیم میکرد و با شادی زایدی الوصفی درباره اینده می گفت گاهی وقتا در حالی که حلقه اشک در چشم های برق میزد می گفت :من بلاخره به این فامیل خودخواه و مغرورم ثابت می کنم که یک زن تنها و بی پشتیبان هم می تواند موفق شود و زندگی بهتر از انها درست میکنم.
مادر این کار را کرد ولی جوانی و عمرش به یغما رفت او بهای سختی را پرداخت تا به اینجا رسید فکر میکنم حالا دیگر فهمیدی چرا مادر با فروش این ملک مخالف است . بهتر است تو هم دیگر در این باره صحبت نکنی . شاید به ظاهر ناراحت نشود ولی مطمئن باش در باطن او را به سختی می رنجانی.
با خاطراطی که شهلا تعریف کرد حالم دگرگون شد . هرگز فکر نمی کردم مادر این همه سختی کشیده باشد حالا دیگر احترامم نسبت به او در برابر بیشتر شده بود وقتی به موهای نقره ای رنگش نگاه میکردم دلم می خواست بوسه بارانش کنم.
تا اخر شب با صمیمیت در میان خانواده بودم و بعد به اتاقم امدم اما مگذ خواب چشمم می رفت به همه چیز فکر می کردم جز خودم .چیزی به سپیدی روز نمانده یبود که پلک هایم روی هم افتاد و به خواب رفتم .وقتی بیدار شدم چهره نورانی مادر با ان موهای کوتاه قشنگش روی سر خود دیدم گفت:اگر نجنبی از اتوبوس جا ماندی.
غرولند کنان گفتم:چرا زودتر بیدارم نکردید ؟
دلم نیامد جز صبحانه خوردن که کاری نداری .چمدان و ساکت رو پشت اتومبیل شیرین گذاشتم . فقط مانده لباس بپوشی که برای ان دو سه ساعتی فرصت داری.
-مادر عزیزم! باز هم شوک را بر من وارد کردی ؟طوری گفتی اگر نجنبی خیال کردم نیم ساعت بیشتر فرصت ندارم.
-اگر این طور نمی گفتم که تو به این زوذی ها از تختت پایین نمی امدی.
پشت میز صبحانه که نشستم مادر فنجان چای را جلوی دستم گذاشت و گفت:اگر ازدواج کرده بودی خیال من هم راحت تر بود حداقل مطمئن بودم کسی را داری که از تو مراقبت کند.
همرا با خنده گفتم :مادر جان!من از پس مخارج زندگی خودم بر نمی ایم ان وقت یک نان خور دیگر به زندگیم اضافه کنم.
-مگر من مردم؟
-خدا نکند . تا کی شما زحمت مرا بکشید هر وقت که موقع ازدواجم رسیدخودم به شما خبر میدم .
شیرین وارد اشپزخانه شد. ظاهرا جمله اخر ما را شنیده بود چون گفت:مادر جان شنتیا فعلا باید به درس فکر کند نه به ازدواج.بعد از دو سال که درسش تمام شد به فکر ازدواج کردن می افتد .
مادر گفت:تا ان موقع دیگر کسی به او زن نمیدهد می ترسم بعد از گرفتن مدرک فوق لیسانس باز هم به فکر ادامه تحصیل بیفتد این جوری که نمی شود !باید تا جوان است ازدواج کند. می شود در کنار زناشویی به تحصیل هم ادامه داد.
گفتم:خودت را نگران نکن مادر جان قول میدهم بعد ار اتمام این دوره یک عروس بدجنس روی سرت خراب کنم.
-متاسفانه تویی که می شناسم عرضه این کار را هم نداری. نگرانی من از این بابت است که سن تو از بیست و شش سال گذشته ولی تا حالا ندیدم نسبت به جنس مخالف کششی نشان بدهی .
شیرین با خنده و شیطنت گفت :شما از کجا می دانید مادر ؟این شنتیایی که من میشناسم تا حالا هزار بار عاشق شده بدجنس!فقط نم پس نمی دهد .
مادر اهی کشید و گفت :خدا کند این طور باشد .
با صدای گریه دختر شیرین مادر و شیرین از اشپزخانه خارج شدند . هوای ابری پشت پنجره و صحبت شیرین مرا به کشاند. درست دو سال پیش بود که هوا همینطور ابری بود هوس شنا به کلم زده بود هوای سرد و دریای طوفانی نتوانست حریف من بشود . نگاهی به دریای خشمگین انداختم جز من کسی در ساخل نبود فقط از دور یک نفر را دیدم که بدون ترس جلو تر و جلوتر می رفت با خودم گفتم :هر کسی است سر نترسی دارد و از من کله شق تر است . بلافاصله لباس هایم را از تن خارج کردم وخودم را به دریا سپردم . اول خیلی سردم شد ولی بعد بدنم به سردی اب عادت کرد دلم می خواست به شناگر ماهری که از من خیلی فاصله اشت نزدیک شوم اما هر بار به سمت او می رفتم جهت خود را عوض میکرد . مایو به تن نداشت لباسش مانند غواصی یکسره بود از کلاه و عینک شنا نیز استفاده کرده بود نمی دانم چرا هوس قدرت نمایی به سرم زده بود در ان لحظه می خواستم به او ثابت کنم که جسارت من از او بیشتر است موجهای وحشتناک را یکی پس از دیگر پشت سر میگذاشتم در هر صورت زور دریا از من بیشتر بود .
هر بار که موج می امد مرا مثل پر کاهی به سوی دیگری میکشید . از ترس این که خیلی از ساحل دور شوم را برگشت را در پیش گرفتم . چون احساس کردم دیگر بیش از این نمی توانم جلو بروم . هنوز یک متر جلو نرفته بودم که ناگهان عضله پای راستم گرفت به طوری که نفسم را بند اورد سعی کردم فقط کرال پشت برمو این طوری خودم را به ساحل برسانم اما موجهای خشمگین چنان برتنم شلاق می زد که احساس خطر کردم.............