رمان عشق با تو در رویا

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نیما رو كرد به سعید و برای لحظاتی كوتاه هر دو به چشمهای هم خیره شدن...سپس نیما دوباره روی كرد به من و گفت:بیا بریم مهسا.
سعید با عصبانیت به من نگاه كرد و گفت:برو توی ماشین مهسا.
از لحن صحبت سعید یكه خورده بودم...انگار من یه دختر بچه ی4یا5ساله بودم كه اینطور با من حرف میزد...من قصد رفتن با نیما رو نداشتم اما توقع هم نداشتم كه سعید با فریاد اون هم توی خیابون از من بخواد برم توی ماشین...
گفتم:ولی سعید من میخوام...
سعید به میون حرفم اومد و این بار با صدای بلندتری گفت:تو بیخود میخوای...همین كه گفتم...برو توی ماشین..هر وقت با این شازده به طور رسمی نامزد كردی اون وقت هر كار دلت خواست میتونی بكنی...برو توی ماشین.
سعید جمله ی آخرش رو تقریبا" با فریاد و عصبانیتی گفت كه اصلا" انتظارش رو نداشتم!
اون به چه حقی سر من داد می كشید؟!
نیما لبخند پیروزمندانه ایی روی لبش نشست و به طرف من اومد. به محض اینكه خواست دستم رو بگیر سعید شونه ی نیما رو گرفت و اون رو به عقب فرستاد و با عصبانیت اما این بار صدایی آرومتر گفت:اگه دستت به مهسا بخوره همین جا زیر مشت و لگدم خوردت میكنم.
سعید چنان با قاطعیت و محكم این جمله رو گفت كه احساس كردم همین الانه كه با مشت بكوبه توی صورت نیما!
كاملا" متوجه ی دست راست سعید بودم كه مشتش رو با فشار گره كرده و آماده ی زدن هرگونه ضربه ایی به نیما شده!
از ترس اینكه نكنه اتفاقی بیفته دستپاچه گفتم:سعید...
اما سعید كه در فاصله ی خیلی كمی با نیما ایستاده و مستقیم به چشمهای نیما خیره شده بود دوباره فریاد زد:بهت گفتم برو توی ماشین.
نیما قدمی به عقب برداشت و من كه حالا هم ترسیده بودم و هم عصبی از رفتار زشت سعید بودم عقب عقب به سمت ماشین رفتم و سپس با حرص درب ماشین رو باز و به داخل اون رفتم و محكم درب رو بستم!
فهمیدم سعید كه حالا درست مقابل نیما ایستاده بود درحالیكه ضربات آروم اما تهدید آمیزی رو با كف دستش به سینه ی نیما میزد حرفهایی هم گفت ولی چون شیشه ی كنارم بالا بود اصلا" متوجه ی اصل صحبتش نشدم.
سعید برگشت و با چنان عصبانیتی سوار ماشین شد و اون رو به حركت درآورد كه فكر كردم هرآن ممكنه با ماشینی یا جایی یا حتی عابرپیاده ایی تصادف كنیم!
خواستم بگم سعید یك كم آرومتررانندگی كن كه اصلا" نگذاشت حرف بزنم و با فریاد گفت:حرف نزن...هیچی نگو.
حالا من هم عصبی شده بودم بنابراین در حالیكه از دیدن سعید در اون شرایط كمی هم ترسیده بودم گفتم:چه خبرته؟!...چرا داد میزنی؟!...تو فكر كردی كی هستی كه به خودت اجازه میدهی اینطوری سر من داد بكشی؟!
سعید ماشین رو با سرعت كنار خیابان برد و بعد یكباره ترمز كرد و با عصبانیت صورتش رو به سمت من برگردوند و نگاهم كرد!
بقیه ی حرفم در گلو خفه شد!
از جذبه ی سعید ترسیده بودم ولی از اینكه با من سعی داشت مثل بزرگترم رفتار كنه عصبی شده بودم اما در عین حال با تمام وجودم باید به خاطر زحماتی كه شب گذشته به دوشش گذاشته بودم هم سپاسگزارش باشم!
سعید واقعا" به من لطف كرده بود اما با تمام اینها نمی تونستم بپذیرم كه حالا به خاطر محبتی كه در حقم كرده بهش اجازه بدهم این رفتار رو با من داشته باشه!
نگاه عصبی و سنگین سعید هنوز به روی من ادامه داشت و بعد یكباره با مشت روی فرمان ماشینش كوبید و گفت:تو چی فكر كردی در مورد من مهسا؟...هان؟...تو من رو یه هالوی بی غیرت تصور كردی؟...آره؟...یه سیب زمینی بی رگ كه هر وقت عشقت بكشه و به نفعت باشه مثل یه حمال از من برای حل مشكلت استفاده كنی بعدم توقع داشته باشی هر وقت این پسره ی آشغال جلوی چشمم میخواد دستت رو بگیره و معلوم نیست كدوم جهنم دره ایی میخواد ببرتت مثل ببو جماعت وایستم و بر و بر نگاهت كنم؟
عصبی و كلافه گفتم:سعید توهین نكن.
خنده ی كنایه آلودی كرد و گفت:اوه بله...قبلا" هم تذكر داده بودین ببخشید كه فراموش كردم...ولی مهسا با تمام عشقی كه بهت دارم همین جا بهت میگم...دیگه نمیخوام تحت هیچ شرایطی كاری به كارت داشته باشم...تو اونقدر نیما رو دوست داری كه نه تنها كور شدی كه عقل و شعورتم از دست دادی...هیچی برات مهم نیست غیر از نیما...باشه...الان می رسونمت خونتون بعدش هر غلطی دلت خواست بكن ولی اسم من رو دیگه نیار...بهت اجازه نمیدهم با اعصاب و شخصیتم بازی كنی.
ادامه دارد
رمان عشق با تو در رویا-شادی داودی
--------------------------------------
داستان دنباله دار قسمت پنجاه و یكم
خنده ی كنایه آلودی كرد و گفت:اوه بله...قبلا" هم تذكر داده بودین ببخشید كه فراموش كردم...ولی مهسا با تمام عشقی كه بهت دارم همین جا بهت میگم...دیگه نمیخوام تحت هیچ شرایطی كاری به كارت داشته باشم...تو اونقدر نیما رو دوست داری كه نه تنها كور شدی كه عقل و شعورتم از دست دادی...هیچی برات مهم نیست غیر از نیما...باشه...الان می رسونمت خونتون بعدش هر غلطی دلت خواست بكن ولی اسم من رو دیگه نیار...بهت اجازه نمیدهم با اعصاب و شخصیتم بازی كنی.
بهت زده به سعید نگاه میکردم و در عین اینکه هنوز از خشمی که توی چشمهای جذابش میدیدم وحشت کرده بودم اما قدرت حرف زدن هم نداشتم...
سعید نفس عمیقی کشید و سپس مثل اینکه میخواست خشمش رو با عمل بازدمی که از ریه هاش به بیرون فرستاد به کنترل خودش بیاره این بار با صدای آرومتری گفت:یه روزی بهت گفتم نیما لیاقت تو رو نداره...ولی مث اینکه خیلی اشتباه کردم...تو با رفتاری که از خودت نشون میدی فقط این رو به من ثابت میکنی که اونی که لیاقت نداره تویی...آره...تو لیاقت محبت کردن رو نداری...تو لیاقت اینو نداری که بفهمی و درک کنی که چقورعاشقتم...چقدر دیشب تا صبح خدا خدا کردم که حالت خوب بشه...تو نمیتونی بفهمی وقتی حال تو خراب بود من چطور مث دیوونه ها شده بودم...دلم میخواست بمیرم اما تو دوباره چشمات باز بشه...دوباره حرف بزنی...مثل همیشه بشی...ترس از اینکه خدایی نکرده دکتر نتونه برای تو کاری بکنه داشت منو به جنون میکشوند...اما چه فایده؟...هر چی بگم تو که حالیت نمیشه...تو اینقدر عاشق این پسره ی احمقی که حتی به اندازه ی یه سرسوزن هم نمی خواستی برای من حرمتی قائل بشی و اگه منعت نکرده بودم همراهش رفته بودی...من اونقدرعاشقتم که حتی حاضر نیستم یه تب خفیف به جونت بیفته اما تو...تو اونقدر از من متنفری که کم کم به این نتیجه رسیدم كه میخوای با عذاب دادن من نفرت و کینه و حس انتقامی که سال ها از فامیل پدریت توی سینه ات نگه داشتی رو سر من خالی کنی...اما مطمئن باش...با تمام عشقی که همیشه بهت دارم ولی دیگه بهت اجازه نمیدم اینجوری عذابم بدی...توی این مدت کوتاه جز محبت هیچ کار دیگه ای در حق تو نکردم اما زهی خیال باطل...دریغ از یه سر سوزن معرفت که توی جودت باشه...اون قدر مجذوب این پسر هیچی ندار شدی که نمی تونی چیز دیگه ای رو درک کنی...دیگه توقعی ندارم...یعنی جایی برای توقع باقی نگذاشتی...کاش عاشقت نمیشدم...بد کردی با من مهسا...خیلی بد کردی...
و بعد سرش رو به پشت صندلیش گذاشت و به سقف ماشین خیره شد...لحظات کوتاهی به همون حالت قرار گرفت و بار دیگه ماشین رو روشن کرد و به سمت منزل ما راه افتاد.
جلوی درب حیاط كه رسیدیم وقتی خواستم از ماشین پیاده بشم صدای محكم سعید باعث شد به سمتش برگردم:مهسا؟
نگاهش كردم...
برای اولین بار احساس كردم چهره ی سعید خالی از غرور شده!...هیچ تكبرو غروری در صورتش نبود!...برعكس خیلی خسته و داغون به نظرم رسید!
چشمهاش جذابیت خودش رو حفظ كرده بود اما دیگه هیچ برقی در اونها نمی دیدم!...مثل این بود كه هر دو چشمش در پشتی از مه قرار گرفته!
نمی تونستم باور كنم اما حالا داشتم سعیدی رو میدیدم كه خالی از غرور بود...همون غروری كه همیشه برای من كشنده و عذاب آور و غیرقابل تحمل بود...
به صورتش خیره شده بودم...گفتم:بله؟
لحظاتی به صورتم خیره موند و بعد با صدایی خسته گفت:با تمام وجودم از خدا میخوام كه خوشبخت بشی...اگه قراره با نیما خوشبخت بشی آرزوم اینه كه هر چه زودتر هردوتون رو به طور رسمی كنار هم ببینم اون وقت خیالم راحت راحت میشه كه تو به خوشبختی رسیدی...اگرم خدا تشخیص بده كه تو با نیما خوشبخت نمیشی مطمئن باش اگه زمین و زمان هم به هم دوخته بشه شما دو تا به هم نمیرسین...اما من...من همیشه برات آرزوی خوشبختی دارم...چه با نیما چه بدون نیما...فقط از خدا میخوام خوشبختت كنه...یه روزی فكر میكردم من تنها كسی هستم كه میتونه تو رو خوشبختت كنه...اما مثل اینكه خدا تشخیص داده تو با من خوشبخت نمیشی...پس از حالا به بعد فقط و فقط از خدا میخوام كه با هر كسی كه خوشبخت میشی روزگارت رو رقم بزنه...فقط همین...حالا دیگه برو...به زندایی هم سلام برسون.
وقتی جمله ی (( حالا دیگه برو )) رو از دهان سعید شنیدم نمیدونم چرا اما احساس كردم چیزی در قلبم فرو ریخت!
ولی چرا؟!...این چه احساسی بود كه در اعماق قلبم وجودم رو یكباره لرزونده بود؟!
چرا از شنیدن این یك جمله اینقدر احساس ناامیدی به من دست داد؟...حس از دست دادن چیزی...حس گم كردن یك گوهر با ارزش...حس فروریختن دنیایی در درونم...
سعید صورتش رو به سمت شیشه ی جلو برگردوند...مثل این بود كه دیگه نمیخواد تحت هیچ شرایطی بهم نگاه كنه!
سست و مسخ شده با دنیایی از گیجی و بهت باردیگه به سمت درب ماشین برگشتم و اون رو باز كردم و پیاده شدم.
احساس میكردم حالا این من هستم كه دارم خورد میشم...اما چرا؟...مگه سعید چی گفته بود؟...مگه خود من همیشه همین رو نخواسته بودم كه كاری به كار من نداشته باشه و رهام كنه؟...مگه خود من همیشه نسبت به غرور سعید احساس نفرت نكرده بودم؟...مگه همیشه دلم نخواسته بود خوردش كنم و غرورش رو زیر پا لگد مال كنم؟...خوب حالا كه به وضوح اینها رو حس كرده ام پس دیگه چه مرگمه؟
درب ماشین رو بستم...حتی قدرت گفتن خداحافظی هم نداشتم!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سعید لحظاتی كوتاه مكث كرد...اما بعدش مثل این بود كه دلیلی برای توقف خودش ندید چرا كه دنده ی ماشین رو عوض كرد و پایش رو روی پدال گاز فشرد و رفت!
حس میكردم سردردی كه تا یك ساعت پیش فوق العاده خفیف بود حالا با تمام قوا تك تك سلولهای مغزم رو داره تحت فشار قرار میده...
خدایا من چه مرگم شده؟...چرا حالا كه باید از فهمیدن خورد شدن غرور سعید به خاطر اعترافهایی كه امروز كرد خوشحال باشم برعكس اینقدر احساس ضعف و بدبختی و حقارت به من دست داده؟...مگه خودم نخواسته بودم؟...خوب این همون خواسته ی من بود پس چرا حالا كه بهش رسیدم احساس خوبی ندارم؟!
با قدمهایی سست و بی اراده به سمت درب حیاط رفتم و زنگ رو فشار دادم...لحظاتی بعد وقتی مامان فهمید من پشت درب هستم درب باز شد و به داخل حیاط رفتم.
اون روزغروب وقتی وارد خانه شدم مامان چند تا مشتری داشت و اونقدر سرگرم مشتریهاش بود كه تا یك ساعت بعد از ورود من به خانه هم وقت نكرد از اتاق كارش بیرون بیاد...وقتی هم كه مشتریهاش رفتن مثل روابط اخیرمون رفتار كرد...نه سوالی و نه حرفی بین ما زده نشد!...فقط جواب سلامم رو داد و دیگه هیچی!
سردرد شدیدم كلافه ام كرده بود برای همین بعد از خوردن مقدار كمی شام لیوان آبی برداشتم و به اتاقم رفتم و دوتا از قرصهایی كه دكتر برام تجویز كرده و سعید بهم داده بود رو خوردم.
روی تخت دراز كشیدم اما تا نصفه های شب نتونستم بخوابم!...دائم حرفهایی كه سعید در اون روز بهم زده بود توی ذهنم تكرار میشد و هر بار كه بیشتر به حرفهاش دقت میكردم بیشتر در خودم احساس پوچی و ناامیدی رو درك میكردم...اونقدر غرور بی مورد در خودم میدیدم كه بعد از ساعتها فكر كردن وقتی برام مثل روز روشن شد كه نه تنها از سعید متنفر نیستم بلكه...! اما این غرور لعنتی راه رو بر هر اعتراف من حتی برای خودم هم بسته بود!
صدایی از عمیق ترین نقطه ی قلبم فریاد میزد كه من عاشق سعید هستم و صدایی دیگه من رو به باد ناسزا میگرفت و این احساس رو زیر رگبار تمسخر می برد...
خدایا چرا كار رو به اینجا رسوندم؟...اگه من واقعا" سعید رو دوست دارم پس چرا با نیما قرار ازدواج گذاشته ام؟...چرا؟...
واقعا" برای حماقت خودم حدی نمی تونستم متصور بشوم!
من هم سعید و هم خودم وهم نیما رو به بازی گرفته بودم...اما چرا؟...برای چی؟
وقتی خوب دقت میكردم میدیدم در این بازی مسخره ایی كه بارها سعید به من تذكر داده و من رو از ادامه ی اون منع كرده بود مغبون اصلی خود من هستم!
كسیكه بیشترین ضرر رو در این بازی كرده خودمم نه هیچكس دیگر!
اما این بازی نبود!...من عاشق نیما شده بودم...آره...من نیما رو از دو سال پیش دوستش داشتم و همیشه آرزو میكردم فقط مورد توجه اون قرار بگیرم...خوب حالا هم كه همون شده...من و نیما همدیگرو دوست داریم...
من؟...واقعا" من نیما رو دوست دارم؟
آره...دلیلی نداری برای دوست نداشتن نیما.
پس سعید چی؟
سعید؟
بازی با سعید از نفرت شروع شد...اون با غرورش با رفتارش با حرفهاش اعصابم رو تحریك میكرد...پس یعنی خودش باعث نفرت من شده...آره...من از سعید متنفرم.
اگه متنفری پس چرا وقتی اون جمله رو توی ماشین از دهنش شنیدی چیزی در درونت فرو ریخت متزلزل شدی و احساس باخت كردی؟...تو چی رو باختی به سعید كه خودت هم نمیدونی؟
وای بسه دیگه...دارم دیوونه میشم.
نه...چرا داری دیوونه میشی؟...تو حالا به جایی رسیدی كه باید اعتراف كنی.
اعتراف؟...اعتراف به چی؟
به اینكه عاشق سعیدی.
نه.
چرا؟
نه این طور نیست.
چرا هست خوبم هست.
نیست.
هست این واقعیت داره اما میدونی چرا این غرور مسخره بهت اجازه نمیده اعتراف كنی؟...چون دیگه فایده نداره...تو میخواستی سعید و غرورش رو له شده ببینی كه دیدی...اون به خاطر تو غرورش رو زیر پا گذاشت و تو به وضوح این رو حس كردی...اما جالبی قضیه میدونی چیه؟...اینه كه بازنده شدی...بازنده شدی چون اون رفت...خودتم فهمیدی كه دیگه نمیخواد ریختت رو ببینه...یعنی با رفتارت كاری كردی كه حالا این اونه كه از تو متنفر شده.
به جهنم.
آره به جهنم...مجبوری این رو بگی چون هیچ حرف دیگه ایی برای آروم كردن خودت نداری كه بگی...تو سعید رو با حماقت از خودت دور كردی و درست در آخرین لحظه كه دیگه هیچ فایده ایی برات نداشت فهمیدی كه خود خاك برسرت هم عاشق سعید هستی...اما دیگه بی فایده اس...پس سعی كن كاری كه با سعید كردی رو با نیما نكنی...حداقل اون رو به بازی نگیر.
بسه دیگه.
سرم رو در تشك تختم فرو بردم و بالشتم رو محكم روی سرم گذاشتم.
من در محاكمه ایی كه هیچ وكیل مدافعی برای خودم نمیدیدم محاكمه و محكوم می شدم.این حقم بود باید زجر می كشیدم.حالا فهمیده بودم سعید رو دوستش دارم اما عذابش دادم رنجوندمش و از خودم دورش كردم...حالا من موندم و نیما...اگه بخوام با نیما به هم بزنم دلیل درستی ندارم در ثانی برفرض كه این كار رو هم بكنم...دیگه چه فرقی میكنه؟...سعید دیگه محاله من براش ارزشی داشته باشم...از همه ی اینها گذشته نیما به من بدی نكرده...اون من رو دوست داره خیلی هم دوستم داره پس باید...
اونقدر با خودم حرف زدم و حكم صادر كردم تا اینكه اصلا" متوجه نشدم چه زمانی به خواب رفتم!
صبح با سر و صدا و صحبت دخترهای دو قلوی خاله ثمین كه همراه خاله به منزل ما اومده بودن و از هال صداشون می اومد بیدار شدم.
وقتی از اتاق بیرون رفتم بعد از سلام و احوالپرسی با خاله متوجه ی چهره ی گرفته ی او شدم و از میان حرفهایی كه با مامان میزد فهمیدم شوهرخاله ام برای ماموریت4ساله به یكی از شهرهای جنوبی منتقل شده و اونها در این مدت ساكن یكی از خانه های مسكونی سازمانی ارتش در جنوب خواهند شد.
مامان سعی داشت دلداریش بده اما مشخص بود خودش هم با شنیدن این خبر حالی بهتر از خاله نداره!
رفتم به آشپزخانه و مشغول خوردن صبحانه شدم.
سردردم كاملا" خوب شده بود.
هنوز صبحانه ام رو تموم نكرده بودم كه تلفن زنگ زد...مامان بعد از سلام و علیك و احوالپرسی گرمی كه كرد و كمی از مكالمه اش گذشت رو كرد به من و گفت:مهسا بیا سمیرا جون با تو كار داره.
وقتی تلفن رو از مامان گرفتم خاله و مامان دوباره سرگرم گفتگوی خودشون شده بودن.
سمیرا می خواست حالم رو بپرسه و من هم در طول صحبتم با سمیرا طوریكه مامان متوجه ی اصل موضوع نشه خیلی از زحماتی كه به گردن سمیرا و سعید گذاشته بودم تشكر كردم و بعد از كلی صحبت و تعارف وقتی خداحافظی و گوشی رو قطع كردم حالا صدای زنگ موبایلم كه در اتاقم بود بلند شد.
به اتاقم رفتم و وقتی به گوشیم نگاه كردم فهمیدم نیما پشت خطه...برای اولین بار واقعا" دلم نمی خواست با نیما صحبت كنم!
نمیدونم چرا!...شاید به خاطر اینكه فكر میكردم الان در مورد برخوردش با سعید در روز گذشته میخواد كلی حرف بزنه اما وقتی به ناچار تماس رو پاسخ دادم برعكس تصورم صدای نیما نه گله آمیز بود نه عصبی و نه دلخور!
بعد ازگفتن یكسری حرفهای معمول در اوج آرامشی كه در صداش احساس میكردم خودش صحبت رو كشوند به اتفاق دیروز و برخلاف تصور من در لا به لای حرفهاش گفت كه واكنش سعید كاملا" طبیعی بوده و اگر غیر از این بود باید تعجب میكردیم اما در پایان خنده ی تمسخر آلودش رو كاملا" حس كردم كه با چه پیروزی از عصبی شدن سعید حرف زد!
نیما از اینكه تونسته بود سعید رو تا حد انفجار عصبی كنه غرق لذت بود و دائم تكرار میكرد حالگیری اساسی سعید وقتی هست كه ما هر دو ازدواج كنیم!
نیما خبر نداشت كه سعید در آخرین جمله اش به وضوح من رو رها كرده بوده و مطمئن بودم كه دیگه هیچ چیز و هیچ اتفاقی در رابطه با من و نیما نمیتونه اون رو عصبی یا برآشفته بكنه!
اما نیما این واقعیت رو نمیدونست و در تمام حرفهای پایانی خودش اوج لذتش رو از پیروزی خودش در مقابل سعید با به دست آوردن من به زبان می آورد!
و من از درون هر بار كه نیما اسم سعید رو میبرد بار دیگه چیزی در قلبم فرو می ریخت!
وقتی مكالمه ی ما تموم شد و تلفن رو قطع كردم بی اراده اشك توی چشمهام حلقه زده بود اما با ورود دخترهای خاله ثمین به اتاقم سریع خودم رو جمع و جور كردم و نگذاشتم كه اونها متوجه ی این موضوع بشوند!
چند روزی گذشت و در این مدت نیما كه میدونست من چه روزی برای نام نویسی میخوام به دانشگاه برم گفته بود كه همراه من میاد و من به دروغ به مامان گفته بودم نیازی نیست همراه من بیاد چون با یكی از دوستام كه او هم در همان دانشگاه قبول شده برای نام نویسی خواهم رفت اما درست بعد از ظهر روز قبل از رفتنم برای نام نویسی نیما تلفنی به من گفت كه عموی بزرگش در بیمارستان فوت كرده و فردا نمیتونه من رو به دانشگاه ببره!
شب كه شد به مامان گفتم دوستم برنامه اش تغییر كرده و نمیتونیم با هم بریم...مامان نگاه عمیقی به من كرد كه حس كردم از حقیقت ماجرا خیلی بهتر از اونچه كه من تصوركنم باخبره و بعد زیر لب گفت:خودم باهات میام.
هنوز از دستم دلخور بود ولی با این همه در موعد نام نویسی من رو همراهی كرد و میشه گفت بیشتر كارها رو هم خودش انجام داد به خصوص كارهای مربوط به بانك و واریز كردن پول و هزار دردسر دیگه...كلا" هر كاری كه از دستش بر می اومد انجام میداد تا من كمتر خسته بشم و خودش با وجود گرمای هوا در اون ساعت از روز بیشتر دوندگی ها رو انجام داد...شب وقتی به منزل برگشتیم از بس كه راه رفته بود هر دو پایش ورم كرده بود!
روی زمین نشست و شروع كرد به ماساژ پاهایش...
مانتو و مقنعه ام رو روی دسته ی یكی از راحتیهای كنار هال گذاشتم و كنارش روی زمین نشستم.
نگاهم نمیكرد و هنوز مشغول مالیدن پاهایش بود...آهسته دستم رو روی ساق پایش گذاشتم وشروع كردم به مالیدن پاهای خسته اش و گفتم:مامان تو رو خدا اینقدر از من بدت نیاد...به خدا من غیر از شما كسی رو ندارم.
مامان به من نگاه كرد و بلافاصله چشمهاش پر از اشك شد و گفت:خیلی مونده تا مادر بشی و بفهمی كه هیچ وقت هیچ مادری از بچه اش بدش نمیاد...ممكنه دلخور بشه اما دلزده نمیشه...منم غیر از تو كسی دیگه رو ندارم.
از خوشحالی اینكه مامان من رو بخشیده یكباره دست انداختم دور گردنش و شروع كردم به بوسیدن صورت نرم و لطیفش اونقدر كه كم كم كلافه شد و دستهای من رو از دور گردنش باز كرد و گفت:ولم كن خفه ام كردی دختر.
اون شب بعد از مدتها لبهای من و مامان هر دو به خنده باز شد و بعد از شام وقتی از مامان خواستم اجازه بده شب كنارش بخوابم خندید و گفت:خجالت بكش چرا خودت رو مثل دختر بچه های5ساله لوس میكنی؟
ولی من واقعا" دلتنگ مامان بودم و اون شب تا صبح از استشمام عطر محبت آمیز تنش به خواب پر از آرامشی رفتم...تصمیم داشتم فردا صبح كه بیدار شدم هزار و یك حرف انبار شده ی توی دلم رو براش تعریف كنم.
صبح ساعت10بود كه با صدای زنگ تلفن چشمهام رو باز كردم و متوجه شدم مامان خیلی وقته كه بیداره چون بوی عطر خورشت قورمه سبزی تمام فضای خانه رو پر كرده بود و كاملا" میشد تشخیص داد كه ساعتهاست خورشت رو سر گاز گذاشته شده.
مامان به سمت تلفن رفت و من كه روی تخت مامان دراز كشیده بودم و درب اتاق هم باز بود نگاهش میكردم.
سلام و علیك خشك و سردی با فردی كه پشت خط بود كرد و بعد از مكث كوتاه و مكالمه ایی خلاصه به سمت من برگشت و نگاهم كرد و بعد به شخصی كه پشت خط بود گفت:تسلیت میگم...صبر كنید الان صداش میكنم.
و بعد در حالیكه نگاهش عصبی و كلافه شده بود گوشی رو از صورتش فاصله داد و به سمت من گرفت و گفت:مهسا بلند شو...با تو كار دارن.
از تسلیتی كه مامان پای تلفن گفت حدس زدم باید این تماس از منزل نیما باشه...اما اونها شماره ی منزل ما رو از كجا آورده اند و اصلا" چی كار دارند؟...درنهایت حدس زدم احتمالا" شماره رو از لیلا گرفته باشند.
برای اینكه مامان رو بیشتر از این در كنار تلفن معطلش نكرده باشم با عجله از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون دویدم...در راه پام محكم به پایه ی یكی از راحتی ها خورد و از درد ناله ام دراومد.
مامان كه هنوز عصبی و كلافه چشم به من دوخته بود با صدایی آروم گفت:نترس...هول نشو فرار نمیكنه...میخواد خبر فوت بهت بده نمیخواد ببرتت جشن كه اینجوری با كله میای.
در حالیكه از درد پام رو با دست تند تند می مالیدم گوشی تلفن رو ازمامان گرفتم و تا خواستم بگم عجله ی من به خاطر شما بود نه كسی كه پشت خطه اما مامان صبر نكرد و با كلافگی به آشپزخانه رفت!
وقتی گوشی رو كنار گوشم گذاشتم و شروع به صحبت كردم از اینكه صدای نیما رو پشت خط شنیدم تعجب كردم ولی او اصلا" این كارش براش عجیب نبود و خیلی عادی صحبت میكرد...فقط سریع توضیح داد كه چندین بار با گوشی موبایلم تماس گرفته اما خاموش بوده و چون خانم اخوان خواسته بوده كه در مراسم تشیع عموی نیما حتما" حضور داشته باشم نیما مجبور شده شماره ی منزلمون رو همونطور كه حدس زده بودم از لیلا بگیره و در نهایت با خونه تماس گرفته بوده.
نیما میگفت مامانش خواسته هم من و هم مامان در مراسم عموی نیما كه در واقع بزرگ فامیل پدریش است شركت كنیم...من اصلا" تمایلی به رفتن نداشتم و مطمئن بودم مامان هم امكان نداره كه بیاد!
بنابراین شروع كردم به بهانه تراشیدن اما نیما خیلی محكم و جدی خواست كه اگه مامان وقت نداره یا نمی تونه بیاد من حتما" باید برم چون عموی نیما برای پدرش بی نهایت اهمیت داشته و در واقع حكم پدری برای بابای نیما هم میكرده.از طرفی چون به اقوام دور و نزدیك گفته بودند كه نیما این اواخر نامزد كرده لازمه من در مراسم باشم.
با عصبانیت گفتم:ولی ما كه هنوز نامزد نیستیم...كی گفته ما نامزد كردیم؟!
نیما مكثی كرد سپس گفت:مهسا هیچ معلومه تو چته؟!...منم میدونم نامزد نكردیم اما این حرف توی فامیل ما پیچیده...تو چرا هیچ وقت نمیخوای كاری كه من ازت میخوام رو انجام بدهی؟...اون از چادر سر نكردنت سر خواستگاری اینم از این...اومدن به مراسم عموی من چند ساعت بیشتر وقت نمیبره اما در عوض خیلی چیزهای دیگه به بقیه ثابت میشه...ببین مهسا بعضی وقتها فكر میكنم تو همش داری با من بازی میكنی.
وقتی جمله ی آخرش رو شنیدم به یاد حرفهایی كه چند وقت پیش در تنهایی به خودم زده بودم افتادم و تصمیم گرفتم به خواست نیما عمل كنم...كمی بین ما سكوت حكمفرما شد و بعد گفتم:باشه...ولی من اول باید از مامانم اجازه بگیرم...در ثانی نیما یه چیز رو بگم من چادر سرم نیكنم بیام اونجا ها...
- باشه سرت نكن...فقط مانتوی مشكی بلند بپوش خواهشا" شال هم روی سرت نگذار یه مقتعه سرت كنی كافیه...همین الان از مامانت بپرس بیام دنبالت یا نه؟چون باید بریم بهشت زهرا نمیشه زیاد معطل كنم.
به مامان نگاه كردم و او كه در آشپزخانه مشغول پاك كردن سبزی خوردن برای ناهاربود و در همان حال به من هم نگاه میكرد معنی نگاه من رو هم فهمید و دیدم با دلخوری و اخم عمیقی كه در چهره نشانده با صدایی آرام گفت:خودت میدونی...میخوای بری برو.
به نیما گفتم بیاد دنبالم و او هم گفت تا20دقیقه دیگه جلوی درب خانه ی ما خواهد بود.
تند تند حاضر شدم و مامان كه دوباره عصبی شده بود بدون اینكه با من حرفی بزنه فقط چند لقمه كره و مربا درست كرد و به زور به خوردم داد تا موقع ناهار ضعف نكنم...وقتی نیما به دنبالم اومد دو سه دقیقه بود كه جلوی درب حیاط منتظرش ایستاده بودم سپس با هم به بهشت زهرا رفتیم.
وای خدایا چقدر بین خانواده و فامیل نیما احساس غربت و تنهایی میكردم.
اونها اقوامی به شدت متعصب بودند...زنها همه چادری و محض رضای خدا یك نفر با مانتو نبود حتی دختر بچه هایی كه معلوم بود در حدود دوران راهنمایی سن و سال دارند آنها هم چادر و مقنعه به سر داشتند...زن و مرد به طرز عجیب و باور نكردنی خشك و بد اخلاق بودند...شاید هم چون مراسم عزاداری بود من تا این حد اونها رو اخمو میدیدم...حتی در آن شرایط هم به شدت مراقب بودند كه زنها و مردها جدای یكدیگر باشند و همین امر باعث دور شدن نیما از من بود و من حتی در جمعیت بین زنها یك آشنا هم نداشتم و كلا" كسی حتی مادرنیما هم با من حرف نمیزد...حالت خفگی بهم دست داده بود...بعد از پایان مراسم خاكسپاری همه ی مهمانها رو برای صرف ناهار به یكی از سالنهای غذاخوری در همان بهشت زهرا دعوت و راهنمایی كردند.
وقتی وارد سالن شدیم برای لحظه ایی رویا رو دیدم...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
وقتی وارد سالن شدیم برای لحظه ایی رویا رو دیدم...
اعصابم پاك به هم ریخته بود چرا كه خانم اخوان تنها فردی بود كه من در جمع اون رو میشناختم اما اصلا" به من محل نمیگذاشت!
فكر میكردم با توجه به اینكه رویا رو یكبار دیده بودم حداقل در سالن اگه من رو ببینه دقایقی پیش من میاد اما رویا اصلا" من رو ندید یا شاید هم دیده بود و به روی خودش نمی آورد!
همان چند لحظه هم كه او را دیدم سرگرم گفتگو با چند خانم دیگه بود و بعد دوباره او هم در بین جمعیت حاضر در سالن گم شد و از اونجایی كه به علت تیپ ظاهرم كاملا" مثل یك وصله ی ناجور در بین اونها شده بودم فكر میكردم هر كاری كه میكنم همه متوجه ی رفتار من هستند!
البته این حدس من چندان دور از واقعیت هم نبود چرا كه چندین بار متوجه ی پچ پچ عده ایی از خانمها در جاهای مختلف سالن میشدم و بعد با نگاههای خودشون كاملا" نشان میدادند كه دقایقی در حال صحبت در رابطه با من بوده اند!
كلافه شده بودم و با اینكه اصلا" صبحانه ی خوبی هم نخورده بودم و قاعدتا" در اون ساعت باید از گرسنگی دلضعفه گرفته باشم اما اشتهام رو به كل از دست داده بودم!
خانم اخوان در بین چند خانم دیگه نشسته بود كه فقط یكی از اونها برایم آشنا بود و كم كم به یاد آوردم او باید همان عمه ی نیما یعنی مادر رویا باشه ولی به دلیل گریه و شیون زیادی كه هنگام خاكسپاری كرده شناختن مجدد او كمی برایم مشكل شده بود اما بالاخره مطمئن شدم كه حدسم درست بوده و او همان عمه ی نیماست و بقیه ی خانمها هم قاعدتا" باید از خانواده ی درجه یك متوفی بودند چرا كه از همه بیشتر گریه میكردند اما من هیچیك رو نمی شناختم و مادر نیما حتی به خودش زحمت نمیداد كه دقایقی كوتاه از اونها فاصله بگیره یا من رو به كنار خودش صدا كنه و اقوام دور و بر خودش رو به من معرفی كنه!
زمانیكه غذا رو آوردند كاملا" اشتهام رو از دست داده بودم و به نوعی فقط با غذا بازی میكردم...افرادی كه با من سر یك میز نشسته بودند با نگاههای كنجكاو و پرسشگر خودشون بیشتر از هر لحظه من رو در فشار قرار داده بودند!
بیشتر از دو قاشق از غذا رو نتونستم بخورم و با چنگالم محتویات ظرف سالادم رو به بازی گرفته بودم...در این وقت یكی از دخترهای جوانی كه سر میز بود به صورت من خیره شد و گفت:ببخشید شما همون دختری هستی كه زن عمو میگه نیما رو دوست داره؟
چنگال در دستم بی حركت شد و به صورت اون دختر نگاه كردم...فهمیدم باید یكی از دختر عموهای نیما باشه!
دختری كه دو صندلی اون طرف تر نشسته بود گفت:چطوری با هم دوست شدین؟
یك دختر دیگه كه سر میز نشسته بود و به نظر می اومد از من و دو دختر دیگه كمی بزرگتر باشه خنده ی تمسخر آلودی كرد و گفت:این دیگه پرسیدن نداره...مشخصه دانشجو نیست...پس یا تلفنی با هم دوست شدن یا توی یه مهمونی یا توی خیابون...
دختر اولی كه سوالش رو مطرح كرده بود گفت:نه بابا زن عمو میگفت نیما یكی دو سال كه اونها تهران نبودن توی زیر زمین خونه ی اینها مستاجر بوده...
اصلا" مهلت جوابگویی به من نمیدادن و من كه از لحن كلام و حرفهای كنایه آمیزشون كلافه شده بودم فقط نگاهم از یكی به دیگری منتقل میشد!
دختری كه سنش از ما بیشتر بود با خنده گفت:بروگمشو این كه اون دختره نیست...اون دختر آقای فرخی بوده كه نیما مستاجرشون بود...
و دختر اول با صدایی آروم خنده ی استهزاء آمیزی كرد و گفت:ای وای راست میگیا...حواس من رو ببین...
خانم مسنی كه به نظر می رسید مادر این سه دختر باشه و سر میز نشسته بود با اخم به هر سه نفر اونها نگاه كرد و گفت:حالا خیلی این موضوع مهمه كه اینجوری دارین در موردش بحث میكنید؟...به ما چه مربوطه كه این دختره كیه چی كاره اس چطوری با نیما دوست شده...علف باید به دهن بزی شیرین بیاد كه اومده...اینقدر هر هر خنده راه نندازین الان زن عموتون میگه توی مرگ شوهرش شما سه تا عروسی راه انداختین...نیشاتون رو ببندین...
جواب هیچكدوم رو ندادم و عصبی و كلافه در حالیكه سرم پایین و به ظرف سالاد جلوی خودم خیره بودم به فكر فرو رفتم...پس یعنی خانم اخوان در بین فامیل اینطور وانمود كرده كه عشق و علاقه ی میان من و نیما در واقع یكطرفه و از سوی من بوده و به عبارتی دیگه این منم كه دارم خودم رو به اونها تحمیل میكنم!
از حرص دندونهام رو به روی هم فشار میدادم و كم كم طاقتم رو به پایان بود!
كیفم رو برداشتم و برای اینكه بتونم كمی به اعصابم مسلط باشم از روی صندلی بلند شدم كه برم بیرون...
در همین لحظه خانم اخوان كه با اشاره ی خانم بغل دستیش برای اولین بار در طول این مدت متوجه ی من شد با اشاره از من پرسید:كجا؟
من هم با اشاره مسیر منتهی به سرویس بهداشتی رو نشونش دادم!
سپس از سالن خارج شدم و بدون اینكه به سمت سرویسهای بهداشتی رفته باشم وارد محیط باز بیرون سالن شدم.
مردهای زیادی در جلوی درب ورودی سالن آقایون ایستاده و با هم در حال صحبت بودند اما نیما در بین اونها نبود.
كمی منتظر شدم...از نیما خبری نشد!
به اطراف نگاهی انداختم و در كمال تعجب متوجه شدم قطعه ایی كه مزار پدرم در اون هست فاصله ی خیلی كمی با جایی كه من ایستاده بودم داره!
در این موقع پگاه با عجله از درب رستوران سمت زنانه بیرون دوید...وقتی جلوی پای من رسید خنده ی معصوم و زیبای كودكانه ایی تمام صورتش رو پوشانده بود...فهمیدم در حال بازی با یكی از پسر بچه های كوچك مهمانهاست كه به نظر یك سالی از خودش كوچكتر بود...خم شدم و صورت پگاه رو بوسیدم و او كه تازه متوجه ی من شده بود سلام كوتاهی كرد اما وقتی می خواست بار دیگه از من فاصله بگیره دستش رو گرفتم و گفتم:پگاه میتونی نیما رو پیدا كنی؟
پگاه ایستاد و من رو نگاه كرد و همزمان كه با سر جواب مثبت میداد گفت:آره.
- بهش بگو مهسا رفت این رو به رو سر خاك باباش...بهش بگو اگه غذاش رو خورده بیاد اونجا من اونجام.
پگاه دوباره سرش رو به علامت تایید حرف من تكان داد و بعد دست همان پسر بچه رو گرفت و با هم به سمت سالن مردانه رفتند.
حوصله ی اینكه منتظر نیما بشم رو نداشتم و از طرفی فكر میكردم ممكنه اومدنش همراه من براش در اون شرایط ممكن نباشه چرا كه حدس میزدم در این وقت مشغول كارهای مربوط به پذیرایی و كمك باشه برای همین منتظرش نشدم.
میدونستم از جایی كه مزار بابا هست میتونم اتوبوسهای مدعوین رو هم ببینم و وقتی جمعیت بیرون می اومد میتونستم برگردم.
از رستوران فاصله گرفتم و به سمت قطعه ی مورد نظر راهی شدم.
وارد قطعه كه شدم به سمت ردیف مخصوص بابا مسیرم رو تغییر دادم...تقریبا پنجاه قدم شایدم كمی بیشتر به مزار مونده بود كه دیدم كسی اونجا نشسته!
كمی كه جلوتر رفتم تونستم سعید رو تشخیص بدهم!
چهار زانو روی زمین نشسته بود...كنار مزار بابا...سرش پایین بود...یك شلوار جین و یك پیراهن نوك مدادی رنگ هم تنش بود.
از اینكه سعید رو اونجا میدیدم از تعجب خشكم زد!
برای لحظاتی سر جایم ایستادم و به او كه پشتش به من بود خیره شدم...اون اینجا چیكار میكنه؟!...نكنه مامان بهش گفته من اومدم بهشت زهرا اینم خودش رو رسونده و از دور من رو زیر نظر گرفته؟!
از فكر خودم لبخند تمسخرآلودی به لبم نشست!
برای دقایقی فراموش كرده بودم كه سعید علنا" به من گفته كه دیگه كاری به كار من نداره و من چه ساده لوحانه فكر كرده بودم هنوز براش مهمم!...چه خیال باطلی!
در همین موقع صدای زنگ گوشی موبایلش بلند شد...همانطور كه نشسته بود شروع كرد به تماس تلفنیش پاسخ دادن...
آهسته نزدیك شدم...از صحبتی كه كرد فهمیدم عمه ناهید پشت خطشه...
همانطور كه آرام آرام به سعید نزدیك میشدم كاملا" فهمیدم در حین صحبت با عمه ناهید با دست دیگرش اشكهای صورتشم داره پاك میكنه...گفت:نه مامان...ناهار بیرون خوردم...الانم اومدم سر مزار دایی ایرج...خونه نبودم...فعلا" نمیتونم برم دفتر بابا...شاید یكی دو ساعت دیگه برم یه سر بهش بزنم...
و بعد هم خداحافظی كرد.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
پس حدسم غلط بوده و سعید خیلی تصادفی و بدون برنامه ریزی اون روز سر خا بابا اومده بوده!
وقتی رسیدم كنار سعید بلافاصله متوجه ی خیسی كه در اثر چكیدن اشكهاش به روی سنگ مزار بابا بود شدم!...درست به اندازه ی یك كف دست روی سنگ مزار خیس بود...خیس از اشكهایی كه سعید ریخته بود!
سعید كه هنوز سرش پایین بود ابتدا به كفشهای من خیره شد و بعد آهسته سرش رو بالا گرفت و وقتی من رو دید در حالیكه چهره اش بی نهایت متعجب شده بود گفت:تو اینجا چیكار میكنی؟!!
از دیدن چشمهای جذاب سعید كه به علت گریه پر از مویرگهای ریز خونی بود تمام وجودم به درد كشیده شد.
سعید خیلی سریع عینك دودی شیكی كه در دستش بود رو به چشم گذاشت و از روی زمین بلند شد و دوباره پرسید:گفتم تو اینجا چیكار میكنی این وقت روز؟!...با كی اومدی؟!...زندایی كو؟!!
با صدایی آهسته گفتم:سلام.
جواب سلامم رو داد و بعد با نگاهی كه به اطراف كرد متوجه شدم در پی مامان میگرده!
روی دو زانو كنار مزار بابا نشستم و در حالیكه از فشار بغض داشتم خفه میشدم به خیسی به جای مونده از اشكهای سعید خیره بودم!
سعید خم شد طوریكه میتونست كاملا" صورت من رو ببینه و گفت:پس زندایی كو؟!
اشكهایی كه از چشمهام سرایز شده بود رو پاك كردم و گفتم:مامان نیست...
در حالیكه اوج تعجب رو از صدای سعید تشخیص میدادم شنیدم كه گفت:یعنی تنهایی اومدی بهشت زهرا؟!
باز هم اشكهام رو پاك كردم و گفتم:نه...عموی نیما فوت كرده...با اونها اومدم...همشون توی سالن غذاخوری هستن...اونطرف...
و با دست به سمت سالن اشاره كردم اما سرم پایین بود و به سنگ بابا نگاه میكردم و اشك می ریختم.
سعید وقتی این حرف رو شنید از حالت خمیده خارج و صاف ایستاد...
پاهاش رو میدیدم...چند قدم جا به جا شد و سپس صدای آرومش رو شنیدم كه گفت:آهان...كه اینطور...پس با نیمایی...
در جمله ی آخرش سردی خاصی به من القا شد...هیچ احساسی در صدای سعید نبود!
سعید دوباره به سمت سنگ مزار اومد...لحظاتی ایستاد...
سنگینی نگاهش رو به روی خودم احساس میكردم اما قدرت بالا گرفتن سرم رو نداشتم!
با صدایی آروم گفت:من باید برم...خداحافظ...تو هم تنها اینجا نشین...بلند شو برو توی سالن یا بگو اون بیاد اینجا كه تنها نباشی.
سرم رو بالا گرفتم و نگاهش كردم...دیدم حالا به دور دست خیره شده...انگار منتظر بود من زودتر وضعم رو مشخص كنم یعنی یا برگردم توی سالن یا نیما رو خبر كنم...اما من به هیچكدوم از اون كارها تمایلی نداشتم!
با صدایی گرفته و بغض آلود گفتم:سعید؟
باز هم در حالیكه به دور دست خیره بود بدون اینكه به من نگاه كنه گفت:بگو...
آب دهانم رو فرو بردم و بار دیگه اشكهام رو پاك كردم و گفتم:صبر كن...میشه منم با تو بیام؟
سعید نگاهش رو به سمت من برگردوند و بعد به سمت سالن غذاخوری نگاه كوتاهی انداخت...بار دیگه به من نگاه كرد و بعد از چند ثانیه سكوت گفت:نه...نمیشه...من جایی كار دارم...تو هم بهتره بری پیش همونها...خداحافظ.
و دیگه معطل نكرد و در حالیكه سوئیچش رو از دستی به دست دیگرش داد از من دور شد و از قطعه بیرون رفت!
دلم میخواست فریاد بكشم و سعید رو صدا كنم اما هیچ توانی در خودم نمیدیدم!
من سعید رو به خاطر حماقت و به خاطر چیزی كه واقعا" هیچ عقل و منطق سلیمی اون رو نمی پذیرفت برای همیشه از خودم متنفر كرده بودم و حالا توان پذیرفتن این نفرت برای خودم چقدر زجرآور شده بود!
تقریبا" ده دقیقه كنار مزار بابا زار زدم...اما برای كی و برای چی خودم نمیفهمیدم!
گریه ی من نه برای بابا بود...نه برای رفتن سعید...نه برای رفتار زشت خانواده ی نیما...نه برای بی تفاوتی و نیومدن نیما تا اون لحظه...
نمی تونستم دلیل اصلی گریه ی تلخ خودم رو در اون روز كنار مزار بابا متوجه بشم!
اون روز رفتاری كه از سعید دیدم برام مسلم شد دیگه برای هر كار و اقدامی از طرف من دیر شده!
حالا باید با كله به عمق چاهی كه خودم برای زندگی آینده ی خودم كنده بودم سقوط میكردم و میسوختم مگر اینكه معجزه ایی رخ بدهد تا بتونم حماقتم رو در انتخاب نیما اعتراف كنم...
مطمئن بودم با برخوردها و رفتار و حرفهایی كه این اواخر زده بودم و دفاعهای كه از عقایدم و نیما كرده ام دیگه هیچ دلیلی در دست ندارم كه بخواهم حالا به كسی بگویم كه نیما رو دوستش ندارم...نیما هیچ بهانه و یا دلیل قانع كننده ایی برای من به جای نگذاشته بود كه بخواهم با استناد به اونها زیر تمام حرفهایی كه تا اون روز زده ام بزنم!...
باز هم غرور...باز هم اسارت در زندان خودخواهی خودم من رو به زوال بیشتر رهنمون میكرد!
صدایی از درونم گفت:نیما برای تو مثل لقمه ایی شده كه فقط محض كنجكاوی به دهنت گذاشتیش...مگه نه؟...بعدم خواستی این لقمه رو قورت بدهی اما حالا بدبختیت این شده كه همین لقمه درست توی گلوت گیر كرده و داره خفه ات میكنه چون نه قدرت بلعش رو داری نه قدرت بالا آوردنش رو...ای بدبخت...دیگه چاره ایی نداری...یا باید به زور قورتش بدهی یا توی گلوت اونقدر بمونه تا خفه بشی چرا كه مطمئنا" قدرت بالا آوردنش رو نداری!
در همین فكرها بودم كه با صدای نیما به خودم اومدم:مهسا جان اینجا چیكار میكنی؟!
و بعد كنارم روی زمین نشست و وقتی دید تمام صورتم از اشك خیس شده یك دستم رو گرفت و گفت:ببخشید كه نتونستم زودتر بیام پیشت...خیلی وقته اینجایی؟...پگاه همین الان بهم گفت...اونم چی شد یادش افتاد بگه!...بهش گفتم بره توی سالن زنونه ببینه تو خوب غذات رو خوردی و چیزی لازم داری یا نه كه یكدفعه یادش افتاد تو چه پیغامی داده بودی بهش تا به من بگه...از بس بازیگوشه به كل یادش رفته بوده!
بعد دوباره بلند شد و همونطور كه دست من رو هم محكم گرفته بود وادارم كرد از روی زمین بلند بشم و گفت:بسه دیگه...بلند شو...اینقدر اشك نریز آدم وقتی توی این حالت صورتت رو میبینه كلافه میشه...بلند شو...جمعیت داره سوار اتوبوسها میشه...مامان و بابا با اتوبوس برمیگردن سوئیچ رو داد به من...من و تو با ماشین بابا برمیگردیم...الان میریم خونه ی عموم.
مقنعه ی روی سرم رو مرتب كردم و گفتم:نیما من خونه ی عموت دیگه نمیام...من رو برگردون خونمون...
نیما نگاهی حاكی از دلخوری به من انداخت و گفت:لوس نشو دیگه مهسا...تا اینجا اومدی بیا یكی دو ساعتم میریم خونه ی عموم بعد میرسونمت خونتون...بابا گفته بریم...دنبال دردسر نگرد...میریم خونه ی عموم بعد می برمت خونه ی خودتون...
گفتم:آخه نیما...
در این لحظه موبایل نیما زنگ خورد و نتونستم بقیه ی حرفم رو بگم.
نیما مشغول صحبت با موبایلش شد و فهمیدم باباش داره دنبال نیما میگرده و میخواد كه هر چه زودتر همراه من و یكی دو نفر دیگه از فامیلها سوار ماشین بشویم و پشت سر اتوبوسها حركت كنیم!
از نحوه ی صحبت كردن نیما پای تلفن و صدای مبهم اما عصبی كه از آن سوی خط به گوشم می رسید متوجه شدم پدر نیما گویا كلا" عادت به پرخاشگری و تند صحبت كردن داره!
وقتی نیما مكالمه اش تموم شد بدون اینكه فرصت حرف یا كار دیگه ایی به من بده دوباره دستم رو گرفت و گفت:زودباش مهسا...منتظرمونن...
با كلافگی گفتم:ولی نیما من بهت گفتما خونه ی عموت بیا نیستم.
نیما لحظه ایی ایستاد و با بی حوصلگی گفت:مهسا خواهش میكنم توی این هاگیرواگیر تو دیگه نرو روی اعصاب من!
در حالیكه با دلخوری همراه نیما راه افتاده بودم گفتم:من روی اعصاب تو نمیرم...خوب چه فرقی برای تو میكنه؟...زن و مرد كه از همه جداس پس بودن یا نبودن من چه فرقی برای تو یا بابات داره؟...اگه بنا به نمایش دادن من به فامیلاتون بود كه سر ناهار به اندازه ی كافی انگشتنمام كردین...رفتار مامانت هم با اون بی محلی ها و نگاههای عجیب و غریبی كه خودش و بقیه بهم میكنن دیگه نوبره...خوب این چه كاریه كه تو اصرار الكی داری من بیام؟...اگه میشه من رو جایی سر راه پیاده كن بتونم تاكسی بگیرم یا با خط اتوبوسی چیزی برگردم خونمون.
حالا دیگه از اون قطعه خارج شده بودیم...متوجه شدم نیما برای اینكه جلوی فامیلهاشون جلب توجه نكنه دستم رو رها كرد بعد با صدایی آروم گفت:بریم حالا سوار ماشین بشیم بعد با هم صحبت میكنیم.
وقتی نزدیك ماشین شدیم دیدم رویا و پگاه و اون سه دختری كه سر میز ناهار با هم بودیم همگی ایستاده و منتظر ما هستند!
نیما نگاهی به همه ی اونها كرد و گفت:همتون میخواین با ما بیاین؟!...اینجوری كه توی یه ماشین جا نمیشیم!...حداقل دو تا از شماها بره سوار اتوبوس بشه.
رویا گفت:من با پگاه جلو میشینیم مهسا و بقیه هم عقب...نمیخوایم بریم بندرعباس كه راه طولانی باشه و خسته بشیم...یه ذره مهربونتر میشینیم...همه جا میشیم تو نگران نباش...در ثانی توی اتوبوس مردها كه نمیشه بریم اتوبوس خانمها هم چون چند تا از همسایه ها رسیدن پر شده دیگه جا نیست وگرنه بچه ها خودشون میدونن اگه جا بود مرض نداشتن كه بیان سوار ماشین دایی بشن.
اونقدر از لحن صحبت رویا كلافه شده بودم كه بدون هیچ حرفی رفتم به سمت یكی از دربهای عقب ماشین و رو به نیما گفتم:نیما میشه درها رو باز كنی؟
نیما با ریموتی كه در دستش بود قفل ماشین رو باز كرد و من اولین نفری بودم كه روی صندلی عقب نشستم و پشت سر من اون سه دختر عموی نیما سوار شدند...خوشبختانه هر چهار نفر هیكلهای ظریفی داشتیم و خیلی برای نشستن در كنار هم دچار مشكل نشدیم...رویا و پگاه هم روی صندلی جلو نشستند و لحظاتی بعد نیما ماشین رو روشن و حركت كردیم.
در طول مسیر حرف نمیزدم...دختر عموهای نیما هم كه بعدها فهمیدم اسمهاشون به ترتیب سن سیما و هما و سیمین است زیاد صحبت نمیكردن و اگرم حرفی میزدن خیلی آروم و بیشتر با هم پچ پچ میكردن اما رویا سر هر موضوع جزئی و حتی مسخره و بی ربط كه اصلا" ارزش حرف زدن هم نداشت باب صحبت رو با نیما باز میكرد!
صورتم رو به سمت شیشه ی كنارم برگردونده بودم و حتی به آینه ی جلوی ماشین هم نگاه نمیكردم تا نیما رو ببینم!
دلم میخواست هر چه زودتر نیما در مسیری مناسب من رو پیاده كنه و به خونه برگردم!
یك لحظه از یاد دیدن سعید در اون وضعیتی كه دیده بودم غافل نمیشدم!...به هر جا چشم می انداختم صورت سعید و چشمهای اشكی او بود كه میدیدم!
دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردم و به اتاق خودم برم و كمی آرامش بگیرم...در دلم غوغای عجیبی به پا شده بود!
در افكار خودم غوطه ور بودم كه یكباره با صدای بلند سیما كه میان صحبت رویا رفته بود و گویا گرفتن جواب سوالی كه كرده بود براش مهم باشه به خودم اومدم...
- راستی نیما كار تحقیق و گرفتن بورسیه ی تحصیلیت چی شد؟...هنوزم دنبالش هستی؟...یادمه یه بار زن عمو میگفت دنبال جور كردن و گرفتن بورسیه ی تحصیلی هستی چون برای ادامه ی تحصیل میخوای از ایران بری...
یكباره سكوت عجیبی در ماشین حكمفرما شد!
در طول این مدت كه توی ماشین بودیم برای اولین بار صورتم رو از سمت شیشه ی كنارم به آینه ی جلو معطوف كردم و در آینه به چشمهای نیما خیره شدم!
این موضوعی بود كه تا اون موقع نیما در مورد اون اصلا" به من حرفی نزده بود!
رویا هم كه به نیما خیره شده بود گویا از سكوت نیما متعجب شده باشه یكباره خندید و گفت:سیما جون این موضوع مال وقتی بوده كه مهسایی وجود نداشت...اما حالا كه مهسا هست گور بابای درس...مگه نه نیما؟
نیما بلافاصله در جواب گفت:آره دیگه...هر چیزی باید موقعیتش باشه كه آدم در موردش اقدام كنه...
سیما خندید و گفت:خوب این چه كاریه؟...فكر نكنم مهسا بخواد تو رو از موقعیت تحصیل دورت كنه...مگه نه مهسا جون؟
و بعد به من نگاه كرد.
در حالیكه هنوز در آینه ی جلو به چشمهای نیما كه او هم در حال نگاه كردن به من بود خیره شده بودم گفتم:ولله من اصلا" از این موضوع خبر نداشتم...همین الان دارم می شنوم!
هما خندید و گفت:به ذره دیگه با سیما قاطی بشی آخرین اخبار مربوط به نیما رو به طور زنده دریافت میكنی...
رویا صورتش رو برگردوند و با اخم به هما خیره شد!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
در حالیكه هنوز در آینه ی جلو به چشمهای نیما كه او هم در حال نگاه كردن به من بود خیره شده بودم گفتم:ولله من اصلا" از این موضوع خبر نداشتم...همین الان دارم می شنوم!
هما خندید و گفت:به ذره دیگه با سیما قاطی بشی آخرین اخبار مربوط به نیما رو به طور زنده دریافت میكنی...
رویا صورتش رو برگردوند و با اخم به هما خیره شد!
سیما شروع كرد به خندیدن و به رویا گفت:رویا بیخود به هما چشم غره نرو...این از چشم غره های مامانمم نمی ترسه چه برسه به تو...
رویا زود خودش رو جمع و جور كرد و گفت:من چشم غره به هما نرفتم فقط خواستم حواسش رو جمع كنه...آخه اینطوری كه این داره حرف میزنه ممكنه مهسا پیش خودش فكر كنه حالا چه اخباری حول و حوش نیما میتونه باشه كه تو خبر داری و بقیه بی خبرن!
سیما دوباره خندید و گفت:خوب اخبار من شاید برای تو تكراری باشه ولی برای مهسا فكر نكنم اینطور باشه.
در این لحظه نیما كه مدام از توی آینه من رو زیر نظر داشت گفت:بسه دیگه...تمومش كنین...شوخی كافیه.
با این حرف نیما دوباره سكوت بین همه حكمفرما شد!
در همین وقت ماشین پشت چراغ قرمز توقف كرد و من خیلی تصادفی تاكسیهای خطی كه مسیرشون به محل ما میخورد رو كنار خیابون دیدم كه ردیف پشت سر هم پارك كرده بودند...بلافاصله به نیما گفتم:نیما اگه ممكنه من دیگه پیاده میشم و با همین تاكسیها برمیگردم خونه.
دختر عموهای نیما هر سه با تعجب به من نگاه كردند و سیمین كه تا اون موقع ساكت بود گفت:وای سیما از دست تو...ببین چیكار كردی!...مهسا ناراحت شده!
در جواب گفتم:نه...نه...اصلا" ناراحت نشدم...من قبل از اینكه سوار ماشین هم بشیم به نیما گفته بودم كه منزل عموش نمیام و باید برگردم خونه چون مامانم ممكنه نگران بشه...
نیما گفت:ولی مهسا من كه بهت گفتم بعد از خونه ی عموم می برم می رسونمت.
كلافه تر از قبل جواب دادم:نه نیما...گفتم كه مامان ممكنه نگران بشه.
- خوب تلفن كن بهش بگو خود من دو سه ساعت دیگه می رسونمت خونه...
رویا كه برگشته بود و به من نگاه میكرد گفت:نیما چرا اصرار میكنی؟...خوب طفلكی شاید واقعا" نمی تونه بیاد اونجا و مامانش رو داره بهانه میكنه...بگذار هر طور راحته همون كار رو بكنه...با زور كه نمیشه كسی رو جایی برد.
نیما گفت:مسئله با زور بردن نیست موضوع اینه كه من و مهسا حرفهامون رو با هم زدیم.
عصبی پاسخ دادم:تو حرفات رو زدی ولی من قبول نكردم...بهت گفتم باید برم خونه...این تویی كه دائم داری اصرار میكنی من رو ببری خونه ی عموت.
نیما خواست حرفی بزنه كه رویا بار دیگه زودتر از او گفت:نیما اصرار نكن خوب شاید سختشه...طفلك از اولی هم كه اومده همش تنها بوده...چند باری دیدمش ولی هم من هم بقیه اونقدر سرمون گرم كارهای دیگه بوده كه نتونستیم یك دقیقه هم بریم پیشش...الانم كه بریم خونه ی عمو دیگه بدتر...اونجا هم غلغله اس و باید حواسمون به هزار تا كار باشه...
سیما خندید و این بار با كنایه به رویا گفت:آره...وقتی برسیم خونه تو یكی كه خیلی خیلی سرت شلوغ میشه...
رویا برای لحظاتی كوتاه به سیما نگاه كرد و سپس گفت:اصلا" به منچه...من اگه حرفی زدم برای دفاع از مهسا و راحتی اون بوده كه دوست نداره همراهمون بیاد...از این به بعد دیگه چیزی نمیگم...
پگاه كه تا این لحظه ساكت بود به رویا گفت:مامان الان كه برسیم خونه نیما میتونه بیاد خونمون اون اسباب بازیم كه خراب شده بود رو برام درست كنه؟
سیمین خندید و گفت:آره پگاه جون نگران نباش الان كه رسیدیم خونه ی عمو تو نیما رو ببر خونه ی خودتون و تا شب هر چی اسباب بازی خراب داری بریز جلوش تا برات درست كنه...
از حرفهایی كه زده شد فهمیدم منزل رویا باید طبقه ی بالای خونه ی عموی متوفی نیما باشه!
با اینكه تا حدودی حس كنجكاویم تحریك شده بود اما به دلیل كم شدن آستان تحملم از رفتار و كردار و لحن صحبتهای فامیل نیما به خصوص همین جمعی كه درماشین بودند دلم میخواست هرچه زودتر از ماشین پیاده و از اونها دور شوم!
نیما كلافه و عصبی سكوت ماشین رو شكست و گفت:خیلی خوب باشه...پس مهسا صبر كن اینها رو برسونمشون خونه ی عمو بعد می برمت خونتون.
دیگه تا وقتی كه رسیدیم جلوی منزل عموی نیما حرفی در ماشین زده نشد.
از ظاهر منزل معلوم بود كه حیاطی قدیمی است با ساختمانی نسبتا" بزرگ دو طبقه در انتهای آن كه دو واحد مجزا محسوب میشود.
همه پیاده شدند به جز من!
نیما كه از توی آینه ی جلو به من نگاه میكرد با عصبانیت گفت:یعنی واقعا" نمیخوای بیای داخل؟
محكم گفتم:نه.
- پس لااقل پیاده شو بیا جلو بشین...من كه راننده نیستم تو عقب بشینی و من رانندگی كنم و ببرم برسونمت!
پیاده شدم و بعد از خداحافظی سریعی كه با رویا و بقیه كردم روی صندلی جلو نشستم.
به دلیل اینكه نیما در قسمتی از مسیر بهشت زهرا تا خونه ی عموش برای فرار از راه بندان راه دیگری رو انتخاب كرده بود برخلاف تصور ما اتوبوسها زودتر رسیده و همه به داخل ساختمان رفته بودند!...مسیری كه نیما انتخاب كرده بود با اینكه بدون ترافیك طی شده بود اما گویا طولانی تر بوده!
وقی نیما ماشین رو به حركت درآورد فقط چند مرد جلوی درب حیاط ایستاده بودند كه مشخص بود نیما با اونها آشنایی نداره چرا كه نه اونها به ما نگاه كردند و نه نیما و رویا و بقیه با اونها سلام و علیكی كردند!
كمی كه از مسیر رو رفتیم گفتم:نیما تو هیچ وقت به من نگفته بودی كه دنبال گرفتن بورسیه ی تحصیلی خارج از كشور هستی!
نیما كه هنوز عصبی بود گفت:آهان...یعنی دلیل اینكه الان با توجه به اون همه توضیحی كه بهت داده بودم و گفته بودم كه بابا خواسته حتما بریم خونه ی عمو همه رو نشنیده گرفتی و حالا گیر دادی بری خونه فقط به خاطر اینه كه فهمیدی من دنبال بورسیه ی تحصیلی بودم و هیچی به تو نگفته ام؟!
- نخیر...قبل از اینها هم بهت گفته بودم كه نمیخوام بیام خونه ی عموت...خوب حالا بگو چرا به من نگفته بودی؟
- ببین مهسا ما بعضی چیزها رو باید قیدشون رو بزنیم...البته اگه هدفمون زندگی كردن با همدیگه باشه...مثلا" من این موضوع رو ازش گذشتم...راستش رو بخوای دلم میخواد تو هم امسال دانشگاه نری...
با تعجب به میون حرف نیما رفتم و گفتم:چی؟!!...دانشگاه نرم؟!!...چرا؟!!...رشته ی به این خوبی قبول شدم برای چی نرم؟!!
- برای اینكه راهش خیلی دوره.
- راهش دوره؟!..كجاش دوره؟!...اطراف تهران به نظر تو دوره؟!...راهی كه همش با اتوبان طی میشه...خیلی ها آرزشونه رشته ایی كه من قبول شدم و همین جایی هم ...
نیما كلافه حرفم رو قطع كرد و گفت:در این كه رشته ات خیلی خوبه حرفی نیست ولی هیچ فكر كردی وقتی كلاسهات شروع بشه باید صبح وقتی هوا هنوز تاریكه بزنی از خونه بیرون وقتی هم برمیگردی شب شده؟...خوب تو كه استعدادش رو داری یكسال دیگه بشین بخون سال بعد همین رشته رو توی خود تهران قبول بشی نه اونجا كه مجبور باشی تاریكی بری و تاریكی برگردی...من كه بیكار نیستم خودم هزار تا كار دارم پس نمیتونم هر روز تو رو ببرم و بیارم...
- حالا مگه من خواستم تو من رو ببری و بیاری؟...مگه ما همچین قراری با هم گذاشته بودیم كه تو داری این حرف رو میزنی؟
- چرا بحث رو عوض میكنی؟...حرف من سر اینه كه...
عصبی گفتم:بحث رو تو عوض میكنی و فكر میكنی من حالیم نیست...تو اصلا" سوالم رو جواب ندادی و خیلی قشنگ بحث رو عوض كردی...من پرسیدم چرا به من نگفته بودی یكی از برنامه هات رفتن به خارج ا زكشور برای ادامه تحصیل بوده ولی تو...
- خوب حالا كه فهمیدی...مشكلت الان چیه؟...من كه گفتم قیدش رو زدم.
- مشكل من اینه كه میگم تو چرا به من نگفته بودی این موضوع رو كه حالا باید توی همچین روزی این حرف رو از دهن دختر عموت بشنوم و اون به من موضوع رو بگه؟
- اولا" اون اصلا" روی صحبتش با تو نبود و با من بود دوما" من واقعا" نمی فهمم تو الان سر همچین موضوعی چرا باید اینقدر عصبی شده باشی!
- اینقدر برای من اولا" دوما" سوما" بازی در نیار...ببین نیما من احساس میكنم تو خیلی حرفها رو به من نگفتی و من...
- مثلا" چه حرفهایی؟
- مثلا" یكیش همین موضوع...
- دیگه؟
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
- دیگه این كه به چه دلیل رویا اینقدر رفتارش با تو...
به میون حرفم اومد و نگذاشت صحبتم رو كامل كنم و گفت:میدونستم آخرش میخوای پای اون رو بكشی وسط...
- مگه اشتباه میكنم؟...نخیر...رفتار تك تك خانواده ی تو حرفهاشون نگاههای طعنه آمیزشون صحبتهای معماگونشون همه و همه روی مخ منه...می فهمی؟...تو نبودی ببینی مادرت چه رفتار زشتی داشت...جوری به من نگاه میكرد كه انگار تو امامزاده بودی و منم یه دختر خیابونی كه...
نیما با نگاهی عصبی به من خیره شد و بعد در حالیكه دنده ی ماشین رو عوض كرد توجهش رو به سمت جلو معطوف كرد و گفت:مهسا دست از حرفهای خاله زنكی بردار...تو دوست داری برای خودت از كاه كوه بسازی...ولی من اصلا" از این اخلاق خوشم نمیاد...تو مشكلت امروز این بود كه تیپ ظاهرت با بقیه تفاوت داشت و این برای خودت كاملا" قابل لمس بوده برای همین هم احتمالا" هر حرف و نگاهی رو به خودت گرفتی...اگه یه مدت بیشتر با مادرم برخورد داشته باشی و باهاش قاطی بشی می فهمی كه داری اشتباه میكنی...اخلاق بد دیگه ات كه قبلا" هم بهت تذكر داده بودم ربط دادن موضوعات پیش اومده به رویاست...مگه قبلا" بهت نگفته بودم اون فقط دختر عمه ی منه و پای اون رو بین خودمون وسط نكش؟
با حرص و كلافگی عجیبی به سمت نیما برگشتم و گفتم:یعنی باور كنم هیچی بین شما نبوده و نیست؟
- آره...باور كن...باید باور كنی.
- قسم بخور.
- به مرگ مهسا هیچی...هیچی.
نمیدونم چرا وقتی مرگ من رو قسم خورد احساس بدی بهم دست داد!!!...حس میكردم بزرگترین دروغ زندگیم رو شنیدم اما اثبات این موضوع برایم غیر ممكن بود!...خدایا!
خدایا این چه شك مسخره ایی بود كه مثل خوره اعصاب من رو هر بار كه با رویا رو به رو میشدم به هم ریخته بود؟!
با صدای آروم ولی آكنده از ناباوری گفتم:یعنی باور كنم؟
نیما نگاه سریعی به من كرد و گفت:گفتم مرگ مهسا...چرا باور نمیكنی؟...باشه هر طور میلته...از این لحظه به بعد با توجه به قسمی كه من خوردم دیگه با خودته...میخوای باور كن میخوای نكن فقط روی مخ من با این طرز فكرهات نرو...ببین مهسا بدبینی خیلی چیز بدیه...ببینم اصلا" تو خوشت میاد منم دائم اون فامیلتون كی بود؟...آهان...سعید پسر عمه ات رو دائم به تو وصلش كنم؟...یا بگم تو و سعید با هم رابطه دارین؟...یادته یك بار توی اون مهمونی وقتی از اتاق اومدی بیرون و سعید تو رو بوسیده بود چقدر حال من خراب و...
به میون حرفش رفتم و با فریاد گفتم:نیما بس كن...من كه قبلا" برات قسم خوردم اون روز هیچی بین من و سعید نبوده...باز كه تو داری حرف خودت رو میزنی!
نیما خنده ی كنایه آمیزی كرد و گفت:چطور من باید حرف و قسم تو رو باوركنم ولی تو قسم من رو باور نداری؟...تو از اون اتاق لعنتی با اون وضع اومدی بیرون كه هرخری تو رو میدید می فهمید چی توی اون اتاق اتفاق افتاده ولی تو قسم خوردی و منم دیگه هیچی نگفتم و ادامه هم ندادم...اما تو از من و رویا هیچی ندیدی و نشنیدی ولی دائم داری میری روی مخ من...این از این...بعدم گیر میدی چرا در مورد بورسیه گرفتن چیزی بهت نگفتم...خوب فكر كن الان گفتم من كه دارم میگم قیدش رو زدم حالا دونستن این مطلب چه تاثیری میتونه توی روابط ما داشته باشه الله و اعلم اون رو دیگه حتما تو میدونی ...از اینها گذشته رفتار بد احتمالی دیگران رو كه اونم من ناشی از برداشت غلط خود تو میدونم تلافیش رو داری روی سر من خالی میكنی...ببین مهسا این رفتار تو بعضی اوقات آدم رو دیوونه میكنه.
با اعصابی داغون داد زدم:نگه دار...نگه دار...اصلا" میخوام پیاده بشم.
- لوس نشو مهسا...ببین اینم یه نمونه ی دیگه...هر وقت باهات حرف میزنم یا ایراد اخلاقیت رو بهت میگم اینجوری داغ میكنی...لوس بازی درنیار دارم می برمت دیگه...حالا هی باید ناز خانم رو هم بكشم...چه گیری كردم من!
تمام مدتی كه نیما صحبت میكرد ناخودآگاه اون رو با سعید مقایسه میكردم!
برخوردهای عصبی و بی حوصله اش زمین تا آسمون با رفتار سعید تفاوت داشت و در پی درك این تفاوت بود كه بیش از پیش حماقتم به خودم اثبات میشد!...پختگی سعید در كلام و رفتارش یك دنیا با نیما تفاوت داشت!
نیما و رفتارش و مقایسه ی اونها با رفتار و گفتار كسی كه به راحتی از خودم رانده بودمش باعث میشد دلم بخواد با تمام وجود فریاد بشكم...اما فریادی كه دیگه در گلو خفه شده بود...من حالا به این نتیجه رسیده بودم كه بودنم در عمق چاهی كه با پای خودم به داخلش رفته ام تنها دلیل اصلی این است كه هیچكس صدای فریادهای ندامتم رو نمیشنود و یا نمی خواهد بشنود!
در همین مدت كوتاه برخوردهایی كه من با سعید كرده بودم به مراتب بدتر از برخوردهام با نیما بود اما حالا كه فكر میكردم كاملا" میتونستم بفهمم عكس العملهای سعید چقدر عاشقانه بوده!...و من تا چه اندازه كور و ...
وقتی جلوی درب منزلمون رسیدیم خداحافظی سردی با نیما كردم و در حین پیاده شدن از ماشین گفتم:مرسی كه رسوندیم...حالا بهتره زودتر بری دوست ندارم همسایه ها ببینن كه تو من رو تا جلوی درب خونمون آوردی...
نیما لبخندی زد و گفت:تو هنوزم فكر میكنی ما دوستیم؟...ولی اینطور نیستا مهسا...مگه یادت رفته مامان و بابا اومدن خواستگاریت؟
صورتم رو به سمت نیما برگردوندم و با طعنه گفتم:نخیر...اصلا" هم روز خواستگاری رو یادم نرفته!
و بعد درب ماشین رو بستم و برگشتم به سمت درب حیاط و دیگه نیما رو نگاه نكردم!...او هم زیاد معطل نكرد و رفت!
وقتی وارد خانه شدم دیدم مامان روی یك كاغذ یادداشتی برام گذشته و توضیح داده برای كمك در جمع كردن اسباب و اثاثیه ی خاله به منزل او رفته و خواسته بود اگر زود برگشتم خونه و حوصله ی كمك كردن هم دارم به اونجا برم.
از اونجایی كه اعصابم حسابی به هم ریخته بود تلفن رو برداشتم و به منزل خاله زنگ زدم..میخواستم بگم خسته ام و از رفتن عذرخواهی كنم اما خاله بعد از سلام و احوالپرسی كلی اصرار كرد و در پایان هم نتونستم قانعش كنم كه منزل بمونم به همین خاطر دوباره از خانه خارج و به منزل خاله رفتم.
وقتی رسیدم اونجا كلی كار روی سرمون ریخته بود و در ضمنی كه وسایل و اثاثیه رو در جعبه ها و كارتونها جاسازی میكردیم خاله دائم با سوالاتش در مورد خانواده ی نیما من رو سوال پیچ میكرد!
میدونستم بیشتر سوالاتش رو قبل از اومدن من مامان بهش یاد داده بوده تا از من بپرسه و من هم همه ی اونچه رو كه لازم بود در جواب سوالهای خاله بیان میكردم!
مامان خیلی كم حرف زد و بیشتر به من نگاه و گاهی هم زیر لبی غرغر میكرد ولی یكبار گفت:خدا كنه عاقل بشی مهسا...من نمیدونم تو با این خانواده چطور میخوای كنار بیای؟
خاله كه در ذهنیت خودش گمان برده بود نیما و من برای رسیدن به همدیگر پیه تمام مشكلات رو به تنمون مالیده ایم و در كنار هم احساس خوشبختی و راحتی خواهیم كرد بیشتر سعی داشت با یكسری حرفها و جملات خاص مامان رو دعوت به صبر كنه و دائم در پایان حرفهاش دعای خیر میكرد و میگفت اگه صلاح خدا باشه اینها به هم میرسن و خوشبخت هم میشن اگرم خواست خدا نباشه بازم خود خدا خودش میدونه چی برای بنده اش بهتره ولی مهم اینه كه باور كنیم خدا هیچ وقت برای هیچ بنده ایی بد نمیخواد!...
خاله از مامان میخواست حالا كه دختر و پسر(منظورش من و نیما بودیم) همدیگرو میخوان و پدر و مادر پسر هم مثل خود مامان بر خلاف خواستشون تن به خواستگاری دادن بهتره مامان هم كوتاه بیاد و نفوذ بد دركارها نزنه!
وقتی خاله این حرفها رو میزد سكوت كرده بودم و به آینده ی مبهم و گنگی كه با نیما در ذهنم نقش می بست فكر میكرد!
دلم میخواست تمام شك و تردیدهام رو به زبان بیارم و از مامان و خاله راهنمایی بخوام اما نمیدونم چرا نمی تونستم افكارم رو جمع كنم و جملات رو درست در ذهنم بسازم و به زبان بیارم...شاید هم از اینكه نسبت به مسائلی كه دیده بودم و حدس میزدم شك داشتم و نمیتونستم با قاطعیت و اطمینان از اینكه نیما در مواردی به من دروغ گفته یا پنهان كاری كرده حرفی بزنم باعث میشد سكوت اختیار كنم!
اسباب كشی خاله و رفتنش برای زندگی به شهر مورد نظر خیلی با سرعت انجام گرفت و در كمتر از3روز همه ی اثاثیه اش جمع و با كامیون فرستاده شد.
عمو ناصر زودتر از خاله به اونجا رفته بود و خاله دو روز آخر همراه بچه هاش در منزل ما مهمان بود و روز آخر وقتی عمه ناهید فهمید كه خاله ثمین عازم یك شهر دیگه برای زندگی است به مامان گفت شب برای دیدن خاله و خداحافظی با او حتما به منزل ما خواهد اومد...مامان هم بعد از كلی اصرار عمه ناهید رو راضی كرد كه برای شام به منزلمون بیاد.
نمیدونم چرا اما برای اولین بار از اینكه شب قرار بود برای شام سعید همراه بقیه درمنزل ما باشه شعف خاصی در وجودم احساس میكردم!
اما تمام این خوشحالی من زمانیكه فقط عمه ناهید و سارا و سمیرا بدون سعید برای شام ماندند از بین رفت!
سعید اونها رو آورد رسوند و فقط برای سلام و احوالپرسی كوتاهی وارد حیاط شد...وقتی به حیاط رفتم به سعید و بقیه سلام كردم...همه با خوشرویی و مثل همیشه با من دیده بوسی و احوالپرسی كردند اما سعید خیلی خشك و سرد فقط جواب سلامم رو داد بعد هم با عذرخواهی از مامان و خاله خداحافظی كرد و روی به مامان گفت:زندایی شرمنده كه شام نمیتونم بمونم چون اولا" جمعتون همه خانم هستن و بودن من لزومی نداره در ثانی با اجازتون خودم شام قرار دارم و باید برم جایی...
بعد هم روی كرد به عمه ناهید و از او خواست كه برای برگشتن به خونه آژانس خبر كنند چرا كه احتمالا" شب نمی تونه برگرده دنبالشون و عمه ناهید هم قبول كرد و سعید رفت.
وقتی همراه سارا و سمیرا به سمت درب هال حركت میكردیم سارا با غرغرهایی كه خاص اخلاق خودش و همراه با مسخره بازی بود گفت:حتما این سعید باز یه دوست دختر دیگه پیدا كرده...دختره هم مثل زالو افتاده روی جیب سعید...درست مثل اون مونای ایكبیری...سعید هر وقت دوست دخترجدید میگیره همین جوری از خونه ی فامیلها گریزون میشه و تا میتونه خرج دختره میكنه...بعد از یه مدت هم میندازش كنار..كلا" عادت داره هی دختر ها رو...
سمیرا نگاه دلخورانه ایی به سارا كرد و گفت:سارا بس كن...اولا" از چیزی كه مطمئن نیستی حرف نزن دوما" سعید الان مدتیه دیگه دوست دختر نگرفته...به فرض هم داشته باشه از جیب من وتو كه واسه دختره خرج نمیكنه...به ما چه مربوطه اصلا" تو كه اخلاق سعید رو میدونی اگه ایندفعه بفهمه باز داری با حرفهات پشتش صفحه میگذاری مطمئن باش بدجور حالت رو میگیره ها...ولش كن تو به سعید چیكار داری؟...
سارا در حالیكه ریز ریز میخندید گفت:آخه حرصم میگیره بس كه واسه دخترها ولخرجی میكنه...
سمیرا با كلافگی گفت:بس كن سارا صدات رو ممكنه ثمین خانم یا زندایی بشنون...زشته!
از اینكه می شنیدم سعید با دختری دوست شده حتی با توجه به حرفهای سمیرا كه سعی در تكذیب این موضوع داشت اما حالم دگرگون میشد!...نفسم به سختی بالا می اومد و حس میكردم تك تك نفسهام در نیمه ی راه قفسه ی سینه ام گره میخورند!...غم عجیبی در دلم لانه زد كه تا ساعتها كلافه ام میكرد اما در نهایت بعد از دو سه ساعت با حرفها و رفتار سارا كه بیشتر از دوستانش و استادهای دانشگاه و خاطراتش برای من و سمیرا صحبت میكرد كم كم تونستم از اون كم حرفی خارج بشم...
اما فقط خودم میدونستم كه از درون چه غوغایی در دلم به پا شده و هیچ راه گریز و آرامشی برای دل بی قرارم سراغ نداشتم!
اون شب وقتی عمه ناهید و سمیرا و سارا خواستند بروند همانطور كه سعید خواسته بود آژانس گرفتند و برگشتند...
فردا صبح خاله و بچه هاش هم با كلی گریه از ما خداحافظی كردند و با هواپیما رفتند به شهری كه باید به مدت چند سال در اونجا ساكن میشدند.
پاییز از راه رسید و كلاسهای دانشگاه شروع شد...در طول این مدت نیما فقط یك بار با من تماس داشت و بعد اون دوبار من با موبایلش تماس گرفتم اما هر بار موبایلش خاموش بود!
نسبت به نیما دلسردی خاصی پیدا كرده بودم...دیگه بیقرار شنیدن صداش در پای تلفن نبودم و از اینكه تماسش با من اینقدر كم شده بود فقط گاهی اندكی كنجكاو میشدم اما در نهایت به دلیل اینكه مشغول درس و رفت و آمد به دانشگاه شده بودم كلافگی كه از روی كنجكاوی بهم دست میداد دوامی نداشت!
روزهایی كه كلاس داشتم به قول نیما باید صبح خیلی زود از خانه خارج میشدم و وقتی هم به برمیگشتم هوا كاملا" تاریك بود...اما مسیر و این تغییر در زندگی برام خیلی جالب بود!
محیط دانشگاه رو دوست داشتم و برعكس اونچه كه قبلا" شنیده بودم دانشجوها همه از یك فرهنگ غنی و خاصی برخوردار بودند...كسی مزاحم كسی نمیشد و تقریبا" متوجه ی این موضوع بودم كه تا تمایل در بین دو دانشجو دو طرفه نمیشد هیچیك برای برقراری ارتباط دست به رفتاری نمیزد كه مورد توجه قرار بگیره...یك جو كاملا" دوستانه در بین دانشجوها وجود داشت...از اینكه در این محیط قرار گرفته بودم بی نهایت احساس رضایت میكردم...سرم به درس و كار خودم بود و توجهی به چیزی غیر از درس نداشتم...یكی دو بار هم در محوطه ی دانشگاه یكی از دختر عموهای نیما رو دیدم و یكبار كه با هم سلام و علیك كردیم فهمیدم او یعنی هما دانشجوی سال دوم همون دانشگاه است كه در رشته ایی دیگه مشغول تحصیله...بعد از اون هر وقت همدیگرو میدیدم در صورت لزوم فقط با حركت سر با هم سلام و علیك میكردیم و دیگه كاری به كار هم نداشتیم!
با اینكه مدتی بود از نیما خبری نداشتم اما حتی این بی خبری هم دلیلی نمیشد تا من با هما باب صحبت رو باز كنم و یا خبری از نیما بگیرم!
درست مثل این بود كه میخواستم هر چیزی بین من و نیما هست كم كم به فراموشی سپرده شود!
دو ماه از شروع سال تحصیلی دانشجویی گذشته بود...صبح كه از خانه بیرون و به دانشگاه رفتم بارون پاییزی فضای زیبایی رو در دانشگاه به وجود آورده بود كه با تمام سرمای خاصی كه میشد احساس كرد اما خالی از لطف نبود.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
زمانیكه از ماشین پیاده شدم و به سمت درب ورودی رفتم تقریبا" در بیست قدمی درب صدایی رو از پشت سرم شنیدم:مهسا؟...مهسا یه لحظه صبر كن.
برگشتم به سمت صدا و دیدم هما با قدمهایی سریع در حالیكه چادرش رو هم مراقبت میكرد تا از كشیده شدن در آبهای تقریبا" گل آلود بعضی نقاط گود شده ی آسفالتها محافظت كنه به طرفم اومد و بعد از سلام و علیكی معمولی كه با هم كردیم در كنار من شروع كرد به راه رفتن و به سمت درب ورودی راهی شدیم...بعد اینكه كارتهامون رو نشون مسئول جلوی درب دادیم وارد محوطه و به سمت ساختمانها رفتیم.
منتظر بودم ببینم هما با من چیكار داره چون از حالت نگاهش كاملا" میشد فهمید كه میخواد حرفی رو به من بگه...انتظارم زیاد طول نكشید كه گفت:مهسا ببخشید قصد فضولی ندارم...زیادم نمی خوام وقتت رو بگیرم...اما فقط یه سوال دارم.
ایستادم و نگاهش كردم...او نیز به طبعیت از من ایستاد...هر دو مقابل هم بودیم و من با نگاه منتظر بقیه ی حرفش شدم كه ادامه داد:مهسا حالا كه كار بورسیه ی نیما درست شده و چهلم عموم هم تموم شده عقد میكنید بعد نیما میره و برمیگرده عروسی میكنید یا قبل رفتن نیما عقد و عروسی رو با هم میگیرید؟
به صورت هما خیره شدم و گفتم:مگه نیما بورسیه ی تحصیلی گرفت؟!
هما كه حالا با پرسش من متوجه شد من اصلا" در جریان نبوده ام با دستپاچگی گفت:مگه تو خبر نداشتی؟!...خیلی دنبال این قضیه بود...یادمه اون روز سیما توی ماشین كه تو هم بودی موضوع رو گفت...وای به خدا قصدم فضولی نبود فكر میكردم نیما بهت گفته كه دیگه كارش درست شد...
به صورت هما خیره شدم و گفتم:مگه نیما بورسیه ی تحصیلی گرفت؟!
هما كه حالا با پرسش من متوجه شد من اصلا" در جریان نبوده ام با دستپاچگی گفت:مگه تو خبر نداشتی؟!...خیلی دنبال این قضیه بود...یادمه اون روز سیما توی ماشین كه تو هم بودی موضوع رو گفت...وای به خدا قصدم فضولی نبود فكر میكردم نیما بهت گفته كه دیگه كارش درست شد...
بی اراده لبخند كمرنگی روی لبم نشست و گفتم:نگران نباش...مطمئن باش اگه نیما رو دیدم البته اگه ببینمش...اصلا" بهش نمیگم كه تو موضوع رو به من گفتی.
هما كه از چهره اش نگرانی می بارید گفت:مهسا به خدا اصلا" قصدم خبر رسوندن نبود...آخه چطوری ممكنه كه تو از این موضوع بی خبر باشی؟!...دیشب توی خونه ی ما من و مامانم و سیما و سیمین كلی از تو حرف میزدیم...بحث سر این بود كه میگفتیم حتما" عقدتون رو خیلی خصوصی مجبور میشین بگیرین چون سال عمو هنوز نشده...توی این شرایط مسلما" جشن نمی تونین بگیرین از طرفی نیما هم كه باید برای تحصیل از ایران بره...سیما میگفت شاید عقد خصوصی كنید و هر دوتایی با هم از ایران برین...خلاصه ما هزار جور فكركردیم برای خودمون غیر از اینكه حدس بزنیم تو به كل از ماجرا بیخبری!!!
از تند تند حرف زدن و دستپاچگی او كمی خنده ام گرفت...لبخندی زدم و گفتم:من و نیما مدتیه از هم بی خبریم.
هما بلافاصله با تعجبی زیاد گفت:یعنی با همدیگه به هم زدین؟!
سرم رو به سمت شانه ام كج كردم و شانه هام رو بالا انداختم اما قبل اینكه من حرفی بزنم هما در ادامه ی حرفش گفت:نه بابا...به هم كه نزدین...چون مامانم دیروز عصر كه خونه ی عموم بود میگفت وقتی حال تو رو از نیما پرسیده نیما در جواب گفته فردا كه یعنی امروز باشه میخواد بیاد جلوی درب دانشگاه دنبالت...
لبخند بی روح و تلخی زدم و گفتم:من كه در جریان نیستم...نیما هم با من تماسی نداشته...اگه تو خبر داری خوب پس باید منتظر شد و دید...
هما با تعجب به من نگاه كرد!
حالا جلوی پله های ورودی ساختمانی رسیده بودیم كه كلاسهای من در اون بود و باید با هما خداحافظی میكردم...ساختمان رشته ی من و هما با هم فرق میكرد و هما باید به ساختمانی كه بالاتر بود میرفت.
به او نگاه كردم و گفتم:خوب؟...كار دیگه ایی نداری؟
هما مكثی كرد و گفت:مهسا...تو دختر خیلی خوبی هستی...الانم توی این یكی دو ماهه كه بیشتر دیدمت بهتر میتونم در موردت قضاوت كنم یا حرفی بزنم...اما این طرز رفتار و احساسی كه از خودت نسبت به نیما توی همین یكی دو دقیقه نشون دادی برام خیلی عجیب بود!...رفتارت درست برعكس حرفهایی هست كه از زن عموم شنیده بودم...اون همیشه میگه...
كلافه به میون حرف هما رفتم و گفتم:میتونم حدس بزنم چه چیزهایی پشت سر من گفته...گفته كه من عاشق دلخسته ی نیما هستم و من نیما رو ول نمی كنم و دائم آویزون نیما شدم و موی دماغ و مزاحم نیما هستم و من...
به ساعتم نگاه كردم...تقریبا" 5 دقیقه بیشتر به شروع كلاسم باقی نمانده بود.
هما كه به رفتارمن خیره بود گفت:به هر حال ببخشید كه مزاحمت شدم...برو برو كلاستم داره دیر میشه...آهان راستی یه چیزی...تو رو خدا یه وقت به نیما نگی من بهت گفتم بورسیه ی تحصیلیش درست شده...صد در صد امروز اگه بیاد دنبالت خودش میخواد بهت همین رو بگه...تو رو خدا از من نشنیده بگیر...یه چیز دیگه...میشه شماره ی موبایلت رو بهم بدهی؟...البته اگه اشكالی نداره...اگرم دوست نداری نده به خدا ناراحت نمیشم.
لبخند زوركی زدم و در حالیكه تند تند شماره ام رو روی كاغذی كه از كیفم بیرون كشیده بودم یادداشت كردم در دستش گذاشتم و گفتم:خیالت راحت باشه...به نیما نمیگم تو خبر بورسیه گرفتنش رو بهم دادی.
دیگه معطل نكردم و با یك خداحافظی كوتاه از هما جدا شدم و شروع به بالا رفتن از پله ها كردم.
بعد بیشتر از یك ماه و نیم دوباره سر و كله ی نیما میخواست پیدا بشه!
واقعا" توی این مدت چقدر به نبودنش داشتم عادت میكردم!
البته نه اینكه فراموشش كرده باشم...نه...اما مطمئن بودم دیگه از اونهمه شوق و اشتیاق و علاقه ام به نیما خبری نیست و اون همه تب و تاب به شدت رو به كاهش بود!...من در این مدت بیشتر كنجكاو نیما میشدم تا اینكه دلتنگش باشم!
توی این مدت بیشتر بی تاب و دلتنگ سعید شده بودم و باید به جرات اعتراف میكردم كه در احساسم نسبت به نیما خیلی چیزها تغییر كرده بود!
فقط خدا میدونست كه در یكی دو مهمانی اخیر منزل عمواحمد و عمه ناهید چقدر تشنه ی دیدن سعید و رفتارش و اون چهره ی جذاب و لبخندهای خاص روی لبش شده بودم...
اما هر بار بعد از گذشت ساعتی از مهمانی متوجه میشدم كه سعید به اون مهمانی نخواهد اومد!
از درون دلتنگ بودم و بی تاب دیدن سعید اما دیگه فرصتی برای ابراز احساسم به سعید نداشتم...در عین اینكه مطمئن بودم سعید دیگه واقعا" نمیخواد به من فكر كنه و من رو از ذهنش پاك كرده دائم از درون خودم رو سرزنش میكردم!
چقدر دلم میخواست اون روز بعد از اتمام ساعات درسیم نیما رو نبینم و خبری كه هما به من داده و گفته بود نیما امروز میخواد من رو ببینه صحت نداشته باشه...و در عوض توی رویا و تصورات خودم غوطه ور میشدم كه وقتی از دانشگاه بیرون برم سعید با همون تیپ و چهره ی قابل توجهش در حالیكه به ماشینش تكیه داده منتظر من باشه...چه خیال باطلی!
اون روز تا ساعت آخر كلاسهایی كه داشتم خیلی سنگین و استادهای اون درسهام بی نهایت خشك و سختگیر و جدی بودند و از اونجائیكه چند بار شاهد دانشجویانی كه سر كلاس به دلیل حواس پرتی توسط استاد در اون ساعت اخراج شده بودند بودم سعی میكردم تمام حواسم رو متوجه ی درس و استاد نگه دارم و همین امر و دروس اون روز باعث شد به كل فراموش كنم كه نیما طبق گفته ی هما ممكنه ساعت آخر جلوی درب دانشگاه منتظرم باشه!
وقتی كلاسم تموم شد و از ساختمان بیرون رفتم دوباره باران شروع شده بود.
زیپ كاپشنی كه به تن داشتم رو تا نیمه بالا كشیدم و كیف كوله ام رو روی دوشم مرتب كردم و سپس با احتیاط از اینكه پایم رو درگودالهای آب خیابان منتهی به درب خروجی نگذارم و یا در اثر عبور ماشین برخی اساتید آب و گل به من پاشیده نشه سمت درب خروجی محوطه راهی شدم.
به دلیل شرایط فصل و ابری بودن آسمان در اون روزهوا خیلی زودتر از معمول تاریك شده و وقتی از درب محوطه خارج شدم به دلیل راه بندان و بارندگی ترافیك سنگینی از ماشینها رو در خیابان دیدم...
خواستم مسیرم رو به سمت همیشگی طی كنم تا هر چه زودتر به ماشینهای كرایه برسم و از خیس شدن بیشتر در زیر باران فرار كرده باشم كه صدای نیما رو شنیدم:مهسا؟...مهسا؟
برگشتم به سمت صدا و دیدم در حالیكه لبخندی روی لبهاش نشسته با عجله داره به طرف من میاد!
خدایا این چه وضعیه كه من رو مثل آدمهای گیج و بی اراده كرده؟...با دیدن مجدد نیما بعد از تقریبا دو ماه بار دیگه حال عجیبی بهم دست داده بود...در شرایطی بودم كه نه میفهمیدم دوستش دارم نه میتونستم تشخیص بدهم آیا واقعا" از اون دلسرد شده ام یا نه؟!...تا اون لحظه هرگز نتونسته بودم وضعیت شخصی كه میگه بر سر دو راهی گیر كرده رو درك كنم اما حالا...!
وقتی نزدیك من رسید بلافاصله قبل از هر حرفی گفت:بدو تا بارون بیشتر خیسمون نكرده...بدو بریم سوار ماشین بشیم اون طرف خیابون ماشین رو پارك كردم.
دستم رو گرفت كه من رو دنبال خودش بكشونه اما خیلی آروم دستم رو از دستش بیرون كشیدم و گفتم:چی شد دوباره یاد من افتادی؟...دقت هم نكردم ببینم امروز آفتاب از كدوم سمت دراومده وگرنه شاید الان دلیل این موضوع رو می فهمیدم!
نیما لبخند روی لبش محو شد و در حالیكه هر دو زیر بارون ایستاده بودیم و به هم خیره شده بودیم گفت:بعد این همه وقت داریم همدیگرو میبینیم حالا حتما" همین جا باید برات توضیح بدهم كه چرا توی این مدت نتونستم ببینمت یا بهت تلفن كنم؟!
بر عكس همیشه كه بین ما بحثی صورت میگرفت و من خیلی سریع عصبی میشدم اما دراون لحظه نه عصبی بودم نه حس بدی داشتم!
خیلی عجیب بود!...نیما رو جلوی خودم میدیدم اما مثل این بود كه هیچ دلتنگی نسبت به او در این مدت برای من به وجود نیومده بوده!
حس خوبی نداشتم...میشه گفت دیدنش در اون لحظه برام نه تنها جالب و شوق برانگیز نبود بلكه بیشتر این سوال در مغزم شكل میگرفت كه چرا من باید از نیما خوشم اومده باشه؟!!
در اون لحظات وقتی به نیما نگاه میكردم مثل این بود كه دائم كسی از درون این سوال رو از من می پرسید:چه چیزی در نیما باعث شده كه حس كنی عاشقشی؟
به نیما نگاه میكردم و دائم در پی پاسخ به اون سوال بودم!
نیما با من صحبت میكرد اما من در اون شلوغی و ازدحام جمعیت جلوی دانشگاه و سر و صدای ماشینها در دو سوی بلوار خیابان اصلا" به حرفهاش توجهی نداشتم و بیشتر حركت لبهاش رو میدیدم و درافكار خودم غوطه ور بودم!
لحظه ایی احساس كردم نیما دوباره دستم رو گرفته و سعی داره همراه خودش من رو از پیاده رو خارج و به سمت مقابل خیابان ببره!
بار دیگه دستم رو از دست نیما بیرون كشیدم و گفتم:چیكار میكنی نیما؟...من باید برم سوار ماشینهای خطی بشم برگردم خونمون.
نیما كه حالا ایستاده و با كلافگی به من نگاه میكرد كمی به من نزدیك شد و گفت:مهسا چرا مسخره بازی درمیاری؟...همین الان بهت گفتم بریم توی ماشین همه چیز رو برات توضیح میدهم...زشته زیر بارون هر دومون داریم خیس میشیم...بیا بریم...میدونم برای این مدت از دستم دلخوری...اما بیا بریم قول میدهم از دلت دربیارم.
بعد برای بار سوم دستم رو در دستش گرفت اما این بار محكم تر از دو دفعه ی قبل.
من رو همراه خودش از عرض خیابان و بلوار رد كرد و به سمت ماشین پدرش كه در سوی مقابل پارك شده بود برد.
با اینكه دلم میخواست باز هم دستم رو از دستش بیرون بكشم و حتی یكی دو بار هم سعی خودم رو كردم اما خیلی محكم دستم رو گرفته بود و از اونجایی كه درست مقابل دانشگاه بودیم و اكثر دانشجوها در این دو ماه كاملا" همدیگرو شناخته بودیم دلم نمیخواست با حركتی سبب جلب توجه دیگران بشیم!...بنابراین همراه نیما به سمت ماشین رفتم اما با اكراه و عصبانیت سوار ماشین شدم.
به محض اینكه روی صندلی جلو نشستم به یاد خاطره ایی كه چندین وقت پیش بین من و نیما در همین ماشین رخ داده بود افتادم!...بوسه ایی كه در ابتدا شیرین و در نهایت جز تلخی برایم حسی به همراه نداشته بود!
تمام وجودم رو اضطراب گرفت!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
خودم رو بیشتر به درب كنارم نزدیك كردم و زمانیكه نیما هم سوار ماشین و پشت رل قرار گرفت گفتم:نیما حرفات رو بزن من باید زودتر برم سوار ماشینهای خطی بشم وگرنه ماشین گیرم نمیاد.
نیما با چرخاندن سوئیچ حالا ماشین رو روشن كرده بود...نگاه جدی خودش رو به من دوخت و گفت:مثل اینكه توی این یك ماه و نیم كه همدیگرو ندیدیم و از هم خبر نداشتیم حسابی مغزت رو شستشو دادن!...تو چته مهسا؟!...چند بار باید معذرت خواهی كنم؟!...یه دقیقه پیش بابت این یك ماه و نیم صد بار عذرخواهی كردم و گفتم برات همه چی رو توضیح میدهم اما تو بازم داری حرف خودت رو میزنی...
كلافه به میون حرف نیما رفتم و گفتم:ببین نیما من اصلا" برام مهم نیست كه توی این مدت چرا و برای چی با من ارتباطی نداشتی فقط چیزی كه الان برام عجیبه اینه كه چی شده دوباره اومدی سراغم؟...من فكر میكردم همه چی بین ما تموم شده...
نیما كه حالا ماشین رو از پارك خارج وبه حركت درآورده بود گفت:یعنی به همین راحتی؟!...همه چی تموم شد؟...آره؟...چی میگی تو؟...هیچ معلومه چته؟!
- ولله به قدری رفتار عجیب و غریب از خانواده و فامیلت در همین مدت كوتاه دیدم كه فكر كردم این رفتار تو هم ناشی از همون تربیت باید باشه و یه نمونه ی دیگه اس...درست بعد فوت عموت انگار همه چیز تموم شد...خوب شاید اولش برام سخت و بیشتر عجیب بود اما كم كم به این باور رسیدم كه شاید واقعا" همه چیز تموم شده و...
نیما حرفم رو قطع كرد و گفت:مهسا بس كن...یه بار هم قبلا" بهت گفته بودم كه من از خاله زنك بازی و اینجور حرفها خوشم نمیاد اما اگه بنا به حرف باشه خوب فكر كه میكنم میبینم مامانمم همچین بیراه نگفته...توی این مدت مامان تو نه تنها نیومد به بابای من تسلیت بگه كه هیچ حتی یه تلفن خشك و خالی هم به خونمون نكرد...خوب به قول معروف این حركت هم نشونه ی یه بی احترامی بزرگه...ولی با تمام این احوال مامان من دوبار اونم زمانی كه تو خونه نبودی و دانشگاه بودی به مامانت تلفن كرد و هر دو دفعه هم به مامانت گفت به خاطر فوت عموم مجبوریم تا یك سال به عزای فامیل احترام بگذاریم و هیچ جشن و مراسمی برای ما نگیرن...
با اینكه اون لحظه تازه متوجه شده بودم كه خانم اخوان با مامان تلفنی صحبتی داشته اما وانمود كردم از جریان باخبرم و در جواب نیما گفتم:آره مامان بهم گفت...ولی چه جالب!...مامان و بابای تو نیومدن و تلفن نزدن مامان من رو بی احترامی میدونن اما مادرت رفتار خودش رو با من توی روز خاكسپاری بی احترامی نمیدونست؟...نه؟...مامان من كه خودت میدونی صد برابر از بابای تو بیشتر مخالف ازدواج من و تو بوده اون روز هم كه از مراسم عموت برگشتم وقتی رفتار خانواده و فامیلت رو برای مامانم گفتم فقط حرص خورد اما به احترام من كه میدونست دوستت دارم هیچی نگفت ولی مامان جنابعالی اندازه ی سرسوزن هم احترام برای من قائل نشده و نیست و...
نیما به میان حرفم اومد و در حالیكه لبخند عمیقی روی لبش نقش بست گفت:من قربون تو بشم كه دوستم داری.
یكدفعه ساكت شدم و در حالیكه ازگفتن حرف قبلیم پشیمون شده و دندانهام رو به روی هم فشار میدادم به صورت نیما خیره شدم و نیما سرمست از جمله ایی كه چند لحظه پیش از زبان من شنیده بود دستم رو كه روی كیفم بود گرفت و با ملایمت در دستش فشرد و گفت:خوب پس حالا بگذار بگم چرا این مدت نتونستم با تو تماس بگیرم...اولا" درست بعد از آخرین تماسم با تو گوشیم از دستم افتاد و خراب شد و از اونجایی كه بعد مراسم ختم و سوم عموم چند جای دیگه پشت سر هم دوستها و فامیلها مراسم گرفتن باور كن نزدیك به یك ماه مجبور بودیم دائم در رفت و آمد باشیم...حتی دو بار هم توی این مدت به اصفهان و مشهد رفتیم...به جون خودم اونقدر گرفتار شده بودیم كه فرصت نمی كردم برم گوشیم رو بدهم درستش كنن ولی توی همین رفت و آمدها دو تا از دوستای صمیمی و قدیمی بابا رو دیدم و بعد كمی صحبت با اونها وقتی فهمیدن مدتی تلاش میكردم برای گرفتن بورسیه ی تحصیلی و رفتن به خارج از كشور تونستن كمكهای خوب و بزرگی بهم بكنن و گره های كاری پیش اومده ام رو همونها تونستن خیلی راحت در این مدت باز كنن...مهسا باورت میشه؟كار رفتنم به خارج از ایران برای ادامه ی تحصیل درست شده...یعنی تا چند وقت دیگه میتونم برای ادامه ی تحصیل برم به كشوری كه هر كسی آرزوش رو ممكنه داشته باشه و توی دانشگاهی تحصیل كنم كه شاید برای خیلیها تحصیل در اون فقط یك رویا باشه...
در حالیكه به نیما نگاه میكردم با طعنه گفتم:چه خوب...مباركت باشه...انشالله كی راهی میشی؟...ولی یادمه قبلا" حرفهای دیگه ایی از تو شنیده بودم...یادته میگفتی وقتی قصد ازدواج میكنیم باید قید یكسری مسائل رو بزنیم؟... و قید تحصیل در خارج از كشور یكی از همون مسائل شاخص تو در همین قضیه بود!
نیما در حین رانندگی و با دنیایی از شوق حرفهاش رو زده بود و حالا با شنیدن این جملات من كه با لحنی كنایه آلود هم بیانشون كرده بودم گویی یكباره تمام شوق و ذوقش فروكش كرد و گفت:مهسا یعنی تو از اینكه من تحصیلات عالیه آنچنانی داشته باشم طوریكه در آینده با اتكا به تحصیلم و مدرك خودم بتونم یه زندگی مرفه و عالی برای تو فراهم كنم ناراحتی؟!
بار دیگه با طعنه گفتم:برای من؟!...برای من؟!...این چه جور برای من محسوب میشده كه من اصلا" در جریان نبودم؟!...جالبه تو هر وقت به صلاح بدونی پای من رو وسط میكشی هر وقتم صلاح ندونی اصلا" من رو به حساب نمیاری...به هر حال نیما مباركت باشه...امیدوارم اونجا بتونی بدون هیچ مشكلی درس بخونی و به هر چی هم كه دلت میخواد برسی...
- مهسا چرا اینطوری صحبت میكنی؟...اولا" من اگه بخوام برم مطمئن باش برای تفریح و سرگرمی نمیخوام برم...در ثانی برای درست كردن یه زندگی خوب و آینده ی خودمون میخوام این كار رو انجام بدهم...از همه ی اینها گذشته من با مامان و بابا صحبت كردم و تصمیم گرفتیم كه من و تو عقد كنیم و من تو رو هم با خودم ببرم اونجا...
یكباره همه ی بدنم از عصبانیت داغ شد و گفتم:چی؟!!!...تو و بابا و مامانت نشستین برای خودتون بریدین و دوختین و تصمیم گرفتین تموم شد و رفت؟...بفرمایید بنده هم این وسط نقش برگ چغندر رو دارم دیگه...ببینم تو فكر میكنی من رو از پشت كوه گیر آوردی یا منگولم و هیچی حالیم نیست؟...اولا" همونقدر كه تو دوست داری درس بخونی مطمئن باش من هم برای رشته ایی كه به خاطرش زحمت كشیدم و درس خوندم تا قبول بشم خیلی ارزش قائلم...دوما" ببینم شما عادت ندارین وقتی می خواین تصمیم برای زندگی دیگری بگیرین كه اون شخص خودش صاحب عقل و شعور هست باهاش یه مشورت هم بكنید بعد به نتیجه برسید؟
نیما در حینی كه رانندگی میكرد با كلافگی گفت:ولی مهسا این برای هر دوی ما بهتره...هر دو با هم از ایران میریم و من...
با عصبانیت حرف نیما رو قطع كردم و گفتم:نگو برای هر دوی ما...بگو فقط برای خودت بهتره...تو اونجا درس میخونی بنده هم میشم كلفت جنابعالی و اونجا باید بشورم و بپزم و تمیز كنم و در اختیار آقا باشم تا مبادا شازده تكدر خاطری موقع درس خوندن پیدا كنن...درس و دانشگاه منم كه گور باباش كرده كی به كیه تو سواد داشته باشی كفایت میكنه من سواد میخوام چیكار...آره؟
حالا دیگه از ترافیك خلاص شده و وارد اتوبان شدیم...نیما كه عصبی شده بود متوجه شدم بی اراده سرعت ماشین رو داره میبره بالا!..با جدیت گفتم:چه خبرته؟...سرعتت رو كنترل كن من اصلا" دلم نمیخواد بمیرم...مسلما" خودتم با توجه به برنامه ریزیهایی كه برای آینده ات كردی اصلا" خیال مردن نداری...
نیما با كلافگی سرعت رو كنترل كرد و ماشین رو به خط سوم اتوبان هدایت كرد و گفت:مهسا ولی من كلی بدبختی كشیدم تا بابا رو راضی كردم رضایت بده قبل از سال عمو من و تو عقد كنیم تا من بتونم تو رو با خودم ببرم.
- تو خیلی اشتباه كردی...تو باید قبل از هر كاری با خود من صحبت میكردی...من بچه ی5یا6ساله نیستم كه تو به این راحتی برای خودت تصمیم بگیری و من هم تابع تو باشم...در حال حاضر من رشته ی تحصیلیم رو دوست دارم و حاضر نیستم به هیچ دلیلی دست از دانشگاهم بردارم.
- ولی مهسا موقعیتی كه برای من و شایدم تو داره جور میشه ممكنه دیگه تكرار نشه...
- خوب تو مجبور نیستی دست از موقعیت به اصطلاح طلایی خودت بكشی...تو برو دنبال تحصیلت.
- پس تو چی؟...تو رو چی كارت كنم؟!
- اوه...یعنی الان منظورت اینه كه من برای تو یك معضل گنده توی این راه محسوب شده ام؟
- مهسا دست از این لحن صحبتت بردار...داری كلافه ام میكنی...ببین تو برای من معضل نیستی اما دلم میخواد كنارم باشی...اینطوری خیال مامان و بابامم راحتتره...
- چه جالب...بالاخره معلوم نیست بنده باعث اختلال اعصاب بابای جنابعالی هستم یا آرامش خیال ایشون!
- مهسا تو رو خدا از خر شیطونی كه الان سوارش شدی بیا پایین...به قرآن پدرم دراومد تا بابا و مامان رو راضی كنم به این قضیه كه عقد كنیم و تو هم با من بیای...
- خوب این چه كاریه؟!...لازم نبود اینقدر انرژی مصرف كنی...تو برو اونجا درست رو بخون منم اینجا درسم رو میخونم وقتی درست تموم شد برمیگردی دیگه مگه نه؟...انرژیت رو نگه میداشتی برای گرفتن رضایت عقد از بابات در اون موقع نه الان...
- آخه من چطوری اینهمه وقت تو رو ول كنم برم؟...اینجوری اعصابم داغون میشه...
- این یك ماه و نیم دو ماهی كه از من بیخبر بودی چطور اعصابت خراب نشد؟!...مطمئن باش این چند سال هم همینجوری برات میگذره...
نیما با كلافگی روی فرمان ماشین كوبید و گفت:تو الان دلخوری به خاطر این یك ماه و نیم گذشته...منم هر چی میگم فقط میخوای با طعنه و كنایه جواب بدهی... اصلا" باشه بعدا" با هم مفصل صحبت میكنیم.
نیما دیگه حرفی نزد...منم سكوت كردم و صورتم رو به سمت شیشه ی كنارم برگردوندم و تا مقصد هیچ حرفی بین ما زده نشد.
در طول مسیر نیما یكبار به آهستگی دستش رو روی دستم گذاشت كه ناخودآگاه سریع دستم رو از دستش بیرون كشیدم!
نیما با تعجب به من نگاه كرد ولی همین حركت من باعث شد نیما دیگه این كار رو تكرار نكنه!
تا اونجایی كه میتونستم خودم رو به درب كنارم نزدیك كرده بودم!
نمیدونم چرا اما از نظر احساسی دوباره در شرایطی قرار گرفته بودم كه به هیچ وجه دوست نداشتم برخوردی بین من و نیما صورت بگیره!
حس خوبی نداشتم و دلم میخواست هر چه زودتر این راه تموم بشه و از ماشین پیاده بشم!
وقتی نزدیك خیابان خودمون رسیدیم روی كردم به نیما و گفتم:نیما من رو همین جا پیاده كن...دیگه داخل خیابون نیا...نمیخوام همسایه ها ما رو ببینن كه...
نیما نگذاشت حرفم تموم بشه و با عصبانیت و سرعت به داخل خیابان پیچید و درست مقابل درب حیاط ما پایش رو روی ترمز گذاشت!
با عصبانیت به نیما نگاه كردم و او گفت:ببین مهسا این همسایه های شما دیگه برای من و تو نباید اهمیتی داشته باشن...این رو سعی كن متوجه بشی...من و تو دیگه چیزی برای پنهان كردن نداریم...منظورم رو میفهمی؟...پس هی نگو همسایه هامون ما رو نبینن نبینن...گذشت اون زمان كه تو نگران همسایه های فضولتون در رابطه با خودم و خودت بودی...فهمیدی؟
خواستم جواب نیما رو بدهم كه متوجه شدم درب حیاط باز شد و خانم فرخی و به همراه لیلا از درب حیاط خارج شدند و مامان كه برای بدرقه ی اونها تا جلوی درب اومده بود نیز از حیاط بیرون اومد.
از اینكه خانم فرخی و لیلا رو كه مدت طولانی بود ازش بیخبر بودم حالا در اون موقع جلوی درب حیاط میدیدمشون تعجب كردم و از ماشین پیاده شدم...همزمان با من نیما هم پیاده شد.
مامان با دیدن نیما همراه من یكباره چهره اش دگرگون شد و با تمام فشار عصبی كه روی او حس كردم اما سعی كرد پاسخ سلام نیما رو در نهایت احترام جوابگو باشه!
خانم فرخی و لیلا هم با نیما سلام و احوالپرسی رسمی و خشكی كردند!
به طرف لیلا و مادرش رفتم و بعد از روبوسی با اونها از میان حرفهاشون فهمیدم لیلا به همراه مادر و پدرش برای زندگی عازم استرالیا شده اند و تا دو شب دیگه برای همیشه ایران رو ترك خواهند كرد...و دلیل اومدنشون در اون شب به منزل ما خداحافظی با مامان و من بوده!
دقایقی بعد زمانیكه برای آخرین بار لیلا رو در آغوش گرفتم تا با هم خداحافظی كنیم لیلا با صدایی آهسته كنار گوشم این جملات رو خیلی سریع عنوان كرد:مهسا تو رو خدا برای ازدواج با نیما عجله نكن...دعا میكنم همیشه خوشبخت و موفق باشی اما دوست ندارم خدایی نكرده اگه در آینده مشكلی برات پیش اومد از چشم من ببینی...
دقایقی بعد زمانیكه برای آخرین بار لیلا رو در آغوش گرفتم تا با هم خداحافظی كنیم لیلا با صدایی آهسته كنار گوشم این جملات رو خیلی سریع عنوان كرد:مهسا تو رو خدا برای ازدواج با نیما عجله نكن...دعا میكنم همیشه خوشبخت و موفق باشی اما دوست ندارم خدایی نكرده اگه در آینده مشكلی برات پیش اومد از چشم من ببینی...
وقتی لیلا این حرف رو به من گفت هیچكس متوجه نشد!
نمیدونستم در اون لحظه چی باید بگم و یا حتی چه واكنشی داشته باشم!
خانم فرخی برای رفتن عجله داشت و بعد از روبوسی با من و مامان خداحافظی سردی هم با نیما كرد و از لیلا خواست تا او هم عجله كنه چرا كه شب مهمان داشتند...لیلا هم دیگه معطل نكرد و با وجود بغضی كه در نگاه و گلوش به وضوح قابل تشخیص بود همدیگرو بغل و بوسیدیم و خداحافظی كردیم.
بعد اینكه خانم فرخی و لیلا سوار ماشین شدند و رفتند مامان روی كرد به من و با صدایی خشك و عصبی گفت:میای داخل یا هنوز اینجا كار داری و من برم و درب رو ببندم؟
كاملا" مشخص بود مامان حوصله اش از دیدن نیما در مقابل درب سر رفته و عصبی شده و دلش میخواد هر چه زودتر به داخل خونه برگرده!
نگاهی به نیما و سپس به مامان كردم و گفتم:نه درب رو نبند چون منم میام داخل...
و بعد به نیما گفتم:مرسی كه تا اینجا من رو رسوندی.
مامان خداحافظی سردی با نیما كرد و به داخل حیاط رفت.
نیما كه با نگاه رفتن مامان رو به حیاط و سپس رسیدنش رو به درب هال دنبال میكرد به من گفت:مثل اینكه حالا حالاها باید این برخوردها رو از پدر و مادرهامون تحمل كنیم!
لبخند تلخی به لب آوردم و گفتم:خدا رو چه دیدی شایدم مجبور به تحمل نباشیم...
نیما نگاه جدی خودش رو مستقیم به چشمهای من دوخت و گفت:مهسا اینقدر با اعصاب من بازی نكن...من كه به خاطر این مدت یك ماه و نیمه گذشته عذرخواهی كردم...
باران یكباره با شدت بیشتری شروع به باریدن گرفت...در عرض كمتر از یك دقیقه احساس كردم مقنعه و موهام كاملا" خیس شده!
نیما گفت:بیا داخل ماشین بشین صحبت میكنیم...اینجوری ممكنه سرما بخوری.
- نه...میخوام برم داخل خونه...كلی درس دارم كه باید بهشون رسیدگی كنم.
- مهسا؟
نگاهش كردم و بدون اینكه جوابی بدهم منتظر ایستادم تا حرفش رو بزنه.
گفت:به خدا من هم توی شرایط خوبی نبودم و نیستم...اگه حالا این موقعیت خوب برام مهیا شده بخوای كنارم نباشی شاید بعدها هر دوی ما پشیمون بشیم...دست از لجاجت بردار...بگذار عقد كنیم و با هم از ایران بریم...به خدا آینده ی خوبی در انتظار هر دوی ماست البته اگه تو همراهی كنی با من...باور كن پدرم دراومده تا بابا رو راضی كردم...تو چرا من و حرف من برات اهمیتی نداره؟!
در حالیكه دیگه از خیسی زیر بارون كلافه شده بودم گفتم:ببین نیما این آینده ی خوبی كه داری از اون حرف میزنی مال توئه نه من...این توئی كه با تحصیل در رشته ی مورد علاقه ات به خواسته ی خودت میرسی...
نیما به میون حرفم اومد و گفت:خواسته ی من فقط تحصیل در اون رشته نیست من دوست دارم تو رو هم داشته باشم...چرا میخوای موقعیتی به وجود بیاری كه من یكی رو انتخاب كنم؟...تو كه میدونی من دوستت دارم.
بار دیگه لبخند كنایه آلودی به لب آوردم و گفتم:پس جنابعالی به عبارت دیگه هم خر رو میخوای هم خرما...درسته؟...نه نیما من تو رو در شرایطی نگذاشتم كه مجبور به انتخاب باشی ولی من حاضر نیستم به خاطر انتخاب تو خودم دست از تحصیلم بكشم...قبلا" هم بهت گفتم هیچ اجباری نیست كه به خاطر حرف من تغییری در تصمیمت ایجاد كنی تو برو دنبال تحصیل خودت منم اینجا درسم رو میخونم...دلیل نداره چون تو میخوای بری درس بخونی من از درس خودم چشم پوشی كنم...من و تو هیچ تعهدی در این خصوص به همدیگه ندادیم پس خیلی آزاد میتونیم برای خودمون تصمیم بگیریم و عمل كنیم...هر كدوم از ما درسش رو میخونه بعد از اتمام تحصیل اون وقت اگه بازم نسبت به هم...
نیما به تندی حرفم رو قطع كرد و گفت:مهسا!!!...آخه چطوری تو رو ول كنم برم؟...چطوری اطمینان داشته باشم كه وقتی هیچ تعهدی به هم نداریم توی این چند سال به پای من منتظر بمونی؟
صدای مامان با عصبانیت از اف.اف به گوش هر دوی ما رسید كه گوشی رو برداشت و گفت:مهسا!!!...توی این بارون تو هنوز جلوی درب ایستادی؟!...بیا توو دیگه...خیس شدی...
صورتم رو به سمت اف.اف برگردوندم و گفتم:باشه چشم الان دیگه میام.
دوباره به نیما نگاه كردم و گفتم:برای شروع یك زندگی فكر میكنم داشتن اعتماد شرط اول و لازم باشه...درسته؟...ببین نیما تو به من اعتماد نداری و یكی دیگه از دلایلی كه میخوای من رو به هر قیمتی ولو راضی كردنم برای ترك درس مجبور كنی و دنبال خودت بكشونی ببری فقط نشونه از بی اعتمادیت نسبت به منه...تو به من اعتماد نداری...باشه...خوب با این حساب چه اجباری داری كه ادامه بدهی؟...بیخیال شو...برو دنبال زندگی خودت.
نیما مشتش رو گره كرد و به ماشین زد و گفت:مهسا تو آدم رو دیوونه میكنی...چرا یكذره نمیخوای من رو درك كنی؟
- ببینم تو چرا نمیخوای من رو درك كنی؟...هان؟...چه دلیلی داره كه من باید اینهمه از خودگذشتگی كنم؟...از درس خودم چشم پوشی كنم به یه كشورغریب بیام چندین سال توی غربت زندگی كنم تا تو آرامش داشته باشی و به خواسته هات برسی؟...این قانون كجا نوشته شده؟
- حرف آخرت همینه؟...یعنی تو هیچ علاقه ایی به من نداری و حاضر نیستی به خاطر من...
صدای مامان بار دیگه با عصبانیت بیشتری از اف.اف به گوش رسید كه گفت:مهسا سرما میخوری مریض میشی دختر...چرا پس نمیای توو...
روی كردم به اف.اف و با كلافگی گفتم: ااااه...باشه...گفتم الان میام دیگه.
دوباره به نیما نگاه كردم و گفتم:چرا حرف دوست داشتن و علاقه رو میاری وسط؟...یعنی اگه من از درسم چشم پوشی كنم نشون دادم دوستت دارم؟...نخیر...اگه بنا به از خودگذشتگی باشه چرا هر دوی ما با یك روش معقول تر از خودگذشتگی نكنیم؟...تو برو اونجا درس بخون منم اینجا...ممكنه برای هر دوی ما سخت باشه اما در عوض هر دو به یك نسبت سختی میكشیم و در آخرم هر دو به چیزی كه دوست داریم میرسیم...چرا تو با خودخواهی میخوای این فداكاری و گذشت فقط از طرف من باشه؟...تو حرف اعتماد رو میكشی وسط خوب اگه بنا به اعتماد باشه منهم باید این حس رو نسبت به تو داشته باشم و همونطور كه تو باید به من اعتماد كنی تا من درسم رو اینجا بخونم منم باید متقابلا" به تو اعتماد داشته باشم كه توی این مدت چند سال در یه كشور غریب وقتی داری درس میخونی خیانتی به من نكنی...درسته؟
دیگه تقریبا" از شدت سرما و خیسی باران و عصبانیت حاصل از بحثمون تمام بدنم می لرزید!
نیما نگاه دلخورانه ایی به من كرد و گفت:نمیدونم چرا بعضی وقتها حرف همدیگرو اصلا" نمیفهمیم؟...نمی فهمم چرا نمیخوای یك ذره حال من رو درك كنی؟...باشه...فعلا" برو داخل خونه تا بیشتر از این خیس نشدی.
برگشتم كه به داخل حیاط برم دوباره نیما صدام كرد:مهسا؟
نگاهش كردم اما حرفی نزدم و ادامه داد:فكرهات رو بكن...حداقل بگذار شرایطی پیش بیاد اگه بناست اینجا بگذارمت و برم خیالم یه ذره بیشتر راحت باشه...مهسا من نمیخوام تو رو از دست بدهم.
پاسخی به حرفش ندادم و فقط خداحافظی كردم و به داخل حیاط رفته و درب رو بستم.
وقتی به داخل خونه پا گذاشتم كاملا" خیس شده بودم و مامان كه به شدت عصبی بود با دیدن من شروع كرد به داد و بیداد و غرغر كردن!
میدونستم در اون لحظات علت اصلی عصبانیت مامان خیس شدن من در زیر باران نیست بلكه حضور نیما در جلوی درب اون رو به شدت عصبی كرده بود!
مامان پشت سر هم حرف میزد و من كه خودم خسته و عصبی بودم حالا با شنیدن غرغرهای مامان كه حاضر نبود حتی دقیقه ایی ساكت باشه هر لحظه عصبی تر میشدم و فشاری كه روی سرم بود رو بیشتر در شقیقه هام احساس میكردم!
به اتاقم رفتم و مقنعه و مانتو و كاپشنم رو از تن بیرون آوردم اما همچنان صدای مامان كه هنوز در خانه طنین انداز بود رو می شنیدم!
حوله ام رو از پشت درب اتاقم برداشتم و به قصد رفتن حمام از اتاقم خارج شدم.
مامان كه توی آشپزخانه مشغول انجام كاری بود وقتی دید من با حوله ایی در دست به سمت حمام میرم با عصبانیت بیشتری گفت:خوبه دیگه...عین خیالت نیست...با این پسره جلوی درب زیر این بارون می ایستی سه ساعت دل میدی قلوه میگیره نمیگی همسایه ها می بیننتون و هزار تا حرف پشت سرت میزنن...از این طرف منم توی خونه خون داره خونم رو میخوره...بعدم عین خیالت نیست اصلا" انگار آبرو دیگه برات معنی نداره...دیگه هیچی برات مهم نیست...نه به باره نه به داره همه چی رو تموم شده میدونی...به فكر تنها چیزی كه نیستی و نبودی و هیچ وقتم نخواهی بود آبروته...تو با این پسره هنوز هیچ صنمی نداری هنوز هیچی رسمی نشده كه اینطوری بی پروا شدی...
مامان دست بردار نبود و دائم با حرفهایی كه برخیش از نظر من كاملا" بی پایه و اساس بودن اعصاب من رو هم هر لحظه بیشتر خورد میكرد!
تمام سعیم بر این بود كه حرفی نزنم...اصلا" به مامان نگاه نمیكردم و دائم در دل دعا میكردم كه هر چه زودتر حرفها و غرغرهاش تموم بشه...اما انگار مامان فقط با تكرار حرفهاش میخواست عصبانیتش رو كنترل كنه!
در حالیكه دندانهام رو به روی هم فشار میدادم به سمت درب حمام رفتم و دست بردم تا دستگیره ی درب رو بگیرم و بازش كنم كه مامان در ادامه حرفهاش گفت:با تو هستما...شعور و فهمت هر روز و هر دفعه كه این پسر رو میبینی كمتر از قبل میشه...سرت رو میندازی پایین میری سمت حمام؟!...مثلا" میخوای بگی حرفها و این عصبانیت من برات اهمیتی نداره و هیچ ارزشی برای من قائل نیستی؟...آره؟...خدا الهی من رو مرگ بده كه از دست تو و این رفتارت...
دیگه نتونستم طاقت بیارم و با فریاد حرف مامان رو قطع كردم و گفتم:بسه دیگه مامان...چرا ول كن نیستی...اعصابم رو داغون كردی...بسه دیگه...دیوونه ام كردی به خدا.
یكباره سكوت همه جا رو گرفت!
مامان كه اصلا" تا به حال چنین فریادی رو از من نشنیده بود بهتزده نگاهم كرد!
نمیدونم چرا اما دیگه گویا این من بودم كه نمیتونستم ساكت باشم...ادامه دادم:میشه دست از سرم برداری؟...یكریز داری توهین میكنی...بسه دیگه...به خدا كلافه شدم...چرا راحتم نمیگذاری؟...ولم كن تو رو خدا...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
مامان كه هنوز توی آشپزخانه بود صندلی مقابلش رو عقب كشید و در همان حالت بهتی كه به من خیره شده بود روی صندلی نشست و دیگه هیچی نگفت!
برگشتم و به داخل حمام رفتم و درب رو محكم به هم كوبیدم و حوله ام رو آویزان كردم...فشار بغض توی گلوم داشت خفه ام میكرد...وقتی زیر دوش رفتم دیگه نتونستم خودم رو كنترل كنم و با صدای بلند شروع كردم به گریه كردن!!!
نمیدونم چقدر طول كشید كه متوجه شدم مامان ضربات محكمی رو به درب حمام كوبید و با عصبانیت گفت:صدات رو بیار پایین...عمو احمدت همین الان زنگ زد درب رو براش باز كردم داره میاد توی خونه...زشته این سر و صدا و كولی بازیهای تو رو بشنوه...
ساكت شدم اما اشكهام سرازیر بود.
چند لحظه بعد از صداهایی كه به گوشم رسید فهمیدم عمواحمد اومد داخل خونه...
حدس زدم باید بازم كاری در رابطه با اموال موروثی باشه كه این وقت شب اومده اینجا.
دیگه با صدای بلند گریه نمیكردم اما همانطور كه زیر دوش ایستاده بودم اشك می ریختم و از وضعیتی كه برای خودم به وجود آورده بودم خستگی و كلافگی رو با تمام وجودم احساس میكردم!
دائم به این فكر میكردم كه چرا مامان به جای اینهمه داد و فریاد و تكرار دائم این حرف كه من اصلا" به فكر آبرومون نیستم حتی یك لحظه هم تامل نكرد و از من نپرسید موضوع چی بوده و چرا اینهمه وقت زیر این بارون ایستاده بودی؟اگه مسئله به قول مامان دل و قلوه دادن به همدیگه بود خوب چرا زیر بارون؟!!چرا به این فكر نكرد كه میتونستم برم داخل ماشین نیما و زیر بارون نایستم تا اونطوری خیس نشده باشم؟!!...چرا مامان با رفتارش در این اواخر اینقدر فاصله بینمون ایجاد كرده بود؟!
بالاخره بعد از گذشت چند دقیقه ی دیگه شیر آب رو بستم و حوله ی لیمویی رنگم رو تنم كرد...میتونستم تشخیص بدهم كه صدای صحبت مامان و عمواحمد از اتاق پذیرایی به گوش میرسه...آهسته درب حمام رو كمی باز كردم و بیشتر گوش كردم...حدسم درست بود اونها در پذیرایی نشسته بودند و در مورد یكی از اسناد ارثی با مامان در حال صحبت بود.
درب حمام رو كامل باز كردم و با علم بر اینكه كسی در هال نیست در حالیكه حوله ام رو كامل تنم كرده بودم از حمام بیرون آمدم.
سر دردم شدیدتر شده بود و به خاطر گریه هایی كه در حمام كرده بودم چشمهام هم میسوخت...
به محض اینكه وارد هال شدم و درب حمام رو بستم برگشتم كه به اتاقم برم دیدم سعید در حالیكه لیوانی پر از آب رو در یك پیش دستی گذاشته و مشخص بود قصد رفتن به پذیرایی رو داره از آشپزخانه خارج شد!
برای لحظاتی هر دو به هم خیره شدیم!
مدتی بود سعید رو ندیده بودم...
مثل همیشه جذاب و خوشتیپ...شلوار و پیراهن جین آبی كم رنگ به تن كرده بود...دكمه های پیراهنش تا حدی باز بود كه برق زنجیر ضخیم طلایی كه به گردنش بود چشم رو خیره میكرد...برعكس همیشه كه صورتش اصلاح شده بود اما این مرتبه یك ته ریش آنكادر شده ایی صورتش رو پوشانده بود...اما همون ته ریش هم جذابیت صورتش رو صد چندان كرده بود!
با دیدن من همونجا جلوی درب آشپزخانه ایستاد...
بعد از لحظاتی گویا هر دو تازه به خودمون اومدیم چرا كه سعید سرش رو پایین انداخت و گفت:ببخشید...اومده بودم برای دایی احمد آب ببرم...نمیدونستم تو از حموم میخوای میای بیرون...
چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود!
چقدر دوست داشتم حتی در همون شرایط هم نگاهش رو به من ادامه میداد!
صدای عمواحمد از پذیرایی به گوش رسید كه گفت:سعید جان پس این آب چی شد دایی؟!
سعید دیگه معطل نكرد و به سمت پذیرایی رفت.
حتی فرصت نكردم به سعید سلام بكنم!
چقدر تغییر كرده!...سرد و بی تفاوت!...اصلا" نگاهش مثل سابق نبود!...دیگه باید قبول كنم كه حسرت خیلی چیزها به دلم خواهد موند!
به آشپزخانه رفتم و یك قرص مسكن همراه با یك لیوان آب خوردم.
به اتاقم برگشتم و لباس پوشیدم و بدون اینكه حتی نیم نگاهی هم به كتابها و جزوه هام بندازم و یا به پذیرایی برگردم و با عمواحمد سلام علیك كنم رفتم زیر پتویی كه روی تختم بود...حوله ی كه دور سرم پیچیده بودم رو باز كردم و در حالیكه موهام هنوز خیس بود بالشتم رو هم روی سرم گذاشتم...اشك از گوشه ی چشمهام سرازیر بود...كوهی از غصه در دلم سنگینی میكرد و هیچ راه فراری از این غمی كه برای خودم درست كرده بودم نمیدیدم!
نفهمیدم چه مدت طول كشید كه به خواب رفتم اما تمام طول شب دچار كابوس میشدم و دائم از خواب میپریدم...كابوسهایی كه در تمام اونها سعید و نیما هر دو حضور داشتند...اما وقتی از خواب بیدار میشدم هیچی از اونچه كه دیده بودم رو به یاد نمی آوردم!
صبح روز بعد زمانی بیدار شدم كه حس كردم دستی روی پیشونی داغم قرار گرفته!
تمام بدنم درد میكرد و این درد رو زمانی بیشتر احساس كردم كه چشمم باز شد و خواستم روی تخت تكان بخورم!
مامان با نگاهی نگران و دلسوز روی صورتم خم شده بود وقتی دید چشمم رو باز كردم گفت:چه تبی كردی مهسا؟!...دیشب توی اون بارون اونهمه جلوی درب ایستادی بعدشم رفتی حمام و با سر خیس خوابیدی...عاقبت این كارها بهتر از این نمیشه دیگه...
خواستم به روی پهلو بخوابم و پتو رو بیشتر روی خودم بكشم كه مامان گفت:بلند شو یه آبی به صورتت بزن یه لباس مرتبم بپوش...مهمون داریم.
اون روز كلاس نداشتم برای همین فكر میكردم میتونم بازم بخوابم اما وقتی مامان گفت مهمان داریم و باید سر و وضعم رو مرتب كنم با تعجب به ساعت نگاه كردم و دیدم نزدیك11است!
به مامان گفتم:این وقت روز كی اومده؟!!...مهمون داریم؟!!
مامان كه سعی میكرد پتو رو از روی من كنار بزنه با صدایی آرام و ناراحت گفت:آره...بلند شو...خانم اخوان با جاریش و خود نیما اومدن.
با سختی و در حالیكه همه ی وجودم رو تعجب گرفته بود از روی تخت بلند شدم و گفتم:واسه چی اومدن؟!...چیكار دارن؟!
مامان نگاه دلخور و عصبیش رو برای لحظاتی كوتاه به من دوخت و سپس گفت:بسه مهسا اینقدر برای من فیلم بازی نكن دختر...خودت بهتر میدونی برای چی اومدن...بلند شو به سر و ریختت برس بیا بیرون تا بهت بگم برای چی اومدن.
هاج و واج از جوابی كه شنیده بود بیرون رفتن مامان رو از اتاق نگاه كردم!
بعد تقریبا10دقیقه وقتی به اتاق پذیرایی وارد شدم پس از سلام وعلیك مختصری كه با خانم اخوان و نیما و زن عموش كردم از میان حرفهایی كه زده میشد فهمیدم مادر نیما با مامان در این مدت كه من خواب بودم صحبت كرده و خواسته كه همون روز بعد از ظهر من و نیما بریم و حلقه بخریم و در یك مجلس خیلی خصوصی به جهت فوت عموی نیما مراسم مختصری گرفته بشه و دلیل اینهمه عجله وضعیت تحصیل نیما ذكر شده بود كه به زودی عازم خارج از كشور میشد!
مامان همه چیز رو به عهده ی خود من گذاشته بود و از اونجایی كه گمان میكرد من هیچ مشكلی ندارم و صد در صد موافق ازدواج با نیما هستم تا اون لحظه حرفی به خانم اخوان نزده بود...اما وقتی مادر نیما عنوان كرد نیما عقیده داره قبل از رفتن حتما" با هم عقد كنیم رنگ از صورت مامان یكباره پرید و روی كرد به من و گفت:در این مورد هم نمیخوای با كسی صلاح و مشورت كنی؟!...حتی با عمواحمدت؟!!
قبل اینكه من حرفی بزنم زن عموی نیما كه تا اون لحظه كمتر از همه حرف زده بود لبخندی زد و به مامان گفت:خانم شریفی اجازه بدین امروز بعدازظهر برن حلقه بخرن احترام به عموی مهسا هم سرجای خودش محفوظ...اما این صلاح و مشورتها رو دیگه باید قبول كنیم كه قبلا" انجام شده...
تمام تنم از شدت تب حاصل از سرماخوردگی میسوخت...حال خوبی نداشتم...نیما برای اولین بار بود كه پا به خونه ی ما گذاشته بود اما من از این موضوع نه احساس رضایت میكردم و نه شوقی داشم!
حس غریبی در من بیداد میكرد...درست حالت زورق شكسته ایی رو داشتم كه درمیان رودخانه ایی خروشان خودش رو به امواج سپرده بود نه راه فرار داشتم ونه ساحل و كناره ایی امن میدیدم كه به اون پناه ببرم...مثل انسانهای گیج و احمق خودم رو به دست امواج سپرده بودم و هیچ امیدی برای نجات خودم از وقایعی كه مسبب اصلیش خودم بودم نمیدیدم!...دائم حس میكردم این سرنوشتی هست كه خودم برای خودم به وجود آوردم و عذاب این انتخاب رو باید تحمل كنم...من از نیما بدی ندیده بودم اما احساسم تغییر كرده بود...حس میكردم همه ی وجودم رو به كسی غیر از نیما باخته ام...كسی كه دیگه هیچ توجهی به من نداره...به چه بهانه ایی باید نیما رو كنار میگذاشتم و اصلا" چه امیدی داشتم تا با كنار گذاشتن نیما بتونم به سمت سعید برم؟...مطمئنا" سعید تحت هیچ شرایطی دیگه چشم دیدن من رو هم نداره...مطمئن بودم اگه حالا دیگه هر اقدامی بكنم اولین حرف سعید به من این خواهد بود كه من همه چیز رو مسخره فرض كردم و چقدر بچه هستم!...خدایا با اینهمه حماقتی كه درحق خودم كردم چه باید بكنم؟!
كاملا" متوجه بودم كه مامان سعی داره به هر نحو و بهانه ی ممكن در مسائل تاخیر بیندازد برای همین روی كرد به خانم اخوان و گفت:آخه امروز!!!...اونم با اینهمه عجله!!!...نمیدونم چی بگم!!!...واقعیتش خودتون میبینید كه مهسا امروز یه ذره مریض احواله و حال نداره...تبشم خیلی بالاس...این خریدها و برنامه ها باشه برای وقتی كه مهسا...
بار دیگه زن عموی نیما حرف مامان رو قطع كرد و گفت:خانم شریفی مطمئن باش این دو تا(اشاره كرد به من و نیما) مریضیشون مال بزرگترهاس اما با هم كه هستن خوب وخوش و سلامتن...
دلم برای مامان میسوخت كه با چه تلاشی سعی داشت همه چیز رو به تعویق بندازه اما نمیدونم چرا خودم مثل لالها شده بودم!!!
نگاه نیما كه با لبخند به من خیره بود رو حس میكردم ولی نگاه سنگین خانم اخوان به روی جاریش رو هم متوجه میشدم!
قدرت هیچ حرفی نداشتم...خدایا چرا؟!!
انگار لال لال شده بودم!!!
مامان كه سكوت من رو دید خودش هم دیگه حرفی نزد...اما چهره اش به شدت در هم رفت!
دیگه جای صحبتی نبود و بعد از چند دقیقه سكوت كشنده زمانیكه برای خداحافظی و بدرقه ی مهمانها تا جلوی درب هال رفتیم نیما خیلی آهسته به من گفت:بعد از ظهر ساعت4میام دنبالت تا بریم حلقه بخریم...
مامان از خانم اخوان پرسید:كسی دیگه همراه بچه ها میره برای خرید حلقه یا نه؟
خانم اخوان گفت:نیما خواسته فقط خودشون دوتایی برن...
وقتی مهمانها رفتند برای ناهار اصلا" اشتها نداشتم و سوپی كه مامان درست كرده بود رو هم با اجبار و اكراه خوردم!
مامان تا بعد از ظهر كه نیما اومد دنبالم یك لحظه هم از اتاق كارش بیرون نیومد و دائم سرش رو با سفارشات خیاطی كه گرفته بود گرم كرد...گاهی كه از اتاق مجبور میشد بیاد بیرون چشمش كه به من می افتاد فقط حالم رو می پرسید و دستش رو به روی پیشونیم میگذاشت تا ببینه تبم در چه وضعیتی است.
بعد از ظهر زمانیكه همراه نیما برای خرید به یك مركز بورس طلا و جواهر رفتیم هنوز تبم بالا بود و برای اینكه كار زودتر تموم بشه خواستم من ابتدا حلقه ی نیما رو بخرم...مامان مقدار پول نسبتا" زیادی رو به من داده بود تا برای خرید احیانا" پول كم نیارم!
نیما در انتخاب حلقه اصلا" سختگیری نكرد و در نهایت هم سلیقه ی نیما در انتخاب حلقه اش زیاد دخیل نبود و خودم اون رو انتخاب كردم...نمیدونم چرا اما دائم حس میكردم نیما به گمان اینكه فشار مادی روی من ایجاد نكنه دائم سراغ حلقه های سبك می رفت برای همین بود كه در نهایت خودم مجبور به انتخاب حلقه برای او شدم!
در تمام طول مدت خرید حوصله ی حرف زدن نداشتم و بیشتر نیما صحبت میكرد و یك لحظه لبخند رضایت از لبهاش دور نمیشد...اما من!!!
بعد از كلی راه رفتن و از این مغازه به اون مغازه رفتن در همون مركز خرید دیگه واقعا" كلافه و خسته شده بودم و حس میكردم از شدت تب دارم از پا می افتم!...
بالاخره وارد یك مغازه شدیم كه نسبت به مغازه های دیگه از بزرگی خاص و تنوع خیلی بیشتری در مدلها برخوردار بود.
وقتی فروشنده یك سینی حلقه رو جلوی من گذاشت و مشغول نگاه به اونها شده بودم یكی رو برای امتحان برداشتم و مشغول تست اون در انگشتم شدم نیما به آهستگی در كنار گوشم گفت كه چه مبلغ پول رو همراهش آورده و من باید با توجه به اون مقدار پول حلقه ام رو انتخاب میكردم!
مقدار پولی كه نیما گفت درست یك سوم پولی بود كه من برای خرید حلقه ی اون پرداخته بودم!!!
در حالیكه با بهت و تعجب نگاهم رو از حلقه به صورت نیما امتداد دادم یكباره صدای صحبت و گپ دوستانه ی میان دو نفر كه به نظرم خیلی آشنا اومد نظرم رو به خودش جلب كرد...در انتهای اون مغازه دربی قرار داشت كه مشخص بود به كارگاه طلا و جواهرسازی همون مغازه وصل است...سپس دو نفر از اون درب خارج شدند.
وای خدای من سعید!!!
سعید در حال صحبت و خنده به همراه شخص دیگه ایی كه مشخص بود از دوستانش است از همون درب وارد سالن مغازه شدند!
سعید به محض ورودش به سالن من رو دید...
با دیدن من و سینی حلقه ایی كه روی ویترین شیشه ایی در جلوی من قرار داده بودن برای لحظاتی لبخند از روی لبش محو شد و خیره به صورتم نگاه كرد!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
در حالیكه با بهت و تعجب نگاهم رو از حلقه به صورت نیما امتداد دادم یكباره صدای صحبت و گپ دوستانه ی میان دو نفر كه به نظرم خیلی آشنا اومد نظرم رو به خودش جلب كرد...در انتهای اون مغازه دربی قرار داشت كه مشخص بود به كارگاه طلا و جواهرسازی همون مغازه وصل است...سپس دو نفر از اون درب خارج شدند.
وای خدای من سعید!!!
سعید در حال صحبت و خنده به همراه شخص دیگه ایی كه مشخص بود از دوستانش است از همون درب وارد سالن مغازه شدند!
سعید به محض ورودش به سالن من رو دید...
با دیدن من و سینی حلقه ایی كه روی ویترین شیشه ایی در جلوی من قرار داده بودن برای لحظاتی لبخند از روی لبش محو شد و خیره به صورتم نگاه كرد!
نمیتونستم چشم از سعید بردارم...تمام بدنم حالا نه تنها كه از تب بلكه از دیدن سعید در اون لحظه به آتش كشیده شد!
نیما كه تا اون موقع به من خیره بود خط نگاه من رو دنبال كرد و وقتی سعید رو دید نگاه هر دوی اونها در هم گره خورد!
نیما دوباره صورتش رو به سمت من برگردوند...ولی من سرم رو پایین انداخته و خودم رو مشغول تماشای حلقه ها كرده بودم اما دیگه اصلا" نمی تونستم حواسم رو جمع كنم!
دلم میخواست هر چه زودتر از اونجا بریم بیرون!
نیما هم بی توجه به سعید دوباره خودش رو مشغول دیدن حلقه هایی كه در سینی جلوی من بود كرد...از میان اونها دو تا رو جدا كرد و به سمت من گرفت و گفت:مهسا این دو تا رو ببین...قشنگن مگه نه؟...كدوم یكیش رو میخوای؟
حالم داشت از ریخت اون حلقه ها به هم میخورد...حس میكردم از تمام بدنم داره حرارت بلند میشه!
سعید به همراه دوستش كه حالا فهمیده بودم پسر صاحب همون جواهرفروشی است به كنار جایی كه ما ایستاده بودیم آمدند...دوستش در حال صحبت با سعید بود...
نگاه خیلی سریعی به سعید كردم...حس كردم وانمود میكنه كه به حرفهای دوستش گوش میدهد و لبخند كمرنگی دوباره روی لبش نشسته بود.
خیلی عجیب بود!!!...با اینكه سرماخوردگیم شدید بود اما وقتی نزدیك ما رسیدند بوی ادكلنی كه سعید همیشه به خودش میزد تمام مشام من رو برای لحظاتی پر كرد!
یكدفعه شنیدم سعید گفت:سلام مهسا.
سرم رو بلند كردم...نیما هم به او نگاه كرد...
سعید نگاهش رو به من دوخته بود!
از اینكه سلام نكرده بودم حالا بیشتر احساس شرمندگی داشتم!
آب دهانم رو به سختی فرو دادم و گفتم:سلام.
سعید بعد از مدتها بار دیگه نگاه دقیقش رو به چشمهای من دوخته بود!!!
لحظاتی گذشت و بعد گفت:تبریك میگم...داری حلقه میخری...راستی زندایی چطوره؟
دوستش كه با تعجب به من و سعید نگاه میكرد یكباره متوجه ارتباط فامیلی ما شد و گفت: به به...به به...مثل اینكه بالاخره یكی از اقوام سعید به ما افتخار داده و میخواد از ما خرید كنه!!!
و بعد هم شروع كرد به سلام و احوالپرسی گرمی با نیما!
دوست سعید در حینی كه با نیما احوالپرسی و خوش آمد گویی داشت به یكی از فروشنده ها گفت كه سری جدید حلقه ها رو برای من بیارن و فروشنده ی مورد نظر هم وارد كارگاه ته مغازه شد و لحظاتی بعد با سه سینی مخملی سبز یشمی كه حاوی حلقه های بسیار زیبا و سنگین بود به جمع ما پیوست و سینی ها رو جلوی من قرار داد!
دیگه به معنی واقعی احساس میكردم تمام بدنم داره ضعف میره...حال خرابم به جهت تب بالا نبود بلكه به جهت این بود كه میدونستم با توجه به حرفی كه نیما در كنار گوش من گفته قادر به انتخاب هیچیك از اون حلقه ها نخواهم بود...این مسئله رو ضعفی برای نیما به حساب نمی آوردم بلكه خورد شدن خودم بود كه حالا با تمام قوا داشت آزارم میداد!
یك دستم رو روی ویترین مقابلم گذاشتم و سرم رو به اون تكیه دادم...
دوست سعید تند تند و پشت سر هم در مورد تك تك حلقه ها توضیح میداد.
نیما با لبخندی بی موقع كه به لب داشت با او هم صحبت شده بود.
اما من سنگینی نگاه سعید رو كه منتظر بود من حلقه ایی رو انتخاب كنم به روی خودم كاملا" احساس میكردم!
دلم میخواست صحبتهای نیما و پسر صاحب مغازه هر چه زودتر تموم بشه و از مغازه بیرون بریم اما متوجه شدم كه نیما اصلا" چنین قصدی نداره!
خدایا این چه وضعی بود كه توی اون گیر كرده بودم؟!
سعید روی یكی از صندلیهای گرد و چرخانی كه آن سوی ویترین بود نشست و یكی از سینی های حلقه رو جلوی خودش كشید...نگاهی به اونها كرد...سپس از بین اونها یكی اززیباترین و سنگیترین حلقه ها رو از قلاب بیرون كشید و شروع كرد به نگاه كردنش!
نیما بعد از كلی حرف و صحبت با دوست سعید روی كرد به من كه همچنان سرم رو به دستم تكیه داده و به سینی حلقه ی جلوی خودم خیره بودم نگاه كرد و دوباره اون دو حلقه ایی كه هنوز در دست داشت رو به من نشون داد و گفت:خوب مهسا...گفتی از این دو تا خوشت اومده...یكیش رو انتخاب كن دیگه...كدوم یكی رو میخوای؟
با اینكه سعی داشتم اصلا" به سعید نگاه نكنم اما كاملا" متوجه ی حركاتش بودم!
از روی صندلی كه نشسته بود بلند شد...جلوتر اومد و به اون دو حلقه ایی كه حالا در كف دست نیما و به سمت من گرفته شده بود نگاهی انداخت!
دوست سعید بعد از شنیدن جملات آخر نیما یكباره سكوت كرد و به ما خیره شد!
میتونستم حدس بزنم در اون لحظه چی توی مغز سعید و دوستش داره میگذره و اونها به چی فكر میكنن!
احساس كردم پاهام داره میلرزه...حالا دیگه واقعا" تبم شدت گرفته بود...به آهستگی گفتم:نیما من حالم خوب نیست.
حرف من رو دوست سعید شنید و بلافاصله به كارگری كه مشغول تی كشیدن كف سالن مغازه بود گفت كه یك صندلی برای من بیاره...
اما من دلم میخواست از اون مغازه زودتر برم بیرون نه اینكه اونجا بنشینم!
وقتی اون كارگر صندلی رو كنار من روی زمین گذاشت دیگه مجبور شدم بنشینم.
در این لحظه نیما یكی از اون دو حلقه رو به دوست سعید نشون داد و گفت:این رو انتخاب كرد.
دوست سعید مكثی كرد و در حالیكه در چهره اش تعجب موج میزد حلقه رو از دست نیما گرفت و مشغول محاسبه ی قیمت اون شد.
سعید كه هنوز ایستاده و از اون سمت ویترین به من خیره بود گفت:مهسا اگه حالت بده ماشین من هست...میتونم برسونمت دكتر یا خونه...
خدایا چرا اینقدر لحن كلامش خشك و سرد شده؟
نیما كه مشغول پرداخت پول به صندوق و صحبت با دوست سعید بود از ما فاصله و پشت به ما قرار داشت در نتیجه متوجه ی من و سعید نبود!
سرم رو بلند كردم...حالا دیگه از فشار بغض و تب هر دو چشمم از اشك پر شده بود!
سعید به چشمهای من خیره شد و گفت:مهسا؟...اگه لازم میدونی و فكر میكنی میتونم كاری بكنم میخوای بمونم؟
برای لحظه ایی دلم میخواست فریاد بكشم و بگم:سعید تنهام نگذار...سعید رهام نكن...سعید باز هم دوستم داشته باش...سعید باز هم عاشقانه نگاهم كن...سعید...
در همین لحظه نیما برگشت و در حالیكه جعبه ی حلقه ایی كه خریده بود در دست داشت گفت:بهتر شدی مهسا؟
به نیما نگاه كردم...از شدت تب تمام بدنم میسوخت...اشك توی چشمهام كه حاكی از تب بالای من بود میتونست گویای حال خراب من باشه اما با حركت سر به نیما گفتم:خوبم.
سعید حلقه ایی كه هنوز در دستش داشت رو روی ویترین در سینی گذاشت و دیگه هیچ حرفی نزد و بدون خداحافظی با من و نیما به سمت درب كارگاه انتهای مغازه رفت و داخل شد.
دوست سعید در حالیكه سعی داشت با رعایت ادب باز هم جویای احوال من باشه وقتی دید سعید به داخل كارگاه رفت حرفش رو كوتاه كرد و تبریك مختصری گفت و بعد از بیان تعارفات معمول خداحافظی كرد و به سمت كارگاه رفت و بعد از ورود خودش درب رو بست.
نیما چهره اش از خریدی كه كرده بود راضی به نظر می رسید و حالا لبخند پیروزمندانه ی زشتی هم به لب داشت!
نمیدونم چرا از دیدن اون لبخند اعصابم به هم ریخت!...خواست كمكم كنه تا از روی صندلی بلند بشم كه مانع شدم و گفتم:خودم بلند میشم.
با سختی از روی صندلی بلند شدم و با اینكه نیما چند بار دیگه هم خواست بهم نزدیك بشه و كمكم كنه اما هر بار مانع شدم!
نیما هم كه رفتار من رو دید كلافه و عصبی عقب رفت و سپس با هم از اونجا خارج شدیم.
اعصابم به هم ریخته بود و وقتی در ماشین نشستیم و نیما پخش صوت رو روشن كرد با عصبانیت گفتم:خاموشش كن!
نیما نگاهی به من كرد سپس صدای پخش صوت رو كم كرد اما خاموشش نكرد و گفت:مهسا...تو هر وقت مریض میشی اینقدر بد اخلاقی میشی؟!
با كلافگی گفتم:خودت كه داری میبینی حالم خوب نیست...تب دارم از سردردم دارم میمیرم.
دقایقی گذشت...سرم رو به پشت صندلی تكیه دادم و چشمهام رو بستم.
نیما كه در حال رانندگی بود گفت:این پسر عمه ی تو هم با اینكه اصلا" ازش خوشم نمیاد ولی امروز برای دومین بار حضورش باعث شد كلی به نفعمون تموم بشه.
چشمم رو باز كردم و صورتم رو به سمت نیما برگردوندم و منتظر بقیه ی حرفش شدم.
دیدم لبخند پیروزمندانه ایی به لب آورده و ادامه داد:با اینكه میدونم با به دست آوردن تو حسابی حالش رو گرفتم اما یه بار اوندفعه كه توی خیابون من و تو رو گرفتن و كاری كه در رابطه با گوشیهای موبایلمون انجام داد خیلی در حقمون لطف كرد اینم از امروز كه حضور تصادفیش توی مغازه و تخفیف خوبی كه روی اجرت ساخت حلقه به خاطرش بهمون دادن خیلی محشر بود...
و بعد شروع كرد با صدای بلند خندیدن!
نگاهش میكردم و دراون لحظه حس میكردم نیما هیچ عشقی به من نداره و بیشترین دلیلش برای ازدواج با من فقط و فقط به قولی حالگیری از سعید بوده!
نیما خبر نداشت در این میان حال تنها كسی كه به معنی واقعی گرفته شده خود من هستم نه شخص دیگه ایی!...و حالا مثل آدمهای احمق تن به تمام وقایع پیش آمده هم میدادم...من حالا در شرایطی بودم كه احساس میكردم با از دست دادن سعید و حماقتی كه كرده بودم دیگه هیچ راهی جز تن دادن به این قضا نداشتم!
تبم طوری بالا رفته بود كه از سوزش چشمهام بار دیگه ترجیح دادم اونها رو ببندم و اصلا" نفهمیدم خوابم برد یا از حال رفتم!
در خواب بار دیگه كابوس به سراغم اومد...سعید رو میدیدم كه به من نگاه میكنه...در حالیكه قدم برمیداشتم تا به سمتش برم یكباره زیر پاهایم خالی شد و در سیاهی محضی سقوط كردم...سعید من رو در حال سقوط میدید اما هیچ كمكی برای نجاتم انجام نمیداد...فریاد میزدم و جیغ میكشیدم...اما هر لحظه بیشتر در تاریكی فرو میرفتم و از نور دور میشدم!
فریادی كشیدم و یكباره چشمهام رو باز كردم!
نیما كه در حال رانندگی بود با ترس و تعجب به من نگاه كرد سپس به آرامی ماشین رو به كنار خیابان برد و توقف كرد.
نفس نفس میزدم و تمام صورتم از شدت تب و ترس خیس عرق شده بود!
نیما دستم رو گرفت و بعد دست دیگرش رو خواست روی پیشونیم بگذاره كه با تندی دستم رو از دستش بیرون و سرم رو عقب كشیدم...اما نیما با تمام ممانعت من دستش رو به روی پیشونیم گذاشت و گفت:مهسا آروم باش...چقدر تبت بالا رفته!...صورتت مثل آتیش شده...چته تو؟!...داشتی كابوس و هذیون میدیدی؟...چی شد اینجوری جیغ زدی؟!
دستش رو از پیشونیم جدا كردم و گفتم:نیما زودتر من رو برسون خونه حالم اصلا" خوب نیست.
- میخوای اول بریم دكتر؟...بدجوری تبت رفته بالا!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
- نه...فقط من رو برسون خونمون.
جمله ام رو به قدری محكم و عصبی گفتم كه باعث شد نیما دیگه هیچ حرفی نزنه و بار دیگه ماشین رو روشن و به سمت خونه حركت كردیم.
وقتی به خونه رسیدیم مامان با دیدن من در ابتدا به شدت نگران شد و در حالیكه با نیما كمك كردن من رو به اتاقم بردند دائم با عصبانیت از سر به هوایی و بی توجهی من نسبت به خودم حرف میزد و در بین حرفهاش گاهی روی صحبتش هم با نیما بود كه باعث شده بود شب گذشته مدت طولانی زیر باران باشم.
وقتی روی تخت دراز كشیدم مامان پتوی روی من رو مرتب كرد و گفت:برم یه جوشونده برات دم كنم...
سپس با عجله از اتاق خارج شد.
نیما كنار تخت ایستاده بود...خم شد و خواست دستش رو به صورتم بكشه كه دستش رو عقب زدم و گفتم:نكن نیما.
نیما كمی به من نگاه كرد و گفت:خدا كنه وقتی عقد كردیم و زنم شدی هیچ وقت مریض نشی...اونقدر بداخلاق شدی كه آدم می ترسه بهت نزدیك بشه!
پتو رو روی سرم كشیدم و گفتم:سرم خیلی درد میكنه.
همونطور كه سرم زیر پتو بود شنیدم كه نیما گفت:خدا كنه زودتر خوب بشی...چقدر سخته تحمل این اخلاقت...حیف كه خیلی دوستت دارم.
در همین موقع مامان دوباره به اتاق برگشت و نیما گفت:خانم شریفی ما بیرون بودیم مامانم با شما تماس گرفت؟ قرار بود در مورد محضر و عقد صحبت كنه؟
مامان در جواب گفت:بله...تقریبا" یك ساعت پیش تلفن زد...منم جوابم رو دادم.
- پس یعنی موافقت كردین؟
سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم و گیج و متعجب به مامان نگاه كردم تا بفهمم مادر نیما به او چی گفته...صورت مامان از شدت ناراحتی سرخ سرخ شده بود و در حالیكه به نیما خیره بود گفت:نخیر.
نیما متعجب به من سپس به مامان نگاه كرد و گفت:ببخشید...این یعنی چی؟...منظورتون چیه؟...من و مهسا همین الان از خرید حلقه برگشتیم اون وقت شما مخالفت كردین؟!...یعنی چی؟!
مامان چادری كه روی سرش بود رو كمی مرتب كرد و گفت:توضیحات لازم رو به مادرتون دادم...اینطور كه معلومه شما باید برای تحصیل از ایران بری...مهسا هم كه اینجا داره درس میخونه...فكر نكنم دیگه تا این حد عقلش رو از دست داده باشه كه بخواد درسشم به خاطر شما كنار بگذاره...پس عقد كردن اون هم در شرایطی كه پدر شما خواسته تا خصوصی و بدون سر و صدا انجام بگیره چون عموت فوت كرده اصلا" لزومی نداره...مهسای من نه دختر ترشیده اس نه عیب و ایرادی داره كه بخواد اینجوری عروس بشه...شما كه میخوای بری درس بخونی خوب مهسا هم اینجا بمونه درسش رو بخونه...بعد از اینكه درسهاتون تموم شد عروسی میكنید.
نیما با تعجب بیشتری گفت:پس یعنی چی؟!...یعنی من و مهسا توی این چند سال نامزد باشیم؟!
مامان با جدیت گفت: من به عقد رضایت ندادم ولی پدر و مادرتون بنا به خواست شما كه از طرف مهسا كاملا" خیالتون راحت باشه و اگه مهسا به خاطر درسش نمیخواد به خارج از كشور بره اما پای تعهدش به شما بمونه...برای همین چیزها و اصرار بیش از حد مامان و باباتون توافق شد شما دو تا بینتون صیغه ی مدت دار خونده بشه...
تمام بدنم از شنیدن این حرفها هر لحظه در تب بیشتری می سوخت...دلم میخواست هر دوی اونها هر چه زودتر از اتاق برن بیرون تا به بخت و اقبال مزخرفی كه خودم برای خودم رقم زده بودم اشك بریزم!
با تمام سنگینی غمی كه بر وجودم حس میكردم اما ته دلم خوشحال بود كه مامان با وجودی كه اصلا" با هم حرف نزده بودیم اما در این مسئله كه حاضر نیستم درسم رو رها كنم و با نیما از ایران برم هم عقیده بوده...ولی ای كاش می تونستم با قاطعیت حرف دلم رو هم بزنم...و بگم كه مامان به خدا دارم دیوونه میشم...به مامان میگفتم كه تمام وجودم داره سعید رو فریاد میزنه...بهش میگفتم كه اونقدر بدبخت و ضعیفم كه توان اقرار بر حماقتم هم دیگه نداره...میگفتم مامان میخوام همه چیز رو تموم كنم...نمیخوام دیگه ریخت نیما و خانواده اش رو ببینم...اما به چه بهانه ایی؟!...اصلا" به چه امیدی؟!...من در شرایطی قرار گرفته بودم كه احساس میكردم هیچ پلی رو در پشت سرم برای بازگشت خودم سالم باقی نگذاشته ام!
وقتی مامان اسم صیغه رو آورد لبخند رضایت رو در چهره ی نیما به وضوح احساس كردم و بعد گفت:خوبه...خوبه...اینطوری هم بد نیست...حداقل اینجوری یكذره خیالم راحتتره...
طوری حرف میزد كه انگار در خرید و معامله ی یك جنس داره به سود و زیانش فكر میكنه!!!...خدایا چرا اینقدر درمانده شدم؟!!
سپس نیما به من نگاه كرد و گفت:خوب مهسا جان مثل اینكه آخرشم حرف حرف تو شد...باشه قبول...تو اینجا درس بخون منم اونجا.
بعد روی به مامان گفت:پس با این حساب برای صیغه دیگه معطلی هم نداریم...درواقع همین فردا صبح هم میشه...
مامان با كلافگی گفت:نخیر...روز صیغه هم قرار شد زمانی باشه كه شما همون شب عازم هستی.
نیما مكثی كرد و گفت:مثل اینكه شما میخوای حسابی سختگیری كنی!...یعنی حتی یك شبانه روز هم نمیخواین من و مهسا بعد محرمیت كنار هم باشیم.
از وقاحت كلامی كه در گفتار نیما به این واضحی در حضور مامان حس كردم حالم بد شد!
خدایا این چه مردابی هست كه من خودم رو اینطوری داخلش اسیر كرده ام؟!
حقته مهسا...حقته...لیاقتت بهتر از این نیست...چقدر سعید بهت گفت نیما لیاقت تو رو نداره؟...هان؟...چقدر؟...خودت خواستی...خودت...مهسا تو لیاقت سعید رو نداشتی حالا بكش...هر چی سرت میاد رو دیگه باید تحمل كنی...بد بخت...تربیت اون والدین حالا داره تاثیرش رو در رفتار نیما نشون میده...لیاقت تو همین نیما با تمام وقاحتشه...واقعا" هم لیاقتت بیشتر از این نیست!
مامان با عصبانیت به نیما خیره شد و گفت:مهسا دختر منه...جگر گوشمه...من هنوزم حس میكنم برای ازدواجش داره بچگی میكنه...هر لحظه امیدوارم كه دست از حماقتش برداره...ولی بعید میدونم برای اینكه زیادی دوستت داره...اما تا اونجایی كه در توانم هست همه چیز رو به تعویق میندازم...این تنها كاریه كه از دستم برمیاد...من هنوزم نتونستم حتی برای یك لحظه هم كه شده باور كنم كه مهسا رو دارم عروس كسی مثل پدر شما میكنم...ولی چه كنم كه مهسا تو رو دوست داره...
نیما لبخند پیروزمندانه ایی به لب آورد و گفت:ولی خانم شریفی من و مهسا با هم خوشبخت میشیم و یه روز از این حرفتون پشیمون میشین.
مامان نگاه نا امیدانه ایی به نیما و سپس به من كرد و گفت:بعید میدونم...
چشمهام رو بستم و یك دستم رو روی پیشونی و هر دوچشمم گذاشتم...خدایا چرا نجاتم نمیدی؟!...چرا؟!...چرا؟!
نیما سرگرم حرفهایی با مامان شد...شنیدم گفت:پس با این حساب سه روز دیگه برای محضر باید وقت بگیرم...درسته؟
مامان با بی اعتنایی گفت:خودتون میدونید.
دستم رو از روی چشمم برداشتم و با تعجب گفتم:سه روز دیگه!!!...نیما؟!...یعنی تو سه روز دیگه از ایران میری؟!
متوجه شدم مامان با شنیدن این حرف من به گمان اینكه از رفتن نیما و دوری از او در آینده ایی نزدیك ناراحتم عصبی تر از قبل گفت:میرم جوشانده ات رو بیارم.
سپس با كلافگی بار دیگه اتاق رو ترك كرد.
نیما كه دلیل اصلی تعجب من رو فهمیده بود گفت:آره...
- یعنی تو تا این حد من رو بیخبر گذاشته بودی؟!...خوب یكباره میرفتی و بعد به من خبر میدادن رفتی دیگه...تو همچین حرف میزدی كه من فكر میكردم حداقل شش ماه تا یك سال دیگه از ایران میری...تو مگه نمی گفتی عقد كنیم تا با هم بریم؟!...این چطوری بود كه تو الان داری به من میگی كه سه روز دیگه میخوای از ایران بری؟!...یعنی سه روزه میخواستی كار منم درست كنی تا با خودت ببری؟!...مگه شهر هرته كه به این سرعت بشه كاری انجام داد؟!...اینهمه اصرارت برای عقد با من و اینكه درسم رو ول كنم برای چی بوده؟!...نیما این همه پنهان كاری اینهمه معما برای چیه؟!...من واقعا"...
نیما لبخندی زد و حرفم رو قطع كرد و گفت:چرا زود داغ میكنی و جوش میاری؟...خوب این كه ناراحتی نداره...ما عقد میكردیم توی این سه روز كه كنار هم بودیم عروسی هم میكردیم بعد من میرفتم اونجا و بعد از یه مدت بابا هم كار تو رو با كمك دوستاش درست میكرد و می اومدی پیش من...
از لحن كلام و وقاحت مجددی كه در آخر صحبتهای نیما بود عصبی شدم و گفتم:مثل اینكه تو همه ی مشكلت فقط جای دیگه اس...آره؟!
لبخند روی لب نیما عمیق تر شد و گفت:نصف عشق همون چیزیه كه اسمش رو گذاشتن عروسی...تو موافق نیستی؟
با عصبانیت صورتم رو برگردوندم و گفتم:حالم از این طرز فكرت داره به هم میخوره...
خندید و نزدیك من روی تخت نشست و گفت:بس كن مهسا...این یه واقعیته تو هم باید قبولش كنی.
در حالیكه كلافه شده بودم و سعی داشتم اصلا" بهش نگاه نكنم گفتم:از روی تخت بلند شو نیما...با این حساب و اخلاقی كه داری از خودت نشون میدی پس بدون كه خیلی خوشحالم كه عقد نمیكنیم و تو به مقصودت و اون نصف عشقت نمیرسی.
نیما در حالیكه از روی تخت بلند شد اما صورتش رو نزدیك صورتم آورد و خندید و با صدایی آروم گفت:زیادم خوشحال نباش...اون روز صبح كه با صیغه به هم محرم بشیم تا شب كه من از ایران برم كلی وقت داریم...توی همون چند ساعت بهت ثابت میكنم كه نیمه ی دیگه ی عشق رو هم بهش میرسم و مهمترین نقش رو توی زندگی من و تو اون نیمه بازی میكنه نه چیز دیگه...
با عصبانیت صورتم رو برگردوندم سمت نیما و گفتم:نیما بسه دیگه...داری حالم رو به هم میزنی.
و بعد به معنی واقعی حالت تهوع بهم دست داد و از روی تخت بلند شدم و با سختی خودم رو به دستشویی رساندم...چند مشت آب به صورتم زدم...صدای مامان و ضربات ملایمی كه به درب دستشویی میزد و حالم رو میپرسید می شنیدم...
اشك از چشمهام سرازیر شده بود...
خدایا...سعید كجایی؟!...سعید به دادم برس...
ای كاش همه ی اینها كابوس بود...
اما نه...دیگه امكان نداره...
سعید من تو رو از دست دادم و حالا باید تا آخر عمرم با كسی مثل نیما زندگی كنم...نه...خدایا...چرا هیچ راهی جلوی پام نمیگذاری؟
وقتی از دستشویی بیرون اومدم مامان به شدت نگران شده بود...نیما هم تا حدودی نگرانی رو میشد در چهره اش دید!
بار دیگه به اتاقم رفتم و قبل از اینكه روی تخت دراز بكشم جوشانده ایی كه مامان از زمان بچگی ام موقع سرماخوردگی بهم میداد رو بازم آماده كرده بود به دستم داد و خوردم.
بدنم از شدت تب میسوخت اما بیشتر از تب و داغی بدنم این دلم بود كه به آتش كشیده شده بود!
نیما به مامان گفت:خانم شریفی میخواین مهسا رو ببریم دكتر؟
- نه...این هر وقت سرما میخوره همینجوری بد مریضی میكنه...یكی دو بار این جوشونده رو بخوره حالش خوب میشه.
نیما نگاهی به من كرد و دوباره به مامان گفت:اگه از نظر شما اشكالی نداره من یكی دو ساعت دیگه اینجا باشم اگه حالش بهتر شد كه هیچی اما اگه خوب نشد ببریمش دكتر...
با كلافگی گفتم:نه...دكتر لازم نیست...حالم خوب میشه...یكی دو ساعت كه بخوابم بهتر میشم...تو هم برو خونتون دیگه...
مامان به نیما نگاهی كرد و گفت:لازم نیست شما خودت رو توی زحمت بندازی...ممكنه خانم اخوان نگران بشن...شما میخوای بری برو...بر فرضم مهسا نیاز به دكتر پیدا كنه زنگ میزنم آژانس بیاد...
نیما روی كرد به من و گفت:مامان كه نگران نمیشه چون میدونه برای خرید حلقه اومدم بیرون و ممكنه دیر برگردم خونه...فعلا" یك ساعت دیگه هم میشینم تا تو خوابت ببره...بهتر كه شدی بعد میرم...
بار دیگه محبت كلام نیما رو درك میكردم!!!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نگاهش كردم...به من چشم دوخته بود...با نگاهی خاص...همون نگاههایی كه در اوایل آشنائیمون من رو دیونه ی خودش كرده بود...همون نگاههایی كه همیشه من رو بی تاب كرده بود!
مامان برای لحظاتی خط نگاه من رو دنبال كرد و بعد با حرص گفت:هر طور میل خودتونه...
و بعد از اتاق بیرون رفت.
نگاهم روی نیما ثابت مونده بود...اما یكباره هجوم خاطرات سعید به مغزم باعث شد چشمهام رو ببندم..
صدای نیما رو شنیدم كه گفت:مهسا جان سعی كن بخوابی...من فعلا" هستم...
چشمهام رو بسته نگه داشتم...دقایقی بعد احساس كردم پلكهام سنگین شده...صدای مامان و نیما كه آهسته با هم صحبت میكردن رو در ابتدا كم و بیش میشنیدم و حتی متوجه شدم كه مامان با سینی چای به داخل اتاقم اومد و هر دو در سكوت مشغول خوردن چای شدند اما كم كم جوشانده ایی كه مامان بهم داده بود باعث شد سنگینی پلكهام رو بیشتر احساس كنم.
در عالم خواب و بیداری خودم رو دیدم كه توی آشپزخانه مشغول خوردن غذا هستم...
درب آشپزخانه باز شد و سعید به داخل اومد و سپس درب رو بست.
مثل همیشه لبخند خاصش به روی لبهاش بود...همون لبخندی كه با اون گویا تمام دنیا رو میخواد به مسخره بگیره...!
اومد كنارم نشست و دستهاش رو دور شونه هام انداخت...
از اینكه میخواست من رو در آغوش بگیره غرق لذت شده بودم...خندیدم...گفتم:ولم كن سعید...دارم ناهار میخورم...دیرم شده...بعد از ظهر كلاس گذاشتن برامون باید برم دانشگاه...
سعید خندید و محكم تر من رو در آغوش كشید و صورتم رو به سمت خودش برگردوند و با دنیایی از عشق شروع كرد به بوسیدنم...
به همدیگه نگاه كردیم...دلم براش ضعف میرفت...از خیره شدن توی چشمهاش سیرنمیشدم!
دلم میخواست باز هم من رو ببوسه...اما حالا داشت به تك تك اجزای صورتم نگاه میكرد...با اخم نگاهش كردم!
لبخندش بار دیگه روی لبهاش ظاهر شد و در حالیكه چشمهاش برق خاصی به خودش گرفته بود گفت:تو كه مال خودمی...چه بد اخلاقی كنی چه خوش اخلاقی برام فرقی نمیكنه...مهسا من عاشق و دیوونه ی همین اخلاقهای متغیرتم...
و بار دیگه لبهامون رو به هم نزدیك كردیم...
یكدفعه درب آشپزخانه با شتاب باز شد و نیما به داخل اومد...!
جیغ كشیدم و چشمهام رو به سرعت باز كردم...
تمام صورتم خیس عرق بود...
قبل از هر حركت دیگه ایی از طرف خودم دیدم نیما سریع از روی لبه ی پایین تختم كه نشسته بود بلند شد و لیوان آبی رو كه روی میز كنار تختم بود برداشت و به طرفم اومد...
از ترس دیدن نیما در خوابم كه با اون حالت وارد آشپزخانه شده بود به گریه افتادم!
مامان كه سریع كنارم روی تخت نشسته بود مثل همیشه كه با مشكلی در كودكی رو به رو میشدم و من رو در آغوش میگرفت این بار هم با عشق بغلم كرد و در حالیكه موهام رو نوازش میكرد گفت:بازم كابوس دیدی؟...تبت كه اومده پایین...ناله هاتم قطع شده بود...چی شد یكدفعه جیغ كشیدی؟!
نگاهی به نیما كه با لیوان آبی در دست كنار تختم ایستاده بود انداختم...
با اینكه گریه میكردم اما عمیقا" خوشحال بودم كه اون هیچ وقت نمیتونه از خوابهای من خبردار بشه!
چقدر خوشحال بودم در اون لحظه كه نیما از احساس واقعی من توی خوابم نمی تونست با خبر بشه و همیشه هم بی خبر می موند...
من در كنار نیما باید زندگی میكردم...
اما عشقم رو با سعید قسمت كرده بودم...!
نیما تو رویاهای من رو نمیتونی از من بگیری...گرچه كه برگ برنده به دستت اومده و تونستی عشقم رو توی دنیا از من بگیری...
اما...اما من در خواب و رویا هم میتونم با سعید خوش باشم...!
ای كاش زمان به عقب بر میگشت و هیچ وقت سعید رو از خودم متنفر نكرده بودم!
مامان لیوان آب رو از دست نیما گرفت و به من داد...كمی از اون رو خوردم و بعد نفس عمیقی كشیدم و دوباره دراز كشیدم.
مامان دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:الهی شكر...یه ذره تبش اومده پایین.
و بعد برگشت سمت نیما و گفت:ساعت از 9گذشته...شما دیگه میخوای بری برو...الحمدلله حال مهسا هم بهتره...
نیما نگاهی به من كرد و گفت:آره مهسا؟...بهتری؟
با سر حرف مامان رو تایید كردم.
نیما در ادامه گفت:خوب...پس من دیگه برم...آخه مامان شام كلی مهمون دعوت كرده...مهسا اگه حالت خوب بود حتما یه سر هم شده میبردمت امشب خونمون...مطمئنا" مامان با دیدنت خیلی خوشحال میشد...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
مامان دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:الهی شكر...یه ذره تبش اومده پایین.
و بعد برگشت سمت نیما و گفت:ساعت از 9گذشته...شما دیگه میخوای بری برو...الحمدلله حال مهسا هم بهتره...
نیما نگاهی به من كرد و گفت:آره مهسا؟...بهتری؟
با سر حرف مامان رو تایید كردم.
نیما در ادامه گفت:خوب...پس من دیگه برم...آخه مامان شام كلی مهمون دعوت كرده...مهسا اگه حالت خوب بود حتما یه سر هم شده میبردمت امشب خونمون...مطمئنا" مامانم با دیدنت خیلی خوشحال میشد...
مامان با اخم به نیما نگاه كرد و گفت:اگه مادرتون از دیدن مهسا خوشحال میشد صحیحش این بود كه زنگ بزنه و از مهسا بخواد شام بیاد خونتون...پس وقتی تماسی نگرفته یعنی لزومی نداره مهسا امشب بیاد اونجا در ثانی خودتون دارین میبینین كه مهسا حالش خوش نیست و تب هم داره...
نیما در حالیكه از برخورد جدی مامان تا حدی بهتزده شده بود دیگه حرفی نزد و دقایقی بعد خداحافظی كوتاه و مختصری كرد و رفت.
مامان برای بدرقه ی نیما با اكراه فقط تا جلوی درب هال رفت و بعد رفتن او به اتاق من برگشت و یكراست به طرف جعبه های حلقه ایی كه روی میز تحریرم بود اومد و در حالیكه با بستن درب اونها نشون داد قبل بیدار شدنم اونها رو دیده بوده روی صندلی نشست و گفت:ببینم مهسا...حلقه ات رو خودت انتخاب كردی؟!
میدونستم مامان با دیدن حلقه ها كاملا" متوجه ی اختلاف قیمت فاحش میان اونها شده!
با كلافگی گفتم:مامان تو رو خدا سر به سرم نگذار...
با عصبانیت حرفم رو قطع كرد و گفت:مهسا آخه من به تو چی بگم؟!...این چه حلقه ایی هست كه انتخاب كردی؟!...تو خودت اصلا" روت میشه توی یه جمع این حلقه رو دست كنی؟!...آخه واسه چی حلقه ی به این سبكی برداشتی؟!...حلقه ی اون قابل مقایسه با حلقه ی تو نیست!
سرم رو كردم زیر پتو و در حالیكه بغض داشت خفه ام میكرد گفتم:ولم كن مامان...
مامان با لحن خشن تری نسبت به قبل گفت:به خدا آخرش تو من رو سكته میدهی...آخه دختر این چه كاریه؟!...با این رفتارت و این خریدی كه تو در پیش گرفتی ولله به خدا یكی ندونه فكر میكنه تو یا ترشیده ایی یا چه میدونم عیب و ایرادی چیزی داری كه اینجوری كوتاه اومدی...برای چی اینقدر اختلاف بین دو تا حلقه اس؟!...خوب كاش خبر مرگ من بیاد وقتی دیدی اون یه حلقه ی اینجوری برای تو خرید چرا تو حلقه ی به این سنگینی گذاشتی برداره؟!
در حالیكه هنوز سرم زیر پتو بود گفتم:اول حلقه ی نیما رو خریدیم...من كه نمیدونستم اون چقدر پول همراه خودش آورده...مامان تو رو خدا ولم كن...به خدا دیگه دارم دیوونه میشم...
- داری دیوونه میشی؟...تو خیلی وقته دیوونه شدی و خبر نداری بدبخت...
درست در همین لحظه صدای زنگ درب بلند شد!
توی دلم هزار بار خدا رو شكر كردم و از صمیم قلب دعا كردم مهمون یا یكی از مشتریهای مامان باشه تا دیگه مامان فرصت نكنه بیاد به اتاقم و دنباله ی حرفش رو بگیره چون میدونستم در شرایط موجود حالا حالاها دست بردار نخواهد بود!
بار دیگه به یاد حضور سعید در مغازه افتادم!
خدایا...خدایا...چرا یك لحظه از یاد دیدن صورت و چشمهاش غافل نمیشم؟!...چرا هر كاری میكنم نمیتونم از تكرار صحنه هایی كه اون روز دیده ام جلوگیری كنم؟!
صدای مامان رو وقتی به اف.اف پاسخ داد ودرب حیاط رو باز كرد شنیدم...عمه ناهید اومده بود!
به ساعت مچیم نگاه كردم...سابقه نداشت عمه ناهید این وقت شب اون هم سرزده به خونه ی ما بیاد!
دوباره صدای مامان به گوشم رسید كه گفت:اگه حالت بهتره بلند شو از اتاق بیا بیرون عمه ات و سعید اومدن.
سعید؟!!!...سعید اومده؟!!!...برای چی؟!!!...یعنی چی كار دارن؟!!!
با اینكه حالم خوب نبود اما از روی تخت بلند شدم و جلوی آینه ی اتاقم ایستادم و موهام رو مرتب كردم.
وای خدای من این چه قیافه ایی هست كه پیدا كردم؟!
رنگم به شدت پریده بود و پلكهام ورم داشت...
هر كسی اگه تنها برای چند ثانیه به صورت من نگاه میكرد متوجه میشد چه آدم بدخت و درمانده ایی شده ام...درمانده!!!...یعنی سعید هم فهمیده؟!
حتما" فهمیده و چقدر از دیدن من توی این شرایط لذت میبره...مطمئنم لذت میبره...من باعث خورد شدن غرورش شده بودم و اون در نهایت رهام كرد...حالا سرنوشت چقدر زود نمایشی رو ترتیب داده بود تا لحظاتی سر برسه كه سعید از دیدن من در این شرایط لذت ببره!
ای كاش زمان به عقب برمیگشت!
همزمان با ورود عمه ناهید و سعید به هال منم از اتاقم خارج شدم.
عمه ناهید با دیدن من مثل همیشه با رویی باز به سمتم اومد و من رو در آغوش كشید و گفت:الهی قربونت بشه عمه...ما رو حتی قابل ندونستی كه بهمون خبر بدهی رفتی حلقه ی عروسی بخری؟...به خدا خوشحال میشدیم اگه میگفتی بهمون...سعید همین یك ساعت پیش اومد خونه و گفت كه موقع خرید حلقه از مغازه ی آقای اندیك فر هر دوی شما رو دیده بوده...الهی خوشبخت بشی عمه...هم اومدم تبریك بگم هم اینكه احوالت رو بپرسم چون سعید میگفت گویا یكذره هم حال ندار بودی امروز...الهی قربونت بشم چقدر رنگت پریده!
عمه ناهید این حرفها رو در شرایطی میزد كه من رو همچنان در آغوش خودش گرفته بود و من بی اراده نمی تونستم چشم از سعید كه بی توجه به من روی یكی از راحتیها نشست و میوه ایی رو از ظرف روی میز وسط هال برداشت و شروع كرد به پوست كندن اون بردارم!
خدایا چرا سعید دیگه حتی نگاهمم نمیكنه؟!
مطمئنا" الانم كه عمه ناهید ازش خواسته اون رو به اینجا بیاره با اكراه كامل این كار رو كرده...
سعید فقط یك نگاه...فقط یك بار دیگه...فقط یك لحظه دوباره بگذار برق چشمهات رو ببینم...سعید به خدا اگه بدونم هنوزم دوستم داری محاله كه...
حرفم رو به پایان نرسونده در ذهنم خاموشش كردم...چقدر باید احمق باشم كه اینهمه متوقع نسبت به سعید فكر میكنم؟!
بعد از اینكه محبتهای عمه ناهید رو كم و بیش پاسخ دادم از هم فاصله گرفتیم و او هم روی یكی دیگه از راحتی ها نشست و با مامان شروع كرد به صحبت و دائم برای من دعای خوشبختی میكرد و مامان از اینكه در خصوص خرید حلقه به او حرفی نزده بود اظهار شرمندگی داشت و دلیل این امر رو در نهایت مربوط به مخالفت خودش با موضوع ربط میداد!
عمه ناهید دائم سعی میكرد مامان رو به سكوت دعوت كنه و میگفت:ای بابا ثریا جون سخت نگیر...
و هر بار كه این حرف رو میزد نگاه كوتاه و عصبی سعید رو به عمه ناهید متوجه میشدم اما عمه به دلیل اینكه روی صحبتش با مامان بود متوجه ی سعید نمیشد!
احساس میكردم سعید به قدری از من بدش اومده كه حتی از اینكه كسی در مورد من بخواد نظری هم بده كلافه اش میكنه!
مامان كه دست بردار نبود در ادامه ی صحبتش موضوع حلقه ها رو پیش كشید و با عصبانیت اونها ور آورد و به عمه نشون داد...
سعید وقتی جعبه های حلقه رو در دست مامانش دید از همونجایی كه نشسته بود لحظاتی كوتاه به هر دو جعبه چشم دوخت سپس ریموت تلویزیون رو برداشت و روشنش كرد و دیگه به صحبتهای مامان و عمه ناهید توجهی نمیكرد و خودش رو با دیدن یك فوتبال باشگاهی كه از تلویزیون پخش میشد سرگرم كرد!
عمه ناهید با دیدن حلقه ایی كه برای من خریده شده بود لحظاتی متعجب شد اما خیلی سریع خودش رو جمع وجور كرد و قبل از هر حرفی از سعید خواهش كرد صدای تلویزیون رو كم كنه و سعید بعد این حرف تلویزیون رو خاموش و روی به مامان و عمه ناهید كرد و با یك عذرخواهی گفت كه برای دنبال كردن گزارش فوتبال به ماشینش میره چرا كه میخواد از رادیو فوتبال رو دنبال كنه...
با تمام اصراری كه مامان برای نشستن و روشن كردن مجدد تلویزیون به او داشت اما سعید قبول نكرد فقط به عمه ناهید گفت كه عجله ایی برای رفتن نداشته باشه چرا كه او در ماشین میخواد فوتبال رو دنبال كند!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
عمه ناهید با حركت سرش حرف سعید رو تایید كرد سپس او بیرون رفت!
یعنی اینقدر برای سعید بی تفاوت شده بودم؟!
عمه بعد از كمی سكوت به مامان گفت:ثریا جون هیچكس با خرید حلقه ی آنچنانی خوشبخت نشده...خوشبختی چیز دیگه اس...اینقدر سخت نگیر...درسته كه مهسا كار اشتباهی كرده اما كاریه كه شده ولی اونقدر مهم نیست كه بخوای اینهمه خودت رو اذیت كنی...مهم اینه كه خودش این حلقه رو انتخاب كرده...خوب خودش كه خوشش میاد!
عمه ناهید نمیدونست یعنی هیچكس نمیدونست چقدر از دیدن اون حلقه ها حالم به هم میخوره!
در این لحظه صدای تلفن بلند شد!
مامان وقتی گوشی رو برداشت بعد از یكسری سلام و احوالپرسی خشك و رسمی كاملا" میتونستم تشخیص بدهم كه تماس باید از منزل آقای اخوان باشه.
بعد از دقایقی مامان وقتی گوشی رو قطع كرد با عصبانیت گفت كه پدر نیما ساعت محضر و روزش رو به مامان گفته.
عمه ناهید باز هم دعای خیر و خوشبختی برای من كرد و از مامان خواست كه اجازه بده او هم در مراسم محضر شركت داشته باشه كه مامان از این موضوع با استقبال و تعارف فراوان برخورد كرد.
مامان دست بردار گله ها و غرغرهاش از من نبود و در ادامه تمام مسائل گذشته رو هم شروع به تعریف كرد!
كم كم بغض كردم...میدیدم عمه ناهید دائم سعی داره مامان رو به سكوت دعوت كنه اما مامان در نهایت به گریه افتاد...
از جایم بلند شدم و با بغض از عمه ناهید عذرخواهی كردم و به اتاق خودم پناه بردم.
وقتی وارد اتاقم شدم درب رو بستم و همونجا به درب تكیه داده و نشستم و زانوهام رو در بغل گرفتم و شروع كردم به گریه...
مامان حرف میزد و من اشك میریختم...شنیدن حماقتهام از زبان مامان سوز دیگه ایی در دلم به پا كرده بود و كنترل اشكهام از دستم خارج شده بود!
دقایقی طولانی گذشت و در آخر شنیدم عمه ناهید به مامان گفت:ثریا جون قربونت بشم به خدا خوبیت نداره...ببین با خودت و دختره چیكار میكنی؟...اون طفلكم گناه داره...به قول خودت فردا میخواد بره محضر...گناه داره ولله به خدا...خودت اینجوری اشك میریزی و اشك اون بچه رو هم درمیاری...توكل كن به خدا...خوب دوستش داره كاریش نمیشه كرد...میگی پسره قراره از ایران بره همین كلی باعث غم توی دل مهسا شده دیگه تو با این حرفهات بدترش نكن...دعا كن خوشبخت بشه...فقط همین.
خدایا چرا اینقدر بدبخت شده ام كه نمیتونم حرف دلم رو فریاد بزنم و به همه بگم چه احساسی دارم؟!
اون شب هم بدون اینكه شام بخورم یا حتی از اتاق خارج بشم خوابیدم.
روزی كه باید به محضر میرفتیم مجبور شدم به دانشگاه نروم.
تقریبا" نیم ساعت قبل از حركت به سمت محضر نیما اومد دنبال ما و درست چند دقیقه قبل از حركت بار دیگه زنگ منزل به صدا دراومد و این بار وقتی درب حیاط رو با اف.اف باز كردم متوجه شدم عمه ناهید و عمه نازی و عمواحمد و سمیرا هم اومدند!...و در پشت سر اونها سعید هم وارد حیاط شد!!!
عمو احمد من رو در آغوش گرفت و خیلی ابراز خوشحالی میكرد و دائم همراه با عمه نازی و بقیه برایم آرزوی خوشبختی داشتند...نمیدونم چرا نمیتونستم به سعید نگاه كنم!
دیگه بیشتر از این نباید معطل میكردیم چون اینطور كه نیما میگفت پدر و مادرش همراه با یكی از عموها و زن عموش در محضر منتظر ما بودند.
زمانیكه از پله های محضر بالا می رفتم هیچ شوقی در خودم نمیدیدم تا جائیكه سمیرا آهسته كنار گوشم گفت:عروس خانم خوشگل اگه یه لبخند روی اون لبهای نازت باشه بد نیستا...
به سمیرا نگاه كردم...
با چهره ایی مهربان و لبخند زیبایی كه به لب داشت بی شباهت به فرشته ها نبود.
لبخند كمرنگی روی لبم نشست و او با حركت سرش تایید كرد و گفت:آهان...حالا شد...گفتن عروس باید خودش رو بگیره ولی نه دیگه اینقدر كه تو خودت رو گرفتی...
و باز هم با لبخند مهربانی نگاهم كرد...
وقتی همه وارد دفتر محضر شدیم من و نیما كنار هم نشستیم.
دلم نمیخواست به كسی نگاه كنم...سرم پایین بود و هر لحظه فشار بغض توی گلوم رو بیشتر احساس میكردم!
قبل اینكه صیغه ی محرمیت خونده بشه سمیرا اومد كنارم و در گوشم با صدایی آهسته گفت:مهسا جون...میشه یه خواهشی بكنم؟
نگاهش كردم و منتظر شدم بقیه ی حرفش رو بگه و ادامه داد:میخوام از اون آقایی كه میخواد صیغه ی محرمیت رو براتون بخونه خواهش كنم در صیغه نامه حق فسخ صیغه در صورت التزام رو از سوی تو تا قبل از به پایان رسیدن مهلت قید كنه و به تو بده.
معنی حرف سمیرا رو درست متوجه نشدم و نگاه پرسشگر خودم رو به سمیرا دوختم و او بلافاصله نگاه من رو فهمید...سپس كمی مكث كرد و بعد از كلی غذرخواهی و گفتن اینكه میدونه من خیلی نیما رو دوست دارم گفت:ببین عزیزم...ببخشید كه این حرف رو میزنم...اما انشالله كه هیچ وقت كارت به جدایی نمی رسه ولی خدا رو چه دیدی...شاید یك در هزار مشكلی پیش بیاد و تو بخوای یكطرفه صیغه رو فسخ كنی...اگه این شرط رو در ازای نگرفتن مهریه ی صیغه بگذاری مشكلت خیلی كمتره...ولی اگه این شرط درابتدا گذاشته نشده باشه تو نمیتونی یكطرفه این كار رو بكنی و باید زبونم لال خدای نكرده خدای نكرده اگه مشكلی پیش بیاد تا پایان مدت صیغه تحمل كنی تا مهلت صیغه سر بیاد...اما اگه اجازه بدهی من این شرط رو به زندایی و مامان و دایی بگم تا بخوان از قاری صیغه كه در صیغه نامه این مطلب ذكر بشه اون وقت دیگه تو هیچ مشكلی درآینده...
در این لحظه نیما سرش رو به من نزدیك كرد و با صدایی كه برای سمیرا هم قابل شنیدن باشه در حالیكه لبخندی هم روی لبش بود گفت:مهسا خیلی دارین درگوشی صحبت میكنین...چه خبره؟!...میشه به منم بگین؟
سمیرا به او نگاه كرد اما حرفی نزد و سپس از ما فاصله گرفت.
كمی فكر كردم و بعد با چشم به دنبال سمیرا گشتم تا ببینم كجاست كه دیدم كنار سعید بغل درب ایستاده اند.
سعید در حالیكه به نقطه ایی خیره بود اما سرشم خم كرده بود تا صحبتهای سمیرا رو كه سعی داشت آهسته كنار گوش او صحبت بكند هم بشنود!
نمیدونم سمیرا به سعید چی گفت كه سعید اخمهاش به شدت در هم رفت و عصبی شد و با خشم به سمیرا چشم دوخت!
سمیرا هم لحظاتی كوتاه به صورت سعید نگاه كرد و بعد با كلافگی صورتش رو از او برگردوند و درست در همین لحظه نگاهش با من تلاقی كرد...
از همون فاصله با اشاره از او خواستم شرطی رو كه به من گفت رو به مامان و عمو هم بگه تا بخواهند كه در صیغه نامه آن را قید كنند.
با این حركت من لبخند رضایتی روی لبهای سمیرا نقش بست و با صدایی آهسته و اشاره طوریكه فقط خودم متوجه بشم گفت:همیشه ایمان دارم كه تو دختر عاقلی هستی.
سپس به سمت عمواحمد و مامان رفت و با اونها مشغول صحبت شد.
نیما كه تا حد زیادی متوجه ی رفتار من بود با تعجب نگاهی به من كرد و گفت:موضوع چیه مهسا؟!
به محض اینكه خواستم پاسخ نیما رو بدهم عمواحمد با صدای بلند از همه عذرخواهی و شرطی كه خواستارش شده بودیم رو مطرح كرد و گفت كه به عنوان بزرگتر و عموی من خواهان این مسئله است تا شرط مذكور در صیغه نامه ذكر شود.
نیما با بهت و ناباوری به من نگاه كرد و گفت:مهسا!!!...ما چنین قراری با هم نداشتیم!!!
سمیرا كه حالا دوباره كنار من ایستاده بود با لبخند ملیح همیشگی خودش روی كرد به نیما و گفت:ببخشید آقای داماد ولی این توی فامیل ما یك رسم شده...دیگه همه ی دخترهای فامیل شرط حق طلاق یا فسخ صیغه رو ضمن شروط اجرا در محضر ذكر میكنن...شما الان با این موضوع مخالفی؟
نیما نگاه جدی و كلافه ی خودش رو به من و بعد هم به سمیرا دوخت و دیگه حرفی نزد اما تمام پیشونیش یكباره به عرق نشست تا جائیكه مجبور شد از مادرش دستمال كاغذی بگیره و صورتش رو پاك كنه!
با صدایی آهسته به نیما گفتم:چرا اینقدر ناراحت شدی؟!...تو كه مشكلی نداری...ناراحتی برای كسیه كه مشكل داره و میترسه یك وقت طرف مقابلش پی به...
نیما عصبی به میون حرفم اومد و نگذاشت حرفم رو ادامه بدهم و گفت:بسه دیگه حرف نزن مهسا...
با تعجب و ناراحت از طرز صحبت نیما صورتم رو برگردوندم و نگاهم با سعید كه به دیوار تكیه و دستهاش رو به روی سینه به هم گریه كرده و به ما چشم دوخته بود افتاد...
لحظاتی نگاهش رو از من گرفت و با جدیت به نیمرخ نیما چشم دوخت سپس از دفتر بیرون رفت و دیگه تا پایان قرائت صیغه اون رو ندیدم!
وقتی صیغه ی محرمیت میان من ونیما جاری شد هیچ احساسی نداشتم!
برخورد خشك و سرد والدین نیما و چهره ی عصبی خودش پس از گنجاندن اون شرط در صیغه نامه باعث شده بود اعصابم به هم ریخته بشه و حالتی حاكی از زجر و نفرت از وضعیتی كه برای خودم به وجود آورده بودم بیش از هر چیزی من رو آزار میداد!
رفتار اونها به قدری سرد بود كه مامان و بقیه هم تقریبا یا بهشون برخورده بود یا عصبی شده بودن و زمانیكه می خواستیم از دفتر خارج بشیم خانم اخوان روی كرد به مامان طوریكه فقط طرف صحبتش مامان باشه و به نوعی به بقیه بی محلی كرده باشه گفت:امشب نیما پرواز داره و از ایران میره...من یكسری مهمون دعوت كردم...نیما مثل اینكه میخواد مهسا رو هم بیاره اگه دوست داشتین شما هم تشریف بیارین.
تا به حال در عمرم چنین طرز دعوت زشتی رو از كسی ندیده بودم!
مامان كه از شدت عصبانیت تمام صورتش حالا از سرخی به كبودی نشسته بود گفت:نخیر...من خودم مهمون دارم...شما به مهمونهاتون برسین...
و بعد صورتش رو برگردوند به سمت من و گفت:من با عمه هات و عموت برمیگردم خونه.
نیما كه دقایقی بود به شدت اخمهاش در هم رفته و از من فاصله گرفته و كنار باباش ایستاده بود با عصبانیت گفت:بریم دیگه زودتر...اینجا كه دیگه كاری نداریم همه جلوی درب معطل كردین...مهسا بیا...
از لحن صحبت و برخورد نیما به قدری عصبی شده بودم كه بی معطلی گفتم:تو برو..من میخوام با مامانم و مهمونامون برگردم خونه.
مامان كه گویا اصلا" توقع چنین جوابی رو از من نداشت یكباره چشمهاش برق زد و لبخند رضایتی روی لبش نقش بست و برگشت به سمت عمه ناهید و سمیرا و عمه نازی كه در گوشه ی ایستاده و منتظر بودند.
در این لحظه عمو احمد به طرف من اومد و در حالیكه هر دو چشمش از اشك پر شده بود من رو بغل كرد و بوسید و جعبه ی بزرگ مخملی سرویس طلایی رو به دستم داد و زد زیر گریه...
گریه ی عمواحمد كه به خاطر نبودن پدرم شروع شد بهانه ایی بود برای ریختن اشكهای دیگران...
مامان گویا بغض فروخورده اش در این چند سال یكباره شكسته شد و وقتی با كمك عمه ناهید و عمه نازی روی صندلی نشست دیگه كاملا" به هق هق افتاده بود و من كه سرم رو در سینه ی عمواحمد گذاشته بودم حالی بهتر از او نداشتم و انگار عقده ی تمام این چند سال در سینه ام بار دیگه شكست!
دقایقی طولانی به همین وضع سپری شد تا بالاخره سمیرا تونست من رو از عمواحمد جدا كنه...
وقتی اشكهام رو پاك كردم متوجه خانواده ی نیما كه با كلافگی و دلخوری زیاد و تكرار دائم این مسئله كه معتقدند در چنین روزی گریه شگون نداره خیلی سریع خداحافظی سردی با همه كرده و از سالن دفتر خارج شدند!
نیما لحظاتی كوتاه كنار من ایستاد بعد در حالیكه هنوز چهره اش عصبی و دلخور بود به آهستگی گفت:پس یعنی با من نمیخوای بیای بریم خونمون؟
اشكهای به جا مونده بر صورتم رو بار دیگه پاك كردم و با صدایی محكم گفتم:نه...در ضمن سفرت هم خوش...
نیما به قدری از شنیدن جمله ی آخر من عصبی شد كه دیگه كاملا" برای همه ی كسانیكه در دفتر به انتظار ایستاده بودن این قضیه قابل درك بود!
سپس نگاهی گذرا به همه كرد بعد به طرف مامان رفت و خداحافظی رو از او شروع و به عمواحمد ختم كرد...در پایان لحظاتی كوتاه بار دیگه به من نگاه كرد و با صدایی آروم گفت:مهسا خودت میدونی خیلی دوستت دارم...ولی این رسمش نیست من امشب از ایران میرم و معلوم نیست كی دوباره همدیگرو ببینیم...حداقل این چند ساعت رو بیا بریم خونه ی ما...
دوباره با صدایی محكم گفتم:نه.
- یعنی فرودگاه هم نمیای؟
- نه.
- مهسا این خیلی بده كه شروع رو با دلخوری...
به میون حرفش رفتم و گفتم:دلخوری رو تو شروع كردی...اونم به خاطرشرط ضمن...
حرفم رو قطع كرد و گفت:تو باید من رو قبلا" در جریان میگذاشتی.
لبخند تلخی زدم و گفتم:این وسط خیلی بایدها هم بوده كه از طرف تو صورت نگرفته...این رو بزن به پای تلافی یكی از اونها...
سمیرا با صدای بلند روی كرد به بقیه و گفت: ای بابا...اینهمه گریه و دلخوری باعث شد كلا" یادمون بره بگیم عروس و داماد حلقه هاشون رو دست همدیگه بكنن.
مامان به طرف من اومد و گفت:مهسا جعبه های حلقه رو گفتم بردار برداشتیشون؟بده به من...
در همین موقع یادم اومد كه هر دو جعبه رو توی خونه روی میز تحریرم جا گذاشتم و وقتی این موضوع رو به زبون آوردم سمیرا خندید و گفت:مهسا قربونت بشم معلومه تو دیگه دست همه ی عاشقا رو از پشت بستی ها...
با این حرف لبخند مصنوعی روی لبهای بقیه نشست و من و نیما فقط به هم نگاه كردیم سپس نیما با دلخوری مجددی گفت:من دیگه برم...مامان و بقیه پایین منتظرم هستن...با اجازه...خداحافظ همگی...
به محض اینكه برگشت از درب سالن خارج بشه همزمان سعید به داخل اومد و نیما محكم به سینه ی سعید خورد و اگه سعید نگرفته بودش مطمئنا" نیما تعادلش رو از دست میداد و ...
نیما با حركتی عصبی از سعید كه از او عذرخواهی كرده بود فاصله گرفت و لحظاتی كوتاه به چشمهای هم خیره شدند سپس بدون اینكه حتی با سعید خداحافظی و یا تشكری از اینكه او را از افتادن نجات داده بود بكند از درب سالن بیرون رفت!
سعید به بقیه نگاه كرد و با تعجب گفت:این آقا داماد چش بود؟!...طلب داشت؟
بعد چشمش به من افتاد و با لبخند كنایه آلودی گفت:تو نمیری باهاش عروس خانم؟...پایین منتظرتن...
سمیرا گفت:نه...گفت نمیخواد باهاشون بره.
سعید با همون لحن قبل ادامه داد:خوب پس معلوم شد داماد واقعا" طلب داشته چون عروسش رو نبرده...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سعید به بقیه نگاه كرد و با تعجب گفت:این آقا داماد چش بود؟!...طلب داشت؟
بعد چشمش به من افتاد و با لبخند كنایه آلودی گفت:تو نمیری باهاش عروس خانم؟...پایین منتظرتن...
سمیرا گفت:نه...گفت نمیخواد باهاشون بره.
سعید با همون لحن قبل ادامه داد:خوب پس معلوم شد داماد واقعا" طلب داشته چون عروسش رو نبرده...
به سعید نگاه كردم اما حرفی نزدم.
حس میكردم با گفتن این حرفها دلش خنك میشه و از اینكه من رو با طعنه مورد خطاب قرار میداد حرصش رو میخواد خالی كنه!
از درون دلم میخواست فریاد بكشم و بگم:سعید تو غرورت رو فقط برای چند دقیقه جلوی من شكستی ولی حالا خوشحال باش چون من باید یك عمر با غروری شكسته روزگارم رو سر كنم!
به علت ازدحامی كه درجلوی درب سالن ایجاد كرده بودیم یكی از كاركنان دفتر در كمال ادب به همه ی ما تذكر داد و همین باعث شد دیگه معطل نكنیم و همگی از ساختمان بیرون بریم.
با وجودی كه نیما از همه خداحافظی كرده بود اما گمان میكردم هنوز جلوی ساختمان ایستاده و منتظرم باشه ولی برخلاف تصورم وقتی از پله ها پایین رفته و وارد خیابان شدیم متوجه شدم نیما همراه خانواده اش چند دقیقه قبل رفته بوده!
حس میكردم تمام وجودم و غرورم زیر پا لگدمال شده...خدایا یعنی من استحقاق اینهمه تحقیر شدن رو داشتم؟!
زمانیكه همگی جلوی درب منزل ما رسیدیم مامان خیلی اصرار داشت كه همه رو به داخل خانه ببره اما عمواحمد رفتن به سر كارش و عمه نازی برگشتن به منزلش و سمیرا هم رفتن به شركت شهرام رو بهانه كرده و با وجود اصرارهای مامان اما همگی كلی عذرخواهی كرده و گفتند كه سر فرصتی مناسب در شبی دیگر حتما" دور هم جمع خواهند شد و به منزل ما می آیند.
سعید هم برای رفتن عجله داشت و میخواست هر چه زودتر به دفتر پدرش برگرده و وقتی از عمه ناهید خواست او نیز زودتر سوار ماشین شود عمه ناهید درجواب گفت:من پیش ثریا میخوام بمونم...شماها برین...
نمیدونم دلیلش چی بود اما سعید یكباره عصبی شد و با لحنی كلافه روی كرد به عمه ناهید و گفت:برای چی میخوای اینجا باشی؟!
عمه ناهید برای لحظاتی نگاه دقیق و محكم خودش رو به سعید دوخت كه باعث شد سعید در حضور همه بلافاصله به علت برخورد تندش از عمه ناهید عذرخواهی كنه و بعد برای توجیه رفتار خودش گفت:آخه مامان من نمی تونم دوباره این مسیر رو برگردم بیام دنبال شما و برگردونمتون خونه...خودتون میدونید كه بابا با مهندس شاهكوهی قرار داد شراكت اون شهرك ویلایی رو توی نوشهر با هم بستن برای همین از امشب باید طبق خواست بابا برم نوشهر...كلی كار دارم به خدا...باور كن وقت ندارم بیام دنبالتون...
عمه ناهید نگاه دلخورش رو هنوز به سعید ادامه داده بود و در جوابش گفت:منم از تو نخواستم بیای دنبالم...خودم میتونم آژانس بگیرم برگردم خونه...تو الان اصرار داری من رو برگردونی خونه...برگردم خونه چیكار كنم؟!...سارا كه دانشگاه رفته تا غروبم برنمیگرده سمیرا هم كه میخواد بره پیش شوهرش خودتم كه میری دفتر بابات از اونطرفم میخوای بری شمال باباتم كه تا دیر وقت دفتر خودشه...خوب تك و تنها توی خونه دلم میگیره...
سمیرا به سعید نگاه كرد و گفت:سعید مامان راست میگه...تو چیكار به مامان داری؟!
مامان من هم این وسط دائم اصرار بر ماندن عمه ناهید داشت.
سعید نگاه عصبی و كلافه ی خودش رو ابتدا به من و بعد به بقیه دوخت و سپس به عمه ناهید گفت:آخه مامان...شاید زندایی و مهسا برای شب و شام بیان دنبالشون و ببرنشون خونه ی داماد...یا شاید مهسا بخواد همین الان با زندایی بره اونجا...شایدم بخواد بره فرودگاه...چه میدونم شاید بخوان كه...
از لحن صحبت سعید كه به هر دلیلی دلش نمیخواست بگذاره عمه ناهید منزل ما باشه عصبی شدم و به میون حرفش رفتم و نگذاشتم ادامه بده و گفتم:خیالت راحت...ما نه شب خونه ی اونها میریم نه برای بدرقه ی كسی میریم فرودگاه.
چنان محكم حرفم رو زدم كه یكباره سكوت عجیبی در بین همه ی ما كه هنوز جلوی درب حیاط ایستاده بودیم حكمفرما شد!
نگاه همه به روی من ثابت موند...
لحظات كوتاهی گذشت و بعد سمیرا با لبخند گفت:مهسا جون قربونت بشم عروس كه اینقدر بداخلاق نمیشه...
به سمیرا نگاه كردم و گفتم:آخه معلوم نیست این سعید چش شده!!!...عمه دلش میخواد اینجا باشه و حتی برای برگشت هم میگه خودش آژانس میگیره اما این (به سعید اشاره كردم) داره از طرف من حرف میزنه و برنامه ریزی میكنه...من كی گفتم میخوام شب برم خونه ی آقای اخوان یا اصلا" كی از من شنید كه بگم شب برای بدرقه ی نیما میخوام برم فرودگاه كه حالا هی داره اینها رو به عمه یادآوری میكنه؟!
عمواحمد به طرفم اومد و بار دیگه بغلم كرد و گفت:اینقدر عصبی نباش عموجان.
نگاه سعید رو به روی خودم دیدم و لبخند خاصی كه بعد از حرفهای من روی لبش نقش بست...اما نتونستم معنی اون لبخند رو درك كنم!
سپس سعید از سمیرا خواست سوار ماشین بشه و بار دیگه با همه خداحافظی كردند.
عمواحمد و عمه نازی هم در ماشینی دیگه كه متعلق به عمواحمد بود نشستند و بعد از خداحافظی مجددی كه كردند از جلوی درب حركت كرده و همگی رفتند.
همراه مامان و عمه ناهید به داخل خانه رفتیم.
مامان هنوز بغض داشت و زمانیكه با عمه ناهید وارد آشپزخانه شدند و روی صندلیها نشستند باب صحبت از خاطرات بابا در بین اون دو باز شده بود...
به اتاق خودم رفتم و لحظاتی روی تختم نشستم...مرور صحنه هایی كه در دفتر محضراتفاق افتاده بود كلافه ام میكرد!
در همین لحظه گوشی موبایلم زنگ خورد...نگاهی به صفحه اش انداختم...نیما بود!
گوشی رو جواب دادم.
سر و صدا و هیاهویی كه از اطرافش در گوشی میپیچید و به گوشم می رسید كاملا" نشان از شلوغی منزلشون و مهمانهای اونها داشت!
نیما برعكس ساعتی قبل كه با عصبانیت و دلخوری از من جدا شده بود حالا با دنیایی از محبت و عشق صحبت میكرد!
حتی در بین حرفهاش به خاطر رفتاری كه كرده بود چندین بار عذرخواهی كرد...دائم اظهار دلتنگی در روزهای آینده ایی كه در پیش داشتیم رو مطرح میكرد و در نهایت امیدوار به داشتن روزهای خوش پس از این سالهای دوری رو متذكر میشد.
پی در پی در میون حرفهاش وقتی اقرار به دوست داشتن من میكرد میخواست تا من هم بگم كه چقدر دوستش دارم و چندین بار قول گرفت تا در مدتی كه نیست حتی برای یك لحظه هم فراموشش نكنم!
نیما صحبت میكرد و من بار دیگه همون احساس عجیب و مسخره ام به سراغم اومد:
خدایا نیما به من بدی نكرده...من كه دیگه نمی تونم سعید رو به دست بیارم...پس خدایا...خدایا كاری كن كه مهر نیما در دلم كم نشه...خدایا كاری كن كه لااقل دلخوش به داشتن همون روزهای خوبی باشم كه نیما داره از اونها صحبت میكنه...خدایا نجاتم بده از این برزخی كه در اون گیر كرده ام...خدایا من تا كی باید خودم رو گول بزنم؟...كی میتونم فكر سعید رو به طور كامل از ذهنم خارج كنم؟...من كه میدونم دیگه سعید تحت هیچ شرایطی نظرش نسبت به من برنمیگرده پس خدایا كاری كن زودتر بتونم با خودم و احساسم كنار بیام و واقعا" به پای نیما و برای نمیا منتظر باشم.
حدود یك ساعت مكالمه ی من و نیما به درازا كشیده بود و در پایان نیما با توجه به اینكه من گفته بودم شب به منزلشون و فرودگاه نخواهم رفت او هم دیگه اصراری نكرد و فقط خواست تا ایمیلهای همدیگرو به هم بدهیم و در این مدت از این طریق با هم رابطه داشته باشم.
وقتی میخواستیم با هم خداحافظی كنیم به یاد حلقه ها افتادم و گفتم:نیما نمیای حلقه ات رو بگیری؟
كمی مكث كرد و گفت:اگه شب میای اینجا شام پیش من باشی همین الان میام دنبال حلقه ام تا تو رو هم بیارم اینجا اما اگه نمیای منم دنبال حلقه ام نمیام.
دوباره كلافه شدم و گفتم:چه اصراری داری من رو ببری قاطی خانواده و فامیلت در حالیكه خودت خوب میدونی اونها اصلا" دوست ندارن من در بینشون باشم...
نیما مكثی كرد و بعد در حالیكه مشخص بود حالا جایی رفته كه صدای مهمانها در اطرافش نیست و جای خلوتی داره صحبت میكنه گفت:مهسا من به خانواده ام و فامیلم كاری ندارم...فقط به یك سوالم جواب بده...
- چیه؟...بپرس.
- تو الان زن من هستی یا نه؟...ما به هم محرم شدیم یا نه؟
- خوب كه چی؟چه ربطی داره؟
- یعنی من حق ندارم قبل رفتنم حتی یك ساعت با تو توی یه اتاق تنها باشم؟...حق ندارم قبل رفتنم ببوسمت و ...
تمام بدنم از شدت عصبانیت با شنیدن و تصور حرفهایی كه نیما زد یكباره داغ شد...خدایا!
اصلا" دلم نمیخواست به این حرفهای نیما گوش كنم برای همین به میون حرفش رفتم و به دروغ گفتم:نیما ببخشید همین الان كلی مهمون اومد برامون...باید برم.
خندید و گفت:من كه میدونم داری دروغ میگی ولی خوب عیبی نداره فرصت برای این حرفها و عملی كردنشون زیاده...مگه نه؟
جواب این سوالش رو ندادم و گفتم:نیما من دیگه باید برم...مامانم داره صدام میكنه.
باز هم خندید و گفت:بالاخره معلوم نشد مهمون اومده براتون یا مامانت داره صدات میكنه...خیلی خوب برو...فعلا" خداحافظ...راستی مهسا من از اونجا هر روز برات یك ایمیل میزنم...بی جواب نگذاریم.
كمی مكث كردم و گفتم:نه مطمئن باش جوابت رو میدهم.
نیما به هر بهانه ایی كه بود دلش نمیخواست تلفن رو قطع كنه اما چون حس میكردم تمایل شدیدی به این موضوع داره كه در اون لحظات حرف رو برگردونه به روی موضوعی كه من از اون فراری بودم با هر ترفندی بود بالاخره تونستم خداحافظی و تماس رو قطع كنم.
عشق و احساس نیما رو می فهمیدم اما نمیدونم چرا این ابراز احساساتش برای من بیشتر از اونچه كه لذت بخش باشه عذاب آور بود!
بعد از قطع تماس از اتاق بیرون رفتم و با دیدن چشمهای گریان عمه ناهید و مامان فهمیدم حسابی سر درد دل مامان باز شده!
برای اینكه مزاحمشون نباشم و از طرفی فكر خودم حسابی درگیر همه ی اتفاقات پیش اومده و مكالمه ام در پای تلفن با نیما شده بود یك لیوان آب خوردم و كنار اونها نموندم و به هال برگشتم و و با روشن كردن تلویزیون وانمود كردم كه مشغول تماشای اون هستم!
اون روز عمه ناهید تا بعد شام هم پیش ما بود و در تمام اون مدت با مامان حرف از گذشته ها میزدن و من بار دیگه در تنهایی خودم غرق میشدم!
در لا به لای حرفهایی كه عمه میگفت این رو هم فهمیدم كه سعید برای اجرای پروژه ی شهرك ویلایی كه به صورت شراكتی آغاز كرده بودن از طرف باباش برای مدت تقریبا نامعلومی تهران نخواهد بود...
خوش به حال سعید!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
وقتی موضوع رو به مامان گفتم با اكراه گفت:اگه خیلی نگرانی داره اذیتت میكنه خوب بلند شو یه تلفن بزن خونه ی آقای اخوان علت رو از اونها بپرس...گرچه كه من جای تو باشم این كارم نمیكنم...این خانواده اونقدر بی عاطفه هستن كه توی این مدت حتی یك بار هم حال تو رو نپرسیدن!...اما خوب اگه واقعا" میبینی از این بیخبری داری اذیت میشی بلند شو همین الان یه تلفن بزن خونشون...
میدونستم از اینكه من با منزل اونها تماس بگیرم مامان چقدر ناراضیه اما چاره ایی نداشتم!دلم بد جور برای نیما به شور افتاده و نگران بودم!
به سمت تلفن رفتم و در دفتر تلفن شماره ی منزل آقای اخوان رو كه قبلا" یادداشت كرده بودم پیدا كردم و شروع به شماره گرفتن نمودم.
با هر شماره ایی كه میگرفتم كاملا" احساس میكردم اعصابم به شدت در فشار میره...بالاخره بعد از خوردن چند بوق گوشی رو برداشتن!...صدای خشك و خشن آقای اخوان رو بلافاصله شناختم و گفتم:سلام...ببخشید من مهسا هستم...خوب هستین؟
- بله شناختمت...فرمایش؟
اولین شوك از این طرز برخورد به من وارد شد!...خدایا این چه طرز جواب تلفن دادنه؟!...این مرد حتی جواب سلام من رو هم نخواست بده!
كمی مكث كردم و بعد گفتم:ببخشید مزاحم شدم واقعیتش مدتیه از نیما خبری ندارم میخواستم ببینم...
با همون لحن خشك و توهین آمیزش به میون حرفم اومد و گفت:اگه توی خونتون تلویزیون یا رادیو روشن بود میفهمیدی وقته نماز مغرب و عشاءست...
مامان كه روی راحتی مقابل من نشسته و یك دستش رو روی دسته ی مبل راحتی گذاشته و سرش رو به اون تكیه داده بود به من نگاه میكرد...كاملا" از حالت چهره ی من متوجه شد كه با برخورد خوبی مواجه نشدم برای همین شروع كرد به تكان دادن سرش از روی تاسف.
آب دهانم رو با حرص فرو دادم و دندانهام رو به هم فشردم و سپس گفتم:قصد ندارم وقت عبادتتون رو بگیرم فقط میخواستم بدونم شما از نیما خبر دارین یا نه؟
- گوشی دستتون...
فهمیدم اصلا" نمیخواد با من حرف بزنه!
لحظاتی بعد صدای مادر نیما رو از آن سوی خط تشخیص دادم كه گفت:بله؟...بفرمایین؟
با كلافگی گفتم:سلام...ببخشید مثل اینكه خیلی بد موقع مزاحم شدم...من مهسا هستم...میخواستم بدونم شما از نیما خبری دارین یا نه؟...آخه مدتیه من...
خانم اخوان به میون حرفم اومد و گفت:مگه میشه بیخبر باشیم؟
- آخه مدتیه جواب ایمیلهای من رو نداده...منم شماره ی تماسی از نیما ندارم كه بهش زنگ بزنم و...
- ببین دختر خوب...نیما اونجا داره درس میخونه حالشم خوبه خوبه...این كه از حالش بیخبری به ما ربطی نداره حتما" وقت نمیكنه جواب دقیقه به دقیقه به لوس بازیها و بچه بازیهای كسی بدهد...تو هم اینقدر متوقع نباش بگذار با خیال راحت به درسش برسه...هر وقت فرصت كنه حتما" واست نامه میده دیگه...اونجا هم نمیگذاری یه نفس راحت بكشه؟
از شدت عصبانیت خون داشت خونم رو میخورد!
خدایا چرا باید چنین برخوردهای زشت و غیر محترمانه ایی با من بشه؟!
با عصبانیت گفتم:پس حالش خوبه؟
- بله...انشالله چشم حسود و بخیل كور و دور...حالش خیلی هم خوبه...دو شب پیش باهاش تلفنی حرف زدیم.
- خوب خدا رو شكر فقط میخواستم حالش رو بدونم در ضمن من اصلا" توقعی ندارم كه نیما به قول شما...
نگذاشت حرفم تموم بشه و گفت:تو هم بهتره بری وضو بگیری نمازت رو بخونی بگذاری ما هم به عبادتمون برسیم...البته بعید میدونم اهل خدا و نماز باشی...از این به بعدم اگه خواستی باز اینجا تلفن كنی یه نگاه به ساعتت بنداز بلكه بفهمی بی وقت نباشه.
دیگه احساس میكردم از تمام صورتم داره حرارت بلند میشه و با حرص گفتم:باشه چشم...به عبادتتون برسین.
و بعد با عصبانیت محكم گوشی رو روی تلفن كوبیدم و تماس رو قطع كردم!
مامان كه هنوز نشسته بود و به من نگاه میكرد با خشم گفت:حقته...حالا بشین دلشوره بنداز به جونت كه چرا از نیما خبر ندارم چرا جواب نامه ام رو نداده...من كه نمیدونم چی بهت گفتن پای تلفن اما از ریختت معلومه اونچه رو كه لایقش بودی باهات رفتار كردن...من كه حریف تو نشدم از همون اول حالیت كنم اینها به درد تو نمیخورن...زبونم مو درآورد بس كه مثل اسپند روی آتیش بالا پایین رفتم اومدم گفتم نكن مهسا نكن...گوش نكردی...حالا بكش...هر چی بكشی حقته...توی این مدت یه احوال از تو نپرسیدن پسرشونم كه به قول خودت مدتیه بیخیالت شده اونم لنگه ی ننه و باباشه...حالش خوبه خوبه معلوم نیست سرش كجا گرمه...اما توی نفهم بشین دلشوره بگیر كه ای وای نكنه اتفاقی واسه شازده افتاده باشه...
خودم كه از درون عصبی بودم حالا مامان هم دوباره شروع كرده و دست بردار نبود!
تمام حرصم رو كه از شنیدن حرفها و لحن بد پدر و مادر نیما داشتم یكباره با فریاد سرمامان خالی كردم و گفتم:بسه دیگه دست از سرم بردار.
مامان كه با شنیدن فریاد من بهتزده شده بود كمی نگاهم كرد و گفت:صدات رو برای من بالا نبر...اگه خیلی عرضه و وجود داشتی این داد رو باید روی سر اونها میكشیدی كه معلوم نیست پشت تلفن چی بارت كردن كه اینطوری یه گوله آتیش شدی.
با عصبانیت از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم و درب رو محكم به هم كوبیدم...صدای غرغرها و ناله و نفرینهای مامان رو می شنیدم كه دائم به خودش بد و بیراه میگفت!
روی تخت نشستم كتابم رو كه روی اون بود برداشتم و با حرص به گوشه ی اتاق پرت كردم!
خیالم از بابت سلامتی نیما راحت شده بود اما شخصیت لگدمال شده ام دردی در من به وجود آورده بود كه تا اعماق استخوانم رو میسوزاند!
بعد اون شب حدود یك هفته حالتی از قهر و دلخوری بین من و مامان حكمفرما بود و بالاخره یك شب وقتی از دانشگاه برمیگشتم دسته گلی خریدم و با هزار زور و التماس و خواهش و عذرخواهی كه از مامان كردم بالاخره من رو بخشید و با هم آشتی كردیم.
فصل زمستان رسیده بود و یكروز كه از خواب بیدار شدم تا برای رفتن به دانشگاه آماده بشم متوجه ی برف سنگینی كه از شب قبل شروع به بارش كرده و همه جا رو سفید پوش كرده بود شدم و مجبور شدم طبق سفارشهای پی در پی مامان حسابی لباس گرم بپوشم تا در طول مسیر دانشگاه دچار سرماخوردگی نشم.
زمانیكه میخواستم از درب هال خارج بشم صدای زنگ تلفن بلند شد!
با ترس و تعجب از تماس بدهنگام تلفن بار دیگه به هال برگشتم و به مامان كه حالا گوشی تلفن رو برداشته بود نگاه كردم و منتظر شدم ببینم چه كسی با منزل تماس گرفته!
بعد از گذشت دقایقی وقتی تلفن رو قطع كرد فهمیدم خاله ثمین كه گویا در ماه سوم بارداری بوده دچار خونریزی شده و عموناصر طبق خواسته ی خاله اون وقت صبح از بیمارستانی كه خاله رو در اون بستری كرده بوده با خونه ی ما تماس گرفته و گفته از طریق ارتش یك بلیط براش گرفته و ساعت پروازش رو به مامان گفته و خواسته كه برای مدتی جهت پرستاری و نگهداری از دوقلوها به منزلشون بره.
مامان طفلك اولش خیلی هول كرد و نگران خاله ثمین بود اما با اطمینانی كه عموناصر به او داد مشخص شد فقط برای پرستاری و كمكهای خواهرانه اشه كه خاله خواسته مامان به اونجا بره.
در ابتدا متوجه شدم مامان به خاطر من كمی در رفتن تردید داره اما بهش اطمینان خاطر لازم رو دادم و گفتم خاله در شرایطیه كه مسلما" احتیاج بیشتری به مامان داره و بالاخره تونستم بعد كلی حرف راضیش كنم تا با خاطری آسوده در ساعت مقرر به فرودگاه بره و خیالش از هر جهت به خاطر من راحت باشه.
وقتی بار دیگه خواستم به سمت درب هال برم حسابی مامان رو بوسیدم و خداحافظی كردم و خواستم از قول من هم به همه سلام برسونه و دوقلوها رو حسابی ماچشون كنه و سپس از منزل خارج شدم.
تا به دانشگاه برسم به علت شرایط آب و هوا و برفی بودن جاده كمی دیرتر از معمول سركلاس حاضر شدم و خوشبختانه از اونجایی كه استاد میدونست من و بیشتر بچه ها از تهران به دانشگاه میریم به خاطر تاخیر سختگیری نكرد و بدون دردسر سمت صندلی خودم رفتم تا بنشینم.
اون ساعت یكی از درسهای عمومی رو داشتیم و به محض اینكه خواستم سر جایم بنشینم در كمال تعجب هما رو دیدم كه در ردیف انتهایی دختران روی یكی از صندلیها نشسته!
خدایا باز دوباره سر و كله ی این پیدا شد!
پایان ساعت درسی اونقدر غرق در خودم و مبحث كلاس شده بودم كه حضور هما رو به كل از یاد برده بودم و وقتی متوجه شدم رو به روی من ایستاده بلافاصله حالتی از كلافگی و عصبانیت به خودم گرفتم و گفتم:ای وای خدا...ببینم تو چرا دست از سر من برنمیداری؟...مثل اینكه هر چند وقت یكباربهم ریختن اعصاب من برات جنبه ی سرگرمی پیدا كرده...آره؟
كلاس كم كم خالی میشد و اون سه دختری كه قبلا" برخورد من وهما رو در سلف دیده بودن در حالیكه هر كدوم هنگام رد شدن از پشت هما یك شكلك مسخره از خودشون در می آوردن به طوریكه هما متوجه نمیشد و باعث خنده ی آهسته ی دیگران میشدن سبب فروكش كردن عصبانیت من هم شدن و بالاخره بعد از مدت كوتاهی كلاس خلوت خلوت شد.
هما كه تا اون لحظه یك كلمه هم حرف نزده بود نفس عمیق و صدا داری كشید و گفت:من امروز اصلا" كلاس ندارم و فقط به خاطر تو اونهم به اصرار سیما بلند شدم اومدم دانشگاه...اما قبل اینكه حرفهام رو بهت بگم میخوام هر چی بد و بیراه توی دلته و میخوای بهم بگی چون از من و تیپهای مثل من تصور وحشتناكی توی ذهنت درست كردی همه رو بریزی بیرون و همین الان همه رو بهم بگی...باور كن كلی با خودم كلنجار رفتم تا طبق حرف سیما راضی شدم دوباره بیام و بخوام با تو حرف بزنم...پس فعلا" كه آستان تحملم بالاست میتونی هر چی دلت میخواد بهم بگی...بگو...هر چی دوست داری بگو...چون بعدش كه من حرفهام رو بزنم معلوم نیست چی پیش میاد...
از روی صندلیم بلند شدم و كیف و جزوه و كتابم رو برداشتم و گفتم:هما برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله كنه...من اصلا" دوست ندارم نه با تو حرف بزنم نه پای حرفات بشینم.
از كنار هما رد شدم كه بازوم رو گرفت و گفت:مهسا...من و خواهرام و پدر ومادرم هیچ وقت توی دنیا بدخواه كسی نبودیم و نیستیم.
بازوم رو از دستش كشیدم بیرون و با تمسخر گفتم:چه خوب...پس یه دونگ دیگه از بهشتم به نام خودتون زدین.
هما كمی مكث كرد و سپس لب پایینش رو با حرص در میان دندانهاش گرفت و گویا با این كار میخواست اعصابش رو كنترل كنه و بعد گفت:بهشت و جهنم رو اعمال هر كسی براش تعیین میكنه...من نه ادعای بهشتی بودن دارم نه اطمینان از جهنمی بودن تو...اما مطمئنم اگه بخوای همینجوری ادامه بدهی دنیاتم با جهنم یكی میشه...
با عصبانیت به سمت هما برگشتم و خواستم جوابش رو بدهم كه گوشی موبایلم شروع كرد به زنگ خوردن و در حالیكه سعی داشتم گوشیم رو از كیفم بیرون بیارم و دستهام هم پر بود از كتاب و جزوه روی به هما گفتم:جون هركی دوست داری برای من یكی بالای منبر نرو...همین چند شب پیش عمو و زن عموت به قدر كافی اراجیف بارم كردن تو دیگه بیخیال شو...اصلا" من بی دین بی خدا بی قرآن بی نماز بابا بی خیال دست از سرم بردارین دیگه...
هما قدمی به سمت من برداشت و در حالیكه یك سمت كیفم رو نگه داشت تا باز بمونه و من بتونم به راحتی موبایلم رو از توی اون پیدا كنم گفت:مهسا من به دین و اعتقاد تو كاری ندارم...هر كسی رو توی گور خودش میگذارن و هیچكس مامور بهشت و دوزخ دیگری نمیشه...اما من خودم نسبت به اونچه كه خدا و پیغمبر توی قرآن گفته اعتقاد راسخ دارم...هیچ وقتم سعی نكردم توی چیزی تظاهر داشته باشم...ظاهر و باطنم یكیه...اگه میگم بخوای همینجوری ادامه بدهی دنیاتم جهنم میشه منظورم چیز دیگه اس نه اونچه كه توی كله ی تو هستش.
بالاخره گوشی رو پیدا كردم و در حالیكه با دیدن صفحه ی اون متوجه شدم مامان پشت خطمه با اشاره به هما خواستم حرفش رو ادامه نده و زمانیكه با مامان صحبت كردم فهمیدم عازم فرودگاه شده و در ادامه گفت كه عمه ناهید تلفن زده و وقتی مطلع شده مامان داره میره پیش خاله ثمین خواسته كه من بعد دانشگاه برم منزل اونها و در خونه تنها نمونم.
با عصبانیت گفتم:من كه راه خونه ی عمه ناهید رو بلد نیستم!اصلا" یادم نیست خیابان چندم بودن!حتی پلاكشونم بلد نیستم!درثانی مسیرتاكسی خورشم نمیدونم!برای چی شما قبول كردی برم اونجا؟من اونجا نمیرم.خونه ی خودمون راحتترم...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
مامان كه از شنیدن صدای عصبی من كلافه شده بود گفت:یه لحظه زبون به دهن بگیر تا من حرف بزنم...سمیرا گفته خودش با ماشین میاد جلوی خونه دنبالت.
با حرص گفتم:این چه كاریه؟!...من از دانشگاه برم خونه بعد اون بیاد دنبالم برم اونجا؟!...مامان شما هم مثل اینكه خیلی حوصله داری ها!
صدای مامان قطع و وصل میشد اما كم و بیش فهمیدم كه داره میگه:در هر صورت سمیرا میاد دنبالت اگه دلت خواست برو نخواستی هم به جهنم بمونم خونه...
و بعد تماس قطع شد!
هما كه هنوز منتظر ایستاده بود به من نگاهی كرد و گفت:حالا میگذاری حرف بزنم یا بازم میگی نمیخوای از من چیزی بشنوی و برم دنبال كارم؟
گفتم:هما جون هر كی دوست داری بفهم...من اصلا" نمیخوام با شماها رابطه داشته باشم...خود نیما هم روی این قضیه تاكید داره.
لبخندی روی لبش نقش بست و در حالیكه حالا گوشی موبایل اون به صدا دراومده و قصد پاسخگویی به گوشیش رو داشت در ضمنی كه موبایل رو به سمت گوشش نزدیك میكرد گفت:چه جالب...و تو هیچ وقت این سوال رو از خودت نپرسیدی به چه دلیل نیما دوری از ما رو به تو تاكید میكنه؟!
لبخند كنایه آلودی زدم و گفتم:خوب معلومه دیگه...چون اون بهتر از من شماها رو میشناسه و میدونه چه اخلاقی دارین و ممكنه هر لحظه اعصاب من رو خراب كنید.
هما شروع كرد پاسخ دادن به موبایلش و من برگشتم كه از درب كلاس خارج بشم.
هنوز چند قدم بیشتر به طرف درب نرفته بودم كه دوباره هما بازوی من رو گرفت و به شخصی كه پشت خطش بود گفت:دیدی گفتم بیخود من رو توی این برف راهی دانشگاه نكن...این اصلا" نمیخواد حرف گوش كنه...به زور كه نمیتونم نگهش دارم!
خواستم بازوم رو از دستش بیرون بكشم كه دیدم به فرد پشت خطش گفت:بیا خودت باهاش حرف بزن...ببین اصلا" نمیخواد بدونه چی میخوام بهش بگم...
و بعد گوشی رو به سمت من گرفت!
لحظاتی كوتاه به چشمهای همدیگه خیره شدیم و بعد در حالیكه هما گوشی موبایلش رو به سمت من گرفته و اشاره میكرد اون رو بگیرم گفت:بگیر...با تو كار داره...
با عصبانیت گوشی رو گرفتم و كنار گوشم قرار دادم و گفتم:بفرمایین؟
صدای دختری از پشت خط به گوشم رسید كه گفت:مهسا جون سلام.من سیما هستم.خواهش میكنم...التماست میكنم بگذار هما با تو حرف بزنه...به خدا ما بد تو رو نمیخوایم...الان چند ماهه خانواده ی من همگی دچار عذاب وجدان شدیم...تو رو خدا بگذار هما حرفهاش رو بهت بگه...حداقل اگرحرفها رو قبول نكنی و یا حتی باور نكنی اما ما رو از عذاب و مسئولیتی كه روی دوش خودمون حس میكنیم خلاص كردی.
لحظاتی سكوت كردم و بعد با تعجب و صدایی آروم گفتم:عذاب وجدان!!!...بار مسئولیت!!!...این حرفها چیه؟!...نكنه حرفهایی كه زن عموت پشت سرم زده رو تایید كردین و توی فامیلتون عامل پخش اون حرفها شدین حالا از اینه كه وجدان درد گرفتین؟
صدای چند تا از بچه های كلاس كه سرشون رواز درب داخل كردن در فضا پیچید كه به من گفتن زودتر برم بیرون و همراه اونها به دفتر استاد وامقی برم چون استاد همه رو خواسته جلوی دفترش و میخواد موضوع مهمی رو بگه...
همین باعث شد گوشی هما رو بدون اینكه حرف دیگه ایی بزنم یا منتظر حرفی از طرف سیما در آنسوی خط باشم به سمتش گرفتم و گفتم:بگیر گوشیت رو...استاد وامقی در مورد امتحان آخری كه از همه گرفت و همه رو تهدید كرد به اینكه این ترم میندازتمون میخواد حرف بزنه...باید برم...
هما گوشی رو از من گرفت و در حالیكه به عقب عقب رفتن من سمت درب كلاس خیره شده بود گفت:باشه...برو...من تا ساعت آخر توی دانشگاه هستم...الان میخوام برم سمت دانشكده ی الهیات...توی مسجد اونجا چند تا از دوستام دارن روی یه پروژه ی تحقیقاتی كار میكنن میرم پیش اونها...فكرات رو بكن اگه واقعا" دلت خواست بفهمی چی میخوام بهت بگم بیا اونجا...
برگشتم به سمت درب كه از كلاس بیرون برم دوباره صدای هما رو شنیدم كه گفت:مهسا؟...چرا هیچ وقت برات این سوال پیش نیومد كه به چه دلیل ما یا مامان و بابامون برای صیغه شدنت به محضر نیومدن؟...ببین...حرفهایی كه میخوام بهت بگم ارتباط مستقیم با زندگی خودت داره ها...فقط این رو بدون كه من و خانواده ام هیچ نفعی از حرفهایی كه میخوام بهت بگم نمیبریم و تازه ضرر هم ممكنه بكنیم...اما همون ایمان و اعتقاداتی كه داریم و تو دائم سعی داری ما رو با اونها به باد انتقاد و طعنه بگیری باعث شده هر ضرری رو توی این دنیا به جون بخریم اما مدیون كسی نباشیم وقتی مردیم...حالا برو.
گیج و متعجب از حرفهای آخری كه شنیده بودم از كلاس زدم بیرون و به سمت دفتر استاد وامقی رفتم.
وقتی جلوی دفتر استاد رسیدم از صدای سوت و هورا و كف زدن بچه ها فهمیدم استاد به خاطر تقاضای همه ی بچه ها كه امتحان قبل رو افتضاح داده بودن و تكرار مجدد اون رو میخواستن بالاخره پذیرفته و تاریخ آزمون بعدی رو با كلی شرط و شروط و تهدید به اینكه حسابی سختگیری خواهد كرد اعلام كرده!
شلوغی و هیجان و خوشحالی كه دانشجوها به جهت فرصت دوباره ایی كه به دست آورده بودن هم نتونست من رو از گیجی حرفهای آخری كه از هما شنیده بودم خارج كنه!
میتونستم حس كنم كه اصلا" حرفهای جالبی از هما نخواهم شنید و همین موضوع احساس خیلی بدی رو بهم القاء میكرد!
فكرم به قدری مشغول شده بود كه دو كلاس بعدی و حتی وقت ناهار هم اصلا" توی حال خودم نبودم!
نمیدونم چرا علاوه بر اون حس بد حالا ترس هم در وجودم داشت ریشه میكرد...وحشت عجیبی داشتم از اینكه بعد از اتمام كلاسها برم به سمت ساختمان رشته ی الهیات و مسجد دانشگاه و به حرفهای هما گوش كنم!
وقتیكه كلاسها تمام شد و وسایلم رو جمع كردم و از ساختمان دانشگاهمون بیرون رفتم بار دیگه بارش برف شروع شده بود.
و این بارش به قدری تند و ریز بود كه از برخورد ذراتش به صورتم حس میكردم شیشه های ریز و تیزی هستند كه میخواهند صورتم رو بخراشند.
با اینكه زیپ كاپشنم رو تا بالا بسته بودم و شالم رو هم حسابی دور گردنم پیچیده بودم ولی به شدت می لرزیدم...مطمئن بودم این لرزش فقط از سرما نیست!
هر قدمی كه به سمت ساختمان الهیات برمیداشتم ضربان قلبم كوبنده تر و قدمهام یكی بعد از دیگری سست تر و به سنگینی كوه میشد!
زمانیكه به نزدیك درب ورودی مسجد رسیدم همان موقع هما رو دیدم كه از اونجا خارج شد و مشغول مرتب كردن چادر روی سرش شده.
نزدیكش كه رسیدم سرش رو بالا گرفت و با دیدن من لبخندی روی لبش نقش بست و گفت:دیگه نا امید شده بودم داشتم برمیگشتم خونه...فكر نمیكردم دیگه بیای!
پاسخی ندادم و فقط نگاهش كردم!
به طرفم اومد و گفت:بیا بریم سمت پاركینگ...ماشینم اونجاس...توی ماشین با هم صحبت میكنیم.
همراهش به سمت پاركینگ رفتم و سپس سوار ماشین هما كه یك رنوی نوك مدادی رنگ بود شدیم و لحظاتی بعد از دانشگاه بیرون رفتیم.
كمی از مسیر كه گذشت جلوی یك دكه ی روزنامه فروشی نگه داشت و از اونجا كه چای داغ هم می فروخت دو لیوان چایی در لیوانهای یكبار مصرف با چند حبه قند خرید و به داخل ماشین برگشت.
توی اون هوای سرد خوردن چایی داغ واقعا" لازم بود.
وقتی لیوان رو از هما می گرفتم دستهام می لرزید و هما كاملا" متوجه ی این وضع شد و گفت:مثل اینكه زیادی سردته...فقط امیدوارم این لرزش دستت ناشی از اعصاب نباشه.
لیوان رو بین دو دستم گرفتم و گفتم:هم از سرما میتونه باشه هم از اعصاب...از وقتی اون حرفها رو توی كلاس بهم زدی پاك فكرم رو مشغول كردی...همین الانشم كه توی ماشینت نشستم حسابی اعصابم به هم ریخته و از كنجكاوی دارم میمیرم...میشه زودتر حرفات رو بگی؟
هما كمی از چایی اش رو خورد و گفت:ببین مهسا قبل اینكه اصل حرفهام رو بزنم فقط خواهش میكنم سعی كن به اعصابت مسلط باشی و اگه سوالی كردم یا حرفی خواستی بگی با صبر و تامل باشه...خواهشا" عجله نكن.
با سر حرف هما رو تایید كردم و او در ادامه گفت:مهسا چقدر در مورد نیما تحقیق كردین؟اصلا" قبل اینكه تصمیم به این مهمی بگیری تحقیق كردین یا نه؟
جوابی ندادم ولی از طرز نگاهم فهمیدم پاسخم منفی است!
سرش رو به علامت تایید تكان داد و گفت:حدس میزدم...یعنی حدس كه چه عرض كنم میشه گفت مطمئن بودم...خوب حالا میشه بگی از وقتی نیما رفته تا حالا چند بار رفتی خونه ی عموم؟اصلا" توی این مدت رفتی اونجا یا نه؟
باز هم نگاهش كردم و بار دیگه فهمید جوابم منفیه!
دوباره سرش رو با همون هدف قبلی چند بار تكان داد و كمی دیگه از چای اش رو خورد و گفت:حالا سوال آخر...مطمئنم مدتیه از نیما هم بیخبری...حالا میخوام بهم بگی چند وقته از همدیگه بی خبرین؟...هر چی دقیق تر بگی بهتره.
با كلافگی گفتم:اصول الدین می پرسی؟!...حرفت رو بگو دیگه.
نگاهم كرد و گفت:ازت خواهش كردم به اعصابت مسلط باشی و حوصله كنی...خوب حالا بگو چند وقته از هم بی خبرین؟
با حرص مقداری از چای رو خوردم و كمی فكر كردم سپس زمانی رو كه هما پرسیده بود بهش گفتم و او مكثی كرد سپس زیر لب گفت:پس فطرت بی وجدان...
با تعجب نگاهش كردم و گفتم: با منی؟!!!
- نه بابا...با اون كسی بودم كه مستحق خیلی بدتر از این حرفهاس.
ته مانده ی چایی اش رو سر كشید و لیوان رو مچاله كرد و در كیسه ایی كه از توی داشبورد ماشین بیرون كشید قرار داد سپس گفت:مهسا...ما به خاطر یكسری اختلاف عقیده و سلیقه در زندگیمون با عمو و عمه ام رابطه نداریم البته نه اینكه از هم بیخبر باشیم و یا قطع رابطه كرده باشیم...نه ولی اصلا" رابطمون مثل اون دو تا خانواده كه با هم خیلی قاطی هستند نیست...پدر من یك فرد خیلی معتقد و یك مومن واقعیه مامانمم همین طور اما خط فكریشون و حتی روش تربیت فرزندهاشون زمین تا آسمون با منش و رفتار عمو و عمه ام تفاوت داره...حالا اینكه اونها بهترن یا ما قضاوتش با خداس اما هیچ وقت از نظر فكری آب خانواده ی ما با اونها توی یه جوی نرفته و معمولا" پدرم و عموم با هم بحث دارن...آخرین بحثی كه بین اونها در گرفت راستش رو بخوای سر تو بوده.
با تعجب نگاهش كردم و گفتم: سر من؟!!...بابای تو و بابای نیما خط فكریشون چه ربطی به من داشته كه سر من بحثشون بشه؟
هما ادامه داد:چون بابای من معتقده داره به تو خیانت میشه...میدونم كه تو از هیچی خبر نداری اما باید تحمل شنیدن اینهایی كه الان میخوام بهت بگم رو حسابی در خودت تقویت كنی...ببین...رویا دختر عمه ی منه و تقریبا"6سال پیش ازدواج كرد و یك سال بعدشم بچه دار شد بچه اشم همون دختر كوچولویی بود كه فكر كنم توی مراسم عموی بزرگم دیدیش...وقتی دخترش هنوز 1سالش تموم نشده بود یك شب كه ما هیچ وقت دلیل واقعیش رو نفهمیدیم شوهرش سكته ی قلبی كرد ولی بعدها اینطور كه از گوشه و كنار شنیدیم همون شب فوتش قبل از مرگ مشاجره ی سختی بین رویا و اون در گرفته بوده...
در حالیكه دهانم از تعجب باز مونده بود به میون حرف هما رفتم و گفتم:یعنی رویا الان یك زن بیوه اس؟!!
هما به صورت من خیره شد و گفت:هم آره هم نه...و اصل موضوع همینه كه الان میخوام بهت بگم.
باقی مونده ی چایی ام رو از شیشه ی ماشین بیرون ریختم و لیوانم رو پرت كردم كنار ماشین و دوباره شیشه رو بالا كشیدم و منتظر ادامه ی حرف هما شدم و او گفت:وقتی دخترش تقریبا"سه ساله شد عموم رویا رو صیغه اش كرد و تقریبا" تا یكسال كسی از این موضوع خبر نداشت اما كم كم همه فهمیدن كه رویا صیغه ی كی شده...
احساس كردم پشتم از درد تیر كشید و تمام بدنم داغ شد...به میون حرف هما رفتم و گفتم:رویا صیغه ی كی شده بوده؟!...عموت؟!!!
هما خنده اش گرفت و گفت:نه دیوونه...عموی من كه میشه دایی رویا...دایی كه خواهرزاده اش رو نمیتونه صیغه كنه.
كیفم رو كه روی پام بود با هر دو دست به آهستگی چنگ زدم...ضربان قلبم حالا شدت بیشتری گرفت و حس میكردم با هر ضربه كه به قفسه ی سینه ام كوبیده میشه میخواد بزنه بیرون...گفتم:هما رك و پوست كنده برام حرف بزن...فیلم سینمایی كه تعریف نمیكنی میخوای هیجان بدهی بهش...
هما سرش رو به علامت تایید حرف من تكان داد و گفت:باشه باشه...برات میگم...عموم وقتی پگاه سه ساله بود رویا رو برای نیما صیغه ی5ساله كرد.
وقتی این حرف از دهان هما خارج شد حس كردم چیزی در درون قلبم فرو ریخت!
تمام بدنم بی حس شد و دیگه قدرت حرف زدن نداشتم و فقط خیره به هما نگاه كردم و منتظر شنیدن بقیه ی حرفش شدم.
هما ادامه داد:اولش از همه مخفی كرده بودن ولی خوب شتر سواری اونم توی فامیل كه دولا دولا نمیشه...كم كم همه فهمیدن...اوایل باورش سخت بود ولی یواش یواش یه چیز عادی شد تا اینكه بعد از یكسال و نیم تقریبا" زمزمه های عجیبی به گوش رسید و اونم وقتی شدت گرفت كه عمو و زن عموم برای زندگی به تهران برگشتن و فهمیدن نیما با یه دختری دوست شده و بقیه ماجرا رو هم كه خودت بهتر از من در جریانی...ما فكر میكردیم موضوع تو و نیما فقط یه شیطنت از طرف نیماست و با تدبیر عمو و درایت زن عمو و زیركی رویا موضوع تموم میشه...اما نشد و وقتی یك شب بعد از كلی ماجرا و بگو مگو توی فامیل به گوش بابام رسید كه میخوان بیان خواستگاری تو بابای من از عموم خواست قبل از هر كاری صیغه ی بین رویا و نیما رو فسخ كنن عموم هم گفت باشه و از اونجایی كه بابام به عموم اعتماد كرد دیگه پی موضوع رو نگرفت و همه هم فكر میكردیم این فسخ صیغه میان رویا و نیما حتما" صورت گرفته ولی درست همون شب آخر كه روزش بین تو و نیما صیغه ی محرمیت خونده بودن و زن عموم همه رو شام دعوت كرده بود و تو اون شب نیومدی اونجا من و سیما و سیمین از رفتاری كه بین رویا و نیما دیدیم فهمیدیم هیچ فسخی صورت نگرفته و با این وجود تو رو هم به صیغه ی نیما در آورده اند...در اون شرایط بود كه مطمئن شدیم تو و خانواده ات هیچی از موضوع نمی دونید!...وقتی همون شب موضوع رو یواشكی به مامانم گفتیم اونم سریع همه چی رو به بابام گفت و مشاجره ی سختی بین عموم و بابام در گرفت و ما به حالت قهر از خونشون اومدیم بیرون...مامان و بابام معتقد بودن با كاری كه اونها كردن دارن با زندگی تو بازی میكنن و خیانت محسوب میشه...اگه تو در جریان امر بودی قضیه فرق میكرد ولی وقتی بی خبریت برای ما بی برو برگرد ثابت شد كار عموم و خانواده اش به دروغ و خیانت و سنت شكنی و هزار چیز دیگه مرتبط میشد كه این در قاموس اسلام از دید پدر من كاملا" رد شده اس...مامانم دائم میگفت خدا رو خوش نمیاد با زندگی و آبروی دختر مردم و یك خانواده بازی كنن و معتقد بود هر چه زودتر باید این موضوع به گوش تو و مادرت برسه...بابام خیلی عصبی بود ولی با این حال میگفت به خاطر اتمام حجتی كه با داداشش یعنی عموم كرده احتمالا" بعد از رفتن نیما هم شده حتما صیغه ی رویا رو فسخ میكنن و از ما خواست مدتی حرفی نزنیم و سكوت كنیم اما...
هما مكث كرد و به من خیره شد...
حس میكردم از شنیدن این حرفها تمام نیروی بدنم تحلیل رفته...با صدایی كه به ناله شبیه بود گفتم:اما چی؟
- اما واقعیتش چند ماه پیش...تقریبا" دو ماه پیش وقتی خبردار شدیم عموم با خرج خودش رویا و بچه اش رو فرستاده پیش نیما تا مدتی اونجا باشن دیگه مطمئن شدیم عموم و خانواده اش چه آدمهای كثیف و مزور و دروغگویی هستند...مامانم هر وقت اسم تو توی خونه ی ما می اومد اشكش سرازیر میشد و میگفت:خدا رو خوش نمیاد...ما خودمونم دختر داریم...اگه یكی با دختر ما اینجور كنه چه حالی میشیم؟...ما مسئولیم...باید موضوع رو به مهسا و مامانش بگیم وگرنه دینش به گردنمون تا قیامت باقیه...
با صدایی كه به سختی از گلوم خارج میشد گفتم:یعنی این مدت كه من از نیما خبری ندارم رویا اونجا پیشه نیماس؟
هما با سر حرفم رو تایید كرد.
یكباره حس كردم تمام وجودم رو حالت تهوع گرفته...درب ماشین رو باز كردم و با وجود بارش شدید برف كنار جوی آب نشستم و بی اراده در حالیكه اشك می ریختم شروع كردم به عق زدن!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
با صدایی كه به سختی از گلوم خارج میشد گفتم:یعنی این مدت كه من از نیما خبری ندارم رویا اونجا پیشه نیماس؟
هما با سر حرفم رو تایید كرد.
یكباره حس كردم تمام وجودم رو حالت تهوع گرفته...درب ماشین رو باز كردم و با وجود بارش شدید برف كنار جوی آب نشستم و بی اراده در حالیكه اشك می ریختم شروع كردم به عق زدن!
تمام وجودم از نفرت پر شده بود.
خدایا این چه بلایی بود كه نیما و خانواده اش سر من آورده بودند؟!!
چه تصوری میتونستم از كار و عملكردشون نسبت به خودم داشته باشم؟!!...آیا داشتم مجازات میشدم؟!...اما به چه گناهی؟!
مطمئن بودم این حالت تهوع من دلیلی جز فشار عصبی نداره...از سرما و ضعف اعصابی كه با شنیدن ماجرا به من دست داده بود تمام بدنم می لرزید و زانوهام سست شده بود...در حالیكه روی زمین كنار جوی آب زانو زده و نشستم سرم رو روی جوی آب خم كرده و دائم عق میزدم...قدرت بلند شدن نداشتم!
هوا رو به غروب و تاریكی بود...اشك بی امان از چشمهام سرازیر شده و هر چه بیشتر هوا تاریك میشد من به تاریكی سرنوشت خودم كه فقط و فقط خودم رو در اون مقصر میدونستم بیشتر ایمان می آوردم.
چقدر اطرافیانم به من تذكر داده بودند!!!...
چقدر مامان به عناوین مختلف سعی كرده بود مانع انجام تصمیم من بشه!!!...
و چقدر من ابلهانه بر انجام اون اصرار ورزیده بودم!!!
خدایا حالا چیكار كنم؟...با چه رویی به مامان بگم؟...
مامان!!!...مامان كجایی كه خفت و ذلت من رو ببینی؟...ای خدا...
هما كه پشت سر من از ماشینش پیاده شده بود دائم شانه های من رو می مالید و به شدت نگران شده بود و اصرار داشت من رو از كنار جوی آب بلند كنه و دائم میگفت:وای مهسا بلند شو...همه ی جونت از برف خیس آب شده...بلند شو دختر...بسه دیگه...بلند شو...چرا روی زمین نشستی آخه!
در همین لحظه یك ماشین گشت پلیس در جلوی ماشین هما و كنار خیابان پارك كرد و دو افسر از اون پیاده شدند و به سمت ما آمدند.
من همچنان با حالی زار نشسته بودم و هما با دیدن اونها صاف ایستاد اما حواسش به من هم بود.
صدای یكی از افسرها رو شنیدم كه خیلی مودبانه سلام كرد سپس گفت:مشكلی براتون پیش اومده؟...میتونیم كمكتون كنیم؟
هما در جواب گفت:خیلی ممنون از لطفتون...نه مشكل خاصی نیست...دوستم یه ذره حالش بد شده...فقط همین.
افسر دیگر كه چهره ایی مسن تر داشت در حالیكه خم شد و نگاه كوتاهی به من كرد گفت:دخترم اینطوری روی این برفها نشستی كه خیلی بدتره...تمام لباست خیس شده...سعی كن به خودت مسلط بشی...كم كم بلند شو دخترم...بلند شو برو توی ماشین.
و بعد از حالت خمیده خارج و صاف ایستاد و به هما گفت:اگه فكر میكنید لازمه میخواین بی سیم بزنیم بچه های امداد...
هما به میون حرف اون افسر رفت و در حالیكه زیر بازوی من رو میگرفت تا كمك كنه از روی زمین بلند بشم گفت:نه جناب سروان...نه...نه...خیلی ممنون...خودم الان می برمش درمانگاه...فقط نمیدونم درمانگاه نزدیك اینجا كجا هست؟
افسر جوانتر گفت:شما دوستتون رو سوار ماشین كن زودتر...چون این وضع درستی نیست كنار خیابون روی زمین بشینه...هوا هم كم كم داره تاریك میشه...با ماشین پشت ماشین ما بیاین توی مسیر درمانگاه رو میبینید.
به سختی روی پام ایستادم و گفتم:نه...حالم بهتره...درمانگاه نمیرم...هما اگه میشه من رو زودتر برسون خونمون لطفا".
افسری كه مسن تر بود به من نگاهی كرد و بعد گفت:برو دخترم...برو زودتر توی ماشین...با این وضع هر لحظه ممكنه سرما بخوری...همه ی لباست وقتی نشستی زمین خیس شده از برف...
و سپس در ادامه ی حرف او افسر جوانتر به هما گفت:به هر حال اگه كمكی از دست ما فكر میكنید بر میاد در خدمتیم...
در حالیكه احساس میكردم تمام بدنم دچار ضعف داره میشه در جواب گفتم:ممنونم از توجهتون...مرسی...اما نیازی نیست...بهترم...میرم خونمون.
هما هم تشكر كرد سپس در ضمنی كه كمك میكرد سوار ماشین بشم افسری كه حس پدرانه ایی از خودش بروز داده بود تا زمانیكه هما هم سوار ماشین بشه ایستاد و به ما نگاه كرد و در آخرین لحظه خم شد و از شیشه ی كنار هما هر دوی ما رو نگاه كرد و گفت:مراقب خودتون باشید...به خاطر برف جاده حسابی لغزنده و یخزده شده...با احتیاط رانندگی كنید.
هما بار دیگه تشكر و خداحافظی كرد و سپس حركت كردیم.
كمی از مسیر رو كه رفتیم هما گفت:مهسا میتونم تا حدی حالت رو درك كنم...اما باور كن هیچ وقت دلم نمیخواست اینطوری ناراحت و به هم ریخته ببینمت ولی باور كن چاره ایی نداشتم...یعنی من و كل خانواده ام دیگه از فشار عذاب وجدان داشتیم دیوونه میشدیم...تو رو به خدا از دست ما ناراحت نباش كه دیر موضوع رو بهت گفتیم...با این حال فكر كنم دیر گفتن ما خیلی بهتر از هرگز نگفتنمون بوده...ما رو زیاد مقصر ندون باور كن ما خودمون هم تصور اینكه عموم و خانواده اش چنین رذالتی رو در حقت كرده باشن برامون خیلی سخت بود اما وقتی از واقعیت مطمئن شدیم دیگه تنها راه همین بود كه خودمون دست به كار بشیم و اصل موضوع رو به تو بگیم...
در این لحظه موبایلش شروع كرد به زنگ خوردن و بعد مكالمه ی كوتاهی كه انجام داد گوشی رو به طرف من گرفت و گفت:بگیر...مامانم پشت خطه...
با ضعف و سستی گفتم:از قول من عذرخواهی كن و بگو نمیتونم صحبت كنم...
و دوباره بغض كردم و سیل اشكهام با جاری شدن مجدد تمام صورتم رو خیس كردند.
هما دوباره خودش شروع به صحبت با مادرش كرد واز مكالمه ی او متوجه شدم كه مادرش نگران حال من شده و هما هم همه ی ماجرا رو گفت و از وضعیت روحی و جسمی من بعد از شنیدن موضوع توضیح كوتاهی به مادرش داد و در نهایت به او اطمینان داد كه اگر لازم باشه من رو به درمانگاه هم خواهد رساند و در غیر این صورت حتما" تا جلوی درب منزل همراهیم خواهد كرد سپس خداحافظی و تماس قطع شد.
تا رسیدن جلوی درب حیاط دیگه حرفی بین ما زده نشد و من همچنان حال جسمانی خوبی نداشتم...حالت تهوع رهام نمیكرد اما دیگه عق نمیزدم و گریه تنها مرهمم شده بود...دائم در این فكر بودم كه چطوری موضوع رو به گوش مامان برسونم؟!
جلوی درب حیاط كه رسیدیم هما برای كمك كردن به من از ماشین پیاده شد و به سمت درب طرف من اومد و آنرا باز نگه داشت تا من كه در ظاهرم جز بدبختی و ناامیدی شاید واقعا" چیز دیگه ایی به چشم نمی اومد از ماشین پیاده بشم.
وقتی رسیدیم جلوی خانه هوا دیگه كاملا" تاریك شده بود.
به محض اینكه با كمك هما قصد پیاده شدن از ماشین رو داشتم چراغهای ماشینی كه در فاصله ی كمتری از ما پارك بود روشن شد و سپس دربهای جلوی ماشین كمی با فاصله از همدیگر باز و دو نفر پیاده شدند.
كسیكه درب سمت كنار راننده رو باز كرده بود با عجله به طرف ما اومد...نور چراغهای همون ماشین كه مستقیم به چشمم میخورد باعث میشد نتونم تشخیص بدهم اون دو نفر كیا هستن...اما لحظه ایی بعد تونستم صدای سمیرا رو بشناسم كه با نگرانی به سمت من می اومد و گفت:مهسا جون چی شده؟!
با كمك هما از ماشین پیاده شدم...فشار بغض داشت خفه ام میكرد.
سمیرا به طرفم اومد و من رو در آغوش كشید و بوسید و تازه همون موقع بود كه چشمم به سعید هم افتاد!!!
پشت سر سمیرا از ماشین پیاده شده و به سمت ما اومده بود.
هما با سمیرا و سپس سعید سلام و علیك كوتاهی كرد و بعد با نگرانی به من چشم دوخت و گفت:مهسا جون بهتر نشدی هنوز؟
با سر و به دروغ تایید كردم كه حالم بهتره سپس از زحماتی كه كشیده و من رو تا جلوی درب رسونده بود تشكر كردم...او هم دیگه زیاد معطل نكرد و بعد خداحافظی با سمیرا و سعید سوار ماشینش شد و رفت.
سعید هیچ حرفی نمیزد و فقط به من نگاه میكرد!
سمیرا كمی از من فاصله گرفت و با وجود تاریكی هوا و بارش برف اما خیلی سریع فهمید كه بیشتر قسمتهای لباس من خیس شده با تعجب گفت:مهسا زمین خوردی؟!...چرا همه ی جونت خیسه؟!...چی شده اینقدر حالت بده؟!
خدایا چی باید میگفتم؟...اصلا" چی داشتم كه بگم؟
در حالیكه سعی داشتم بغضم رو در گلو خفه و از ریزش اشكهام جلوگیری كنم آب دهانم رو فرو دادم و گفتم:چیز مهمی نیست...فكر كنم غذای دانشگاه باعث مسمومیتم شده...توی راه حالت تهوع گرفتم مجبور شدم كنار جوی آب بشینم برای همین خیس شدم...كمی حالت تهوع دارم...فقط همین.
سپس شروع كردم توی كیفم به دنبال كلید گشتن...بالاخره با كلافگی تونستم كلید رو پیدا كنم و بعد از باز كردن درب حیاط به همراه سمیرا و سعید وارد خانه شدیم.
سمیرا در ضمنی كه دائم پشت سر من راه میرفت توضیح داد كه ساعت برگشت من از دانشگاه به خونه رو تلفنی از مامان پرسیده بوده و میخواسته با آژانس بیاد دنبالم كه همون موقع سعید از شمال میرسه و همراه هم اومده بودن دنبال من...
می خواستم به اتاقم برم تا لباسهام رو عوض كنم كه به سعید نگاه كردم...
ساكت روی یكی از راحتیها نشسته بود و در حالیكه یك دستش رو روی لبه ی راحتی گذاشته و سرش رو هم به اون تكیه داده بود من رو نگاه میكرد...
خواستم تشكر كنم كه همراه سمیرا به دنبالم اومده كه یكدفعه بغضم تركید و زدم زیر گریه!!!
دیگه نتونستم به سمت اتاقم برم و با همون مانتو و شلوار خیس در حالیكه فقط كاپشنم رو از تنم بیرون آورده بودم به دیوار تكیه دادم و نشستم روی زمین!
سمیرا دو زانو جلوی من نشست و گفت:ااا مهسا!!!...یعنی تا این حد حالت بده؟!...چرا گریه میكنی آخه؟!...بلند شو زودتر برو توی اتاقت لباسهات رو عوض كن بریم خونه ی مامانم...توی مسیر میریم كیلینیكی جایی دكتری تا ویزیت هم بشی....مرده شور غذای دانشگاهها رو ببرن كه معلوم نیست چه زهرماری درست میكنن به خورد دانشجوها میدن...این مسمومیت خیلی مزخرفه میدونم الان تمام بدنت داره ضعف میره...
سرم از درد داشت منفجر میشد و دوباره حالت عق زدن بهم دست داد...چیزی از معده ام خارج نمیشد فقط حالت تهوع و سردرد و لرزش بدنم بود كه اوج ذلت و بدبختی و شوكی كه به من وارد شده بود رو فعلا" از طریق ظاهر جسمم میخواست به نمایش بگذاره...چه بسا سعید اگر دلیل اصلی حال بد من رو میفهمید شاید بهترین نمایش عمرش رو نظاره گر میشد!
سعید هنوز همچنان ساكت نشسته بود و فقط به من نگاه میكرد!
سمیرا از جایش بلند شد و در حالیكه به سمت آشپزخانه میرفت گفت:مهسا جون بلند شو سریعتر لباسهات رو عوض كن...تا تو این كار رو بكنی من توی قفسه ی داروهاتون بگردم ببینم داروی به درد بخوری میتونم پیدا كنم بهت بدهم فعلا" یه ذره آروم بشی یا نه...
و سپس وارد آشپزخانه شد.
بعد از چند بار عق زدن دوباره آروم شده بودم اما اشكهام سرازیر بود و سرم رو به دیوار تكیه داده بودم.
سعید از روی راحتی كه نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد و روی زانوهاش خم شد...نگاه دقیقش رو به صورتم دوخت سپس با صدایی آروم گفت:بلند شو...بگذار كمكت كنم بری توی اتاقت...اینطوری بدتر سرما میخوری...بلند شو...
و بعد بدون اینكه منتظر حرفی از من بشه ابتدا بازو و بعد دستش رو دور كمرم حلقه كرد و خیلی راحت تونست من رو از روی زمین بلند و كمك كنه بایستم و سپس من رو به طرف اتاقم برد وهمراه من وارد اتاق شد.
لبه ی تختم رو گرفتم تا سستی پاهام باعث ضعف مجددم نشه و مجبور نشم جلوی سعید دوباره مثل ماست روی زمین ولو بشم...سرم پایین بود و اشكهام از نوك بینی و گونه هام یكی یكی سر میخورد و پشت سر هم روی زمین می افتاد!
سعید كمی مكث كرد...میدونستم داره نگاهم میكنه...نگاهم به پاهاش بود...به طرفم اومد...خیلی نزدیك شد...سپس با یك دستش چونه ی من رو گرفت و صورتم رو بالا نگه داشت...لحظاتی كوتاه با دقتی خاص به چشمهام نگاه كرد و بعد گفت:مهسا...تو از درد آپاندیس و حتی درد بعد از عمل آپاندیست اینطوری اشك نریختی كه حالا داری برای یه مسمومیت غذایی اینجوری زار میزنی...مهسا؟...یعنی تو الان واقعا" به خاطر مریضیته كه داری اینجوری گریه میكنی؟!...ممكنه هر كسی حرفت رو باور كنه ولی من باور نمیكنم...چیزی شده؟...حرف بزن...اتفاقی افتاده؟
دست سعید رو به آهستگی از صورتم جدا كردم و همانطور كه اشك می ریختم گفتم:نه...چیزی نشده فقط حالم بده.
سعید كه هنوز نگاه دقیقش رو به من دوخته بود چند بار به علامت تایید سرش رو تكان داد سپس از من فاصله گرفت و گفت:باشه...حرف نزن...نگو...میرم بیرون تا لباست رو عوض كنی میگم سمیرا بیاد كمكت.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
صورتم رو بین دو دست گرفتم و نشستم روی تخت...دلم میخواست زار بزنم...فریاد بكشم و بگم سعید حالا دلت خنك بشه...سعید حالا موقعی رسیده كه تو از خورد شدن من لذت ببری...سعید حالا وقتش كه با تمام وجودتت به من بخندی...
درب اتاق باز شد و سمیرا داخل اومد و گفت:ای بابا...تو كه هنوز نشستی...بلند شو قربونت بشم...سعید تو برو بیرون تا من كمك مهسا كنم لباسش رو عوض كنه...تو برو توی ماشینت اصلا" منتظر باش...من و مهسا هم الان میایم...به مامان هم یه تلفن بزن بگو كمی دیر میرسیم نگران نباشه چون حتما" باید مهسا رو ببریم دكتر این لرزش دست و بدنش به احتمال زیاد مربوط به مسمومیت همون غذای لعنتی دانشگاهشونه...مطمئنا" فشارش افتاده...توی داروهاشونم چیزی مناسب حال مهسا پیدا نكردم بهش بدهم.
سعید حرفی نزد و از اتاق بیرون رفت.
با كمك سمیرا لباسم رو عوض كردم ولی دقیقه ایی دست از گریه برنداشته و دائم اشك می ریختم!
ساعتی بعد به همراه سمیرا و سعید به یك كلینیك رفتیم و خوشبختانه مریض زیادی در اونجا نبود و دكتر بعد معاینه ی من اولین حرفی كه زد فشار پایینم رو عنوان كرد و التزام تجویز سرم برای بالا اومدن فشارم رو تاكید كرد.وقتی به بخش تزریقات رفتیم و روی تخت خوابیدم و سرم رو به رگ دستم وصل كردن در همون موقع مامان با گوشیم تماس گرفت...
زمانیكه صدای مامان رو پای تلفن شنیدم هیچ حرفی نتونستم بگم فقط زار زدم...به شدت گریه میكردم و طفلك مامان كه هول كرده بود دائم میگفت:چی شده؟!...مهسا حرف بزن ببینم چته؟...چرا گریه میكنی؟!...مهسا دیوونه كردی منو حرف بزن...كجایی؟...سمیرا و سعید هم پیشتن؟...كجائین؟...چرا هنوز نرسیدین خونه ی ناهید؟!...اتفاقی افتاده؟...سمیرا و سعید خوبن؟...تصادف كه نكردین؟...عصری با عمه ات تلفنی حرف زدم گفت سمیرا و سعید اومدن دنبالت...وای مهسا گریه نكن دیوونه شدم...حرف بزن بگو ببینم چته؟!
سمیرا كه دید فقط دارم پای تلفن زار میزنم و به هق هق افتادم گوشی رو از من گرفت و شروع كرد با مامان سلام و علیك كردن و توضیح اینكه من در اثرغذای دانشگاه مسموم شدم و حالم بده و چیز مهمی نیست و اونها مراقبم هستن و مامان نباید نگرانم باشه...
مامان كه مشخص بود با زیركی همیشگی خودش خیلی سریع فهمیده من وانمود به اون بیماری میكنم و دلیل گریه ی من مطمئنا" موضوع دیگه ایی هست بدون اینكه به سمیرا چیزی در مورد حدس خودش بگه خواست تا بار دیگه با خود من صحبت كنه.
وقتی گوشی رو گرفتم مامان گفت:مهسا من كه مطمئنم تو از مریضی هیچ وقت به گریه نمیفتی...به خدا دارم سكته میكنم...فقط یه سوال میكنم با آره یا نه جوابم رو بده...راست بگو مشكلی با نیما برات پیش اومده كه اینجوری داری گریه میكنی؟
با حالی زار و گریه گفتم:آره...مامان فقط ...زودتر بیا خونه...
مامان كمی مكث كرد و بعد گفت:الهی قربون اون صدای گریه ات بشم...اشك نریز عزیز دلم...باشه نگران نباش اتفاقا" خاله ات فردا صبح از بیمارستان مرخص میشه و برای یكسری آزمایش باید بیارمش تهران...مادرشوهرشم اومده اینجا...دو قلوها رو میسپریم به مادرشوهرش و میایم تهران...احتمال خیلی زیاد ناصرخان برای فردا شب بلیط میگیره ما برمیگردیم...گریه نكن قربونت بشم...گریه نكن عزیز دلم...
مامان قربون صدقه ی من میرفت و من فقط اشك می ریختم...
خدایا چقدر در این مدت عذابش داده بودم...چقدر اذیتش كرده بودم...چقدر زحماتش رو نادیده گرفته بودم و بارها و بارها با لحن بد حرف زدنم قلبش رو به درد آورده بودم...
اما حالا چه عاشقانه با حرفهای محبت آمیزش عشق مادرانه اش رو نثارم میكرد و سعی در تسكینم داشت!!!
خدایا با چه رویی باید حقایق وحشتناكی كه خودم تازه فهمیده بودم رو بعد برگشتنش بهش میگفتم؟!...چی ممكنه بهم بگه؟...هر چی هم بگه حقمه...
بالاخره دقایقی بعد با مامان خداحافظی كردم و تماس قطع شد.
شنیدن صدای مامان تسكین بزرگی شده بود برام و از شدت گریه هام اندكی كاسته شد...اما درد غصه ی درونم به سنگینی یك كوه روی روح خسته ام فشار می آورد.
از فكر اینكه نیما با چه رویی این رفتار رو با من كرده و با علم بر اینكه خودش از ابتدا هیچ تعهد و وفاداری نسبت به من نداشته و چه وقیحانه از من تعهد كامل بر وفاداری خواستار بود هر لحظه بیشتر اعصابم به هم می ریخت!
تمام وجودم با یادآوری حرفهای نیما از نفرت پر شده بود و دائم بغض در گلویم و فشار عصبی كه از نیرنگ نیما بر احساسم درك میكردم به آتش كشیده میشد.
بعد از تموم شدن سرمم فشارم كمی به حالت عادی رسید و بالاخره حدود ساعت11شب به منزل عمه ناهید رسیدیم.
سارا و عمه ناهید و مسعودخان هر سه با نگرانی منتظر ما بودند و وقتی دیدند حالم بر طبق توضیحات سمیرا كمی بهتر شده اونها هم آسودگی خاطر پیدا كردند.
عمه ناهید و بقیه به خاطر ما تا اون موقع شام نخورده بودند و بعد اینكه ما رسیدیم سارا و سمیرا میز شام رو آماده كردند.
سعید ساكت بود و فقط به تلویزیون نگاه میكرد و دیگه توجهی به من نداشت اما من هر بار كه نگاهم به سعید می افتاد بی اراده دو سه قطره اشك می ریختم.
عمه ناهید اجازه نمیداد من برای كمك به سمیرا و سارا از روی كاناپه ایی كه برای استراحت من مهیا كرده بود بلند بشم و مسعود خان هم دائم میگفت كه سمیرا و سارا نیازی به كمك ندارند و دوتایی میز رو آماده میكنند...
سعید در تمام مدتی كه ما صحبت میكردیم اصلا" حرف نمیزد و فقط به تلویزیون چشم دوخته بود.
برای شام هیچ اشتهایی نداشتم اما بی ادبی بود كه با اینهمه محبتی كه به من میكردند سر میز شام نروم.
موقع خوردن شام از صحبتهایی كه بین اونها مطرح میشد فهمیدم سعید برای یك استراحت دو هفته ایی به تهران برگشته و شهرام هم بار دیگه برای انجام كارهای شركتش به خارج از كشور رفته و برای همین اون شب در جمع حضور نداشت.
قتی اسم خارج از كشور اومد بار دیگه به یاد نیما و موقعیتی كه مطمئنا" در اون لحظه با حضور رویا در كنارش داشت افتادم...هر قدر تلاش كردم نتونستم از ریختن اشكم جلوگیری كنم اما خیلی سریع صورتم رو پاك كردم و درست در همین لحظه متوجه ی نگاه دقیق سعید شدم كه بار دیگه در ضمنی كه غذایش رو به آرومی میخورد من رو هم زیر نظر گرفته بود ولی به محض اینكه متوجه ی نگاه من شد با بی تفاوتی اشاره ایی به غذاهای روی میز كرد و گفت:چیزی میخوای؟...
و بعد با اشاره به بقیه و با صدای بلند كه همه متوجه شوند گفت:اینها كه حسابی مشغول حرف زدن شدن و حواسشون نیست تو اصلا چیزی لازم داری یا نه؟غذا به قدر كافی كشیدی یا نه؟
یكدفعه عمه ناهید به بشقاب من نگاه كرد و گفت:وای خدا مرگم بده...تقصر این ساراس كه ماشالله مثل وروره جادو حرف میزنه...چی میخوای مهسا جان؟...بشقابت رو بده برات بكشم...
و بحث و حرفشون به كلی تغییر كرد و هر كسی سعی داشت بار دیگه نسبت به من ابراز محبت كنه...سعید كه غذاش تموم شده بود تشكر كوتاهی از عمه ناهید كرد و از سر میز بلند شد و دوباره خودش رو به دیدن تلویزیون سرگرم كرد.
اون شب بعد از شام همراه سمیرا و سارا در اتاق خواب سارا خوابیدم و از اونجایی كه دكتر داروی آرام بخش هم علاوه بر چند قرص دیگه برام تجویز كرده بود با خوردن داروها خیلی زود به خواب رفتم اما تا صبح بارها و بارها با دیدن كابوس از خواب می پریدم و میشه گفت اصلا" خواب خوبی نتونستم داشته باشم!
صبح وقتی بیدار شدم احساس میكردم مغزم باد كرده و فشار عجیبی روی شقیقه هایم حس میكردم.
موقع صبحانه مسعودخان به دفترش رفته و سارا هم دانشگاه بود.
زمانیكه همراه عمه ناهید و سمیرا مشغول خوردن صبحانه بودیم سعید وارد آشپزخانه شد.
یك دست گرمكن سفید خیلی شیك به تنش و با حوله ایی كه دور گردنش بود میشد حدس زده تازه از حمام بیرون اومده...چشمش كه به من افتاد صندلی رو به روی من رو عقب كشید و در حین نشستن حالم رو پرسید!
نگاهش كردم...
انگار بعد ازگذشت سالهاست كه دارم نگاهش میكنم...حس میكردم حالا دارم به معنی حقیقی میبینمش...
خدایا من چطور دلم اومده بود عشق سعید محبت سعید جذابیت سعید صلابت مردانه ی سعید رو تا این حد نادیده بگیرم و نیما رو به اون ترجیح داده باشم؟!!
اصلا" چی شد كه من دلبسته ی نیما شدم؟!
چی باعث شد كه از شكستن غرور سعید احساس لذت كنم؟!
آیا واقعا من غرور اون رو شكسته بودم یا غرور خودم رو؟...من نه تنها غرورم كه شخصیت خودمم خورد كرده بودم...گرچه سعید از این واقعیت بی خبر بود اما خودم كه از این حقیقت مطمئن بودم!
چرا با تكیه بر غرور مسخره ی خودم و ادامه ی حماقتم اینقدر بین خودم و خوشبختی كه با پای خودش میخواست به زندگیم راه پیدا كنه رو بی ارزش و حقیر قلمداد كرده بودم؟!
به آهستگی در جواب سعید گفتم:مرسی...بهترم.
اما دوباره بغض در گلوم گره خورد...به چایی درون فنجانم كه جلویم روی میز بود خیره شدم و با فشارانگشتام به روی دسته ی فنجان سعی داشتم بغض و اشك حلقه زده در چشمهام رو كنترل كنم!
عمه ناهید مشغول ریختن چای برای سعید بود و سمیرا هم با شنیدن صدای زنگ موبایلش از شوق اینكه مطمئن بود شهرام در این وقت صبح تماس گرفته به سرعت از آشپزخانه خارج شد و خوشبختانه هیچیك متوجه ی حال من نشدند!
وقتی عمه ناهید فنجان چای سعید رو روی میز گذاشت سعید فنجانش رو برداشت و از روی صندلی بلند شد و برگشت كه از آشپزخانه خارج بشه...عمه ناهید با تعجب به او نگاه كرد و گفت:وا...سعید؟!...كجا داری میری؟!...بشین صبحانه ات رو بخور...مگه صبحانه نمیخوری؟!
سعید در حالیكه از آشپزخانه بیرون میرفت گفت:نه...خیلی وقته دیگه صبحانه نمیخورم...فقط یه چایی تلخ...همین كافیه.
عمه ناهید با تعجب ادامه داد:مگه میشه؟!...تو كه عاشق صبحانه بودی!
سعید در ضمنی كه از آشپزخانه خارج میشد در جواب عمه ناهید گفت:آره...من عاشق خیلی چیزها بودم كه حالا دیگه نیستم.
عمه كه حالا اخمی به صورتش هم نشسته بود به رفتن سعید سمت هال نگاه كرد و گفت:تو همیشه میگفتی آدم به عشق نون و پنیر و چای شیرینه كه صبحا چشمش رو باز میكنه حالا میگی فقط یه چایی تلخ!!!...از وقتی دنبال این پروژه ی ساخت شهرك رفتی چقدر اخلاقت عوض شده سعید!!!
سعید گفت:آره...این پروژه ی ساخت و ساز گرچه تا الان حسابی پوستم رو كنده اما در عوض باعث شده خیلی عوض بشم...كلا" چیزهایی رو كه قبلا" عاشقش بودم مطمئنا" حالا دیگه نیستم...پاك شدم مثل همون سنگ و خاكی كه باهاشون سر و كار داریم.
سمیرا كه درحال صحبت تلفنی با شهرام بود و كلی سر شوق اومده بود همزمان حرفهای سعید رو هم شنید و درحالیكه از كنار سعید رد میشد با خنده گفت:آخی...الهی بمیرم داداش گلم...چقدرم به تیپ و قیافه ات میاد كه به سنگ و خاك دست زده باشی!
سعید لبخندی زد و به سمیرا گفت:آره خوب تو حق داری...راست میگی دستم بهشون نخورده اما دمخور و دوست سنگ شدم كه خودش نعمتیه...نمیدونی سنگ چه چیزهایی به آدم یاد میده!...سنگ بودن خودش یه نعمته.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
عمه ناهید نگاه متفكرانه ایی به سعید كه حالا روی یكی از مبلهای توی هال نشسته و مشغول خوردن چایی اش شده بود كرد و گفت:ولله ما كه در تو سنگ شدن نمیبینیم...یه دنیا محبتی...نگو این حرف رو مادر دلم میلرزه به خدا...
سعید با صدای بلند خندید و گفت:یه مثلی بود میگفت سوسكه بچه اش از دیوار بالا میرفت نگاهش كرد و گفت قربون دست و پای بلوریت بشم حالا حكایت شماست مامان...حسابی الكی دلخوشی به من...اما خوب شما حق داری...من اگه برای تمام عالم هم سنگ بشم پیش شما از خاكم كمترم.
سمیرا خندید و در حالیكه از شهرام خواست لحظه ایی منتظر بمونه با دست جلوی گوشیش رو گرفت و به سعید گفت:این كه وظیفه اس...هنر نكردی اگه پیش مامان اینطوری باشی.
سعید با لبخندی كه به صورت جذابش نشاند سمیرا رو نگاه كرد و دیگه حرفی نزد.
از تمام حرفهایی كه بین اونها زده شد تنها چیزی كه خوب حالیم شد حرفهای سعید و منظورش از اون حرفها بود!
دیگه كاملا" مطمئن شدم كه سعید تحت هیچ شرایطی به من فكر نمیكنه...وقتی میگه سنگ شده یعنی حتی قدر سر سوزنی از روی ترحم هم به من فكر نخواهد كرد...حق داره...من حتی لایق دل سوختنش هم نیستم...من با دست خودم بهترین فرصت زندگیم رو خراب و غرور كسیكه با تمام وجود ابراز علاقه بهم كرده بود رو زیر پا گذاشته و نادیده گرفته بودم...پس حالا حق داره كه سنگ شدنش رو به رخم بكشه...شاید اگر من بودم بدتر از این میشدم!...نه سعید...به خدا من از تو توقعی ندارم...میدونم هر چی كردم خودم كردم و هر بلایی سرم اومده حقمه...میدونم اشتباه بزرگ و وحشتناكی كردم كه جای جبران نداره...اما سعید...ای كاش...
اون روز مامان با تلفنی كه به منزل عمه ناهید و تشكر زیادی كه از اونها كرد خبر داد كه شب چه ساعتی همراه خاله به تهران خواهند رسید...با وجود اصرار بیش از حدی كه عمه ناهید داشت تا من و مامان و خاله رو بعد از رسیدنشون به تهران هم شام در منزلش نگه داره اما من شخصا" دیگه توان موندن در اونجا رو نداشتم!
دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردم و منتظر مامان بنشینم و به محض رسیدنشون همه چیز رو به مامان بگم...توی دلم خدا خدا میكردم كه مامان دعوت عمه ناهید رو قبول نكنه...وضعیت خاله ثمین كه تازه از بیمارستان مرخص شده بود بهانه ی خوبی شد تا مامان از پس اصرارهای عمه ناهید بر بیاد و بعد از كلی عذرخواهی دعوت شام رو قبول نكرد...چقدر در دلم خدا رو شكر كردم!
نزدیك غروب سعید من رو به خونمون برگردوند ولی در طول مسیر حتی یك كلمه هم با من صحبت نكرد...من هم تمایلی به حرف زدن نداشتم...سرم رو به شیشه ی كنارم تكیه داده و به اطراف نگاه میكردم...مسیر منزل عمه ناهید تا خونه ی ما در سكوتی محض طی شد!
جلوی درب وقتی خواستم از ماشین پیاده بشم تنها جمله ایی كه از سعید شنیدم این بود:اگه لازم میدونی تا اومدن زندایی بمونم پیشت تا تنها نباشی؟
كمی نگاهش كردم و گفتم:نه...ممنونم...نیازی نیست...دیگه تا اومدنشون چیزی نمونده...مشكلی نیست...نگران نباش.
از جمله ی آخرم (( نگران نباش )) در درون به خودم خندیدم و گفتم:احمق...سعید مدتهاست كه دیگه نگران آدم مزخرفی مثل تو نیست.
بعد از رفتن سعید وقتی به داخل خانه آمدم دوباره بغض كردم!
دلم میخواست با صدای بلند زار بزنم و اینبار چون هیچكس در منزل نبود بهترین فرصت رو پیدا كردم و زدم زیر گریه...با صدای بلند ضجه میزدم...زار میزدم...و اشك می ریختم.
اصلا" متوجه ی گذر زمان نبودم و وقتی صدای زنگ درب بلند شد و به اف.اف پاسخ دادم فهمیدم مامان و خاله ثمین از فرودگاه آمدند.
با ورودشون به خونه در حین سلام و احوالپرسی باز هم زدم زیر گریه... ولی این بار در آغوش پر محبت مادرم.
آغوش پر از محبتی كه مدتها بود از روی یك تصور غلط و احمقانه گمان كرده بودم آنرا گم كرده ام و دیگه جایی در آن ندارم!...اما حالا با اطمینان خاطر در پناه آغوش مهربان او حرف میزدم و اشك می ریختم.
مامان هیچی نمی گفت و فقط سر من رو به سینه اش می فشرد و بوسه های پیاپی خودش رو به روی سرم حس میكردم.
وقتی حسابی عقده های دلم از گریه و حرفهای انبار شده خالی شد به مامان نگاه كردم...تازه متوجه شدم در تمام مدتی كه من گریه كرده ام او هم اشك ریخته و حالا بعد از شنیدن تمام ماجرا از شدت عصبانیت و ناراحتی صورتش به كبودی نشسته بود!
به قدری عصبی بود كه دائم تكرار میكرد میخواد به دلیل این موضوع از دست خانم و آقای اخوان شكایت كنه و حسابی اعصابش به هم ریخته بود.
خاله كه تا اون لحظه روی راحتی بزرگ كنار هال تقریبا" دراز كشیده بود و از رنگ صورتش مشخص بود وضع جسمانی او هنوز به حد رضایت نرسیده بعد اینكه فرصت داد مامان حسابی با حرفهاش حرصش رو خالی كنه و كمی آروم بگیره به مامان گفت:ثریا جون قربونت بشم شكایت كردن مال اون وقتی هست كه شما دنبال پول باشین یا سرتون درد كنه برای كش دادن این موضوع...گور باباشون...الحمدلله میگی حق فسخ صیغه رو با درایت سمیرا توی محضر در صیغه نامه به مهسا دادن...بهترین كار اینه كه بدون سر و صدا و شكایت و آبروریزی صیغه رو فسخ كنید...ما كه اهل دادگاه و دادسرا رفتن نیستیم و نبودیم پس چرا سری كه درد نمیكنه رو دستمال ببندیم؟...با چیزهایی كه من شنیدم اون خانواده این چیزها براشون اهمیت نداره ولی ما كه یه عمر از دادگاه و دادسرا بدمون اومده تحمل اینجور جاها رو نداریم...به نظر من بهترین كار اینه كه همین فردا زنگ بزنی به احمدآقا بگی بیاد اینجا با مهسا برین محضر و قال قضیه رو بكنید و فقط تلفنی به خانواده ی پسر بگین كه به چه علت این كار رو دارین می كنین...گرچه بعید میدونم اونها اصلا" براشون این مسائل مهم باشه...اما به نظر من كار رو به شكایت و دادگاه نكشون...بیخود اعصاب این دختر رو هم با دیدن چند باره ی اونها در طول این قضیه خرابتر نكن.
مامان كمی به فكر فرو رفت و سپس حرف خاله ثمین رو قبول كرد و خودشم تشخیص داد برای دوری از خورد شدن اعصاب همگی به خصوص من این بهترین كاره...همون شب تلفن زد به عمواحمد و ضمن خواهش از اینكه او موضوع رو فعلا" پیش هیچكس بازگو نكند تمام موضوع رو برای عمو گفت و از او خواست كه برای انجام مراحل فسخ صیغه فردا صبح به منزل ما بیاد و عمواحمد نیز بلافاصله قبول كرد.
بعد از قطع تماس با عمواحمد مامان با منزل آقای اخوان تماس گرفت و خیلی مختصر و خشك توضیح داد و گفت كه فردا صبح ما به محضر می رویم تا صیغه رو فسخ كنیم...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
بعد از قطع تماس با عمواحمد مامان با منزل آقای اخوان تماس گرفت و خیلی مختصر و خشك توضیح داد و گفت كه فردا صبح ما به محضر می رویم تا صیغه رو فسخ كنیم...
از رنگ چهره ی مامان فهمیدم كسی كه پشت خطه تلفنه داره بهش توهین میكنه!!!
سریع جلو رفتم و با عصبانیت گوشی رو از دست مامان گرفتم و به محض اینكه گوشی رو كنار گوشم گذاشتم صدای پدر نیما رو شناختم كه گفت:...حالا هم هر غلطی دلتون میخواد بكنین...دختر شما از نظر من یه دختر هرزه و فاسد و خیابونیه كه معلوم نیست قبل از پسر ما با چند تا پسر دیگه كثافتكاری داشته و میخواسته با حقه و كلك خودش رو وبال پسر ما بكنه...
به میون حرفش رفتم و نگذاشتم ادامه بده و با فریاد گفتم:حرف دهنت رو بفهم آدم به ظاهر مومن...مرده شور خودت و اون ایمان و نمازت رو ببرن كه هیچ بویی از مسلمونی نبردی...من نه خیابونی هستم نه هرزه...حقه و كلك كار شما بوده كه با همین روش دارین زندگی میكنین پسرتونم مثل خودتون بار آوردینش...شما از اون تیپ آدمهایی هستید كه با كلاه شرعی هر كثافتكاری میكنید و در لباس دین قبای طهارت بهش می پوشونید...فاسد و هرزه و هر صفت دیگه ایی هم كه به من نسبت میدین لیاقت خودتون و اون دختر خواهر عزیزتونه كه مرام دور از حق و انصاف دارین...شماها جماعتی هستید كه فهمیده و نفهمیده دارین دین و اعتقادات مردم رو به گند میكشید...توی كجای دین اسلام دروغگویی ؛ تهمت ؛ حقه بازی ؛ بی احترامی به دیگران ؛ بددهنی ؛ بدخلقی و خیانت سفارش شده كه شما اینقدر پای بند به این صفات هستید؟!...هان؟!...آقای اخوان برو ایمانت رو درست كن...ایمان فقط به نشستن سر سجاده و نماز خوندن نیست...اگه تو و خانواده ات خیلی خودتون رو معتقد به قرآن میدونید و میخواین بگین مسلمون واقعی هستید بهتره بشینید یكبار معنی قرآن رو بخونید ببینید كجای رفتارتون شبیه احكامی هست كه خدا گفته؟...آقای اخوان شما از اون دست آدمهایی هستی كه اسلام رو برعكس فهمیدی...من نه فاسدم نه هرزه نه خیابونی ولی یه چیز رو خوب فهمیدم و اونم این كه شما مصداق كامل از اون افرادی هستید كه خدا هر چی حكم داده برعكسش رو انجام میدن و تازه در كمال وقاحت اسم مومن هم روی خودشون میگذارن...شما از اون دست مردمانی هستید كه نه تنها دیگران رو به مومن شدن نمی تونید تشویق كنید بلكه آبروی هر چی مومن خداپرست واقعی هم هست بردین...از شما و امثال شما متنفرم...متنفرم...متنفر...
و بعد شروع كردم به گریه...می لرزیدم و فریاد می كشیدم!
آقای اخوان پشت خط با عصابنیت حرف میزد و توهین میكرد اما من هیچی دیگه نمی فهمیدم!
مامان گوشی رو از من گرفت و تلفن رو قطع كرد.
تمام بدنم می لرزید...جیغ می كشیدم و گریه میكردم!
مامان من رو محكم در آغوش گرفته بود و سعی داشت آرومم كنه و دائم قربون صدقه ام میرفت ولی مثل این بود كه عقده ی من تازه سر باز كرده بود!
خاله ثمین بهتزده و بی حركت روی مبل نشسته و به من و مامان خیره بود.
اشك می ریختم و فریاد میزدم:من فاسد نیستم...من دختر هرزه نیستم...من دختر خیابونی نیستم...
مامان گریه میكرد و دائم صورتم رو غرق بوسه میكرد و میگفت:میدونم عزیزم...میدونم قربونت بشم...میدونم فدات بشم...اینجوری جیغ نكش...اینجوری نكن با خودت...نكن عزیزم...آروم باش...
دقایقی طولانی به همین حالت گذشت تا اینكه كم كم تونستم به اعصاب داغون و شخصیت له شده ی خودم مسلط بشم...
خدایا چقدر از عملكردهای قبلی خودم پشیمون شده بودم فقط تو میدونی...
خدایا فقط تو میدونی كه در اون لحظه تا چه حد احساس انزجار و نفرت از نیما و خانواده اش به من دست داده بود!
اون شب با خوردن یك آرام بخش و تنی خسته به خواب رفتم و فردای اون روز به دلیل تصمیم قطعی كه برای فسخ صیغه گرفته بودم به دانشگاه نرفتم.
صبح ساعت10قرار بود عمواحمد به منزل ما بیاد و ما تا اون زمان بیاد منتظر می ماندیم.
ساعت تقریبا" نزدیك9:15بود كه زنگ درب به صدا دراومد.
وقتی مامان به گمان اینكه عمواحمد پشت درب است بدون اینكه سوالی بكنه و بفهمه واقعا" چه كسی پشت درب هست با اف.اف درب رو باز كرد با سر و صدایی كه از یك زن در حیاط به گوش رسید یكباره من و مامان و حتی خاله ثمین با عجله به سمت درب هال رفته و آنرا باز كردیم و دیدیم خانم اخوان به همراه خانم دیگه ایی كه با یك نگاه او را شناختم و فهمیدم مادر رویاست جلوی درب حیاط ایستاده و با صدای بلند در حال صحبت و صدا كردن من و مامان است!
مامان به من اشاره كرد داخل خونه بمونم و حق بیرون رفتن از درب هال رو ندارم و خودش در حالیكه چادرش رو به سر می انداخت و در حین راه رفتن مرتبش كرد و مراقب بود تا پاش روی برفها لیز نخوره به سمت خانم اخوان و مادر رویا رفت.
خواستم به دنبال مامان از درب هال خارج بشم كه خاله ثمین جلوی من رو گرفت و نگذاشت برم بیرون و گفت:مگه ندیدی مامانت گفت بیرون نیا...خیره سری نكن دختر.
بنابراین هر دو به سمت پذیرایی رفته و از پنجره های مشرف به حیاط و از پشت پرده به اونها چشم دوختیم.
در ابتدا صداها زیاد بلند نبود اما كم كم مادر نیما شروع كرد به داد و بیداد!!!
دائم من رو مورد اتهام و الفاظ زشت و ركیك قرار میداد و سعی داشت با بیگناه جلوه دادن خودش و پسرش و همسرش من رو دختری بی شخصیت و خیابانی كه قصد گول زدن نیما رو داشته و خودشون رو محق جلوه بدهد!!!
مامان دائم از او میخواست احترام خودش رو حفظ كنه و صدایش رو پایین بیاره...
میدونستم مامان در چه فشار عصبی قرار گرفته چرا كه همیشه از این نوع بی آبرویی ها و رفتارهای زشت وحشت داشت و دوری میكرد اما مادر نیما كاملا" مشخص بود به قصد بی آبرو كردن من و مامان در اون وقت صبح به درب خونه ی ما اومده بود!!!
كم كم سر و كله ی همسایه ها پیدا شد...عده ایی با سكوت و تعجب به مامان نگاه میكردند و برخی به دفاع از مامان سعی داشتند مادر نیما رو ساكت كنند...
توی حیاط ولوله ایی به پا شده بود و چون درب حیاط هم باز مونده بود تك تك همسایه ها وارد حیاط شده و هر لحظه بر شلوغی حیاط افزوده میشد!
گروهی كه انگار تئاتر تماشا میكنند و گروهی دیگه نیز با نگاههای معنی دار خودشون كه گویا از صد حرف بدتر بود به مامان و ساختمان خونه نگاه میكردند...عده ی كمی هم از مامان و من دفاع میكردند و قصد داشتند خانم اخوان رو به هر نحو ممكن ساكت كنند اما همین كار هم بر شلوغی ایجاد شده شدت بیشتری می بخشید!
در همین گیر و دار ماشین عمواحمد و رنگش رو تونستم از لا به لای جمعیت تشخیص بدهم كه جلوی درب حیاط ما توقف كرد و سپس از ماشین پیاده و به داخل حیاط اومد.
با تمام وجودم برای اولین بار از حضور یكی از اقوام پدریم خوشحال شدم و هزار بار خدا رو شكر كردم...با اومدن عموم مثل این بود كه بابام رو میدیدم و احساس بی پناهیم به صفر رسید!
عمو احمد لحظاتی ایستاد و با تعجب به جمعیت حاضر در حیاط كه همه سرگرم حرف و گفتگو و ولوله ایی به راه انداخته بودند انداخت و وقتی چشمش به مادر نیما افتاد كه با فحاشی و فریاد اسم من رو میبرد و به مامان توهین میكرد یكباره با صدای بلند فریاد كشید:صدات رو بیار پایین خانم اخوان...
همه ی افراد حاضر در حیاط یكدفعه ساكت شدن و نگاهها به سمت عمو برگشت.
عمو نگاهی به جمع كرد سپس در حالیكه درب حیاط رو كامل باز كرد رو به جمعیت داخل حیاط با صدایی عصبی و بلند گفت:بفرمایید بیرون...بیرون.
همسایه ها یكی پس از دیگری از درب حیاط بیرون رفتند و فقط خانم اخوان و خواهرشوهرش و مامان و عمواحمد در حیاط باقی موندند.
سپس عمواحمد با چهره ایی به شدت عصبی بود روی كرد به مادر نیما و گفت:فكر میكنم به اندازه ی كافی نمایش دادین دیگه كافیه...بفرمایین بیرون.
مادر نیما خواست بار دیگه حرفی بزنه و صداش رو سرش بندازه كه عمو احمد فریاد كشید:برو بیرون خانم وگرنه مجبور میشم همین الان با پلیس110تماس بگیرم بیان به جرم هتك حرمت یك خانواده وآبروریزی و مزاحمت و خیلی اتهامات دیگه كه خودتونم خوب میدونید منظورم چیه بكشونمتون كلانتری...بفرمایید بیرون.
وای خدایا چقدر دلم خنك شد!!!
دلم میخواست همون موقع ازخونه برم بیرون و تمام وجود عمواحمد از سرش تا نوك پایش رو غرق بوسه كنم.
خدایا چقدر قشنگ بهم ثابت میكنی كه من چه دختر كوته فكر و بد كینه ایی هستم...همین فردی كه امروز اینطور مثل كوه مادرم رو در پناه خودش حفظ كرد كسی بود كه مدتها نسبت به او با دیده نفرت و كینه نگاه و فكر كرده بودم...اما حالا ایمان داشتم كه عمواحمد و حتی بقیه ی خانواده ی پدریم میتوانند قویترین پشتیبان من و مامانم در مصائب پیش اومده بعد از خدا باشند!
وقتی خانم اخوان و عمه ی نیما از حیاط بیرون رفتن عمواحمد با شدت درب آهنی حیاط رو بست و سپس به سمت مامانم كه رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود رفت و دقایقی به آرومی با او صحبت كرد...معلوم بود سعی داره مامان رو با حرفهاش به آرامش برسونه و سپس با هم به داخل خونه اومدند.
وقتی هر دو وارد هال شدند نمیدونم از خوشحالی بود یا از شرم افتضاحی كه پیش اومده و من خودم رو مسبب اصلیش میدونستم كه در آغوش عمو بار دیگه به گریه افتادم و او در ضمنی كه با دنیایی از محبت من رو در آغوش گرفته بود دائم دلداریم میداد و میخواست نگران هیچ چیز نباشم.
بالاخره در ساعت مقرر به محضر رفتیم و با توجه به متن ضمیمه ایی كه در صیغه نامه به نفع من ذكر شده بود مشكلی برای فسخ صیغه وجود نداشت اما حاج آقا در ابتدا كه از ماجرا بیخبر بود سعی داشت من رو از این كار منصرف كنه ولی وقتی در نهایت اصل موضوع رو از زبان من و مامان شنید به معنی واقعی متاسف شد و در حضور ما بعد كسب اجازه وقتی عنوان كرد با عموی نیما یعنی پدر هما آشنایی دیرینه داره و خواست كه با او تماس بگیره ما هیچ مخالفتی نكردیم!
حاج آقا كمی با عموی نیما تلفنی صحبت كرد و گویا او نیز در چند جمله صحت گفتار ما رو تایید كرد و در پایان این جمله رو ما به وضوح از دهن حاج آقا شنیدیم كه به عموی نیما گفت:متاسفم كه برادر شما صاحب چنین خصائل غیراسلامی و غیرانسانی بوده و با زندگی و آبروی یك خانواده و دخترشون بازی كرده...واقعا" چنین آدمهایی مایه ی ننگ آداب اسلامی هستن...
فسخ صیغه دقایقی بیشتر طول نكشید و درست زمانیكه احساس كردم دیگه هیچ تعهدی نسبت به نیما ندارم از یادآوری تمام خاطراتم در لحظه ایی كوتاه بار دیگه دچار حالت تهوع شدم و با عذرخواهی از جمع به دستشویی پناه بردم.
داخل دستشویی اشك میریختم و در ضمنی كه حالم واقعا" بد شده بود از صمیم قلب خدا رو شاكر بودم...اشك می ریختم و مشت مشت آب به صورتم میزدم...هوا سرد بود اما تمام وجودم حرارت شده بود و داغی صورتم رو حتی با ریختن بارها و بارها آب سرد هم نمیتونستم تعدیل ببخشم!
دقایقی طولانی در دستشویی بودم كه با شنیدن صدای نگران مامان از پشت درب به خودم اومدم و برای آخرین بار یك مشت آب دیگه به صورتم زدم و از دستشویی خارج شدم.
مامان با دیدن من كمی خیالش راحت شد ولی وقتی به صورتم نگاه كرد با اضطراب گفت:وای خاك برسرم...رنگ به صورتت نمونده دختر!
بالاخره همراه عمو احمد از محضر خارج و به سمت منزل حركت كردیم.عمو در مسیر جلوی یك كبابی نگه داشت و برای ناهار كلی غذا گرفت و هر قدر مامان میخواست او را از این كار منصرف كند اما عمواحمد گوش نكرد و خریدش رو انجام داد چون دائم میگفت مهسا ضعف كرده و باید یه ناهار حسابی كه عموش براش خریده باشه رو بخوره تا حالش جا بیاد!
زمانیكه عمو با چند كیسه ی محتوی خریدش به ماشین برگشت من اصلا" متوجه نشده بودم كه مامان در تمام این مدت آرام آرام اشك می ریخته!
من كه روی صندلی عقب نشسته بودم هیچ دقتی به مامان نكرده و اونقدر در خودم فرو رفته بودم كه حتی یك لحظه هم به حال مامان فكر نكرده بودم برای همین كاملا" از اینكه او در آن دقایق چقدر آرام آرام گریه میكرده غافل بودم!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
وقتی عمو كیسه های خرید رو به دست من داد تا روی صندلی كنار خودم بگذارم نگاهی هم به مامان كرد و گفت:ثریا خانم این گریه ی الان شما به خاطر خوشحالیه كه خیلی زود تونستیم مهسا رو از یه زندگی نكبتی نجات بدهیم دیگه نه؟!
با حرف عمو تازه متوجه ی صورت مامان شدم كه خیس از اشك بود!!!
مامان كه حالا سعی داشت اشكهاش رو پاك كنه با بغض گفت:خدا رو شكر قبل اینكه دیر بشه تونستیم كاری كنیم و مهسا هم یه تصمیم عاقلانه گرفت...اما من از این به بعد همه ی فكر و نگرانیم اینه با این افتضاحی كه امروز صبح مادراین پسر جلوی خونه و توی محل و حیاط ما راه انداخت از فردا چطوری توی محل میتونم سرم رو بالا بگیرم؟!
و بعد دوباره گریه اش گرفت...
عمواحمد نگاه كوتاهی به مامان كرد و در حالیكه ماشین رو روشن و اون رو به حركت در می آورد گفت:قبلا" هم یه بار بهتون پیشنهاد داده بودم كه باید خونتون رو عوض كنید...یادتونه؟...اون دفعه گفتین این خونه پر از خاطره ی ایرج خدا بیامرزه و منم دیگه حرفی نزدم...اما حالا دیگه میخوام بگم تعویض خونه از هر لحاظ كه فكرش رو بكنید به نفعتونه...هم روحیه ی هر دوی شما عوض میشه هم از شر این محل و خاطرات بد و همسایه هایی كه ممكنه فردا روزی اعصابتون رو سر حرفهای صد من یه غاز اون زن خراب كنن راحت میشین..الحمدلله سهم الارث همه هم دیگه مشخص شده و كارهای نهاییشم رو به اتمامه و میتونید خیلی راحت با مبلغی از اونهمه پولی كه مال خود خود خودتونه یه واحد آپارتمان شیك و خوب و نوساز نزدیك ما بخرین...خاطرات ایرج خدابیامرز هم توی این خونه ایی كه الان توش هستین كه ثبت نشده توی یادتون ثبت شده...درسته؟...پس مطمئن باشین با توجه به وفاداری كه شما داری خونه كه سهله اگه دنیاتونم عوض كنید یاد ایرج همیشه توی ذهنتون ثبت شده باقیه...همین الانشم كه دارم با شما حرف میزنم چند واحد خوب آپارتمانی توی محل ما هست كه خیلی مناسب برای زندگی شما و مهساس...نه نیارین...نمیخواد فعلا" هم نگران پولش باشین...سر فرصت مناسب میام دنبالتون میبرمتون اونها رو ببینید هر كدوم رو پسند كردین تا آخر همین هفته اسباب كشی هم میكنید و میرین خونه ی جدید...پولشم فعلا" خودم میدم و خونه رو به نام مهسا میخریم بعد كه سهم الارث رو كامل گرفتین بدهی من رو بدهید كه اینجوری دینی هم روی دوش خودتون حس نكرده باشین...چطوره؟...قبوله؟
مامان در حالیكه گریه میكرد با سر حرف عمواحمد رو تایید كرد و گفت:ولله چی بگم؟...گرچه كه حتی با شنیدن حرفهای شما هم دل كندن از خونه ام برام سخته اما همچین بیراه هم نمیگید...باشه چشم...چاره ایی نیست...دیگه دلم نمیخواد توی این محل بمونم...توكل به خدا.
وقتی رسیدیم جلوی درب مامان هر قدر اصرار كرد عمواحمد دیگه داخل نیومد و فقط آخرین لحظه مامان دوباره از عمو خواست فعلا" در مورد فسخ صیغه ی من توی فامیل حرفی نزنه تا بعدا" كم كم خودش موضوع رو به عمه ناهید و بقیه بگه...عمواحمد هم به مامان اطمینان داد كه خیالش از هر جهت آسوده باشه چرا كه او حتی به همسر خودشم تا وقتی خود مامان صلاح ندونه چیزی نخواهد گفت سپس خداحافظی كرد و موقع بوسیدن من در كنار گوشم خیلی آروم گفت كه همیشه مطمئن باشم او مثل كوه پشتم است و در هیچ حالی تنهایم نمیگذارد.
تمام وجودم از محبتش پر میشد وقتی تك تك این كلمات رو از زبانش میشنیدم...عجیب بود!...احساس میكردم واقعا این صدایی كه در كنار گوشم داره نجوا میكنه كسی جز بابام نیست!
وقتی همراه مامان از عمواحمد تشكر و خداحافظی كرده و با كیسه ی محتوی ناهار به داخل خونه اومدیم از اینكه دیگه نسبت به نیما هیچ تعهدی نداشتم خوشحال بودم اما احساس بدی از درون در قلبم به وجود اومده بود!...احساس تهی شدن...احساس پوچی...احساس جای خالی كه انگار با هیچ چیز نمیشه جایگزینی براش پیدا كرد!
مامان از بعدازظهر همون روز به مدت سه روز پیاپی با خاله به دكتر میرفت و به دنبال كارهای مربوط به او بود و وقتی آزمایشها و كارهای لازم مربوط به خاله ثمین تموم شد او دیگر به جهت دلتنگی بیش از حدی كه دختراش كرده بودن نمیتونست در تهران بمونه و مجبور بود با اولین پرواز برگرده اما قبل رفتن به فرودگاه حدود یك ساعت با من صحبت كرد و دائم از من میخواست سعی كنم هر چه زودتر با این قضیه كنار بیام و دوباره همون چهره ی شاداب همیشگی رو به خودم بگیرم و خیلی تاكید داشت كه این اتفاق شاید یكی از بهترین الطاف الهی بوده كه در زندگیم رخ داده و دائم میخواست شكرگزار خدا باشم چرا كه قبل از دیر شدن لطفش رو شامل حالم كرده بوده تا من بتونم یه تصمیم درست بگیرم...
خاله درست میگفت شاید دعاهای خیلی ها برای رسیدن من به خوشبختی مستجاب شده بود و چون در كنار نیما به اون خوشبختی نمی رسیدم به خواست خدا دلیلی درست و منطقی به وجود اومد تا من بتونم یه تصمیم درست بگیرم و خودم رو از بدختی كه در آینده دامنگیرم میشد رها كنم!
بعد از رفتن خاله اواخر همون هفته عمواحمد به دنبال مامان اومد و چون منم در اون روز كلاس نداشتم همراه اونها برای دیدن واحدهای آپارتمانی كه عمو در موردشون صحبت كرده بود رفتیم.
از بین اون چند واحد كه در خیابانهای مختلفی بود بالاخره مامان با راهنمایی عمو یكی رو پسندید...به ظاهر یك واحد آپارتمانی بود اما متراژ بناش از خونه ی فعلی ما خیلی بیشتر و طرحشم خیلی شكیلتر و نوساز بود...یك ساختمان سه طبقه ی تك واحدی كه این واحد در طبقه ی دوم واقع شده بود.
وقتی مامان از قیمتش مطلع شد یكباره از خریدش وحشت كرد اما عمواحمد بار دیگه براش توضیح داد و گفت:ببین ثریا خانم سهم الارث مهسا به قدری هست كه با خرید این واحد آپارتمان باز اونقدر براتون باقی بمونه كه لازم نیست نگران هیچ چیز باشید در ثانی پول خرید این خونه رو فعلا" من خودم میدم و خونه رو به نام مهسا میزنیم...قبلا" هم گفتم كه هر وقت سهم مهسا رو كامل مثل بقیه در روزی كه مقرر هست دادیم اون وقت شما پولی رو كه بابت این خونه دادم رو بهم برگردونین...
مامان كمی دلشوره داشت ولی عمو حسابی با مامان صحبت كرد تا بالاخره تونست راضیش كنه و قرار شد طی یكی دو هفته ی آینده هم اسباب كشی كنیم!
عمه نازی و عمه ناهید وقتی از این موضوع خبردار شدند به قدری از خودشون شوق نشون دادند كه قابل تصور نبود و این خوشحالی اونقدر زیاد بود كه تا زمان اسباب كشی سمیرا و عمه ناهید بیشتر روزها به منزل ما می اومدند تا در جمع كردن وسایل به مامان كمك كنند و من هر وقت در این مدت از دانشگاه به خونه برگشتم بیشتر كارها انجام شده بود...
عمه ناهید از مامان خواست فقط برخی وسایل و ظروف رو به خونه ی جدید منتقل كنه چرا كه او و بقیه ی اقوام پدریم قصد داشتند بیشتر وسایل خونه رو به عنوان هدیه تهیه كنند كه شامل فرش و مبلمان و یخچال و گاز و ... میشد!
مامان در ابتدا اصلا" با این موضوع موافق نبود اما بعدها دیگه حرفی از مخالفت نزد و من فهمیدم روزهایی كه ما مشغول جمع آوری وسایل بودیم و اونها رو بسته بندی میكردیم سمیرا در حین كارها حسابی با سوالهای خودش از سلیقه و انتخاب مامان در وسایل زندگی خبردار شده و از طریق یكی از دوستاش كه شغلش طراحی و دكوراتوری و چیدمان داخلی منازل بود با همكاری اقوام پدریم كادوهای خودشون رو با توجه به طرحهای پیشنهادی او خریده و بیشترشون رو هم در منزل چیدند!
روزیكه ما اسباب كشی نهایی داشتیم فقط یكسری از وسایل خاص رو به صلاحدید مامان بار یك كامیون كوچك كردیم و من و سمیرا با ماشین سمیرا همراه كامیون به سمت خونه راه افتادیم و مامان چون با آخرین مشتریهاش تماس گرفته و خواسته بود برای تحویل سفارشهای تكمیل شده ی خودشون به منزل بیان همراه عمه ناهید در خونه موندند تا بعد از اینكه لباسهای دوخته شده رو تحویل دادند با هم به منزل جدید بیایند.
اثاث باقی مونده در منزل هم به كمك دو كارگری كه عمواحمد فرستاده بود به زیر زمین خونه ی قدیممون منتقل شد چرا كه مامان تصمیم داشت خونه رو اجاره بده و فقط كلید زیر زمین رو به دست مستاجر نمیداد اون هم به جهت اینكه اثاث باقی مونده رو در اونجا جای داده بودیم.
زمانیكه وارد منزل جدید شدم برای دقایقی از تعجب و خوشحالی هیچ حرفی نمی تونستم بزنم!
البته میدونستم مامان قبلا" خودش چندباری همراه سمیرا برای تایید انتخاب و پیشنهادهای دوست طراح سمیرا به خونه اومده بوده و از همه چیز راضی بود اما خودم اصلا" فكرشم نمیكردم همه چیز اینقدر زیبا و با سلیقه انتخاب و چیده شده باشه!
همه چیز در نهایت زیبایی و سلیقه انتخاب و خریده و چیده شده بود...از پرده ها و لوسترها گرفته تا فرش و مبلمان و...
همه و همه بی نهایت زیبایی نمای داخلی خونه رو شدت بخشیده بودند و دوست سمیرا كه رضایت و شوق رو در چهره ی من دید لبخند خاصی از خوشحالی روی لبش نشست و در نهایت با پرداخت هزینه ی زحمات او نیز خرجهای مربوط به خونه ی جدید تمام و كمال به پایان رسید.
فقط چیدن یكسری ظرف و ظروف در كابینتهای آشپزخانه و یكسری وسایل دیگه مونده بود كه همون روز آورده بودیم و بیشتر مربوط به اتاق خوابها و وسایل شخصی میشد.
به همراه سمیرا مشغول چیدن وسایل شدیم.
نزدیك ظهر مامان با گوشی من تماس گرفت و گفت ممكنه دیرتر از موعد بیان اونجا چون دو تا از مشتریهاش كاری براشون پیش اومده و برای تحویل لباسهاشون دیرتر میرن...
مامان تصمیم داشت از بعد اسباب كشی دیگه سفارش خیاطی هم قبول نكنه چون به گفته ی عمه ناهید و عمواحمد مامان دیگه نباید با كار سختی مثل خیاطی خودش رو اذیت كنه...واقعا" هم با توجه به ارثی كه به من میرسید مامان دیگه به هیچ وجه نیازی به كار كردن نداشت حتی به طور تفریحی!
وقتی دیدیم مامان و عمه ناهید خیلی دیرتر به خونه ی جدید خواهند اومد و خودشون میخواستن از بیرون ناهار سفارش بدهند من و سمیرا هم تصمیم گرفتیم با تلفن به یك رستوران غذا سفارش بدهیم چرا كه اصلا" فرصت غذا درست كردن نداشتیم و حسابی هم خسته شده بودیم.
هر دو از خستگی وسط هال دراز كشیده بودیم و با خنده و شوخی از هم سوال میكردیم برای ناهار چی سفارش بدهیم كه موبایل سمیرا زنگ خورد.
بعد اینكه مكالمه اش تموم شد و تماس رو قطع كرد با خنده گفت:سعید بود...ناهارمونم خدا رسوند...دوباره از شمال برگشته داره الان میاد اینجا...پرسید ناهار خوردین یا نه گفتم نه گفت یه چیزی میگیره میاره برامون...هوراااااا...خدائیش الان میره یه غذای عالی میگیره...
سمیرا حرف میزد و میخندید ولی من با شنیدن اسم سعید و اینكه داره میاد یكباره تمام دلم پر از غم شد!
سمیرا كه متوجه ی حال من شد گفت:چته مهسا؟!...به چی فكر میكنی؟!
نگاهی به سمیرا كردم و گفتم:چیزی نشده فقط تعجب كردم...مگه سعید اینجا رو بلده؟!
سمیرا خندید و گفت:از دایی احمد پرسیده اونم آدرس رو بهش گفته.
دیگه حرفی نزدم اما دلم مثل سیر و سركه می جوشید!
دیدن سعید و اینكه حالا مطمئن بودم كه چقدر دوستش دارم اما اون نسبت به من بی تفاوت شده حس خوبی برام به همراه نداشت!
احساس افسوس...احساس پشیمونی...احساس بیچارگی...حتی لحظاتی اونقدرحس كلافگی بهم دست میداد كه بخوام علنا" همه چیز رو به سعید بگم...اما وقتی خوب فكر میكردم معنی این كارم جز تحقیر نهایی خودم پیش سعید چیز دیگه ایی نمی تونست باشه!
كاش اینقدر حماقت نكرده بودم...كاش اینهمه بچگی و نفهمی نكرده بودم...
اما افسوس كه همه ی این حماقتها رو در نهایت حدی كه میشد تصور كرد به انجام رسوندم و همه چیز رو خودم خراب كرده بودم!
نفهمیدم چرا مثل آدمهای بی اراده نتونستم جلوی اشكهام رو بگیرم!
لحظاتی به خودم اومدم كه تمام صورتم از اشك خیس شده و سمیرا با حالتی از بهت و تعجب به من خیره شده بود!
سپس در حالیكه حالا هر دو روی فرش وسط هال نشسته بودیم سمیرا خودش رو به من نزدیكتر كرد و با صدایی آروم و آكنده از تعجب گفت:چی شده مهسا؟!...چرا گریه میكنی؟!...دلت برای نیما تنگ شده؟
به سمیرا نگاه كردم...اون هنوز نمیدونست كه من و نیما دیگه هیچ ارتباطی با هم نداریم...یعنی نه تنها سمیرا كه هیچیك از اقوام پدریم به غیر از عمواحمد از موضوع خبر نداشتند!
دیگه نتونستم خودم رو كنترل كنم و به شدت زدم زیر گریه و در حالیكه سمیرا سعی داشت من رو در آغوشش بگیره گفتم:نیمایی وجود نداره...
سمیرا یكدفعه بین من و خودش فاصله ی كمی ایجاد كرد و در ضمنی كه از تعجب به حد انفجار رسیده بود گفت:چی؟!!!...یعنی چی؟!!!...منظورت چیه؟!!!
و شروع كردم به تعریف تمام ماجرا...
در تمام مدتی كه حرف زدم سمیرا ساكت بود و گوش كرد و حالا از احساس واقعی من نسبت به سعید باخبر شده و فهمیده بود كه در ابتدا از روی یك عشق نسنجیده و بعد از روی لجبازی و سپس از روی ناچاری و با اتفاقاتی كه پیش اومده بود و دائم گمان میكردم چون نیما بدی در حقم نكرده و نمیتونم بی هیچ دلیلی رهاش كنم و اینجوری داشتم به زندگیم گند میزدم باخبر شد با حالتی از بهت و ناباوری گفت:وای مهسا!!!...تو چه دیوونه ایی هستی!...تو هیچ میدونی با خودت و سعید چیكار كردی؟!...تو هیچ میدونی سعید چقدر دوستت داشت؟!...چقدر عاشقت بود؟!...سعید جونش برای تو در میرفت...
سرم رو به علامت تایید حرفهای سمیرا تكان دادم و سیل اشكهام تمام صورتم رو خیس كرد...گفتم:میدونم...خودم همه چیز رو خراب كردم...همه چیز...هیچ جای جبرانی برام باقی نمونده...سعید حق داره الان هیچ علاقه ایی به من نداشته باشه و حتی متنفرم باشه از من...
سمیرا به میون حرفم اومد و گفت:تنفر!!!...نه...روی این حرف با تو موافق نیستم...نمیگم هنوز عاشقته نه ولی متنفرم نیست...حداقلش میتونم این رو قسم بخورم كه تا الان نتونسته جایگزینی به جای تو توی قلبش پیدا كنه...چون اگه اینطور بود مطمئنا" در این مدت حداقل یه دوست دختر گرفته بود اما تا اونجایی كه من میدونم مدتهاست سعید با كسی دوست نشده...ببین مهسا من سعید رو خوب میشناسم اون اگه حتی بفهمه تو با نیما هم به هم زدی امكان نداره دیگه طرفت بیاد نه به خاطر اینكه صیغه ی نیما شدیها نه...نه...چون صیغه شدنت با نیما جوری بوده كه مطمئنا" همه میدونیم نیما نوك انگشتشم به تو نخورده و این چیزیه كه سعید خیلی روی اون حساس بوده و مسلما" خودشم این رو الان میدونه كه هیچی بین تو و نیما اتفاق نیفتاده...اما مشكل جای دیگه اس...اونم اینه كه تو چند بار به خود سعید علنا" گفتی كه خیلی ازش بدت میاد و حتی چند بارم بهش گفتی اگه نیمایی وجود نداشته باشه امكان نداره تو سعید رو بپذیری...
كمی مكث كرد و وقتی نگاه متعجب من رو از اینكه میدیدم اون به این دقیقی از حرفهای من باخبر بوده دید گفت:راستش رو بخوای سعید و من در مورد تو خیلی با هم صحبت كردیم و تمام اون روزهایی كه تو با حرفهات سعید رو داغون كرده بودی من تنها كسی بودم كه ساعتها پای حرفها و درددل سعید می نشستم...سعید همه چیز رو برای من میگفت...تو داغونش كرده بودی...برای همینه كه از تمام حرفهایی كه بهش زدی باخبرم...سعید نیاز داشت به كسی مثل من تا حرفهای دلش رو بگه وگرنه مطمئنا" توی اون روزها دیوونه شده بود...تو خبر نداری كه اون روزها وضع اعصاب و روحیه ی سعید چقدر به هم ریخته بود...الانم به نظر من فقط یه راه هست كه میتونی سعید رو به طرف خودت بكشونی...اونم اینه كه...
ساكت شد و به من نگاه كرد.
من كه دائم قطرات اشك رو از روی گونه هام پاك میكردم با ناامیدی گفتم:هیچ راهی نیست سمیرا...مطمئنم...
لبخندی زد و گفت:چرا هست...من مطمئنم كه هست...ولی نباید فكر كنی چون خواهر سعیدم دارم این رو میگم...نه به خدا نه...اما تنها راهش اینه كه خودت بدون واسطه همه چیز رو به سعید بگی...بهش بگی اشتباه كردی و تاوان اشتباهتم دادی...بهش علنا" بگی كه چقدر دوستش داری درست مثل الان كه به من گفتی...خوب فكر كن مهسا ببین اون با توجه به اینكه میدونست تو چطوری میخوای خوردش كنی اما بهت گفت كه چقدر دوستت داره و...


دوباره صورت خیس از اشكم رو پاك كردم گفتم:وای نه سمیرا...نه...حرفشم نزن...من كه میدونم سعید الان چه حسی نسبت به من داره...نه...امكان نداره اینطوری خودم رو خورد و حقیر كنم...
سمیرا لبخند كمرنگی روی لبش نشست و گفت:پس معلومه هنوز عاشق سعید نیستی و فقط داری ادعا میكنی...یه عاشق هیچی در مقابل عشقش كم نمیگذاره...درست مثل سعید كه با وجود اینكه كوهی از غرور بود اما حاضر شد اون رو جلوی تو نابود كنه خودش رو حقیر كنه و دست از غرورش برداره چون واقعا" عاشقت بود...باشه...پس همون بهتر كه حرفی به سعید نزنی...مطمئن باش منم نمیگم...به جون شهرام منم هیچ حرفی به هیچ كس حتی به سعید در مورد اینكه با نیما به هم زدین نخواهم گفت چون توی حرفهات گفتی زندایی خواسته فعلا" این موضوع جایی مطرح نشه خواستم بدونی كه خیالت از بابت منم راحت باشه...اما خوب فكرهات رو بكن...من فكر میكنم سعید اگه مطمئن بشه نیمایی دیگه وجود نداره هنوزم نسبت به تو بی میل نباشه چون واقعا میدونم چقدر دوستت داشت...اما حرفهایی كه قبلا" از تو شنیده قضیه رو مشكل دار كرده...شاید اگه روزی هم بفهمه تو با نیما به هم زدی همون حرفها باعث بشه حتی اگه هنوزم عاشقتم باشه سكوت كنه و هیچی نگه...میدونی مهسا آخه سعید به اندازه ی كافی خودش رو خورد كرده و تو اون جوابها رو بهش دادی...اونم فكر میكنه تو واقعا" همین حس رو همیشه بهش داری...پس با این توضیحات دیگه توقعی نباید از سعید داشت اما تو خوب فكرهات رو بكن ببین تا چه حد سعید رو دوست داری...آیا همونقدر كه سعید حاضر شد به خاطرت غرورش رو زیر پا بگذاره تو هم میتونی مدعی دوست داشتنش بشی و این كار رو بكنی یا نه؟...اگه نه كه خوب هیچی...ولی اگه حس كردی میتونی این طور باشی مطمئن باش در عمل دیگه مرتكب اشتباه نمیشی...
در این لحظه صدای زنگ درب هال بلند شد و سمیرا به سمت درب رفت و اون رو باز كرد.
سعید در حالیكه چند ظرف یكبار مصرف كه همه روی هم و داخل یك كیسه بودند در دستش بود وارد خونه شد.
با عجله خواستم به دستشویی برم و به صورتم آبی بزنم اما قبل از ورودم به دستشویی با نگاه مستقیم و دقیق سعید به روی خودم مواجه شدم...با صدای آرومی گفتم:سلام.
سعید قبل اینكه جواب سلام من رو بده با تعجب گفت:باز چه خبره؟...تو كه دوباره گریه كردی!...ایندفعه برای چی اشكت در اومده؟...مطمئنا" از مسومیت غذایی كه دیگه نیست حتما" از گرسنگیه...آره؟
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
با عجله خواستم به دستشویی برم و به صورتم آبی بزنم اما قبل از ورودم به دستشویی با نگاه مستقیم و دقیق سعید به روی خودم مواجه شدم...با صدای آرومی گفتم:سلام.
سعید قبل اینكه جواب سلام من رو بده با تعجب گفت:باز چه خبره؟...تو كه دوباره گریه كردی!...ایندفعه برای چی اشكت در اومده؟...مطمئنا" از مسومیت غذایی كه دیگه نیست حتما" از گرسنگیه...آره؟
نگاهی به سعید كردم و جوابی بهش ندادم و سمت دستشویی رفتم.در حالیكه درب رو نبسته بودم و به صورتم آب میزدم صدای سعید رو هم میشنیدم كه از مدل خونه و دكوراسیونش تعریف میكرد و دائم به سلیقه ی دوست سمیرا احسنت میگفت.
با اینكه میدونستم دوست سمیرا نامزد داره وقتی سعید از سلیقه ی اون تعریف میكرد عین دیوونه ها شده بودم!
به صورتم تند تند آب میپاشیدم و داشتم از حسادت منفجر میشدم...!
همینجور كه دستم رو زیر شیر آب گرفته و حالا به آبی كه در دستم جمع میشد خیره شده بودم دندانهام رو به هم فشار میدادم...ولی یكباره از واكنش خودم لبخند تمسخرآلودی روی لبم نشست!
حالا اونقدر برام عاشقی نسبت به سعید واضح شده بود كه تحت هیچ شرایطی نمی تونستم انكارش كنم...با علم بر اینكه میدونستم سعید از ماجرای من خبر نداره و چه بسا اگرم خبردار بشه چیزی بین ما تغییر نخواهد كرد اما مثل بچه ها برای لحظاتی تصور كرده بودم سعید متعلق به منه...حتی فكرش رو هم مال خودم میدونستم و چون این باور در درونم به شدت برای لحظاتی تقویت شده بود دلم نمیخواست حتی برای لحظه ایی سعید به دیگری فكر كنه ولو اینكه اون فرد دوست سمیرا باشه!
لبخندی از طرز فكر مسخره ی خودم به لب نشونده بودم و دستم رو كه پرآب شده بود دوباره به صورتم زدم...
صدای سعید رو از پشت سرم شنیدم كه گفت:ببین مهسا...اینجوری نمیشه...بهتره بری كلا" حموم...یا نه اصلا" همه ی كله ات رو بكن زیر شیر آب...اونطوری شاید باورت بشه كه صورتت رو شستی...بسه دختر از وقتی من اومدم هی شرپ شرپ آب میپاشی به صورتت دقیقا این دفعه ی هفدم بود كه آب ریختی به خودت...
از حالت خمیده ایی كه سرم روی شیرآب بودم صاف شدم و در آیینه ی مقابلم سعید رو دیدم كه جلوی درب با خنده پشت سرم ایستاده!
كمی سرش رو كج كرد و من رو توی آیینه نگاه كرد و گفت:ریختش رو ببین...همه ی لباسش خیس شده...به جون خودم حموم رفته بودی بهتر بود.
به لباسم نگاه كردم...سعید درست میگفت!
اونقدر در خودم غرق شده و از شنیدن تعریفهایی كه سعید از دوست سمیرا كرده بود عصبی شده بودم كه نفهمیدم اصلا" چرا اینطوری لباسم رو خیس كردم!
برگشتم از درب دستشویی خارج بشم كه سعید سریع خودش رو عقب كشید تا من بهش نخورم و بعد گفت:اوه...بریم كنار عروس حاجی به ما نخوره وگرنه حاجی ممكنه بگه عروسش گناه كبیره مرتكب شده.
یكدفعه انگار وا رفتم!
سمیرا كه مشغول بیرون آوردن غذاها از داخل كیسه ایی كه سعید آورد شده بود یكباره دستش بی حركت موند و به من و سعید كه حالا هر دو جلوی درب دستشویی ایستاده بودیم نگاه كرد.
از شنیدن حرف سعید و یادآوری رفتار پدرنیما و توهینهایی كه از او شنیده بودم دوباره عصبی شدم ولی سعی كردم خودم رو كنترل كنم و فقط به چشمهای سعید خیره شدم و نمیدونم چرا نتونستم از زدن این حرف خودداری كنم و گفتم:با این حرفها و كنایه ها خوب حرصت رو خالی میكنی نه؟...مهم نیست...اصلا برام مهم نیست هر چی دوست داری بگو.
و بعد از مقابل سعید كه حالا دیگه هیچ خبری از شعف چند لحظه پیش در چهره اش نبود گذشتم و به سمت آشپزخانه رفتم.
سمیرا كه با نگاهش من رو دنبال میكرد به سعید گفت:ول كن دیگه سعید...چه گیری دادی به مهسا...چیكار داری چند بار صورتش رو میشوره...مگه تو مامور آبی؟
متوجه شدم سمیرا با اشاره ایی كه در ادامه صحبتش به سعید كرد از او خواست سر به سر من نگذاره!
سعید هم دیگه حرفی نزد.
برای ناهار دوباره بی اشتها شده بودم و با اینكه غذایی كه سعید گرفته بود فوق العاده عالی به نظر میرسید ولی میلی به خوردن نداشتم!
میدونستم سعید درحین خوردن ناهار من رو هم زیرنظر گرفته اما دلم نمیخواست نگاهم به چشمهاش بیفته شاید به خاطر این بود كه میترسیدم اشكم دربیاد!
خدایا چطوری باید خودم رو راضی به خورد شدن غرورم كنه؟!
من كه میدونم سعید ممكنه بعد حرفهای من چه واكنشی از خودش نشون بده پس چرا باید این اعتراف رو پیشش بكنم؟
نه...نمیتونم...سمیرا هم چون خواهر سعید هست خواسته من این كار رو بكنم مسلما" اگه خواهر سعید نبود راه دیگه ایی رو پیشنهاد میداد...ولی مسلما" این راهش نیست!...چه بسا اگه همه ی حرفها و حقایق رو به سعید بگم با بی تفاوتی شونه اش رو بالا بندازه و بگه:خوب كه چی؟...من كه دیگه به تو فكر نمیكنم.
وای خدایا...نه...اصلا" نمیخوام چنین چیزی پیش بیاد!
بعد از ناهار ساعت تقریبا" شده بود نزدیك2:30و من و سمیرا بار دیگه مشغول چیدن ظروف آخر و باقی مانده در كابینتها شدیم.
سعید دیگه حرف نمیزد و سكوت همه ی فضای خونه رو گرفته بود فقط گاه گاهی صدای برخورد ظرفها به همدیگه بود كه سكوت خونه رو می شكست.
من روی صندلی ایستاده بودم و ظرفهای كابینت بالا رو در اونها قرار میدادم و سمیرا مشغول كابینتهای پایین بود.
از جائیكه ایستاده بودم سعید رو خیلی خوب میدیدم...روی یكی از مبلها نشسته و سرش رو به پشت اون تكیه داده و به سقف خیره بود...خدایا چقدردوست داشتم الان در شرایطی بودم كه میتونستم بدون هیچ مانعی بنشینم و ساعتها نگاهش كنم...جذابیت مردانه ایی كه در صورت سعید بود رو در هیچ چهره ی دیگه ایی ندیده بودم...شباهت زیادی به بابام داشت به خصوص چشم و ابروش...و حالا چقدر حس میكردم نیاز به خیره شدن در چشمهاش دارم...اما این خیره شدن فقط به خاطر شباهتش به بابام نبود بلكه یك نیاز درونی بود...نیازی كه هیچ وقت در طول رابطه ام با نیما در خودم احساس نكرده بودم!
بعد از لحظاتی از روی مبل بلند شد و چون آشپزخانه ی این خونه شرایط اوپن داشت از همونجایی كه ایستاده بود به راحتی میتونست من و سمیرا رو هم ببینه...كمی مكث كرد و گفت:فكر میكنم كمكی از دستم من بر نمیاد...خیلی خسته ام...از صبح پشت فرمون بودم جاده خیلی شلوغ بود...اینجا هم كه حسابی ساكته داره خوابم میگیره...اشكالی نداره من توی هال بخوابم؟
سمیرا از جایی كه نشسته بود بلند شد و در حالیكه چند تكه ظرف دستش بود گفت:حالا چرا توی هال میخوای بخوابی؟...خوب برو توی یكی از اتاق خوابها...اینجا ممكنه من و مهسا حرف بزنیم یا سر و صدای ظرفها نگذاره بخوابی...چرا میخوای خودت رو عذاب بدهی؟!...اینجا نخواب برو توی یكی از اتاقها...
سعید بدون توجه به حرف سمیرا وسط هال دراز كشید و گفت:نه...شما دو تا سر و صدایی ندارین...دوست دارم همین جا بخوابم...اونقدر خسته ام كه اگه هر دوتاتون بیاین بالا سرم جیغ بكشید فكر نكنم بیدار بشم.
سمیرا دوباره مشغول چیدن ظروف در كابینتهای پایین شد و در همون حال گفت:از من گفتن بود...یه دقیقه دیگه بلند نشی غرغر كنی بگی ما سر و صدا كردیم نگذاشتیم بخوابی...
از روی صندلیی كه ایستاده بودم پایین اومدم و به اتاق خواب مامان رفتم و از توی كمد بالشت و پتویی برای سعید آوردم و وقتی كنارش رسیدم حس كردم توی همین چند دقیقه به خواب رفته!
خم شدم تا به آرومی صداش كنم و بالشت رو بهش بدهم كه به آهستگی چشمش رو باز كرد و نگاه هر دومون مستقیم در چشمهامون خلاصه شد!
لحظات كوتاهی به همون حالت مونده بودم...انگار با چشمهاش جادوم كرده بود...دل كندن از اون نگاه...اون چشمها...وای خدایا چقدر سخت بود!
یكدفعه به خودم اومدم و گفتم:بیا سعید...بالشت بگذار زیر سرت...این پتو رو هم بكش روت...فكر كردم به همین سرعت خوابت برده...میخواستم صدات كنم كه اینها رو بهت بدهم...
سعید حرفی نزد و فقط وقتی بالشت رو زیر سرش و پتو رو روی خودش می كشید به صدایی آروم گفت:مرسی.
سمیرا همچنان مشغول كار خودش بود اما میتونستم با اطمینان قسم بخورم كه در اون لحظات سمیرا هم به شدت در فكر فرو رفته...شاید به من و رفتارم...شاید به رابطه ام با سعید...شایدم به شهرام فكر میكرد...نمیدونم...اما هر چی كه بود غرق فكر خودش شده بود.
حدود یك ساعت گذشت و من و سمیرا در سكوت هر كدوم سرگرم كاری بودیم كه صدای زنگ گوشی سمیرا بلند شد.
سمیرا برای اینكه سعید از خواب بیدار نشه با عجله گوشیش رو پاسخ داد و از مكالمه اش فهمیدم سارا پشت خطشه...
- سلام...كجایی سارا؟...هنوز دانشگاهی؟
...
- چه خوب...بیا...من و مهسا و سعید هستیم فقط...
...
- آره كار تا دلت بخواد هست...سهم تو رو كنار گذاشتیم...بدو بیا كمك...
...
- چی؟!!...اون پیش تو چیكار میكنه؟!!
...
- هیس دیوونه...مگه نمیگی پیشه توئه...اینجوری نگو زشته بهش برمیخوره...
...
- جلوی دری؟...توی ماشینته؟...ای مرده شورت رو ببرن خوب میبردیش میرسوندیش خونشون چرا آوردیش اینجا؟
...
- از بس فضوله...خوب مجبوری بیاریش بالا دیگه...اونم نخواسته بره خونشون كه بیاد اینجا...نمیشه كه پایین توی ماشین نگهش داری...باشه بیارش بالا...
و بعد گوشی موبایلش رو قطع كرد و به من نگاه كرد و گفت:گاومون زائید...
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:یعنی چی؟...چی شده مگه؟!
- هیچی...سارا از راه دانشگاه رفته بوده شیرینی بخره بیاد اینجا توی قنادی مونا رو دیده اونم كه كلا" فضوله وقتی فهمیده سارا داره میاد اینجا خواسته كه همراهش بیاد...الان جلوی درب حیاطن!
با اینكه من و سمیرا خیلی آروم صحبت میكردیم تا احیانا" سعید بیدار نشه اما در كمال تعجب دیدیم سعید از توی هال و جاییكه دراز كشیده بود گفت:سمیرا تو و سارا چه مشكلی با مونا دارین؟...از خودتون خوشگلتر نمیتونین ببینین؟...اون كه كاری با شماها نداره...
سمیرا با خنده روی كرد به سعید و گفت:محض اطلاع جنابعالی بگم مونا اصلا" نمیدونسته تو اینجایی...خود سارا هم همین الان فهمید كه تو هم هستی...پس بیخود طرفداری مونا رو نكن كه واسه ی تو نیومده...
سعید لبخندی روی لبش نشست ودر همون حال كه هنوز دراز كشیده بود یك دستش رو از روی ساعد روی پیشونی و چشمهاش گذاشت و گفت:چیكار میشه كرد دیگه...طرفدار زیاد دارم...با دو تا خواهر حسود...
سمیرا خندید و گفت:سعید بدت نیادها ولی اگه طرفدارهات همه مثل مونا باشن كه اوضاعت خیلی خرابه پس...
سعید در جواب سمیرا گفت:چقدر خوبه كه تو خواهرمی اگه خواهرم نبودی حتما از حسودی مونا رو كشته بودی...
...
دیگه حرفهای سمیرا و در ادامه صحبتهای سعید رو متوجه نمیشدم!
فقط از فكر اینكه سمیرا گفته بود سعید در این مدت با كسی دوست نشده و حالا اومدن مونا به منزل ما و بودن سعید توی خونه و از تصور برخورد میان مونا و سعید تمام بدنم داغ شد!
صدای زنگ درب هال بلند شد...به سمت درب هال رفتم تا اون رو باز كنم.
فكر میكردم سعید الان از جا بلند میشه اما دیدم نه!...همونطور كه وسط هال دراز كشیده و یك دستش از ساعد روی پیشونی و چشمهاش بود به همون حالت باقی مونده و گویا قصد داشت سارا و مونا در بدو ورود متوجه ی او كه در وسط هال خوابیده بشوند!
هنوز به درب هال نرسیده بودم كه سمیرا با صدایی آهسته گفت:سعید بلند شو...زشته...دختره داره میاد توی خونه تو همین جور دراز كشیدی وسط هال؟!...بلند شو برو توی یكی از اتاقها بخواب...
مكث كردم و به سعید خیره شدم بلكه بخواد از جا بلند بشه و به یكی از اتاق خوابها بره كه دیدم بازم به همون حالتی كه خوابیده بدون اینكه تغییری در خودش بده گفت:چرا چرند میگی سمیرا؟!...مونا هزار بار خوابیدن من رو هم بیشتر دیده حالا تو میگی زشته بلند شم چون اون اومده...ولم كن بابا...
با شنیدن این حرف سعید تمام وجودم حرص و عصبانیت شد...میدونستم به عمد این حرفها رو میزنه...میدونستم میخواد به من حالی كنه اگه من نیستم در عوض كسی مثل مونا وجود داره كه بارها و بارها در كنارش خوابیده...
ای خداااااا...چرا نمیتونستم خودم رو كنترل كنم؟!...مثل آدمی كه از سعید طلبكاره شده بودم!!!...احساس میكردم اون تحت هیچ شرایطی حق نداره هیچ حرفی از هیچ دختری جلوی من بزنه...اما وقتی خوب در خودم دقیق میشدم میدیدم سعید حق داره كه زندگی خودش رو داشته باشه و این منم كه هیچ حقی نسبت به سعید ندارم...ولی دست خودم نبود...از درون داشتم می سوختم!
به سمت درب هال رفتم و اون رو باز كردم.
سارا با یك سبد گل فوق العاده قشنگ و بزرگ همراه با یك جعبه شیرینی در حالیكه مجبور بود همه ی اونها علاوه بر كیف و كلاسور دانشگاهشم توی دستهاش نگه داره جلوی درب ایستاده و با لبخند به من خیره شده و درست پشت سرش مونا ایستاده بود!
با خوشحالی گل و جعبه ی شیرینی رو از سارا گرفتم وبعد از كلی تشكر صورتش رو بوسیدم و درست زمانیكه می بوسیدمش كنار گوشم با صدایی خیلی آروم گفت:مهسا جون تو رو خدا ببخشید...به جون مامانم این مونای چترباز خودش خودش رو دعوت كرد بیاد...من نمیخواستم بیارمش...اگه به خودم بود كه همین الان از پله ها مینداختمش پایین...
از طرز صحبت سارا خنده ام گرفت ولی موقعیتی نبود كه جوابش رو بدهم چون مونا منتظر بود به او هم خوش آمد بگم!
بالاخره بعد از سلام و علیكی مختصر با مونا او نیز همراه سارا وارد خونه شدند.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سارا كه مشخص بود حسابی در دانشگاه خسته شده روی اولین مبلی كه بهش رسید ولو شد و گفت:وای مردم...خستگی دانشگاه یه طرف این راه بندان مسخره هم یه طرف...آدم با مترو بره بیاد خیلی بهتره...خیرسرم فكر میكردم حالا كه بابا ماشین برام خریده راحت شدم...سگ مترو شرف داره به ماشین شخصی...واااای...سمیرا یه چایی داری بدهی بهم مردم از سردرد...خاك توی سرشون امروز توی دانشگاه یه لیوان چایی هم نداشتن...ای الهی بمیرن با این دانشگاه اداره كردنشون...مردیم از سرما...هر چی میریم میگیم بابا لامذهبها این رادیاتورها رو برای دكور نگذاشتین بمیرین خوب روشنش كنید داریم از سرما یخ میزنیم انگار یاسین داریم به گوش خر میخونیم...به بچه ها گفتم از فردا خودم فلاسك چایی میارم میخوام بین دانشجوها چایی بفروشم...جون خودم درآمدشم خوبه...تصورش رو بكن...سارا قهوه چی...خیلی با حاله نه؟
سارا یكریز و تند تند حرف میزد و از تمام وجودش شادی می بارید.
سمیرا كه خیلی سریع چند فنجان چایی ریخته و به هال آروده و روی میز میگذاشت بعد از سلام و احوالپرسی با مونا به سارا گفت:وای سارا مامان راست میگه تو مثل وروره جادویی...چقدر حرف میزنی...سرم رفت...
مونا كه به سعید خیره شده بود با حالتی حاكی از عشوه گفت:سر تو كه هیچی این طفلك رو بگو كه خوابه...سارا یه ذره آرومتر حرف بزن ممكنه سعید بیدار بشه.
به سعید نگاه كردم...هنوز به همون حالت خوابیده بود...هیچ حركتی نمیكرد...اما من و سمیرا مطمئن بودیم بیداره!
سارا نگاهی به سعید سپس به مونا كرد و گفت:آخی...كاسه ی داغتر از آش مردم برات...نمیدونستم تو دلت برای سعید بیشتر از من و سمیرا میسوزه...خوب شد گفتی...یادم نبود...
مونا لبخند عمیقی روی لبهای خوش فورمش كه با رژ لبی به رنگ بسیار زننده زینتش داده بود نشوند و گفت:خوب پس دیگه یادت نره...
من دندانهام رو به روی هم فشار میدادم و در حالیكه سبد گل رو روی یكی از میزهای عسلی كنار پذیرایی قرار داده و جعبه ی شیرینی رو به آشپزخانه میبردم متوجه شدم رنگ صورت سارا یكدفعه عوض شد و گویا به هیچ وجه تحمل وجود مونا رو نداره گفت:نه یادم می مونه...وای كه چقدر این اظهار لطف تو رمانتیكه دختر...میترسم یه وقت هوس كنی همین جا جلوی روی ما هم به سعید ابراز لطف كنی...میخوای اگه من و سمیرا و مهسا مزاحمیم بریم توی یكی از این اتاقها تا جنابعالی راحت باشی...هان؟
مونا خندید و گفت:من اینجا از كسی خجالت نمیكشم...هر كاری بخوام میكنم.
و بعد از روی مبلی كه نشسته بود بلند شد و رفت بالای سر سعید روی زمین نشست و دستش رو به آرومی لای موهای خوش حالت سعید كرد!!!
سارا با كلافگی گفت:تو كلا" خجالت نمیكشی عزیزم فقط اینجا نیست...تو اساسا" با مقوله ی خجالت كشیدن اصلا" بیگانه ایی.
سمیرا چشم غره ایی به سارا رفت و گفت:سارا...
داشتم از شدت ناراحتی منفجر میشدم...دلم میخواست برم همونجا چند كشیده ایی جانانه توی گوش مونا بزنم و از سعید دورش كنم...اما این كار شدنی نبود!
به محض اینكه دستهای مونا در لا به لای موهای سعید فرو رفت سعید بلافاصله از حالتی كه خوابیده بود بلند شد و نشست و گفت:ماشالله به فكتون...یه ریز حرف میزنیدها...
مونا لبخندی زد و گفت:ساعت خواب آقا...
سعید نگاهی به مونا كرد و در حالیكه از همون لبخندهایی كه من تشنه ی اون شده بودم به لب آورد و گفت:به به...به به...تو هم كه اینجایی.
دیگه داشتم منفجر میشدم...حس میكردم از تمام صورتم داره حرارت بلند میشه!
خودم رو مشغول چیدن شیرینی ها در یك ظرف مخصوص پذیرایی كرده بودم اما از شدت عصبانیت داشتم دیوونه میشدم!
وقتی چیدن شیرینی ها تموم شد اون رو برداشتم و به هال رفتم تا به همه تعارف كنم كه نگاهم به سعید افتاد...با حالتی خاص به من خیره شده بود...از همون نگاههای دقیقی كه زمانی زیر فشارشون حس میكردم دارم خورد میشم...و دوباره همون فشار رو روی تك تك سلولهای وجودم حس كردم!
با عصبانیت نگاهم رو از سعید گرفتم و ظرف شیرینی رو اول جلوی سمیرا و بعد هم سارا و سپس جلوی مونا گرفتم...
مونا كه كنار سعید روی زمین نشسته و تقریبا خودش رو به سعید چسبانده و تكیه داده بود نگاهش روی ظرف ثابت موند...كمرم خم مونده بود تا مونا شیرینی رو انتخاب و از درون ظرف برداره...
سارا یكدفعه از اون طرف هال با صدای بلند به مونا گفت:ای بتركی خوب یه شیرینی بردار دیگه كمرش درد گرفت...چهارساعته خم شده تا تو یه شیرینی برداری...شیرینی میخوای برداری فرمول بمب اتم كه نمیخوای محاسبه كنی...
سعید نگاهی به ظرف و سپس به صورت من انداخت و در حالیكه قبل از تعارف من به او برای خودش شیرینی برداشت گفت:مونا از این شیرینی ها دوست نداره...
سارا در حالیكه به سمت آشپزخانه میرفت زیر لب گفت:مونا بیاد درد و بلای من رو دوست داشته باشه و بخوره.
از حرف سارا هم من هم سمیرا هر دو خندمون گرفت ولی مونا اصلا" به روی خودش نیاورد!
سعید گازی به شیرینی كه برداشته بود زد و میخواست باقی مانده ی اون رو دربشقاب پیش دستی كه جلویش گذاشته بودم بگذاره كه مونا شیرینی گاز زده ی سعید رو گرفت و با حركتی زشت و زننده اون رو به دهان خودش گذاشت!
یكباره لبخند از روی لبهای من محو شد و با حرص و كلافگی ظرف رو به آشپزخانه برگردوندم!...و وقتی جعبه ی شیرینی باقی مونده رو در یخچال گذاشتم و برگشتم متوجه ی نگاه سعید به روی خودم شدم كه با لبخندی خاص و اعصاب خورد كن به من خیره شده بود!
چند دقیقه ایی خودم رو در آشپزخانه و با كارهای نهایی سرگرم كردم كه صدای سعید به گوشم خورد:من باید برم خونه...
سمیرا بلافاصله برگشت و به سعید نگاه كرد و گفت:میری خونه ی مامان؟...مامان خونه نیستا...پیش زندایی ثریاس...قراره كارشون خونه ی قبلی زندایی كه تموم شد بیان اینجا...نمیری دنبالشون اونها رو هم بیاری اینجا؟
سعید كمی مكث كرد و من كه حالا نگاهم روی مونا ثابت شده بود چرا كه او نیز همزمان با سعید بلند شده و در حال مرتب كردن شال روی سرش بود شنیدم سعید میگه:نه میخوام برم خونه ی خودم...مامان و زندایی هم حتما آژانس میگیرن میان...در نهایت هم سارا میتونه بره دنبالشون...من واقعا" خسته ام میخوام برم خونه ی خودم تخت بگیرم بخوابم تا فردا...
مونا كه هر دو دستش رو دور بازوی سمت چپ سعید حلقه كرد با عشوه گفت: منم میام سعید...
احساس میكردم دیگه دود از كله ام داره بلند میشه!!!...تصور اندازه ی وقاحت مونا از یك طرف اعصابم رو خورد كرده بود و از طرفی همون حس حسادت مسخره ی بی نتیجه داشت دیوونه ام میكرد!
سعید نگاهی به مونا كرد و در حالیكه صورتش یكباره جدی شد كمی مكث كرد و سپس گفت:میخوای با من كجا بیای؟!
مونا لبخندی زد و گفت:خونت دیگه...مگه دفعه ی اوله كه میخوام بیام اینجوری داری نگام میكنی؟
سعید كه مستقیم به چشمهای مونا نگاه میكرد گفت:مونا من خسته ام میخوام برم بخوابم...حالیت میشه چی میگم؟
سمیرا خودش رو سرگرم به كاری كرد تا به اونها نگاه نكنه ولی مشخص بود رفتار مونا حتی برای سمیرای صبور هم غیرقابل تحمل شده!
سارا به ورودی راهروی سمت اتاق خوابها تكیه داده بود و در حالیكه هر دو دستش رو به روی سینه گره كرده و با نفرت به مونا خیره شده بود با طعنه روی به سعید كرد و گفت:آخی...این گربه كوچولوی ملوس رو اینجوری دیوونه اش نكن دیگه سعید...با خودت ببرش...طفلكی مدتیه بی صاحب مونده داره دق میكنه...توی مسیر هم ببین اگه گرسنه اس یه چیزی بخر ببر خونه كوفت كنه بلكه سیر بشه و صداش در نیاد وگرنه بعید نیست به بهانه ی گرسنگی خود تو رو بخوره...
مونا برگشت و نگاهی به سارا كرد و گفت:من اگه سیر سیر سیرم باشه بازم سعید رو میبینم اشتهام باز میشه...
سارا تكیه اش رو از دیوار برداشت و به سمت آشپزخونه راهی شد و گفت:الهی...الهی...نازی...چه دختر رمانتیكی هستی تو...ولی خوب هر كی رو میخوای خر كنی بكن من یكی رو نمیتونی خر كنی...مشكل تو اینه كه كلا" پسر جماعت میبینی حالا از هر نوعش كه باشه چه جیگر مثل سعید چه جواد باشه مثل بچه بسیجی های دانشگاه ما دست خودت نیست...یكهو گرسنه میشی و اگه پسرها بهت نرسن دچار سوءهاضمه میشی...
كاملا" میشد حدس زد كه مونا دیگه داره از حرفها و طعنه های سارا عصبی میشه اما من یه جورای خاصی دلم خنك میشد!
البته جوابهایی كه سارا به مونا میداد خیلی تندتر از اونی بود كه من تصورش رو بكنم اما در نهایت چون خودم نمیتونستم هیچ حرفی بزنم كلی با حرفهای سارا حال كرده بودم!
در همین لحظه حس كردم مونا میخواد حرفی در جواب سارا بگه كه سعید زودتر از او به سارا گفت:بسه دیگه سارا...دیگه شورش رو داری در میاری!
با دفاعی كه در پس كلام سعید از مونا احساس كردم یكبار انگار تمام قوا و نیروم رو از دست دادم!
شش لیوانی كه با هر دو دستم گرفته بودم تا در كابینت بگذارم یكبار از دستم افتاد كف آشپزخانه و یكی بعد از دیگری شكست!
صدای شكسته شدن لیوانها و سمیرا با هم همزمان فضای خونه رو پر كرد:ای وای...مراقب باش مهسا...خسته شدی دختر...بسه دیگه تو برو بشین این چند تای آخر رو هم خودم میچینم...وای حیف چه لیوانهای خوشگلی هم بود...حالا زندایی میاد میگه شما دخترها نمیتونین یه كار درست و حسابی هم بكنید...
سارا به سمت جاروی دسته بلندی كه كنار آشپزخانه بود رفت و با خنده گفت:زندایی كه مطمئنا" هیچی نمیگه ولی مامان اگه بفهمه و ندونه مهسا شكسته و فكر كنه من شكستم اون وقت تماشایی میشه...
اومدم به سمت سارا برم و جارو رو از دستش بگیرم كه صدای محكم سعید رو شنیدم گفت:مراقب باش مهسا...شكسته های لیوان بدجور كف آشپزخونه پخش شده...
با عصبانیت نگاهی به سعید كردم و گفتم:لازم نیس تو نگران باشی...بهتره زودتر مونا جونت رو ببری هم گرسنگی ایشون رو برطرف كنی هم به استراحت مورد نیاز خودت برسی...
سكوت عجیبی یكباره تمام فضای خونه رو پر كرد!
سمیرا كه یك جفت دمپایی از كنار یخچال برداشته و با احتیاط به سمت من می اومد بعد از این حرف من كمی مكث و برای لحظاتی به صورت سعید سپس به من نگاه كرد!
سارا جارو به دست نزدیك من و پشت به سعید كه در بیرون آشپزخانه بود قرار داشت...ابتدا با بهت به من خیره شد و سپس ریز ریز شروع كرد خندیدن!
سعید نگاهش به روی من ثابت مونده بود و بعد متوجه ی عصبانیت در چهره اش شدم و حتی به وضوح فشاری كه به روی دندانهاش وارد كرد رو هم فهمیدم!...سپس روی به مونا كرد و گفت:بریم مونا...
و خداحافظی كوتاهی در یك كلمه با هر سه نفر ما كرد و همراه مونا از خانه خارج شدند!
به محض اینكه صدای بسته شدن درب هال به گوش ما سه نفر رسید انگار از حالت یخزدگی رها شده باشیم هر سه حركتی كرده و به هم چشم دوختیم...
یكباره سارا با صدای بلند زد زیر خنده و گفت:ای جونم مهسا...حال كردم...خوشم اومد...خوب حال مونا رو گرفتی و بهش حالی كردی تو هم میدونی واسه چی داره میره خونه ی سعید...دختره ی مزخرف اینقده ازش بدم میاد.
سمیرا دمپاییی كه در دست داشت رو جلوی پای من گذاشت و گفت:بپوش مهسا...كف اینجا پر از خورده شكسته شده یه وقت میره توی پاهات...
بعد روی كرد به سارا و گفت:هیچم خنده نداره...به نظر من هر دوتاتون كار بدی كردین...
سارا كه در حال جارو كشیدن كف آشپزخانه بود گفت:برو بابا دلت خوشه...این مونا اونقدر رووش زیاده كه اگه یه ذره دیگه اینجا مونده بودن بعید نبود با سعید بره زیر یه پتو و...
سمیرا با عصبانیت برگشت به سمت سارا و گفت:بسه سارا...خجالت بكش...چطور به خودت اجازه میدهی پشت دختر مردم این حرفها رو بگی؟!...
- تو رو خدا باز شروع نكن سمیرا...قصه ی افتضاح كاریهای مونا رو كسی كه نمیدونه خواجه حافظ شیرازیه...مطمئن باش نه مونا از حرفهای من ناراحت شده و نه سعید...سعید الان مونا رو میبره خونه ی خودش و یه...
سمیرا با عصبانیت به سمت سارا رفت و در حالیكه جارو رو از دستش میگرفت گفت:بده به من لازم نكرده تو اینجا رو جارو كنی...با مهسا برین توی اتاق خواب مهسا كتابهای كتابخونه اش كه چهارتا كارتن هست و هنوز نچیدیم رو بچینید...خودم اینجا رو تمیز میكنم...در ثانی این یادت باشه كه روایت شده حضرت علی گفته دیده رو ندیده فرض كنید اگه خوب یادت باشه این حرف رو هم زمانی زده بود كه داشتن به شخصی تهمت هرزگی میزدند و او معتقد بود با این كار حفظ آبرو كنید اون وقت تو فقط یه چیزهایی در مورد مونا شنیدی و اینطوری داری آبروش رو میبری تا جائیكه مهسا رو هم تحریك كردی و باعث شدی اونم دست آخر حرفی مثل حرف تو بگه...زشته سارا واقعا" زشته...به خدا اگه مامان اینجا بود یه توی دهنی بعید نبود ازش خورده باشی تا الان...
سارا بازم خندید و گفت:خوبه...خوبه...اگه یه روز سعید خر بشه و با مونا عروسی كنه تو میشی خواهرشوهر خوبه من میشم خواهر شوهر بدجنسه...حالا چی شده اینقدر مدافع مونا شدی؟!...بیخیال بابا...
و بعد از آشپزخانه بیرون رفت و به سمت راهروی منتهی به اتاقخوابها راهی شد و در حالیكه به یكی از اتاق خوابها وارد میشد با صدای بلند گفت:بیا مهسا...بیا كتابات رو بچینیم.
برگشتم و دیدم سارا وارد اتاق خواب من شد...دوباره به سمیرا نگاه كردم و با صدایی آروم گفتم:تو میگفتی سعید با كسی توی این مدت دوست نشده و نتونسته جایگزینی برای من توی قلبش پیدا كنه...ولی مثل این كه از اولشم جایی برای من نبوده و الانشم مونا و سعید خیلی بیشتر از اونچه كه بشه تصورش رو كرد به هم عادت كردن...چقدر خوشحالم كه با همه ی علاقه ایی كه به سعید در خودم احساس میكنم این موضوع رو فهمیدم...حداقلش اینه كه دیگه كاری نمیكنم كه بعد مثل سگ پشیمون بشم!
خواستم از آشپزخانه خارج بشم كه صدای سمیرا رو شنیدم در ضمن جارو كردن كف آشپزخانه گفت:تو و سارا اونقدر با حرفهاتون اعصاب نه تنها اون مونا و سعید بیچاره رو ریختین به هم كه الان منم دارم دیوونه میشم...اصلا" نمیدونم الان چی باید بگم...برو مهسا جان...برو فكرتم مشغول چیزی نكن...اصلا" هر كاری دوست داری بكن...وای سرم درد گرفت از حرفهایی كه سارا گفت...برو بگذار من اینجا رو جارو كنم تا بعدا" حسابی حال اون سارا رو بگیرم.
كمی اصرار كردم كه جارو كردن آشپزخانه و جمع كردن تكه های شكسته ی لیوانها رو به خودم بسپارد اما به هیچ وجه زیر بار نرفت و كاملا" از رفتارش میتونستم بفهمم كه چقدر از دست سارا شاكی و عصبی شده برای همین در نهایت با اینكه شرمنده ی زحماتش بودم اما ترجیح دادم راحتش بگذارم و به اتاق خواب خودم رفتم تا همراه با سارا كتابها رو در كتابخانه بچینیم.
سارا دائم صحبت میكرد و از هر چیز و هر جایی حرفی برای گفتن و خندیدن داشت...سعی میكردم به حرفهاش گوش بدهم و گاهی هم از خاطراتی كه تعریف میكرد خنده ام میگرفت اما ذهنم شدیدا" مشغول شده بود!
هر لحظه كه میگذشت بیشتر به سعید و رفتارش و رابطه ی مونا و او فكر میكردم...از تصور اینكه الان اون دو تا در خونه ی سعید هستند و ممكنه چه وقایعی بین اونها اتفاق بیفته به قدری عصبی میشدم كه اگر دستم خالی بود حتما" ناخنهام رو در كف دستم فرو كرده بودم و یا دندانهام رو به قدری روی هم فشار میدادم كه شاید بعید نبود هر لحظه فكم به واقع خورد بشه!
هر چی بیشتر میگذشت انگار عمق عشق سعید رو در قلبم بیشتر حس میكردم...اما دیگه چه فایده داشت؟
اون همین امروز در حضور حتی سمیرا و سارا نشون داد كه دوباره با مونا رابطه داره...خدایا چه راحت همه چیز رو خراب و از دست داده بودم...زمانی سعید واقعا" عاشق من بوده و به گفته ی سمیرا حتی جونش برای من در میرفته...ولی حالا چی؟!
با خودم از درون كلنجار میرفتم و هر قدر بیشتر فكر میكردم به همون نسبت هم بیشتر به این نتیجه میرسیدم كه گوش كردن به حرف سمیرا میتونه حماقت محض باشه...نه...نباید دیگه اشتباه كنم...درسته كه سعید زمانی من رو دوست داشته ولی مطمئنا" حالا دیگه نداره...خوب این چه كاریه كه من خودم رو كوچیك كنم و برم بهش احساس واقعی و الانم رو بگم؟...مسلما" با این كار فقط خودم رو مضحكه ی اون كردم!
بالاخره بعد از دو سه ساعت جنگ روانی درونی در خودم به این نتیجه رسیدم كه طرف سعید نرم و وقتی غروب مامان به همراه عمه ناهید اومدن خونه از نظر روحی تسلط بهتری روی خودم پیدا كرده بودم گرچه بحث بین سارا و سمیرا درست نیم ساعت قبل از اومدن عمه و مامان باعث عصبی شدن هر سه نفر ما شده بود ولی در نهایت سارا تشخیص داد كه باید دست از حاضرجوابی برای سمیرا برداره چرا كه سمیرا به شدت تهدیدش كرد حرفهای زشت و زننده ی اون رو به عمه خواهد گفت و از اونجایی كه سارا تقریبا" مطمئن شده بود زیاده روی كرده سكوت رو بر همه چیز ترجیح داد و سمیرا هم كم كم ساكت شد.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
ولی از نظر من سارا حرف زننده ایی نزده بود و هر چی گفته بود حق مونا بوده اما در اینكه سمیرا جایی در حرفهاش اشاره كرد كه اگه واقعا" سعید قصد ازدواج با مونا رو بكنه و سارا بخواد به این رفتارش ادامه بده مطمئنا" حالگیری شدیدی از طرف سعید خواهد دید سبب شد من هم از درون احساس شكست عجیبی بكنم!
نمیدونم چرا با اینكه مطمئن بودم سعید چیزی از موضوع من نمیدونه و اگرم بدونه شاید هیچ واكنشی نشون نده اما احساس شدیدی از درون دائم من رو تشویق میكرد به اینكه سعید متعلق به منه...یك حس رقابت...یك حس حسادت و كلا" یك حس عجیب و ناشناخته ایی در درون قلبم بیدار شده بود كه گاهی باعث میشد خودم خودم رو به باد مسخره بگیرم...و در درون محاكمه ی سختی برای حماقتی كه كرده بودم باز از سر گرفته میشد!
برای شام مامان نگذاشت عمه ناهید و بقیه به خونه ی خودشون برگردن و اونها هم با كمال میل قبول كردن شب اونجا باشند.
در حین شام خوردن بودیم كه زنگ منزل به صدا دراومد و وقتی درب رو باز كردم مسعود خان و سعید رو پشت درب دیدم!
مسعود خان قرار نبود بیاد اما گویا قراری كه با دوستانش گذاشته بود كنسل شده برای همین ترجیح داده بود شام به منزل ما بیاد.ولی سعید شامش رو قبل از اومدن به منزل ما خورده بود!
با دیدن سعید دوباره به یاد رفتنش با مونا از خونمون افتادم و بی اراده هر لحظه كه چشمم بهش می افتاد با كلافگی صورتم رو برمیگردوندم!
وقتی در آشپزخانه همراه با سارا مشغول شستن ظرفها شدیم سمیرا هم جمع آوریهای لازم رو انجام داد و برای بقیه چایی ریخت و به هال برگشت و چون خیلی خسته شده بود دیگه به آشپزخانه برنگشت و همونجا در هال روی یكی از كاناپه ها دراز كشید و فقط متوجه شدم كه مامان برایش پتو و بالشت آورد و وقتی شستن ظرفها تموم شد سمیرا در هال خوابش رفته بود.
سارا دستهایش رو با حوله خشك كرد و از همان آشپزخانه نگاهی به سمیرا كرد و به عمه ناهید گفت:سمیرا كه خوابش رفت ما هم شب اینجا بخوابیم دیگه...من فردا كلاس ندارم مهسا هم كلاس نداره...شما هم كه خونه كاری نداری هممون اینجا بخوابیم؟
عمه ناهید با تعجب گفت:وا دختر دیوونه شدی...مگه ثریا گناه كرده خونه ی جدید خریده كه هنوز توش جا نیفتاده ایل و تبار ما رو هم شام بده هم شب نگه داره؟
مامان كه لبخند قشنگی روی لبش بود بعد از كلی تعارف و اصرار بالاخره عمه ناهید رو هم تونست راضی كنه كه شب اونجا بخوابن فقط مسعودخان قبول نكرد و گفت چون صبح ساعت5میخواد به شمال بره اگر بنا باشه اونجا بخوابه صبح باعث زحمت میشه و ترجیح داد برای خوابیدن به خونه ی خودشون برگرده.
مسعودخان میخواست مدتی به شمال بره و كارهای سعید رو دنبال كنه چرا كه سعید گفته بود واقعا" خسته شده و حداقل یك ماهی دلش میخواد تهران استراحت بكنه و بعد دوباره برگرده و حالا او مجبور بود در این مدت یك ماه خودش چندباری به شمال رفته و در كنار شریكش كارها رو دنبال كنه!
بعد از رفتن مسعودخان موقعی كه میخواستیم رختخواب برای خوابیدن پهن كنیم مامان و عمه مشغول صحبت بودند و سارا هم روی تخت من كه از نیم ساعت پیش دراز كشیده بود حالا كاملا" خوابش برده و در نتیجه من بدون اینكه حرفی بزنم یا از سعید كمكی خواسته باشم به اتاق مامان رفتم و شروع كردم به انداختن رختخواب و آماده كردن اونها...
مطمئن بودم مامان و عمه ناهید در اتاق مامان و روی تخت مامان و كنار هم خواهند خوابید...سمیرا هم كه راحت روی كاناپه به خواب رفته بود و سارا هم كه روی تخت من خوابیده بود...پس فقط باید یك دست رختخواب برای خودم پایین تختم آماده میكردم و یك دست رختخواب هم برای سعید در اتاق خوابی كه نه مال من بود و نه مال مامان پهن میكردم.
سعید وقتی دید بالشت و پتویی به دست از اتاق مامان خارج شدم فهمید قصد انداختن رختخوابها رو دارم بلند شد و اومد تا كمك كنه...
در تمام مدتی كه كمك كرد هیچ حرفی بین ما زده نشد!...زمانیكه در حال كشیدن ملحفه ی روی تشك او بودم و اون رو مرتب میكردم وارد اتاق شد و در ضمنی كه درب اتاق رو میبست برگشت نگاهی به من كرد و گفت:مرسی...خوبه...اینقدر وسواس نشون نده حالا یه ذره ملحفه كج و كوله باشه یا چروك مهم نیست...من اونقدر خسته ام كه اگه الان دراز بكشم فكر نكنم به شماره ی سه برسه خوابم میبره...
نفهمیدم...اصلا" نمیدونم چرا یكدفعه تمام حرصم رو در این جمله جمع كردم و بعد از نگاهی به سعید كه چند ثانیه طول كشید گفتم:خسته نباشی...معلومه مونا حسابی خسته ترت كرد...رفته بودی مثلا" خونه ات كه بخوابی تا فردا صبح...ولی گویا مشغولیت و سیر كردن مونا اونقدر سرت رو گرم كرد كه خواب یادت رفت...حالا چی شد خانوم رفت و تو برگشتی اینجا؟...میگذاشتی بمونه تا صبح بلكه سیرمونی میگرفت اینجوری شاید سوءهاضمه بگیره...
چنان با حرص این حرفها رو گفتم كه لرزش صدام برای خودمم به وضوح مشخص بود!
سعید كه در تمام مدت حرفهای من سكوت كرده و نگاه دقیق و نافذش رو به چشمهام دوخته بود كم كم در بین ابروهای خوش حالتش گره ایی افتاد و در حالیكه سرش كمی كج شده و سعی داشت با ریز كردن اندكی از حالت چشمهاش دقتش رو فزونی بیشتری به روی من و حرفهای من ببخشه گویا حسابی بعد از اتمام حرفهای من كلافه شد و بعد صاف ایستاد و قدمی به طرف من برداشت و با صدایی عصبی اما آروم گفت:جالبه..خیلی جالبه...میخوام ببینم اگه من با مونا یا هر كس دیگه بخوام رابطه داشته باشم باید از جنابعالی كسب تكلیف كنم؟...اصلا" میخوام ببینم بر فرض اگه من حالا با مونا رابطه هم داشته باشم چه دلیلی داره كه تو ناراحت باشی؟!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
دندانهام رو به روی هم فشار میدادم و تمام سعیم رو روی این موضوع متمركز كرده بودم تا مبادا اشكم دربیاد و به سعید همه چیز رو بگم...سكوتی بین ما حكمفرما شد كه شاید نزدیك به یك دقیقه به طول انجامید...هر دو مستقیم به چشمهای هم خیره شده بودیم!
سعید منتظر جواب من بود و من در دریایی از ندامت و التماس به سعید غرق شده بودم...اما تمام توانم رو به كار گرفته بودم تا مبادا حرفی از دهانم خارج بشه كه بعد تا آخر عمر مجبور باشم عكس العمل تحقیرآمیز سعید رو به روی خودم تحمل كنم!
سعید قدم دیگه ایی به طرف من برداشت...حالا فاصله ی ما به حداقل رسید...نفسهای سعید به صورتم میخورد و نگاه دقیقش رو مستقیم به چشمهام دوخته بود...درست مثل این بود كه بار دیگه میخواد با تمام قدرتش به عمیق ترین نقطه ی قلبم نفوذ و به مكنونات قلبی من بی هیچ سانسوری دسترسی پیدا كنه!
قدمی به عقب برداشتم و سعید باز هم كمی مكث كرد و بار دیگه به من نزدیك شد...حس میكردم زیر نگاهش دارم خورد میشم...خدایا چرا لال شدم؟...چرا هیچ غلطی نمیتونم بكنم؟...خدایا به دادم برس!
سعید خیلی آهسته دست راستش رو به بازوی چپم نزدیك كرد و اون رو گرفت و گفت:تو چته مهسا؟!
وقتی دست سعید به بازوم خورد یكدفعه مثل برق گرفته ها خودم رو عقب كشیدم و در حالیكه لرزش خفیفی در تمام بدنم حس میكردم با عصبانیت گفتم:هیچی...چیزیم نیست...خوب خوبم...اصلا" به من چه ربطی داره...برو با مونا یا برو با هر كی كه دوست داری...راست میگی دلیلی نداره من در این مورد حرفی بزنم...تازه اینم بدون كه هیچم ناراحت نیستم...به منچه...برو با هر كی كه میخوای خوش بگذرون...
و بعد به سرعت پام رو از روی تشك بلند كردم تا مبادا اون رو روی ملحفه ی سفیدی كه پهن كرده بودم بگذارم ولی پام رو درست روی زمین قرار ندادم و تعادلم نزدیك بود به هم بخوره و اگه سعید من رو نگرفته بود حتما روی تشك ولو شده بودم!
سعید با اخمی كه ناشی از نگاه جدی و متعجبش به من بود و حالا تقریبا" در آغوشش بودم به صورتم خیره شده و در همون حال گفت:مهسا تو یه چیزیت هست...احساس میكنم حرفی برای گفتن داری...نگو نه كه باور نمیكنم...حرف بزن ببینم چت شده؟
در حالیكه از بودن در آغوش سعید در اون لحظه حس كردم تمام بدنم به آتش كشیده شده اما خیلی سریع خودم رو از میان بازوانش كشیدم بیرون و با كلافگی گفتم:ولم كن...هیچیم نیست.
و رفتم به سمت درب كه ایندفعه مچ دستم رو گرفت و نگهم داشت و گفت: به من نگاه كن ببینم.
صورتم رو به سمتش برگردوندم و باز هم در زیر نگاه جذاب و دقیقش احساسی جز خورد شدن نداشتم!
كمی مكث كرد و سپس دستم رو به آهستگی رها كرد و گفت:با توجه به حساسیت بی موردی كه از تو نسبت به رابطه ام با مونا دیدم فقط از یه چیز خیلی خوشحالم...میدونی چی؟
قدرت حرف زدن نداشتم...میترسیدم دهن باز كنم و به جای حرف بغضم شكسته بشه!
سعید كه سكوت من رو به معنی انتظار برای ادامه ی حرفش تلقی كرد ادامه داد: فقط از این خوشحالم كه اونقدر به نیما اعتماد داری كه میخوای چند سال دور از اون بمونی تا درسش رو بخونه...اگه این حساسیت بی موردت میخواست روی اون هم خودش رو نشون بده كه بیچاره میشدی...اما خوب خوشحالم كه اونقدر اعتمادت رو جلب كرده كه جای هیچ شك و هراسی توی وجودت باقی نگذاشته...درضمن...از این به بعدم كاری به كار من نداشته باش چون اصلا" از این وضع خوشم نمیاد چه تو چه سارا چه هر كس دیگه بخواد حرف بی مورد درباره ی من و روابطم با دیگران بزنه پاك اعصابم میریزه به هم...گرفتی چی میگم؟
از شنیدن جملات آخر سعید حس كردم تمام خونه روی سرم خراب شد و فشار عجیبی رو در سرم احساس كردم...حرفهایی كه در مورد نیما گفت و در آخر از اینكه خواسته بود كاری به كارش نداشته باشم داغونم كرد!
نتونستم دیگه تحت هیچ شرایطی جلوی اشكم رو بگیرم...ای وای خدااا...
سعید دوباره به طرفم اومد و گفت:آهان...پس اینهمه نق و نوقت به خاطر دلتنگی برای نیما بوده...خواستی یه جوری با خالی كردن حرصت سر یكی دیگه دلتنگیت رو برطرف كرده باشی...باشه حالا فهمیدم...
دیگه معطل نكردم و بدون اینكه حرفی در رد یا تایید گفته های سعید بزنم از اتاق خارج شدم!
سریع به اتاق خودم رفتم و روی تشكی كه كنار تختم پهن كرده بودم خوابیدم و لحاف رو كشیدم روی سرم و دوباره زدم زیر گریه...
جلوی دهانم رو گرفته بودم تا مبادا صدایی از گلوم خارج بشه و احیانا" سارا رو بیدار كنم!
خدایا سعید چه خوب تونست دست رو نقطه ی ضعف اصلی من بگذاره...اعتماد به نیما!!!...خدایا اگه سعید روزی بفهمه كه نیما با من چه كرده چقدر من رو ریشخند خواهد كرد؟!...وای سعید من یه احمق به تمام معنا بودم...چرا با یه لجبازی و غرور مسخره ام كاری رو ادامه دادم كه منجر به از دست دادنت و در نهایت بی تفاوتیت نسبت به خودم شدم...حالا دیگه میدونم در نظرت اونقدر حقیرم كه حاضری مونا رو به من ترجیح بدهی...آره...حقمه...باید بكشم...خودم كردم...وای سعید اگه میتونستم مطمئن باشم كه هنوزم جای امیدواری دارم چقدر حرف برای گفتن به تو داشتم...چقدر میتونستم برات از احساس حقیقی خودم حرف بزنم...واژه كم می آوردم اگه میخواستم بگم چقدر دوستت دارم...چقدر عاشقتم...چقدر محتاج اون نگاههای خاصت هستم...اما...اما...مطمئنا" تو دیگه...
اونقدر اشك ریختم و با خودم حرف زدم كه نفهمیدم از حال رفتم یا خوابم برد!
صبح وقتی بیدار شدم هنوز سرم درد میكرد برای همین دوباره سرم رو كردم زیر پتو تا با استفاده از تاریكی بلكه بار دیگه بتونم بخوابم.
هنوز چشمم گرم نشده بود كه صدای آهسته ی مامان رو شنیدم:مهسا جان قربونت بشم من و عمه ات و سعید داریم میریم خونه قبلی...خورشت رو بار گذاشتم سرگازه...برنجم خیس كردم...خوابت نبره خورشت بسوزه...تا ساعت12اگه برنگشته بودیم برنجم آبكش كن و دم بگذار باشه؟
با بی حوصلگی سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم و گفتم:دیگه واسه چی داری میری اونجا؟مگه دیروز كارت تموم نشد و لباسها رو تحویل ندادی؟
مامان كه تازه صورت من رو دید با تعجب گفت:مهسا چرا پلكهات اینقدر ورم كرده؟!!...دیشب موقع خواب دوباره گریه كردی؟!
یك دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم:آره...سرمم هنوز درد میكنه.
مامان پیشونیم رو بوسید و گفت:بلند شو صبحانه ات رو بخور بعدشم یه قرص مسكن...من نمیفهمم دیگه غصه خوردنت واسه چیه؟!...شرشون از سرت كم شده باید خوشحالم باشی...از نگرانی اونها دراومدم حالا باید دق بخورم از گریه های گاه و بیگاه تو...
با اشاره به مامان خواستم صداش رو بیاره پایین مبادا سارا بیدار بشه و گفتم:ول كن حالا...باشه دیگه گریه نمیكنم...برو دیگه.
در همین موقع سارا روی تخت تكانی خورد و چشمهاش رو باز كرد و به ساعت مچیش نگاهی انداخت و بعد كمی به سقف خیره شد و یكدفعه از جا پرید و گفت:ای وای...خاك توی سرم...دیرم شد...
من و مامان با تعجب به سارا نگاه كردیم و من گفتم:تو كه گفتی امروز كلاس نداری!
سارا در حالیكه با سرعت موهاش رو با گلسرش جمع میكرد گفت:یادم رفته بود...الان یادم اومد كه یه كلاس جبرانی استاد رضایی گذاشته اگه هر كی هم نره امروز گفته دمار از روزگارش درمیاره...
و بعد با عجله از اتاق بیرون رفت.
اونقدر سر و صدا میكرد كه بعد از چند لحظه صدای عمه ناهید رو هم درآورد و دائم ازش میخواست یه ذره آروم بگیره!
مامان از اتاق بیرون رفته بود و از سرو صدای صحبتی كه می اومد فهمیدم همه بیدارن و سارا كه فوق العاده عجله برای بیرون رفتن از خونه داشت حسابی فضای ساكت چند دقیقه پیش رو به هیاهو و شلوغی محض تبدیل كرده بود...با تمام اصراری كه مامان وعمه ناهید و سمیرا بهش كردن تا كمی صبحانه بخوره اما فهمیدم صبحانه نخورده با عجله خداحافظی كرد و راهی دانشگاهش شد!
از روی رختخوابم بلند شدم و تختم رو مرتب و رختخواب روی زمین رو هم جمع كردم و وقتی تشك و پتو و بالشتی كه شب گذشته در اونها خوابیده بودم رو در آغوش گرفتم و از اتاق بیرون بردم كه به اتاق مامان رفته و اونها رو در كمد بگذارم همزمان با خروج من از اتاق سعید هم از درب دستشویی خارج شد و با دیدن من كه رختخوابها رو تا كرده و در آغوش داشتم به طرفم اومد و در ضمنی كه همه رو از من گرفت نگاهش لحظاتی به روی صورتم ثابت موند اما خیلی زود برگشت و به سمت اتاق مامانم رفت و من هم جلوتر از او درب رو برایش باز كردم كه به راحتی وارد اتاق بشه...
وقتی خودم هم وارد اتاق شدم تا رختخوابها رو كه حالا در دستهای سعید بود یكی یكی بردارم و مرتب در كمد بگذارم سعید گفت:مهسا خوب اگه خیلی دلت برای نیما تنگ شده یه تلفن بهش بزن بلكه یه ذره آروم بشی...مثل اینكه یك هفته ی دیگه تلفن خونتون رو میان وصل میكنن میخوای همین امروز ببرمت مخابرات باهاش تماس بگیری؟اصلا" اگه بخوای با گوشی خود من هم میتونی این كار رو بكنی...
در حالیكه پشتم به سعید بود و داشتم پتویی كه در كمد گذاشته بودم مرتب جا سازی میكردم لحظاتی هر دو دستم رو روی پتو گذاشتم و چشمهایم رو بستم...از شنیدن حرفهای سعید كلافه شده بودم...دلم میخواست جیغ بكشم و بگم من دلتنگ نیما نیستم...نیمایی دیگه برای من وجود نداره...من دلتنگ عشق تو هستم...عشقی كه خودم باعث شدم به بی تفاوتی منجر بشه...
همونطور كه چشمهام بسته بود دندانهام رو به روی هم فشار دادم سپس برگشتم به طرف سعید و گفت:ببینم تو علم غیب داری؟...من كی گفتم دلم میخواد با نیما تلفنی حرف بزنم؟!...كی به تو گفتم دلتنگ...
به میون حرفم اومد و گفت:لازم نیست بگی...ریختت داره داد میزنه چه حال زاری داری.
با عصبانیت تشك در دست سعید رو از دستش كشیدم بیرون و روی بقیه ی رختخوابها گذاشتم و خودم رو مشغول مرتب كردن روی رختخوابها كرده و دیگه نگاهش نكردم!
برای لحظاتی كوتاه پشت سرم ایستاد...میدونستم داره نگاهم میكنه...اما بار دیگه نهایت ضعف و ناتوانی خودم رو در مقابلش احساس میكردم...تنها فرقی كه این بار با دفعات قبل داشت این بود كه در گذشته احساس ضعفم رو در اوج عشق و علاقه اش به خودم درك كرده بودم و حالا اوج ناتوانی خودم رو در مقابل حس خالی از عشقش نسبت به خودم!...خدایا چقدر تفاوت بین این دو احساس بود!
صدای درب اتاق رو شنیدم و فهمیدم رفت بیرون...
سرم رو روی رختخوابهای داخل كمد گذاشتم و با دستهام به روی رختخوابها چنگ انداختم و دلم میخواست همه ی اونها رو پاره كنم!
خدایا چقدركلافه ام...چقدراحساس شكست برام غیرقابل تحمل شده...ای خدا...چی كار باید بكنم؟
با هزار بدبختی تونستم به خودم مسلط بشم و دقایقی بعد كه كارم در اتاق تمام شد به هال رفتم و در حین سلام و صبح بخیری كه به جمع گفتم از بین حرفها متوجه شدم سمیرا هم میخواد بره خونه ی خودش چون طبق قرار قبلی برای ظهر یكی از دوستان دوران دانشگاهیش به منزلش میره...
بعد از صرف صبحانه مامان و عمه ناهید به همراه سعید و سپس سمیرا از منزل خارج شدند و من هم بعد از انجام برخی كارهای لازم كتاب و دفتر و جزواتم رو آوردم و در وسط هال كنار شومینه نشستم و شروع كردم به مرور برخی مطالب...اما به علت بدخوابی شب گذشته و گرمای حاصل از شومینه احساس خواب آلودگی عجیبی بهم دست داد و كم كم دراز كشیدم و در حین اینكه جزواتم در دستم بود اصلا" متوجه نشدم چه زمانی به خواب رفتم.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سالها بود كه خواب بابا رو ندیده بودم ولی اون روز بعد از مدتها به خوابم اومد!
زنگ درب به صدا در اومد...از جایم بلند شدم و وقتی درب هال رو باز كردم در كمال تعجب و ناباوری بابا رو دیدم كه با لبخند بهم خیره شده...بغلش كردم و چنان صورتش رو بوسیدم كه انگار میخوام با تمام وجودم در آغوشش حل بشم!...همونطور كه من رو محكم در آغوشش گرفته بود همراه هم وارد خونه شدیم و روی یكی از راحتیها نشست و من هم همچنان در آغوشش و روی پایش نشسته بودم...درست مثل دوران بچگی ام!
در حالیكه شروع كرد با موهای من بازی كردن و اونها رو كه دورم ریخته بود در یك طرف پشت گوشم میزد گفت:مهسا...اینجا رو دوست داری؟
خندیدم و گفتم:آره خیلی...اینجا خیلی بهتر از اون خونمونه مگه نه؟
لبخندی زد و گفت:آره عزیزم...خوبه كه اینجا راحتی...ثریا هم اینجا رو دوست داره خیالم راحت شد...فقط یه ذره هنوز نگران تو هستم...
به صورت مهربان و جذاب بابا خیره شدم و گفتم:نگران من؟!!!...برای چی؟!!!...من كه مشكلی ندارم...تازه از اینجا مسیر رفتن به دانشگاهمم بهتره...
خندید و سرم رو با دستش گرفت و به صورتش نزدیك كرد و گونه ام رو بوسید و گفت:نگرانی من مربوط به چیز دیگه اس...مهسا چرا به سعید راستش رو نمیگی؟بهش بگو...
یكدفعه از خواب پریدم!
تمام تنم خیس عرق شده بود!شعله ی شومینه رو كه قبل از خواب به روی حداكثر تنظیم كرده بودم نگاه كردم...
از روی زمین بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم نزدیك12ظهر شده بود...موهام رو با گلسر دوباره جمع و پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم تا كارهای مربوط به برنج ناهار رو انجام بدهم...در ضمنی كه كارم رو انجام میدادم دائم خوابی كه دیده بودم هم توی ذهنم تكرار میشد...بابا از من خواسته بود راستش رو به سعید بگم...صد در صد منظور بابا گفتن موضوع خودم و نیما بوده...خوب حالا برفرضم بگم...چی میخواد بشه؟...هیچی...ریشخندم میكنه و میگه حقته...تازه چه بسا دلشم خنك بشه...بعدش چی؟...بازم هیچی...اون وقت منم و یك شخصیت له شده...وای خدایا...
اون روز برای ناهار فقط عمه ناهید همراه مامان اومدن خونه و عمه كه تا اون روز برنج دست پخت من رو ندیده و نخورده بود سر ناهار كلی تعریف كرد و اصلا" باورش نمیشد كه من بتونم اینقدر برنج پلویی رو خوب در بیارم و دائم تعریف و تمجید میكرد...اما من اصلا" حوصله نداشتم و فقط دلم یه تنهایی ناب میخواست...بازم حس گوشه گیری به سراغم اومده بود...شاید به نقطه ایی رسیده بودم كه حس میكردم خلوت و تنهایی تنها درمان و مرهم غصه های نهفته در دلم هستند!
از بعد اون روز زندگی روال عادی و یكنواخت همیشگی خودش رو برام گرفت...با اینكه خونه ی جدید و محله ی جدید تحول خوبی در زندگیم شده بود اما در نهایت غم عمیق درونیم باعث شد این تحول در حاشیه رفته و تمركزم بیشتر روی روح خسته ام كه عاشق و مشتاق سعید شده و هر لحظه بیشتر از گذشته با تمام وجود سعید رو طلب میكرد میسوختم چرا كه میدونستم این عشق راه به جایی نداره!
روزها یكی پس از دیگری سپری میشد و من تمام سرگرمیم شده بود رفتن به دانشگاه و برگشتن به خونه...نه برای گردش به بیرون از منزل میرفتم و نه در مهمانی های فامیل شركت داشتم و تمام بهانه ام هم بالا بودن حجم درسها و سخت بودن مطالب درسیم شده بود و مامان هم زیاد اصرارم نمیكرد چرا كه متوجه بود واقعا" تمایلی به شركت در جمعها ندارم و همیشه در خلوت من رو در آغوش میگرفت و میخواست كه سعی كنم گذشته رو فراموش و به آینده فكر كنم...
اما من حتی به آینده هم نمیخواستم فكر كنم...دلم میخواست اونقدر قدرت داشتم كه گذشته و فكر به آینده رو دور میریختم و فقط در زمان حال میتونستم زندگی كنم...یادآوری گذشته برام زجرآور و تصویر آینده ی بدون سعید برام تلخ و گزنده بود!
میدونستم هنوز سعید تهران است و مدت یك ماهی كه به قصد استراحت اومده هنوز تموم نشده...
تقریبا با حساب من دو سه روز به پایان یك ماه وقت باقی بود...شب موقعی كه خوابیدم بار دیگه همون خوابی كه چند هفته پیش از بابا دیده بودم تكرار شد!
زمانیكه صبح بیدار شدم كاملا" فشار بغض در گلویم برایم قابل درك بود...خدایا حالا چرا بابا دست از سرم برنمیداره؟...چرا اصرار داره من همه چیز رو به سعید بگم؟...
موقع صبحانه مامان متوجه ی بغض در گلویم بود اما هیچی نگفت و منم حرفی نزدم...میدونستم از دیدن چهره ی غمزده ی من چقدر غصه میخوره اما واقعا" دست خودم نبود...من حالا عاشق سعید بودم و این در حالی بود كه حتی دلم نمیخواست مامان این موضوع رو بفهمه و حتی از گفتنش به سمیرا هم پشیمون شده بودم!...حس میكردم در مدت این چند هفته ی گذشته خوب فهمیدم كه سعید چقدر نسبت به من بی تفاوت شده پس لزومی نداره احساس درونیم رو پیش كسی حتی مامان فاش كنم!
بالاخره بعد خوردن كمی صبحانه برای رفتن به دانشگاه از خونه خارج شدم...كمی از مسیر رو كه رفتم بی اختیار اشكهام سرازیر شده بود!
توی ایستگاه تاكسی منتظر رسیدن ماشین بودم كه بی اراده گوشی موبایلم رو درآوردم و یك اس.ام.اس كوتاه برای سمیرا زدم و در اون فقط این سوال رو كردم:آدرس خونه ی سعید رو كم و بیش یادمه اما میشه دقیقش رو برام بفرستی؟
اصلا" حواسم به ساعت نبود!!!...هنوز ساعت6صبح هم نشده بود!
به محض اینكه پیام رسید چند لحظه بعد گوشیم زنگ خورد!
به صفحه ی گوشی نگاه كردم و فهمیدم سمیرا با من تماس گرفته!
صداش خواب آلود و لبریز از تعجب بود كه گفت:مهسا جان قربونت بشم...چیزی شده؟!این وقت صبح آدرس سعید رو برای چی میخوای؟!
هنوز گریه میكردم و سمیرا بلافاصله فهمید...طفلكی با فهمیدن این موضوع خواب به كلی از سرش پرید و با نگرانی گفت:مهسا؟!!!...چی شده؟!!!...این وقت صبح داری گریه میكنی...كجایی تو دختر؟!!
با كلی شرمندگی از كاری كه كرده بودم شروع كردم به عذرخواهی و وقتی خیال سمیرا خوب راحت شد كه مشكل حاد توی تصورش برای من پیش نیومده نفس راحتی كشید و پرسید كجا هستم و وقتی گفتم راهی دانشگاهم كمی مكث كرد و گفت:تو با این حال و وضع خراب روحیت امروز نری دانشگاه بهتره...همونجا بمون توی ایستگاه خودم الان میام دنبالت...
بلافاصله گفتم:ای وای نه سمیرا...همینقدر كه بیشعوری كردم صبح به این زودی باعث شدم از خواب بیدار بشی و اینقدر نگرانت كردم دیگه بسه...
خندید و گفت:قربونت بشم...اشكالی نداره حالا كه بیدار شدم...اتفاقا" به نفع شهرام شد...چون ماشینش رو گذاشته تعمیرگاه میخواست با آژانس بره شركت حالا ثواب شد هم اون رو میرسونم شركت هم توی مسیر تو رو سوار میكنم...منتظر باش دارم میام در ضمن شهرام داره كلی دعا به جونت میكنه...
و بعد خندید و خداحافظی كرد و تماس قطع شد.
تقریبا نزدیك به نیم ساعت گذشت و سمیرا با ماشینش رسید...خیلی سردم شده بود اما وقتی توی ماشین سمیرا نشستم چنان گرمای دلچسبی از بخاری در ماشینش به وجود اومده بود كه لذتش باعث شد سختی در سرما موندن رو خیلی زود از یاد ببرم.
توی مسیر سمیرا سعی كرد كمی سر به سر من بگذاره بلكه من رو از دپرسی خارج كنه اما زیاد موفق نشد و در نهایت حرف رو كشوند به شهرام و اینكه چون در اون روز با چند تا از شركای خارجیش راس ساعت9صبح در هتلی جلسه و قصد بستن قراردادهای جدید داشته مجبور بوده صبح خیلی زود اول به شركت بره تا به برخی از كارهاش برسه و از اینكه تلفن من باعث شده بود شهرام حتی برای ماشین آژانس هم معطل نشه كلی این موضوع رو به فال نیك گرفته بودن و میگفتن مهسا پیك شانس شده و مطمئن بود شهرام در قراردادهای جدید خیلی موفق تر از قبل عمل خواهد كرد!
لبخندی زدم و از این حسن تفكرش نسبت به مزاحمتی كه ایجاد كرده بودم تشكر كردم.
وقتی رسیدیم خونه ی سمیرا تازه برای اولین بار در این مدت بود كه منزلش رو میدیدم!
قبلا" فقط ویلای سمیرا و شهرام رو دیده بودم ولی تا به اون روز خونه ی سمیرا رو ندیده بودم...البته در این چند هفته ی اخیر یك شب همه رو دعوت كرده بود كه اون هم من در مهمانی شركت نكرده و ترجیح داده بودم در خونه بمونم.
حالا با دیدن خونه ی سمیرا برای چند لحظه دهانم از تعجب باز مونده بود...خدایا این دختر در دنیایی از ثروت داره غرق میشه ولی چقدر خاكی و مهربون رفتار میكنه...هیچ غرور و تكبری در رفتارش به چشم نمیاد...چقدر افتاده حال و چقدر فهمیده است...ذره ایی فخرفروشی در رفتارش به چشم نمیخورد...چقدر دوست داشتم مثل سمیرا رفتار كنم...چقدر دوست داشتم بتونم مثل اون با مقوله ی غرور بیگانه باشم و بتونم همواره به اصل انسانیت بیندیشم...اما این كار مثل اینكه بزرگترین مبارزه در زندگیم شده بود...حتی برام غیرممكن جلوه میكرد!
اون روز سمیرا كلی با من صحبت كرد و چون با توجه به اس.ام.اسی كه صبح براش زده بودم و تعریف خوابم از بابا متوجه شده بود دلم میخواد با سعید صحبت كنم دائم سعی داشت راهنمایی لازم رو بهم بكنه كه در مواجهه با سعید چطوری حرفم رو شروع كنم و اصلا" چه مطالبی رو باید بگم و تا چه حد پیش برم...دلسوزیهای سمیرا و راهنمایی هاش گاه باعث میشد فكر كنم كه اون بیشتر از اینكه نشون بده خواهر سعید است احساس مسئولیت خواهرانه برای من میكرد و چقدر از اینكه در دریای محبت خواهرانه اش غرق میشدم لذت میبردم و اعتماد به نفسم بالا میرفت.
ساعت نزدیك ده شده بود كه گفت:حالا بلند شو ببرمت خونه ی سعید به احتمال خیلی زیاد الان خونه اس برای اطمینان یه زنگ قبل رفتن بهش میزنم حالش رو بپرسم بعد تو رو میبرم اونجا ولی خودم نمیام بالا برو حرفات رو بهش بزن البته حرفهایی كه بهت زدم یادت نره بعد خودم برمیگردم خونه...
یكدفعه دلم دوباره سراسر دلشوره شد و تا خواستم حرفی بزنم سمیرا فهمید و گفت:نترس...مهسا سعی كن به خودت مسلط باشی در نهایتشم اگر سعید هر تصمیمی بخواد بگیره فوقش اینه كه تو دیگه تكلیف خودت رو میفهمی و دیگه اینقدر با خودت در جنگ نخواهی بود...بلند شو دیگه...بلند شو...
سمیرا همونطور كه گفته بود قبل رفتن با سعید تماس گرفت و فقط با او احوالپرسی خواهرانه ایی كرد و یكسری حرفهایی زده شد كه معلوم بود سعید در مورد شهرام و كارش پرسیده كه سمیرا هم جوابش رو داد ولی حرفی از اینكه من رو داره میبره اونجا نزد...بعد از قطع تماس راهی منزل سعید شدیم.
نزدیك اونجا كه رسیدیم سمیرا توقف كرد و در ماشین صورت من رو چند بار بوسید و بازم خواست به خودم مسلط باشم و اجازه ندهم ترس از شكستن غرورم مانع انجام كاری كه واقعا" دیگه لازم میدونستم بشه!
بعد از پیاده شدن من از ماشین سمیرا رفت!
با هر قدمی كه به طرف خونه ی سعید در اون ساختمان بود برمیداشتم لرزش بدنم رو بیشتر حس میكردم...خدایا دارم چی كار میكنم؟...خدایا یعنی واقعا" لازمه؟!
وقتی به خودم اومدم كه در حیاط ساختمان بودم...ماشین سعید در پیلوت پاركینگ ساختمان پارك شده بود...پس هنوز خونه اس...
از پله ها بالا رفتم و پشت درب واحدش ایستادم...چند ضربه به درب چوبی خونه اش زدم...هیچ صدایی از داخل به گوش نمیرسید!
بار دیگه چند ضربه زدم و بعد دستم رو روی زنگ گذاشتم...صدای زنگی كه داخل خونه بلند شد در فضای كوریدور هم پیچید!
تمام ساختمان ساكت بود...انگار زمان ایستاده و همه چیز چشم به من دوخته بودند!
باز هم صدایی از داخل خونه به گوش نرسید!
به درب نگاه كردم...دوباره بغض راه گلوم رو بست اما این بار شدتش از همیشه بیشتر بود...خدایا چرا سعید درب رو باز نمیكنه؟!
یكدفعه دوربین چشمی ظریفی كه روی درب بود نظرم رو جلب كرد!
نكنه از راه چشمی دیده من پشت درب هستم و به عمد درب رو باز نمیكنه؟!...نكنه میخواد اینجوری به معنی واقعی لهم كنه؟!
شایدم...شایدم همین الان با یه دختر یا حتی مونا هنوز توی تختخواب و توی اتاق خوابش باشه...وای خدایا...دارم دیوونه میشم...این چه كاری بود من كردم؟...خاك برسرت مهسا...خوبه حقته...خفت و خواری از این بیشتر دیگه چی میخوای؟...لیاقتت همینه...آخه احمق اومدی چی بهش بگی؟...هان؟...اومدی با زبون بی زبونی بهش التماس كنی و عشق گدایی كنی؟...چقدر بیشعوری كه حرف سمیرا رو گوش كردی...سعید الان مسلما" توی خونه اس چرا كه ماشینشم توی پاركینگ دیدی ولی ببین حتی اونقدر براش ارزش نداری كه درب رو به روت باز كنه...اصلا"دنبال چی هستی؟...برگرد برو و بیشتر از این خودت رو خوار نكن...بسه دیگه احمق...
اشكهام سرازیر شد و برای لحظاتی سرم رو به درب خونه اش گذاشتم و زیر لب گفتم:باشه سعید...باشه...خوب نشونم دادی كه چقدر احمقم...چقدر بی ارزشم...حق داری...خوب میكنی درب رو باز نمیكنی...همون بهتر كه باز نكردی...شاید اینجوری بهتر باشه تا بخوای توی چشمم نگاه كنی و بگی برو گمشو...
از درب فاصله گرفتم و اشكهام رو پاك كردم و برگشتم كه از پله ها برم پایین دیدم سعید داره از پله ها بالا میاد!!!
از كیسه ایی كه دستش بود فهمیدم رفته برای صبحانه ی خودش نان خریده...
پس خونه نبوده و رفته بوده خرید!
وقتی پله های آخر رو طی كرد هنوز سرش پایین بود و درست زمانیكه وارد سالن كوریدور شد و كلیدش رو در دست گرفت تا به سمت درب بیاد سرش رو بالا گرفت و من رو دید!
همونجا ایستاد و با نگاهی آكنده از تعجب به من خیره شد و لحظاتی كه انگار برای من یك قرن گذشت گفت:تو اینجا چیكار میكنی؟!!!
حال بدی بهم دست داده بود انگار تمام حافظه ام برای پیدا كردن هر واژه ایی پاك شده بود...هیچ حرفی برای گفتن نداشتم!
سعید به طرف من اومد و مستقیم به چشمهام نگاه كرد و با صدایی آروم گفت:میگم اینجا چیكار میكنی؟!
لب پایینم رو با دندون گرفته بودم و فشار میدادم و نگاهم رو به سرامیكهای كف كوریدور دوختم و با صدایی كه لرزشش رو به خوبی احساس میشد كرد گفتم:اومدم موضوعی رو بهت بگم...
سعید مكثی كرد و گفت:الان؟!...این وقت صبح؟!...ساعت10:30صبحه...این چه موضوعی میتونه باشه كه این وقت صبح تو رو كشونده اینجا؟!
و بعد به سمت درب خونه اش رفت و اون رو باز كرد و گفت:بیا...بیا بریم داخل...
سعید درب رو باز كرد و كنار ایستاد و منتظر شد تا اول من وارد بشم.
دوباره مردد شدم!...خدایا من دارم چیكار میكنم؟!...نكنه كه دوباره...
سعید رشته ی افكارم رو پاره كرد و گفت:بیا برو توو دیگه...وایسادی داری من رو نگاه میكنی!
رفتم داخل و پشت سر من سعید وارد شد...متوجه شدم با عجله به سمت اتاق خوابها رفت و خیلی سریع درب دو تا از اتاقها رو بست!
سپس به طرف آشپزخانه رفت و نونی كه خریده بود رو روی میز گذاشت.
چشمم به نونها بود...
سعید كه گفته بود مدتیه صبحانه نمیخوره!...پس اینها رو برای كی خریده؟!...حدسم درست بوده...كسی توی خونشه...دلیل بستن درب اتاق خوابها هم همینه...حتما كسی توی اون اتاق خوابها هنوز خواب بوده كه نخواسته من متوجه بشم!
سعید به سمت چای سازی كه روی كابینتش بود رفت و دو فنجان روی كابینت گذاشت و گفت:صبحانه خوردی؟
كیف و كلاسوری كه همراهم بود رو روی میز وسط هال گذاشت و روی یكی از مبلها نشستم و گفتم:آره...چیزی نمیخورم.
برای خودش چایی ریخت و اومد توی هال و رو به روی من نشست و گفت:دانشگاه نرفتی؟!
- نه.
- باید موضوع خاصی باشه كه باعث شده دانشگاه نری و بیای اینجا...خوب منتظرم بگو.
نمیدونستم باید از كجا شروع كنم...حس میكردم مغزم هر لحظه ممكنه از كار بیفته!
نگاهم رو به سمت اتاق خوابها امتداد دادم و دوباره به سعید نگاه كردم...تمام رفتارم رو زیر نظر داشت و باز هم همون نگاههای عمیق و دقیقش رو به من دوخته بود.
بی اراده نفس عمیق و پر غصه ایی كشیدم و گفتم:ببخشید...مثل اینكه بد موقع مزاحمت شدم.
لبخندی زد و نگاهش رو به سمت اتاق خوابها امتداد داد و دوباره به من نگاه كرد و گفت:تو حرفت رو بزن...نگران بدموقع بودن یا بی موقع بودن رو نكن...خوب بگو چی میخواستی بگی...راستی از نیما چه خبر؟حالش خوبه؟
انگار منتظر همین حرف بودم چرا كه یكباره سیل اشكهام از چشمم جاری شد!!!
خودمم نمیدونستم اینهمه اشك چطوری یكدفعه از چشمم سرازیر شد!
سعید به مبلی كه در آن نشسته بود تكیه داد و نگاه جدی و عمیقش رو به من دوخت و گفت:پس موضوع مربوط به اون میشه؟!...چیه بیخبری ازش یا دلتنگشی كه اینجوری حالت خراب شده؟
صدام در نمی اومد و فقط اشك ریختم...سعید سكوت كرد و مشغول خوردن چایی كه برای خودش ریخته بود شد...مثل این بود كه داره به من فرصت میده برای ساختن جملاتی كه لازم داشتم كلمه پیدا كنم!
كمی از چایی رو كه خورد گفت:نیما چقدر لذت میبره از این عشقی كه بهش داری...مگه نه؟
با صدایی كه گویا از اعماق چاهی بیرون می اومد گفتم:سعید من چند ماهه كه با نیما به هم زدم...صیغه ی ما فسخ شده و دیگه هیچ رابطه ایی با هم نداریم...اومدم بهت همین رو بگم...و...
سعید سكوت كرد و در تمام مدتی كه من از اتفاق پیش اومده صحبت كردم حتی یك كلمه هم صحبت نكرد و فقط با نگاهی جدی به صورت من خیره شده بود!
وقتی تعریف اتفاقات پیش اومده تموم شد سكوت كردم...انتظار داشتم سعید حرفی بزنه اما هیچی نگفت...فقط بهم خیره شده بود!
خدایا دارم زیر فشار نگاهش خورد میشم...خدایا نجاتم بده...سعید فقط یك كلمه...فقط یك كلمه بهم بگو كه بدونم اشتباه نكردم اومدم اینجا...دلم میخواست فریاد بكشم و بگم سعید حالا میدونم چقدر دوستت دارم حالا فهمیدم چقدر عاشقتم اما انگار دهانم قفل شده بود!
دقایقی گذشت و من به قالیچه ایی كه كف هال بود نگاه كردم و سنگینی نگاه سعید رو به روی خودم حس میكردم...اما هیچ حرفی نمیزد...فقط نگاه بود و نگاه!
خدایا بسه دیگه...داغون شدم...خورد شدم...سكوت سعید از هزار حرف برام بدتر شده...اون داره با سكوتش به من میگه: خوب كه چی؟حالا بلند شدی اومدی اینها رو به من میگی كه چی بشه؟به من چه ربطی داره كه تو با نیما به هم زدی؟
وای خدایا...له شدم...داغون شدم...خورد شدم.
متوجه شدم سعید از روی مبل بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و در حالیكه چایی دیگری برای خودش میریخت گفت:خوب...خوشحالم كه حرفات رو زدی...سعی كن از این به بعد هم توی زندگیت خیلی بیشتر از اینها حواست رو جمع كنی...حرف دیگه ایی هم مونده كه بخوای بگی؟
وای خدایا...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
دیدی اشتباه كردم اومدم...
یعنی سعید دیگه چطوری باید بهت بگه برو گمشو تا حالیت بشه؟...هان؟
سعید از آشپزخانه خارج شد و گفت:تجربه ی تلخی توی زندگیت بوده...امیدوارم دیگه هیچ وقت همچین تجربه هایی رو نداشته باشی...صبر كن من برم لباسم رو عوض كنم و این چایی رو بخورم بعد ببرمت خونتون...من باید جایی برم ساعت12:30قرار دارم با كسی...
دیگه بیشتر از این نمیخواستم خورد بشم...شایدم حس كردم چیزی از من باقی نمونده كه منتظر خورد شدنش باشم...از روی مبل بلند شدم و گفتم:سعید؟
به سمت اتاق خوابها راهی بود ایستاد و بدون اینكه به من نگاه كنه گفت:بله؟
- لازم نیست زحمت بكشی من رو برسونی...اگه الانم دیدی اومدم و این موضوع رو بهت گفتم فقط به خاطر این بود كه اگه بازم همدیگرو توی مهمونی یا جایی دیدیم حال نیما رو از من نپرسی...عمواحمد و سمیرا از موضوع خبر داشتن و اینطور كه مامانم میگفت مثل اینكه چند روز دیگه كه قراره همه ناهار خونه ی عمه ناهید باشن میخواد به اونها هم بگه...حالا هم ببخشید كه مزاحمت شدم...خداحافظ.
كیف و كلاسورم رو برداشتم وخواستم به سمت درب برم كه با صدایی محكم گفت:صبر كن گفتم میرسونمت.
- نه ممنونم خودم میرم.
- اینجا مسیرش تاكسی خور یا خط اتوبوس نداره آژانسم این اطراف نیست...بهت گفتم صبر كن الان میام.
در حالیكه حس میكردم به معنی واقعی غرورم رو خورد كردم و ضعف تمام وجودم رو گرفته بود برای اینكه نكنه هر لحظه درب اتاق خوابی باز بشه و دختری از اون بیرون بیاد یا حتی بخواد همراه من اون دختر رو هم از خونه بیرون ببره گفتم:نمیخوام مزاحمت باشم...ممكنه كه بخوای كسی رو با ماشینت...
نگاه جدی و تا حدی عصبی خودش رو به سمت من برگردوند و نگاهم كرد و گفت:بهت گفتم میرسونمت...حالا اگه خیلی عجله داری و میخوای بری از خونه بیرون برو ولی توی پاركینگ منتظر باش تا بیام پایین...
حس كردم واقعا داره با این حرف لهم میكنه اما دیگه حس این رو نداشتم كه مقاومتی بكنم...مثل این بود كه شكست رو به معنی واقعی با ذره ذره ی وجودم باید درك میكردم!
برگشتم و از درب هال بیرون رفتم.
نفهمدیم چطوری دارم از پله ها پایین میرم اما هنوز به پله ی آخر نرسیده بودم كه صدای پای سعید رو پشت سرم شنیدم...نگاهش كردم...كاپشنی كه به تنش كرده بود رو مرتب میكرد و چهره اش به شدت عصبی بود!
حق داشت...حتما" مزاحمت بی موقع من باعث به هم خوردن عیش صبحش با كسی كه توی اتاق خوابش بوده شده...مهسا خیلی احمقی...خیلی...
وقتی سعید سوار ماشینش میشد لحظه ایی ایستادم...او هم ایستاد و به من نگاه كرد.
گفتم:سعید اگه مزاحمم خودم میتونم برم خونمون...
با جدیت گفت:سوار شو گفتم.
حرفی نزدم و با اعصابی خراب و غروری له شده سوار ماشینش شدم و تقریبا 20دقیقه بعد جلوی درب خونمون ماشین رو متوقف كرد و بدون اینكه نگاهم كنه گفت:به زندایی سلام برسون.
از ماشین پیاده شدم و زیر لب تشكر كردم و برگشتم و با كلید درب حیاط ساختمان رو باز كرده و رفتم داخل...وقتی درب رو بستم صدای گاز دادن و حركت ماشین سعید رو شنیدم...مثل این بود كه با رفتن سعید قلبم من بود كه از جا كنده میشد!
حالا دیگه واقعا مطمئن شدم سعید هیچ تمایلی به من نداره...درسته كه من در پایان حرفهام نسبت به عشقی كه از اون در دلم هست اعتراف نكرده بودم اما كار من كم از اعتراف به این موضوع نبود...یعنی سعید نفهمیده بود یا خودش رو به نفهمی زده؟...نه...مهسا چقدر خوش خیالی...بیچاره سعید خوبم فهمید ولی خوب وقتی تحویلت نگرفت یعنی چی؟...یعنی گمشو...یعنی نمیخواد ریختت رو ببینه...این تویی كه خودت رو به نفهمی زدی...
با حالی خراب از پله ها بالا رفتم و وقتی با كلیدم درب هال رو باز كردم مامان با تعجب از آشپزخانه خارج شد و گفت:وا مهسا!!!...تویی؟!!!...چقدر زود برگشتی از دانشگاه!!!
به طرف اتاقم رفتم و گفتم:كلاس تشكیل نشد برگشتم...مامان حالم خوب نیست...سرم خیلی درد میكنه...موبایلمم خاموش میكنم فقط میخوام بخوابم.
مامان هیچ حرفی نزد و بعد كه به اتاقم رفتم دقایقی كه گذشت و لباسم رو عوض كردم رفتم زیر پتوی تختم و حسابی گریه كردم تا بالاخره خوابم رفت.
از فردای اون روز با اینكه یادآوری خورد شدنم در جلوی سعید حسابی كلافه ام میكرد اما احساس سبكی عجیبی میكردم...انگار تمام مشكلات و دردم خلاصه شده بود در نگفتن این موضوع به سعید!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
درسته كه بعد از اون روز به این باور رسیده بودم كه سعید واقعا" نمیخواد به من فكر كنه و احساس شكست برام خیلی دردناك بود اما نمیدونم چرا حس میكردم در اوج غم خورد شدن شخصیتم ولی سبك شده ام...و این برام خیلی عجیب بود!
روزها یكی پس از دیگری میگذشت و من به علت سنگینی درسهام و از طرفی رسیدن به واقعیتی كه برام خیلی تلخ بود از جمع فامیل خودم رو دور كرده بودم و فقط سمیرا بود كه گاه گاهی به دیدنم می اومد و یا وقتی تلفنی بهم میكرد جوابگو میشدم...ولی با بقیه ارتباطم به حداقل رسیده بود چرا كه در هیچ مهمانی شركت نمیكردم و زمانی هم كه مامان مهمان دعوت میكرد ازش خواسته بودم برای جمعه ها ناهار كه من كلاس داشتم و درمنزل نبودم مهمان دعوت كنه و او هم با تصور اینكه ممكنه حضور مهمانها در زمانهایی به غیر از زمانی كه من گفتم باعث مزاحمت درس خوندن من بشه همین كار رو میكرد و اگر بنا بود مهمان دعوت كنه فقط برای ناهار جمعه دعوت میكرد!
در ارتباطهایی كه با سمیرا داشتم برایش برخورد سعید با خودم رو گفته بودم كه باعث شد خیلی ناراحت بشه و در نهایت این من بودم كه از او میخواستم از دست سعید عصبانی نباشه و باید به اون حق بده و ...
در همین ارتباطها بود كه كم و بیش از سعید هم خبر دار میشدم و اینطور كه سمیرا گاهی حرفی از سعید میزد فهمیدم از وقتی به شمال برگشته دیگه تهران نیومده!
نوروز اون سال برام هیچ شوقی به همراه نداشت و میشه گفت همه چیز برام بی تفاوت شده بود...سرم رو فقط و فقط به درس و دانشگاه گرم كرده بودم.
چند باری هم هما رو در دانشگاه دیدم كه مثل همیشه به خاطر لطفی كه در حقم كرده بود از او و خانواده اش سپاسگزار بودم...او هم سخت مشغول درسهای خودش بود و دیدارم با او نیز به حداقل ممكن رسید.
حالا دیگه ترم چهارم و سال دوم بودم و بیشترین تمركزم رو روی درس و تحقیقهای لازم جمع كرده بودم.دائم سعی داشتم اونقدر خودم رو غرق در موضوعات درسیم بكنم كه فرصت فكر كردن به سعید رو نداشته باشم...اما مگه میشد؟!
كافی بود فقط برای یك لحظه قصد استراحت داشته باشم و از مطالب درسی خودم رو دور كنم...دیدن هر چیزی من رو به یاد سعید می انداخت!!!
چقدر عذاب می كشیدم فقط خدا میدونه...گاهی از فكر كردن به سعید لبخند روی لبم می نشست و زمانی بی اختیار اشكهام سرازیر میشد!
بارها و بارها وقتی گریه میكردم در دل با بابا صحبت میكردم و میگفتم:تو خواستی برم با سعید صحبت كنم...همش تقصیر توئه...اگه باهاش حرف نزده بودم حداقل این بود كه تا این حد شخصیتم خورد نشده بود...
خرداد ماه شده و امتحانات ترم دوم رو پشت سر میگذاشتم و درست روزی كه آخرین امتحان رو رفته بودم كه بدهم توی دانشگاه در حال صحبت با چند تا از دوستانم بودم كه موبایلم زنگ خورد...وقتی نگاه كردم شماره ی سارا رو شناختم!
زمانیكه جوابش رو دادم فهمیدم بار دیگه همه برنامه ی طالقان رو گذاشتن و به مامان هم گفتن كه ما همراهشون باشیم اما چون مامان گفته بوده من تمایلی به رفتن نخواهم داشت برای همین او هم از رفتن به طالقان امتناع كرده بوده...
سارا مهلت نمیداد من حرف بزنم و یكریز پای تلفن جیغ و داد میكرد و میخواست كه با اونها همراه بشیم!
واقعا" از پس اصرار سارا برنمی اومدم و در نهایت حتی وقتی بهانه ی جمع نكردن وسایلم رو عنوان كردم باز هم با كلی سر و صدا و جیغ داد گفت كه همه رو به مامانم بگم تا جمعشون كنه و با خودش كه سمیرا و عمه ناهید به دنبالش خواهند رفت به طالقان ببره!
حالا بهانه ی برگشتنم از دانشگاه رو آوردم كه باز در جواب بهم یادآوری كرد مسیر طالقان جوری هست كه میتونن سر راه بیان جلوی دانشگاه دنبال من و دیگه لازم نیست من به تهران برگردم!
خلاصه كه هر بهانه ایی می آوردم سارا گویا از قبل همه رو میدونست و به سرعت جواب من رو میداد و خلع سلاحم میكرد!
در پایان پرسید چه ساعتی از دانشگاه میام بیرون كه او همان وقت خودش رو جلوی درب دانشگاه رسونده باشه...كمی فكر كردم و با وقوع برخی احتمالات ساعت مشخصی رو به سارا گفتم سپس تماس رو قطع كردم و همراه دوستانم به سالن امتحانات رفتیم.
وقتی از سر جلسه بیرون اومدیم تقریبا یك ساعت و نیم گذشته بود و به قدری خسته و كلافه از نحوه ی سوالهای استاد بودیم كه به كل فراموش كرده بودم سارا در بیرون دانشگاه منتظرمه و با بچه ها سرگرم بحث در مورد سوالهای مسخره و بی منطق استاد شده بودیم و دائم از عقده ایی بودنش در نحوه ی طرح سوالات حرف میزدیم كه صدای هما رو شنیدم:مهسا...ببخشید...میشه چند دقیقه بیای؟
به سمت صدا برگشتم و دیدم هما با چهره ایی رنگ پریده و عصبی منتظرمه!
به طرفش رفتم و بعد از سلام وعلیك گفت:میدونم ممكنه از اینكه ازت بخوام با من بیای بیرون دانشگاه و كسی رو كه منتظرته ببینی حسابی اعصابت به هم بریزه ولی...
یكباره مثل برق گرفته ها شدم!
كاملا" میتونستم مطمئن باشم هما داره از كی صحبت میكنه!
به میون حرفش رفتم و گفتم:نیما؟!!!
سرش رو به علامت تایید حرف من تكان داد و گفت:به خدا من خیلی بهش گفتم اصلا" نیاد جلوی چشمت...ولی دو هفته اس اومده ایران و تقریبا" 10روز دیگه هم اینجا خواهد بود دوباره برمیگرده ولی واقعا" كلافه ام كرده...ناچار شدم قبول كنم بیام بهت بگم...اما میدونم چه حالی داری...میتونی اصلا" قبول نكنی هیچ اصراری ندارم چون میتونم حالت رو درك كنم.
تمام وجودم بار دیگه از نفرت نسبت به نیما پر شد ولی دلم میخواست ببینمش...نه از روی علاقه بلكه همیشه در اوج گریه هام از خدا خواسته بودم یكبار دیگه ببینمش و اونچه رو كه لیاقتشه بهش بگم...بنابراین بی معطلی گفتم:كجاس؟
هما كمی مكث كرد و بعد با تعجب گفت:میخوای ببینیش؟!
- آره...اتفاقا" روزشماری میكردم كه یه روز چشمم بهش بیفته...بریم.
همراه هما از دانشگاه خارج شدم و تقریبا100قدمی از درب دانشگاه دور شده بودیم كه هما گفت:اوناهاش...از ماشین پیاده شد...ما رو دیده...داره میاد طرفمون.
نگاهش كردم...خیلی چاق شده بود...درست مثل مردهای سن و سال داری كه چند تا هم بچه دارن!...واقعا" این همون پسری بود كه زمانی من شیفته ی او بودم؟!...همون آدمی كه در نهایت پستی با روح و روان من بازی كرده بود؟...خیانت كرده بود؟...دروغ گفته بود؟...حالا با چه رویی خواسته بود من رو ببینه؟!
به طرفش رفتم.هنوز بهش نرسیده بودم كه هما گفت:مهسا من باید برگردم داخل دانشگاه...امتحان دارم...مواظب خودت باش...اعصابتم خورد نكن اون اصلا" ارزش هیچی رو نداره.
سرم رو به علامت تایید حرفهاش تكون دادم و برگشتم به طرف نیما.
ایستادم و به سمتم اومد...هر چی نزدیكتر میشد احساس نفرتم از او بیشتر میشد!
به سر تا پاش نگاه كردم...نگاهی لبریز از نفرت...
لبخند كمرنگی روی لبش بود...وقتی نزدیك رسید گفت:سلام...چقدر تغییر كردی!...حتی از اون موقع ها هم خوشگلتر شدی!
دلم میخواست با ناخنهام چشماش رو از كاسه دربیارم...وقتی خوب بهش نگاه میكردم میدیدم آدم پلید و دو رویی جلوی من ایستاده كه بیشتر ناكامی عشق من با سعید تقصیر اوست!
با نفرت گفتم:درست برعكس تو كه فوق العاده كریه المنظر شدی...شایدم چهره ی واقعیت اثر مستقیم گذاشته روی صورتت و من حالا دارم آدمی رو میبینم كه بویی از انسانیت نبرده و سرتاسر وجودش هرزگی و فساداخلاقیه...چیزی كه همه بهم گفتن و من احمق انكارش میكردم.
لبخند روی لبش كمرنگ تر شد و گفت:میتونم حست رو درك كنم...ولی من قصد فریبت رو نداشتم.
نتونستم خودم رو كنترل كنم و با فریاد گفتم:خفه شو كثافت...تو اصلا" آدم نیستی تو یه حیوونی...
- مهسا صدات رو بیار پایین زشته مردم دارن نگاهمون میكنن...
به اطراف نگاه كردم و بعد دوباره صورتم رو به سمت نیما برگردوندم و گفتم:زشته؟...زشته؟...چی زشته؟...تو اصلا" چیزی از كار زشت و درست حالیته؟...تو یه حیوون كثیفی كه حالم ازدیدنت داره به هم میخوره...
نیما عصبی شد و گفت:فقط خواستم ببینمت تا عذرخواهی كرده باشم.
حالتی از مسخره به خودم گرفتم وگفتم:جدی؟!...عذرخواهی كنی؟...برای چی؟!...كار خلاف شرع نكردی كه عذرخواهی كنی...فقط قصد راه انداختن حرمسرای ناصری داشتی...نه؟...در قبای دین میخواستی هر كثافتكاری كه میتونی انجام بدهی...آره؟
عصبی شد و قدمی به طرفم برداشت و یكدفعه بازوم رو با یك دستش گرفت و گفت:حرف دهنت رو بفهم...گفتم صدات رو بیار پایین...
خواستم بازوم رو از دستش بیرون بكشم كه یكدفعه دست كسی رو دیدم كه مچ نیما رو محكم گرفت و بعد صدای جدی سعید رو شنیدم كه گفت:دستش رو ول كن...ول كن تا نشكستم دستت رو...
برگشتم و دیدم سعید با چنان عصبانیتی به نیما چشم دوخته و مچ دستش رو داره فشار میده كه حس كردم هر لحظه ممكنه دست نیما رو بشكنه!
نیما به آرومی پنجه اش رو از بازوی من آزاد كرد ولی مچ دستش هنوز در دست سعید بود.
سعید بدون اینكه به من نگاه كنه گفت:مهسا تو برو توی ماشین...این آقا اگه یادش باشه یه بار قبلا" بهش گفته بودم دستش به تو بخوره زیر مشت و لگدم خوردش میكنم ولی مثل اینكه ول گشتن توی كشور خارجی هر قدر هیكلش رو گنده كرده در عوض عقل و حافظه اش تحلیل رفته...
از نیما فاصله گرفتم و زمانیكه از كنار سعید رد میشدم با صدایی آهسته گفتم:سعید...تو رو خدا...اینجا جلوی دانشگاهمه...
صورتش رو به سمت من برگردوند و با اون چشمهای جذابش مستقیم توی چشمهام خیره شد و با جدیت گفت:بهت گفتم برو توی ماشین...سارا بیا مهسا رو ببر.
تازه متوجه شدم سارا هم در نزدیكی ما ایستاده! سپس سارا دست من رو گرفت گفت:بیا بریم مهسا...
هنوز دو سه قدم بیشتر نرفته بودیم كه دیدم محمد و سهند هم دوان دوان دارن به طرف ما میان!
برگشتم و به نیما و سعید نگاه كردم و درست در همین لحظه متوجه نشدم نیما به سعید چیزی گفت و سعید با مشت كوبید توی صورت نیما و اون كه معلوم بود توقع چنین چیزی رو نداشته پرت شد روی زمین!
سهند و محمد با عجله به سمت اونها رفتن و سهند سعید رو كه قصد داشت به معنی واقعی نیما رو زیر مشت و لگدش خورد كنه نگه داشت و محمد كمك كرد تا نیما از روی زمین بلند بشه...
سارا دستم رو كشید و گفت:بیا بریم دیگه...وایسادی چی رو نگاه میكنی...نوش جونش بگذار همچین بزنتش لهش كنه...
و بعد من رو به سمت ماشینها برد و درب ماشین سعید رو برام باز كرد و هر دو در ماشین نشستیم.
از همون فاصله ی دور میدیدم كه سهند به سختی حریف سعید میشه و سعید به راحتی تونست سهند رو كنار بزنه ولی این بار سهند و محمد هر دو سعید رو نگه داشتن و با فریاد از نیما خواستن گورش رو گم كنه...
دلم خنك شده بود...با تمام وجودم از مشتی كه سعید به صورت نیما زده بود احساس لذت میكردم...
در این لحظه صدای سارا رو شنیدم كه گفت:همین چند دقیقه قبل از اینكه برسیم جلوی درب دانشگاه حرف تو و این نیمای آشغال توی ماشین شده بود و كلی من و محمد و سهند داشتیم بحث میكردیم ولی سعید یك كلمه هم حرف نمیزد...به جون تو فقط وقتیكه رسیدیم جلوی درب دانشگاه سعید گفت دلم میخواد یه بار دیگه چشمم به این پسره بیفته میدونم چیكارش كنم...وقتی تو با اون دختر چادریه از دانشگاه اومدین بیرون دیدیمتون ولی نمیدونم چی باعث شد سعید گفت بشینید توی ماشین پیاده نشین مهسا رو هم صداش نكنید ببینم!...انگار میدونست امروز این عوضی میاد جلوی درب دانشگاه...وای نمیدونی وقتی یكدفعه از ماشین پیاده شد من و محمد و سهند كپ كردیم...سهند كه پرید پشت فرمون ماشین رو از پارك دوبل دربیاره تا پلیس گیر نده...من و محمد سریع پیاده شدیم ولی من به محمد گفتم صبر كنه با سهند دوتایی بیان...فكرشم نمیكردم سعید واقعا" قصد زدن این ایكبیری رو داشته باشه...ولی معلوم بود بدجور كینه ی دیرینه داشته!...من كه اولش اصلا" این پسر رو نشناختم ولی وقتی دستت رو گرفت و سعید بهتون رسیده بود بلافاصله شصتم خبردار شد این باید كدوم عوضی باشه...
سارا یكریز حرف میزد ولی من همه توجهم به سعید بود كه حالا همراه محمد و سهند به سمت ماشین برمیگشت...چهره اش به قدری عصبی بود كه میشد فهمید نیما به معنی واقعی شانس آورد كه سهند و محمد از كتك خوردن بیشترش جلوگیری كرده بودن چون بعید بود سالم از زیر دست و پای سعید بیرون بیاد!
برگشتم به طرف سارا كه همچنان تند تند در حال حرف زدن بود گفتم:راستی تو مگه قرار نبود با ماشین خودت بیای دنبالم؟!...پس چی شد با ماشین سعید همتون اومدین؟!
سارا نگاهی از روی تعجب به من كرد و گفت:پس سه ساعته دارم برات توضیح میدم حواست كجاس؟!...میگم با ماشین سهند بودیم من ماشین نیاورده بودم توی مسیر یكدفعه خاموش كرد و سعید كه پشت سر ما بود وقتی وضع رو اینطوری دید فهمید بنزین تموم كرده و آمپر نمایشگر بنزین خراب بوده گفت همه بیایم دنبال تو بعد از پمپ بنزین چند لیتر بنزین میگیریم و برمیگردیم و...
در این لحظه سعید و سهند و محمد هم سوار ماشین شدند...من روی صندلی عقب و درست پشت سر سعید بودم و سارا كنارم و محمد كنار سارا نشست و سهند هم روی صندلی جلو كنار سعید...
سعید نگاه كوتاهی از توی آینه به من انداخت...هنوز چشمهاش از عصبانیت پر بود برای همین خیلی زود نگاهم رو از چشمهاش گرفتم و به جای دیگه نگاه كردم.
سعید به شدت عصبی و با سرعت بالایی رانندگی میكرد طوریكه سهند چند بار ازش خواست ماشین رو نگه داره تا كمی اعصابش آروم بشه ولی بار آخر چنان نگاه عصبی به سهند كرد كه باعث شد اونم دیگه حرفی نزنه!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
در سكوتی محض مسیری رو برگشتیم و در یك پمپ بنزین بالاخره توقف كرد و با عصبانیت گفت:یكیتون پیاده بشه از توی صندوق عقب اون ظرف مخصوص بنزین رو برداره بره بنزین بگیره...
محمد سریع از ماشین پیاده شد و كاری كه سعید خواسته بود رو انجام داد و دقایقی بعد رسیدیم جائیكه ماشین اونها بنزین تموم كرده بود و بار دیگه سعید ماشین رو متوقف كرد.
وقتی سهند و محمد از ماشین پیاده میشدند با همون عصبانیت گفت:سارا تو هم پیاده شو برو توی ماشین اونها...مهسا پیاده شو بیا جلو بشین.
من و سارا به هم نگاه كردیم و بعد سارا روی كرد به سعید و با صدایی كه معلوم بود از عصبانیت شدید او كمی ترسیده گفت:سعید به مهسا كاری نداشته باشیا...با این دعوا نكنی..
سعید با صدایی كه تقریبا شبیه فریاد بود گفت:پیاده شو حرف نزن.
سارا پیاده شد و من هم كاری كه سعید خواسته بود رو انجام دادم.
وقتی درب ماشین رو بستم سعید با صدایی كه برای سهند قابل شنیدن باشه گفت:بنزین رو كه توی باكت ریختی یادت باشه اولین پمپ بنزین رسیدی بنزین بزنی دوباره گیج بازی درنیاری وسط راه بمونی.
سهند با اشاره ی دستش كه با شوخی سلام نظامی به سعید داد گفت:بله قربان.
سعید بدون اینكه حتی از اخم در چهره اش اندكی كم كنه ماشین رو به حركت درآورد!
كمی از مسیر رو كه رفتیم در حالیكه بند كیفم رو توی دستم مچاله میكردم گفتم:سعید مرسی كه به موقع رسیدی...
با عصبانیت نگاهی بهم كرد كه باعث شد دوباره سرم رو پایین بندازم...بعد گفت:جدی؟!...همین دیگه...مرسی سعید كه به موقع رسیدی...
آب دهانم رو فرو دادم و گفتم:خوب پس چی باید بگم؟
- هیچی نگو...اصلا" حرف نزنی بهتره.
نگاهش كردم...چقدر از دیدن چهره ی جذابش لذت میبردم...حتی حالا كه اینقدر عصبانی بود هم برام دوست داشتنی ترین و جذاب ترین چهره رو داشت...در شرایطی قرار گرفته بودم كه دلم میخواست حرف بزنه...اصلا" باهام دعوا كنه...سرم داد بكشه...ولی اون خواست كه سكوت كنم تا خودشم حرفی نزنه!
نتونستم طاقت بیارم و گفتم:چرا حرف نزنم؟...برای چی اصلا" حرف نزنم؟...تو ناراحتی...عصبی هستی...خوب باش...تو كه زدی لهش كردی...دیگه چته؟
یكدفعه ماشین رو به سمت خاكی جاده هدایتش كرد و ترمز گرفت!
فرمان ماشین رو میدیدم كه چطور در بین مشتهاش فشار میده...انگار میخواست تمام عصبانیتش رو با این كار سر اون خالی كنه...
صورتش رو به سمت من برگردوند و گفت:چیه؟!...هنوزم دلت براش پر میكشه؟!...هنوزم نگرانشی؟!...ناراحتی از اینكه یه مشت خورد توی صورتش؟!
از شنیدن حرفهاش یكه خوردم و گفتم:چی میگی؟!!
- دلت خیلی براش تنگ شده بود...نه؟
- بس كن سعید!
- چی رو بس كنم؟...تو با روح و روانم تا سر حد جنون بازی كردی...فكر میكردم واقعا" به گفته ی خودت دیگه ازش متنفر شدی...بازم شك داشتم...ولی دائم با خودم در جنگ بودم...رفتم شمال این چند ماه مثل دیوونه ها شده بودم...اومدنت به خونه ام برام هزار معنی داشت...ولی هر چی فكر كردم باید چی كار كنم نتونستم تصمیم درست بگیرم...میدونی چرا؟...چون تو اون روز همه چی گفتی غیر از اینكه امیدوارم كنی به عشقت...آخرش میدونی چه نتیجه ایی گرفتم گفتم حتما اومدنت فقط یه اولتیماتوم بوده به من برای اینكه دیگه اسم اون نیما رو جلوت نیارم...تحقیق كردم از طریق یكی از دوستام كه ببینم كی برای تعطیلات میاد ایران...اصلا" میاد یا نه؟و اگه بیاد و تو دوباره ببینیش فیلت یاد هندوستان میكنه یا نه؟...دقیقا" میدونستم كی میاد...از وقتی اومد هر روز صبح بدون اینكه بفهمی تا دانشگاه دنبالت می اومدم...موقع تعطیل شدنتم بازم مثل آدمهای مجنون از دور زیر نظرت داشتم...امیدوار شده بودم كه نه اون دنبالت هست نه تو در فكر دیدنشی...گفته بودی دخترعموش باهات توی یه دانشگاهه..برای همین دلم آروم و قرار نداشت...ولی كم كم امیدوار شده بودم تا امروز...امروز كه دیدم با اون دختره اومدی از دانشگاه بیرون یكدفعه انگار قلبم رو یكی توی مشتش گرفت و فشار داد...آره...من از اقرار عشقم...از اینكه هنوز دوستت دارم ترسی ندارم مهسا...ولی احمقم...چون امروز فهمیدم هنوز هم اگه موقعیتی پیش بیاد تشنه ی دیدنشی...و...
به میون حرفش رفتم و با عصبانیت فریاد كشیدم:چرت و پرت نگو...من اگه رفتم ببینمش برای این نبود كه یاد عشقش روانیم كرده یا هنوز بهش دلبسته ام یا دلتنگش بودم...نه...رفتم تا ببینمش و اونچه كه لیاقتشه بهش بگم...بهش بگم كه حضورش توی زندگیم باعث شد چه چیزی رو از دست بدهم...بهش بگم كه چقدر پست و بی شرفه...بهش بگم كه چطور با حقه و كلك تونست آینده ایی رو كه من میتونستم در بهترین شرایط با تو برای خودم بسازم رو به افتضاح كشونده...بهش بگم كه حضور نحسش چه اثری توی زندگیم توی روحم توی روانم و توی ذره ذره ی وجودم گذاشت كه باعث شد تا آخر عمر حسرت داشتن عشق تو رو بكشم...بهش بگم كه بلایی كه به سرم آورد باعث شده حالا شاهد این باشم پسری كه روزگاری واقعا" عاشقم بوده بره با هر دختری كه سر راهش بیاد شب تا صبحش رو بگذرونه و وقتی من خونه اش میرم كه براش بگم چه افتضاحی در زندگیم به وجود اومده دربهای اتاق خواب خونه اش رو ببنده كه مبادا من ببینم كی توی اون اتاق خوابها روی تختش خوابیده...بهش بگم كه چطوری ذره ذره ی وجودم به خاطر ریخت و حضور ننگ آورش در زندگیم سبب سوختنم تا آخر عمرم شده...
و بعد یكدفعه زدم زیر گریه و سرم رو میون دو دستم گرفتم و گفتم:سعید میدونم از اینكه دارم زجر میكشم خوشحالی...میدونم داری تلافی غروری كه از تو شكستم رو حالا به سرم در میاری...ولی به خدا دیگه بریدم...دیگه خسته شدم...من دلتنگ نیما نبودم...من الان جز نفرت هیچ احساسی نسبت به اون ندارم...سعید چطوری بگم عاشقتم؟ چطوری بگم مثل سگ از كرده ی خودم پشیمونم؟ چطوری بگم با علم بر اینكه تو با دخترهای دیگه رابطه داری و نسبت به من بی تفاوت شدی دارم دق میكنم؟ چطوری حالیت كنم كه برای یك لحظه دیدن همون نگاههای عاشقانه ات دارم بال بال میزنم؟ چطوری بگم كه دارم میمیر...
در این لحظه سعید من رو در آغوش كشید و گفت:بسه دیگه...بسه...بسه مهسا...دیگه كافیه...هیچی نگو...هیچی...
حالا در آغوش سعید به معنی واقعی و با تمام وجودم زدم زیر گریه...آغوشی كه برام امن ترین جای دنیا محسوب میشد...آغوشی كه گرمای عشق و حرارت محبتش من رو در خود ذوب میكرد...آغوشی كه لحظه به لحظه در حسرت غرق شدن در اون سوخته بودم و حالا تمام و كمال من رو در بر گرفته بود...
نفهمیدم چه مدت به همین حالت گذشت كه صدای زنگ موبایل سعید بلند شد!
سرم رو كمی از سینه ی پهن و مردانه اش فاصله دادم و گفتم:چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟!
لبخند خاصی كه مدتها بود حسرت دیدنش رو به لبهای سعید داشتم بار دیگه روی لبش نقش بست و گفت:ولش كن...بگذار منتظر بمونن.
اشكهام رو پاك كردم و سعید كه حالا صورتم رو بین هر دو دستش گرفته بود گفت:ای كاش همون روز كه اومدی خونه ام و اون حرفها رو زدی نصفه كاره حرفهات رو رها نمیكردی...
تلفن سعید همچنان زنگ میخورد ولی باز هم نمیخواست بهش جواب بده!
نگاهم رو مستقیم به چشمهای سعید دوختم و گفتم:اون روز با وجود یه دختر كه احتمالا" مونا بوده توی اتاق خوابت من جایی برای گفتن حرف دلم نداشتم...
خندید و بوسه ی سریع به نوك بینی ام گذاشت و گفت:دیوونه...توی اون دو تا اتاق خواب كه درش رو بستم كسی نبود...دلیل اینكه درب اتاقها رو بستم فقط و فقط عكسهای خود تو بود كه سال گذشته توی تولدت در طالقان انداخته بودیم و همه رو دادم بزرگ كردن و توی هر دو اتاق روی دیوار توی قاب گذاشتم...نمیخواستم بفهمی با عكست و خیالت دلخوشم...تازه تو اصلا" متوجه نشدی كه حتی دو تا از قاب عكسهاتم كه روی كابینت آشپزخانه بود خوابوندمشون روی كابینت كه نبینی و حتی یه عكستم جلوی آینه ی دیواری بود كه بعد از رفتنت فهمیدم اون رو یادم رفته بود از جلوی چشمت بردارم ولی مثل اینكه تو اونقدر فكرت مشغول اون اتاق خوابها و تصور اینكه كسی رو اون توو قایم كردم بوده كه متوجه ی اون عكس نشده بودی...مهسا من حتی با مونا هم دیگه نتونستم رابطه ایی داشته باشم...اون روز وقتی از خونه ی شما رفتیم خونه ی خودم با دیدن عكسهای تو مثل روانیها شد و چنان داغ كرد كه تصورشم نمیشد كرد...بعد از اونم تقریبا" یك ماه بعد رفت سوئد پیش یكی از اقوام مادریش و دیگه هم برنگشته تا الان...مهسا حالا با تمام این وقایع و ماجراهایی كه اتفاق افتاده بگو ببینم میتونم امیدوارم باشم كه عاشقم می مونی تا جواب تلفن رو بدهم یا نه؟
كمی از سعید فاصله گرفتم و گفتم:در اینكه من عاشقتم و تا آخر عمرمم عاشقت باقی می مونم شك نكن ولی این چه ربطی به جواب دادن تلفنت داره؟...نكنه یكی از دوست دخترات داره باهات تماس میگیره و میخوای ببینی حرف آخر من چیه تا باهاش بمونی یا ولش كنی؟!
خندید و دوباره من رو درآغوشش كشید و گفت:دیوونه ی من...آخه تو كی میخوای دست از دیوونگی برداری...كسیكه پشت خطه یا مامانه یا سمیرا...میخوان ببینن موضوع خواستگاری من رو از تو امشب با زندایی مطرح كنن بالاخره یا نه؟
یكدفعه از شوق تصور اینكه تمام كابوسهای من به پایان رسیده و ننگ اون عشقی كه در ابتدا توی رویای خودم برام شكل گرفته دیگه پاك شده دوباره خودم رو درآغوش سعید انداختم و گفتم:وای سعید...تو كه من رو كشتی...فكرشم نمیكردم تو روزی دوباره عاشقم بشی...
سعید در حالیكه بوسه ایی به پیشونیم گذاشت گفت:من عشق تو رو كنار نگذاشته بودم كه حالا بخوام دوباره عاشقت بشم...فقط نمیخواستم خودم رو بهت تحمیل كنم...فكر میكردم واقعا" از من متنفری و تحمل دیدنم رو...
دستم رو گذاشتم روی لبهای سعید و نگذاشتم به حرفش ادامه بده و بعد سعید دستم رو گرفت و لحظاتی بعد گرمی اولین بوسه ی یك عشق واقعی رو در لبهای سعید با تمام وجودم احساس كردم.

پایان
 

Similar threads

بالا