رمان شب سراب

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 178-183

دو روز بود اوستا نیامده بود امروز پنج شنبه بو داگر نمی امد دلواپس مزدم نبودم داشتم, اما دلواپس خود اوستا بودم نکند خدا نکرده مریض شده باشد ؟
مدتی بود تو خودش بود آن حال خوش همیشگی را نداشت قیافه اش در هم بودبدتر از روزهایی که هنوز چوب ها تر بودند چی شده؟
اگر امروز نیاد؟فردا هم که جمعه است می ماند تا شنبه ,هیچ وقت نشده که چهار روز از اوستا بی خبر باشم حالا من هیچ خود اوستا نباید به دکان سر بزند؟
داشتم چوب اره می کردم حواسم به اوستا بود, رحیم به پا مثل دفعه قبل از حواس پرتی باز اره را به استخوان نکشی حواسم جمع است نمی کشم,
انشالهه اوستا می آید هنوز فرصت نکردم بگم که دخترک آمد قاب عکس را برد
مثل باد می آید مثل باد می رود آخ اگر کار این چی چی الدوله تمام بشود باز هم مثل سابق میاد می نشیند چایی می خورد حرف میزند دوستش دارم خیلی مهربان است اصلا با دیگران یک در هزار توفیر دارد چقدر دلرحم است چقدر مهربان است شانس آوردم, هر چه بلد است یادم میدهد خیلی ها هستند یاد نمی دهند بخیل اند همیشه فن آخر را برای خودشان نگه می دارند ولی اوستا هر چه میداند منهم میدانم خدا رو شکر خوب یاد گرفتم حالا خودم هم به تنهایی می توانم در وپنجره بسازم , شدم یک پا اوستا.
آقا رحیم سلام.
سلام اوستا خدارو شکر آمدید دلواپستان بودم.
دلواپس نشو چیزیم نیست, بادمجان بم آفت ندارد.
چرا نمی آیید تو؟چوب نمی خواهید؟
چوب از پشت دکان برمی دارم بیا مزدت را بگیر.
اوستا توی دکان نمیاد؟
بدو رفتم بیرون در حالیکه سر کوچه را نگاه می کرد مزدم را بدستم داد بعد هم رفت از پشت دکان دوتا الوار اورد گذاشت جلوی دکان.
رحیم اینها را مثل قبلی ها ببر یا میام میبرم یا یکی را میفرستم بیاید بگیرد.من می آورم نشانی بدهید بیاورم.
اوستا یه خرده فکر کرد.
نه تو دکان را تنها نگذار من سورچی آقای بشیرالدوله را می فرستم بیاد چوبها را بگیرد.
هر جور میل شماست.
حالت خوبه رحیم؟
به مرحمت شما.
خداحافظ.
خداحافظ اوستا.
حواس اوستا پرا پرت بود؟اخر سر چرا حال مرا پرسید؟چرا توی دکان پا نگذاشت؟نکند باز سقا باشی خبرچینی کرده؟
بدوم دنبال اوستا برایش شرح بدهم بگویم که دختره آ»ده قاب را برد, نه این دیگه بدتر است چه واجب است که حالا دنبال اوستا هم بدوم, اصلا از آن روز نیامده که من موضوع را عنوان کنم عسس مرا بگیر می شود,همین باعث می شود اوستا فکر هایی بکند, بروم سراغ سقا باشی, یکدفعه کاررا یکسره بکنم بهش حالی کنم حق ندارد راپورتچی دکان ما بشود به اون چه که کی میاد کی می ره؟
کتم را پوشیدم که راه بیافتم وسط در دکان پشیمان شدم با سقا باشی نمی توانم در بیافتم, او کجا من کجا مردیکه اینقدر روغن کرمانشاهی وعسل سبلان خورده که مثل رستم یال وکوپال داره پس گردن منو بگیره می تونه بیندازه توی جوی آب.
کتم را در آوردم روی میز خواباندم وشروع کردم به اره کردن.
گرما گرم کار بودم که دیدم جلوی دکان سایه افتاد کسی داشت می آمد, شاید اوستا برگشته اره وسط الوار بود از روزی که دستم را اره کرده بودم بی هوا کار نمی کردم آرام آرام اره را بیرون کشیدم وبرگشتم ببینم این کیه که دهانه در دکان را مسدود کرده.
خدای من باز هم همان دختر بود یا نبود؟شاید هم مشتری تازه است سلام گفتم:
((سلام))
در تاریک روشنی هوا دیدم چیزی توی دکان انداخت وباز هم فرار کرد.
رفتم جلو روی زمینرا نگاه کردم یک شاخه گل محبوبه شب بود!!
یعنی چه؟من تا بحال نشنیده بودم دختری به پسری گل بدهد گل را برداشتم عجبمعطر بود آوردم گذاشتم روی میز کنار دستم باورم نمی شد کسی به من گل بدهد شاید همینجوری از دستش افتاد اگر افتاده باشد حتما" میاد دنبالش و خیلی زود آمد, جلوی دکان رسیده بود که صدایش کردم.
خانم کوچولو.
با وجودیکه دیده بودم دختربزرگی است اما شاید برای خاطر سبک کردن گناه خودم هنوز کوچولو می گفتم, داشتم خودم را گول میزدم گل را بطرفش گرفتم.
این مال شماست؟
نه مال شماست.
مال من است؟پس این گل را برای من آورده است؟آخه چرا؟
از چه بابت؟
اجرت قاب عکس.
خنده ام گرفت, طفل معصوم مثل خودم است مال مفت از گلویش پایین نمی رود زورش به این گل بود,باشد قبول دارم گذاشتم روی میز.
با دسپاچگی گفت: جلوی چشم نگذاریدش .
به چشم.
گل را برداشتم گذاشتم پشت الوارها,خب بلاخره باید بفهمم این دختر با این شیرین کاری اسمش چیه؟مبادا با دیگری اشتباه کنم.
اسم شما چیه دختر خانم؟
دیگه دختر کوچولو نگفتم خانم شده بود خانمی فهمیده که بجای مزد قاب گل آورده بود, گل را برداشتم جلوی دماغم گرفتم و نگاهش کردم مثل اینکه در گفتن اسمش مردد بود عجب غیرتی!صورتش را که نشان داده بود گل هم که آورده بود اسمش مگر چب ود که؟
محبوبه.
محبوبه شب!از آسمان افتاد توی دامن من.
گل را روی میز گذاشتم هنوز ایستاده بود چه بگویم؟او به من چه گفته بود؟
یادم آ»د آهان مثل خودش حرف میزنم پرسیدم:
شما نشان کرده کسی نیستید؟
اگر سر وگوشش نمی جنبید که می جنبید حقش این بود که به من بگوید بتو چه مگر فضولی؟حق هم داشت به من رحیم چه ارتباط داشت که دختر های محله چه میکنند و چکاره اند من نجاری بودم سرم به کار خودم , حالا حالا ها هم قصد زن گرفتن نداشتم , تازه توی این محله اعیان نشین به گور پدرم می خندم که هوس زن گرفتن میکردم این لقمه ها بزرگتر از دهن من بودند.از قدیم وندیم گفته اند آنجا برو که بخوانند نه انجا که برانند.
می خواستند من نخواستم.
خنده ام گرفت,صدایش شیرین بود حرفهایش بامزه بود گفتم:
چرا؟مگر بخیل هستید؟نمی خواهید یک شیرینی مفصل بخوریم؟
نه الهی حلوایم را بخورید.
پس اون هم تصمیم گرفته بود مثل خود من حرف بزند منم گفته بودم حلوایم را بخورید.
چرا؟
دوباره پیچه را بالا برد چنان با اشتیاق توی چشمهایم زل زد که خجالت کشیدم سرک را پایین انداختم دسته اره را چنان میان انگشتانم فشار دادم که انگشتم درد گرفت , و وقتی به خود آمدم رفته بود,آتشی در دل من برپا کرده ورفته بود.
نگاهش تا درون رگهایم را سوزاند نه اینکه بسوزد نه گرم شد مطبوع بود درد بود اما شیرین بود,محبوبه شب بود آمد وعطر افشاند و رفت((محبوبه)).
تا به خانه برسم مدام با اسمش وررفتم محبوبه نه سرکش داشت نه سین داشت نه شین اما مقبول بود دلم را برد خوشم آمد به دلم نشست معجزه است ها یک عمر دنبال چه بودم چه نصیبم شد ,اسمش به خط خوش نمی شود اما خودش خوشگل بود شیرین بود,نرم بود, لطیف بود دلم را ربود.

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید

کجایی رحیم؟دیر کردی بد دل شدم,زود باش لباست را عوض کن سر وصورتی صفابده دیگه کمکم پیدایشان می شود.
آه بلی مهمان داریم.
معلومه که داریم مگر فراموش کردی؟
نه که فراموش نکردم.
مادر توی اطاق عجب سور وساتی راه انداخته بود , بوی چند نوع غذا همه جا پیچیده بود احساس کردم گرسنه ام شده, زود کنار حوض تن وسرم را شستم لباسم را پوشیدم و رفتم توی اطاق همه چیز مرتب بود مادر از صبح زود همه کارها را ردیف کرده بود هوس کردم بنویسم قلم ودوات مدتی بود پشت آیینه جا مونده بود.
رحیم حالا چه وقت این کارهاست.
تا بیایند مادر.
حالا دیگر پیدایشان می شود.
حالا دیگر پیدایشان می شود.
باشد کار بدی که نمی کنم بیایند.
کاغذ داری؟
یک تکه از مقوای اوستا مانده زیر گلیم هم کاغذ برایت نگه داشتم
الهی قربان تو ننه جونم.
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید

مژده,مژده,مژده, می آید , مسیحا,مسیحا,مسیحااا
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه183-186

انیس خانوم و پسرش وعروسش آمدند شام را خوردیم و دور هم نشستیم معصومه خانم دیگه به چشم من نیامد مثل اینکه رنگ باخته بود حرف زدنش هم فرق کرده بود جلوی مادر شوهرش وما با شوهرش می لاسید,بدم آمد.
زنی گفتند حیای گفتند,نه بزرگ سرش می شد نه کوچک هی به من آقا رحیم آقا رحیم ,رحیم خان می کرد دیگر یکذره بگذره هم رو پیدا کند رحیم جان خواهد گفت.
آقا ناصر بهتر از زنش است شوخی می کند اما احترام بزرگتر ها را هم دارد,وقتی نوشته من را دید هم تعجب کرد هم خیلی خوشش آمد تعریف کرد که:
گویا امیر کبیر برای سرکشی به باسمنج رفته بود یا با نائب السلطنه برای گردش به اطراف تبریز رفته بودند که در باسمنج ملای دهی عریضه ای به امیر کبیر می دهد امیر کبیر می گویند عادت داشت همه عریضه های مردم را خودش می خواند وقتی خط وربط ملا را می بیند خیلی می پسندد, فراموشش نمی کند,بعد هم که می شود همه کاره ناصرالدین شاه ملای باسمنجی را می آورد پایتخت کم کم کارش بالا می گیرد لقبی هم می دهند ومی شود میرزا سعید خان موتمن الملک وزیر خارجه کشور فخیمه.
با تعجب پرسیدم: به همین سادگی؟
ناصر خان گفت, سادگی ندارد یک لقب حالا به من بدهند منهم می شوم ناصر الملک ناصرالدوله , ناصر الممالک اصلا ناصر الدین شاه..
و قاه قاه خندید.
نه بابا از خیر شاه گذشتیم نه شاه می شویم نه گند بالا می اوریم.
انیس خانم گفت:
ناصر باز تو چسبیدی به این شاه شهید؟پسر پشت سر مرده حر نمی زنند معصیت دارد.
خاله خانم معصیت را آن کرد که گند بالا آورد ناصر چه بکند.
معصوم تو هم شدی لنگه شوهرت راست گفتند اسب را پهلوی اسب ببندی همرنگ نشه همخو میشه.
رحیم جان بخدا با این خط وربطی که تو داری حیف که یه خرده دیر بدنیا آمدی والا اگر عهد ناصری بودی یک کاره ای مش دی بعد با دقت صورتم را نگاه کرد وزد زیر خنده.
نه بابا شانس اوردی دیر بدنیا امدی والا سلطان صاحبقران ترا می برد و بجای ملیجک می نشاند.
مادرم نگاه بدی به ناصر خان کرد انیس خانم هم چشم غره رفت یک چیزهایی شنیده بودم اما داستان ملیجک را خوب نفهمیده بودم.
چند سال طول کشید که بلاخره فهمیدم آن شب آقا ناصر چه توهینی به من بی خبر از همه جا کرده بود.
ناصر خان بعد از ان حرفی که شاید از دهنش پریده بود هر چه گفت وهر چه کرد حال وهوای مجلس به حالت اول برنگشت معصومه خانم دیگر نه حرف میزد نه مدام می خندید,
مادر وانیس خانم گاهگاهی دم به دمش می دادن منم که مدام در این فکر بودم که زودتر بروند و مرا با خیال محبوبه ام تنها بگذارند.
وبلاخره هر انتظاری ولو طولانی وسخت به پایان میرسد و آنها رفتند.
آن شب جمعه اولین شبی بود که به یاد او به رختخواب رفتم دیگر تنها سر بر بالش نگذاشتم که یادش در اغوشم بود در کنارم بود درون بسترم بود,تمام بسترم بوی گل می داد محبوبه شبم بود انیس ومونسم بود از نگاهش همه چیز را فهمیده بودم دوستم داشت در این هیچ شکی نبود من بی حواس بودم من واخود نبودم همه رفت و آمدهایش علت داشت از همان لحظه اول که برای سفارش قاب عکس بهانه بود خاطر خواه خودم شده بود .
من رحیم,رحیم نجار اوستا رحیم,اوستا رحیم یک لاقبا دل که این حرفا سرش نمی شود مگر دل اول می پرسد طرف چکاره است پولدار است عنوان دار است, بعد عاشق می شود؟
نه تا دل بود دل آزاده بی ریا بود دنیا پرست نبود بفکر مال ومنال نبود,مکتب عاشق زمکتب ها جداست, خودم را می خواد نگاهش رسوایش کرد همه را گفت و من همه را فهمیدم.
بسترم بوی گل می داد صورتم خنکی بالش را همراه بوی گل محبوبه شب می بلعید وای چه دنیای زیبایی است دنیای دوست داشتن.
فاصله دیشبم با این شب زمین تا کهکشان است دیشب کجا بودم امشب کجایم؟
آسمان جای من است ناصر خان صحبت آن ملا را کرد که از ده رفت وزیر خارجه شد خبر از من ندارد که از زمین کنده شده ام و در آسمانها پرواز می کنم خدایا تو اینقدر قادری که در یک لحظه دستور کن فیکون می دهی؟
تو کردی عشق مرا در دل او انداختی من که خبر نداشتم من خیالش را به سر نداشتم چه بی خیال بودم اینهمه مدت چه ساده بودم که فکر میکردم قاب عکس را برای عروسکهایش می خواهد فکری به سرم آمد توی قاب چیزی باید می گذاشتم ولی من که نمی دانستم آن قاب را برای کی درست می کنم!
نمیدانم تا چه موقع از شب گشته بود که خوابم برد یا خوابم هم نبرد در عالم خواب وبیداری چشمهایش را می دیدم صدایش را می شنیدم عطر گل همنامش را می بلعیدم صبح اول وقت قبل از مادر بیدار شدم بوی خوش خیالش دماغم را پر کرده بود.

چوشو گیرم خیالش را در آغوش سحر از بسترم بوی گل آید

صبحانه نخورده رفتم سراغ کاغذی که مادر زیر گلیم صاف کرده بود قلم ودوات را اوردم نشستم جلوی پنجره افتاب توی اطاق می تابید رنگ دیگری داشت طلایی نقره ای بود هر چه بود حق با اوستا بود که می گفت هر لحظه از زمان ومکان رنگ دیگری دارد وهمه رنگها زیبا هستند شاهکار خدایند.
مادر توی حیاط ظرفهای دیشب را می شست برو بیای یداشت ومن توی اطاق می نوشتم قلم درشت بود بلند شدم کارد اوردم پشت قلم نی را تراشیدم عشق بمن قدرت داده بود قلمتراش شده بودم تراشیدم نازکش کردم و تو جیبم سمباده داشتم خیلی اروم نوک قلم را سمباده کشیدم صافش کردم.
کاغذ را تکه های کوچک تقسیم کردم می نویسم ده تا بیشتر هر کدام قشنگتر از از همه شد همان را بر میدارم.
دل میرود زدستم صاحبدلان خدا را درد که راز پنهان خواهد شد آشکارا

دوباره سه باره تا ظهر نوشتم در عالم خودم بودم در کنارم نشسته بود مخاطبم بود با دو چشم وحشی نگاهم می کرد از چه بابت؟از چه بابت؟
وقتی گل را داده بود تعجب کرده بودم پرسیده بودم از چه بابت و اون آ»اده به جواب بود خوب بلد بود بجا جواب بدهد اجرت قاب عکس ,اجرت قاب عکس...
اخه دختر از ادم تا خاتم دیده شده اجرت نجار گل باشد؟اینها را کی به تو یاد داده کی؟

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت بغمزه مساله آموز صد مدرس شد

خط عشق را کجا می نویسند؟کجا عشق ورزیدن می آ»وزند؟نه این کار کار درس ومدرسه نیست این کار طبیعت است طبیعت خود معلم عشق است هوای گرم بهاری عطر گلها و همه برای دلدادن ودل بردن است , می بینی یک شبه با من چه کرده؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
۱۸۷-۱۹۱


برای اولین بار از اینکه مادر سواد خواندن نداشت خوشحال شدم اگر می خواند شاید رسوا می شدم ولی چرا رسوا مگر خودش همه اش در فکر زن دادن من نیست خب بسم الله این شروع کار است خوبه که دختر با پای خودش بیاد بعدا ناز و ادا نمیکنه شلتاق نمی کنه خودش بپسندد خوب است بعدا نمی گه پدرم مادرم قوم و قبیله ام بدبختم کردند گرفتارم کردند نه چرا فال بد می زنم چرا بدبختی ما خوشبخت می شویم اگر سازگار باشد اگر مرا همینجوری که هستم بپذیرد که پذیرفته دیگر مشکلی نداریم تازه از کجا معلوم خودش دختر کی هست شاید پدرش بناست شاید بزاز اشت شاید حمال است چه می دانم شاید اصلا پدر ندارد بی پدر است آه نه بی پدر حرف بدی است عزیز من است پرنده قلب من است رحیم بدجوری گرفتارت کرد رحیم بیچاره میشی بدبخت میشی به این زودی اسیر شدی دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
همه نوشته هایم را روی زمین چیدم ماشالله به خودم همه را خوب نوشته ام همه خوبند با وجود اینکه مدتها بود مشق نکرده بودم اما همه را پسندیدم خوب نوشتم انتخاب برایم مشکل بود این نه آن این یکی آخه چرا این یکی مگر بد است همه خوبند مردد ماندم کدام را ببرم از مادر کمک بخوام اونکه متوجه نمی شود
چشمهایم را بستم یکی را برداشتم اتفاقا خیلی قشنگ بود بفال نیک گرفتم توی حرفهای شعر دنبال اسمش گشتم میم میرود ح و ب صاحبدلان واو خواهد میشود محبو ب دوم نداشتیم ه آخر دوتا داشتیم ه پنهان و ه خواهد چه بکنم ب نداشت ولش کن نوشته را خراب نکن می خواستم حرفهای اسمش را پر رنگ بکنم اما ترسیدم خراب بشود کاغذ هم دیگه نداریم همان را برداشتم تا فردا صبح خیلی طول کشید جمعه طولانی شد شب طولانی تر اما تنها نبودم با خیالش گرم قال و مقال بودم همه اسرار دلم را گفتم هرچه بود هرچه که داشتم همه را اقرارکردم پدرم مرده بود یتیم بودم از غصه هایم از قصه هایم همه را با خیالش در میان گذاشتم
صبح شد آفتاب بیرون آمد
مادر خداحافظ
بسلامت رحیم
دیگر بطرف دکان نجاری نمی رفتم نه دیگر آنجا دکان نبود میعادگاه عشق بود او آنجا بود همانجا پیدایش شد همانجا ماند گویی منتظرم بود چشم براهم بود رحیم آمدی صدایش را می شنیدم شما که ظهرها به خانه نمی روید زنتان ناراحت نمی شود ای شیطان کوچولو ای بلا ای کلک پس تو از همان زمان همه را رشته بودی تو با آن قدت با آن هیکل ات که مرا گول زد و فکر میکردم بچه ای عروسک داری آخ که چه دیر متوجه شدم ببیت طفل معصوم از کی مرا میخواد رحیم عجب الاغی هستی عجب خری دختر که نمیاد راست توی بغل آدم از اشاراتش از حرکاتش باید بفهمی ترا میخواد رحیم با آتش داری بازی میکنی مگر فقط خواست دختره زمانه زمانه بدی است مواظب باش شاید پدرش راضی نباشه شاید مادرش راضی نباشه آنوقت چه خاکی به سرت میکنی هان با خیالش زندگی میکنم مجنون میشوم آهان آواره دشت و بیابان می شوی بیچاره میشوی چرا بیچاره ایل و تبارش منو نخواهند خودش می خواد کافیست فکر کردی مشکل از همینجا شروع می شود اصل خودش می خواد کافیست فکر کردی مشکل از همینجا شروع میشود اصل خودش نیست قوم و قبیله اش آخرش چی آخرش اینه که اونو بمن نمی دهند خب خیالش را که نمی توانند از من بگیرند می توانند نه اینرا هیچکس در هیچ جا نتوانسته و نمی تواند با خیال خوشی آره باشد برو جلو
در دکان را باز کردم دستمال ناهارم را جای همیشگی اش گذاشتم حالا چه باید بکنم خب برو اره را بردار الوار را بیار مثل هر روز کارت را بکن خیالات را از سرت بدور کن رحیم خودت را بیچاره نکن
الوار را گذاشتم روی میز خدایا کمکم کن دستم را نبرم بسم الله شروع بکار کردم یکساعت دوساعت رفت و آمد زیادی تو کوچه بود چه خبره دلم شور افتاد نکند خانه آنها آتش گرفته نکند پدر یا بردارش فهمیده اونو کشته نکند خودش خودش را کشته آخه برای چی مگر چه شده مگر چه خبر شده با یک نگاه و چند کلام حرف که قیامت به پا نمی کنند اره را از توی الوار در آوردم و برگشتم توی کوچه را نگاه کردم زنها و مردها کاسه بدست می رفتند عجله داشتند کجا می روند نکند گفت حلوایم را بخورند جدی جدی مردم برای گرفتن حلوا می روند نگران شدم دلم لرزید آدم بیرون دکان پسر بچه ای را که ظرفی بدست می دوید صدا کردم آهای پسر با توام بایست ببینم چه خبره کجا می روی این آدمها بدنبال چه می روند خندید میروند پلو خورش بگیرند مگر خیرات است بلی کجا کی خیرات میده منزل آقای بصیر الملک پسر دار شده خیرات می دهد راحت شدم پس خبر این بود خوبه اوستا امروز پیدایش نمی شود ولی کفری میشود مرد که خیرات می دهد زنش زاییده خانوم خانما یا خواهر تارزن
برگشتم سرکار دوباره آمد بخیالم کجاست چرا پیدایش نیست رحیم بخودت قول نده مگر هر روز می آید که امروز هم بیاید دلم گواهی میدهد که می آید چه جوری چه می دانم دلم برات شده خیالات برت داشته از کجا فهمیدی که میاد دلم می گوید می گوید می آید حتما می آید ببینیم و تعریف کنیم حوصله کار نداشتم ول کردم آمدم ایستادم در دکان مردم را نگاه میکردم دلم برایشان سوخت اینهمه آدم محتاح آن یکنفرند ای خدا قربان تو بروم روزی را چه جور قسمت کردی حساب و کتابت چیه ما که سر درنیاوردیم
مثل اینکه برق زد یفرق سر من افتاد تمام بدنم لرزید او را دیدم وسط جمعیت شناختمش حالا دیگر بین هزاران نفر هم باشد می شناسمش دلم که می طپد می فهمم اوست آره خودش است یک لحظه فکر کردم دارد می رود ظرفش را پر کند مثل اینکه بدم نمی آمد اینجوری باشه اما نه اون من مثل یک لاقبا نباشد محتاج بصیر الملک ها نباشد مثل خودم به نان خشک سازگار باشد منت چلو و پلو را نکشد داشت می آمد طرف دکان آره والله دارد می آید کاغذ توی جیبم بود هول هولکی در آوردم گرفتم توی دستم چه حوری بدهم نمی دانستم دلم هم نمی خواست باز هم بیاد توی دکان هوای اوستا را هم داشتم وقتی نزدیکتر شد فرار کردم انگاری نمی توانستم روبرویش بایستم کاغذ از دستم افتاد روی زمین دویدم توی دکان برگشتم رسیده بود پایش را گذاشت روی کاغذ آه از دلم در آمد ندید کثیف شد لگد خورد ولی نه گویا دید عجب شیطانی هست این دختر یک سکه از دستش انداخت روی زمین خم شد هم سکه را برداشت هم کاغذ زیر پایش را آری دید فهمید برداشت و رفت همانطوریکه دل من رفت
دلم را همراه خود برد دلم را که توی همان تکه کاغذ پیچیده بودم دیگر برای من چیزی نماند صاحب شد دلم را باختم در گرو عشق او گذاشتم رفت دلم از کفمم رفت او ربود دلربایم او بود نه به زور نبرد خودم دادم خودم باختم به او سپردم نگهش می دارد دوستم دارد چشمهایش دروغ نگفتند دوستم دارد میدانم من که تجربه ای ندارم اما فکر میکنم بیت زن و شوهر مهمترین مساله دوست داشتن است اگر همدیگر را دوست داشته باشند همه مشکلات حل میشود
مدتی گیج و منگ نشستم یک ساعت دوساعت نمی دانم نشانیکه در کف کوچه روی دیوار کوچه برای طلوع و غروب آفتاب گذاشته بودم ساعت تقریبی روز برایم معلوم میکرد انگاری از ظهر خیلی گذشته بلند شدم رفتم دم در دکان سایه را نگاه کردم آسمان را نگاه کردم آری از ظهر خیلی گذشته رحیم بیچاره تو هنوز ناهار نخوردی اصلا حالیم نبود گرسنه ام نبود سیر شده بودم بی نیاز شده بودم تنها نیازم او بود ایکاش کاغذ را به دستش داده بودم ایکاش جرات میکردم دستم را به دستش می مالیدم مثل آنروز اما هیچ نمی دانستم زیر چادر کیست چکاره است بچه سال است یا یک دختر دم بخت خوشگل شیرین عسل
تشنه ام بود آب خوردم هوا داشت گرم می شد هوا خفه بود نفسم سنگینی میکرد رحیم خاک بر سرت بکنند امروز را هیچ کار نکردی حالا اوستا میاد حالا میاد میخواد چهارچوبه را ببره بریدی اره کردی چی میگی
مثل اینکه از خواب بیدار شدم بسرعت رفتم سرمیز الوار را روی میز دراز کردم اره را تیز کردم و بسرعت تمام اره کشیدم
عرق کردم دوباره تشنه شدم آب خوردم ناهار چی اصلا بدنبالش نبودم یک موقعی برگشتم به در دکان نگاه کردم که آفتاب غروب کرده بود پس اوستا امروز نمی آید بیخودی عجله کردم بیخودی هول شدم
روزها پشت سر هم می گذشتند لحظه ای بدون خیال او نمی گذشت اوستا در هفته قبل فقط دو بار آمد یکی وسطه هفته یکی آخر هفته مزدم را داد همینجوری سر پایی آمد و رفت اصلا با من حرف نمی زند دو کلمه ای هم که میگوید چه بکن چه نکن توی صورتم نگاه نمی کند خدایا چی شده هر چه هست تقصیر خودم است حتما فهمیده حتما یکی بگوشش رسانده دختره دوبار آمده و رفته مگر میشود شتر دزدید و دولا دولا رفت چه بکنم اصلا نمی شنید که خودم یکجوری قضیه را سر هم بیاورم می گویم دختر کوچلو آمد و قاب را گرفت و رفت جون مزد نگرفتم بجایش یک شاخه گل آورد خب این کجایش بد است من که دنبالش نرفتم اوستا با من طرف است محله را که نمی تواند زیر نظر بگیرد من نباید کار بد بکنم دیگران که خود دانند اما رحیم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاغذ را کي برايش داد ؟
آره کاغذ را من نوشتم اما قسم ميخوردم که ندادم ، از دستم افتاد ولي اون برداشت ، چيزي ننوشته بودم نه اسمش تويش بود نه عنواني داشت يک بيت شعر حافظ ، آخه اينکه گناه نيست ؟ رحيم خودت هم مي داني که دروغ ميگي ، لااقل به خودت دروغ نگو ، تو تمام وجودت بوي آن دختر را گرفته ، توي تخم چشمهايت شکل و شمايل اون پيداست ، دروغ نگو دروغگو دشمن خداست ، راست بگو ، بگو دوستم دارد بگو دوستش داري به اوستا بگو به مادرت بگو به در و همسايه بگو ، عيب که نيست خلاف شرع که نيست تو پسر عذب هستي زن نداري که بگوئيم گناه مي کني ، نه با کسي قول و قراري داري نه دل به کسي دادي خب بالاخره بايد سر و سامان بگيري ، هر پسري مثل تو ، هر دختري مثل محبوب تو ، اين قانون طبيعت است اين خواست خداست ، از اولش با دروغ و پنهان کاري شروع نکن .
يکي ديگر از نوشته هايم توي جيبم بود روي قلبم ، فکر مي کردم هماني است که دست اونه ، نگاه مي کند ، مي خواند ، مطمئن مي شود که منهم دوستش دارم ، تک تک کلمات برايم رنگ ديگري پيدا کرده بودند دل ميرود ز دستم ، اين دل من بود ، اين دل گمشده من بود کجا برد ؟ پيش محبوبه من پيش آن دختر کوچولو که با يک حرکت پيچه برايم بزرگ شده بود يکدفعه ده سال بزرگتر شده بود ، من بچه سال را نمي خواستم . من همين سن و سال را دوست دارم خدايا چه مي کند ؟ اصلا از کجا معلوم که سواد داشته باشد و بتواند نوشته ام را بخواند دخترهاي اعيان و اشراف معلم سرخانه دارند اين طفل معصوم از کجا بايد سواد داشته باشد ؟ انشالله درس قران خوانده ، شايد هم مکتب خانه مي رود که اينقدر راحت مي تواند سري هم بمن بزند ، والا دختر تنها ، توي کوچه ها ، چه مي کند ؟
مثل فرفره کار مي کردم با خيالات او خوش بودم ، با او چنان مانوس و يکدل شده بودم که اين بار ديگر خجالت نخواهم کشيد ، چرا خجالت بکشم ؟ يک دختر مال يک پسر است ، اين بار وقتي آمد محبوبم خواهم گفت گل عزيزم خواهم گفت عزيز دلم خواهم گفت
محبوبه شب خشک شده بود اما روي ديوار فرو کرده بودم به درز کنار دولابچه ، اگر اوستا بيايد و ببيند چه بگويم ؟
مي گويم دير آمدي والا مي ديدي که چقدر معطر بود ، معامله پاياپاي کرديم اون گل داد من قاب ، هر کس متاع خودش را ارائه داد ، آخ خدا چه معامله اي ، چقدر اين مزد برايم شيرين بود چقدر با ارزش بود مزد يک عمرم بود ، بهاي تمام زندگيم بود .
هر چه فکر مي کردم نمي توانستم حساب بکنم ببينم فاصله آمدن هايش چند روز بود ، چرا اين بار روزها دير به دير مي گذشت ؟ دفعات قبل تا تکان مي خوردم دور و برم پيدايش مي شد اما حالا چشم براهش هستم پيدايش نيست ، کار مي کردم کار مي کردم و استراحتم فقط چند دقيقه اي بود که چشم به در مي دوختم و طول کوچه را نظاره مي کردم ، آه از همانجا بايد بيايد از دست راست از همان طرف است که آفتاب زندگيم طلوع خواهد کرد ، امروز نيامد ، فردا حتما خواهد آمد ، اگر دوستم دارد که دارد مي آيد ، خودش با پاي خودش آمده باز هم مي آيد . فردا نيايد ، پس فردا حتما حتما مي آيد ، دلش براي من تنگ مي شود ، مثل دل من .
اگر نيايد ؟ اگر از نوشته ام بدش بيايد ؟ اگر سواد خواندن نداشته باشد و بچگي بکند و بدهد يک بزرگتر بخواند ؟ چه مي شود ؟ واويلا مي شود ، من بدبخت مي شوم ، اوستا بيرونم مي کند ، درست مثل شاگردهاي قبلي ، گوشم را پر مي کرد که حساب کار خودم را برسم ، آنها را هم بجرم اينکه سر و گوش شان مي جنبيد بيرون کرده ، مگر من چه چيزم بالاتر از آنهاست ؟ خاک بسرت رحيم تازه يک لقمه نان حسابي خودت با مادرت مي خورديد ديدي چه کردي ؟ ديدي چه رسوائي بار آوردي ؟ ديدي چه شد ؟
حالا چکار کنم ؟ چه بکنم ؟ بگويم من ننوشتم ؟ اگر کاغذ را به اوستا بدهند چي ؟ مسطوره خط مرا دارد مگر مي توانم قسم بخورم و حاشا کنم ؟ دروغ بگويم ؟ اين ديگه عذر بدتر از گناه است ، خدايا غلط کردم اين بار نجاتم بده ديگر تکرار نمي کنم ، غلط مي کنم نامه عاشقانه مي نويسم ، غلط مي کنم بدخترها نامه مي دهم ، خب اين يعني چه ؟ يعني ولگردي يعني همان کاري که بي پدر و مادرها مي کنند يعني همان کاري که پسرهاي لات مي کنند ، مادر ديوانه مي شود ، اگر بفهمد رحيم سربزيرش يک شبه پررو شده بي حيا شده دختر بازي ميکند عياشي مي کند ، خدايا تو کمکم کن ، اين بار گندش بالا نيايد ديگه تکرار نمي کنم .


( 13 )


هفته به اخر رسيد باز هم پنج شنبه آمد ، اين هفته اوستا اصلا پا به دکان نگذاشت دو روز پيش سورچي آقاي بشيرالدوله آمد کارهائي را که تمام کرده بودم تحويل گرفت و برد و پيغام اوستا را که دستور داده بود چه بکنم را داد و رفت ، امروز ديگه بايد اوستا پيدايش شود ، هيچوقت نشده که در طول هفته يکدفعه هم نيايد ، خدايا چه شد آن صميميت ، آن پدر فرزندي ، داشتم حسابي محبتش را در دل مي گرفتم ، ديگر احساس مي کردم پدر دار شده ام ، اما اينهم بهم خورد ، چه کيفي داشت وقتي مي نشست چائي مي خورد چپق مي کشيد و حرف مي زد .

اصلا اوستا يک جوري شده ، نه مياد نه وقتي گاه بگاه که مي آيد حرف مي زند ، آخه مگر من چه کرده ام ؟
آيا همه چيز را خودم خراب کرده ام ؟
چقدر راحت تر بود اگر يکباره سرم داد مي زد و اتمام حجت مي کرد که رحيم دست از پا خطا بکني بيرونت مي کنم و من همه جريان را به او مي گفتم ، همه را مي گفتم چه بکنم ؟ راست راستش را مي گفتم پدرم بود راز دلم را با پدرم مي گفتم يک کلام مي گفت آهان يا نه
رحيم بکن يا رحيم اين کار عاقبت خوشي ندارد ولش کن
بجان مادرم به روح پدرم اوستا هر چه بگويد اطاعت مي کنم ، ده بار بيشتر نصيحتم کرده بود که از تجربه ديگران استفاده بکن ، خب اوستا جوانم جاهلم نمي دانم تو بگو اگر بجاي من بودي چه مي کردي ؟
صداي چرخ درشکه آمد ، برگشتم نگاه کردم از سر کوچه رد شد ، اما درشکه بصيرالملک نبود بکارم مشغول شدم ، هوا گرم شده پيراهنم خيس عرق است به تنم چسبيده ولي چه بکنم ؟ لخت نمي شود کار کرد در دکان باز است شايد اوستا بيايد ، شايد سورچي بشير الدوله بيايد .
دوباره صداي چرخ کالسکه اي سکوت کوچه را در هم شکست ، صداي نعل اسبها از دور چه صداي خوبي داشتند آمد نزديکتر ، سر کوچه رسيد ، رد شد ، باز هم مثل اينکه خبرهائي هست معلوم نيست شب جمعه اي کجا مهماني است ، دسته دسته مي آيند ، با کالسکه مي آيند توي خانه هاي بزرگ مي روند چه مي کنند ؟
نمي دانستم ، از مهماني هاي خانه اعيان و اشراف هيچ تصويري نداشتم ، فقط مهماني خانه اوستا بنظرم مي آمد ، شايد يه خرده آب و روغنش زيادتر بود .
بياد زن اوستا افتادم و آن بدرقه بدي که از ما کرد ، چرا ؟ نفهميدم ، اما مادر دلخور شده بود ، بروي خودش نياورد اما دل آزرده شد ، بيچاره مادر
ياد مادرم آتش بجانم زد ، رحيم خاک بر سر بي وفايت بکنند ، ميداني چند شب است با مادر چند کلمه حسابي حرف نزده اي ؟
صبر دارد ، صبر مي کند صبر ايوب دارد هيچي نمي گويد ، سرم داد نمي زند ، گله نمي کند . اما آيا واقعا ناراحت نيست ؟ ...
- رحيم آقا
صداي اوستا بود تندي قد راست کردم .
- سلام اوستا دلم برايتان تنگ شده بود ، سلامت هستيد ؟
اوستا آهي کشيد و دست کرد توي جيب اش ، آمده بود مزدم را بدهد .
- اوستا حالتان خوب هست ؟
- چيه مگر رنگم فرق کرده ؟
رنگ اوستا فرق نکرده بود اما چشمانش حالت افسرده اي داشت ، شايد خستگي بود .
- رحيم ببخش تنهايت گذاشتم ، پول را روي ميز گذاشت و در حاليکه مي رفت گفت :
- مزد هفته ديگر را هم دادم شايد هفته ديگر نيامدم ، خداحافظ
- خدا ... حافظ ... اوستا
اوستا بسرعت رفت ، خدايا چه شده ؟ شايد کار بشير الدوله خيلي سنگين است ، بيچاره ديگه پير شده ، مگر آدميزاد چند سال توان کار کردن داره ؟ گفت چهل و چهار سال است کار مي کند ، بيچاره ، چه بکند ؟ کار نکند از کجا بخورد ؟ رحيم ببخش که تنهايت گذاشتم ، خدايا شکر پس از من دلگيري ندارد اگر من گناهکار بودم فحشم ميداد نمي گفت ببخش ، پس کسي خبرچيني نکرده ، کسي راپورت نداده ، راحت شدم ، خدايا شکرت .
پول را توي جيب قبايم گذاشتم ، تراشه ها را جمع کردم ، دمادم غروب بود ، خود اوستا هميشه اجازه داده روزهاي پنجشنبه کمي زودتر دکان را ببندم ، چوبها را کنار ديوار گذاشتم اره و سطره و چکش را روي رف گذاشتم قبايم را پوشيدم شال کمرم را بستم ، آخ که کمرم خشک شده خميازه اي کشيدم ، صداي ترق ترق مهره هاي کمرم و پشتم بلند شد ، اما سبک شدم ، جلوي درب دکان تاريک شد ، مثل اينکه اوستا برگشته ، آرام برگشتم آه چه مي بينم ؟
- آخر آمدي !
پيچه را بالا زد لبخند بر لب داشت ، آفتاب دوباره طلوع کرد .
- ميداني چند وقت است سراغي از ما نگرفته اي ؟
از چشمهايش شيطنت مي باريد ، تمام هيکلش پر از رمز و راز بود ، تير نگاهش تا درون قلبم را نشانه کرده بود گفت :
- مي دانم
پس او هم حساب روزها را داشت ، پس او هم مي دانست که چشم به انتظارم
- مي خواهيد مرا ديوانه کنيد ؟
هميشه جواب حسابي دم دستش بود فوري گفت :
- وقتي من ديوانه شده ام چرا شما نشويد ؟
يعني اينقدر در فکرم بود ؟ ماتم برد ، حيرت کردم ، باورم نمي شد که اينطور بصراحت سخن بگويد گفت :
- نمي دانستم سواد داري
- دارم
چقدر شيرين حرف مي زد ، چه صداي خوشي داشت ، مثل اينکه صدايش طنين داشت کلماتش چندين بار توي گوشم صدا مي کرد .
- خط به اين خوشي را از کجا ياد گرفته اي ؟
يعني کسي به او گفته خطم خوش است ؟ کي اسرار ما را فهميده ؟ به کي نشان داده ؟ خدايا مگذار راز دلمان فاش شود .
- در تبريز ياد گرفتم ، تا دوازده سالگي در انجا بودم ، پدرم از ولايات انجا بود ، مادرم اهل شمال است ، در خانه يک ملا اتاق گرفته بوديم ، سواد و خط خوش را او به من ياد داد ، شش هفت سالي پيش او درس خواندم ، وقتي پدرم مرد آمديم تهران هنوز هم هر وقت فراغت پيدا مي کنم مشق خط مي کنم .
- حافظ هم مي خواني ؟
- نه ، ولي ملآيم هميشه از اشعار حافظ به من سرمشق مي داد .
- ديگر درس نمي خواني ؟
- دلم مي خواهد ، مي خواستم بروم دارالفنون
- پس چرا نرفتي ؟
- گفتم که ، پدرم مرد خرج مادرم به گردنم افتاد ، حالا مي خواهم چند صباحي کار کنم ، وقتي پولي پس انداز کردم مي روم مدرسه نظام .
- آهان ، خيلي کار خوبي مي کنيد ، گرچه حيف است که زلف هايتان کوتاه شود .
دستپاچه شدم ، اين دختر خيلي پرروتر از من بود ، من امکان نداشت به اين آساني صحبت از سر و زلف او بکنم ، زنها چه راحت اسرار دلشان را بازگو مي کنند ، هيچ ابائي ندارد که من راز دلش را بفهمم
- اين مال شماست
دستهاي کوچک و سفيدش را بطرف من دراز کرد .
- مال من ؟
- بله
خنده ام گرفت .
مثل اينکه يک گل دو گل بازي بکنيم مچ دستش را محکم بسته بود .
- چي هست ؟
- بگيريد خودتان مي فهميد .
از اينکه دستش به دستم بخورد واهمه داشتم ، مي ترسيدم ، ناخود آگاه به ذهنم رسيد که همين حرکت مسير آينده ام را تعيين مي کند و به راهي مي افتم که بازگشت ندارد اما او زرنگتر از من بود و شايد هم آينده نگري نداشت نفهميدم چطوري نامه را در دستم گذاشت و رفت .
وقتي بخود امدم رفته بود ، بي خداحافظي ، بي صدا ، درست مثل خيالش ، آرام مي آمد و آرام مي رفت .
نشستم ، نه ننشستم ، کف زمین افتادم ، روی تراشه ها ، برق مرا گرفت ، بیحالم کرد ، شل شدم بوی خوش تن و بدنش مسحورم کرد ، آتش کف دستم گذاشت ، یکدنیا محبت ، یکدنیا عشق برایم نامه نوشته ، خدای من ، می شود این لحظه جانم را بگیری و با همین لذت بمیرم ؟
چشمهایم را بستم ، صورتش ، چشمهای پر از رمز و رازش درون چشمهایم بود ، بی اختیار دستم را جلوی لبهایم گرفتم ، بوئیدم ، بوسیدم و بر دیده نهادم ، بوی تن او را می داد ، معطر بود ، برگ گل بود ، مثل گل خوشبو ، مثل گل زیبا
وای خدای من چه کرده ؟ چه کرده ؟ دور تا دور کاغذ را گل کشیده چه گلهای ریز خوشگلی ، بخوشگلی خودش این بلبل ، داستان عشق ما را می خواند چه چهچه ای ! نگاهم روی کلمات لغزید مثل اینکه جلوی چشمهایم را اشک گرفته ، اشک شوق است اشک لذت است ، اشک شادیست یک کلمه تکرار شده هوس ، هوس ، هوس
یعنی همه چیز هوس است ؟ یعنی برای او بازی کردن با من است ؟ با دل من ؟ با تمام زندگیم ؟ نه این منصفانه نیست .
" حال دل با تو گفتنم هوس است "
چرا هوس ؟ چرا واقعی نه ، چرا همیشگی نه ؟ چرا صادقانه و پاک نه ؟ پس این دختر کار کشته است ، هوس کرده مدتی هم با من بگذراند ، نه ، نه
" خبر دل شنفتنم هوس است "
سین ِ دو کلمه هوس و است مثل پر مرغی نرم که روی رگ های قلبم کشیده شود دلم را مالش داد ، در عالم مستی و هشیاری ، اشک چشمهایم فرو ریخت ، این شیره لذیذی بود که از دلم بیرون آمده بود حتی برای او اشک ریختن هم لذت بخش بود ، از جا بلند شدم بطرف در دکان رفتم توی دکان حسابی تاریک شده بود زیر نور کمرنگ آفتاب غروب کاغذ را تماما خواندم
" حال دل با تو گفتنم هوس است "
" خبر دل شنفتنم هوس است"
" طمع خام بین که قصه فاش "
" از رقیبان نهفتنم هوس است "
این گل خوشبوی من با سواد است ، نکته سنج است ، ادیب است ، شاعر است ، پس قصه عشقمان را فاش کرده ، به کی گفته ؟ حتما به مادرش ، دخترها همه راز دل را با مادر در میان می گذارند ، مادر عاشق شدم عاشق
حروف را شمردم هشت تا سین و شین دارد ، این را بفال نیک گرفتم ، او از دل من با خبر است دل به دل راه دارد فهمیده که دو حرف محبوب من سین و شین است .
از کجا این شعر را پیدا کرده که هم مناسب حال است و هم دارای اینهمه حرف خوش آواز ؟

192 - 199
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاغذ را ده بار بوسيدم بوي بهشت مي داد دل نمي کندم مي خواستم در تاريکي شب همانجا بمانم و فقط آنرا ببوسم به لبهايم بمالم گرمي لبهايش توي کاغذ پيچيده بود ، عطر تن و بدنش توي همين بود .
صداي بسته شدن دکانهاي اطراف هوشيارم کرد .
نه ديگر بايد رفت ، بايد برگشت ، هيچوقت و هيچ لحظه اي از زندگي بدست و اعتبار ما نيست هميشه همه چيز در گذر است چه خوب چه بد مي گذرد .
اگر لحظه هاي خوشي پايدار بودند بهشت بود اگر غم ها پايدار بودند دوزخ بود پس چون هر چه هست مي گذرد گويا برزخ همينجاست .
کاغذر را تا کردم ، دل در او پيچيده بود ، با احتياط تا کردم گذاشتم توي جيب پيراهنم ، روي قلبم ، اينکه داشت به خانه مي رفت پاي من نبود بال در آورده بودم پرواز مي کردم ، بين زمين و هوا ، روي زمين نبودم ، سبک شده بودم ، وجودم مالامال از دوست داشتن و مهر ورزيدن بود .
- رحيم آمدي ؟ پدرم در آمد پسر .
صداي مادر بود دم در منتظرم بود .
- سلام مادر
- رحيم مردم و زنده شدم از روزيکه حالت بهم خورده هزار فکر توي کله ام هست تا بروي تا بيائي صد بار مي ميرم و زنده مي شوم
- مادر بچه که نيستم
- يادت رفت رو دوش اوستا آمدي ؟
- يکبار که هزار بار نيست پيش آمد و تمام شد
لباسم را در آوردم بوي عطر توي اطاق پيچيده نکند رسوا شوم ، نکند مادر بفهمد ، چه کنم ؟ کجا بگذارم ؟ هر جا بگذارم پيداست ، عطرش عالمگير است ، همه خانه را پر کرده قائم کردن فايده ندارد .
کشتن شمع چه حاجت بود از بيم رقيبان
پرتو حُسن تو گويد که تو در خانه مائي
مادر رفته بود شام بياورد ، اينور آنور را نگاه کردم توي يک وجب اطاق جائي نبود که پنهانش کنم دوباره بوئيدم ، کجا پنهانت کنم ؟ کجا ؟
صداي پاي مادر آمد ، از پله ها بالا مي آمد ، هول کردم تند تند فرو کردم توي رختخوابم که يک گوشه اطاق رويهم بود .
- رحيم سر و صورتت را بشور شام بخوريم .
دلم نمي آمد دستي را که دست لطيف او را گرفته بود بشويم و نشُشتم ، دست چپم را شستم ، با دست چپم صورتم را شستم ، بگذار همينجوري بماند ، امشب در آغوشم باشد و شد .

***

صبح وقتي بيدار شدم مادر توي اطاق نبود ، از پنجره ، نگاه کردم متفکر و مغموم روي پله ها نشسته بود .
سماور مي جوشيد ، نان هم خريده بود ، پنير هم داشتيم .
انگاري خودش صبحانه اش را خورده بود ، هيچوقت بدون من صبحانه نمي خورد ، امروز چه شده ؟
کاغذ را که زير بالشم گذاشته بودم برداشتم بالش و لحاف را توي تشک گذاشتم و دوباره کاغذ را توي آنها جا دادم ، رختخوابم را گوشه اطاق توي چادر شب گذاشتم و چادر شب را گره زدم
- سلام مادر صبح بخير
- سلام رحيم
- چرا اينجا نشستي ؟
- همينجوري
سرسنگين بود ، مثل اوستا توي صورتم نگاه نمي کرد .
نشستم کنار حوض ، باز هم نمي خواستم دستم را بشويم ، بايد طوري مي کردم که مادر نفهمد ، يک وري نشستم طوري که دست چپم بطرفش بود ، اجبارا پشتم هم بطرفش شد .
فکر مي کنم ناراحت شد بلند شد رفت زير زمين ، تندي باز با دست چپ صورتم را شستم و دويدم توي اطاق
هميشه مادر برايم چائي مي ريخت ، اما دير کرد نيامد .
خودم چائي ريختم خوردم ، نان را وسط سفره پيچيدم بشقاب پنير را روي سفره گذاشتم مادر آمد ، بقچه حمام من را آورده بود .
منکه نگفته بودم حمام مي روم ، ولي خب اغلب روزهاي جمعه اين کار را مي کردم ، چيزي نگفت ، فقط در حاليکه بقچه را جلوي پنجره مي گذاشت گفت :
- سر راه صابون بخر نداريم
- هوا گرم شده دم حوض خودم را مي شويم
با تحکم گفت:
- نه برو حمام
- ا ؟ ...
وقتي از در خارج مي شدم گفت :
- اگر آمدي ديدي نيستم يک تک پا مي روم منزل انيس خانم
- باشد خداحافظ
- خداحافظ
مادر يک جوري شده بود ، هرگز سابقه نداشت تنها روز تعطيلي که من خانه هستم جايي برود ، هرگز سابقه نداشت با زور مرا حمام بفرستد چي شده ؟
يکساعته برگشتم مادر نبود ، آئينه و قيچي را آوردم جلوي پنجره ، از بچگي عادت کرده بودم ، مادرم موهايم را کوتاه مي کرد ، از نداري بود ، پول سلماني هم از آن خرجهاي بيخودي است که هميشه هست ، بزرگ که شدم خودم اين کار را مي کنم .
موهايم را شانه کردم ، پس محبوبه من از موهايم خوشش مياد صدائي توي گوشم پيچيد " گر چه حيف است که زلف هايتان کوتاه شود " عزيز دل من ، اگر هم کوتاه بکنم بخاطر تو خواهم کرد ، بخاطر عشق تو .
با قيچي يکدسته از موهايم را بريدم ، دسته کردم ، از قوطي نخ و سوزن مادر يک رشته نخ برداشتم ، موها را محکم بستم مبادا يک تار مو بيفتد ، آئينه و قيچي را بر مي داشتم مادر آمد ديد که آئينه را سر جايش مي گذارم ، ديد که قيچي دستم هست .
- پس چرا کوتاه نکردي
- حالا زوده
- زود نيست رحيم چند روزه مي خوام بگم موهايت را کوتاه کن درويش شدي
- بد شدم ؟
- آره ، پريشان حالتت نشان مي دهد.
توي دلم گفتم ، برو از چشم محبوبم نگاه کن ، دل ندارد يک تار مويم کم شود .
- باشد براي بعد
- اه
نمي دانستم چه بايد بگويم نمي دانستم چه بايد بکنم قلم و دواتم را آوردم جلوي پنجره زير آفتاب نشستم ، کاغذ نداشتم .
- ننه جانم برايم کاغذ کنار گذاشته ؟
- هر وقت احتياج داري ياد ننه جانت مي افتي
دلخور بود حق داشت از روزيکه دلم جاي ديگر بود حواسم بخود نبود ، به خانه مي آمدم ، مي نشستم مي خوردم مي خوابيدم اما در عالم خودم بودم ، انگاري مادر را نمي بينم ، انگاري کسي دور و برم نيست هر جا نگاه مي کردم چشمهاي قشنگ او بود ، به هر چه دست مي کشيدم لطافت و گرماي دستهاي او را بيادم مي آورد .
سر يک قوطي مقوائي را از زير گليم بيرون آورد و بطرفم انداخت .
مادر دلخور بود سر سنگين بود يک جوري بود .

برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر

وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد
ساقيا جام ميم ده که نگارنده غيب
نيست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
بدرخشيد ، بدرخشيد ، سحر سحر اسرار اسرار اسرار


( 14 )


از خدا پنهان نيست ، از شما چه پنهان که با وجود اينکه چند روز است نديدمش و اينطرف ها پيدا نشده اما زياد دلواپس اش نيستم .

شب تا چشم روي هم مي گذارم در آغوشم است ، آنطوريکه مي خواهم ، آنطوريکه اگر خودش بفهمد خجالت مي کشد ، چه مي دانم شايد هم خجالت نکشد ، شايد او هم شبها خوابم را مي بيند که هوس آمدن نمي کند .
منکه با اين راضيم ، چه حالي ؟ چه روزگاري
خدايا تا به امروز کجا بود که دير آمد ؟ خيلي زودتر مي توانست بيايد خيلي زودتر ، تمام روز بفکر شب بودم و اينکه زودتر سر بر بالش بگذارم چشمهايم را ببندم و خودش را در آغوشم بيندازد ، حتما بيادم هست که خواب نمايم مي شود ، اگر او هم هر شب ...
ديگه چه جوري بفهمم که دوستم دارد ؟ غير ممکن است بياد من نباشد و شب تا صبح کنارم باشد تو که با من سر ياري نداري ؟ چرا هر نيمه شب آئي بخوابم ؟ سر ياري دارد ، ديگه چه جوري بايد حاليم بکند ، روز روشن گل مي دهد ، روز روشن برايم کاغذ نقاشي مي کند ، تنهاي تنها توي دکان پهلويم مي آيد ، مگر اينکه خنگ باشم نفهمم چي به چيه رحيم عجب شانسي آوردي واقعا از آسمان افتاد توي بغل ات ، پسر فکرش را مي کردي ؟ کي فکر مي کرد که توي همين اطاق يک وجبي توي همين رختخواب که مادر تازگي با تکه پارچه هاي کوچکي که انيس خانم برايش مي دهد حسابي نو نوارش کرده ، هر شب دختري مثل قرص ماه را در آغوش بگيري
از اينکه اوستا هر روز غروب به غروب نمي آمد راضي شده بودم ، دلم نمي خواست افکار شيرينم گسيخته شود ، نمي خواستم پاي نا محرمي به خلوتکده ما وارد شود ، مي خواستم تنم بوي او را داشته باشد چشمم صورت او را ببيند و در کله ام جز ياد او ياد ديگري نباشد .
پنجشنبه اوستا آمد ، مثل هميشه سرد ، کم حرف ، مزد دو هفته را يکجا داد ، لنگه هاي پنجره را که درست کرده بودم وارسي کرد .
- رحيم وسط هفته مشدي رجب را مي فرستم بده اينها را ببرد دم در آقاي بشير الدوله تحويل بدهد
- چشم اوستا
- خداحافظ
- بسلامت اوستا
رفت از وسط کوچه برگشت ، خدا را شکر کمي قيافه اش باز شده بود .
- ببين رحيم تو مشدي رجب نگي ها بهش بگو حاجي آقا ، خوشش مياد ، خوش اخلاق ميشه .
- چشم اوستا
رفت ، به عجله ، با سرعت ، گوئي از دکان فرار مي کرد ، چه مي دانم شايد از من هم فرار مي کرد ، اما ديگر فرصت پرداختن به اخم و تخم نه اوستا را داشتم نه حتي مادر را .
مادر هم سر گران شده بود ، گوئي از نگاه کردن به من ابا داشت ، کمتر با من حرف مي زد ، منهم کمتر به حرفش مي کشيدم ، چه بگويم ؟ حرفي نداشتيم که بزنيم ، حرفها همه حرفهاي ما بود ، يک عالمه حرف توي دلم بود که به محبوبم بگويم يک هزار بار بايد مي گفتم که بد جوري گرفتارم کرده ، دلم را ربوده و رفته .
صبح جمعه برخلاف هميشه که مادر مي گذاشت تا هر وقت که مي خواهم بخوابم ، زود بيدارم کرد .
- رحيم بلند شو ، هي با تو هستم ، بلند شو
چشمم را باز کردم بالاي سرم ايستاده بود .
- چه خبره ؟
- چه خبر بايد باشد ؟ لنگ ظهره
به آفتاب نگاه کردم چرا دروغ مي گفت ؟ هنوز آفتاب وسط آسمان نبود هنوز خيلي هم مانده بود که وسط آسمان برسد .
لجم گرفت
- مثل اينکه امروز روز استراحت ماست ها
- بلند شو ، کمتر حرف بزن
از من دلخور بود ، معلوم بود که دلخور است جاي حاشا نبود .
- چه شده اول صبحي بد اخم شدي ؟
- حرف زيادي ميزني بلند شو اول برو حمام بعد بيا کارت دارم .
- چه کاريه که بايد اول صبحي غسل بکنم ؟ سمنو بايد بپزي ؟
خواهي نخواهي بلند شدم
- فقط براي سمنو پختن غسل نمي کنند ...
زنها عجب شامه قوي اي دارند ، انگاري بوي عروس به بيني اش خورده ، انگاري فهميده که کسي تمام دلم را پر کرده ، از کجا فهميده ؟ چه جوري فهميده ؟ من که هر روز کاغذ محبوب را توي جيبم روي قلبم با خودم مي بردم و با خودم مي آوردم ، تازه موهاي خودم هم توي جيب بغلم است ، مادر از کجا بددل شده ؟
وقتي از حمام برگشتم لحاف و تشک و بالشم را آش و لاش وسط حياط انداخته بود . روکش همه را در آورده شسته بود روي طناب بود . بالشم را روي پايه نردبان زير آفتاب گذاشته بود ، لحافم را روي سه تا پايه ديگر انداخته بود تشکم روي زمين بود ، نه چيزي گفتم نه چيزي پرسيدم .
اما اين ملافه و روکش را تازه دوخته بود ، عجب آدم بيکاري هست ها
حوله و لنگم را خودم توي حوض آب کشيدم ، انداختم روي طناب ، رفتم توي اطاق
هوا گرم بود مي خواستم شال و قبايم را در آورم که صداي مادر از زير زمين بلند شد
- رحيم آمدي ؟
- بلي آمدم
- قبل از اينکه لباست را در بياوري برو منزل انيس خانم ...
بالا آمد رسيد جلوي پنجره
- براي چي ؟
- نردباني دارند که بايد بياوري اينجا
- نردبان ؟ ما که نردبان داريم
- چهار تا پله دارد ، اينکه تا بام نمي رسد
- کي مي خواد بره بام ؟
- تو يا من
- من مي روم ، چه خبره ؟ بام ريخته ؟ موش سوراخ کرده ؟
- نه بام ريخته نه موش سوراخ کرده ، هوا گرم شد ، يکي مان مي رويم پشت بام مي خوابيم .
- من که زياد احساس گرما نمي کنم
اصلا احساس هيچ چيز نمي کردم ، شيرين ترين خوابي بود که امشب ها مي کردم ، نه گرما حريفم بود نه پشه خاکي ها
- من مي روم ، چانه نزن ، تو برو نردبان را بياور
- آخه خودشان لازم ندارند؟
- حتما ندارند ديگه . مادر بيحوصله شده بود
- پرسيدي ؟
- رحيم روده درازي نکن ، ميري يا خودم بروم ؟
عجب گيري افتاديم ، کفش هايم را پوشيدم و راه افتادم
ناصر خان در را برويم باز کرد ، سلام و عليک کرديم ، روبوسي کرديم ، بنظرم مهربانتر شده بود .
- کم پيدائي رحيم جان
- بيکار نيستم ناصر خان ، شما که مثل من هيچوقت خانه نيستيد
چه بکنم آقا رحيم زندگي نمي گرده ، اگر از صبح تا شام کار نکنم چه جوري خرج سه نفر را در بياورم ؟
چرا سه نفر ؟ انيس خانم که خودش کلي درآمد داشت ، چيزي نگفتم بي ادبي بود .
- تو هم گرفتاري ، مي بينم صبح زودتر از من مي روي ، حالا که باز خوبه ، فردا که زن بگيري ، بيشتر بايد کار بکني
خنديدم
- کو زن آقا ناصر ؟ کي مي خواد زن بگيره
- اتفاقا ديگه وقتش است ، زياد طولش نده بله بگو و قال قضيه را بکن ...
از چي صحبت مي کرد ؟ نکند مادر داستان کوکب را گفته ، مثل اينکه خبرهائي داشت که من نداشتم به اينها چه ارتباط دارد که من کي مي خوام زن بگيرم يا نگيرم ، دلم مي خواد ، خيلي هم مي خواد اما اين موضوع بخودم ارتباط دارد به در و همسايه چه مربوط است ؟
خم شد نردبان را بلند کند ، عجب نردباني بود ، بلند ، تر و تميز ، تازه ساخت .
- شما زحمت نکشيد من خودم بر مي دارم
- کمک ات مي کنم
- نه چيزي نيست خودم بر مي دارم
سنگين نبود ، حق با اوستام بود اگر قرار بود اينهمه پله به آن پهني باشد که من ساختم دو تا مرد هم حريفش نمي شد
- ماشالله با اين زور بازو که تو داري زن گرفتن حق ات هست ... و خنديد منهم خنديدم ، خبر نداشت که با چند قطره خون که از دستم رفت مثل جوجه شده بودم .
- به مادرت سلام برسان
- بزرگي تان را مي رساند .
يادم رفت من هم بگويم به انيس خانم و معصوم سلام برساند ، احساس کردم زنها تعمدا آفتابي نشدند ، و الا هميشه تا مرا مي ديدند سه تائي دورم جمع مي شدند .
يک خبرهائي هست ، يک خبرهائي که من بي خبرم ، ولي هم آنها و هم مادر در جريانش هستند باشد ، اين به آن در ، توي دل من هم غوغائي است که اينها خبر ندارند ، من مي دانم و محبوبم و بالاي سرمان خداي بزرگمان
اما جريان اين نبود ، طشت رسوائي من از بام افتاده بود که خودم را مادر به بام تبعيد کرد .
در طول عمرم بیاد ندارم با اینهمه فاصله دور از مادر خوابیده باشم من بالای بام دوازده پله پایین تر ,بیاد شبهایی افتادم که پدر زنده بود اما سه تایی رئی بام می خوابیدیم.شبهای تبریز جون می دهد برای پشت بام خوابیدن دمادم صبح یخ می کنی توی چله تابستان چله زمستان می شود سردم می شد نمی دانم چطور مادر می فهمید که من سردم است وقتی لحاف را روی شانه هایم می کشید با چشمانی نیمه باز به صورتش لبخند می زدم,موهایم را نوازش می کرد دوباره خوابم می برد ازآن شبها تابه این شب؟
آخ خدایا چقدر فاصله است ,چقدر غصه وقصه بیت این دوتا شب را پر کرده است صحبت یکسال نیست صحبت عمر من است صحبت بدبختی های من است,بی پدریم در بدری مان بی نان وآبی مان, رحیم,بیچاره چه داستانی زندگی تو دارد دل به پدر بستی از دست رفت دل به مادر خوش کردی آ«هم امروز ترا از خود راند مثل مرغی که جوجه هایش را بزرگ کردند نوکی می زند و از خود می راند.
دلم گرفت بالای بام زیر آسمان تک وتنها خوابیده بودم,احساس غربت کردم انگاری بیکس و کار شدم,انگاری بین منو مادر جدایی وفراق افتاد,مادرم,مادرم..
گریه ام گرفت از لحظه ایکه امروز صبح با مادر نامهربانی بیدارم کرده بود بغض فروخورده ای در گلو داشتم غمی مبهم دلم را چنگ می زد وحالا, تنهای تنها هستم رحیم تنهایی,کسی صدایت را نمی شنود عقده دل باز کن گریه کن سبک کن,بی مادر شدی چه فرقی می کند؟جسمش پایین است اما روحش از تو جدا شده ترا از خودش رانده با تو سرسنگی بود وبلاخره هم کرد آنچه را که می خواست,دورت کرد از اطاق بیرونت کرد روده درازی می کنی رحیم زیاد حرف می زنی رحیم,میری یا خودم بروم رحیم,همه اینها حرفهای سرد بود محبت با آن عجین نبود بوی فراق می داد وفراق افتاد توئی رحیم,تویی که یک عمر در کنار بسترش خوابیدی حالا تنها بین زمین واسمان ولت کرده ,تو که نگفته بودی گرمت است تو که از پشه ننالیده بودی بهانه بود همه اینها را بهانه کرد می خواست دورت کند جدایت کند که کرد.
بالشم خیس شده بود برگرداندم با آستینم اشکهایم را تند تند پاک می کردم که اینطرف بالشم هم خیس نشود,گریه امانم نمی داد گریه کن رحیم جدایی مادر در حال حیات رنج بیشتری دارد از جدایی پدر در حالی که مرده باشد بیاد نداشتم که برای مرگ پدر اینقدر گریه کرده باشم.
اشکهایم از درون دلم بیرون می آمدند دلم شکسته ام جگرم آتش گرفته دار می سوزم بی مادری بلاست بی مادری پدر در می آورد بی مادری جگر را می سوزاند.
نمی دانم کی خوابم برد ,نمی دانم.
دمادم سحر که بصدای اذان بیدار شدم توی اطاق که بودم صدای اذان را نمی شنیدم اما اینجا بیدارم کرد از گلدسته مسجد محل بود,صدای پای مادر را شنیدم داشت می رفت کنار حوض وضو بگیرد.
حی علی الصلوه گویی اشکهایم دلم را صاف کرده بود گویی دلم روشن شده بود حی الفلاح,برخاستم تصمیم گرفتم بلند شدم نماز خواندم بدرگاه الهی رو می آوردم شاید همه گرفتاریها و غمهایی که بسرم می ریزد از بی نمازی است از حلال وحرام نشناختن است.
برخاستم از نردبان پایی نرفتم کنار حوض مادر داشت مسح می کشید سلام دادم با تعجب جوابم داد وضو گرفتم از توی پنجره نگاهم می کرد هیچی نگفت دوباره رفتم بالای بام روی کاه گل دو رکعت نماز خواندم قربتا"الی الله


200- 211
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
۲۱۲-۲۲۱
دو روز است توی دکان خدا وکیلی ول میگردم دستم بکار نمی آید قدم میزنم راه میروم و گاهی از صدای خودم که بلند با خودم حرف میزنم هم تعجب میکنم هم خنده ام میگرد انگاری خل شده ام دیوانه شده ام رحیم خجالت بکش به سرت زده
تصمیم میگرفتم نقشه میکشیدم لحظه به لحظه زمانی را که این آتشپاره آمد و آتش به خرمنم زد را جلوی چشمم مجسم میکردم شبهایی را که در آغوشم بود را دوباره بیاد می آوردم نه رحیم خیلی تند رفتی خیلی تند اون محرم تو نیست اون بیگانه است نباید دستش را توی دستت میگرفتی معصیت است گناه کردی دست به نامحرم زدی برای همان عزیزترین کس ات را خدا از تو گرفت گناه مجازات دارد و چه زود مجازاتت کرد
نه دیگر دستم به دستش نخواهد خورد دیگر توی چشمهایش زل نخواهم زد شیطان با لذت بندگان خدا را گول می زند و گولم زد او را هم گول زده او هم گناه میکند نه این گناه کاری عاقبت خوشی ندارد یکباره قال قضیه را میکنم همانطوریکه ناصر خان گفت بله میگویم زن میگیرم این برو بیاها این نامه پرانی ها درست نیست هر چند که هر دو عذب هستیم هر دو آزاد هستیم اما باز هم درست نیست
تکلیفم را روشن میکنم اگر منو میخواد خوب مادر را میفرستم برای خواستگاری مساله ای نداریم من دوستش دارم او هم دوستم دارد مهمترین مشکل همین است که حل شده پدرش چکاره است باشد دیگه از اوستای ما بالاتر نیست مگر آن شب اوستا نگفت اگر دختر داشت به پسری مثل من شوهرش میداد خب من هرچه دارم ندارم همین هستم یا قبول میکند یا نه دیگر گول شیطان را نمی خورم دیگر دنبال لذت گناه آلود نمی روم
پیرمردی زهوار در رفته وارد دکان شد
رحیم نجار تویی
با اجازه تان
سلام علیکم
خجالت کشیدم یادم رفته بود سلام بدهم و او جواب سلامم را می داد با دستپاچگی گفتم
سلام امری دارید
اوستا محمود روانه ام کرده آمدم دنبال کارهای کرده
خاک بر سرم کارها را تمام نکرده بودم چه بکنم
هنوز حاضر نیست
چطور
نتوانستم تمام بکنم خیلی بود
چهار تکه که بیشتر نبود من دیروز باید می آمدم یکروز هم دیرتر آمدم چطور حاضر نکردی
گفتم کار زیاد بود تمام نشد
میدونی من از کجا آمدم کجا باید بروم تو باید حاضر میکردی مگر اوستا دستور نداده بود
مشدی خم رنگرزی نیست که فرو کنم در آوردم کار دارد کار می فهمی
عصبانی شد یکدفعه یادم آمدکه اوستا گفته حاجی خطابش کنم جون میگرد و خوش اخلاق میشود
من پیرمرد را سکه روی یخ کردی با این پا درد اینهمه راه را آمدم چه جوری دست خالی بروم
یکی دیگر جلوی دکان ایستاد این دیگه کیه
نگاه کردم محبوبه بود دلم فرو ریخت صدایم لرزید چکار کنم چه جور این پیرمرد را دست بسر کنم
حاجی چشم حالا شما تشریف ببرید من تا فردا پس فردا حاضر میکنم خودم میبرم دم در منزلشان
محبوبه رد شد مثل اینکه متوجه شد غریبه توی دکان است آهسته آهسته قدم بر میداشت معلوم بود که می ماند تا این مزاحم برود
بله حاجی شما فرمودید چشم شما تشریف ببرید تا من زودتر به کارم برسم فردا عصر قبل از اذان مغرب خودم می برم در منزلشان
عرقچین را از روی سرش برداشت موهایش را خاراند دوباره عرقچین را به سرگذاشت فس فس کنان از دکان بیرون رفت با نگاه دنبالش کردم تا مطمین شوم که دور میشود با خیال آسوده چپقش را تکان داد و با طمانینه آن را پر شالش زد دستی به پاشنه های گیوه اش کشید و لک لک کنان به راه افتاد
از پیچ کوچه که پیچید محبوبه پیدایش شد این دختر عجب بلایی است کجا بود
آخر رفت
فورا دستهایم را زیر بغلم گره کردم پشت میز کارم ایستادم که بین ما فاصله باشد دستهایم را قفل کردم که بی اختیار به طرفش دراز نشود
سلام
سلام
نگاهش نکردم رفتم به طرف دیوار لباسم آنجا اویزان بود دسته موهای گره کرده را از جیبم در آوردم بطرفش برگشتم نزدیکتر نرفتم می ترسیدم مثل آهنربا مرا جذب میکرد آهنرربا بود اما نه کهربا بود من در برابرش سبکتر از کاه می شدم دیگر آهن نبودم پر در می آوردم بی اختیار می شدم مرا بطرف خودش می کشید سرگردانم میکرد توی دلم زمزمه کردم اهدنا الصراط المستقیم دور ایستادم دستم را به طرفش دراز کردم
این مال شماست
با اشتیاق نگاه کرد مثل اینکه منتظر بود
چی هست
خنده ام گرفت چه بگویم گرفت پیچه را بالا زد دوباره صورتش را دیدم خندیدم او هم خندید
برگ سبزیست تحفه درویش
چشمهایش جادو میکرد مسحورم میکرد مثل مار که موری را مسحور کند جادو کند اسیر کند بطرف خودش بکشد و بالاخره خردش کند نه دیگر نباید اختیار از کف بدهم دیگر نباید این بازی ادامه داشته باشد کار را تمام باید کرد
می خواهم بیایم خواستگاری
گویا هیچ انتظار شنیدن این جمله را نداشت
نمی شود
چرا
مکث کرد بددل شدم نکند همانطوریکه نوشته هوس است دلم فرو ریخت خنده بر لبم خشکید رنگم پرید
می خواهند مرا به پسرعمویم بدهند
اه
بهانه است چه بگوید با تو چند صباحی بودنم هوس است هوس که خواستگاری نمی خواد هوس که جدی نیست حتما توی دلش به من می خندد که پسر بچه ای چشم و گوش بسته ام که تا با اون آشنا شدم می خواهم بروم خواستگاری بهانه می آورد
تو هم می خواهی
نه
سرم را پایین انداختم چه جوری بفهمم راست می گوید یا دروغ فرق راست و دروغ را چه جوری می فهمند اگر هوس نیست پس باید بفهمم اونهم مرا بخواد بخواد که زنم بشود پسر عمو بهانه است گفت
دارم میروم خانه خواهرم که به او بگویم پسر عمو را نمی خواهم
خوب حتما می پرسد پس که را می خواهی
حاضر جواب بود همیشه جواب دم دستش بود
می گویم نجار محله مان را
از صداقتش خنده ام گرفت خنده بلندی کردم آسمان دلم از شک و بدگمانی صاف شد چه زود می گذرد قهر و آشتی بین دو عاشق دو دلداده دو دلباخته
راست می گویی
آره
خب اگر راست مس گوید که مطمین شده ام صادق است پس چرا نمیگذارد بروم خواستگاری
پس بگذار بیایم خواستگاری
نه صبر کن الآن وقتش نیست صبر کن اول خواهرم باید به پدر و مادرم بگوید بعدا خودم خبرت میکنم
راست می گفت خبرم میکرد یا سر به سرم گذاشته
راستی راستی حاضری زن من بشوی زن من یک لا قبا
به سر و وضع خودم نگاه کردم نمی دانستم دختر کی هست اما از سر و وضعش معلوم بود که وضع زندگیش بهتر از من است
آره
دلم برایش سوخت او هم گرفتار دل بود به این خوشگلی به این زیبایی با آن سواد با آن هنر زن آدمهای بهتر از من میتوانست بشود
حیف از تو نیست
بازهم می دانست چه بگوید بدون تامل جواب هر چه که بود حاضر داشت
مگر تو عیبی داری
عیبم چه عیبی بالاتر از نداری چه عیبی بالاتر از بیکسی و غریبی
عیبم این است که با دست خالی عاشق شده ام
خندید
لطفش به همین است
مثل خیال آمد مثل رویا رفت رفت و مرا تنها گذاشت گویی تنهایی در سرنوشت من نوشته شده است از اول زندگیم تنها بودم نه خواهری نه برادری نه هم بازی ای نه درست و حسابی مدرسه رفتم که همشاگردی یکدل داشته باشم نه توانستم سربازی بروم که آنجا دوستانی داشته باشم نه اهل دم کوچه ایستادنم که آنجا آشنایی داشته باشم مدام کنار مادرم بودم که مرا از خود راند توی از صبح تا غروب غروب به غروب چشمم به در بود ه اوستایم می آید اونم دیگر نمی آید و این دختر
روی بام گوشه تنهایی ام بود دنج بود سجاده ام کاهگل بام بود و مهرم هم همان بود با لذت روحانی سر بر زمین میگذاشتم و نماز می خواندم سر بالا میکردم درون ستاره ها دنبال خدا میگشتم آنجا نبود اما صدایم را می شنید مرا می دید هر لحظه ای که به در بارگاهش می رفتم در برویم باز بود
آسمان روی بام نزدیکتر بود آسمان تهران بنظرم نزدیکتر از آسمان تبریز بود ستاره ها را بهتر می شد دید میشد لمس کرد میشد شمرد
وقتی بچه بودم دستم را دراز میکردم که ستاره ها را بگیرم دور بودند خیلی دور اما حالا نزدیکترند ولی دیگر میفهمم که به دست گرفتنی نیستند
از آن صبحدمی که بعد از گریه شبانه با صدای اذان بلند شدم و نماز خواندم هر شب مثل یک مستنطق به گفته هایم و کرده هایم رسیدگی میکنم انگاری به خدا حساب پس می دهم خدایا شکر خدایا سپاس از آنروز دیگر گناه نکرده ام دیگر دستم به نامحرم نخورده هیچ هوسی در دل ندارم تصمیم گرفته ام بروم خواستگاریش زنم بشود حلال من الله
دیگر بخوابم هم نمی آید وقتی پایین بودم هرشب کنارم بود اما اینجا دیگر پیدایش نمی شود هر چه هست راضیم نمی خواهم بیاید نیاید بگذار تا بعد.....
از آمدنش واهمه دارم دیگر کمتر در انتظارش می مانم شبها که توی بستر می روم سعی میکنم به او فکر نکنم نه به نگاهش نه به گفتارش
مادرم یادم داده چه بکنم
رحیم میخواهی بخوابی دعا بخوان
چه دعایی مادر
قل اعوذ برب الناس را بخوان بلدی می گویند اینرا بخوانی شیطان گولت نمی زند
خجالت کشیدم بلد نبودم بقول خودم من درس خوانده بودم مادر بیسواد اما او بلد بود نمی دانم چه جوری یاد گرفته بود اما بلد بود
بجای شعر که هی می نویسی و صد تا یک غاز نمی ارزد اینرا بنویس یاد بگیر بیسواد که نیستی
بگو بنویسم
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس
آرامتر مادر دارم می نویسم تند تند نمی شود
خب بنویس تا اینجا را نوشتی
آره اله الناس
مادر سکوت کرد نگاهم کرد زیر زبانش چیزی میگفت
خب اله الناس
رحیم من اینجوری نمی توانم بگویم از اول باید بخوانم
خندیدم خودش هم خندید آخ بمیرم برایت مادر مدتی بود خنده قشنگت را ندیده بودم
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس من شرش وسواس الخناث
یواش مادر یواش در نوشتن خناث ماندم املاش را بلد نبودم چه جوری می نویسند اما کلمع وسواس قشنگ بود خوشم آمد
نوشتی
نه بلد نیستم نمی دانم خناث را چه جوری بنویسم
هر جور نوشتی بنویس مهم خواندن است مگر من نوشتن بلدم
حق با مادر بود اما ناسلامتی من با سواد بودم بهر صورت
خب بگو
خندید
چیه چرا می خندی
جوابم را نداد اما خواند
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس من شر وسواس الخناس الذی یوسوس فی صدورالناس
صبر کن فی صدور...الناس الذی یوسوس فی صدورالناس
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس من شر وسواس الخناس الذی یوسوس فی صدورالناس من الجنة والناس
غلط غلوط نوشتم آنشب از روی نوشته خودم خواندم اما صبح تا برسم دم در دکان چند بار نوشته ام را از جیب در آوردم نگاهش کردم حفظ کردم عصر وقتی به خانه برگشتم فوت آب بودم شب موقع خواب خواندم
مدتی بود می خواندم و می خوابیدم راحت هم می خوابیدم قبل از خواب نماز شبم را می خواندم و با وضو می رفتم توی رختخواب و این دعا را می خواندم گاهی بجای یکبار چندین و چند بار می خواندم که خوابم می برد و صبح که بیدار میشدم همین دعا نوک زبانم بود
یکروز جمعه بعد از ناهار مادر ظرفها را برد شست و وضو گرفت آمد توی اطاق سجاده اش را پهن کرد جا نمازش را باز کرد مهر وتسبیح و یک کتابچه کوچک توی جانمزش بود تا آنروز متوجه آن نشده بود برداشتم باز کردم کتاب دعا بود
مادر این چیه
کتاب دعاست
تو که نمی توانی بخوانی
شگون دارد
از کجا گرفتی
انیس خانم داد
من نگاهش بکنم ببینم آخه چی نوشته اینهمه مدت ندادی من بخوانم باز کردم خیلی ریز نوشته بود ورق زدم آخ خداجون همین دعا را هم دارد خوشحال شدم
مادر قل اعوذ را دارد دستپاچه شده بودم
الله اکبر
معنی اش را هم دارد چه خوبه
الله اکبر
نماز داشت می خواند نباید با او صحبت میکردم اشتباه کردم خودم برای خودم خواندم کیف کردم عجب معنی خوبی دارد مادر از کجا می دانست شیطان را فرار می دهد همینجوری دهن به دهن سینه به سینه بهمدیگر میرسانند یکی به انیس خانم گفته انیس خانم به مادر گفته و مادر بمن یاد داده بگذار نمازش را تمام بکند بگویم اینهمه سال بی آنکه بداند چه می گوید متوجه شود که حرفهای خوبی زده است
السلام علینا و علی عبادالصالحین السلام علیکم و رحمة الله و برکاتة
دستهایش را از روی زانوها بلند کرد دوبار تکان داد و گره زیر چانه اش را باز کرد
رحیم وقتی یکی نماز میخواند با او حرف نمی زنند
ببخش مادر می دانم اما دستپاچه شدم آنروز سر املا کلمات مانده بودم و حال آنکه این دعا توی جا نماز تو بود
چی نوشته
قل اعوذ برب الناس
مادر خیلی ذوق کرد خیلی خوشحال شد مثل اینکه کشف تازه ای کرده بود که کرده بود کتابچه را از دستم گرفت بوسید روی چشمهایش گذاشت باز کرد نگاه کرد چه فهمید هیچی
بگذار نماز عصر را هم بخوانم بعد برایم معنی اش را بگو
چند بار از رو خواندم نوشته خودم افتضاح بود هم خنده دار بود هم گریه آور حیف که سواد درست حسابی نداشتم دعاهای دیگر هم داشت انا اعطیناک الکوثر اینرا بارها شنیده بودم روضه خوان ها آخر روضه ها می خواندند عجب کتاب دعای خوبی انیس خانم داده حتما ناصر خان سواد درست حسابی دارد راستی بالاخره ما نفهمیدیم روکوب کار یعنی چکاره
خب بگو رحیم بگوشم
بگو پناه می جویم به پرودگار آدمیان پادشاه آدمیان اله یکتا موجود آدمیان از شر وسوسه شیطان شیطانی که وسوسه و اندیشه بد افکند در دل مردمان چه آن شیطان از جنس جن باشد یا از نوع انسان
تمام شد
آره
یعنی چی
مثل اینکه مادر نفهمیده بود حتی معنی فارسی اش را هم نفهمیده بود تا جاییکه خودم فکر میکردم فهمیده ام برایش توضیح دادم
خلاصه شیطان را دور میکند مگر نه رحیم
این همان معنی ای بود که از اول توی کله مادر فرو رفته بود همان را می دانست باور کرده بود و حفظ میکرد با بقیه کلمات کار نداشت ماحصل همان بود و کافی هم بود
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 222-227


عصر پنجشنبه بعد از اینکه اوستا آ»د واخرین الوارها را دستور داد که ببرم ورنده کنم وچه بکنم و چه نکنم باز هم مزد دو هفته را داد بدون اینکه حرفی بزند راهی شد که برود.
چون تصمیم گرفته بودم دیگر گناه نکنم چون تصمیم گرفته بودم هیچگونه شیله پیله توی کارم نباشد از سرسنگینی اوستا هم دیگه داشت حوصله ام سر می رفت دنبالش راه افتادم .
جلوی در دکان ایستاد.
چیه؟چه می خواهی رحیم؟
چیزی نمی خوام اوستا می خواستم بگویم آن دختره آ»د قاب عکس را برد.
برد که برد حال اصاحب دکان توئی.
شرمنده شدم
اما اوستا مزد نگرفتم.
خوب کردی چیزی نبود اندازه مال من بود؟
نه بابا خیلی کوچیکتر بود.
خب همین؟
جرات نکردم بگویم بجای مزد گلم داد وبقیه داستان...
اوستا راه افتاد چند قدم که رفت برگشت.
رحیم هر وقت فرصت کردی این شعر را برای من بنویس می خواهمش.
چی اوستا؟
مداد داری؟دارم.
کاغذ چی؟
نداشتم روی همان الواری که باید اره می کردم نوشتم:
زن بد در سرای مر دنکو هم در این عالم است دوزخ او

یعنی چه نکند اوستا از راز من آگاه است؟دختره را می شناسد ,من غیرمستقیم پندم دادو رفت.
شال وکلاه کردم در دکان را بستم و راه افتادم باز هم فکر های عجیب وغریبی به کله ام هجوم کرد .
محبوب مدتی است پیدایش نیست چی شده؟عروسی کرد؟زن پسر عمو شد؟بازار گرمی می کرد؟همه دختر ها از این نازها دارند.
صدای موتور کامیونی مرا به خود آورد از کوچه تنگی داشت عبور می کرد خودم را چسباندم به دیوار که رد شود آمد و آمد جلوی پای من ایستاد دوتا سرباز سبیل از بناگوش در رفته پریدند بیرون وتا من بجنبم دست وپای مرا گرفتند ومثل گوسفند انداختند پشت کامیون .
بلند شدم نشستم گوش تا گوش کامیون پر از پسرهای کم سن وسال بود بعضی ها رنگ پریده وبعضی ها بی اعتنا بعضی ها گریه می کردند.
سربازگیری بود.
مارا بردند واز شهر خارج کردند بنظرم طرف شاهزاده عبدالعظیم می رفتیم منکه نمی دانستم آ«هایی که می دانستند صحبت می کردند.
وسط بیابان از دور جایی بزرگ که چندتا ساختمان سفید کنار هم قرار داشتند دیده شد گویا پادگان بود.
کامیون هن هن کنان و پت پت کنان فاصله را طی کرد از در بزرگ پادگان وارد شد جلوی ساختمان ایستاد وپرده پشت کامیون را بالا زدند.
بیایید پایین.
یکی کی پریدیدم پایین همه را مثل گله گوسفند بردند توی یک محوطه ای که دور تادورش سیم خاردار کشیده بودند.
همه در هم می لولیدند,گویا از صبح کامیون کامیون سرباز جمع کرده واینجا تلمبار کرده بودند.
هوا کاملا تاریک شده بود چراغ ساختمان سفید روشن بود اما جایی که ما بودیم تاریک تاریک بود بعضی ها گریه می کدند وای ننه ام,آخ خواهرم ,پدرم,زنم,بچه ام از هر دهن ناله ای بیرون می آمد چند فنری هم یک چیزهایی می گفتند وقاه قاه می خندیدند بلبشوی عجیبی بود من گویا ماتم برده بود هیچ نه ناله می کردم نه حرف میزدم نه می خندیدم نه گریه می کردم فکر میکنم صد نفری می شدیم.
مادرم حالا چه می کرد؟دلواپسم بود.باز فکر می کرد پس افتادم غش کردم دستم را بریدم حالا چه می کنند؟حتما دست به دامن انیس خانم وناصرخان می شود,من حرف نمی زدم ولی آنها می نالیدند که حالا پدرمان,مادرمان نگرانمان هستند سرباز سیبیل کلفتی که پاهای مرا گرفته بود یک تعلیمی بدست وسط جمعیت می گشت فقط یک جمله را هزار بار تکرار می کرد:ننه من غریبم راه نندازید.
ماه بالا آ»د و تا حدی انجا را روشن کرد از صدای قار وقوری که راه افتاده بود فهمیدم خیلی از وقت شام گذشته اما از شام خبری نبود.
این صدنفر راچه جوری باید شام بدهند؟مثل اینکه همان کامیون پت پتی بود که با چراغهای روشن بطرف قرار گاه ما آمد.
نزدیکتر که شد دور زد وپشت به ما ایستاد سه چهار سرباز قد ونیم قد لاغر تریاکی بیرون پریدند کامیون مثل کامیون های شن کش خر خر صدا می کرد واز آن بالا یک عالمه نان را پایین ریخت این شام ما بود.
گرسنگی که پیش بیاد آدمیزاد سنگ را هم می خورد چه آنهاییکه گریه می کردند چه آنهاییکه می خندیدند تا نان را دیدند حمله کردند به طرف نان.
شاید یا حتما من تنها کسی بودم که از جایم تکان نخوردم,ما گرچه ندار بودیم اما نمی دانم مادر چه کرده بود چشم ودل من سیر بود هیچ وقت هلاک شکم نبودم اگر خیلی میخوردم واگر نبود صدایم در نمی آمد طاقتم در برابر گرسنگی وتشنگی خیلی بود وقتی کار داشتم خوراک فراموشم می شد اصلا از صحبت کردن راجع به شکم ابا داشتم فکر می کردم ادم را کوچک می کند شاید مشدی جواد حق داشت که به من و مادر می گفت گدای کله شق.
گدا بودیم که بودیم کله شق هم که بودیم ضررمان به کسی نمیرسید به دیگران چه که ما چه بودیم وچه هستیم همه خوردند وبنظرم بسکه گرسنه بودند وحالا خوردند و وا رفتند ,صدا از کسی بیرون نمی آمد داشتند چرت می زدند.
همان سرباز سیبیل کلفت با تو تای دیگر دور تا دور محوطه را قدم می زدند به این می گفتند گشت زنی.
ماه بالا آمد هوا خنک شد گویا امشب همینجا باید مار ابخوابانند,هیچ دلواپس نبودم جای من همیشه زیر اسمان روی کاه گل بام بود امشب دوازده پله پایین تر می خوابم مگه چه می شود؟
صدای نق ونق بلند شد:سرکار ما خواب داریم سرکار رختخواب ما کجاست,سرکار زیراندازی رواندازی بالش متکایی...
لوس بازی در نیاوردی خانه عمت نیست که دستتان را بگذارید زیر سرتان بخوابید.
دادوقال بلند شد فریاد کشیدند سوت زدند گریه کردند.
ننه من غریبم راه نیاندازید همینه که هست.
خب پس جوای خوابمان همینجاست دور بر را نگاه کردم,آبی به چشمم نخورد چه بکنم؟بلند شدم در یمان عده ای که دراز کشیده بودند بلند شدنم جلب توجه کرد سرباز های گشتی متوجهم شدند.
کاری بکار آنها نداشتم گیوه هایم را در اوردم ,شالم را باز کردم قبایم را در آوردم شالم را باز کردم قبایم را دراوردم آستین هایم را بالا زدم قد قامت الصلوه قد قامت الصلوه
روی زمین تیمم کردم و روی زمین تیمم کردم وری زمین نماز مغرب وعشا را بجا اوردم.
شالم را زیر سرم گذاشتم وقبایم را رویم انداختم وبدون آنکه با کسی کاری داشته باشم شروع کردم به خواندن دعای شبم.
صبح به جای اذان با شیپور بیدارمان کردند تند تند بلند شدم باز هم نمازم را خواندم ولباسم را پوشیدم ونشستم.
پسرهای دیگر همانهایی که شب لحاف وبالش می خواستند بالش پر قو می خواستند با چشمهای پف کرده از خواب واخمهای در هم رفته ونگاه خصمانه بق کرده بودند.
آفتاب طلوع می کرد که باز هم کامیون پت پت کنان آمد با جیپ دور زد همه را ورانداز کرد آن سه تا سرباز گشت شب که کشیشان تمام شده و رفته بودند و سه تای دیگر بجایشان آمده بودند را صدا کرد,نفهمیدم چی گفت و چه دستور داد اما وقتی رفت یکی از آنها سوتی زدوبهمه ما برپا داد بلند شدیم بصف کشیدند وثل صف سربازان شکست خورده افتان وخیزان بطرف ساختمان بردند.
من از دیشب اینطور فکر کرده بودم که یا همانطوریکه قبلا هم می دانستم بخاطر کفالت مادرم ولم می کنند یا زور زورکی بخدمتم می برند که آن قسمت اول را مادرم دوست داشت و این قسمت دوم آرزوی خودم ومحبوب بود پس هیچ نیازی به آه وناله نبود.
یک عالمه صاحب منصب اینور وانور در رفت وامد بودند وهیچ کس هم زیاد محلشان نمی گذاشت ,آن فامیل زن اوستا چه دبدبه وکبکبه ای در غربت برای خودش فراهم کرده بود اینجا بیست تا بیشتر مثل او بودند وچه حوصله ای خداوند به اینها داده بود یکی یکی این پسرها را می بردند جلو و سوالاتی می کردند بعد دستوراتی می دادند وقتی نوبت به من رسید تقریبا یاد گرفته بودم چه جوری بایستم و چه جوری جواب بدهم.
پسر اسمت چیه؟
رحیم قربان.
کار میکنی؟
بله قربان.
چه کاره ای؟
نجار قربان.
پدرت چکاره است.؟
پدر ندارم قربان
مادر چی ؟
دارم قربان.
برادر داری؟
نخیر قربان.
عمو؟
نخیر قربان.
دایی؟
نخیر قربان.
صاحب منصب درجه داری را صدا کرد وچیزی گفت,رفت وبرگشت زیر گوشش موضوعی را گفت.من همانجوری ایستاده بودم.
گفتی نجاری آهان؟
بلی قربان.
اسم اوستای تو چیه؟
اوستا محمود قربان.
صاحب منصب نگاهی به درجه دار کرد
برو بیرون تا صدایت کنم.
وقتی آمدم بیرون برای اولین بار با آنهایی که از دیشب یکجا بودیم شروع به صحبت کردم.
ببینم از تو چی پرسید؟از تو؟تو؟
به هیچکس نگفته بودند که برو بیرون ومنتظر باشد تا صدایش کنند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از اول 228 تا آخر 233







همینجوری که سرگردان ایستاده بودم خویشاوند زن اوستا را دیدم چقدر دیدن یک آشنا حتی خیلی آشنای دور در میان عده ای غریب و در غربت لذت دارد می خواستم به طرفش بروم و به او بگویم که من کفیل مادرم هستم دیگه خسته شده بودم از نظام و اینجور کارها بدم آمده بود می خواستم کفیل باشم و از اینجا در بروم ولی آن آقا رفت نمی دانستم اینها را چه بنامم بهمه جناب سروان می گفتم وقتی قیافه ی یکی در هم می رفت می فهمیدم که بالاتر از جناب سروان است وقتی گل از گلش باز می شد می فهمیدم که پایین تر از سروان است.
نزدیکی های ظهر شد نوز سوال و جواب از بقیه تمام نشده بود خدایا مادر در چه حال است فکر می کنم حالا در خانه ی ما عزا هست عزای یکنفره ما که کسی را نداشتیم در عروسی یا عزایمان شرکت بکند شاید جمعه است انیس خانم و پسر و عروسش هم باشند شاید مادر حال ضعف و غش است آب توی صورتش می پاشند سرکه جلوی دماغش می گیرند پارچه ی سوخته می آورند آب قند درست می کنند چه می دانم حالا آنجا چه خبر است رحیم در فکر خودت باش که معطل و گرسنه اینجا ایستاده ای چکارم دارند؟سوال کرد و فهمید که بیکس هستم نه عموئی نه دایی ای نه پدری و نه برادر بزرگتری منم و مادرم بیکار و عاطل باطل هم که نیستم نجارم آدرس اوستا را هم می دهم بروند تحقیق کنند اصلا این خویش زن اوستا دید که می رفتم خانه ی اوستا می تواند بگوید که کار دارم نان آور خانه هستم.
ظهر از گرسنگی داشتم واقعا غش می کردم یک چیزی شبیه آش با یک تکه نان دادند و خوردیم باز هم انتظار باز هم سر پا ایستادن خدایا کمکم کن نمازم را در خانه بخوانم خدایا کمکم کن زودتر خلاص شوم شروع کردم به خواندن نمازم همانجوری ایستاده سرپا نمازم را خواندم دعای شبم را خواندم نه یکبار نه دوبار با انگشتانم حسابش را داشتم نه بار خوانده بودم که سربازی فس فسوء لاغر مردنی که فکر می کنم وزن پوتین هایش بیشتر از خودش بود و به زحمت آنها را حمل می کرد آمد روی پله
-رحیم نجار
-بلی قربان
دیگه فکر می کردم همه ی ساکنین اینجا "قربان" هستند.
-بیا بالا.
دویدم بدنبالش دویدم از توی کریدور رد شدیم او بزحمت راه می رفت و من پشت سرش جلوی دری ایستاد روی در نوشته بود:پزک ارتش بمن دستور داد بروم تو در را باز کردم و رفتم تو
-سلام
-پسر تو نمی دانی کهق بل از ورودی به اطاق باید در را بزنی و اجازه بخواهی؟
نه واقعا نمی دانستم این اولین بار بود که در تمام عمر مچو چیزی می شنیدم.
-برو بیرون.
چنان فریاد زد که عقب عقب امدم و خوردم به در یواشکی دستم را بردم عقب و در را باز کردم و رفتم بیرون
-درو ببند
در را بستم یک لحظه بعد دوباره فریاد زد:
-حالا بیا تو
چه باید می کردم؟با دستم تاپ تاپ زدم به در و اتفاقا در باز شد.
-احمق اینجوری نه با انگشت.
انگشتش را کج کرد و چند ضربه زد روی در
-اینجوری فهمیدی؟بلی قربان جون بکن
با احتیاط در زدم
-لش ات را بیار تو!!
رفتم تو
-خبردار بایست
نمی دانستم خبر دار یعنی چه ولی صاف ایستادم
-صبر کن یکی پهلوی آقای دکتر است آن بیاد بیرون تو برو.
!!
من بروم پیش دکتر؟آخه برای چی؟من که مریض نبودم به هر صورت صبر کردم این بار گروهبان بداخلاق از خود راضی که به من ادب یاد می داد اما خودش بی ادب بود پشت میز کوچکی نشسته بود و دفتر دستکی جلوی رویش بود.
پسری هم سن و سال من از اطاق آمد بیرون مثل لبو سرخ سرخ بود یا تب کرده یا اطاق خیلی گرم بود با عجله بی آنکه کسی را نگاه کند دوید بیرون.
-تو برو تو.
-باز هم باید در را بزنم؟
-هر دری که جلوی روت باشد.
دوتا تلنگر به در زدم صدایی نودب گفت:
-بفرمایید.
آهسته در را باز کردم رفتم تو.
-سلام قربان.
-سلام عزیزم اسمت چیه؟
-رحیم قربان.
-خب خب رحیم آقا.
نگاهی به کاغذی که جلویش بود انداخت چیزی را خواند بعد با دقت مرا ورانداز کرد.
-کجا کار می کنی رحیم؟
-نجاری قربان.
-اوستا داری؟
-بلی قربان.
-اینقدر قربان قربان نگو من خوشم نمیاد.
!!چه جوری باید می فهمیدم کدامیک از این آقایان از قربان خوششان می آید کدام نه؟نفهمیدم.
-رحیم به من بگو ببینم رفتار اوستا با تو چطور است؟
-خوب مثل پسرش دوستم دارد
احساس کردم لبخندی گذرا از روی لبانش گذشت.
-هان هان کثل پسرش اهان
-آقا رحیم من جوانترم یا اوستای تو
خنده ام گرفت
-چرا می خندی؟
-قربان اوستای من پیرمرد است همه ی موهای سرش موهای ریشش سفی سفید است کمرش یه خرده خم شده چهل و چهار سال است نجاری می کند زهوارش در رفته
-پس اینطور زن دارد؟
-بلی
-رحیم لباسهایت را در اور می خوام معاینه ات کنم.
شال کمرم را باز کردم قبایم را درآوردم و با پیراهن چلوار و شلوار ایستادم آقای دکتر داشت چیزی می نوشت سرش را بلند کرد نگاهم کرد.
-رحیم همه را درآر
خجالت می کشیدم با ناراحتی پیراهنم را در آوردم کمرم را محکم کردم.
-رحیم معطل نکن همه را در آور همه را شلوارت زیر جامعه ات هر چه که هست.
و آن لحظه بود که فهمیدم نفر قبل از من چرا مثل لبو سرخ شده بود هر چه التماس کردم مشد و بالاخره اگر همانجا مرا می کشتند بهتر از آن بود که لخت و عورم کنند و بعد آقای دکتر هی مرا چرخاند و هی معاینه کر از سر تا پارا...خدایا این دیگر چه بلایی بود که گرفتار شدم.
-بپوش رحیم بپوش برو پسرم دیگر کارت ندارم.
تند تند لباسهایم را پوشیدم ضمن اینکه من لباس می پوشیدم درجه دار قبلی را ضدا کرد و شنیدم که گفت:
-به فلانی بگویید خلاف به عرضتان رسانده اند
چیزی نفهمیدم سرخ شده و تب کرده بیرون آمدم همان گروهبان بدعنق بی تربیت مهری کف دستم زد و گفت:
-به نگهبان در نشان بده آزادی.
آاااخ آزادی
تا شهر برسم دویدم دویدم به طرف غروب آفتاب می دویدم آفتاب کم مانده بود غروب کند و از چشما پنهان شود که پا به شهر گذاشتم از نفس افتاده بودم زیر درختی نشستم تازه به پشت سرم نگاه می کردم دیشب و امروز چه برمن گذشت؟مادر در چه حال است؟مال من که تمام شد حالا باید تیمار مادر را بدارم حتما گریه کرده گریه کرده خسته شده حتما حالا بیحال افتاده تا مرا ببیند دوباره می زند زیر گریه فکر کردم چرا منتهای غم و منتهای شادی هردو به یک شکل هستند؟چرا هم وقتی خیلی غمگین هستیم گریه می کنیم هم وقتی خیلی خوشحالیم؟اسم اینرا گذاشته اند اشک شوق آن یکی اشک غم است آخه چرا؟مگر خدا خالت کم آورده بود که در موقع خلقت از یک جویبار بدو حالت متضاد استفاده می کرد؟
خستگی ام کم شد دوباره به راه افتادم دیگر نمی دویدم که اگر می دویم مردم با حیرت نگاهم می کردند من دلواپس نظر مردم بودم همیشه اینطور بود از بچگی از قبل از فوت پدر همیشه ی روزگار بخودم ستم می کردم تا مردم درباره ام بد فکر نکنند قدم هایم به طول یک متر میشد به سرعت تمام می خواستم خودم را بالای سر مادر برسانم و یگویم مادر نگران نباش برگشتم.
نزدیک در خانه رسیدم قبل از باز کردن در گوش خواباندم صدای گریه نمی آمد مادر بسکه گریه کرده بخواب رفته در را آهسته باز کردم.
-رحیم آمید.
-آمدم سلام.
-علیک سلام
جا خورده بودم انتظار این منظره را نداشتم آنچه را که برای خودم مجسم می کردم دنبال آن بودم پس همه ی دلواپسی های من بی جهت بود مادر کک اش هم نگزیده سرگردان بودم چه بگویم؟
-فهمیدند که کفیلی؟
از کجا می دانست؟چه جوری مطمئن بود جریان را برایم گفت:
-وقتی دیر کردی اتفاقا انیس خانم پیش از آمدنت اینجا بود وقتی دید خیلی نگرانم گفت مدتی است خانه ی اوستا رحیم خویششان نرفته گفت برویم از اون بپرسیم حتما می داند چه پیش آمده من خدا خواسته چون فکر می کردم باز هم حالت بهم خورده یا در دکان ماندی یا اوستا برده خانه ی خودش
دفعه ی قبل بیچاره از نفس افتاده بود تا ترا بیاره اینجا رفتیم جای تو خالی شام هم نگذاشت برگردیم مطمئن بود که ترا اشتباهی گرفته اند بعنوان سرباز فراری گفت سر راه دیده بود پسرهایی را که سرکوچه ها و سرگذر ها ایستاده بودند بزور می گرفتند و می انداختند توی کامیون دیگه فهمیدم که موضوع اینه خب چرا اینقدر طولش دادند؟همان شب نمی توانستند بفهمند که تو کفیلی؟
مادر چی می گفت؟مثل اینکه همه ی تشکیلات به خاطر من تنها کار می کن یک گروه بودیم.
-تا نوبت به من برسد تا عصر طول کشید.
-اذیت که نکردند؟کتک متک که نزدند؟
-برای چی؟چرا کتک بزنند؟مگر تقصیر کار بودیم؟
نگاهم به گوشه ی حیاط افتاد همانجا که ماه ها نردبان از زمین به بام تکیه داده شده بود نردبان نبود چی شده؟چیزی نگفتم حوصله نداشتم حوصله ی حرف زدن نداشتم خسته ی خستیه بودم سرو صورتم را توی حوض شستم رفتم توی اطاق جلوی پنجره طاق باز دراز کشیدم و خوابم برد.
-رحیم بلند شو چیزی بخور برو تو رختخوابت پسر.
کجا هستم؟چرا تمام تنم درد می کند؟چرا پاهایم مور مور می کند؟انگشت های پایم خشک شده.
-رحیم بلند شو
چشمم را باز کردم مادر سر سفره نشیته بود من از کی خوابیده بودم؟شب بود دمادم نصفه های شب بشدت گرسنه بودم اما بدجوری پاهایم درد می کرد خسته بودم کوفته بودم نشستم کشان کشان خودم را سر سفره رساندم بشدت تشنه بودم دوتا لیوان آب پشت سر هم خوردم آب گرم بود ولرم بود ساکت یه خرده مادر را نگاه کردم
-بخور بگیر بخواب خسته ای وارفتی
برایم غذا کشید خوردم و کم کم خواب...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
234 - 237

از سرم پريد ، درد پاهايم بجايش بود اما ذهنم روشن شد ، نگاه کردم ديدم مادر رختخوابم را پهن کرده ، بعد از چند ماه باز هم رختخوابم را توي اطاق پهن کرده بود ، حتما ديشب نبودم دلش سوخته ، حتما با خدا عهد کرده که سالم برگردم دوباره اجازه بدهد پهلويش بخوابم ، پس نردبان بي دليل نبود که سر جايش نبود ، کي برده ؟ حتما خودش هن و هن کنان برده پس داده ، بلند شدم رفتم توي حياط وضو گرفتم برگشتم بي آنکه حرفي بزنم نمازم را خواندم ، رختخوابم را جمع کردم گرفتم روي کولم
- کجا ميري رحيم ؟
- توي حياط
- توي حياط چرا ؟ چرا همينجا نمي خوابي ؟ توي حياط پر ويآي است ، مادر شمالي بود رشتي بود بزبان خودشان به سوسک و مورچه و اينجور چيزها رويهم ويآي مي گفت
- مهم نيست مادر دلواپس من نباش
بلند شد جلوي مرا گرفت ، رحيم مگر ديوانه اي ؟ کف حياط مي خواهي بخوابي ؟ آخه چرا اينجا نمي خوابي ؟
چرا نمي خوابم ؟ منکه يک عمر کنار مادر خوابيده بودم ، مگر خودش بيرونم نکرد ؟ مگر خودش با تحکم نگفت برو نردبان را بيار و روي بام بخواب ؟ مگر تا زنده ام آن شب را فراموش مي کنم که مرا از خودش راند ؟ نه مادر ، رحيم ديگه پهلوي تو نخواهد خوابيد ، تمام شد ، دل نيست کبوتر که چو برخاست نشيند - از گوشه بامي که پريدم پريدم
- برو کنار مادر
- يعني چي ؟ اين ديگه چه اخلاقي است پيدا کردي ؟
- اخلاق سگي
- گيرم حالا توي حياط خوابيدي وقتي زمستان آمد چي ؟
- تا آنموقع کي مرده کي زنده ؟ کو تا تابستان !
ديد که اصرارش بيفايده است رفتم توي حياط تشکم را انداختم روي زمين و افتادم رويش و لحاف را کشيدم تا بالاي سرم
چرا اینقدر با مادر سر گرانی کردم ؟ دلم شکسته بود ، امروز هم بر خلاف انتظارم ، سر حالش دیدم ، گویا اگر ناله و زاری کرده بود ، اگر می آمدم می دیدم توی رختخواب دراز کشیده و مریض احوال است وضع فرق می کرد حتما کنارش می خوابیدم ، ولی نه ، از هیچ طرف بوی محبت نشنیدم ، رحیم دل مادر را شکستی شاید حالا دل توی دلش نیست چرا اینکار را کردی ؟ مگر آن شب که بر بالای بام من از جدائیش گریه می کردم مادر حالیش شد که منهم حالا دلواپس اش شوم ؟ پسر اون مادر است اون حق دارد دل ترا بشکند اما تو حق نداری ، کی همچو قانونی وضع کرده ؟ این ظالمانه است یک طرفه است خلاف قانون طبیعت است ، منکه کوه نیستم ، سنگ نیستم ، جلوی کوه فریاد بزنی ، عزیزم برمیگردد عزیزم ، چطور شده منی که از یک مشت جنس بنجل بی دوام پوسیدنی ساخته شده ام . باید محکمتر از سنگ باشم ؟ این قانون نیست این زور است ، من زیر بار زور نمی روم ، پسر حرمت مادری را حفظ کن ، مگر حرف بدی زدم ؟ مگر درشتی کردم ؟ گفت برو رفتم ، آن شب کوچکترین سوالی نکردم که آخه چرا باید بروم بالای بام ، خب حالا هم بی احترامی نکردم ، وقتی گفت همینجا بخواب باید می خوابیدی ، چرا ؟ مگر بازیچه هستم ؟ مگر هپلی هپو هستم ؟ مگر خل و چل هستم ؟ که از خودم هیچگونه اراده ای نداشته باشم ؟ قبول دارم اخلاق سگی دارم ، چه بکنم ؟ خودم که نکردم ، چه می دانم از کدامشان به ارث بردم از خودش یا از پدرم ، همینجورم ، دلم که شکست دیگه درست بشو نیست ، بد ، انگی ، شتر کین هستی ، هر چه هستم همین هستم ، بچه خودش هستم از سر راه که برم نداشته ، از خون و استخوان و پوست خودش هستم ، دو سال آزگار شیرش را خوردم اخلاقم با شیر اندرون شده با جان بدر شود ، خب چطوری ؟ هان ؟
غلتی توی رختخواب زدم داشتم خفه می شدم لحاف را کنار زدم ، پسر وضعم امشب در برابر دیشب حال و احوال شاهانه دارد ، خیلی هم خوبم روی تشک نرم ، توی حیاط کوچک ، دیشب توی بر و بیابان روی خاک خوابیده بودم ، جدی جدی راست می گویندها ، نظام مرد را می سازد ...!
صبح صدای شر شر آب بیدارم کرد مادر بلند شده بود ، گوئی هزار سال است خوابیده ام خواب شیرینی کرده بودم ، بعمرم اینهمه راه را ندویده بودم خسته و خراب عمیق خوابیده بودم سرحال بودم بلند شدم .
- سلام مادر
- علیک السلام
با من سر سنگین بود ، برایش گران آمده بود که رحیم حرف شنوی نکند ، گویا فراموش کرده بود که آن شب چه اخم و تخمی با من کرده بود ، مثل اینکه چیزی هم رحیم گردن شکسته بدهکار شده ، خب مادر است انتظار دارد ، بیخود انتظار دارد بیخود ، مگر مادر خودش بچه اش را تربیت نمی کند ؟ من که حرف بلد نبودم من که مثل خمیر بی شکل توی دستهایش بودم هر شکلی دارم خودش بمن داده ، بد شکلم خودش کرده ، خوش شکلم خودش کرده ، زود رنجم خودش کرده ، منکه تقصیر ندارم ، تو دل مادر را نباید بشکنی گناه کردی ، گناه گناه گناه ! گناه را کسی می کند که اول بار بکند ، مقابله بمثل صدا در برابر کوه است ، چه بخواهی چه نخواهی بر می گردد ، اول اون دل مرا شکست ، دل شکسته جز آه و ناله چه پس می دهد ؟
در صدا خورد .
!
اینموقع صبح کی دارد می آید خانه ما ؟ ما که کسی نداریم ، بسرعت بلند شدم رختخوابم را کول گرفتم دویدم توی اطاق ، مادر سلانه سلانه رفت بطرف در ، در را باز کرد .
- سلام اوستا خوش آمدید صفا آوردید
- رحیم آمد ؟
- بلی که آمد دیروز دمادم غروب آمد ، بفرمائید تو ، بفرمائید ، رحیم ، رحیم
رختخوابم را تندی جابجا کردم ، یک وجب خانه که صدا کردن نمی خواد خودم همه چیز را شنیده بودم
دویدم بیرون
- سلام اوستا
- جناب سروان سلام
هر دو خندیدیم ، بفرمائید تو اوستا ، خودتان را زحمت دادید ، صبح به این زودی آمدید
اوستا آمد ، توی دستش دستمالی بود که داد به مادر ، یک چیزی آورده بود ، بفرمائید صبحانه میل کنید ، حاضر است .
چائی را مادر دم کرده بود اما هنوز سفره را نینداخته بود ، با عجله سفره را آوردم تویش نان پیچیده بود باز کردم قند و شکر را گذاشتم .
- عجله نکن رحیم ، حالا حالاها هستم ، آمدم صبحانه را با شما بخورم
مادر آمد با ظرفی پر از خامه و توی یک شیشه هم عسل بود ، اوستا آورده بود ، خودمان هم پنیر داشتیم .
- خب رحیم تعریف کن ببینم چه خبر بود ؟
همه را برای اوستا از بای بسم الله تا تاء تمت تعریف کردم ، وقتی جریان معاینه را تعریف می کردم اوستا هم سرخ شد سرش را پائین آورد گویا ناراحت شده بود ، مادر با تمام وجود گوش می داد ، اینها را دیشب به او نگفته بودم ، نه اینکه قصدی داشتم ، نه ، او نپرسید منهم خسته بودم خوابیدم .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
۲۳۸-۲۴۷

دوباره نفت ریختم و راه انداختم از تمیزیش خوشم آمد دود سیاهی هم که اطراف پریموس روی دیوار جمع شده بود آنها را هم پاک کردم خرده چوبها را یک طرف ریختم چوبهای قابل مصرف را یکطرف جمع کردم فقط تراشه ولو بود ناهار را داشتم می خوردم دیدم پسر بچه ده دوازده ساله ای در حالیکه چند تا گونی روی کول گرفته بود وارد شد
اوستا رحیم تویی
آره گونی آوردی
اوستا محمود داده دیدم دستمال نان مرا نگاه میکند
خیلی خب بگذار آنجا اطاعت کرد
کار نداری
بیا بشین با من غذا بخور بیا سر ظهره
اهل تعارف نبود آمد نشست روی یک تکه نان یه خرده سبزی خوردن گذاشتم نصف کوکوی سیب زمینی را هم پهلویش گذاشتم بقیه نان را جلویش کشیدم بخور نان باز هم دارم اسمت چیه
علیمردان
خنده ام گرفت گفتم بی ادب که نیستی هاج و واج نگاهم کرد ناراحت شدم دستش جلوی نان خشک شده بود
بخور پسر شوخی کردم تو این شعر را نشنیدی که
داشت عباسقلی خان پسری پسر بی ادب و بی هنری
نام او بود علیمردان خان کلفت خانه زدستش به امان
نیشش باز شد سر و صورتش چرک و کثیف بود
نه تو بی ادب نیستی اما علیمردان دور بر تو آب پیدا نمیشه
چرا نمیشه آقا سقاخانه آب دارد تو آنجا چکار میکنی پادو هستم پس سقا باشی به تو نمی گوید سر و صورتت را باید بشویی خجالت کشید کمی سرخ شد توی دلم گفتم رحیم حقا که ناجوانمردی یک لقمه نان دادی با هزار فرمان
بخور من دیگه نمی خورم سیر شدم قبل از آمدن تو شروع کرده بودم تو بخور تا بقیه شعر را برایت بخوانم
آب برای خوردن داری
تشنه اش بود اما سر و صورتش انقدر کثیف بود که دلم نیامد توی لیوان چایی خودم آب بدهم لیوان اوستا را برداشتم از توی کتری آب ریختم دادم دستش یا این نیت که اوستا دیگه توی دکان چای نمی خورد
آب را با شالاپ شولوپ سر کشید جلوی دهنش را با سر آستین اش پاک کرد و زیر لب گفت لعنت بر یزید قاتل امام حسین
بقیه هر چه که مانده بود را خورد تند تند می بلعید دلم بحالش یوخت ای روزگار از من هم بدبخت تر پیدا می شود سراغ بقیه شعر را نگرفت من هم نخواندم پرسیدم
مادر داری
نه زن پدر دارم
پس پدر داشت پدرت چکاره است آبحوضی مادرت چرا مرد نمرده پدرم طلاقش داده
تو چرا با مادرت نماندی
تا هفت سالگی پهلوی مادرم بودم اما هفت ساله که شدم پدرم با یک آژان آمد دم در خانه مادرم و مرا بزور گرفت
چرا
گفت عصای دستم باشد
دلم خیلی سوخت طفل معصوم مادر نداشت که اینطور توی کثافت وول می خورد
زن بابا اذیت ات نمی کند که
نه کاری به کارش ندارم صیح میام بیرون شب بر میگردم هر روز دو ریال مزد میگرم همه اش را می دهم به زن پدرم
پس تو مادر داری چرا گفتی نه
کدام مادر من است مادر خودم که رفت دیگه پیشم نیست که پس مادر ندارم زن پدر دارم
با تمام کوچکی می فهمید چه دارد می گوید
توی دکان چه کار میکنی
جارو میکنم آب میاورم خاک گیری میکنم هر کاری که باشد میکنم
حالا خیلی راحت نشستی فکر نمی کنی اربات دعوایت بکند نه آقا هنوز بر نگشته
کجا رفته رفته ناهار
پس کی دم در دکان است مگر دکان باز نیست
نه
بسته رفته
آره
مگر می دانست میایی اینجا
نه
پس تو کجا بودی
یعنی چه کجا بودم
وقتی اربات می رفت کجا بودی
جلوی دکان
تو بودی در دکان را بست
آره مگه چیه
آخه پس تو کجا باید می ماندی پوزخندی زد
جلوی دکان می نشینم تا برگردد
هر روز
هر روز
اوستا محمود را از کجا می شناسی
همینجوری
چه جوری
با ارباب سلام علیک می کند منم هر وثت از جلوی دکان رد می شود سلام می دهم
امروز کجا دیدی
کی را
اوستا را
داشت می آمد گونی ها را بدهد به تو دید جلوی دکان ایستادم بمن گفت ببر بده به اوستا رحیم
آهان خب ناهار کجا می خوری
همانجا جلوی دکان
ناهارت را خورده بودی جواب نداد لبخند زد دست توی جیبش کرد یک دستمال مچاله شده خاکستری و سیاه چهار خانه که ببزرگی چارقد مادر من بود کشان کشان از جیبش در ةورد گذاشت روی پایش دوباره دستش را کرد توی جیبش نگاهش به من بود یک تکه سنگک بیات بیرون آورد قسمت سه گوش و خمیر سر نان سنگک بود
اینها ناهارم اینجاست سنگک را بطرفم دراز کرد
می خورس ناهارت را من خوردم تو هم ناهار منو بخور
نه سیرم نگه دار برای خودت
تعارف که نمی کنی خنده ام گرفت
نه بابا بگذار عصری بخور تکه نان را گذاشت سر جایش دستمال را هم تپاند روی آن
نمی افتد
خیلی دلم بحالش سوخت خیلی
علیمردان چایی می خوری متفکرانه نگاهم کرد
هان چایی نه بابا عادت ندارم یه خرده توی صورتم زل زد بعد پریموس را نگاه کرد بلند شده بود که بره
اگر داری قندم رابده بخورم دماغش را بالا کشید با آستین پاک کرد
آاااخ جگرم کباب شد یک مشت قند بهش دادم همه را امروز نخورها دندانت درد میگرد کم کم بخور دوباره دستمال را بیرون کشید قندها را ریخت توی جیبش دستمال را تپاند توی جیبش ا؟ خندید
یادم رفت بخورم دستمال را در آورد یک حبه قند گذاشت توی دهانش و دوباره دستمال را تپاند توی جیبش که لباسش ور آمد قلبمه شد
کاری نداری
نه
با لذت قند را با صدا توی دهنش خرد می کرد
شیرین کام باشی
عجب حرفهایی بلد بود چی باید می گفتم آهان گفتم نوش جان
رحیم می گویند توی شهر چو افتاده سردار سپه تاجگذاری میکند
بکند نکند به ما چه چی به ما میماسه ما باید زحمت بکشیم مزد بگیریم حالا چه فرق می کند روی پول عکس این باشد یا آن ارزش پول که بالا نمیره میره
میگم دکان بازار تعطیل میشه
بشه نشه کجا را داریم بریم در شمیران باغ داریم یا در کرج
میریم ورامین
ورامین آهان پس مادر نقشه داشت آن مقدمه چینی ها بیخود نبود والا خودش می دانست که برای ما فقیر فقرا نه ناصرالدین شاه....بود نه جد بزرگوارش
سفر بخیر سوقاتی ما را فراموش نکنی
مسخره بازی را بگذار کنار با هم می رویم بریم تو این دختره را ببین همانجا خواستگاری هم بکنیم دیگه داری پیر میشی
مادر چرا دوست داری وقت و بی وقت خون مرا کثیف کنی روی سگم را بالا بیاری آندفعه گفتم که نه باز هم بگم
رحیم چه پسر چه دختر فرق نمی کند وقتی می تواند زن بگیر یا شوهر بکند و نکند مردم هزار حرف نامربوط بارش میکنند
بکنند مثلا چه می گویند بگذار هر چه دلشان می خواهد بگویند
نه رحیم اینقدرها هم که فکر می کنی نباید بی خیال بود مردم آدم را چنان رسوا می کنند که دیگه سرش را نمی تواند بلند بکند
ننه جان کن دور و بری های خود آدم دهنشان کیپ باشد مردم کاره ای نیستند
یه خرده دستپاچه شد من البته منظوری به او نداشتم اما خودش گویا حرفهایی زده بود
پسر یک دندگی نکن یکبار بریم هم فال است هم تماشا
حوصله ندارم
یکبار بگو راحتم بکن اصلا می خواهی زن بگیری یا مثل عموی خدا بیامرزت عذب اوغلی می میری
چه بگویم بگویم که زن می خواهم اما آن زن فقط محبوبم باید باشد جز او دختر شاه هم بیایاد نمی خواهم بگویم نگویم اگر پرسید دختر کیه پدر داره یا نداره مادر داره یا نداره چی بگم من که فقط می دانم پسر عمو دارد و می خواهند شوهرش بدهند
یاد حرفهای محبوبه افتادم چی گفت گفت دارند مرا می دهند به پسر عمویم بعد گفت می رود خانه خواهرش پس خواهر هم دارد برای چی می رفت آنجا آهان که راز دلش را به خواهر بگوید که او هم به پدر و مادرش بگوید خب پس پدر و مادر دارد اما چکاره اند
تو از چی ناراحتی حوصله ات را سر برده ام
ببین چی میگه خدا اصلا رحیم اخلاقت خراب شده خودت حالیت نیست برای همین است که میگم زود سر و سامان بگیر این بد اخلاقی هات بخاطر همینه
بخاطر چیه بخاطر اینه که نمی خوام کوکب خانم ترا بگیرم که نمی خوام عروسک بازی بکنم
خب زور نیست که نگفتم حتما همان را بگیر اصلا من گفتم آهااان هوپ غلط کردم کوکب ذلیل مرده را فراموش کن اما بالاخره تکلیف منو روشن کن باید زن بگیری یا نه من جوابی برای در و همسایه داشته باشم
ااااآخه به مرم چه چرا اینقدر زاغ سیاه مرا چوب می زنند نه اهل عیش و نوشم نه اهل قمار و لاتاریم نه عرق خورم چکارم دارند سرم به کار خودم مشغول است نه اهل این محل را می شناسم نه سلام و علیک دارم بابا ولم کنید
قبایم را برداشتم و بدون خداخافظی رفتم بیرون تا وسط کوچه رفته بودم دوباره برگشتم
مادر از پنجره دید که برگشتم رفتم ایستادم جلوی پنجره
ننه جان تا تاجگذاری به تو میگم که برو خواستگاری راضی شدی
لبخند محزونی زد هیچ نگفت
دوباره از خانه آمدم بیرون جلوی خانه انیس خانم که رسیدم در صدا کرد باز شد و آقا ناصر بیرون آمد
آه سلام رحیم خان
سلام از من است ناصر خان چطورید
خوب خوب تو چطوری کم پیدایی شنیدم رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت
بلی گذشت اما یک ۲۴ ساعت پدرمان در آمد
خوبه مزه سربازی را چشیدی برگه معافی ات را گرفتی
نه هنوز
چرا ندادند
نه مثل اینکه باید ۲۱ سالم تمام بشود بعد بدهند
پسر ۲۱ ساله نشدی آه من پیر شدم ۳۲ سالم است
اصلا نشان نمی دهید
شوخی میکنی ببین موهای شقیقه ام سفید شده
نه چیزی معلوم نیست حالا کو تا پیری
رحیم شنیدم خبر مبری هست بابا دست بالا کن ما هم شیرینی ای بخوریم
هیچ خبری نیست آرزوهای مادر است من بی خبرم
همه مادرها اینطورند هی آدم را هل می دهند زود باش زود باش بعد ناصر خان سرش را تکان داد آی رحیم من فکر میکنم مرد خدا به دور خواهرش را هم بگیرد با مادره مادر شوهر است حالا زن بگیر بعد می فهمی چه می گویم
آقا ناصر با من درد دل می کرد اما من خوشم نمیاد دوست نداشتم آدم حرف نزدیکترین کسانش را به بیگانگان بگوید آخه من کی بودم که ناصر خان پشت سر زن و مادرش با من حرف می زد چه جوری حاضر بود از زنی که شیرش را خورده به بیگانه گله کن
من همیشه دهنم قرص بود هیچوقت گله مادرم را به کسی نمی کردم اگر چه گاهگاهی بین ما هم شکر آبی میشد اما چه جوری می توانستم از او به دیگری شکایت کنم
سر کوچه رسیدیم خداخواسته گفتم
با اجازه تان ناصر خان من از اینطرف باید بروم
خداحافظ پیش ما بیایید
چشم
دلم رمیده شد و غافلم من درویش که آنشکاری سرگشته را چه آمد پیش
حساب روز و هفته از دستک بیرون رفته محبوبه پیدایش نیست نمی دانم چی شده بزور شوهرش دادند مگر می شود چرا نمی شود اینقدر دخترها را بزور کتک شوهر می دهند که بی حساب است مگر وقتی مادرم را به مردی که به اندازه پدرش بود می دادند مادر راضی بود تصمیم را پدر خانواده می گیرد دختر چکاره است بگوید می خواهم یا نمی خواهم
از تصو اینکه محبوب زن دیگری شده رگ گردنم سیخ می شد خون بصورتم می دوید و چشمانم تار می شد
رحیم اگر شوهر کرد چی کار میکنی چکار میکنم نمی دانستم می تونی فرارش بدهی مگر از قدیم ندیم دختر و پسر با هم فرار نمی کردند حالا هم می کنند می توانی اگر بخواهی می توانی
این فکر یه خرده آرامم می کرد دلگرم میشدم بلی آخرین علاج همین است اگر به زبان خوش ندادند به زور می برم اصل خود دختر است که دو ستم دارد همین
اما اگر تا بحال به حجله رفته باشد چی
دلم گرفت غیر ممکن است محبوب من با دیگری به حجله نمی رود در حجله بدست رحیم باید باز شود نه دیگری خب بعدا هم می توانید فرار کنید
بعد کدام بعد اگر دست مردی فقط مثل خود من بدست محبوب بخورد دیگر محبوب برای من می میرد نه امکان ندار دست دوم را ببرم محال است هر چند برایش می میرم اما این در صورتی است که حتی در خیالاتش هم جز من کسی نباشد
آه خدایا فکر و خیال دارد مرا از پا در میاورد آخه من خاک بر سر اصلا نشان خانه اش را هم ندارم چه بکنم مگر خیال داری بروی به خانه اش نه توی خانه که نه اما سر کوچه اش که می توانم بروم می توانم در خانه شان را بزنم و نشانه خانه ای دیگر را بپرسم بالاخره یک کاری می توانم بکنم زیاد هم دست پا چلفتی نیستم اما یک بلایی سرش آمده اینهمه مدت که ننشسته من بسراغش بروم خودش مثل رویا آمده و مانده و رفته
خدایا محبوبم را به تو سپردم خدایا خبری بمن برسان والله جوانم یک عالمه آرزو دارم
مادر خوب خبر داشت توی شهر برو بیایی بود و دیوارها را رنگ میکردند دکاندارها را مجبور کرده بودند شیشه پنجره هایشان را پاک بکنند دیوارهای فرو ریخته را تعمیر می کردند و مهم اینکه هر چه نجار توی شهر بود از در و پنجره ساز گرفته تا مبل و صندلی ساز همه و همه داشتند لوله برای پرچم و علم می ساختند
کاری هم نداشت هر روز ده پانزده تا می شد ساخت و اوستا که کار بشیرالدوله را تحویل داده بود ایندفعه این کار را گرفته بود
اما با زهم بدکان نمی آمد مگر برای پرداخت مزد من و دستور اینکه چه باید بکنم وسط هفته بود حدود چهل و چند تایی از این لوله ها را آماده کرده بودم که او ستا آمد
رحیم یه خرده عجله کن یک ماشین سر کوچه بالا ایستاده همه نجارها محله آنچه را که ساخته اند آنجا ساخته اند آنجا تحویل می دهند ما هم باید برویم آنجا
من چه بکنم اوستا
هر چی ساختی بردار بیار سر کوچه
اوستا بسرعت رفت منهم لوله ها رو بغل کردم دنبال اوستا دویدم
سر کوچه ماشین باری کوچکی ایستاده بود و تا نصفه پشت اش پر از این جور لوله ها بود ما هم ساخته خودمان را تحویل دادیم ماشین رفت من و اوستا داشتیم دور شدن آنرا نگاه میکردیم که صدای چرخهای درشکه از طرف راست شنیده شد
اوستا با یک نگاه شناخت
درشکه مردکه است
کروکی درشکه پایین بود سه تا زن تویش نشسته بودند من برای اینکه خانوم خانوما را ببینم توی درشکه را نگاه کردم
واای چه می بینم خدایا محبوب من آن وسط نشسته بود دستپاچه شدم مثل اینکه خودم را پشت اوستا قایم کردم چرا نمی دانم
اوستا با خوشحالی گفت
خانوم خانوماست با محبوبه خانم دختر وسطی بصیر الملک ماشالله ماشالله دیگر نفهمیدم او ستا کی رفت من کی آمدم
هیچ انتظار این بدبختی را نداشتم بدبختی معلومه بدبختی از این بالاتر نمی شود من یک لاقبا کجا بصیرالملک کجا آخه این دختر چرا اینهمه مدت یکبار هم بمن نگفت دختر کیه خدایا چه بکنم کمکم کن باید دل بکنم باید فراموشش کنم من و اون واای واای تفاوت از زمین تا آسمان است مگر می شود باور کرد که پدرش رضایت بدهد این دختر زن من بشود هرگز هرگز چه
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
۲۴۸-۲۵۹

بکنم چه خاکی بسرم بزنم رحیم احمق بیشعور خاک بر سر این عاشق شدن چیه چه بر سر خودت آوردی بدبخت شدی بدبخت خدایا دستم بدامنت کمکم کن ای خدایی که همه دربند ماندگان را رها می کنی کمکم کن
فقط انتظار شیدم که عصر بشود برگردم خانه این باری نبود که بتنهایی بتوانم تحمل کنم نه باید راز دل را به مادر بگویم او عاقلتر است او جهاندیده تر است حتما راهی جلوی پای من می گذارد بالاخره یک کاری می شود کرد زن است زن ها را بهتر می شناسد شاید بتواند بمن بگوید اگر محبوب پافشاری کند پدرش رضایت می دهد که زن من بشود
دوان دوان رفتم بخانه مادر بود مثل همیشه آرام اما کمی دلگیر از من مگر نه اینکه او هم بخاطر زن گرفتن من بگو مگو کرده ایم خب مادر بشین تا برایت بگویم
از کجا شروع کنم از کجا به تو بگویم اصلا تو محبوبه را می شناسی چگونه به تو بگویم که پسرت تنها پسرت که فکر می کرد در دل دارد پیش تو می آورد اینهمه مدت یک کلمه از دختری که با او سر و سری پیدا کرده برای تو نگفته نه شروع کردن خیلی مشکل است مهم اینست که از کجا شروع کنم چه بگویم
یا حق خدایا خودم را به تو سپردم
مادر بصیر الملک یادته
نگاه استفهام آمیز به چهره ام دوخت مکث کرد گفت بگوشم آشناست اما به جا نمی آورم
یادته انیس خانم می رفت توی خانه شان برای خیاطی
آهان یادم آمد همان که حق اوستای ترا خورد
آفرین مادر عجب یادته
رحیم یکی نیکی فراموش نیکی فراموش نمی شود یکی بدی یادمه آره یادمه
مادر فکر میکنی اگر ترا بفرستم برای خواستگاری دخترشان بمن می دهند
نگاه محبت آمیزی بمن کرد تا حدی جان گرفتم اما اشتباه کرده بودم گفت
حالا دیگه شوخی ات گرفته اینهم شد جواب من همه جا صحبت تا جاگذاری است تو قول دادی قبل از تاجگذاری بریم خواستگاری
سر قولم هستم بریم همین فردا بریم
رحیم حوصله ندارم سر بسرم نگذار تو یا جدی جدی هستی یا دلقک دلقک
مادر به روح پدرم جدی هستم
چشماش گشاد شد دراز کشیده بود بلند شد نشست توی صورتم زل زد
مثل اینکه کارت از دلقکی گذشته خل شدی پسر
مجبور شدم تمام داستان را نه حقیقت را برایش بگویم مادر هرازگاه یا صورتش را می خراشید یا بامبی میزد روی رانش
رحیم بیچاره شدیم بدبخت شدیم پسر این چه کاریست که شروع کردی
وای رحیم ایکاش پایت می شکست به آن محله نمی رفتی
چرا مادر مگر عیب دارد دختر خودشان دنبال من آمده منکه دنبالش نرفته بودم
ببینم رحیم همان که پیغام انیس خانم را می آورد
یکدفعه مثل اینکه چیزی در مغزم صدا کرد چی چی گفتی مادر آه مثل اینکه حق با مادر بود گویا همین دختر بود آره والله خودش بود منتها من واخود نبودم پس اون فکر می کند که من می دانم دختر کیه ای وای میگم چرا یک کلمه اشاره نکرد نگو فکر میکند من شناختمش آخه چه جوری با چادر و چاقچور چه جوری می شود شناخت تازه من اصلا زنها را نگاه نمی کنم آنهم یک دختر بچه چه ساده بودم من حق با مادر است من خل شدم
رحیم پسرم این وصله جور ما نیست پسرم آنها کجا ما کجا آخه هیچکس کرباس را روی حریر وصله می زند فراموشش کن ولش کن خاطرخواهی رسوایی داره بدبختی داره آنهم چی تو و دختر یک شازده یک اشراف زاده والله عاقبت خوشی ندارد
مادر چه بکنم می گویی چه بکنم آب از سرم گذشته دلم آنجاست منهم ولش کنم اون ول نمی کند
نه پسر اون بزرگتر دارد اون فک و فامیل دارد نمی گذارند می کشند اما به تو نمی دهند
تصور اینکه محبوبه را بکشند دیوانه ام کرد حالن بهم خورد مادر راست می گوید خیلی از این اتفاقات می افتد پدر کنار باغچه منزلش سر دخترش را می برد مگر نشنیدیم
ولی آخه فقط بخاطر خاطر خواهی ما کاری نکردیم
مادر فقط بخاطر خاطر خواهی این کار دل است کار خود آدم نیست چه جوری پدری راضی می شود به خاطر کار دل دخترش را بکشد
نه مادر اگر همینجا تمام شود تمام شده اما عاقبت این کار خودش نیست بخاطر عاقبتش است که پدر می کشد
ترا بخدا مادر فال بد نزن انشالله هیچی نمی شود انشالله بخوشی تمام می شود
رحیم شاید اشتباه کردی شاید آنی که توی درشکه بود آن دختره نبود یا اوستا نشتاخت
مادر چی می گفت تمام تار و پود وجودم فریاد می زدند که محبوب من است اگر نگاهش هم نمی کردم از ضربان قلبم می فهمیدم که او دارد رد می شود اوستا ممکن است اشتباه کرده باشد اما من نه
رحیم می خواهی بروم انیس خانم را بیاورم اون حسابی با آنها آشنا شده تو شکل و شمایلش را بگو شاید آن نباشد
نه مادر نه پای انیس خانم را به میان نیار دوره می گرده لغز بارمان می کنه
خیال کردی خیر باشد فکر کردی همینجوری می مونه نقل محافل میشه تمام شهر خبردار میشن کم از خبر تاجگذاری نیست نجار محله دختر اشراف را محله را برده هه هه برم بگم بیاد شاید اونی که تو میگی فرق داره اوستا چند ساله از آنها خبر نداره اما انیس خانم تازه بر و بچه هایشان را دیده
ساکت ماندم مگر نه اینکه عقل خودم دیگه قد نمی داد بگذار مادر یک کاری بکنه مادر چادرش را بسر انداخت و رفت
احساس کردم یه خرده آرام شدم قلبم که متلاطم بود آرام گرفته مثل اینکه پر شده بود سر ریز شده بود دیگه گنجایش نداشت حالا که عقده دل پیش مادر وا کردم آرام شدم بیخود نبود که حضرت علی با آنهمه علم و دانش می رفت سر چاه و غصه هایش را توی چاه فریاد می کرد
آدمیزاد حتی قدرت تحمل افکار و اعمال خودش را ندارد می ترکه منفجر می شه خدایا چه می شود هه چه می شود صحت خواب چه شده چه شده حالا من چه باید بکنم اگر پا پس بکشم همه چیز می آید به روال سابق چکار کنم اول کاری که باید بکنم اینه که دیگر پایم را توی دکان اوستا نگذارم اون که نشان خانه من را نداره برای او فقط دکان شناسه چه بکنم به اوستا چه بگویم بگویم نمی نمی آیم چه بکنم نمی پرسد رحیم ازما بدی دیدی اوستا آقاست من هیچ بدی از او ندیدم نه رویم نمی شود نمی تونم بگم که نمی آیم کاش ایکاش اوستا خوش بیرونم کند ایکاش یک روز برم ببینم در دکان بسته است آن موقع راحت می شوم دیگه رو در روی اوستا نمی ایستم دیگه مجبور نیستم دروغ هم سر هم کنم خاک بر سرت رحیم مزدت را چکار میکنی هان سی شاهی صنار جمع کردی فکر می کنی فتح خیبر کردی پسر دوباره گرسنه می مانی نه فقط خودت که مادرت هم کار پیدا می کنم می روم محله دیگر امروزه کار نجاری بالا گرفته دستور دولت است همه مغازه دارها در و پنجره شان را تعمیر می کندد می روم یک جای دیگر چه بکنم جز فرار راه دیگری ندارم اه اه رحیم بدم آمد ناجوانمردی بی مروتی پس اون چی اون چی بکنه بیشعور چند ماه بود می رفت می آمد تو خنگ حالیت نبود پس اون از خیلی پیش دلباخته تو رفتی خب جون خودت را نجات دادی رفتی محبوبت چه بکند اگر بکشندش قاتل واقعی تویی مگر می توانی بقیه عم راحت بشی وای وای رحیم حالا زنده است خیالش روزگارت را تنگ کرده اگر بمیرد بناحق بمیرد میدانی روحش چه به روزگار تو می آورد از بند تن آزاد میشه بال در میاره هرجا بری دنبالت میاد شی و روز نداری خواب و بیداری نداری نه نه مبادا فقط بفکر خودت باشی دیگران هر چه می گویند بگذار بگویند اما شما با هم قاطی شدید بهم پیوستید پسر پیوند دل مهم است نه پیوند تن آنقدر زن و شوهرها هستند که از هم دورند نسبت به هم بیگانه اند هر چند سرشان را همه شب روی یک بالش می گذارند تو و اون یکدل و یک جان شده اید عقد و عروسی و قرارو مدار و بنویس و بریز و بپاش اینها همه تشریفات است کار تو از کار گذشته
مادر و انیس خانم آمدند
مثل دختری که خواستگار برایش آمده و خجالت زده شده خجالت می کشیدم سرم پایین بود جرات نگاه کردن نداشتم چی باید بگویم چه چیزها را دوباره باید تکرار کنم
آقا رحیم به مادرت گفتم آن چند روزی که خانه بصیرالملک بودم داشتند خودشان را برای مراسم خواستگاری از دخترشان آماده می کردند پسر عطاءالدوله خواستگارش بود آدم هچل هفتی نیست که نه بگویند پسرشان اصل و نسب دار است با سواد است مثل اینکه می گفتند در فرنگستان هم تحصیل کرده من را برده بودند برای عروس خانم لباس بدوزم سه دست لباس کامل دوختم از حال و هوای دختر من نفهمیدم که راضی نیست راضی بود می خندید خودش چند بار رفت دنبال مغزی برای پیراهن اش دختری که نخواد خواستگار بیاد اینجوری پر در نمیاره والله چی بگم
خبر نداری که عروسی شده یا نه
بگمانم آنجور که عجله داشتند عروس خانم حالا پابماه است خیلی دستپاچه بودند آخه داماد خیلی بالا بود یک چیزی هم باید نذر خدا می کردند که دخترشان مقبول مادر داماد بشه
من جرات نداشتم نه حرفی بزنم نه انیس خانم را نگاه کنم اصلا مثل اینکه گناهکار بودم و داشتند در مورد گناهان من صحبت می کردند
انیس خانم از شکل و شمایلش بگو
والله چی بگم پسته قد بود نه چاق بود نه لاغر میزان بود چشم و ابرو مشکی دختر بود دیگه مثل دخترهای دیگه چیز فوق العاده ای نداشت که چشمگیر باشد
شاید خواستگارها نپسندیدند
نمی دانم هیچ خبر ندارم نه اینکه بد بود نه اما آش دهان سوزی هم نبود
قربان قدت انیس خانم نمی توانی یک خبر درست و حسابی پیدا بکنی
از کی دیگه به چه بهانه ای منزلشان بروم چه بگویم بپرسم لباسها خوش قدم بود
هر دو تاشان خندیدند من اصلا حوصله خندیدن نداشتم اما دلم می خواست مادر می پرسید آخه اسم دختر چی بود اما نمی دانم یادش نبود یا هول شده بود
مدتی به سکوت گذشت هر سه فکر می کردیم منتها هر کس در عالم خودش انیس خانم گفت
میگم فردا سری به خانه کشور خانم بزنم سر و گوشی آب بدهم بالاخره اگر عروسی باشد عمه خانم را بیخبر نمی گذارند حتما دعوتش می کنند هر چند که بین خواهر شوهر و برادر زن شکر آب است
الهی قربات قدمت انیس خانم ما از زمانی که همسایه شما شدیم همه اش دردسر برایتان فراهم کرده ایم
نه بابا چه دردسری رحیم هم مثل پسر خودم هست فکر میکنم این بلا سر ناصر آمده است
بلا خدا همه می گویند بلا عشق بلاست دوست داشتن بلاست دختری به آن نازنینی خاطر خواه آدم شدن بلاست آره رحیم بلاست شاهنامه آخرش خوش است
دو شب و دو روز بود که بی آنکه آگاه باشم مدام بدرگاه خدا دعا می کردم که دختر بصیر الملک زن پسر عطاءالدوله شده باشد ای هدا کمک کن انیس خانم بیاید بگوید زاییده ای خدا کمک کن بگوید با شوهرش فرنگ رفته خدا جون تو که قادری تو که با یک کن فیکون زمین و زمان را ساختی این کار را بکن الهی دختره محبوب من نباشه خدایا کمکم کن خدایا جز تو چه کسی را دارم ای همه بیکسان را فریاد رس
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شام را خورده بودیم و داشتیم برای خواب آماده می شدیم که صدای در آمد کیه این وقت شب مادر باهوش تر از من است شاید هم گوش بزنگ بود بعجله بلند شد
باید انیس خانم باشد
و بود دلم شروع کرد به طپیدن دستهایم می لرزید رنگم پرید خدایا خبر خوش خبر خوش انیس خانم وارد شد سلام داد با محبت علیک گفت مادر تشک را کشید زیر پای انیس خانم
بنشین انیس خام بفرما خوش خبر باشی
والله چی بگم نمی دانم این خبر خوش است یا نا خوش عمه دختره گفت نه عروسی سرنگرفته گفت دختره مثل مادرش از آنهاست خوب بلدند بگردند لقمه خوبی گیر بیاورند مادرش هم فهمیده بود که چه جوری برادر نازنین مرا تور بزنه دختره بک وجبی گفته داماد را نمی خواهم بچه داره
وا مگر داماد زن داشت
گویا زن اول اش دختر عمویش بوده که سر زا رفته یک بچه از اون مانده که پهلوی مادر بزرگه زندگی میکنه کاری به کار این دختر که نداشت
اما انیس خانم بالاخره مرده هم دست اول نبوده دیگه دختره معلومه عاقل است
وا خواهر چه حرفها می زنی باز این دختر پدر درست و حسابی داشت یک چیزی خود پدرش که هوو سر مادرش آورده؟
ا آه آه یادم آمد راست میگی قبلا رحیم تعریف کرده بود مادر با دست می زد روی دستش
رحیم رحیم از کجا می دانست
مادر بجای من جواب داد
اوستا محمود گفته بود آره آره یادم است الله اکبر راست گفتند کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد
مادر گویی مهربانتر شد
میدانی انیس خانم دختره حتما سوز و گذاز مادرش را دیده فهمیده که نباید گول پول و مقام را بخورد وسر عطاءالدوله نباشه پسر خود رضا خان باشد زن وقتی توی بغل شوهرش خوابیده نه شاه تاج اش به سرش نه دوریش کشکول اش به دوش چیزیکه ایندو را گرم میکند پاکی و صداقت و سلامت هر دو است اگر خدای ناکرده یکی بلنگد توی رختخواب پر قو هم که باشند سردند
والله چی بگم مرد خاک بر سر بیرون خانه هر غلطی می کند بکند توی خانه نان و آب و رخت و لباس زن و بچه اش را فراهم بکند بس است
نه انیس خانم آدم نان گدایی می خورد نان بی غیرتی نمی خورد مردها فکر می کنند زنها غیرت ندارند نه خیلی خوب هم دارند منتها گاهی نجابت گاهی لا علاجی نمی گذارد بروز دهند مادره ناچار است تحمل کند دم نزند چی بکند
اما دختره که مجبور نیست هر شب بغل مردی بخوابد که مدتها بغل زن دیگری بوده گیرم که پسر فلان الدوله است پسر فلان کس بودن پول داشتن و در فرنگستان درس خواندن هیچ ارتباطی به مساله پاکی و پارسایی ندارد آن چیز دیگری است این چیز دیگر دست دوم دهن خورده است
میدانی خواهر اگر اینجوری حساب بکنی سنگ روی سنگ نمی ماند مردها همه همینجورند تو یک مرد پولدار نشان داری که به یک زن قانع باشد منتها خبرش بیرون درز پیدا نمی کند یا کنیز یا کلفت را صیغه می کنند یا با پررویی چند تا چند تا عقد می کنند قربان شکلت بروم تا بود چنین بود
نه انیس خانم ما مردهای خوب هم دیدیم شاید بین پولدارهایشان کم باشد اما بین ماها زیاد بوده
از قدیم گفته اند مرد که شلوارش دوتا شد تجدید فراش میکند
شاید هم درست گفته باشند مردها ظرفیت ندارند فکر می کنند با پول می توانند دل زن را بخرند پس وقتی پول دارند چرا نخرند اما دل خریدنی نیست
خدا عمرت بده تو هم چه حرفها میزنی مردها کاری به کار دل زنها ندارند که بنده ...... الله اکبر استغفرالله بلند شوم بروم حالا بچه ها می خوابند
از آن شب ببعد همه شب بعد از شام انیس خانم و ناصر خان و معصومه خانم منزل ما بودند عجب موضوع داغی شده بود ناصر خان می گفت
چه اشکال دارد دست و بال رحیم خان را بگیرند برای خودش اوستا کار ماهری می شود مثلا خود این جناب بصیر الملک چکاره است هان مادر چکاره است
والله کارش را نمی دانم اما پولداره چه خانه ای چه آلاف اولوفی نوکر وکنیز وللـه و آشپز یک عالمه نانخور توی خانه دارد
مادر جان کار خوش چیه تاجره اهل دیوان است آخه چکاره است
نفهمیدم ناصر نپرسیدم هم
خب پول یامفتی که معلوم نیست از کجا آمده دارد سرمایه ای می دهد به رحیم خان این کار بکند شرافتش از هزار تا دوله و سلطنه بیشتر است حضرت علی با وجود اینکه کار خلافت داشت از راه بیل زدن نان می خورد مالک بودن که کار نیست مالک چی این ارث پدری را از کجا آوردند زمین را که خدا ساخته چه جوری اینها مالک اش شده اند هان
ناصر خان راست می گفت اولین با چه جوری کسی مالک شده خوبه آسمان را خرید و فروش نمی کنند من هیچ وقت از اوستا هم نشنیدم بصیر الملک چکاره است
مثلا این آقای بصیر الملک از فتحعلی شاه بالاتر است کر و فرش بیشتر است منشی آسمان جل گرمرودی را آورد دخترش ضیاءالسلطنه را داد بهش بعد هم دست و بالش را گرفت یک لقب هم برایش دست و پا کرد شد میرزا مسعود خان انصاری چی شد آسمان به زمین آمد آبها از جریان افتادند رحیم را هم می کنیم ناصرالدوله
و قاقاه خندید خودم هم خنده ام گرفت
اما حرفهای ناصر خان به دلم نشست جراتم را زیاد کرد راست می گوید من اگر کمی سرمایه داشته باشم حالا دیگر می توانم برای خودم کار بکنم کار می کنم مدام کار می کنم درس هم می خوانم وقتی توانستم شاگردی مثل خود پیدا کنم خب چکار دارم کتاب می خرم می خوانم سوادم را زیاد می کنم اینها چشمشان به پول است مثلا یه خرده سواد تازه سواد برای چی رضا خان سواد دارد شاه مملکت شده نادر سواد داشت اصل و نسب داشت می گویند وقتی صحبت از اصل و نسب می شد یاد گرفته بگوید چه بگوید منم نادر فرزند شمشیر نوه شمشیر خب نادر نشد شاه نشد تازه پدر من آدم بدی نبود هنوز اگر تبریز بروی بپرسی صحبت از سلامت و جوانمردیش بر سر زبانهاست خب پدر مرد گرسنگس کشیدیم اما کار خلاف شرع نکردیم بی پولی که عیب نیست هرجوری بود خودمان را به اینجا رساندیم آقای بصیرالملک چه کرده من هم اگر پول یامفتی داشتم هر روز یک جور لباس تنم می کردم سوار درشکه می شدم روغن کرمانشاهی می خوردم زعفران روی پلو می ریختم اینها که هنر نیست هنر این است که حق مردم را ادا کنی با آنهمه دبدبه و کبکبه مزد اوستای بیچاره را خورده این ننگ است بقیه همه رنگ
ناصر خان با حرفهایش حال و هوای دیگری به قضیه داده بود
خدا را چه دیدی حتما خدا اینجوری می خواد دست مرا بگیرد و بالا بکشد داماد بصیرالملک شدن یک شانس است یک توفیق الهی من چند سال کار بکنم می توانم یکهزارم زندگی آنها را داشته باشم اصلا با پول حلال با پولی که با عرق جبین و کد یمین بدست آمده باشد مگر می شود آنجور زندگی کرد اینها پول ندارند علف خرس دارند انیس خانم می گوید یک لباس را دوبار نمی پوشند یعنی چه یعنی اصلا حالیشان نیست که پول از سنگ در میاد پدر آدم در میاد اینها نمی فهمند فکر می کنند خیلی سر هستند که اینهمه ریخت و پاش می کنند از خریت شان است والا چه نیازی به اینهمه دنگ و فنگ است آدمیزاده نه به لباس است نه به خوراک اصل آدمیت است اصل جوانمردی شازده فلان الدوله و فلان الممالک
یک شب انیس خانم تمام خیالاتم را بهم زد
میدانی حق با ناصر است دیشب یک چیزی گفت من تازه بفراست افتادم
مادر با دلواپسی پرسید
ناصر خان چی گفت حرفهای ناصر خان را با آب طلا باید نوشت
ناصر می گوید شاید همه اینها نقشه باشد
چه نقشه ای همه چی ها
میدانی خب مردها جور دیگه مساله را نگاه نگاه می کنند ناصر می گوید که اینها می خواستند دخترشان را شوهر بدهند خواستگار را عم پسندیده بوده اند که پیغام داده اند بیایید لباس دوختند بزک کردند رفتند آمدند دختره زیر بار نرفت ظاهر قضیه اینست که به داماد ایراد گرفته اند که زن داشت بچه دارد اما
اما چی
انیس خانم نگاهی به من کرد و نگاهی به مادر سرش را پایین آورد چادرش را کشید روی پاهاش مثل اینکه از گفتن مطلبی ابا داشت
اما چی انیس خانم
والله از این جور چیزها خیلی دیدیم شاید دختره ..... شاید دختره عیب و علتی دارد
چه عیبی
چشمکی که انیس خانم به مادر زد بدور از نگاه من نبود
یادت هست آن دختره دهقان زاده شیمیران
کی
هنوز خاک گورش خشک نشده پسر یکی از اعیان بلا سرش آورد بعد ولش کرد و رفت دختره خودش را کشت هنوز مردم اشک چشمهای پدرش را فراموش نکرده اند
به زیر خاک سیه فام مریم ای مریم
چه خوب خفته ای آرام مریم ای مریم
برستی از غم ایام مریم ای مریم
بخواب دختر ناکام مریم ای مریم
هنوز مردم شمیران بیاد دارند که هر روز بر سر مزار دخترش زار می زد و در برابر سوال دیگران مدام تکرار میکرد که
درون خاک مرا دختری جوان افتاد برای آنکه جوانی شود دو روزی شاد
برآن جوانک ناپاک روح لعنت باد
مادر نگاهی از روی دلسوزی به من کرد
یعنی چه اینها دیگه چه حرفی است می زنند یعنی ممکن است محبوبه هم
از آنشب ناصر خان تبدیل شد به یک غیب گو
جلوی پنجره می نشست دو تا دستش را انگشت به انگشت بهم می چسباند باز و بسته می کرد و توضیح می داد
اینها می دادند چه می کنند این اعیان و اشراف هزار تا گند و کثافت دارند منتها بلدند چه جوری ماست مالی کنند پول دارند نقشه می کشند آدم اجیر می کنند بعد آب از آب تکان نمی خورد
مثلا شما فکر می کنید چه در کله دارند مادر چنان ملتسمانه می پرسید که دلم ریش می رفت
خیلی ساده است خیلی ساده رحیم خان را بلا گردان می کنند چند روزی زنش می کنند بعد طلاق می گیرند در بین اینها هم که دختر و زن فرق ندارند یک مرد بیوه پیدا می شود مباد یک زن بیوه را می گیرد و خب همه چیز به خوبی و
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
260-269
خوشي تمام ميشود.​



مادر با ناراحتي گفت:چرا ما؟چرا ما بايد پايمال شويم؟چرا رحيم من؟رحيم يتيم من؟​



-خوب مسئله خيلي راحت است مرگ براي ضيعف امري طبيعي است ،همان داستان مريم كه مادر تعريف كرد ،مريم ضعيف بود مرد و رفت زير خاكآن پسر عيان آب را خورد و ليوان راشكست ،يك ليوان ديگر بر ميدارد،ندار كه نيست،اگر مريم دختر بصيرالملك بود وضع فرق مي كرد ،بلي چنين است و جز اين نيست .​



-پس خدا كجاست؟مگر خدا چشم ندارد نمي بيند؟​



-مي بيند ،چرا ميبيند.خوب هم مي بيند.​



********************************​



ناصر آقا براي خودش داستان درست كرده،شايد هم حسوديش شده ،معلومه حسودي ميكند ،من فرداي نه چندان دور داماد بصيرالملك مي شوم.محبوب من هم خيلي از معصومه بهتراست ،خوب آنها دخترشان را دوست دارند مرا هم دوست خواهم داشت ،مشوم دامادشان ،پسر هم تا بيايد آدم بشه، من پسرشان شده ام ،انيس خانوم گفته بود كه مادره تازگي پسر آورده ،مي دانستم برادر كوچكي دارد ،اما كو تا او بيايد عصاي دست پدرش بشود ،رحيم خودش همه كاره ميشود ،محبوبه محال است...​



اما گاهي دلم چرگين ميشود، به نظرم مي آيد زيادي پررو است .آخه دختر به اين پررو يي؟ من يك بار هم نگاهش نكرده بودم م اصلا واخود نبودم او مرا به اين راه كشاند ،رحيم نجار بودم و به نجار بودنم شاد ،كار مي كردم مزد مي گرفتم با زندگي كنار آمده بودم ،اول آمد قاب سفارش داد بعد گل آورد ،اگر او شروع نكرده بود من خر كي بودم كه خاطرخواه دختر بصيرالملك شوم،شايد حق با ناصر خوان است جاي ديگر بند را آب داده ،رحيم بيچاره را دست انداخته.​



انيس خانوم خبر آورد:​



-واي نمي دانيد كشور خانم چقدر عصباني بود هر چه فحش داشت نثار زن برادرش و دخترهايش كرد مثل اينكه ان يكي برادرش كه عموي دختره مي شود براي پسرش خواستگاري كرده اما دختره باز هم گفته نه ،كشور خانم مي گفت الكي مي گويد مادرش آش و لاش اش كرده ،الكي مي گويند ،از آن مادر همان دختر.​



خب پس محبوبه گفته بود كه مي خواهند به پسر عمويش شوهر بدهند ،راست مي گفت كه قبول نميكند و نكرده،خبرش هم پيچيده.​



دلم براي محبوب تنگ شده ،دختر بيچاره چه مي كشد ؟ اگر راست راستي آش و لاش اش كرده باشند چي؟دلم مي خواست پيشم بود دست هايش رات مي بوسيدم چشمهايش را مي بوسيدم سرش را روي سينه ام مي گذاشتم و غمش را مي خوردم.​



مجال من همين است كه پنهان عشق او ورزم​


كنار بوس و آغوشش چه گويم؟چون نخاهد شد.


فقط خدا مي اند اصل موضوع چيه؟شايد همين هم نقشه باشد ،شايد مي خواهند مردم راست راستي باور كنند كه دختره خواستگارها را رد ميكند.اين دفعه از توي خودشان خواستگار تراشيده اند...​



اگر راست باشد؟ اگر محبوب پاك نباشد؟اگر مرا دست انداخته باشد؟اگر آن همه ابراز عشق و علاقه جزو نقشه بوده باشد؟اگر...​



جلوي در دكان رسيدم.​



يعني چه؟چشمهايم را ماليدم ،خواب مي بينم؟دوروبر رانگاه كردم واضح و روشن بود پس خواب نمي بينم ،چنگ زدم به موهايم فدردم امد خواب نيستم بيدارم ،اما موضوع چيه؟در دكان بسته بود و دوتا چوب بلند را شكل ضربدر به در دكان كوبيده بودند اين چه معني دارد؟​



پاهايم شل شد،بي اختيار كنار ديوار نشستم ،دكان را بسته اند نه براي يك روز و دو روز اين ميخ كوبي كردن يعني براي خيلي زمان طولاني ،اوستا چه شده؟اوستا را چي كارش كرند؟خاك بر سر شدم ،باز هم بيكار شدم،بيچاره شدم،خودت يادت رفت ميگفتي ديگه ميگذاري از اين محله ميروي؟منتها رويت نميشد كه به اوستا بگويي كه ديگر نمي آيي؟مگر خودت نگفتي كاش اوستا در دكان را ببندد؟آره يادم است ،اماخداجان قربان حكمت بروم چرا هميشه دعاهاي بد را مستجاب مي كني؟ ماغلطي كرديم ،نفهميديم ،جاهل بوديم ،مزخرفي از دهانمان در امد تو ديگه چرا؟برو رحيم از اينجا برو ،اين رحمت الهي است تو حاليت نيست،بگزار برو تو اگر بروي آب ها از آسياب مي افتد ،يا دختره گولت زده يا گول تو را خورده ،در هر صورت تا همين جا هم كه پيش آمده ،بس است ،بقيه را ول كن ،برو ،برو ديگر به پشتت هم نگاه نكنت فكر كن خواب وحشتناكي ديده بودي ،بيدار شو ،عاجز كه نيستي،،ماشاالله يك پا اوستا شده اي برو گذر ديگري ،برو دكان ديگري پيدا كن،بگذار گند قضيه بيشتذ از اين بالا نيايد.​



محبوبه را چه بكنم؟فقط من گير نيفتادم آن طفل معصوم هم درگير است.اون را ول كن پدر دارد مادر دارد ،ايل و تبار دارد تو مردي خودت و مادرت را بپا،دختره هزارتا پا د ارد،اما آخه دلم پيش اوست بي دل كجا بروم؟​



پسر خر نشو ،اين بچه بازي ها را بگذار كنار تو داري سرت را به باد ميدهي ،غصه دل د اري؟ ولش كن ،برو برو جرات داشته باش ،بلند شو اينجا چه كز كرده اي؟راه بيفت دنيا كه به آخر نرسيده ،روزي تو مقدر است .اين دكان و اوستا وسيله اند،هرجا بري روزي تو با تو هست ،رزاق خداست ،برو يا علي مدد.​



راه افتادم ،داشتم فرار مي كردم ،از آن محله از آن دكان از آن خاطرات ،خاطرات تلخ ،خاطرات شيرين ،فرار ميكردم ،از محبوب،از ميعادگاهمان،از در و ديوار دمد گرفته دكان كه شاهد عشقمان بودند،رازو نيازهايمان را در لا به اي درزها و جرزهايشان جا داده بودند.ميدويدم،داشتم فرار ميكردم ،بي دل،بي كس ،بيكار ،نه غصه كار را داشتم نه غم بي كسي را فقط دل گم كرده بودم ،دلم انجا بود ،پيش آن دخترك كوچك كه يكباره بزرگ شد ،آن محبوبه ي شب ،آن مونس روز ،دلم را برد فپس نمي دهد.​



بيدل گمان مبر كه نصيحت كند قبول​


من گوش استماع ندارم لمن يقول


وقتي ايستادم جلوي خانه اوستا بودم.​



حواسم پ​



رت بود ،گويا به شدت دقالباب كرده بودم ،شايد هم بكارت.​



صداي زن اوستا از پشت در شنيدم كه دمپايي هايش را روي آجرهاي كف حياط مي كشيد و غرغركنان مي امد .​



-سر آورده؟​



در راباز كرد تا من را ديد جاخورد بربر نگاهم كرد .​



-چته؟بي ريش؟ هوس لاس ناصري كردي؟​



-؟؟!!​



چي شد؟ چي گفت؟ منظورش چي بود؟ديدم اوستا دوان دوان امد.​



-برو كنار زنيكه ي احمق و بامبي زد توي سرش .​



گوئي از خواب بيدار شدم.اوستا؟دست روش زنش بلند كرد؟آخه چرا؟ اوستا به ان مهرباني،به ان خوبي؟ غم خودم را فراموش كردم ،بد دل شدم.اوستا از اوج آسمان تصورات من افتادپايئن،مرد به ان خوبي،آن همه فداكار ،آن همه با گذشت ،داغ فرزند را به دل گرفت اما نخواست كه دل زنش را بشكند ،از اين كه با او درشتي كرده بود بعد سال ها پشيمان بود ،حالا دست روي همان زن بلند مي كند؟؟آنهم جلوي من؟ جلوي يك غريبه؟​



چيزهايي گفت كه شنيدم و موضوع بسته شدن در دكان را هم فهميدم ،مي دانستم زير سر بصيرالملك اسنت اما مسئله خودم رنگ باخت.​



كار اوستا حسابي پكرم كرد ،خيلي ناراحت شدم ،خدايا چرا؟آن زندگي خوب و پر صفا و صميميت كه داشتند كو؟يعني آخر زندگي اين است؟يعني عشق همان طور كه بناگاه مي آيد به ناگاه هم مي رود؟منهم با محبوب اينجوري مي شويم؟عشق به اين آساني تبديل به نفرت مي شود؟​



پس خدايا ازدواج مقدس نيست ؟اگر هست چرا آخرش به كثافت مي كشد؟اين چه زندگي است؟ اين چه زن و شوهري است؟من هميشه فكر مي كردم كه اوستا مرد خوشبخت است،منهاي اينكه بچه ندارد كه آن هم در پرتوي عشقش به زنش رنگ باخته بود.پس اشتباه مي كردم؟​



رحيم !رحيم !پس تو شاهكار ناداني هستي،هر چه مي كني اشتباه ا ست ،تا حالا هر چه رشته اي پنبه شده است آن از عشقت ،اين از كارت ،آرزوهايت ،دعاهايت ،اوستايت ،....​



خدائي بود دكان بسته شد ،اگر باز هم بود من ديگر نمي خواستم چشمم به چشم اوستا بيافتد...بدم آمد،خيلي ،خيلي​



ديدي رحيم؟خودت جواب خودت را دادي ،ديدي چگونه يك لحظه و با يك حركت اوستاي محبوب تو منفور شد؟مگر دوستش نداشتي؟ مگر مديونش نبودي؟ مگر اين همه سال به وجودش به بودنش به آمدنش و رفتنش عدت نكرده بودي؟چه شد؟با يك حركت ناجور كه از او ديدي ،حالا حاضر نيستي ديگر به صورتش نگاه كني .،عشق همينجوري تبديل به نفرت مي شود ،محبوب منفور ميشود ،معشوق دشمن مي شود ،خانه آبا خراب مي شود ،گرماي محبت به سرماي عداوت مبدل مي شود،يك كلام رحيم آقا بهشت ،دوزخ مي شود.​



خيلي راحت ،خيلي آسان ،به يك چشم بهم زدن ،با يك تلنگر ،همه چيز از بين ميرود از اوج آسمان به حضيض زمين مي افتي ،پس بايد مدام مواظب باشي .مدام خودت را بپايي .حرفت را ،كارت را ،حركت چشم و دستت را ،مبادا مبادا يك نقطه بي جا بيافتد كه معني ،كاملا برعكس مي شود.​



از آنچه كه در اين اواخر اتفاق افتاده بود احساس مي كردم كه حالت نرمش و شكنندگي مرا تعقيير داده.يدل شده بودم ،وحشي شده بودم .فهميده بودم كه دنيا به آن پاكي و خوبي كه من فكر مي كردم نيست .گاهي بي آنكه تو تصورش را هم كرده باشي ،تهمت مي خوري،گناهكارت مي دانند ،نسبت به تو عداوت مي ورزند.من بيچاره چه هيزم تري به زن اوستا فروخته بودم ؟چرا با من آنطوري كرد؟ چرا آنطوري گفت؟من كجا و حرفهاي او كجا؟​



تا وقتي كه ناصر خان براي من توضيح نداده بود ،اصلا نمي دانستم ناصرالدين شاه گردن شكسته چكاره بوده و چه گندي كاشته ،اين متلك ها چه بود كه بارم هم زير سر زن اوستا بوده است ،نميدانم الله علم.​



دو روز بود كه پشت سر هم طبق عادت ،جلوي دكان دست به بغل مي ايستادم ،مطمئن بودم كه اوستا نمي آيد ولي ببوي محبوب مي آمدم.به دنبال دلم مي آمدم ،اگر مي آمد و در دكان را بسته مي ديدو مرا نمي ديد حتما غصه دار مي شد ،دستش به هيچ جا بند نبود چه مي كرد؟نكند مثل مريم خودش را بكشد؟اين فكر ديوانه ام مي كرد ،ديگه همان جا مي ماندم،جلو تر از آن را نمي توانستم مجسم كنم.​



اگر به خاطر من اذيتش كنند ؟اگر پافشاري بكند و كتكش بزنند؟اگر پدره عصباني شود و شكمش را پاره كند؟من جي ميكنم؟هان؟چه مي كنم؟شانه هايم را بالا انداختم،​



من هم خودم را مي كشم،ديگه بعد از او زندگي را چه بكنم؟همه چيز را كه از دست داده ام ،فقط نفس برايم مانده كه آن هم فداي او ،صداي چرخ درشكه هشيارم كرد.​



گوشهايم را تيز كردم ،بله درشكه بود.اين هم جناب بصيرالملك ،نگاه غضب آلودي به طرفم پرتاب كرد گويي نگاه كه به من خورد منفجر شدم،تركيدم ،از جاكنده شدم و بي آنكه تصميم قبلي داشته باشم دويدم ،فكر كردم طول كوچه را با دو قدم طي كردم رسيدم دم درشكه پريدم روي پله درشكه گفتم آنچه را كه مي خواستم ،راز دل گفتم ،گفتم خاطر خواه دخترتان من هستم شايد گفتم كه او هم خاطر مرا مي خواهد ديگه چه چيزهاي ديگري گفتم بماند ،سوزش شلاق بيدارم كرد سوخت ،گوشت تنم را كند ،خونم را ريخت بيدار شدم ،هشيار شدم ،تصميم ام را گرفتم هر چه باداباد.​



 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
*********************************​



نه رحيم از جلوي دكان ايستادن كاري ساخته نيست برو و بگرد خانه شان را پيدا كن ،مادرت را بفرست خواستگاري يا آهان يا نه.دختر مثل درخت گردو است ،هر كسي رد ميشه يه سنگ مي زنه كه يك گردو بيفتد ،هزارتا خواستگار ميره و مياد ،كتك كه نميزنند مادرم را كتك نزنند ،خودم به جهنم.​



راه افتادم ،خانه شان آشنا تر از آن بود كه معطل شوم ،خانه بزرگ اشرافي ،دري به بزرگي تمام خانه ما ،درختها از ديوارها هعم بالاتر بودند ،ساختمان بزرگ گچ كاري شده ،همه چيز عالي ،همه چيز مرتب.رحيم برگرد خاك بر سر اينجا جاي تو نيست تو به اين طبقه تعلق نداري ،پسر سورچي اين ها وضعش بهتر از وضع تو است ،ديوانه اي،خيالات واهي مي كني ،برو ،برو ،برو.​



و من به جاي اينكه به نقطه مقابل بروم دور شوم گويي دستور براي جلو رفتن بود ،دور تا د.ر خانه را طواف كردم .محبوبه من در اين خانه است ،چكار مي كند؟هر كاري مي كند بكند ،مهم اين است كه به ياد من باشد ،فراموشم نكند ببين چند روز است كه نديدمش ،نكند به زور از اين خانه دورش كرده اند،مي تونند چرا كه نه.يك خانه ندارند كه ،اين جور آدمها در كرج يا شميران هم خانه دارند ،ييلاق قشلاق مي كنند ،مثل ما نيستند كه زمستان و تابستان در همان خانه يك وجبي بمانيم.ييلاق مان بالاي بام باشد و شقلاق مان زير زمين.​



ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويش​


بيرون كشيد بايد از ورطه رخت خويش


پشت خانه كوچه باغ طويلي بود اما مزبله كثيف ،محل قضاي حاجت حيوانات و آدم هاي حيوان صفت ،اما هر چه بود جاي مناسبي بود !مي شد دور از چشم آدمهاي فضول چند لحظه اي محبوب را ديد،و راز دل گفت .خوب خانه را شناختم برگشتم چه بكنم؟ آيا هر روز بيايم جلوي دكان بايستم اين دفعه ديگه شوخي بردار نيست .ممكن است بصيرالملك با آژان خدمتم برسند .​



برگشتم خانه كو قلم و دواتم؟مدتي بود چيزي ننوشته بودم ،براي دلم مي خواستم بنويسم ،نوشتن هم مثل غم دل به چاه گفتن است ،سبك مي شوي تشنه مي شوي.​



راهي است راه عشق كه هيچش كناره نيست​



آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست​



راهي است راه عشق كه هيچش كناره نيست​



آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست​



چندين و چندين بار نوشتم در حالي كه قدم به قدم به جان فدا كردن در راه محبوب نزديك تر مي شدم.يك تكه كاغذ كوچك بريدم دورش را باقيچي صاف كردم ،و رويش نوشتم :​



پشت باغ خانه تان منتظر هستم .​



صبح رفتم سراغ عليمردان ،جلوي در سقاخانه آفتابه و جارو به دست داشت ،راه منتهي به دكان را جارو مي كرد .​



-عليمردان !هيس!​



-سلام .​



-بيا اين ور كارت دارم.​



بي محابا جارو را انداخت زمين و دويد به طرفم.​



-ببين عليمردان دكان بسته است ،« ديدم مي دانم. » من نمي توانم هر روز بيايم و اينجا بمانم ،قرار است دختر خانمي كه اينقده است ،چادر چاقچول كرده بياد با من كار دارد ،خنده اي شيطنت آميزي كرد و گفت «مي فهمم» با دستم پشت گردنش ،آي شيطان خنديد :«پيش مي آيد » ،عجب بچه تخسي بود گفتم :ببين اين كاغذ را وقتي آمد ميدي بهش ،فهميدي؟قدش يه خرده از تو بزرگ تر است .گفت:« مي شناسم دختر آقا بصير الملك را مي گويي؟»اِ !تو از كجا مي شناسيش؟گاه گاهي مي آد از اينجا رد ميشه و شمع روشن مي كنه،الهي برايش بميرم او هم مثل من متوسل به خداشده،خدا ميشه به ما دوتا رحم كني؟​



-ببين عليمردان خيط نكاري؟​



باز هم خنديد:«بيخيالش» ،چه جوري ميدي؟« تو كارت نباشد اگر علي ساربان است مي داند شترها را كجا بخواباند.» ،پسر مواظب باش به كسي ديگه اي ندي خوب؟«گفتم كه بيخالش » يه دوهزاري گذاشتم كف دستش ،«آقا رحيم ما نمك پرورده ايم »دلم برايش سوخت ،كاش بزرگ تر ها هم صفا و صميمت عليمردان را داشتند . خداحافظ عليمردان ،«خداحافظ ،نگران نباش علي آقا قوي »​



داشتم دور مي شدم كه به صداي پايش برگشتم.هان چيه؟نفس نفس ميزد«بگم كي داد؟»ترسيدم يك دفعه عوضي بدهد گند بالا بيايد .گفت : نه ،اسمم را نگو ،بگو نجاره داد.-باشه. خنديدو رفت.​



ديگه تصميم را گرفته بودم به راهي افتاده بودم كه اصلا برگشت نداشت ،ديگه اخيار دست خودم نبود يكي انگاري از پشت هول ام مي داد،يا يكي از جلو مي كشيدم ،يا با هم زنده مي مانيم و زندگي مي كنيم يا اگر فهميدم به من نارو زده اند و همه اين ها نقشه شيطاني است مي دانم چي كار كنم كه بصيرالملك از دبدبه و كبكبه بيفتد ،همان دم حجله به جاي گربه خود عروس بي عصمت را مي كشم ،حالا كه به پولشان مي نازند و فكر كرده اند كه مي شود دل رحيم بي كس و كار را بازيچه قرار داد من هم مي دانم كه چه بكنم ،گناه دارد؟گناه اين است كه زندگي مرا به آتش كشيده اند.پدرپدرسوخته اش كارم را هم از من گرفت ،فقط به فكر زندگي خودشان هستند ،اصلا فكر نكردند كه رحيم بيچاره بعد از بيكاري چه خاكي توي سر خودش بريزد؟گاوهاي خوش علف ،آدمهاي جلف عرق خور.​



وقتي رسيدم خانه مادرم از بيرون آمده بود ،داشت چادرش را تا مي كرد.​



-سلام مادر.​



-عليك سلام رحيم .چه خبر؟​



-چه خبري بايد باشد؟​



-دختره پيداش نشد؟​



-نه.​



-بلا گرفته آمد آتش را روشن كرد و گم و گور شد.​



با وجود اينكه مي دانستم حق با مادر است اما دلم نمي ؟آمد كه به محبوب من نامهرباني كند ،بد بگويد ،نفرينش كند.لباس ام را در آوردم و بي حال روي زمين دراز كشيدم.​



-رحيم رفته بودم پيش ملاي محله .​



-براي چي؟​



-گفتم يك استخاره اي بكنم ببينم آخر عاقبت كارمان به كجا ميرسد ؟اصلا صلاح است ؟مصلحت است ؟​



-خب؟​



-ملا كتاب دعا را باز كرد .يه چيزهايي خواند كه نفهميدم.خبيث خبيث مي گفت ،حاليم نشد ،گفتم آقا قربان جدت بروم به زبان خودمان بگو چه نوشته؟من كه سواد ندارم .​



گفت خلاصه مطلب مادر اينكه آبگرمابه پارگين را شايد.باز هم حاليم نشد ،گفت مادر اگر پسرت پسر خوبي است ،گناه نكرده ،معصيت نكرده ،پاك است محال است دختر ناپاك نصبيش شود ،ولي اگر ناپاك و گناه كار باشد دختر پاك هم گير بياورد در طول زندگيش دختره پايش خواهد لنگيد اين دنيا دار مكافات است !​



-خب بلاخره چي فهميديم؟​



- رحيم من از تو مطمئنم هستم مي دانم كه خودت هم مثل يك دختره باكره پاكي ،دلم روشن شده انشالله كه دختره خلافي نكرده ،خشگلي تو ،اوستايي تو ،دلش را برده ،دورو برش را مردهاي كچل شكم گنده يا لاغرو ترياكي را ميبيند ،مثل تو نديده تا ديده عاشقت شده.​



خنده ام گرفت گفتم :مادر راست گفتند كه سوسكه به بچه اش مي گه الهي قربان پاهاي بلورت.​



-رحيم خودت را دست كم نگير ماشالله هزار ماشالله مثل گلي.​



-پس مادر اين گل آماده شده كه بره خواستگاري ،آهان ؟​



مثل اينكه اين قسمت را پيش بيني نكرده بود ،خيلي جا خورد.​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
270- 274

- نه رحيم ، اينرا از من نخواه ، آدم بايد به اندازه گليم اش پايش را دراز کند ، خودت برو ، از تو خوشش آمده ، اما منو ممکن است از در کوچه بيرون بيندازند ، يک عمر طوري نکردم که حرف بد بشنوم ، سر پيري ، بي آبروئي بالا مي آورند ممکن است به خدم و حشم اش دستور بده پس گردنم را بگيرند با يک اردنگي بيرونم کنند آنجا رو که بخوانند نه آنجا که برانند .
- غلط بکنند مگر شهر هرته ؟
- آي رحيم بالاتر از من را کشتند صدايش در نيامده لگد زدن به سر زن بيوه بيکسي که کار ندارد.
- دختري که پسر را مي خواد مادرش را هم بايد بخواد ناخن را که نميشه از گوشت جدا کرد ، پسر زن ميگيره معني اش اين نيست که مادر را بايد طلاق بده .
- حالا تو بکار خودت برس ، مادر را ولش کن ، مادر هم براي خودش خدائي دارد .
- پس تو نري ؟ کي بايد بره خواستگاري ؟
کمي فکر کرد و گفت : شايد انيس خانم را بفرستيم آشنا داند زبان آشنا .
هر روز دو بار به عليمردان سر مي زدم با تاسف مي گفت " خبري نيست " غير از اون هيچکس هم دور و بر دکان ما آفتابي نشده ؟ " نه رحيم آقا ، مگر يکي ديگه هم بعله ؟ خنديدم ، نه پسر منظورم مثلا اوستا خودش يا بصير الملک است ، " نه مردي اينورها نديدم "
تا اينکه ظهر يک روز گرم مرداد ماه بود که عليمردان وقتي مرا از دور ديد بطرفم دويد ، چنان خوشحال بود که گوئي براي خودش امر خيري اتفاق افتاده " دادم آقا رحيم دادم " چي گفت ؟ " والله يه خرده اول بد عنقي کرد دلم را شکوند اما بعد مژدگاني هم داد " و سکه اي را که محبوب کف دستش گذاشته بود نشانم داد ، بگذار توي جيب ات ديدم ، گم مي کني ها ، با سرش اشاره کرد که نه .
دويدم ، بطرف ميعادگاه دويدم ، همانجائي که گفته بودم .
کوچه اي جلوي رويم بود که بر عکس باغ محبوب بسيار کثيف و گندآلود بود ، تصور گلي در ميان اين مزبله آزارم داد ، چرا ما بايد در همچو جاي کثيفي وعده ديدار داشته باشيم ؟ پشت ديوار پر از گل و ريحان است اما حيف که ما اجازه ورود به آنرا نداريم ، محبوبم آمده بود کنار ديوار ايستاده بود مظلوميت از تمام وجودش نمايان بود دلم مي خواست با مهرباني در آغوشش بگيرم و از او بخاطر اين ميعادگاه کثيف پوزش بطلبم ولي نه ، به خدايم قول داده ام که دست از پا خطا نکنم .
کف دو دست را در مقابل خودم بروي هم گذاشتم .
- سلام
- سلام
روزهائي را که نيامده بود شمرده بودم مي دانستم چند روز از آخرين ديدارمان مي گذرد .
- اين بيست و سه روز را کجا بودي ؟
- زنداني بودم
دلم هري ريخت ، نکند بخاطر آنچه که گذشته زندانيش کرده اند که گند را بدتر بالا نياورد ؟ مثل اينکه متوجه حيرتم شد گفت :
- به پدرم گفتم ، او هم قدغن کرد که از خانه خارج شوم . دکان تو چرا بسته ؟
لبخند رنگ پريده درد آلودي بر لبم گذشت .
- نمي داني ؟
- نه
- از پدرت بپرس
- چه طور ؟
- پدرت دکان را خريده ، ده روزي مي شود ، يک روز صبح که سر کار آمدم ديدم در دکان را بسته اند و ميخکوب کرده اند ، فورا شستم خبردار شد ، فهميدم قضيه از کجا آب مي خورد ، رفتم پيش اوستا ، گفتم چرا دکان را بسته ايد ؟ گفت بصيرالملک آدم فرستاد و پيغام داد که قيمت دکان را بگو ، من گفتم فروشنده نيستم ، گفت بصيرالملک فقط از تو قيمت دکان را پرسيد جواب سوالش را بده ، من هم قيمتي گفتم که گران تر از قيمت روز بود فرستاده اش رفت و آمد گفت بصير الملک گفت دو برابر مبلغ مي خرم به شرط آن که از فردا ديرتر نشود ، من هم قبول کردم همين .
با يک حرکت سريع پيچه اش را بالا زد و گفت :
- پس پدرم تو را بيکار کرد ؟ تو را از نان خوردن انداخت ؟ آخر زهر خودش را ريخت ؟
احساس کردم خون تمام رگهايم توي صورتم جمع شد ، خدايا اين دختر را چقدر دوست دارم گفتم
- عوضش اين ترياق شفايم را داد .
مثل اينکه حرفم را نشنيد يا شنيد و بروي خودش نياورد باز گفت :
- تو را از نان خوردن انداخت ؟
خيلي دلواپس کارم و نانم بود گفتم :
- لابد مي دانسته که دور از تو نان از گلويم پائين نمي رود ! ...
خودم از حرفي که زده بودم خنده ام گرفت ، رحيم با حجب و حيا ، رحيم کم حرف بي زبان ، رحيمي که تا بامروز صورت زن نامحرمي را نديده بود ، چه شجاع شده ! چه زبان در آورده ، خدايا اکسير عشق معجزه مي کند ادم را از اين رو به آن رو مي کند ، اين دختر ، به اين نازنيني به اين مهرباني ، والله باورم نمي شود دختر بصير الملک عاشق من يک لاقبا شده ؟! شده که شده مهم اينست که پايان اش خوش باشد .
- از اول مي دانستم تو را به من نمي دهند .
- بيا خواستگاري بيا به پدرم بگو که مي خواهي وارد نظام بشوي ، که مي خواهي صاحب منصب بشوي مگر نمي خواهي ؟ هان ؟
چرا نمي خوام ؟ تمام وجودم ترا مي خواد ، تک تک اعضايم ترا مي طلبد معلومه مي خوام
- چرا مي خواهم ، ولي فايده ندارد ، اصلا نميگذارد حرفم را بزنم
- چرا ، چرا ، وقتي تو را ببيند ...
طفلکم فکر مي کرد ، پدرش هم مرا از ديد او نگاه مي کند ، فکر مي کرد مرا ببيند ، تسليم مي شود ، رحيم با چشم ابروي خوشگل را
- پدرت مرا ديده
- چي ؟ کي ؟ کجا ؟
خيلي تعجب کرد باورش نمي شد ، اصلا نمي توانست تصورش را هم بکند ، لحظه اي را که روي رکاب درشکه پريدم را ياد آوردم ، ناراحت شدم ، هر چه باداباد بايد بگويم چه شده ، مگر نمي خواهم محرم اسرارم باشد ؟ مگر قرار نيست زنم باشد ؟ خب از همين حالا بايد صادق باشم .
- وقتي پدرت دکان را خريد و در آن را تخته کرد ، باز هم يکي دو روز مي آمدم دم دکان مي ايستادم و کشيک مي کشيدم ، کشيک مي کشيدم تا تو بيائي و نيامدي ، نمي دانستم چه بکنم ! چه طور تو را ببينم ، مي ترسيدم به زور شوهرت داده باشند ، به همان پسر عمويت ... اسمش چه بود
- منصور
- آهان ! براي همان منصور خان ، خيلي مالدار است نه ؟
وقتي صحبت پولداري کسي پيش مي آمد من ديگر کاري نمي توانستم بکنم ، در برابر ثروت بي حساب اين و آن من يک لاقبا چه داشتم که رو کنم ، و اين ها ، اين طبقه اعيان و اشراف ، بنده پول و غلام زر بودند ، از نگاهم حالت سرزنشم را درک کرد و با لبخند محزوني نگاهم کرد ، طفل معصوم اين که مي دانست من شاگرد نجار بيکس و بي چيزي هستم ، اين را ديگر چرا قاطي آنها کردم ؟ از سرزنشي که بناحق روا داشته بودم شرمنده شدم . ديگر نتوانستم به چشمهاي گله بارش نگاه کنم ، سرم را پائين آوردم :
- هر چه منتظر شدم نيامدي ، تا اين که يک روز درشکه پدرت را ديدم که از جلوي دکان رد مي شود ، کروک آن را عقب زده بودند و آقا جانت در آن لم داده بود ، وقتي جلوي دکان رسيد زير چشمي مرا ديد که دست به سينه ايستاده ام ، به روي خودش نياورد ، بي اختيار شدم ، به خود گفتم دخترش را کجا پنهان کرده ؟ چه به روز او آورده ؟ جلو پريدم و دهنه اسب ها را که آهسته کرده بودند تا بپيچند گرفتم و گفتم آقا عرض داشتم .
بی اراده چنگ زد به صورتش و گفت : وای خدا مرگم بدهد
- چرا ؟ خدا نکند فرشته ای به وجاهت شما بمیرد ، به دنبالش فوج فوج جوان ها فنا می شوند ...
با نگاهم می خواستم اثر کلام ام را در چهره اش بخوانم ، از فوج فوج جوان گفتن منظوری داشتم اما باز هم خودش را به نشنیدن زد .
- خوب ؟ بعد ؟

- آقا با چنان خشمی به من نگاه کرد که زانوهایم سست شد اگر نفتی داشت آتش می کرد .
رو به جلو خم شد و با صدای آهسته و بم ولی بسیار خشمناک گفت : بگو ، سر جلو بردم می خواستم هیچ کس نفهمد درشکه چی نفهمد ، اهل محل نفهمد ، آهسته در گوشش نجوا کردم : چرا اذیتش می کنید ؟ دست از سرش بردارید ، من هستم که می خواهد زنم بشود ، با من طرف هستید .
مثل اینکه مار پدرت را گزیده باشد ، کبود شد ، به طوری که به خودم گفتم الان خدای نکرده جلوی پایم می افتد و تمام می کند ، نگاه پر کینه ای به سراپایم انداخت ، یکی دو بار خواست نفس بکشد و حرفی بزند ، صدایش بالا نمی آمد ، بعد یکدفعه مثل فنر از جا پرید ، تا سورچی بیچاره آمد به خودش بیاید ، شانه او را با دست چپ از پشت گرفت و چنان او را عقب کشید که یک پایش به هوا بلند شد و چیزی نمانده بود به زمین پرت شود دست راست مرد بیچاره با شلاق به هوا بلند شد ، پدرت مثل شیر غرید : " این را بده به من ببینم " او شلاق را از دست سورچی قاپید و تا بیایم بخودم بجنبم چنان شلاق را بر بدنم کوبید از بالای زانو تا سر شانه ام پیچید و همان جا محکم ماند . پدرت می خواست شلاق را بکشد و دوباره به بدنم بکوبد ، ولی شلاق سر جایش چسبیده بود من هم با آن جلو کشیده شدم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه275-279

خون از محل شلاق بیرون زد وپیراهنم پاره شد پدرت که دید شلاق از بدنم جدا نمی شود به صدای بلند از میان دندانهای به هم فشرده اش فریاد زد:حرامزاده مزلف اگر یک بار دیگر حرف او را بزنی می دهم گردنت را خرد کنند اگر باز این طرفها پیدایت بشود مادرت را به عزایت می نشانم.
شلاق خود به خود شل شد از دور بدنم افتاد پدرت شلاق را جلوی سورچی پرت کرد وگفت:راه بیفت ورفت,ببین چه به روزم اورده.
با تعجب نگاهم می کرد دست کردم از جیب بغلم تکه پیراهن سفیدم را که خون آلود بود بطرفش دراز کردم رنگش پرید لبای گلگونش سفیدش شد پارچه را گرفت گفتم:
بگیر پیشت باشد یادگاری خون ما هم به خاطرت ریخت باکی نیست.
از میان لبهای لرزانش صدای محوی به گوشم رسید:
آخ.
یه خرده نگاهش کردم این دختر مثل گل این دردانه اشراف زاده این محبوب نازنین من است که به خاطر من نگران شده ناراحت شده رنگش پریده الهی من پیش مرگش شوم گفتم:
حالا می گویی چه بکنم؟می خواهم بیایم خواستگاری سرم برود هم دست بردار نیستم.
صبر کن خبرت می کنم.
چه طوری؟
نشانی خانه ات را بده.
یه خرده نگران شدم فقط مانده پدرش خانه مان را بر سرمان خراب کند گفتم:
چه فایده دارد؟اجاره ای است اگر پدرت بو ببرد آن جا را هم می خرد.
خیلی فوری تصمیم گرفت گفت:
خوب از توی حیاط خانه مان می ایم آخر باغ وبرایت کاغذ می اندازم همین جا کاغذ را می پیچم دور سنگ و از سر دیوار پرت می کنم گاهی بیا اینجا سر وگوشی آب بده.
هه گاهی بیام؟من هرروز این دور وبر ها پرسه می زنم چه کنم؟پدرت کارم را گرفته وتو قرارم را.
گفت :دیگر باید بروم.
هر چند تصمیم گرفته بودم دستم به دستش نخورد اما دلم می خواست چیزی را که به دستهایش به تن وبدنش خورده را در سینه ام بفشارم روی قلبم بگذارم ببویم ببوسم گفتم:
من این همه یادگاری به تو داده ام زلفم را خون تنم را تو به من چه یادگاری می دهی؟
همیشه اماده جواب بود همیشه,گفت:
اول بار که من به تو یادگاری دادم؟
!؟چه یادگاری؟
دلم را


18


دو سه روز سر ظهر رفتم توی کوچه باغ قدم زدم دور خانه اش را طواف کردم گوش خواباندم خبری نبود وقتی از او بی خبر می شدم هزار فکر ناجور به کله ام هجوم می کردایا چه شده؟بلاخره پسر عمو دلش را برد؟بلاخره بزور بعله را گفت؟حالا چکار می کند؟خوش است؟سرش بر دامن منصور اقاست؟رحیم تو ول معطلی پسر هیچ دیوانه ای آ«همه بیا وکیا را ول می کنئ می اید به نان خالی تومی سازد؟
گاهی فکر می کردم آن پدر که من دیدم اگر خشمگین شود دخترش را هم می کشد,آیا محبوبه مرا کشته است؟آیا مثل پدر مریم چالش کرده؟مادرش که اوستا تعریفش می کرد چه می کند؟مادرش هم درد دل دختر را نمی فهمد؟زن که باید از دل دختر بهتر خبر داشته باشد محبوب من چه بلایی سرت آوردند؟رحیم بمیرد اگر تو ازرده باشی.

الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا تنت چندین اشنایی
دو تنها دو سرگردان دو بیکس
دد ودامت کمین از پیش واز پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم توانیم
که میبینم که این دشت مشوش
چرا گاهی ندارد خرم وخش
مگر خضر مبارک پی در اید
که این تنها بدان تنها رساند



بعد از یک هفته سرگردانی بلاخره پشت دیوار خانه اشان گلوله ای کاغذ را کنار دیوار پیدا کردم کاغذ را دور سنگ کوچکی پیچیده واز روی دیوار پرتاب کرده بود برداشتم گذاشتم توی جیبم دلم به شدت می زد تا از جلوی درشان وکوچه شان رد شوم مردم وزنده شدم برایم این لرزیدن وترسیدن عجیب بود هر روز میایم هر روز از اینجا رد می شوم چرا امروز اینقدر دل نگران ومضطرب هستم؟بعد از اینکه از ناحیه خطر دور شدم دستی روی سینه ام که خاطر محبوبم را در ان جا داده بودم کشیدم کاغذ با سنگ روی قلبمم بود چرا اینقدر نگران بودم هان؟هر روز دست خالی می امدی ودست خالی می رفتی امروز نشان او بر سینه ات بود اگر ترا می دیدند اگر ترا می گرفتند وبقصد کشت کتک ات می زدند واین نامه را بدست می اوردند جان محبوبت خپحتما"به مخاطره می افتاد پدر اگر خط دخترش را توی دستهای تو می دید اول ترا می کشت بعد بسراغ دختر دلبندش می رفت.
خوشم امد لذت بردم دلهره من نه به خاطر خودم که به خاطر او بود,محبوب عزیزم کجا بخوانم؟کجا بروم؟اه که دکان چه جای دنجی بود خانه من بود از صبح تا غروب تنهای تنها با خیالات خودم با خاطرات او هیچ احدی مزاحم ما نبود..
دیدم توی کوچه اصلا امکان ندارد بتوانم نامه اش را بخوانم پس بروم به خانه انجا امن تر است وقتی وارد شدم مادر گفت:
الهی به خاک سیاه بنشیند کسی که ترا سرگردان کرد پسر به این بزرگی را علاف کوچه وبازار کرد آ[ه مرد هم اینموقع به خانه بر می گردد؟الهی ذلیل بشود بصیر الملک دکان را تعطیل کرد.
بدون اینکه جوابش را بدهم کاغذ دور سنگ را باز کردم:
پسر عمو را جواب کردم به او گفتم که او را نمی خواهم گفتم فقط تو را می خواهم رحیم فقط تو را
جمله آخر را دو سه بار خواندم باز هم یک ظرف پر از لذت از فرق سرم ریخت تا نوک پایم مرا دوست دارد مر امی خواهد این مهم است.
محبوبه نمی دانست که خبر جواب کردن پسرعمو را از انیس خانم خیلی زودتر اورده بود من می دانستم عمه اش این خبر را پخش کرده بود اما از زبان خودش شنیدن لذت دیگری داشت باز هم آن نامه توی جیبم چندین روز سرحالم کرد,هر روز به میعاد گاه می رفتم هر روز چشم به بالای دیوار داشتم که سنگی پرتاب می شود وپیامی می آورد.
وجببه وجب پشت خانه شان را شناخته بودم تمام درختهایی که انجا بود شمرده بودم.
پشت ساختمان قسمتی از دیوار به اندازه یک کف بشقاب ریخته بود خودشان خبر نداشتند من دیده بودم برای خودم فکر می کردم که وقتی دامادشان شدم خودم گچ واهک درست می کنم و آن قسمت را تعمیر میکنم اساسا" پدر محبوبه پا به سن شده بود حتما"پسرزرنگی مثل من لازم بود که به کارها برسد خدایا می شود روزی همراه پدر محبوب توی آن درشکه بنشینم؟خواهم گفت آقا جان بیاد دارید چه جوری با شلاق خونم را ریختید؟هم خواهد خندید هم شرمنده خواهد شد وحتما"به من تکلیف خواهد کرد که:
رحیم جان از گذشته یاد نیار.
خواهم گفت پدر حلاوت همه دلتنگی هایم را از بین برده اگر بخاطر محبوب سرم هم برود باکی نیست.خدایا می شود آنروز را به چشم ببینم؟
به مادرش خواهم گفت:اوستا محمود آنقدر از شما تعریف کرده بود که من ندیده دوستتان داشتم و او خواهد گفت رحیم من ترا ندیده اصلا دوستت نداشتم وخواهیم خندید خدایا یعنی می شود؟
ولی رحیم اینجوری که نمی شود تو فکر می کنیرحیم نجار را به این راحتی می پذیرند؟تو باید خودت را بالا بکشی به حد آنها .
می رسم اگیر بصیر دستم را بگیرد می رسم همیشه که نجار نمی مانم دری به تخته بخورد یک خرده سرمایه داشته باشم دست وبالم باز شد چوب فروشی راه می اندازم.نظام چی؟
به محبوب قول نظام دادی خببلی اگر خیالم از مادرم ومحبوب آسوده باشد نظام هم میتوانم بروم آقا ناصر می گفت رسته ای در نظام هستکه بیشتر به قد وقیافه توجه می کنند چیزهای دیگر را بعدا همانجا یاد می دهند نظام هم می روم مهم فعلا مساله رها شدن از این تنگناست.
حاج علی کجا هستی؟چرا امروز هیچ کس ته باغ نیست؟
صدا از پشت دیوار بود انگاری صدای محبوبم بود کمی مکث کردم شک کردم اخه من صدای بلندش را نشنیده بودم همیشه طوری ارام حرف میزد که من بزور می شنیدم چه بکنم چه بگویم خدا رو شکر زود تصمیم گرفتم یا خدا کمکم کرد که به عقلم رسید بگویم:
این کوچه چه قدر خاک وخاشاک دارد!
جب دختر باهوشی است اصلا به نظر من زنها خیلی باهوشتر و زرنگترند فوری صدایم را شناخت.
رحیم؟محبوب تو هستی تنهایی؟
اره
منتظر نماند وسنگ را انداخت وسط اسمان و زمین کاغذ از دور سنگ باز
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

280تا289






شد و مدتی معلق اینور و انور رفت تا کمی دورتر از من روی خس و خاشاک،رفتم به طرف کاغذ،برداشتم،یک جمله به نظرم رسید:
-به قصد کشت کتکم زدند.دلم فرو ریخت.دستهایم لرزید.هم خشمگین شدم هم ناراحت.
-کتک میزنند؟
-عیبی ندارد.
-عیبی ندارد؟خیلی هم عیب دارد،دارند زجر کشت میکنند.-
باور نمیکنند تو میخواهی بروی توی نظام،مگر نمیخواهی؟خدایا این دوره و زمانه عجب صاحب منصبها دل مردم را بردند،انگاری نظام بالاتر از همه جاست آخه نجاری چه عیب دارد؟هنر نیست؟کدام نظامی اگر جنگ نکرده باشد اگر آدم نکشد به بیاد مانده ؟اما میگویند اسم نجاری که تخت طاوس را ساخته بر پایه ی آن حاک است،
این آرسیهای رنگ برنگ کار نجارهاست.
-توی نظام؟چرا،میخواهم،..وقتی رفتم میبینید.
-کی میروی؟
عجب گیری افتادم،حالا اگر دخترشان زنم بود و میخواستم بروم نظام ناله و شیون میکردند،به هزار وسیله چنگ میزدند که برایم معافی بگیرند.
-والله دنبالش که رفتم....چند ماهی طول میکشد....ولی از سال دیگر عقب تر نمیافتاد.خواستم بگویم اگر آقا جانت دستش را روی سرم بگذارد همه کار میشود اما من تنهایی چه میتوانم بکنم.
پرسیدم:
-میای فرار کنیم؟
-وای نه خدا مرگم بدهد،میخواهی یکباره خونم حلال شود؟صبر کن ببینم چه میشود.
-آخر تا کی صبر کنم؟من که بیچاره شدم.
-اگر رضایت ندادند آن وقت یک فکری میکنیم.
-زودتر هر فکری داری بکن من دارم از دست میروم.من در این میان بدبخت شدم کارم را از دست دادم و ویلا در و داشت شدم.هر روز بجای اینکه در دکّان کار بکنم پشت دیوارشان سرگردانم ،بالاخره اینجوری نمیشود مرگ یکبار شیون هم یکبار.
-محبوب میگم....میشنوی؟محبوب..
دیگر جواب نیامد یا میشنید جواب نمیداد یا گذشته بود رفته بود.چرا لااقل نگفته بود میرود؟دوباره صدایش کردم،صدای پاهایش که میدوید از کنار دیوار شنیده شد:
-خداحافظ حاج علی آمد.
الهی براش بمیرم پس حاج علی را دیده بود که جرات نمیکرد حرف بزند،من چقدر بد دلم،چقدر بی انصافم،فوری هزار تا فکر ناجور به کلهام هجوم میکند،اما این حاج علی چکاره است؟


**********************************

رحیم آن روز که گفتی،پدرم با شلاق تو را زد و خونت را ریخت شرمنده شدم.
دلم سوخت،جگرم آتیش گرفت،آرزو کردم کهای کاش به جای تو شلاق پدر بر سر من میخورد،مرا میازرد اما با تو کاری نداشت.خدا دعام را چه زود پذیرفت...مادر به قصد کشت کتکم زد،رحیم اگر دایهام به دادم نرسیده بود،دیگر زنده نبودم.تمام بدنم کبود شده،تمام بدنم بنفش شده،اگر تو یک ضربه خوردی و خونت ریخت لااقل راه جلوی پایت باز بود و در رفتی،اما من ده تا بیشتر خوردم،خونم مرد و اسیر بودم و راه فرار هم نداشتم..
اما به امام رضا قسم که از کتک خوردن به خاطر تو هم خوشحالم،به هر یک از این کبودیها رو که نگاه میکنم چشمهای زیبای تو به یادم میاد.
لذت میبردم،نه اینکه فکر کنی تو را فراموش میکنم که دوباره به یادم میایی نه،اما یاد تو تو روی پست بدنم،توی گشتم،و درون استخوانم با خونم مخلوط میشود و سرپای وجودم را گرم میکند.تو بگریزی از پیش یک شعله ی خم من ایستادهام تا بسوزم تمام....نامه ی محبوبم را آنقدر خواندم که حفظ کردم،چرا انقدر اذیتش میکنند؟
چرا انقدر نامهربان و بی انصافند؟آخه مگر این دخترشان نیست؟اگر نامادری داشت،خوب یک چیزی،انهمه که اوستا خانم خانمها را تعریف میکرد پس کوو؟
خدایا به من رحم نمیکنی به آن دختر بی چاره رحم کن،خدایا کمک کن از آن خانه نجاتش بدهم،توی خانه صافا و صمیمیت مهم است فرش و قالی حریر به چه درد میخورد؟
محبوب من توی قفس گیر کرده توی قفس طلائی.اصلا نمیتوانستم باور کنم که مادری انقدر سنگ دل باشد که دختری را که خودش به دنیا آورده و از گوشت و استخوان خودش است اینچنین بی رحمانه بزند.
من تا به این سنّ،یک تلنگر از مادرم نخوردم،پدرم هم هیچ وقت مرا نزده بود.برای همان هیکوقت اهل بزن و جنگ و دعوا نبودم،تنها ضربه ای که خوردم از دست جناب بصیر و الملک بود.این مرد و زن عجب دست بزنی دارند،آن از زن و این هم از شوهر.
خدا ناصر چی بگم بکند،یک تخم لقی دهن مادرم و ذهن خودم شکست،که وقت و بی وقت سرک میکشد و تمام افکار مرا مسموم میکند.نکند این کتک به خاطره گندی بوده که مجبب بالا آورده و با زرنگی به پای من مینویسد؟نکند مادر داغ آن را به دل دارد والا بین من و محبوب مساله ای نیست که انقدر مادر و پدرش را عصبانی و دیوانه کرده باشد
گویا توی خانواده یشان هم چیز قریب و تازه ای نیست،انیس خانم میگفت عمه کشورشان بارها راجع به دایی حیدر که گویا از رجال دربار احمد شاه بوده و حالا در فرنگستان زندگی میکند صحبت کرده که دختر یکی یک دانهاش عاشق مهتر شد که بیست هم بزرگتر از خودش بود رفت و زنش شد،یعنی رحیم بیست و یک ساله ی نجّار که اوستا کار شده بدتر از مهتر پیر و پاتال است؟
اما اگر به من نارو بزنند میدانم چه کار بکنم،می دانم.مدتی بود که نقشه میکشیدم در همان حجله گاه،تکلیفم را با محبوبه ی ریا کار و پدر و مادر بی چشم و رویش معیّن بکنم.
چه میشود؟آخرش این است که مرا هم میگیرند میکشند،بکشند بهتر از ادامه ی زندگی ای است که با خیانت شروع شود و ادامه داشته باشد.
بعد تصمیمم عوض شد.
نه رحیم این کار درستی نیست اگر عروس ات را بکشی اول اونها پولدارند هم زر دارند هم زور نمیگذرند حقیقت بر ملا شود،نمی گذرند علم و آدم بفهمند که دخترشان بی عصمت بوده و تمام کاسه کوزهها سر بیچاره ی تو میشکند و بعد از تو،مادرت به خاک سیاه مینشیند.
اما کار بهتری میکنم،اگر فقط محبوب را بکشم میشوم قاتل ظالم و همه نفرینم میکنند همه توف به صورتم میاندازند و آخر سر هم گوش تا گوش میایستند و رقص مرگ مرا بر بالای دار تماشا میکنند و از اینکه به مکافات جنایتم رسیدهام همگی راضی میشوند.
برعکس اگر خودم شهامت داشته باشم که دارم،اول محبوب خیانت کار را میکشم و بعد هم خودم را میکشم،در آنصورت با وجود این که دو نفر را کشتهام قضیه کاملا فرق میکند و من قهرمان میشوم ،قهرمانی مظلوم دامادی قیرتمند،مردی خیانت دیده و گرچه آنروز در این جهان نخواهم بود که حرفهایشان را بشنوم،به اظهار همدردیها یشان بعد از مرگ هم راضیام و روحم شاد خواهد شد.
بالاخره به این آدمهای پر فیس و افاده که فکر میکنند با پول حتی دل جوان مرا هم میتوانند بازیچه ی نقشههایشان قرار دهند میفهمانم که اشتباه میکنند.اگر پدر مریم میگشت و آن پسر عیان زده ی بی مروت را پیدا میکرد و میکشت و بعد هم خودش را میکشت هم ریشه ی عیاش و کثافت کاری را در دل جوانهای دیگر میخشکاند و هم خود را از زندگی پر از غم و رنج بعد از دخترش خلاص میکرد.رحیم به همه ی پدر مادرهایی که فکر میکنند میتوانند ابرویشان را به بهای خورد کردن جوانی،حفظ کنند یاد خواهد داد که دیگر هرگز اشتباه نکنند،اگر مرد و مردانه میگفتند محبوبه بیوه است یا حتی حقیقت را میگفتند امکان داشت که خون جوانمردی ای که از پدرم در رگهایم جریان دارد،همنجوری قبولش میکردم و دم نمیزدم.اما وای بر روزگارشان اگر فکر کرده باشند،رحیم نمیفهمد.


******************************

تمام راه را دویدم،به سرعت،بدون توجه به عابرینی که با تعجب نگاهم میکردند،آن روز غروب که از پادگان رها شدم،تمام راه بیرون شهر را دویده بودم اما وقتی وارد شهر شدم قدم آهسته کردم،اما امروز هیچ ملاحظه ای جلودارم نبود فقط میخواستم زودتر به خانه برسم،زودتر مادر را ببینم و خبر را به او بعدهام.
توی کوچه یمان بچهها قاب بازی میکردند و من بی محابا میدویدم گویا یکی از قابها زیر پام گیر کرد و بطرفی پرتاب شد،صدای اعتراض بچهها را میشنیدم اما نمیفهمیدم که چه باید بکنم وقتی گذشتم شنیدم که گفتند:
-دیوانه است.راست هم میگفتند دیوانه شده بودم پر در آورده بودم،دلم میخواست همه ی اهل محل این خبر را بشنوند،با من برقصند و پایکوبی کنند....
-مادر......مادر....ننه جان...
.-چیه رحیم؟چه خبره؟
-دنبالم فرستادند پیغامم دادند...
-کی؟چه کسی؟
-پدر محبوب،پدرش گفته بروم خانه یشان.....مادر تمام شد،غصههایم تمام شد...
-الهی شکر....الهی شکر...
وسط اتاق نمیدانستم چه بکنم،بنشینم؟بأیستم؟برقصم؟ پایکوبی بکنم؟خدایا شکرت بالاخره آن دروازه ی بسته برویم باز میشود.بالاخره آن خانه را که کعبه ی اعمال من بوده از نزدیک میبینم.

محبوبم را در کنار پدر و مادرش با چهره ای شاد و لبی خندان.که سر از پا نمیشناسد.آخ خدایا چه شور و نشاطی در صورتش میبینم.
-سه شنبه،چهار روز دیگر،ننه جان جان چهار روز دیگر رحیم تو داماد بصری الملک میشود چهار روز دیگر تو خویش خانوم خانوما میشوی،پسر تو،دختر اون.
-تنها میروی؟
دیدم مادر بی میل نیست،که همراه من باشد اما مگر آنموقع که التماس میکردم برای خواستگاری برود خودش نگفت این کار را از من نخواه؟
-آری مادر پیغام داده تنها بروم.
شب برای شبچره رفتیم خونه ی انیس خانم،این خبر خوش را باید به آنها هم میدادم،خودم گفتم باید برویم،خودم پا پیش گذاشتم،احساس برتری میکردم،گویی از بزرگواری آنها به من هم سرایت کرده بود،به این زودی رحیم؟
والا برای خودم هم باور کردنی نیست اما به این زودی بلی به این زودی.ناصر خان و مادرش و زناش مسائل را با شک و تردید تلقی کردند،ناصر خان گفت:رحیم جان بی گدار به آب نزن شاید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد،تنهایی نرو.-چه کاسه ای؟
-شاید پدرش میخواهد تنهایی توی تله ات بندزد و نوکرهایش را به جانت بندزد و دخلت را در آورد.
مادرم با نگرانی گفت:
-وای خدایا رحم کن،خدا مرگم بده،ناصر آقا شما چقدر باهوش هستید من اصلا به این فراست نبودم.
-نه مادر این چه فکری است که میکنید،اگر میخواستند مرا لت و پار کنند لازم به این کار نبود،همان نوکرها تو کوچه گیرم میآوردند و میکوبیدند نه اینکه ببرند توی خانه.
-عجب ساده ای رحیم جان،تو کوچه میزنند که رهگذرها شاهد باشند؟آژان سر برسد؟توی آن باغ بی سر و ته داد و فریادت هم به جایی نمیرسد.
ولی من زیر بار نمیرفتم،انیس خانم گفت:
-اما آدمهای بدجنسی نیستند،دلرحم هستند.رفتارشان با زیر دست ظالمانه نیست.
دلم گرفت یعنی هنوز اینها مرا زیر دست حساب میکردند،هنوز قبول نمیکردند چهار روز دیگر رحیم داماد بصری الملک خواهد شد.
میخواهی ناصر خان همراه تو بیاید؟
-نه نمیشود،اول بسم الاه،فکر میکنند من تنهایی جرات نکردم بروم،بعد کار که بهتر نمیشود بدتر هم میشود،شاید محبوبه خودش هم فکر کند دست پا چلفتی هستم.
معصومه خانم خندید و گفت:
-رحیم خان دلتان از جانب محبوبه خانم قرص باشد،اون شما را خوب شناخته،که کار به اینجا رسیده،روی حرفش مانده و گفته مرغ یک پا دارد و پدر و مادرش هم دوستش دارند،دلش را نشکستند.
تو دل گفتم خبر از کتکهایی که محبوب ی نازنین من خورده ندارید،اینها فکر میکنند خوش خشک کار به این جا رسیده نمیدانند چه خون دلی ما خوردیم،اما هر چه بود گذشته حالا باید خودم را آماده کنم که روز سه شنبه به همشان نشان بدم که در مورد من اشتباه میکردند،بی خود آن همه عذاب مان داند،بیخود دختر نازپروردهشان را کتک زدند،بی جهت مرا شلاق زدند،بیکار کردند.
-بهر صورت رحیم خان من در اختیار شما هستم،از امروز تا فردا فرج است،تا سه شنبه که خیلی مانده،باز هم فکرهایتان را بکنید صلاح مصلحت کنید ما در اختیارتان هستیم.میخواهید همه ی ما بیاییم زیور خانم و مادر من و معصوم و ما دو تا،مگر خواستگاری نیست؟

-چه خبر است؟اگر خواستگاری هم باشد لشکر کشی نیست.
از حرفی که زدم خودم هم خندهام گرفت.
-انشاالله مبارک است بد به دل راه ندهید.بالاخره مرگ یه بار شیون هم یه بار.
-شما را بخدا چرا سر عروسی صحبت از مرگ و شیون میکنید؟نه بابا من میشنسمشان آدمهای خوبی هستند آقا رحیم با دوماش افتاده تو روغن.
ناصر خان با شیطنت گفت:
-با دمش؟
شب وقتی میخواستم بخوابم مادرم با حالتی ملتمس که تا جیگرم کار کرد گفت:
-رحیم بلاییت بخور تو سر ما،مواظب باش،من جز تو در تمام دنیا هیچ کس را ندارم،به خاطره خدا مواظب خودت باش،حرفهایی که ناصر خان زد منو بددل کرد.خدا نکند میخواهند سر به نیستت کنند و خلاص شوند؟
-خالص از چی؟
-والا رحیم حالا هل کردم میگم اینها آدمهای پولدار و سرشناسی هستند چه جوری راضی شدن دختر عزیز درّدانه یشان را زن تو بکنند؟اگر دختره پاک و منزّه اش،رحیم فکر نکنم اینجوری به این راحتی رضایت بدهند که زن تو بشود،اینها هزار دوز و کلک بلدند،ممکن است تو را بکشند،که دختر از خر شیطان بیاد پائین،خاک مرده سرد است تا تو زنده هستی دست از سر تو بر نمیدارد اما اگر ببیند که مردی شاید چند ماهی به یادت باشد بعد انگار نه انگار میره زن آن پسر عموی پولدرش میشود.
-آخه مادر به این اسانی مرا میشود کشت؟
-چرا نمیشود پسر،مگر تو کی هستی؟امیر کبیر را کشتند صدایش در نیامد.کلّ علم و آدم فهمید که رگ امیر را توی حمام زدند،مرد به این بزگی کشته میشود،آب از آب تکون نمیخورد،تو فکر کردی کی هستی؟اینها با زر و زور قادر به هر کاری هستند.
-میگی چی کار کنم؟
-نرو،رحیم،نشنیده بگیر،نرو.
-چطور نروم مادر؟من منتظر این لحظه بودم،من همه چیزم را از دست دادم که به اینجا برسم حالا کارم،محبوبم،خوشبختیام دو قدمی من است میگویی نرو؟
-والله رحیم دلم گواهی بد میدهد..
-اصلا بیخود کردیم رفتیم خونه ی ناصر خان کاش پای من میشکست نمیرفتم.تا قبل از آنکه آنجا برویم خوشدل بودی حالا چی شده؟باز آنها یک حرفی گفتند تو گرفتی ولم نمیکنی.
-پسر از قدیم گفتند در همه ی کارها باید صلاح و مصلحت کرد.ما بیکس و کاریم خوبست با این جور آدمها در دل کنیم،یک عقل آنها دارند،یک عقل خودمان،رویهم میگذریم ببینم صلاح کار چیه؟
-میدانی مادر؟کار دل صلاح و مصلحت با این و آن بر نمیدارد،دل من آنجاست،مگر میشود در کار دل هم با آشنا و بیگانه مشورت کرد؟میروم هر چی باداباد یا رحیم سرش را در راه محبوب میدهد یا سر محبوب را در کنار میگیرد،توکل بر خدا.


******************************************


فصل 20

تا روز سه شنبه قدم از خانه بیرون نذاشتم.طفلی مادر قبایم و شال کمرم را شسته آنقدر تکان تکان داد که چین و چروکش باز شد روی طناب وقتی نم بود با دستش صاف کرد و بعد سماور را جوش آورد و با حوصله قطعه قطعه و تکه تکه قبا و شال را اتو کرد،شلوار و پیرهن دیگری داشتم که فقط وقتی مهمانی میرفتم میپوشیدم.
گیوههایم را خودم دو سه بار با صابون شستم اما چون کهنه بود رنگش چرک شده بود پاک نمیشد،توی یه پیاله گچ را دوغاب کردم و با یک پارچ حسابی روی گیوههایم مالیدم،نو نوار شد.
-رحیم ریشت را هم صفایی بده.با قیچی ناهمواریهای موهایم را که بلند و کوتاه بودند خودم درست کردم پشت موهیایم را مادر چید،یک دستمال سفید از صدوقچهاش بیرون آورد،نمی دانم از کی مانده بود شاید مال پدرم بود،آنرا داد که توی جیب قبایم گذشتم.قبایم روی میخ بود و شالم روی طاقچه تا کرده،صاف و تمیز،مادر یک زن شمالی بود.من همیشه فکر میکردم زنهای شمالی بخاطر اینکه همیشه دوربرشان آب است،تمیز هستند،هرگز بیاد ندارم که از همان بچگی بدون شستن دست و صورت اجازه داشته باشم سر سفره بنشینم،تا از بیرون میآمدم اول باید سر و صورتا را میشست و همین عادتم شده هنوز هم اولین کارم است.
تا وقتی مشغول شستن بودیم ساعتها زود زود میگذشت اما روز سه شنبه از صبح تا برسیم به غروب یک دنیا طول کشید.
ناهار اصلا از گلویم پائین نرفت انگار یک کسه روغن خرده بودم گلویم کیپ کیپ بود..
-پسر جان غذا یات را بخور،گرسنه ات میشود،آنجا زیادی میوه و شیرینی میخوری فکر میکنند ندید بدید هستی و خندید.
-میل ندارم اصلا میل ندارم بگذار برای شا م
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از 290 تا اخر 295








-شاید شام هم نگهت بدارند.
-اگر دیر کردم تو بخور منتظرم نباش.
-نه اگر اصرار کردند بمان بگو نمی مانم تا تو برگردی من می میرم و زنده می شوم الهی وقتی از این در برگشتی دوتا شمع می روم روشن میکنم.
خنده ام گرفت:
-مگر میدان جنگ می روم؟باز به دلت بد آوردی؟من هیچ نگران نیستم فقط نگرانم که چه جوری باید با پدر محبوب روبرو بشوم.
-اون باید خجالت بکشه که تو را شلاق زده تو نگرانی؟
-هیچ یاد شلاق نبودم راست می گوئی خوبه لااقل یک خط طلب من است حتما خودش هم ناراحت است که دامادش را کتک زده!
-پیش میاد اما بعد از عروسی همه چیز درست می شود اینقدر از این اتفاقات افتاده نمی خوری؟جمع بکنم؟
-آره مادر زودتر جمع کن می خواهم لباسهایم را بپوشم.
-پسر کو تا غروب عجله داری؟
خندیدم.
تا مادر رفت ظرفها را بشوید لباسهایم را با دقت و احتیاط پوشیدم.
-ایوای مادر جورابم سوراخ است کو سوزن و نخ؟
-صبر کن خودم میام می دوزم یک جفت دیگر هم داری شسته ام بالای صندوق است ببین پیدا می کنی؟
-اونها درب و داغونترند این خوبش بود که پوشیدم.
آمد نخ و سوزن را آورد مادر دیگه نمی تواند سوزن را نخ بکند.
-بده من نخ کنم من نباشم کار تو زار است مگر نه؟
-خدا آنروز را نیاورد که من بی تو زنده باشم.
-روز؟کدام روز شاید همین فردا
-سرحالی ها خدا را شکر نمردم و این روز را دیدم توکل به خدا کردم ترا به خدا سپردم تا بری و برگردی دعا می خوانم با دعا آنجا حفظ ات می کنم.
و بالاخره وقت رفتن رسید.
مادر بالای سرم قران گرفت سه باز از زیر قران رد شدم ایستادم و قران را به سرم مالیدم بعدگرفتم قران را بوسیدم روی چشمهایم مالیدم و به مادر دادم.
-خداحافظ.
-بسلامت پدرم انشالله خندان برگردی زود بیا طولش نده چشم براهم.
بعد از مدتها مادر سرم را به طرف خودش خم کرد و پیشانی ام را بوسید منهم صورتش را بوسیدم تا دم در حیاط دنبالم آمد یک کاسه آب با خودش آورده بود وقتی وارد کوچه شدم پشت سرم آب پاشید شنیدم که میگفت:
-مثل این آب روشن راحت بری و برگردی الهم صلی علی محمد و آل محمد.
زنی بچه به بغل از روبرویم ظاهر شد بچه تا رسیدند پهلوی من عطسه کرد صدای مادرم را شنیدم:
-رحیم بایست صلواتب فرست.
معلوم شد مادر هنوز آنجا ایستاده و نگاهم می کند ایستادم سه بار صلوات فرستادم و راه افتادم.
خدایا کمکم کن خدایا به سلامت برگردم باز هم از این کوچه رد شوم باز هم وارد این خانه شوم باز مادر را ببینم خدایا کمکم کن وقتی مادر را می بینم خندان باشم خوش خبر باشم سالم باشم خدایا چند دقیقه ی اول را تو حفظ ام کن مشکل چند دقیقه ی اول است بعد که کنی رویم باز شد راحت می شوم.
حتما مادر و خواهر محبوبه را می بینم حتما برادر کوچکترش را می دهند بغلم به من چی میگه؟داداش آره معمولا خواهر زنها و برادر زنها به داماد داداش می گویند پدرش چه خواهد گفت؟اول اول حتما میگه رحیم جان....به من چی میگه؟رحیم جان؟به فکر نمی کنم به این زودی جان بگوید حتما یا آقا رحیم میگه یا رحیم خان....بالاخره یک ساعت دیگه معلوم میشه چه می خواد بگه از من معذرت می خواد که شلاقم زده مادر محبوبه حتما میگه آقای ما یه خرده عصبانی است می بخشید من خواهم گفت اختیار مرگ و زندگی من به دست آقای بصیر الملک است آره به این زودی نمی توام مثل محبوبه به پدرش آقاجان بگویم زبانم نمی گرده خجالت می کشم.
با احتیاط دستگیره ی در را گرفتم و دوتا ضربت زدم.
زنی در را به رویم باز کرد جلو جلو مرا به طرف پله ها راهنمایی کرد بالا رفتیم ایوان بود یک دری را باز کرد وارد اطاق شدم.
بصیر الملک روی یک صندلی نشسته بود و پا روی پا انداخته بود خواستم گیوه هایم را در اورم
-سلام عرض کردم.
-سلام بیا تو نه نه لازم نیست گیوه هایت را بکنی بیا تو.
؟!از اول زندگی به یاد نداشتم با گیوه ای که تمام کوچه های کثیف و گند را که جابه جایش کثافت سگ و آدم است راه رفته باشم و با همان وارد اطاق شوم دلم چرکین شد اینها چرا اینقدر کثیف هستند؟فقط ظاهر را رنگ می کنند.
وارد اطاق که شدم نگاهم به پنجره ای که اوستا ساخته بود افتاد به به عجب چیزی ساخته بی انصاف مزد حسابی نداده پیرمرد را رنجانده نگاهم به پنجره بود حواسم پرت شده بود.
-بگیر بنشین.
بخود آمدم توی اطاق یک صندلی بود که خودش نشسته بود یک صندلی دیگر هم جلویش بود فکر کردم روی آن خانوم خانوما می آید می نشیند من و بچه ها هم روی زمین می نشینیم تا خواستم بنشینم صدای پدره بلند شد:
-آنجا نه روی آن صندلی.
احساس کردم چیزی در درونم شکست دستهایم بی آنکه بفهمم شروع به لرزیدن کرده بودند.
صد رحمت بهآن گروهبانی که پهلوی دکتر ارتش دیدم آن مهربانتر از این بود نشستم همان لحظه از آمدنم پشیمان شدم ایکاش حرف مادر را گوش کرده بودم بیچاره گفت نرو.
-چند سال داری؟
-بیست و یکسال.
-پدرت کجاست؟
-بچه که بودم مرد.
فکر کردم حتما از اینکه پدر ندارم احساس پدری نسبت به من می کند و مهربانتر می شود سرش را تکان تکان داد:
--پس اینطور که پدرت فوت کرده مادر چه طور داری یا نه؟
-بله.
-دیگه چی؟
-هیچ کس.
حتما حالا می گوشید از این به بعد همه کس خواهی داشت پدر و مادر محبوب پدر و مادر تو هستند خواهر و برادرش خواهر و برادر تو.....
-تو دخترمرا می خواهی؟
این چه سوال نامربوطی بود؟اینهمه دنگ و فنگ از اول به این خاطر روع شده که من دخترش را می خواهم دخترش مرا می خواد همه ی عالم فهمیده اند این دیگه کیه؟دیدم بر و بر نگاهم می کند ناچار گفتم:
-بله.
-می خواهی او را بگیری؟
عجب آدم خنگی است خب معلومه برای همین کار آمده ام/
-از خدا می خواهم
مثل اینکه عصبانی شد چرا نمی دانم با غیظ گفت:
-خدا هم برایت خواسته
قربان خدا بروم که کس بیکسان است آشنای غریبان است خدا معلومه خواسته اگر کمک خدا نبود این سد چه جوری می شکست؟
-خوبگوش کن اگر من دخترم را به تو بدهم یک زندگی برایش درست می کنی؟یک زندگی درست و حسابی
با دست دور اتاق را نشان داد و افزود:
-نمی گویم این جور زندگی ولی یک زندگی جمع و جور و مرفه آبرومند راحت و با عزت و احترام.
من صد سال دیگ هم یک دهم این زندگی را نمی تواسنم فراهم کنم اینرا خودش هم می دانست اگر زیر پرو بال مرا نگیرد کجا می توام لایق محبوبه زندگی جور کنم گفتم:
-هر چه در توانم باشد میکنم جانم را برایش می دهم.
-جانت را برای خودت نگه دار نمی دانم توی گوشش چه خوانده ای که خامش کرده ای ولی خوب گوشهایت را باز کن یک خانه به اسم دخترم می کنم که در آن زندگی کنید با یک دکان نجاری که تو توی آن کاسبی کنی ماه به ماه دایه خانم سی تومان کمک خرجی برایش می آورد.
مهریه اش باید دو هزار و پانصد تومان باشد وای به روزگارت اگر کوچک ترین گرد ملالی بر دامنش بنشیند ریشه ات را از بن می کنم دومانت را به باد می دهم به خاک سیاه می نشانمت خوب فهمیدی؟
-بله آقا.
این دیگر چه جورش است مثل اینکه نمی داند که من گردن شکسته توی گوش دخترش چیزی نخواندم من خامش نکرده ام من بدبخت خام شده ام...
-برو خوب فکرهایت را بکن و به من خبر بده.
-فکری ندارم بکنم فکرهایم را کرده ام خاطرش را می خوام جانم برود دست از او نمی کشم.
-بس است تمامش کن شب جمعه ی ده روز دیگر بیا اینجا شب مبعث است زنت را عقد می کنی دستش را می گیری و می بری هر چه لازم است با خودت بیاوری بیاور سواد داری؟
-بله خوش نویسی هم می کنم.
نمی دانم چرا راجع به خوش نویسی حرف زدم شاید می خواستم بگویم که هنری هم دارم فقط نجار خالی نیستم اهل هنرم هنرمند هم هستم مگر اینهمه میرزا که در دربار شاهان رفت و آمد می کردند جز سواد و خوش نویسی چه چیز دیگری داشتند؟
دست کر توی جیب اش قطعه کاغذی در آورد و همانجا که نشسته بود دستش را به طرف من دراز کرد.
-فردا صبح می روی به این نشانی سپرده ام این آقا ببردت برایت یک دست کت و شلوار و ارسی چرم بخرد روز پنجشنبه با سر و وضع مرتب می آیی حالیت شد؟
-بله آقا.
-خوش آمدی.
یعنی چه؟یعنی من اینقدر در نظر اینها بی ارزش هستم؟من اصلا شوهر دخترشان نخواهم شد رهگذری هستم که وارد خانه ی شان شده ام شیرینی به سرشان بخورد یک چایی تلخ هم نباید به من می دادند؟خوبه که خودم نیامده ام پیغام داده اند آمدم این چه وضعی است؟کو مادر دختر؟کو خود دختر؟
یلند شدم خواستم بیرون بروم دل صاحاب مرده ی من هوای محبوبه را کرد آمده بودم او را ببینم شوخ و شنگ پهلوی پدر و مادرش چی شد؟
فکر کردم دور از ادب است بروم و حالی از محبوبه نکگرفته باشم گیرم بصیر الملک نمی فهمد گیرم که فکر می کند از دماغ فیل افتاده است گیرم که پول رو سفیدش کرده و به اندازه ی نصف من هم صنعت بلد نیستم محبوبه چه بکند؟آن بیچاره دست اینها اسیر و گرفتار شده است هر چه باداباد من بخاطر اون اینجا هستم اون نبود پایم را هم از پاشنه ی در این...تو نمی گذاشتم.
گفتم:
-سلام مرا به محبوبه برسانید.
گوئی روی آتش اسپند ریختند فریاد زد:
-برو
دیگر بیاد ندارم که راهی را که با آن ذوق و شوق آمده بودم چه جوری...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
۲۹۶-۳۰۳

برگشتم پس اینطور پس اینطور ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه ما انگاشتیم حق با اوستا بود به این مرد جز الدنگ لقب دیگری نمی آید خودشان نشسته اند و بریده اند و دوخته اند چه فس و فیس و من منه قربان راه انداخته اند تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس رعناست نشان آدمیت ناسلامتی ما از درشان وارد شدیم یک حبه قند توی دهانمان نگذاشتند فهم و شعور علیمردان بیشتر از همه اهل این خانه است ما را باش که فکر می کردیم در برابر اینها کم از اینهاییم
از دروازه گل و گشادشان که بیرون رفتم گویی از در زندان قلعه بیرون آمدم الهی شکر راحت شدم خواستم بپیچم توی کوچه باغ آنجا کمی بنشینم تا حالم جا بیاد فکر می کردم هنوز هم آنجا حال و هوای قبلی را برایم دارد اما دیدم نمی شود حالا دیگه همه اهل این خانه مرا شناخته اند ممکن است بیرون بیایند و مرا آنجا ببینند و معلوم نیست چه بکنند
افتان و خیزان راه افتادم ایکاش دکان بقرار سابق بود و آنجا می نشستم و افکار بهم ریخته ام را نظم می دادم ای لعنت بر تو مردکه الدنگ از خود راضی والله از قدیم ندیم هر جا رفتیم و هر که را دیدیم مودب نشسته بودند حتی ملای محله مان که از نظر علم و دانش بالاتر از همه است چهارزانو می نشیند این مرد که اصلا نشستن هم بلد نبود پاها را چه جوری
چه بکنم خدا به مادر بیچاره بدبختم چه بگویم حالا چه فکرها می کند چه آرزوها دارد چه نقشه ها می کشد بیچاره چند روز پیش باز هم گفت نرو رحیم نرو ولی نه دیگه رحیم راه برگشت ندارد مثل سگ هم بیرونم می کرد که کردم باز برای بدست آوردن محبوب بر میگردم خب حالا چه بکنم
از پیچ کوچه خودمان که پیچیدم و در بسته خانمان را دیدم تمام تنم شروع به لرزیدن کرد چه بکنم نمی شود تمام رشته های مادر را پنبه کرد نمی شود تمام رشته های مادر را پنبه کرد نمی شود تمام آرزوهایش را یکجا بر باد داد نمی شود کاخی را که در ذهن برای من ساخته یکدفعه ای آوار کرد در را محکم زدم یادم رفته بود کلیدم را بیاورم گویی پشت در به انتظار ایستاده بود با قیافه ای شاد و خندان در را باز کرد
هان رحیم قربان قد و بالات چه خبر
مادر خیلی خبر
مثل اینکه قیافه ام بدجوری در هم بود با شم زنانه و مادریش فهمید دستپاچه شد بزور و زحمت خندیدم وای که لب خندان با دل گریان و آتش گرفته چه کار شاق و طاقت فرسایی است
مادر پسرت خوشبخت شد نمی دانی چه خانه ای چه زندگی ای چه برو و بیایی حیاطشان به اندازه همه محله ماست هر چه گل و میوه که فکر کنی توی باغ دارند چند تا نانخور توی آن خانه هست تا نبینی باور نمی کنی
خب از خودشان بگو چه گفتند چه کردند
تا نبینی متوجه نمی شوی چه می گویم کار تمام است ده روز دیگر عقد کنان است
الهی شکر الهی شکر نذرهایم قبول شد مادر بشکنی زد و قری به سر و کمر داد که من هرگز ندیده بودم
ننه جان پس قر و فر هم داشتی ما نمی دانستیم
معلومه مادر که برای عروسی نور دو چشم اش نرقصد کی برقصد
آآآخ دلم آتش گرفت
از خانوم خانوما بگو
یک پارچه خانم است حق با اوستا بود تا نبینی متوجه نمی شوی که چه می گویم
محبوبه چی چکار می کرد
محبوبه هیچی نشسته بود
حالا چرا نمی آیی بالا بیا همه را تعریف کن
دارم می روم آمدم خبرت کنم که دل نگران نباشی منتظر من هستند شام دعوتم هم خوشحال شد هم دلتنگ خوشحال از رفتن من و دلتنگ از تنهایی خودش
برو بسلامت برو پسر جان خدا رو شکر عاقبت بخیر شدی برو چند روز است که غذای حسابی نخوردی انشالله که اشتهایت برگشته باشد
کلیدم را بده
این چند لحظه که با مادر بودم بیشتر از آن مدتی که در آن خانه اموات سپری کردم خسته ام کرد کوفته شدم وا رفتم خدایا کجا بروم دلم می خواهد بنشینم یک فصل گریه بکنم تا گریه نکنم دلم آرام نمی شود خدایا بی کسی چه درد بدی است نه خانه ای نه عمه ای نه عمویی نه دایی ای آخه خدا مرا اینچنین تنها آفریدی مرا هم مثل آن چهار پنج تای دیگر می کشتی راحتم می کردی در تمام این عالم یک نفر نیست که بتوانم غم دل با او بگویم و گریه کنم
هر جا را نگاه کردم چراغانی بود برو بیا بود رفتم که من هم بروم تو دیدم نه اینجاها جای من نیست همه می خندند همه از مهمانی و عروی شب بیرون می آیند یا درون می روند خدایا یعنی در این شب ات هیچ مرده ای نمرده دنبال یک مجلس عزا بودم خانه یک مادر مرده ای یتیم شده ای بیوه شده ای رحیم تو که کس ات نمرده چرا می خواهی به مجلس عزا بروی مرده چرا نمرده تمام آرزوهایم مرده همه نقشه هایم نابود شده دلم دلم مرده مردن فقط بی نفس شدن نیست بیدل شدن هم یک نوع مردن است دلم را شکستند ایکاش سرم را می شکستند فکر کردم دیدم آنروزی که مردکه با شلاق کتکم زد حال و روزگارم خیلی خیلی بهتر از حالا بود بی آنکه راه را بشناسم داشتم بدون مقصد می رفتم کجا بروم نمی دانستم به یک محله خیلی درب و داغون رسیدم فلاکت از سر و روی همه خانه ها و آلونک ها می بارید نمی دانستم کجا می روم دنبال چه چیزی هستم فقط چشمهایم از اشکهای فرو خورده می سوخت بهانه ای می طلبیدم که گریه کنم یک چراغ بادی کنار یک دری آویزان بود نظرم را جلب نزدیکتر که شدم دیدم در باز است یک در سبز تخته ای رفتم تو مثل اینکه صدای صحبت هم می آمد در آستانه در کفش هایی جفت شده بود خدایا شکر هر چه هست و هر کجا هست حتما تمیز است واخ واخ با کفش کثیف بیرون می روند توی اطاق چه آدمهای کثیفی هستند که خودشان خبر ندارند گیوه هایم را در آورردم با چه حالی اینها را پوشیده بودم در عرض چند ساعت چه بودم و چه شدم
سحرگه به تن سر به سر تاج داشت شبانگه نه تن سر نه سرتاج داشت ایکاش منهم به تن سر نداشتم رفتم یک امامزاده بود آری یک امامزاده این امامزاده ها هم ثروتمند و بیچاره دارند یکی انقدر مفلوک دیگری آنقدر ثروتمند که نور چلچراغهایش تا فرسنگها بچشم میخورد خدایا ما بالاخره نفهمیدیم تقسیم تو بر چه معیاری است اینکه دیگه امامزاده خودت هست وسط اطاق یک قبری بود که دورش را یک تجار مومنی شبکه بسته بود دو سه نفر آنطرف تر نماز می خواندند چسبیدم به نرده ها نشستم انگاری از آنور دنیا آمده ام خسته و خراب بودم روی زمین افتادم پسری به قد و قواره علیمردان تنها مثل من محکم چسبیده بود به نرده ها چشمهایش بسته بود ساکت ساکت از ریخت اش معلوم بود کارگر است مثل علیمردان جیب های کت مندرسی که پوشیده بود ور آمده بود انگاری خواب بود اما نه یم چیزهایی می گفت لبهایش تکان می خورد شاید دعا میکرد
جای دنجی پیدا کرده بود اما دلم می خواست یکی مرده بود و دیگران گریه میکردند منهم بهانه ای برای گریه پیدا می کردم یکمی که بخودم فرو رفته بودم صدای گریه پسرک بلند شد چه گریه ای چه ضجه ای چه ناله ای همه اطاق کوچک را صدایش می لرزاند خدایا چه شده این که ساکت بود این که خواب بود چه شد
خودم را روی زمین بطرفش کشیدم دستم را گذاشتم روی شانه اش چیه چه شده هیچی برای هیچی که گریه نمی کنند چی شده هیچی نه یک چیزی شده بگو چی شده اشکهایم راه خود را پیدا کردند مثل او ضجه نمی زدم ولی مثل باران اشک از چشمهایم می ریخت بگو چی شده هیچی نشده آخه چرا گریه میکنی صدای گریه اش بلند تر شد ضجه هایش دلخراش تر شد بگو چی شده شاید من کاری از دستم بر بیاد هیچی بگو مادرت مرده نه پدرت مرده نه خواهر برادرت مرده نه خب پس برای چی می کنی
ما.....ما....مادرم ....مادرم
گفتی که مادرت نمرده چی شده مریض است نه آخه پس چرا گریه میکنی انگار همان نه نه گفتن ها فاصله ای بین غم و دلش ایجاد کرد با لهجه ترکی گفت دلم برای مادرم تنگ شده خب چرا نمی روی ببینی مادرت کجاست شهرستان تو چرا اینجایی
فعله ام
ای خدا بزرگ ای خدای بزرگ ای خدای بزرگ آخه چرا
پا بپای او گریه کردم ما دوتا گریه کردیم چه گریه ای نمی دانم چه مدت اما هر دو به هق هق افتادیم هر دو پسر ایکاش غم منهم همین بود ایکاش تو می دانستی که غمهای بدتری در انتظارت هست که غم دوری مادر در برابر آن حباب صابون است
دوتایی محکم نرده های چوبی را گرفته بودیم و ته مانده اشکها هم آرام آرام توی صورتمان پهن می شد چقدر بهم شبیه بودیم زنجیرهای غم مارا بهم تنیده او از غم دوری مادر اشک می ریخت و من از غم دل شکستن او او در آرزوی دیدار مادر بود و من سراپا وحشت از دیدار او چگونه به خانه برگردم چه بگویم با این چشمهای پف کرده از گریه فراوان
وقتی خواستم برگردم راه را گم کردم اصلا نمی دانستم کجا هستم از عابرین پرسان پرسان به خیابان رسیدم از آنجا دیگر راه را بلد بودم
وقتی آرام در را باز کردم چراغ اطاق خاموش بود خدا را شکر مادر خوابیده بود دیگه چشمهای پف کرده پسر از خواستگاری برگشته اش را نمی دید
رحیم آمدی
آره مادر بخواب خوابت نپره
نه بیدار بودم چشم براهت بودم خوش گذشت
خیلی
خدا را شکر خدا را شکر
با غم و اندوه لباسهایم را در آوردم سینه پیراهنم از اشکهایم خیس بود طاق باز آویزان کردم که تا صبح خشک شود
دعایم را خواندم و رفتم خوابیدم
فردا هر چه کردم پایم نیامد که بطرف خانه ای که نمی دانم چکاره مردک بود بروم و برای خرید کفش و لباس به بازار برویم
مادر از اینکه برایم لباس دامادی می خریدند خوشحال بود سر از پا نمی شناخت از صبح تا غروب اینور آنور می رفت می گفت می خندید اما نمی دانست توی دل من چی میگذرد خواب دیشب تا حدی جریانات شب قبل را بی رنگ کرده بود اما هنوز دلم می سوخت هنوز احساس می کردم بدترین معامله را با من کرده اند آیا نمی دانستند که اولین بار دختر خودشان پاپی من شده حتما نمی دانستند اگر پدره می دانست بمن نمی گفت توی گوشش خوانده ای و خامش کرده ای ایکاش پدرم بود که به رگ غیرتش بر می خورد و می فهمید چه جوری جواب مردک از خود راضی را بدهد
میگم رحیم ما نباید برای محبوبه چیزی بخریم
چی گویی خواب بودم بیدار شدم چی
میگم آنها برای تو رخت و کفش می خرند ما هم باید برای عروسی چیزی بخریم
چی بخریم خودشان می دانند که من چیزی لایق آنها ندارم
قبول کردند
چی را قبول بکنند خودشان می دانند که من چیزی لایق آنها ندارم
قبول کردند
چی را قبول بکنند خب معلومه قبول کردند که فرستادند دنبالم
خدا را شکر عجب آدمهای خوبی هستند
پرسان پرسان نشانی خانه را از روی نوشته ای که در دست داشتم پیدا کردم در یک محله دور افتاده یک در چوبی که چکشی به شکل سر شیر داشت
رحیم این در را زدی کار تمام است یعنی دیگر راه برگشت نداری دیگر اسر و گرفتار می شوی باز هم آزادی باز هم اختیار زندگی خودت را داری باز هم می توانی برگردی برو دنبال یکی که پدرش قبولت داشته باشد مادرش دوستت داشته باشد لااقل یک نقل توی دهانت بگذارند لااقل یک چایی تلخ تعارفت بکنند پسر تو مگه دیوانه ای دختر که قحط نیست چه فراوان دختر زن و دختر ارزان ترین جنس بازارند اگر نبودند که چهارتا چهارتا زن یک مرد مفنگی پیزوری نمی شدند برو برگرد این در را نزن باز شدن این در بسته شدن بقیه درها را به همراه دارد عاقل باش دیوانگی بس است زندگی فقط چشم و ابرو و خط و خال نیست فردا مثل نوکر خانه شان با تو رفتار می کنند حالا باز دمشان لای در گیر کرده دخترشان خاطر خواه تو شده فردا که خاطر خواهی رنگ باخت پدرت را در می آورند دیدی که پدره گفت مهریه اش دوهزار و پانصد تومان نقشه دارند بیچاره ات می کنند
دستم انگار بدون فرمان مغزم شیر را در چنگ گرفت و یکبار کوبید
حتما گوش بزنگ بودند گویی منتظرم بودند در بلافاصله باز شد نوجوانی لای در را گشود کت و شلوار به تن داشت و کلاه پهلوی بر سر نهاده بود سلام کردم با مهربانی جواب داد و گفت حتما رحیم آقا هستید دایی ام منتظر شماست خدا را شکر یک آدمیزاد سر راهمان پیدا شد رفت که دایی را خبر کند حیاطی بود نقلی و کوچک تر و تمیز کف حیاط آجر فرش بود وسط آن مثل تمام خانه ها حوض گرد کوچکی قرار داشت در سمت چپ یک درخت موی پرشاه و برگ با کمک داربست و لبه دیوار بر سر پا ایستاده بود گوشه باغچه چند بوته گل داوودی زرد رنگ دیده میشد ایوانی به عرض یک متر که با پله ای از حیاط جدا میشد سه در سبز رنگ با پنجره های مربع شکل که از داخل با پشت دری های سفید و ساده تزیین شده بود نگاه را به خود میکشید آفتاب از لابلای برگ های مو رد میشد و بر در و پنجره ها می تابید و روشنایی درخشان آن که انگار روغن خورده باشد به همراه تکان های شاخ و برگ ها بر در و پنجره می رقصید همه جا شسته و رفته بود بی علت احساس کردم که دلم روشن شد اگر همچو خانه ای برای ما بخرند چه می شدو من فکر میکنم از گدایی به شاهی رسیده ام حتما هم بخاطر آسایش دخترشان خانه بهتر از این نباشد بدتر از این نخواهد شد بنام محبوبه می خرند بخرند من و او نداریم جهیزیه خودش است من هم خوشبخت می شوم
صدای پایی از روی پله ها بلند شد
پیرمردی با قد دراز و قیافه تریاکی از پله ها پایین آمد ااا؟ این همان میرزا حسن خان تار زن است که قبلا دیده بودم همانی که دندانهای مصنوعی اش موقع حرف زدن تق تق میکند پس پدره مرا فرستاده پهلوی برادر زنش گویا کار چاق کن اش است همه کارها روبراه میکند
سلام عرض کردم
آقا رحیم بفرما صفا آوردی دیروز منتظرت بودم نیامدی
نشد کار داشتم
خب بفرما یک چایی بخور تا من لباس بپوشم با هم برویم
خدا را شکر این جا مثل اینکه با آن خانه زمین تا آسمان فرق دارد آدم اند می فهمند از پله ها بالا رفتم
زنی نی قلیانی قد بلند با صورت لاغر استخوانی که پر از چین و چروک بود و انگاری خیلی پیرتر از مادر من بود دری را به روی من باز کرد
بفرمایید تو خوش آمدید
وای وای این زن پدر محبوبه بود این مرد که عجب لش خوری هست آدم کفاره می دهد توی صورت این زن نگاه کند مرد که چه جوری مادر محبوبه را
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ص 304تا 307

كه نديدم اما از بر و روي محبوبه ميشد فهميد كه زن خوشگلي است ول كرده آمده اين را گرفته ،واي خدايا چه جوري هر هفته ميآد اينجا و سرش را پهلو يسر اين عجوزه روي يك بالش مي گذارد ؟خاك بر سر حتما عرق سگي را مي خورد و چشمهايش را مي بندد ،واه واه واه.

بعد با اين كثافت طبع به خاطر پول بادآورده اي كه معلوم نيست مال كدام مظلوم و بيكس است كه بالا كشيده ،خودش را بالاتر از من هم مي داند كه لااقل اگر آهي در بساط ندارم لاشخور هم نيستم .تفاوت من و اون همين بس كه آن مردكه با داشتن زن و فرزند اين عجوزه را گرفته و من عذب اوغلي يك لاقبا كه آه در بساط ندارم ،دختر بصيرالملك را دارم مي گيرم.ديگر طبيعت تعالي با طبيعت پست را چه جوري مي شود تشخيص داد؟

برايم چائي آورد ،همان پسر جوان.

-بفرمايئد يك پياله چائي ميل كنيد،قابل شما را ندارد ،اختيار دازيد صاحبش قابل است زحمت كشيديد،خانه ي خودتان است ،به صاحبش مبارك ،ممنون.

بالاخره تارزن آمد ،كت و شلوار پوشيده بود ،وقتي توي لباس خانه بود،قوز پشتش معلوم نبود اما حالا قوز در اورده بود ،آهان ترياكي ها معمولا قوزي مي شوند ،بس كه خم مي شوند روي منقل به مرور قوز در مي آورند.حتما بصيرالملك هم روي منقل به مرور قوز در مي آورد ،ترياك را مي كشد تا بتواند با اين ملكه وجاهت سر يكي كند ،آدم سالم كه احتياج به دوا و درمان ندارد.

واقعا بعضي از مردها چه بد سليقه اند.چه بگويم شايد هم كج سليقه ، آخر مادر محبوب كجا اين ملكه وجاهت كجا؟

پا به پاي ميرزا حسن خان راه افتادم و آن روز تا عصر بيچاره پيرمرد از زبان افتاد اما توانستيم كفش و لباس مرا بخريم.

سر راه هم به خانه مقداري نقل و نبات خريدم و آمدم خانه.

مادر بريام اسپند دود كرد ،لباس ها را پوشيدم و سرپايم را دود داد.

-الهي به پيري برسي پسر ،خدا رو شكر نمردم و تو را در لباس دامادي ديدم،الهي به شماره نخ هاي لباست عمر كني ،الهي به پاي هم پير شويد.

-لباس را در آوردم و با دقت روي چوب آويزان كردم ،دوباره لباس هاي خودم را پوشيدم،مادر براي اولين بار توي لباس خودم براندازم كرد :

-والله رحيم به نظرم توي اين لباس ها بهتر نمود داري.

خودم هم همين جوري فكر ميكردم.نمي دانم شايد يك عمر بود كه به اين لباس ها خو گرفته بودم راحت بود ،قبراق بودم.،براي تن خودم بود عاريتي نبود،اما چاره اي هم نبود ،يا مكن با فيلبانان دوستي يا بساز خانه اي در خورد پيل ،توكل به خدا ما كه افتاديم ،آب از سرمان گذشته چه يك ني چه صد ني ،پاكباخته شديم.خون داديم دل داديم سر داديم ،آبرو واحترام بر باد داديم ،اين هم از شكل و شمايلمان،برو رحيم تا به اخر ببين آنجا چه خبر ....

من ادم بد دلي نيستم اما از خدا پنهان نيست اقرار مي كنم كه نسبت به پول خرج كردن ميرزا رحيم خان شك كردم ،هر چه خريد بنجل ،هر چه خريد ارزان مايه ،خدا مرا ببخشد اما به ادم ترياكي عرق خور هم نمي شود خوشبين بود ،اين آدم ها دست از ناموسشان هم مي كشند و يك بسته ترياك مي كشند ،چه جوري از پول نقدي كه نه حسابرس داشت نه حساب دان نخورد؟ من كه نمي توانم باور كنم.

درست است كه من تا بيست سال ديگر هم نمي توانستم چيزهايي را كه در عرض يك هفته خريدم بخرم اما خوب عقل كه دارم بفهمم چي به چيه؟

توي يك محله شلوغ يك خرابه را خريد ،من كه نه پول داشتم نه حق مداخله ولي دلم براي محبوبه مي سوخت كه بايد از آن خانه ي بزرگ و آباد بيايد و در اين خرابه زندگي كند.

يك در چوبي سبز رنگ كوچك به رنگ در كوچه ي خواهرش باز مي شد وارد دالان باريكي مي شديم كه سمت راست دالان مستراح بود ،يعني تا وارد خانه مي شدي بوي گند به استقبالت مي آمد وقتي دالان به انتها ميرسيد با يك پله به حياط مربوط مي شد.دست چپ اتاقي بود و در كنار يك انباري كه با دري به هم مربوط مي شدند ،دست راست در كمركش حياط ،دهنه ي تاريك معجدي بود كه در سقف زردي از آجر داشت ،اين دهنه ي باريك با چند پله به مطبخي كوچك دود زده اي مي رسيد ،ميان حياط حوض كوچكي با آب سبز رنگ و لجن بسته قرار داشت ،هر چه خواستم تا آمدن محبوب آب حوض را عوض كنم نشد براي اينكه خيلي به نوبت آب محله باقي بود ،روبه روي در ورودي پلكاني از گوشه ي حياط بالا مي رفت و با دري به ايوان باز مي شد ،و از درون به اتاق كوچكتري راه داشت كه پنجره اي رو به ايوان داشت اما در نداشت و بايد از اتاق بزرگ عبور ميكردي ،نمي گويم خانه ي ما بهتر از اينجا بود نه ،ما فقط يك اتاق داشتيم ،مطبخ هم نداشتيم ،گوشه ي زير زمين را مادرم براي خودش مطبخ كرده بود اما همه چيز مثل گل تميز بود ،بارها ديده بودم كه مادرم ديوارها را هم با دستمال تميز ميكرد ،آيا محبوبه مي تواند اين خانه را تميز و شسته و رفته بكند ؟ گمان نمي كنم.

دكانم بد نبود مخصوصا كه به خانه نزديك بود و من از آنهمه پياده رفتن ها آسوده مي شدم.

بلاخره مخلص كلام اينكه نه بصيرالملك خانه را ديد كه بفهمد مي ازرد يا نه ،نه من فهميدم كه چقدر خريد و چقدر حساب كرد.

باشد مال حرام همان بهتر كه دود ترياك شود و خرج عرق سگي،خدا بهتر مي داند كه چي بايد كجا برود.

كليد در را هم به من نداد كه لااقل بروم و تميز كنم گفت به آقاي بصير الملك بايد تحويل بدهم،بده ،دلتان خوش است باشد مگر نه اينكه تا ده روز ديگر اينجا در حاليكه محبوبم درونش است متعلق به من است؟

شبها باز هم مهمان بازي مان گل كرده بود ،من به شدت متوجه گفته هاي خودم بودم كه مبادا پيش ناصر خان كه مثل يك مفتش ميپرسيد و تحقيق مي كرد حرفي از دهانم بپرد و بفهمد كه روز خواستگاري براي من بدتر از روز عزا بود.

-بلاخره آقا رحيم بعد از عقد حتما بايد طلا به زنت بدهي شگون دارد.

-ازكجا بياورد مگر خودتان نميدانيد كه مزد رحيم در هفته چقدر است؟

-قسطي مي شود خريد ،قسطي بخريد.

-چه جوري؟ از كجا مي شود خريد؟

معصومه خانم بلند شد و از اتاق بيرون رفت وقتي برگشت يك جفت گوشواره كف دستش بود.

-ولله من مي خواستم اين ها را با يكي ديگه طاق بزنم ،اما كلي از دستمزدش كم مي كنند دلم نيامد.

ناصر خان گوشواره ها را گرفت و انگاري تازه مي ديد :

-چرا مي خواهي بفروشي مگر گوشواره نمي خواهي؟

-مي خواهم منتها يك طرح ديگر ديدم خوشم آمده مي خواهم اين را با آن طاق بزنم اما اين را ارزان مي خرند و آن را گران مي فروشند.

خب بعضي ها كارشان همين است سر يكي كلاه مي گذارند و از سر ديگري كلاه بر مي دارند و بعد فكر مي كنند ماسب هم حبيب خداست.

-براي همين آخر سر زندگي شان ،فنا مي شود،به باد ميرود ،از قديم و نديم گفته اند باد آورده را باد ميبرد ،خيلي كم عاقبت به خير مي شوند.

-آنهايي كه در كسب و كارشان انصاف ندارند عاقبت به خير نمي شوند.

-معلومه.

-من به چشم خودم ديدم،با همين دوتا چشم،مثل اينكه خدا مي بره بالا بالا بالاتر و از ان بالا ول ميكند.وقتي مي افتند هزار تكه شده اند.

-خوب با كسب حلال كه آن همه آلاف الوف نمي شود بهم زد ،پول براي اين ها علف خرس است .ارزان خريدن و گران فروختن هم كار است؟كار آن است كه با دست يا پا يا مغز انجام دهي آن بركت دارد ،آن عاقبت به خيري دارد نه اين معامله ها...

-خب بابا گوشواره ها چند؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
۳۰۸-۳۱۷
اما معصوم خانم قسطی باید بدهم کار مزدش را کم نمی کنم ولی قسطی می دهم
باشد رحیم آقا قبول
باید به من فرصت هم بدهید تا دکانم جا بیفتد تا آشنا شوم تا مشتری گیر بیاورم چند ماهی طول میکشد
توقیت نمی خواد هر وقت دستتان رسید بدهید بالاخره محبوبه خانم عروس ما هم هست ببرید توی بازار قیمت بگذارید از طرف من امین هستید
وقتی به خانه برگشتم مادر سر از پا نمی شناخت
میگم رحیم زن گرفتن تو به معجزه شبیه است پسر با جیب خالی با دست خالی شکر خدا را همه چیز دارد روبراه می شود مادر رفت سر صندوق اش چند تا بقچه رنگ وارنگ را که با پارچه هاییکه انیس خانم داده بود چهل تکه دوخته بود یکی یکی از صندوق در آورد و دور و بر خودش روی زمین چید
ننه جان دنبال چیزی می گردی
رحیم والله یک النگو دارم که از وقتی پدرت مرد از دستم در آوردم و بدندان گرفتم آخه رسم ده ماست که زنهای بیوه طلا بخودشان نمی بندند منهم النگو را در آوردم نگه داشتم برای روز مبادا گفتم وقتی کفگیر به ته دیگ خورد لااقل رسنه نباشیم اینرا م فروشم و مدتی سر می کنیم خدا را شکر که به آن فلاکت گرفتار نشدیم همین را هم می دهم به عروسم آنهم عزیز من است چشم و چراغ من است دردانه من است حالا که توقع هیچ چیز از تو ندارند لااقل دست خالی نباشیم و مادر النگویی را که سالهای سال پیش گویا پدر در یک روز پر نشاط و مملو از خوشبختی بقول خودش همان موقع که من دندان در آوردم و نمردم به مادر داده بوداز توی کلی پارچه و کاغذ که دورش پیچیده بود در آورد
عجب چیزی داری ننه چه دلی داری اینهمه سال بمن نشان ندادی
حالا نشان میدم حالا که دم حجله ات ایستاده ای حالا که منتظر عروس ات هستی توفیر که ندارد
خدا ترا برای من نگهدارد خدا را شکر لااقل ترا دارم بی مادری بلاست مادر مرده یتیم است نه پدر مرده خدا بیشتر عوضش را به تو بدهد هر چند که محبت های تو عوض ندارد
پسر چی میگی من چه کرده ام برایت اینهم از پدر خدا بیامرزت مانده من نگهدار آن بودم همین
مادر دوباره بقچه ها را سر جایش گذاشت
آه فراموش کردم دیگه پیر شدم یادم رفت
چی مادر
دوباره بقچه ها را در آورد یک کیسه بیرون آورد از تویش یک پاکت کاغذی در آورد
این این را می خواستم در بیاورم این یادم رفته بود
چی هست
مادر شوهر هم باید بزک دوزک بکند مگر نه
با تعجب نگاهش کردم هرگز بیاد نداشتم که مادر حتی آنموقع که توی خانه مردم می رفت و سرخاب سفیداب می برد خودش از این کارها بکند
رحیم پیر شدم گیس هایم سفید شده برای اولین بار بخاطر عروسی تو حنا می بندم پیراهنی را که سر عقد خودم پوشیده بودم می پوشم دیگر برای کی باید بماند لباس بعد از اینم کفن است
چی میگویی مادر خدا صد و بیست سال عمرت بدهد
نفرینم می کنی اینهمه عمر بدبختی است نکبت است خدا آنروز را نیاورد دعایم کن تا سر پا هستم بمیرم مزاحم شما نشوم توی رختخواب نیفتم ایستاده بمیرم مثل درخت ها
دو روز مانده به شب مبعث حضرت پیغمبر که قرار بود عقد ما بسته شود مادر با حالتی معصوم و نگرانی گفت
رحیم من میگم به انیس خانم و ناصر خان و معصوم خانم یک بفرما بزنیم آخه بالاخره اینهاهمه کس و کار ما هستند
حق با مادر بود بالاخره انتظار داشتند ولی من یکی جرات این کار را نداشتم مگر می شد این ها را برد و بور شد اگر جلوی آنها همان معامله ده روز قبل را با ما می کردند من دیگر سرم را توی سرها نمی توانستم بلند کنم بالاخره هر چه کردند با خودم کردند در خلوت بدون نظارت غیر نه اصلا امکان ندارد
هان رحیم تو چی میگی
چی داشتم که بگویم مگر رحیم گردن شکسته اختیاری داشت که اظهار نظری بکند
مادر نمی توانیم بگو عقد خصوصی است فقط خودی ها هستند فک و فامیل آنها و ما دوتا انشالله بعدا توی خانه خودمان دعوتشان میکنم و مفصل پذیرایی می کنیم
تو به محبموبه بگو بالاخره خیاط سرخانه شان است لباس برایشان دوخته بد است نیاید حالا از طرف ما هیچ آنها خودشان دعوت کنند
کی بگم منکه محبوب را دیگه نمی بینم
خ نباید منتظر بمانی تا لحظه عقد امروز برو فردا برو
توی دلم گفتم مادرم هم عجب دلش خوش است مردکه حکم کرده که فلان شب بیا والسلام نامه تمام
ولش کن مادر بگذار کار خودمان روبراه شد غصه بیگانگان را نخور
و بالاخره روز موعد رسید
روزیکه خاطره انگیزترین روز در زندگی هر دختر و پسری است روزی که آرزوی هر پدر و مادری برای فرزندانشان است روزیکه تا لحظه مرگ فراموش نشدنی است
مادر نو نوار چارقد سفید بسرش بست و پیراهن چیت گلدارش را پوشید سر از پا نمی شناخت و من هم کت و شلوار را پوشیدم و ارسی های چرم را بپا کردم در حالیکه دل تو دلم نبود به راه افتادیم
وقتی جلوی درشان رسیدیم و من خواستم در را بزنم مادر با تعجب گفت
اینجاست
آره مادر
ولی در بسته است خانه ایکه عقد و عروسی است اینقدر سوت و کور نمی شود فکر کردم حالا کیا و بیایی است درشکه ها صف کشیده اند همسایه ها به تماشا ایستاده اند
بیا مادر تو هم عجب انتظاراتی داری
در را زدم و مدتی هم طول کشید تا در را باز کردند
مادر یک کله قند توی بغل داشت جلو افتادم دایه خانم بفرمایی زد و اون را از پله ها بالا برد من ماندم توی حیاط جلوی پنجره ای که صدای مادر را از آن تو می شنیدم هیچکس بمن چیزی نگفت هیچکس نه به پیشوازم آمد نه لااقل بدرونم برد هوای پاییزی و غروب پاییز کم کم سرد می شد اما من عرق کرده بودم و نسیم سرد عرق هایم را سرد می کرد و به تن و بدنم می چسباند صدای مادر را شنیدم که گویا به محبوبه یا مادر و خواهرش می گفت که آرزوی چنین روزی را برای پسرم داشتم
پس مادر محبوبه را دیده باید بپرسم آیا بنظرش خوشگل است خوشش آمده اما از کجا معلوم که همچو فرصتی دست دهد شاید دیگر مادر را نبینم شاید هرگز نفهمم که نظر مادر نسبت به محبوبه چی هست
تصمیم ام را گرفته بودم و اینهمه بی اعتنایی که مثل تیر بدرون قلبم شلیک میشد مصمم ترم میکرد اگر همه اینها نقشه باشد بخاطر اینکه لکه ننگی را که بر دامنشان نشسته با قربانی کردن من و به بازی گرفتن زندگیم پاک کنند این آرزو را به دلشان میگذارم دیگر برایشان دختری نمی گذارم که بنام بیوه تقدیم فلان الدوله یا سلطنه بکنند اگر....اگر...
مادر از فراست افتاده بود البته ظاهرا اینجوری نشان می داد اما حتما به توصیه خوش بود بود که دیشب ناصر خان دو ساعت تمام به من تعلیمات شب زفاف داد من که هیچ نمی دانستم اگر هم دختره
اما تصمیم من تغییر نمی کند دو تا تیغ ژیلت توی جیب دامادی ام گذاشته ام تا حق بی ناموسی را کف دستشان بگذارم اگر امروز عروسی ما سوت و کور است فردا عزایمان غوغا خواهد شد همه شهر با خبر خواهد شد و بصیر الملک دیگر نخواهد توانست که حاشا کند رحیم نجار کی بود و چه کاره بود من همه اهانت ها را تحمل میکنم اما بی ناموسی را هرگز ببین یکنفر از آنهمه فک وفامیل شازده و اعیان و اشرافشان پیدا نیست پس حق با ناصر خان است کاسه گنده ای زیر نیم کاسه است
دستی بازویم را گرفت بیا برو آقا داماد خطبه عقد خوانده شد
دایه خانم بود مرا به اطاقی که محبوبه توی لباسی معمولی نشسته بود برد مادر می خندید محبوبه مثل گلی زیبا اما غمگین نشسته بود و سر به پایین انداخته بود به چه فکر میکرد او باید خیلی خوشحال دیده می شد اما غمگین بود یعنی جه مگر خودش یک تنه این راه را طی نکرده و مرا هم بدنبال خودش نکشانده بود اگر بزور شوهرش می دادند خب یک امر دیگر اما او بزور شوهر کرده بود لااقل ظاهر قضیه چنین بود چه باید می گفتم نشستم پهلویش بیادم آمد که گویا موقعش است که گوشواره ها را بدهم از جیب ام در آوردم تیغ ژیلت پهلوی گوشواره ها بود دستم به آنها خورد چه خوب که از روی کاغذ دستم را نبرید گوشواره ها را گذاشتم کف دستش هیچ حرفی نزد هیچکس حرفی نمی زد اصلا کسی توی اطاق زن جوانی وسط در ایستاده بود انگاری فقط آمده بود سرک بکشد و منتظر بود در برود یک دختر کوچک بود از شباهتی که به محبوبه داشت حدس زدم خواهرش باید باشد
دایه خانم بود و یک زن دیگر که دده خانم صدایش می کردند این دیگر چه بساطی بود چیده بودند نه سفره عقدی نه لااقل یک جلد کلام خدا که تبرک کنیم التجا کنیم پناه ببریم شاید عاقبت بخیر بشویم اگر عروسی در خانه ما بود والله هزار مرتبه رنگین تر از اینجا می شد با قرض هم بود لااقل چهار تا ظرف شیرینی حسابی می خریدم یک سفره عقد مختصری می چیدم اینها دیگه کی هستند انگاری گدا هستند مادر بارها و بارها گفته که طبع آدم باید والا باشد آنقدر ثروتمند هست که طبیعت گدا دارد راست می گوید اینها پولشان از پارو بالا می رود اما حالیشان نیست طبیعتا گدا صفت هستند
مادر بلند د و النگوی خودش را داد به محبوبه محبوبه با بی اعتنایی گرفت نه تشکری نه لااقل یک لبخندی مادر النگو را برداشت و خودش دستهای کوچک محبوبه را بسمت خود کشید و النگو را کرد توی دستش و او را بوسد دستهای کار کرده مادر کنار دستهای مثل پنبه سفید و نرم محبوبه مثل تندر بر مغزم کوبید رحیم این دختر لقمه دهن تو نیست این دختر عروس آن زن نمی تواند باشد آن زن از لحظه تولد زحمت کشیده کار کرده با این دستهاست که بعد از شوهر به تنهایی ترا به اینجا رسانده آن دستها مقدس اند این دست به سیاه و سفید نزده مفت خورده مفت گشته و اصلا نمی داند زندگی یعنی چه رحیم باید بکنی
میلی شدید مثل همان لحظه ای که بی اختیار توی دکان دستهایش را گرفتم در من بوجود آمد بی ملاحظه مادر دستم را روی دستش گذاشتم و زمزمه کردم آخر زن خودم شدی
گرمای دستش در تمام بدنم جریان پیدا کرد باز هم یک ظرف بزرگ پر از لذت از فرق سرم ریختند و تا نوک پایم پایین رفت غم و غصه هایم فروکش کرد تصور لحظه ای که
همان زنی که آماده فرار وسط درگاه ایستاده بود آمد جلو یک جفت النگو پت و پهن به دست محبوبه کرد و او را بوسید لااقل یک مبارکبادی هم به من نگفت ما چه کرده بودیم چه شد مادر فکر میکرد پدرش مادرش فک و فامیلش به من هم یک چیزهایی خواهند داد من دلم می خواست فقط یک ساعت مچی به من بدهند که بدردم می خورد اما انگاری اصلا من آدم نبودم که آنجا نشسته بودم نمی دونم مادرم از قهره بود یا واقعا از شادی که هل کشید و هلهله کرد دایه خانم یک سینی برداشت و ضرب گرفت مادرم دده خانم و خواهر محبوبه دست می زدند یواش یواش مجلس از حالت عزا در می آمد که مشتی محکم چندین بار وسط این اطاق و یک اطاق دیگر کوبیده شد همه ساکت شدند صدای خشنی از آنطرف بگوش رسید
چه خبرته دایه صدایت را سرت انداختی دایه خانم
وا آقا خوب دخترمان دارد عروس می شود شادی می کنیم دیگر شگون دارد
فریادش بلندتر شد
دنبک را بده دستشان ببرند خانه شان تا کله سحر هر قدر می خواهند بزنند این جا این سرو صدا را راه نینداز
گویی خاک مرده بر سر همه مان ریخت صدا صدای بصیر الملک بود که می ترسید صدای شادی ما بگوش دیگران برسد و در و همسایه بفهمند که دخترشان را به رحیم نجار داده اند
بیجا کرده اند...خورده اند من که بپای خودم نیامده ام خودشان پیغام دادند آمدم تازه اگر هم به پای خودم می آمدم خب جواب می دادند نه ما دخترمان را به تو نمی دهیم برو و پشت سرت هم نگاه نکن من که زوری نداشتم تازه اگر اینقدر بی میل بودند می خواستند دخترشان را از تهران دور کنند بفرستند شهرستان بفرستند فرنگستان با این هارت و پورت از پس یک وجب بچه در نیامدند حالا همه اخم و تخم هایشان را سر ما می ریزند آن از خواستگاریمان اینهم از عقدمان چه فرقی با عزایمان دارد
همان زن پف کرده ای که وسط درگاه ایستاده بود آمد تو و گفت
محبوب بیا آقا جان با تو کار دارد
پس خواهر بزرگ محبوب بود که النگو داد و محل سگ هم به من نگذاشت محبوبه بی آنکه نگاهی بطرف من بکند یا مرا هم همراه خود ببرد از جا بلند شد و از اطاق رفت بیرون
مادر خودش را کشید طرف من و زیر گوشم نجوا کرد
رحیم اینجا چه خبر است
چیه مگر
آخه نه به آن شب نه به حالا
کدام شب
شب
خواستگاری تا نیمه شب ول نکردند برگردی حالا چرا اینجوری می کنند پس مادره کو پدره کو
یادم آمد که آن شب چاخان کرده بودم و او را برای همچو عقدی آماده نکرده بودم والا امشب با آن شب توفیری ندارد
خدا پدر این دایه خانم را بیامرزد که به داد ن رسید گویی از غیبت خانمهای خانه استفاده کرد و دزدکی یک ظرف شیرینی نخودچی که به اندازه انگشتدانه بودند آورد جلوی من و مادر دهانتان را شیرین کنید از اخلاق مادرم خوشم آمد شیرینی را بر نداشت گفت دهانمان شیرین است احتیاجی به شیرینی نیست اما من اجبارا یکدانه نخودچی برداشتم که تا به دهانم بگذارم توی دستم خرد شد و ریخت روی شلوارم دده خانم به دایه اشاره کرد که دوباره ظرف شیرینی را که برده بود گذاشته بود روی یک میز عسلی گوشه اطاق بیاورد که من شیرینی بردارم ولی خودم گفتم زحمت نکشید انگاری قسمت نبود
خدا را شکر نه دفعه قبل نمکشان را خوردم نه این دفعه خدا گذاشت چیزی بخورم برای اجرای نقشه ام لااقل بار نمک گیر شدن از روی دوشم برداشته شد مدتی سکوت گذشت دایه خانم و دده خانم هم از اطاق بیرون رفتند من ماندم و مادر مثل دو غریب مثل دو مزاحم خدایا فرجی
رحیم من یکی اینجا شام بخور نیستم تو بمان من می روم
مادر چه دلش خوش بود من فکر نمی کنم شامی در کار باشد سالی که نکوست از بهارش پیداست پلی از دست مادر عصبانی شدم این دیگه چرا روی زخم دل من نمک می پاشد
والله رحیم از آدم تا خانم هیچ جای دنیا همچو عروسی ای دیده نشده بود
سرم پایین بود نمی دانستم چه بگویم خاک بر سرت رحیم با این خاطر خواهی ات اگر یک دختر هم شان خودت گرفته بودی عروسی ات هزار هزار برابر بهتر از این بود این که اصلا نه تنها عروسی نیست در مجلس عزا لااقل چای و خرمایی به مردم می دهند این گدا گشنه ها
دایه خانم آمد تو
بفرمایید کالسکه حاضر است
!!!؟
مادر با تعجب از جا پرید منهم مثل او مثل آدم مفلوک شکست خورده ای از اطاق نحس از پله ها و از طول حیاط رد شدیم محبوبه چادر به سر دوش به دوش من می آمد نه بدرقه ای نه گریه ای نه خنده ای نه پدر نه ادر نه آن خواهر خیکی هیچ کدام تا دم در نیامدند اصلا من مادر محبوب را ندیدم هر چند که فقط دلم می خواست او را ببینم پس آنهمه تعریف اوستا باد هوا بود
من و محبوب توی کالسکه نشستیم کروکی کالسکه پایین بود و من مجبور شدم دولا نشستم چون سرم می خورد بالا دایه مقداری شیرینی قند و یک قابلمه بزرگ غذا آورد توی کالسکه مادرم روی زمین بود دایه آمد نشست هیچکس به مادرم نگفت بفرما نمی دانم چرا مادر متوجه اینهمه نامهربانی و بی ادبی نشد خواست سوار بشود خم شدم گفتم
نه ننه جا نیست برو خانه
الهی برایش بمیرم با تضرع گفت
آخر امشب شب عروسی تست
توی دلم گفتم چه می دانی که شام غریبان من خواهد شد گفتم
برای همین می گویم برو خانه ات دیگر
نگاهش تا درون قلبم رخنه کرد خاک بر سرم با این زن گرفتنم
لااقل نخواستند سر عقد کلید خانه صاحب مرده را به من یا به دختر خودشان بدهند همه کاره ما دایه خانم بود که باز صد رحمت به شیری که خورده بهتر از همه شان است
خدایا این منم رحیم این محبوب است محبوبه شب من این همان کالسکه است که آرزو داشتم سوارش شوم همه چیز هست اما حیف هیچ احساس شادی در دل نداشتم راه بنظرم خیلی خیلی طولانی آمد هوا خفه بود یقه پیراهنم باز بود اما داشتم خفه می شدم دور و اطراف در هاله خاکستری ای فرو رفته بودند هر چند که پای گرم محبوبه به پایم فشرده می شد اما گویی من کرخت شده بود رحسم این دختر همانی است که بیادش آه ها کشیدی این دختر همان است که بخاطرش کار و زندگیت را از دست دادی رحیم چرا چرتت گرفته چرا منگ شدی
صدای سم اسبها مثل پتکی بر مغزم فرود آمدند گویی روی کاسه سرم راه می رفتند دست کردم توی جیبم دو تا تیغ ژیلت همانجا هستند این کالسکه ما را به حجله گاه مرگ می برد
بالاخره راه به پایان رسید دایه خانم کلید خانه را از جیب در آورد و در خانه را باز کرد تاریک غمبار سرد بیروح ماتمکده .... همه کاره خانه دایه خانم بود خودش در طول هفته جهیزیه محبوب را آورده و چیده بود مقداری هم چیز میز توی کالسکه بود که من کمک اش کردم و آوردیم وقتی من همراه دایه مشغول خالی کردن اثاثیه از کالسکه بودم محبوبه مثل دختر مادر مرده ای کنار دیوار حیاز کز کرده بود و ماتش برده بود او هم ناراحت بود او هم دلشکسته بود بالاخره اگر به من هم بی توجهی میشد بپای او هم بود دلم برایش سوخت بالای سرش ایستادم دستم را به دیوار تکیه دادم و تمام هیکلش تحت لوای من بود پرسیدم چرا اینجا ایستاده ای بفرمایید اوی اطاق شب را تشریف داشته باشید خندیدم که شاید اخم هایش باز شود او هم معصوم بود او هم مظلوم بود حتی اگر ...
جوابم را نداد هاج و واج نگاهم می کرد نگاهش شیرین بود جان می بخشید همه غمها را از دل من می زدود خون گرم توی رگهایم می دواند از خود بیخودم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
318 - 321

مي کرد ، زمان و مکان را فراموش مي کردم و رحيم ديگري مي شدم ، شاد ، سرحال شنگول و با تمام بدبختي ها ، يک داماد واقعي
- امشب سر ما منت مي گذاريد ؟
سرش را بلند کرد و به ديوار تکيه داد چشمهايش را بست و با شيرين ترين صداي گوش نواز گفت :
- امشب و هر شب
گوئي در ميان دريائي از لذت غوطه خوردم تمام بدنم گرم شد رگهايم تير کشيد و قلبم خراش لذت بخشي يافت ، خدايا چه قدرتي در کلام اوست .
همه چيز را فراموش کردم ، آنهمه نامهرباني هاي پدر و مادرش را آن بي اعتنائي ها را ، آن عروسي عزا گونه را و همه و همه را ، با لذت تمام خنديدم امشب همه ملک جهان زير پر ماست ، خدايا شکرت مگر هر دو طالب اين لحظات نبوديم ؟
دايه خانم لاله ها را روشن کرد و در طاقچه اطاق ها گذاشت و ما را براي خوردن شام صدا کرد ، اولين بار بود که غذا خوردن محبوبم را مي ديدم ، به اندازه دو نفر غذا خورد انگاري او هم از چند روز به اين طرف لب به غذا نزده بود ، اما من اصلا اشتها نداشتم با غذا بازي کردم و فقط مزه آنرا چشيدم هنوز سفره بر زمين بود که دايه خانم بلند شد :
- محبوب جان ، من هم بايد بروم ، مي داني که منوچهر بهانه مرا مي گيرد ، خانم گفتند زود برگردم و به او برسم آخر خانم جانت خيلي خسته هستند .
خنده ام گرفت خانم جانش براي چه خسته بود ؟ براي عروسي دخترش زحمت کشيده بود ؟ چه کرده بود ؟ چه گلي سر ما زده بود ؟ حالا دايه را هم احضار کرده بود آنهم در شب زفاف دخترش ، شبي که خانواده عروس تا صبح در خانه او مي ماندند و او را تنها نمي گذاشتند ، دايه را چرا احضار کرده اند ؟ هان ؟ حتما خواسته اند تنها باشد که بعدا شاهدي هم من نداشته باشم ، ولي چه شاهدي ؟ من که فردائي ندارم تا احتياج به شاهدي داشته باشم ، چه بهتر که اين زن هم برود ، مادرم را فرستادم که فردا گرفتار آژان و تحقيق و مستنطق نشود ، بگذار اينهم برود ، اين بيچاره مهربانتر از همه است چرا گرفتار شود ؟ اين بنده خدا چه تقصير دارد ؟ همان بهتر که دوتائي تنها در اين جا بمانيم و من براحتي کار را يکسره کنم ، بعد از اينهمه توهين و بي اعتنائي ديگر کاسه صبرم پُر پُر شده با يک قطره سرازير خواهد شد محبوبه از سر سفره بلند شد مي خواست دستهايش را بشويد ، رفت پائين دايه خانم برايش آب ريخت و دست و دهانش را شست من هم چراغ بادي را روشن کردم و بردم گذاشتم روي پله دالان که بنده خدا چشمش جلوي پايش را ببيند .
دايه خانم محبوبه را با خودش برد بالا ، رفتند توي اطاق کوچک ، در را هم از پشت بست ، انگاري جز من بيگانه اي در خانه هست ، مدتي آنجا پچ پچ کردند و بعد بلند شد آمد پائين ، سفره را جمع کرده توي سيني گذاشته بود با خودش آورد بُرد گذاشت توي مطبخ ، چادرش را از روي پله برداشت و سرش کرد من جلوي دالان ايستاده بودم منتظر بودم بدرقه اش کنم ، ما فقير فقرا اگر آه در بساط نداريم اما معرفت و ادب داريم آمد بطرف دالان چراغ بادي را برداشتم و راه را برايش روشن کردم جلوي در کوچه ايستاد نگاهي به طرف حياط کرد و گفت :
- جان شما جان محبوبه ، خداحافظ ، خدانگهدارتان
- خداحافظ دايه خانم زحمت کشيديد ، باز هم تشريف بياوريد ، محبوبه چشم براه شماست .
در را بستم و برگشتم ، محبوبه توي اطاق کوچک بود من نمي دانستم آنجا چه شکلي است با چراغ بادي رفتم تو در اطاق بزرگ را بستم و آرام در اطاقي که مجبوبه آنجا بود را باز کردم ، روي رختخواب نشسته بود لحاف ساتين صورتي ، همرنگ لباس خودش ، ملافه هاي سفيد او را به يک فرشته شبيه کرده بود که وسط ابرهاي سفيد در پرواز بود ، خدايا اين منم ؟ اين محبوبه شب من است ؟ همه دلتنگي هايم رنگ باخت همه نامهرباني ها فراموشم شد ، محو نگاهش شدم پس خواب نمي بينم بي اختيار گفتم : بالاخره ... نگاه از من دزديد سرش را پائين افکند با چين هاي دامنش بازي مي کرد گفتم : نه ، بگذار سير تماشايت بکنم ... زمزمه کردم : تمام شب هائي که راحت خوابيده بودي مي دانستي چه بر من مي گذرد ؟
تعجب کرد گفت :
- راحت خوابيده بودم ؟
پس او هم مثل من در تب و تاب بوده ؟ خدايا همه اينها حقيقت دارد ؟ اين دختر به اين زيبائي به اين ملاحت فقط بخاطر من بي خواب بوده ؟ خدايا هيچ کلکي در کار نيست ؟ خدايا او پاک و منزه است ؟ اصلا من خوابم يا بيدار ؟ دستهايش را مثل بال پرندگان بطرفم دراز کرد و گفت :
- هر شب دستهايم به آسمان دراز بود به درگاه خدا التماس مي کردم ، التماس مي کردم خدايا او را بمن بده او را بمن برسان .
خدايا راست مي گويد ؟ او هم مثل من مدام از تو کمک مي خواست ؟ و تو با آن قدرت لايزالت دو دلداده را بهم رساندي ؟ خدايا شکر خدايا سپاس
رفتم توي اطاق چراغ بادي را وسط دو لاله قديمي که روي طاقچه بود گذاشتم آخ که اين پدر صلواتي دست از سر من باز نمي دارد باز هم اينجا ، در بهترين شرايط ممکن ، روي لاله ها نقش ناصرالدين شاه با سبيل هاي چخماقي با سماجت به روي من زل زده بودند ... حالم گرفته شد ، آنچه که از کثافتکاري اين مرد بر من صدمه خورده بود بسرعت از جلوي چشمهايم رد شد برگشتم و سيماي معصوم و زيباي محبوب دوباره حالم آورد :
- من که نمي فهمم چه کرده ام ! چه ثوابي به درگاه خداوند کرده ام که تو را به من پاداش داد ، هنوز هم گيج هستم انگار خواب مي بينم ، مي ترسم که بيدار شوم ، آخر چه شد که تو از آسمان به دامان من افتادي محبوبه ؟ که هر روز مثل قرص قمر بر در دکان تاريک من ظاهر شدي ! که نفسم را بريدي ! دختر ؟
چشمانش از شادي و طلب موج مي زد چنان به قهقهه خنديد که مرا به رقص آورد .


فصل دوم

صبح قبل از طلوع آفتاب بيدار شدم بعد از ماه ها توي اطاق خوابيده بودم ، امشب مادرم تنها خوابيده . چه فرق مي کند مدتي است که اطاق ، براي خواب او اختصاص پيدا کرده بود ، محبوبه در کنارم مثل بچه معصومي در خواب عميقي نفس مي کشيد ، مدتي توي صورتش نگاه کردم ، کوچک بود ، لااقل پنجسال از من کوچکتر بود و من نمي خواستم اينقدر تفاوت سني داشته باشيم .
مدتي نگاهش کردم ، گرسنه ام بود بيست و چهار ساعت بود که چيز درست و حسابي از گلويم پائين نرفته بود آرام بلند شدم ، آمدم بيرون ، هوا گرگ و ميش بود و سرد هم بود چراغ بادي را روشن کردم رفتم توي مطبخ ، دايه خانم لااقل نخواسته بود ظرفها را خيس بکند که تا صبح خشک نشوند ، بهر طريقي بود ظرفها را شستم ، سماور را روشن کردم ، مدتي دنبال کليد در گشتم که بروم نان بخرم ، پيدا نکردم انگاري دايه خانم با خودش برده بود يک تکه سنگ پيدا کردم گذاشتم لاي در و رفتم دنبال نان ، نان را که خريدم فکر کردم که اصولا نبايد پنير هم داشته باشيم ، رفتم پنير هم خريدم هنوز دکان ها را نمي شناسم با کسبه آشنائي ندارم بدينجهت يه خرده دير کردم .
برگشتم ، محبوبه هنوز خوابيده بود .
سماور مي جوشيد چائي دم کردم سفره را باز کردم و نان گرم را تويش پيچيدم ، جاي استکان و بشقاب و قندان را کورمال کورمال پيدا کردم .
همه جاي خانه را گشتم ، تازه مي فهميدم چي به چيه ، خدا را شکر من هم
 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 322-325


صاحب خانه شدم واین از برکت سر محبوب بود هر چند که هر دختر دیگری را هم که میگرفتم به رسم معمول جهیزیه می آورد منتها کمو زیاد داشت مثل اینکه همه چیز داریم الهی شکر.
ایکاش مادرم حالا پهلوی سماور نشسته بود ومثل هر روز برای هر دوتای ما چایی میریخت دیگه چه کم داشتم؟هیچی دلم از گرسنگی مالش می رفت خواستم یک چایی برا خودم بریزم بخورم دلم نیامد نه روز اول بدون محبوب چایی نمی خورم.
مدتی جلوی پنجره نشستم به حیاط یک وجبی نگاه کردم باغچه ای هم داشت منتها خالی اگر محبوبه مثل مادر ذوق اش را داشته باشد می توانیم سبزی خوردن تازه داشته باشیم حالا ببینیم چه می شود.
دلم بدجوری مالش می رفت یک لقمه سنگگ برداشتم خوشمزه بود خیلی خوشمزه مثل اینکه توی این محله نان را بهتر از محله ما می پزند این خودش خیلی نعمت است آفتاب روی باغچه پهن شد, روی حوض تابید آب حوض کثیف بود باید عوض کنیم باید بپرسیم نوبت آب این محله چه تاریخی است.
یواشکی در اطاق کوچک را باز کردم محبوبه باز هم خواب بود خدایا این دختر چقدر می خوابد,دلم نیامد بیدارش کنم دوباره رفتم توی اطاق بزرگ جلوی پنجره نشستم ,خدایا شکر همه چیز به سلامتی تمام شد خدا رو شکر هر دو زنده ایم چه کاری می خواستم بکنم؟شیطان بدجوری در جلدم رفته بود ولی نه اگر سرم کلاه رفته بود حالا حتما در این اطاق خون موج میزد تصمیم گرفته بودم رگ گردن محبوبه را ببرم و رگ دست خودم را آنقدر خون می رفت که راحت می شدم.
حوصله ام سر رفت بلند شدم دوباره در اطاق کوچک را باز کردم بیدار بود.
بلند نمی شوی تنبل خانوم؟
خندید:وای آنقدر گرسنه هستم که نگو.
می دانم سماور روشن است ناشتایی آماده است.
وای من می خواستم بلند شوم...
این چرا همه جملاتش را با وای شروع میکند؟نفهمیدم...
نمی خواهد شما بلند شوید خانم ناز نازی من سماور را آ»اده کرده ام نان تازه برایت خریده ام ظرف ها را هم شسته ام.
گویا خجالت کشید با تعجب وشرمندگی گفت:
ظرف ها را؟خدا مرگم بدهد!
خدا نکند.
با نگاهش باز مرااسیر کرد طلبید و در آغوشم دو ساعتی نازید.
نزدیکی های ظهر برای خوردن ناشتائی از آن اتاق کوچک بیرون آ»دیم سماور از جوش افتاده بود چایی ریختم یکی را جلوی او گذاشتم یکی را جلوی خودم یک تکه نان سنگگ برداشت کمی پنیر تا خواست ببرد جلوی دهانش یکدفعه گفت:
رحیم این که بوی نا می دهد.
خندیدم بده ببینم پنیر را بو کردم بوی پنیر می داد (پنیر به این خوبی !خودم صبح خریدم کجایش بوی نا می دهد؟بخور ناز نکن.
خندید گفت:کاش یکیم پنیر از خانه آقا جانم آورده بودیم.
بدم آ»د اول بسم الله شروع شد گفتم:پنیر پنیر است چه فرقی میکند؟
نمی دانم شاید هم حق داشت اینها نسبت به خوراکی خیلی حساسیت داشتند ولی ما نه,هرچه نرم تر از سنگ بود می خوردیم وخدا رو شکر میکردیم.
صبحانه را خوردیم دوباره رفت روی رختخواب دراز کشید ومن استکان ونعلبکی وقوری را بردم شستم سماور را جمع کردم سری به دیگ غذای دیشب زدم غذا بود می شد هم ناهار گرم کرد و هم شام .
ظرفهایی را که شسته بودم با دستمال خشک کردم و سینی ناهار را مرتب کردم ورفتم توی اطاق پهلویش چشمانش خواب الود بود خمار شده بود واین حالت آتش به جان من می زد...
سه چهار روز وضع به همین منوال گذشت همه کارها را من می کردم خرید می کردم می آوردم سبزی را پاک می کردم می شستم خرد می کردم گوشت را تکه می کردم محبوبه قرمه سبزی درست می کرد آ«هم گاهی شور بود گاهی بی نمک.
ولی خب همه اینها پیش می آید دخترها یک مدت غذا خراب می کنند تا بلاخره یاد می گیرند اینهم مثل بقیه کم کم راه می افتد.
اما مهمترین مشکل من این بود که چه جوری تنهایش بگذارم ودنبال کارم بروم هر چه منتظر شدم که خودش پیشنهاد بکند که بروم مادرم را بیاورم بعد بروم سر کارم حرفی در این مورد نزد تا اینکه یک روز خودش گفت:
رحیم جان سر کار نمی روی؟
بیرونم می کنی؟
وای نه به خدا ولی دکانت چه می شود؟
اول باید کمی وسیله بخرم ابزار کار ندارم ولی انشالهه جور می شود.
نخواستم بگویم این مشکل بعدی است مشکل اصلی تنها ماندن تو است اما وقتی دیدم خودش جویا شد فهمیدم که خودش را آ»اده کرده که در خانه تنها بماند پس مشکل دوم را مطرح کردم بسرعت بلند شد رفت توی اطاق کوچک خش وخشی بگوشم رسید برگشت.
بیا این پنجاه و چهار تومان بگیر آقا جانم داده بودند کارت راه می افتد؟
روز خواستگاری آقا جانش گفته بود ماهی سی تومان می دهد برا کمک خرج مان ولی مثل اینکه آنرا هم مثل کلید در خانه مصلحت ندیده بود به من بدهد داده بود به دخترش,گفتم:
راه می افتد ولی پول باشد برای خودت آقا جانت برای تو داده.
گفت:من وتو نداریم انشالله کارت که روبراه شد دو برابر پس میدهی..
خنده ام گرفت,پس این قرض است نه کمک خرج من هر چه می گیرم دو برابرش را باید بعدا"پس بدهم.
پول را به طرفش هل دادم دوباره کشید جلوی من ,دوباره هل دادم طرف خودش عاقبت پول را برداشت و گفت:اگر قبول نکنی میریزم توی احپجاق .
می دانستم یک دنده ولجباز است مگر به خاطر همین صفت اش حالا اینجا جلوی من ننشسته است؟
گفتم:من از تو لجباز تر ندیدم دختر وپول را که به طرفم هل داده بود برداشتم,دستهای کوچکش را فشار دادم و انگشتانش را بوسیدم..
این دختر کوچک به اندازه یک زن جا افتاده عقل داشت راست می گفت من وتو تا دیشب ها بود آنروز صبح منو تو نداریم ما شده ایم.
واقعا یا پول کمک خرج خیلی خوبی بود در حقیقت حقوق یکماه من بود که اوستا می داد مقداری اره و دنده ومیخ وچکش وسمباده خریدم منتها مشکل کار فقط اینها نبود مساله مهم این بود که هنوز در محل شناس نبودم طول می کشید تا به من مراجعه کنند اما دست روی دست هم نگذاشتم به چند نجار سابقه دار مراجعه کردم وگفتم که می توانم روز مزدی برایشان کار کنم مخصوصا که خدا را شکر کار هم فراوان بود دولت دستور جدید داده بود دکان ها را مرمت کنند در پنجره ها را تعمییر کنند خلاصه لقمه نانی در می آمد.
یکروز وقتی از سرکار خسته وخراب رفته بودم خانه محبوبه پکر بود حق داشت طفل معصوم از صبح تا غروب تنهای تنها توی خانه مسلما" دلتنگ می شد هر چند که نصف بیشتر روز را می خوابید و شبها من بیچاره خسته وخراب بودم ماشالهه او مثل گل میشکفت وعشقش را می کرد.
بع داز شام پرسید:
رحیم فکر نظام نیستی؟
تعجب کردم این دختر هیچ متوجه نیست که من نظام بروم این شب ها را هم باید تنها بماند چه دارد می پرسد؟
با تعجب پرسیدم فکر نظام؟
اره نمی خواهی توی نظام بروی>مگر نمی خواستی صاحب منصب شوی؟
چاره نداشتم مجبور بودم دل خوش کنکی بهش بدهم گفتم:چرا..چرا...البته ولی اول باید به این دکان سر وسامان بدهم خیالم از
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
326 تا اخر 331







جانب اش آسوده شود بعد یک نفر را می گیرم که جای من آنجا بایستد....آره شاگرد می گیرم یک شاگرد نجار البته اگر عاشق پیشه از آب در نیاد؟و خود می روم نظام خوشش امد خندید منهم خندیدم و مثل گربه ای ملوس خزید بغلم...
راه و چاه خانه داری را بلد نبود کارکردن بلد نبود بدتر از همه خرید کردن بلد نبود از رفتن به دکان بقال و قصاب و نانوا عار داشت از روز اول من صبح ها از خواب بیدار می شدم نان می خریدم سماور را روشن می کردم ظرفها را می شستم اون فقط رختخوابمان را جمع می کرد توقع داشت کلفت بگیرم نوکر بگیرم اما از کجا؟مگر نمی دانست که من شاگرد نجار بودم که عاشقم شد بنظر او زندگی آواز قمر شعر حافظ و داستان لیلی و مجنون بود یا همان دورانی که برایم گل می آورد نامه می نوشت عاشقانه نگاهم می کرد و دزدانه پیامم می داد اما چهره ی واقعی زندگی همین بود عرق ریختن نان دراوردن جان کندن از صبح تا غروب کارکردن فقط به امید لحظه ای در شبانگاهان آسودن و در کنار هم بودن.
اما دلم برایش می سوخت وقتی در مطبخ گود افتاده ی تاریک غذا می پخت احساس می کردم که انجا جای او نیست من هم می فهمیدم که جایگاه او در آن خانه ی برزگ و با آن همه برو بیا بود اما چکنم بزور که به اینجا نیاوردمش تازه این خانه را هم پدر مهربانش خریده بود اگر دخترش را می خواست بی پول که نبود می توانست جای بهتری بخرد چه می دانم شاید آن بیچاره هم خبر نداشت تار زن تریاکی سر همه ی مان کلاه گذاشت.
-محبوب تو مثل مرواریدی هستی که توی زغالدانی افتاده است.
نگاهم می کرد نه می خندید و نه حرفی می زد می فهمیدم که توی دلش غوغائی برپاست.
-اصلا ناهار درست نکن حاضری می خوریم حیف از این دستهایت است نمی خواهم خراب بشوند.
هرکاری که من بلد بودم میکردم تابحال یکبار نگذاشته ام ظرف بشوید اما چه بکنم که متاسفانه غذا پختن بلد نبودم روزهای اول از هیچ چیز گله نمی کرد هر وقت هم من گله ای از سروصدا می کردم می خندید و انگشتش را روی لبهای من می گذاشت که هیس!گله نکن وقتی با هم هستیم چه گله ای؟
اما تازگی حوصله اش سر رفته بهانه ی سروصدای بچه های توی کوچه را می گیرد وای اینها پدر و مادر ندارند؟اینها چرا همیشه توی کوچه بازی می کنند خانه ندارند؟میگفتم محبوبه جان پسر بچه اند پسر بچه ها معمولا توی کوچه با هم بازی میکنند تو توی خانه ی تان پسر بچه نداشتید نمی دانی چه می کنند پسر بچه ها از دیوار راست بالا می روند ناراحت می شد اشک توی چشماش جمع می شد و میگفت:
حیف نماندم که شیطنت منوچهر را شاهد باشم داداش کوپولویم حتما حالا می نشیند داداش کوچولویم شاید هوای منو کرده.
نمی توانستم بگویم خب برو برو ببین پدرش لحظه ی آخر اتمام حجت کرده بود که:
-تا روزی که زن این جوان هستی نه اسم مرا می بری نه قدم به این خانه می گذاری.
از وقتیکه اینرا فهمیده ام دیگر حواسم جمع است که حرفی نزنم بیاد خانه و خانواده اش بیفتد اما هیچ سر در نمیاورم آخه چه جوری از دخترشان دل کنده اند آیا دلشان هوای این طفل معصوم را نمی کند؟
اما مقایسه ی اینجا و آنجا چیزی نبود که یکروزمان خالی از آن باشد خودش یاد می آورد از هر بهانه ای برای این کار استفاده می کرد صدای آب حوضی یا لبو فروش یا کهنه خر و کهنه فروش او را بیاد سکوت و آرامش خانه شان می انداخت صدای جیخ و داد بچه ها و گفتگوی عابرین توی کوچه یادش می آورد که فاصله ی ساختمان آنها تا کوچه آنقدر زیاد بود که هیچ صدائی تو خانه ی شان نفوذ نمی کرد.
بالاخره نوبت آب محله رسید هر چند گه آنروز اتفاقا مقداری الوار خریده و خودم به دکانم حمل کرده بودم و حسابی خسته بودم تا پاسی از شب گذشته برای آب انداختن به آب انبار و حوض مان با میر آب محل بگو مگو داشتم چون ما تازه به این محل آمده ایم زیاد پاپی من نبود و مترصد بود که از وقت ما بزند و به همسایه های دیگر اضافه کند بالاخره بهر جان کندنی بد هم حوض را تمیز کردم و آب انداختم هم آب انبار را پر کردم یخ کرده و خسته بهوای یک چای گرم آمدم توی اطاق.
-اوه....هوا دارد سرد می شود.
محبوبه توی رختخواب لحاف را تا زیر گلو بالا کشیده بود.
-چه قدر برو بیا و سر صدا بود مگر چه کار می کردید؟
هو خانممو باش پدر من در آمده حال بجای خسته نباشید ببین چه می پرسد.
گفتم:
-به چه سرو صدائی خانم جان تو چقدر از مرحله پرت هستی....
دیدم اخم کرد فهمیدم که حالا باید قهر کند و من حوصله ی قهر کردنش را نداشتم ادامه دادم:
-این محله که خیلی خوب است جانم باید محله ی مارا می دیدی!
متوجه شده بودم که وقتی از بدبختی های خودم میگفتم برعکس سابق مثل اینکه خوشش می آمد ارضا می شد و یا چه می دانم شاید هم از اینکه مرا از آن بدبختی به این خوشبختی رسانده شاد می شد.
مشکلی که دامنگیرمان شده بود این بود که محبوبه عادت داشت توی خانه حمام برود و اینجا حمام نداشتیم درست است که تقصیر من بود که خانه ای در خور او نداشتم اما من بود و نبودم را قبلا اعلان کرده بود همه ی شان می دانستند که آه در بساط ندارم اما پدرش که می دانست دخترش در چه خانه ای بزرگ شده و احتیاجاتش چیه چرا به تارزن دستور نداد که خانه ای بخرد که حمام داشته باشد؟البته من هیچ مشکلی نداشتم همیشه قبل از اینکه محبوبه از خواب بلند شود می رفتم حمام و وقتی برمیگشتم طوری کج کج از جلوی پنجره رد می شدم که مرا نبیند چون میگفت دوست ندارد مرا بقچه به بغل د راه برگشت از حمام ببیند من او را به یاد حاج علی که آشپزشان بود می انداختم منهم سعی میکردم در تاریکی صبح بروم و زود برگردم که محبوبه بیدار نشده باشد.
از بچگی مادر یادم داده بود هرگز لباسهای زیرم را جز خودم کسی نه می بیند و نه می شوید و با همان عادت دوران عذبی باز هم توی حمام لباسهای زیرم را می شوم و همراه حوله و لنگ ام آویزان میکنم که خشک شود اما بقیه لباسها را همیشه مادر می شست.
از روزیکه به این خانه آمده ایم هر چه لباس چرک و کثیف داریم گوشه ی صندوقخانه اطاق روبروئی بغل در حیاط تلنبار شده بود البته من انتظار ندارم خود محبوبه با آن دستهای مرمرش بنشیند لباس بشوید اما اصلا سراغ مادر مرا هم نمی گیرد والا اگر مادرم بیاید حتما خودش لباسها را می شوید و همه ی کارها را هم می کند.
البته کسی که از پدر و مادری به دنیا آمده که تا به امروز دلشان برایش تنگ نشده و نخواسته اند دخترشان را ببینند نباید انتظار داشته باشم که حال مرا درک کند من برای مادرم می مبرم از روز عروسی مان تا به امروز هر روز یکبار به خانه یمان می روم و به مادرم سر می زنم اگر چیزی لازم دارد کاری دارد انجام می دهم پول می دهم بالاخره اونهم جز من در این دنیا کسی را ندارد.
-رحیم کی بیایم خانه ی تان؟
-می خواستم ببینم کی بیاد تو می افتد نباید یکروز دعوتت کند؟و یا لااقل احوالی از تو بگیرد؟
-بچه است رحیم آداب دان نیست بگذار خودم بیایم.
-نه مادر سبک می شوی صبر کن نا سلامتی تو مادر شوهرش هستی.
یکروز آمدم دیدم دایه خانم آمده و بیچاره نشسته تمام رخت چرک هایمان را می شوید.
-سلام دایه خانم خدا قوت ببخشید که زحمت می کشید.
دایه خانم هم زیاد با من صمیمی نبود توی این خانه احساس می کرد مادر زن من اون است.
-نه چه زحمتی لباس دخترم است.
دلم هری ریخت نکن لباسهای مرا جدا کرده و نمی شوید؟رفتم توی اطاق محبوبه پهلوی دایه خانم نشسته بود و داشتند صحبت می کردند از پشت پنجره نگاه می کردم که ببینم آیا لباسهای مرا جدا کرده اند یا نه خیلی پکر بودم برای خودم تصمیم گرفتم اگر جدا کرده باشند لباسهایم را بردارم ببرم بدهم مادرم بشوید همیشه اختلافات بزرگ از این مسائل کوچک شروع می شود البته جدا گذاشتن لباس من زیاد هم مساله کوچکی نبود.
توش طشت و زیر مشت و مال دایه خانم نمی توانستم تشخیص بدهم که لباسها من کدام است کف اطاق دراز کشیدم و سرم را بلند کردم و از پنجره مواظب بودم
واخ واخ چند بار شست چند بار کف اش را گرفت چند بار آب کشید چلاند و بعد محبوب یکی یکی رخت ها را تکان داد و روی طناب که آویزان کرد نفس راحتی کشیدم.
این اولین و آخرین باری بود که دایه خانم رخت شست بعد از آن هر پانزده روز زنی محترم نام می امد و رخت ها را می شست و یه خرده کار بار هم می کرد و می رفت.
بالاره یک ماه گذشت.
صبح وقتی به دیدن مادرم رفتم حالش زیاد خوب نبود.
-چیه مادر؟
-رحیم هوا سرد شده فکر میکنم سرما خورده ام.
-خب مواظب خودت باش نفت داری؟
-آره چلیک تا نصفه پر است.
-مواظب باش مادر مریض بشوی کارمان زار است من نمی دانم چه باید بکنم.
-نگران نباش خدا بزرگ است.
ظهر وقتی به خانه برگشتم مادر خانه ی ما بود خیلی تعجب کردم چرا به من نگفت که می خواهد بیاید پیش ما؟اصلا صبح حالش خوب نبود موضوع چیه؟
از طعم غذا فهمیدم که دست پخت مادر است پس خیلی وقت است که آمده با دقت دور و بر اتاق را نگاه کردم تمیز و مرتب بود پس مادر کار هم کرده خدارا شکر کردم ولی برخورد اولیه شان را حیف نبودم که ببینم اما از حق نباید گذشت رفتار محبوبه خیلی محترمانه بود همانطوری که انتظار داشتم بالاخره درست است که عاشق بیقرارش بودم اما مادر روح و جانم بود همه جور توهین بخودم را می پذیرفتم اما بی احترامی نسبت به مادر برایم خیلی گران بود.
بعد از چای هصر مادرم چادر به سر افکند که برود محبوبه می خواست همراه من تا نزدکی در کوچه بدرقه اش کند اما مادر تعراف کرد نگذاشت بیاید محبوبه اصرار کرد اما مادرم گفت:
-نه محبوبه جان جان آقاجانت نیا من ناارخت می شوم.
فکر میکنم از اینکه هیچداممان اصرار نکردیم شب بماند دلگیر شد محبوبه برگشت همراه مادر تا وسط حیاط رفتیم که سوال کردم.
-مادر موضوع چیه؟صبح نگفتی که میایی؟
-والله رحیم بنا نداشتن بیایم دیدی که اصلا حالم خوب نبود.
-خب؟
-میدانم ناراحت می شی اما چه بکنم عقل من هم قد نمی دهد که چه بکنم.
-موضوع چیه؟
-چه بکنم؟چه جوری بگم می ترسم غصه بخوری.
-چی شده بگو چه غصه ای؟دیگه هیچ غصه ای حریف رحیم نیست.
-خدا را شکر الهی همیشه شاد باشی.
-بابا بگو دلمان رفت.
-موضوع معصومه خانم است
دلم فرو ریخت
-چی شده مریض است؟با ناصر خان دعواشون شده چه خبره؟
-نه رحیم این خبرهای نیست آمد دنبال گوشواره هایش
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
۳۳۲-۳۳۹
چی
آره گوشواره هایش
مثل اینکه سنگی ببزرگی حوض بر سرم کوبیدند خدایا چه جوری پولش را بدهم آخه مگه قرار نبود قسطی بدهم گفت توقیت نکن یعنی چه یعنی هر وقت داری بده ندارس صبر می کنم این بود معنی صبر
نگفتی مهلت بده
گفتم اما گفت موضوعی پیش آمده که نمی تواند بگوید
یعنی چی پیش آمده ناصر خان دعوایش کرده یا میخواد نقدی بفروشد خیلی بد شد مادر هیچ اینجایش را فکر نکرده بودم آخه چرا
والله رحیم مقل اینکه طلا گران شده با قیمتی که با هم طی کردید خیلی توفیر دارد رویش نمی شود بگوید که بیشتر بدهید لج کرده می گوید خود گوشواره را می خوام
من آنروز گفتم کارمزد را کم نمی کنم اما قسطی می دهم قبول کرد
نمی دانم دلم مقل سیر و سرکه از صبح دارد می جوشد من هم عقلم بجایی نمی رسد
آخه جه جوری بکنم چه خاکی به سرم بریزم چه جوری می شود به این دختر بیچاره گفت گوشواره ها را بده
مادر از کوره در رفت
وا مثل اینکه چه گلی تو سر تو زدند افاده ها طبق طبق آنهمه آدم یک چوب کبریت به تو ندادند پولشان از پارو بالا می رود منتها گدا صفت هستند مثل اینکه چه کرده اند باز من را بگو یادگار شوهرم دادم به زنت
صدایت را بیاور پایین می شنود
بشنود یک الف بچه است مثل اینکه ملکه مملکت است دختر بچه بی عقلی است که همه را گرفتار کرده
مادر زن من است احترام خودت را نگه دار بی عقل است یا با عقل است دیگر تمام شده عروس تو هست زن من است اصلا تقصیر خودت داری اگر آن شب شیرم نکرده بودی من غلط می کردم گوشواره می خریدم
مادر بشدت عصبانی شد بسرعت بطرف در کوچه رفت خارج شد و در را محکم پشت سرش بهم زد
وسط حیاط خشکم زد نمی دانستم چه بکنم بدوم دنبال مادرم بروم پیش ناصر خان دست بدامان انیس خانم بشوم خدایا این چه سرنوشتی است که من دارم هر دم غمی آید بمبارک بادم محبوبه از پشت پنجره نگاهم می کرد بزور قدم برداشتم واقعا پایم جلو نمی رفت ایکاش همان لحظه زمین دهن باز می کرد و مرا می بلعید و این مساله خاتمه پیدا می کرد آهسته آهسته از پله ها بالا رفتم وار اطاق شدم
چه شده رحیم
هیچ مگر قرار بود چیزی بشود
نه ولی مثل اینکه با مادرت جر و بحث داشتید
بزور لبخند بی رنگی به لب آوردم
نه داشتیم خداحافظی می کردیم
خندید و گفت این رسم خداحافظی است
حق با او بود این نه رسم خداحافظی بود نه من عادت به این درشتگویی داشتم
ملتمسانه گفتم ولم کن محبوبه تو دیگر دست از سرم بردار
طفل معصوم دست از سرم برداشت اما فکر گوشواره های این دختره دمدمی مزاج بی شعور دست از سرم بر نمی داشت از قدیم ندیم گفته اند با بچه معامله نکنید این زن گنده به اندازه بچه عقل و شعور ندارد خودش گوشواره ها را آورد خودش پیشنهاد کرد حالا چرا زیرش می زند از غذایی که ظهر مادر درست کرده بود باقی بود محبوبه دید که حالم خوش نیست بی کمک من غذا را گرم کرد آورد سفره را چید
شام می خوری
نه میل ندارم محبوب تو تنها بخور
با وجود اینکه واقعا میل نداشتم و غصه گلویم را فشار می داد اما از سوال محبوبه رنجیدم موقع شام یا ناهار دیگه نمی پرسند می خوری تکلیف می کنند که غذا حاضر است بیا بخور
بهر طریق مثل اینکه حال من را معصومه گرفته دل نازک هم شده ام
محبوبه به تنهایی نشست سر سفره مات اش برده بود انگاری او هم بدون من نمی توانست لب به غذا بزند
خدایا شکر چقدر ما شبیه هم هستیم چقدر دلمان بهم راه دارد مدتی در سکوت گذشت نمی دانست در دل من چه غوغایی است آخ لعنت بر بی پولی محبوبه از سر بلند شد آمد نشست جلوی پایم دستهایش را گذاشت روی زانوهایم
رحیم خان اگر تو شام نخوری من هم نمی خورم بگو چه شده
موضوع مهمی نیست خودم یک کاری می کنم
خوب بگو من هم بدانم من کاری بدی کرده ام
دخترک مظلوم بی گناهم الهی من فدای تو بشوم مگر می شدود تو کاری بدی بکنی
پس چی چه شده چرا نمی گویی
چی بگویم چه جوری بگویم خدایا مرا چرا نکشتی که راحت شوم هر لحظه از زندگیم یک مساله بغرنجی پیش می آید خدایا هریک از این بلا ها که سر من آمده و می آید برای خرد کردن یک جوان کافی بود رحیم تو جان سگ داری اینهمه مصیبت می کشی باز هم زنده ای نگاه منتظرش را به صورتم دوخته بود
آخر می ترسم ناراحت بشوی خودم یک فکری برایش می کنم
رحیم من که دیوانه شدم تو را به خدا بگو چه شد به خدا ناراحت نمی شوم این طور بیشتر زجر می کشم چرا حرف نمی زنی
چه حرفی بزنم بگویم گوشواره ها عاریتی بود بگویم قسطی بود بگویم آخه چه بگویم
سرم خود به خود پایین افتاد داشتم از خجالت آب می شدم چه بکنم اگر هم نگویم هزار فکر نامربوط می کند با مادرم بد می شود فکرهای کج می کند چه بکنم دل به دریا چاره ندارم بگذار بگویم مگر نه اینست که این زن شریک غم و شادی من است با صدایی که برای خودم هم آشنا نبود و گویی از ته چاه بیرون می آید گفتم
من چیزی از کسی قرض گرفته ام یعنی من نگرفته ام مادرم برایم گرفته حالا طرف مالش می خواهد
خدایا اگر آرش جان خود را در چله کمان نهاد و تیر را انداخت رحیم بیچاره هم آبرو و حیثیت خود را در این دو کلام نهاد و از دست داد
نگاهش نمی کردم که ببینم چه حالی پیدا کرد اما خیلی راحت گفت
خوب این که چیزی نیست مرا ترساندی مالش را پس بده حالا مگر مالش چه بود
فکر کرده بود یا اصلا فکر نکرده بود که موضوع خیلی مهم است صحبت قرض پول نیست پای حیثیت و محبت در میان است پای آبروی من و دل او در میان است اگر دلتنگ بشود اگر ناراحت بشود رحیم چه خاکی بر سرت می کنی هاج و واج نگاهم می کرد
حالا مگر مالش چه بود
گوشواره یی که سر عقد به تو دادم
سرم را بلند کردم نگاهش کردم رنگش پرید رنگهای لبهای سرخ فامش برنگ چانه لرزانش در آمد اشک توی چشمهایش دوید وا رفت آری من به چشم خود شکستن اش را دیدم او هم همه چیز را تحمل کرده بود اما این واقعا غیر قابل تحمل بود مدتی نه او چیزی نه من می دانستم چه بگویم دلم مالامال از غم و اندوه بود من که نمی خواستم اینطور شود من که تصمیم داشتم اقساطی قیمتش را بپردازم با ناراحتی تمام در حالیکه بغض گلویم را گرفته بود گفتم
می خواستم پول جمع کنم و پولش را بدهم ولی مادرم می گوید نمی شود یارو خود گوشواره را خواسته محبوب من بهترش را برایت می خرم
عزیز دل من محبوب نازنین من سرش را بلند کرد با چشمهایش که پر از غم و اشک بود توی صورتم نگاه کرد زانوهایم را بغل کرد و گفت
رحیم جان من تو را میخواهم نه گوشواره را چرا زودتر نگفتی همین الآن می آورم
بلند شد و به اطاق کوچک که صندوقخانه مان هم بود رفت
فکر کردم انگاری زیاد هم از گوشواره ها خوشش نمی آمد چون در تمام این مدت یکبار هم من بگوشش ندیده بودم شاید هم علت اینکه فراموش کرده بودم قسطش را بدهم این بود که بکلی در کشاکش مسایل آنروزها گم شده بود چه می دانم شاید معصومه شاید معصومه از اینکه قسط اش را ندادم غیظ کرده والا نمی بایست اینجور با من رفتار کند چه می دانم شاید هم بخاطر اینکه در عروسی بفرما نزدیم دلگیر شده اند
محبوب آمد گوشواره ها را همراه النگویی که مادر برایش داده بود آورد گذاشت توی دست من
گفتم النگو را دیگر چرا این مال مادرم است پولش را قسطی به او می دهم
اتفاقا همانروز که گفته بود تنها یادگار پدرت است تصمیم گرفته بودم وقتی وضعم خوب شد یک النگوی بهتر برای محبوب بخرم و این النگو را به مادر برگردانم مسلما اگر محبوب می فهمید که یادگار پدرم است راضی و خوشحال می شد که به مادرم برگردانیم
گفت پس مادرت النگو را هم خواسته دیگر ببر همه اش را پس بده
نه مادرم نخواسته بود اما ممکن است توی دلش چیزهایی بگوید گفتم
خوب می گوید یادگار شوهرم است اینها را برای حفظ آبروی تو دادم لازم بود سر عقد به زنت یک چیزی بدهم اگر دوستشان داری پولش را به مادرم می دهم قسطی می دهم
نه رحیم ببر بده من از تو هیچ نمی خواهم من که برای طلا و جواهر زن تو نشدم
خدایا این زن چقدر مهربان است محبوبه من تو چقدر بزرگواری
محبوبه من شرمنده تو
دستش را گذاشت روی دهانم
نه نگو رحیم این را حرف نزن .... فدای سرت
کف دستش را بوسیدم انگشتش را بوسیدم من این دستهای کوچک را غرق طلا می کنم به گوش های ظریف گوشواره الماس می کنم به این گردن سپید سینه ریز می بندم حالا می بینی محبوبه یک روز روزی که پولدار بشوم به خاطر تو اگر شده شب و روز هم جان بکنم این کار را می کنم اگر نکردم حالا می بینی بگذار امسال بگذرد بگذار این دکان سر و سامانی بگیرد می روم توی نظام محبوب جان هر کاری که تو دوست داری می کنم
خودش را بگردنم آویخت موهایم را با دستهایش آشفته کرد با نگاهی مرد افکن چشم در چشمم دوخت تمام غم هایم فروکش کرد همه غصه هایم آب شد خدایا این دختر یک فرشته است یک ساحر است ببین چگونه آسمان تیره تفکراتم را صاف و آفتابی کرد در مخمصه عجیبی گیر کرده بود از چند ساعت پیش غصه بر تمام وجودم چنگ می زد مثل اسیری که زیر پایش چاه باشد و بالای سرش جلاد نمی دانستم چه بکنم حالا با این لبخند شیرین با این نگاه پر از تمنا همه چیز را روبراه کرد
سرم را روی سینه گذاشتم و قطرات اشکی که از شوق در چشمهایم پر شده بود روی لباسش ریخت
محبوبه همه را بگذار توی سبد ببرم پس بدهم
پس می گیرند
چرا نباید پس نگیرند پول دادی علف خرس ندادی که تو کارت نباشد من می دانم چه بکنم
وقتی گوشت را گذاشتم جلوی آقای قصاب باشی نگاه بی تفاوتی بگوشت کرد و بر و بر منو نگاه کرد
جناب قصاب این گوشت است دادی
با دستش مثل اینکه کهنه نجسی را نگاه می کند گوشت را زیر و رو کرد و گفت
من دادم
جز شما توی این محله قصاب دیگری داریم
به کی دادم
چه فرق می کند مگر بهر کس یک جور مخصوصی گوشت می دهی مگر پول ها با هم فرق می کند
خندید و دندانهای زرد و سیاهش از زیر سبیل های کلفتش معلوم شد
خب معلومه فرق دارد آقا که شما باشید من چاکرتان هستم شناسیم همکاریم روزی کار و بارمان به دکان شما می افتد از شما کار خوب می خواهم پس باید گوشت خوب هم بدهم
اما اگر نشناختی این رگ و پی را باید قالب کنی این مروت است
آقا رحیم به شما که ندادیم دلخوریتان برای کی هست
زنم زن من از شما گوشت می خرد یا همه اش استخوان می دهی یا رگ و ریشه
زن شما ارادت ندارم خدمتشان خیلی ببخشید بعد از این بگویید عیال آقا رحیم هستم بچشم ما می دانیم چه گوشتی تقدیم کنیم
حالا اینرا عوض کن آدم حالش بهم می خورد دست بزند انگاری هرچه را که برای گربه کنار گذاشته بودی دادی نگاه کن آخه این چیه
تمام گوشت را باز کردم و با دستم تکه تکه بلند کردم گرفتم جلوی چشمش وزن کرد محبوب گفته بود یک کیلو گوشت خریده ولی این می گفت سه چارک و یک پونزه است پس بقیه چه شده مگر می شود
از خودتان خریده یک کیلو خریده چطور شد کم شد
بفرما سواد که داری سنگها را نگاه کن
راست می گفت همانقدر بود که اول بار گفت دیگر چیزی نگفتم شاید محبوب اشتباه می کند شاید گربه خرده شاید توی راه انداخته بهر صورت به همان میزان گوشت داد بد نبود می شد کاریش کرد
سبزی را بردم پهلوی سبزی فروش
سلام حاجی آقا
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
توی دلم گفتم آی آدم
حاجی آقا شما گل هم کیلویی می فروشید هیچی نگفت بر بر سبزی هایی را که توی سبد بود ریختم جلوی پیشخوانش اسفناج ها هر کدام به اندازه یک گردو گل به دم اش چسبیده بود
این انصاف است این مروت است شما باور کردید که کاسب حبیب خداست این جنس بنجل فروختن و سر مردم کلاه گذاشتن خدایی است شیطان توی کارتان نظارت دارد
اشتباه کردم نباید اینجوری صحبت می کردم عصبانی شد سرم داد کشید با دستش همه سبزیها را از روی پیشخوان ریخت روی زمین
چه برای من موعظه می کند بردار برو مردکه کسی که این ها را خرید کور بود
شما مثل اینکه به همه کس کور می گویید این تیکه کلام شماست این ادب
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
340 تا آخر 347




شماست ؟

_ به کی گفتم کور ؟
_ یه زن من ،پرسیده سبزی دارید ؟ عوض اینکه بگویید بله دارم سرش داد زدید که " پس اینا علفه؟! " یعنی کوری نمیبینی.
یه خرده نگاهم کرد، یه خرده که سبزی ها را که روی زمین ریخته بود نگاه کرد،مثل اینکه بیادش امد.
_اهان آن آبجی را میگی؟ آخه آمده دکان من می پرسه سبزی دارید؟ کور هم از اینجا رد بشه از بوی سبزی می فهمد که اینجا دکان سبزی فروشی است آن ضعیفه که چشم داره مرا مسخره می کرد؟
توی دلم گفتم محبوب تو هم با این خرید کردنت واقعا آبروریزی می کنی.
بهر صورت یکی سبزی فروشی گفت یکی من گفتم و بلاخره حاضر نشد سبزی ها را برگرداند.منهم عصبانی شدم با پاهایم همه ی سبزی ها را له کردم و امدم بیرون.
آقارحیم خودکرده ای،خودکرده را تدبیر نیست،این دختر خرید بلد نیست،پخت و پز بلد نیست،رخت شستن بلد نیست،از اول که چشم باز کرده توی ناز و نعمت بزرگ شده حالا آمده هپی افتاده توی نکبت، با آن دست های سفید مثل برفش سبزی پاک کند،باز هم شکر کن.
ولی من که دنبالش نرفتم،من که خاطرخواه اش نشدم خودش مرا بفراست انداخت،خودش دنبالم آمد،گل آورد،ناز کرد عشوه کرد من هم جوانم دل دارم،گرفتارش شدم،هم گرفتار شدی هم گرفتارش کردی،اونهم ناراحت است ،اونهم غصه ی ناز و نعمت خانه شان را می خورد،مثل اینکه قرار شد گناه بپای کسی باشد که اولین بار مرتکب شده است،من بی گناهم،ولی نمی گذارم ناراحت بشود.تا حالا که نگذاشتم یکدانه قاشق هم بشوید،بعد از این خرید را هم خودم می کنم،بهتر از دوباره پس دادن و با کسبه ی محل یکی بدو کردن است،ظهرها که می آیم ناهار بخورم می روم خرید هم می کنم،بگذار محبوبه از این کار هم آسوده شود،چه بکنم؟ دوستش دارم.
برای بدست آوردنش خیلی غصه خورده ام،کارم را از دست دادم،از مادرم جدا شدم ولی باکی نیست خودش جای همه چیز را در قلب من پر کرده است،با این که تنبل است و تا لنگ ظهر می خوابد اما باکی نیست،بچه است،بزرگ که شد یک پا خانم می شود،زن زندگی می شود،زحمت من هم کم می شود.اگر صبر کنم همه چیز درست می شود.مثل مشهور درست است که گر صبر کنی ز غوره حلوا گردد،منهم صبر می کنم جهنم کار نجاری و کار خانه خسته ام می کند،زندگیست دیگه،ما هم قسمتمان همین بوده،هر که را طاووس باید جور هندوستان کشد،می کشیم،نازش خریدار دارد.
توی دکان داشم دریچه ی پنجره ای را درست می کردم که دیدم مرد جا افتاده ای وارد شد.سلام کردم.حتما امده بود سفارشی بدهد،خوشحال شدم.
- سلام علیکم شما صاحب دکان هستید؟
- کاری داشتید؟
- من اوستا شعبان هستم نجارم، پرسان پرسان آمدم اینجا.میرزا حسن خان شما را معرفی کرد،کار دارم،فرصت دارید؟
خوشحال شدم،با عجله گفتم:
- چه کاری هست از دست من برمی آید؟
- بلی. عین همین کار که دستت هست.
- در و پنجره سازی؟ می پذیرم.
بیعانه ای داد و قولی گرفت ورفت.
ظهر بدو بدو رفتم خانه.خیلی خوشحال بودم.به محبوبه خبر دادم پرسید:" از کی؟" گفتم:
از یکی از نجارهایی که سرش خیلی شلوغ است.می گفت تمام در و پنجره ی خانه ی یکی از اعیان و اشراف را دست گرفته و حالا که دیده نمی رسد کار را بموقع تمام کند، کار مرا دید و پسندید،جزئی از آن کارها را به من سپرد.بیعانه ای را که گرفته بودم بردم گذاشتم روی طاقچه، روی طاقچه سی تومان هم بود.فهمیدم که امروز دایه خانم آمده بود،معمولا دایه خانم وقتی می آمد،درست است که پول می آورد،اما حال و هوای خانه ی پدری را هم می آورد،محبوبه باز هم بیاد آنها می افتاد،خب حق هم داشت،دلش پدر و مادرش را می خواست،دلش برای خواهرهایش و برادرش تنگ می شد و در نتیجه تا چند روز سرسنگین میشد،من می فهمیدم مدارا می کردم،شوخی می کردم،حواسش را بجای دیگری معطوف می کردم،تا کم کم فراموشش می شد،وقتی گفتم کار گرفتم و پول را روی طاقچه گذاشتم لبخند محزونی زد.پرسیدم:
- ناراحتی محبوبه؟
- از چی؟
- نمی دانم!
می دانستم اما تجاهل می کردم.می خواستم کم کم خودش بفهمد که نباید هر ماه این وضع تکرار شود،هرماه نباید هوای پدر و مادری به سرش بخورد که اینقدر نامهربان بودند،خودپسند بودند،پرفیس و افاده بودند.گفت:
- نه ناراحت نیستم،فقط دلم برای خانم جانم تنگ شده،فقط همین.
کنارش نشستم با دستم چانه اش را بالا آوردم و سرش را به طرف خودم بلند کردم.توی چشمان قشنگ پر از غمش نگاه کردم و گفتم:
- دیگه ازاین حرف ها نزنی ها ! حالا دیگه خودت کم کم باید خانم جانم بشوی.
معمولا در اینگونه مواقع خودش را بغلم می انداخت.موهایم را آشفته می کرد.سرش را روی سینه ام می گذاشت و همه چیز تمام می شد، اما چانه اش را از روی دستم کشید.سرش را پایین آورد و با چین های دامنش بازی کرد، نمی دانم دایه باز چه گفته بود،چه خبر تازه ای آورده بود.دست هایش را از روی دامنش برداشتم و بدست گرفتم.سرد سرد بود.
- سردت هست محبوب؟
- آره مگر تو سردت نیست؟

فردا تا غروب توی دکان تمام کارهایم را کنار گذاشتم و یک کرسی نقلی درست کردم،ظهر چیزی به محبوب نگفتم اما غروب که کرسی را با خودم آوردم.مثل بچه هایی که اسباب بازی قشنگی خریده باشند ذوق کرد.ده دفعه مرا بوسید،کمک کردم کرسی را راه انداختیم.خیلی خوشگل درست کرد لحاف و تشک هایی که جهیزیه اش بود جلوه ی خاصی به کرسی و اطاقمان داد.
شب ها چراغ گردسوز را روشن می کردیم و توی سینی مسی کنگره دار روی کرسی می گذاشتیم،شام را زیر کرسی می خوردیم،چای می نوشیدیم و هر دو چسبیده بهم یک طرف کرسی می نشستیم و محبوب اشعار عاشقانه ی لیلی و مجنون یا حافظ را برایم می خواند.



غلام عشق شو کاندیشه اینست همه صاحبدلان را پیشه اینست


گاهی بسکه خسته بودم خوابم می برد.گاهی هم گوش می دادم و خنده ام می گرفت،نمی توانستم به او بگویم دختر هر بلایی که سر من و تو آمده و چه بسا بازهم بیاید از برکات اشعار عاشقانه ی حافظ و داستان لیلی و مجنون است، هم تو و هم من فکر می کردیم زندگی عشق است دلدادگی است اما حالا می بینیم که نه حقیقت زندگی خیلی با عوالم عاشقی فرق دارد.راست گفته اند که وقتی گرسنگی از در وارد شود عشق از پنجره فرار می کند،همه ی اینها را می دانستم ولی به او نمی گفتم،دیگه کار از این حرف ها گذشته بود،ما گول دلمان را خورده بودیم .حالا باید اگر هم می سوختیم چاره ای جز ساختن نداشتیم.گاهی با تاسف نگاهم می کرد،از نگاهش خنده ام می گرفت.می گفت:
- رحیم،لذت نمی بری؟خوشت نیامد؟ الحق که فقط باید صاحب منصب بشوی.
خواب آلوده نگاهش می کردم و گونه اش را نیشگون می گرفتم و چیزی نمی گفتم، ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجا؟
جمعه شبی که تمام روز را در خانه مانده بودم و خستگی کار را نداشتم حال خوشی داشتم،مثل روزهایی که تمام فکر و ذکرم محبوبه بود و چه ساده اندیش بودم که تصور می کردم تنها غمم دوری از اوست ! و اگر او پهلویم باشد اگر غم لشکر انگیزد بهم سازیم و بنیادش براندازیم، خوش خوش بودم،دلم وای آن سبکبالی گذشته را کرده بود،کل دارایی من در این خانه جعبه حلبی بود که گویا آن زمانی که پدر زنده بود،یک پیت خالی را داده بود حلبی ساز در و جای قفل درست کرده بود،تویش نمی دانم قبلا چی می گذاشتند ام من از وقتی که بیاد دارم مخزن متعلقات من بود.هر خرت و پرتی که داشتم توی آن می گذاشتم البته قفل کلید هم نداشتم سرش باز بود آخه چیزی پنهان از مادر و حالا هم از محبوبه ندارم که قفل کنم،جای این تنها دارایی من روی رف آشپزخانه است،سرحال بودم رفتم از روی رف پایین آوردم درش پر از گرد و خاک بود.آوردم کنار حوض دستم را مرطوب کردم و با دقت دور تا دور جعبه را تمیز کردم،دوات و قلم نی ام توی آن بود،درآوردم.تازگی چایی را بسه بندی کرده بود بودند.توی هر بسته یک مقوای سفید بود که من خوشم می آمد و دو تا از انها را داشتم،آوردم،رفتم کنار محبوبه زیر کرسی نشستم.دواتم را توی سینی مسی زیر چراغ گذاشتم و گفتم: می خواهم برایت شعر بنویسم تا بفهمی من هم چیزهایی سرم می شود.
پهلویم نشست و با دو چشم شهلایش حرکت قلم را روی کاغذ دنبال می کرد.



دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را


دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا


این کلمات بی جان،آتش به جان هر دوتایمان انداخت،محبوبه گرم شد،داغ شد،سر از پا نمی شناخت،چراغ روی کرسی را برداشت برد گذاشت روی طاقچه،خاموشش کرد.چه می کنی دختر؟ خندید آمد پهلویم، چه می کنی؟ اول غروب است می خواهی بخوابی؟ آره خواب دارم،خوابم میاد،چشمهایم بسته می شود. چشمهایش را بست،طوفانی در وجودمان برپا بود،حق با محبوبه بود هروقت ادم خوابش بیاد می خوابد،اول غروب آخر شب یک قرارداد است...
صبح به اصرار تمام، قبل از اینکه بیرون بروم وادارم کرد شعری را که نوشته بودم روی دیوار طاقچه بکوبم و کوبیدم، تصمیم گرفتم قاب خوشگلی بسازم و یکی بزرگتر بنویسم و بیاد روزهای خوش گذشته بر بالای سرمان آویزان کنم تا هروقت بهر دلیلی دل من یا دل محبوب من گرفت با نگاه کردن به آن بیاد بیاوریم که چقدر مشتاق هم بودیم و بخاطر با هم بودن غم ها را فراموش کنیم.
شنبه ی بعد از ان جمعه روز خوبی بود،قلبم مالامال از عشق و محبت بود، حال شوریدگی محبوبه گویی به کالبدم جان می دمید، آن هفته، بیشترین کاری را که اوستا شعبان برایم آورده بود انجام دادم.باز هم جمعه آمد و محبوبه در انتظار شبی مثل هفته ی قبل بود.
بعد از ناهار در زدند.
یا دایه خانم بود یا مادرم که ان نبود و این بود،آمد،از اینکه کرسی گذاشتیم اظهار شادی کرد.نشست.صحبتش گل کرد.دمادم غروب خواست برود،محبوبه فکر می کنم تعارف کرد که بماند.اتفاقا همانطوریکه گفته اند تعارف آمد نیامد دارد، مادر هم پذیرفت و ماند، راستش خود من هم در انتظار شبی خلوت و بدون مزاحم بودم هرچند که مادرم باشد،من هیچ حرفی نمی زدم.زیر کرسی تا خرخره فرو رفته بودم و گوش به حرف های این دو می دادم که یکی مادرم بود و دیگری محبوبم، هر دو را دوست داشتم و به هر دو علاقمند بودم.
مدر حسابی نطقش باز شده بود.داشت برای محبوب تعریف می کرد که چه جوری بچه هایش قبل از من مرده اند و من همه چیز او هستم،قوت زانوی او هستم،نور چشمش هستم و چقدر آرزوی دامادی مرا داشت.ترسیدم یکدفعه بگوید که وقتی پدر محبوب دنبال من فرستاد ما چه فکرهایی کرده بودیم.
- وای ننه چقدر حرف می زنی،تخم مرغ به چانه ات بسته ای؟
- دارم با عروسم اختلاط می کنم حسودیت شد؟
- آره و هر سه خندیدیم.
شب موقع خواب محبوبه می خواهد مثل شب های قبل کنار من بخوابد.با چشم اشاره کردم،دلخور شد و رفت طرف دیگر خوابید،مادر هم سرش را گذاشت بطرف پای من و طرف دیگر کرسی خوابید.
صبح مطابق معمول همیشه،من بلند شدم رفتم نان خریدم.سماور را روشن کردم، چایی را دم کردم.بساط ناشتایی را کنار اطاق برپا کردم،محبوبه بیدار بود اما عادت کرده بود همانجا دراز بکشد و کار کردن مرا تماشا کند و گاهگاهی هم حرفی بزنیم و بخندیم.
با پا زدم به پایش.با تعجب نگاهم کرد.گفتم بلند شو،مادرم اینجاست،لااقل جلوی او بنشین پای سماور،چایی را من اماده کرده ام لااقل توی استکان تو بریز.
بلند شد و رفت که سر و صورتش را بشوید،تا بیاید مادر دور و بر کرسی را مرتب کرد و لحاف هایمان را تا کرد و برد گذاشت جای همیشگی.
سر صبحانه مدر درحالیکه چشمانش برق میزد رو کرد به من و گفت:
- رحیم مگر مرغت می خواهد تخم طلایش را بگذارد؟
محبوبه خود را به نفهمی زد و پرسید:
- چی گفتید خانم ؟
می دانستم که این چند ماه را محبوبه خودش هم در انتظار بود و شادی هم نگران است برای همان طوری که انگاری مساله زیاد مورد توجه من نیست گفتم:
- هیچی، می پرسد تو حامله هستی یا نه،نخیر حامله نیست.
مثل اینکه مادر از این جواب رک بدش آمد یا شاید او هم چشم براه و منتظر بود چشمی نازک کرد و گفت:
- آخر وقتی دیدم محبوبه جان صبح بلند نشد چایی درست کند،پیش خودم گفتم حتما خبرهایی هست.محبوبه جان رحیم خیلی خاطرت را می خواهدها! توی خانه ی خودمان دست به سیاه و سفید نمی زد.
رنگ صورت محبوبه سرخ شد،از اول همیشه حاضرجواب بود و هیچ نیازی به تفکر نداشت.گفت:
- خوب خانم من هم در خانه ی خودمان دست به سیاه و سفید نمی زدم.
دیدم جنگ دارد مغلوبه می شود،مادر حرفی زد و متلکی پراند و به محبوبه برخورد چه می کردم؟طرف کدام را می گرفتم؟بهتر دیدم ساکت بمانم،مادر به قهقهه خندید و با لحن طنزآلودی گفت:
- خوب،همین است که لوس شده ای ،مادرجون.
من نمی گویم حق با مادر نبود،اگر عشق و علاقه ای که من نسبت به محبوب دارم برای یک لحظه کمرنگ شود، من هم در وجود او تصویر یک دختر لوس را خواهم دید،کسیکه جلوی مادرشوهرش بخوابد و شوهر مثل نوکر جلویش کار بکند و لااقل برای حفظ ظاهر امر هم شده یک امروز را بلند نشود که مادر نفهمد پسرش شوهر نیست،زن نگرفته بلکه شوهر کرده،واقعا هم لوس است اما مادر هم نمی بایست هرگز فراموش کند که این دختر از آن بالا بالاها افتاده توی ما،ما کجا و اون کجا؟اما راست گفته اند: زخم تیر به تن است زخم زبان بر جان.
محبوبه استکان چای نیم خورده اش را بر زمین نهاد و نشست،دیگر لب به صبحانه نزد،من فکر کردم اگر نازش را بکشم ممکن است مادر حسودیش شود.پیش خودم گفتم مساله ای نیست بعدا می خورد اما مادر متوجه شد و گفت:
- الهی بمیرم مادر،چرا تو چیزی نمی خوری؟زن،پس فردا می خوای بزایی،زن باید بخورد تا جان داشته باشد.
محبوبه نه به مادر نگاه کرد نه به من که با نگاهم التماس می کردم که ادا درنیاورد.گفت:
- میل ندارم.
و صم بکم نشست سر سفره،نه بلند شد برود نه با ما همراهی کرد، تند تند صبحانه خوردم،مادر هم صبحانه اش را خورد.با اشاره به مادر گفتم برویم.
خواهی نخواهی بلند شد چادرش را سر کرد.محبوبه ی اخمو را بوسید و خداحافظی کردیم و از خانه بیرون رفتیم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
348-351

( 2 )

کمر زمستان شکسته بود ، بوي عيد مي آمد ، اين اولين عيدي بود که ما کنار هم بوديم ، من در خانه اي که متعلق به زندگي مشترکمان بود عيد را پذيرا بودم .
مدتي بود دايه خانم پيدايش نبود نه اينکه من چشم براهش باشم ، هرگز ، جز يکبار آنهم اولين بار که محبوبه با اصرار و من بميرم و تو بميري پولي را که پدرش مي داد بمن داده بود من ديگر کاري به پول او نداشتم بلکه هر چه هم در مي آوردم روي طاقچه مي گذاشتم که محبوبه خرج کند ، خودم هم هر وقت مي خواستم خريد بکنم پول را از روي طاقچه بر ميداشتم ، اما متوجه بودم که دايه خانم مي آمد و پول مي آورد و محبوبه آنرا هم روي پولهاي ديگر مي گذاشت .
علاوه بر اين ، عادت کرده بودم که وقتي دايه خانم مي آمد چند روزي محبوبه با من سر سنگين مي شد و اين امر را من حمل بر دلتنگي اش نسبت به پدر و مادرش و خانواده اش مي کردم و حق را به او مي دادم و سعي مي کردم بيشتر محبت اش بکنم تا شايد بتوانم جاي خالي آنها را برايش پر بکنم .
روز پنجشنبه بود ، کارهاي اوستا شعبان را تمام کرده بودم و منتظر بودم بيايد کارها را تحويل بگيرد و مزدي را که قرار گذاشته بوديم تمام و کمال بپردازد .
به محبوبه گفته بودم ظهر نمي آيم ، منتظر خواهم ماند که اوستا شعبان بيايد ، براي فردا نقشه کشيده بودم ، اگر همه پولم را مي داد فردا عصر جمعه جالبي راه مي انداختيم مثل جمعه هاي قبل ، دلم از شوق ديدار محبوبه لبريز بود ، چقدر روزهاي جمعه را دوست داشتم ، کنارش مي نشستم و با هم نفس مي کشيديم با هم صحبت مي کرديم و ساعتهاي متوالي بدون اينکه گذشت زمان را درک کنيم از مصاحبت هم لذت مي برديم .
اي خدا چرا هر چه من رشته مي کنم پنبه مي شود ؟ تا غروب هر چه منتظر شدم اوستا شعبان پيدايش نشد پول لازم داشتم ، مي خواستم شيريني بخرم ، مي خواستم هديه اي براي محبوبم بخرم نشد که نشد .
با حال زار دکان را بستم و براه افتادم ، فقط شوق ديدار محبوبه و لذت مصاحبت اش بود که به پاهام نيرو مي داد ، هر چه مي شود بشود مهم اين است که زني مهربان در خانه چشم انتظار من است .
هميشه قبل از اينکه در را با کليد باز بکنم اول در را مي زدم تا محبوب متوجه شود که منم ، دارم مي آيم ، مثل هر روز چند ضربه به در زدم و در را با کليدم باز کردم و وارد دالان شدم ، محبوبه برعکس همه روز که روي پله ها منتظرم مي شد دوان دوان آمد توي دالان ، نه سلامي نه عليکي با عجله گفت :
- رحيم اينطور نيا تو ، تکمه هاي يقه ات را ببند
- چرا ؟
- آخه دايه جانم اينجاست
- خوب باشد ، مگر دفعه اول است که مرا مي بيند ؟
با عصبانيت گفت :
- نه دفعه اول نيست ، ولي چرا با ريخت مرتب نبيندت ؟ اينطور که درست نيست ، صبر کن .
حالم اصلا خوش نبود از بد قولي اوستا شعبان که دلگير بودم اين امر و نهي محبوبه هم کلافه ام کرد ، صبر کن ، دست دراز کرد و تکمه هاي يقه ام را بست ، هيچ اعتراض نکردم مثل مجسمه جلويش ايستادم که هر کار مي خواهد بکند اما خون خونم را مي خورد ، اين همان دگمه اي است که محبوبه عاشق باز بودنش بود ، اين همان يقه اي بود که هميشه ترجيح مي داد باز باشد و موهاي سينه ام بيرون بزند ، چه شده ؟ شستم خبر داد که بايد دايه حرفي زده است مثل هميشه ، من بيچاره تمام دوران از همان بچگي عادتم بود که از سر کار يا از بيرون که مي آمدم هميشه بدون استثنا سر و صورت و دستهايم را کنار حوض مي شستم ، وقتي هم که هوا سرد نبود پاهايم را هم مي شستم بعد مي رفتم توي اطاق ، منتها اول بايد لباسم را در مي آوردم بعد مي آمدم کنار حوض ، خواستم بروم توي اطاق باز جلويم را گرفت .
- رحيم جان ، تو را به خدا اول دست و رويت را سر حوض بشور .
نشستم لب حوض ولي نگاهي حاکي از غضب توام با تمسخر بصورتش کردم ، اين دختر بنظرم حالي بحالي است سر و صورتم را شستم و بي صدا از پله ها بالا رفتم ، دايه در بالاي پلکان به پيشوازم آمد و سلام گفت ، عليکي گفتم و رد شدم ، پچ و پچي با هم کردند و بعد از چند دقيقه صداي بسته شدن در را شنيدم دايه تشريف برد .
محبوبه آمد توي اطاق بي آنکه حرفي بزند و يا نگاهم بکند رفت زير کرسي و خودش را بخواب زد .
مدتي هم من دندان روي جگر گذاشتم اينطرف کرسي کز کردم ، حرف نزدم ، غصه خوردم به روزهاي خوش فکر کردم به حال و هواي قبل از رسيدن به خانه فکر کردم چگونه بال و پر گشوده بودم ، چگونه مي آمدم تا غصه هايم را در دامن اش فراموش کنم ، چه نقشه اي براي امشب و فردا کشيده بودم ، همه به هم خورد همه پريد ، نگاهش کردم مظلوم و معصوم دراز کشيده بود پلک هايش بهم مي خورد اما خودش را به خواب زده بود ، طفل معصوم حتما باز هواي مادرش را کرده ، حتما باز دلش براي پدرش تنگ شده ، وضع اين فرق مي کند من هم پدر ندارم اما لااقل مي دانم نيست ، مرده پوسيده خيالم راحت است اما اين طفل معصوم مي داند که هست اما دستش به دامن شان نمي رسد ، باز هم دلم سوخت رفتم پهلويش بالاي سرش نشستم دستم را گذاشتم روي پيشاني اش :
- چته ؟ چته محبوبه ناراحتي ؟
- نه
- چرا يک چيزيت هست
- گفتم نه سرم درد مي کند و زد زير گريه
خنده ام گرفت و تعمدا هم با صداي بلند خنديدم : ااا سر درد که گريه ندارد ، الان خودم درمانت مي کنم .
مادر هر بار که مي آمد يک چيزي به اندازه وسع خودش برايمان مي آورد نه چيز مهم نه ، مثلا سبزي مي خريد پاک مي کرد مي آورد ، توي شيشه هاي کوچک انواع و اقسام گياه هاي داروئي را خشک کرده برايمان آورده بود ، همه را خودم يکي يکي پرسيده بودم و روي يک کاغذ نوشته توي شيشه انداخته بودم ، نعناع براي شکم درد و گل گاو زبان براي سرما خوردگي ، سنبل الطيب براي طپش قلب ، گل محمدي براي سر درد ، گل پامچال براي سر درد و ...
خب محبوبه خانم سرشان درد مي کند چه بدهيم ؟ گل محمدي عطر خوبي داشت ، اول اينرا دم مي کنم اگر خوب شد که شد اگر نه از آن يکي مي دهم .
آب جوشاندم برايش دم کردم و بردم دادم خورد ، موقع شام بود و از قرائن پيدا بود که براي ما شام نخواهد داد رفتم مطبخ روي چراغ نفتي ديگي بود که غذاي ظهر را تويش پخته بود در ديگ را باز کردم ، يک کمي مانده بود ، گذاشتم گرم شود ، سماور را روشن کردم چائي دم کردم سفره را پهن کردم آوردم غذا هم خورديم چائي هم خورديم جمع کردم بردم شستم جابجا کردم فکر کردم که ديگه حالا کاري هم نمانده سرش خوب مي شود !!
با خوشحالي برگشتم توي اطاق نشستم پهلويش دستم را گذاشتم روي پيشاني اش ، تا دستم خورد به سرش زد زير گريه
خدايا چه بکنم ؟ صبح تا شام کار مي کنم شب مي آيم که نفسي بکشم يک چاي گرم يک غذاي آماده يک لبخند ، خستگي ام را از تنم در آورد ، اين هم بدبختي من .
- آخر به من بگو چه شده ، من کاري کرده ام ؟ شايد دايه ات حرفي زده
- واي نه به خدا
- پس چي ، بگو ! به خاطر اين که من دگمه هايم را نبسته بودم ؟
خدايا من چه خاکي توي سرم بريزم ؟ اين چرا با من اينطور مي کند اين دگمه هاي باز را مي پرستيد من گاهگاهي که حوصله نداشتم مخصوصا دگمه هايم را مي بستم که نگاهش به سينه من نيفتد ، هميشه نگاه پر از شور و شوقش به دگمه هاي باز من بود آخه حالا چرا اينجوري مي کند ؟ گفت :
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 352-355

نه وشروع کرد دوباره گریه کردن
پیش خودم فکر کردم این دارد با من لج میکند مثل بچه ها وقتی می گویی نکن نکن می کند واگر بگویی بکن نمی کند تا حالا می گفت سرم در دمی کند سر دردش علی الظاهر خوب شده دو برابر من هم غذا خورد کاری هم که نمانده که عزایش را بگیرد پس بهانه می اورد گفتم:
می دانی که خیلی بامزه گریه می کنی؟دلم می خواهد اذیتت کنم تا گریه کنی ومن تماشاکنم.,ولی آخر گریه بی خودی که نمی شود.
گفت:
نمی دانی؟نشنیدی مادر صبح چه گفت؟اصلا لازم نیست تو فردا صبح برای صبحانه درست کردن بلند شوی من خودم که فلج نیستم.
از صبح تا حالا اثر کلام اینقدر می ماند؟باور نکردم اگر اینقدر حرف مادر به پردماغ خانم خورده بود اصلا می بایست وقتی من آمدم چایی حاضر بود سینی شام را آماده می کرد و غذا را روی شعله کم چراغ هم می گذاشت,همان کاری که مادر من همیشه می کرد صحبت سر اینها نیست این دختر کلک می زند.
گفتم:آها پس از این ناراحت شدی؟او که مقصودی نداشت مگر ندیدی چقدر قربان صدقه ات می رود؟ندیدی چقدر ناراحت شد که تو صبحانه نمی خوری؟
گفت وقتی دلشان هر چه می خواست گفتند که دیگر اشتهایی باری آدم نمی ماند!
از لفظ قلم حرف زدنش خنده ام گرفت گفتم:
خوب مادرم غلط کرد راضی شدی؟حالا دیگر گریه نکن می خواهی دل مرا آب کنی؟
وای این حرف را نزن اصلا هم غلط نکردند شاید من اشتباه کردم شاید من حرفشان را بد فهمیدم.
خنده ام گرفت در آغوشش گرفتم.
آشتی کردیم.


3

اه چه بوی بدی بوی گند نان تازه می آید

به حق چیزهای ندیدو نشنیدع بوی نان تازه گند است؟
اره چرا رنگ دیوار ای ناطاق سبز است؟من از رنگ سبز حالم به هم می خورد.
خندیدم وگفتم:
خوب فردا کارگری می اورم رنگش را قرمز کنند.
بدقت توی صورتش نگاه کردم هم لاغر شده بود هم رنگش سفید مایل به زرد شده بود تازگی ها کارهای عجیب غریب می کرد بجای اینکه مثل ادمیزاد بنشیند غذا بخورد برنج خام را مشت مشت بر میداشت و چرخ چرخ می جوید وقورت می داد دیگه دوست نداشت زیر کرسی بخوابد ویا حتی بنشیند البته اخرهای ماه اسفند بود و هوا هم تقریبا گرم شده بود.
باید کرسی را بر می داشتیم اما شبها خسته از سرکار بر می گشتم و جمعه ها هم کارهای واجب تری بود که باید می کردم فرصت نمی شد تا اینکه روز جمعه قبل محبوبه را فرستادم توی حیاط نشست زیر افتاب خودم کرسی را برداشتم و اتاق را جارو کردم ملافه لحاف وتشک ها را هم در آوردم گذاشتم بماند زنی پیدا کرده بود البته دایه خانم پیدا کرده بود محترم خانم هر پانزده روز می آمد رخت ها را می شست ومی رفت.
وقتی همه چیز را جابجا کردم از پنجره نگاهش کردم ببینم که چکار می کند می خواستم صدایش کنم خانم بفرمایید اطاق تر و تمیز شسته رفته را تحویل بگیرید.
دیدم طفلی کنار باغچه نشسته عق میزند نفهمیدم چه کنم از پنجره پریدم پایین رفتم پهلویش پشت اش را مالیدم شانه هایش را مالیدم گفت:
به من دست نزن جلو نیا حالم به هم می خورد.
از من؟اره بو میدهی,بوی ادمیزاد می دهی.
از بدبختی ام خنده ام گرفت,قهر خنده به این می گویند گفتم:
مگر ادمیزاد چه بوئی دارد؟
نمی دانم فقط حالم به هم می خورد امشب باید توی تالار بخوابی من می خواهم تا صبح پنجره را باز بگذارم.
این بود دستت درد نکند؟یک روز جمعه را که باید استراحت بکنم خر حمالی کرده ام آخر هم سر کار خانم می گوید از امشب برو تنهایی توی تالار بخواب بی تربیتی!تالار هم اسم ان اطاق بزرگ بود که همه همه دوازده سیزده متر بیشتر نبود.گفتم:
سینه پهلو یکنی دختر هنوز هوا سرد است.
من توی اطاق در بسته خفه می شوم بوی قالی می دهد بوی پرده می دهد حالم به هم می خورد.
این دیگه چه مرضی است؟
اما بوی قالی بوی پرده را برای خاطر من می گفت,خودش دید که بدجوری به من برخورد که گفت جلو نیا چون قالی وپرده مال خودش بود الکی انها را پیش کشید که عذر حرفی را که زده خواسته باشد چند روز بعد دایه خانم امد بغلش کرد وبوسید اما نشنیدم به او هم بگوید جلو نیا بوی ادمیزاد می دهی مگر او آدم نبود؟نگاهش به نگاه محزون وغمگین من افتاد ماشالهه هم زرنگ است هم باهوش انگاری فوری فهمید من با تعجب نظاره گر این بوسیدن وبغل کردن هستم دایه خانم یک گل دان شب بو اورده بود یکدفعه گفت:
وای دایه جان این گلهای بو گندو چیست؟برشان گردان ما لازم نداریم.
از زرنگی وتخسی اش خنده ام گرفت گفتم:
بفرما!شب بو هم بوی گند می دهد وما نمی دانستیم.
دایه خانم با مهربانی نگاهی به من کرد وبعد محبوبه را محکم در اغوش گرفت وگفت:
مبارک است محبوب جان ,حامله هستی.
بقدری خوشحال شدم که حد نداشت مدتی بود بی آنکه بخواهم نگران بودم که مبادا بچه دار نشویم دلم می خواست بچه ام زودتر بدنیا بیاید وزود بزرگ شود چون همیشه در این دلهره بودم که خودم بمیرم وپسرم مثل خودم یتیم شود مرا باشد از درد طفلان خبر که در خردی از سر برفتم پدر.
برای بچه دار شدن هر چه زودتر بهتر اما در سکوت من و سکوت محبوبه,این آرزو تا حدی دیر شده بود دلم می خواست لب ودهن دایه خانوم را ببوسم ودهن اش را پر از همان گلهای شبو بکنم.
****

چیزی به عید نمانده چندتا سفارشی کار داشتم که مجبور بودم تا چهارشنبه سوری تحویل دهم دست تنها بودم هنوز انقدر کار وبارم رونق نداشت که شاگردی بگیرم.خرج خانه هم در حقیقت دوبرابر شده بود هم خانهء خودمان هم خانه مادرم پدر محبوبه گفته بود کمک خرجی به ما می دهد اما همیشه بوسیله دایه جان می فرستاد او هم تحویل دخترش می داد , من کاری به کارش نداشتم اصلا نمی پرسیدم چه کرده وچه می کند البته گاهگاهی یک چیزهایی برای خانه می خرید بی انصافی نباید کرد اما حقا" کمکی برای من نبود ومن چاره ای جز کار مداوم نداشتم.
گله ای زیاد نداشتم فقط دنبال فرصتی بودم که قابی برای محبوبه درست کنم وبعنوان عیدی تقدیمش کنم.
مدتی بود در تالار می خوابیدم ومحبوبه توی اطاق کوچک در را از پشت می بست نمی دانم ایا راست می گفت وپنجره را باز میکرد یا نه کاری به کارش نداشتم اما همه را تحمل میکردم رویم هم نمی شد از کسی بپرسم ایا زنها وقتی حامله می شوند همه شان همچو رفتاری با شوهرانشان می کنند؟برعکس چیزهایی شنیده بودم که زن وقتی حامله است عشوه ونازش دلکش تر است....

صفحه356تا358



خلاصه وقتی دیدم اینجوری است صبح بلند میشدم صبحانه را درست می کردم و کاری به کارش هم نداشتم یواشکی در را می بستم و میرفتم دکان،دیگر نمیدانم لنگ ظهر بیدار میشد نمیشد اما معلوم بود که خیلی هم راضی است چون حتی یک بارهم اعتراض نکرد ونگفت که بیدارش کنم تا باهم صبحانه بخوریم، چون دم عید بوداین دوساعت کار اضافی کلی به نفعم شدونه تنها کار دیگران را راه انداختم بلکه قاب عکسی را که میخواستم ساختم وبرای اولین بار روی چوب کنده کاری کردم ورنگ زدم رنگ که نه لاک والکل زدم منتها بعضی جاها به رنگ خود چوب ماندوبعضی جاها لاکی شدچیز خوشکلی از اب درامدقلم ودواتم را از خانه اورده بودم توی دکان وروی مقوای سفیدی که از چاپ خانه خریده بودم این بیت را نوشتم:

محمل جانان ببوس انگه بزاری عرضه دار
کز فراغت سوختم ای مهربان،فریاد رس

همه جای دکان خاک اره بودگردو خاک بود دیدم اینجا بماند کثیف میشود ، بعد از انکه خشک شد برداشتم و با قاب رفتم پیش شیشه

-اقا رسول سلام
-سلام رحیم حالت چطوره چه عجب از این طرفها
-قربان دستت یک شیشه اندازه ی این قاب برایم ببر
-به چشم تو جان بخواه تو سر بخواه شیشه که قابل ندارد
-قربان صمیمیت ات صاحبش قابل است
اقا رسول وقتی قاب رااز دستم گرفت نگاه عجیبی به صورتم کرد!!!
فکر کردم نوشته ام را خوانده وخیالاتی کرده است خندیدم و گفتم :
-برای زنم است اولین عیدی است که باهم هستیم
نگاهی پر از سرزنش به من کرد وهیچ نگفت
شیشه را برید وبا دستمال پاک کرد کمک اش کردم مقوا را گذاشتیم زیر شیشه به به خیلی قشنگ شد یک مقوای دیگر لازم است که پشت شیشه بگذارد رفتم از دکان پهلویی یک جعبه ی خالی گرفتم اوردم پریدیم گذاشتیم پشت ان بعد دوتا شیشه ی باریک به فاصله روی مقوای زرد رنگ گذاشت و حسابی کیپ کرد و میخ زد وکار تمام شداما در طول این مدت یک کلامم با من حرف نزد!
-دست شما درد نکند اقا رسول ،شیشه جلوه اس را یک عالم بیشتر کرد ،چقدرپولش میشود؟
-مهمان باش قابل ندارد
-نه نمیشود ،چقدر باید بدهم ؟
- می ایم پیشت ، یک چیزبرای اینجا میخواهم ان موقع تخفیف میدهی
-انکه وظیفه ام است،اما این فعلا نقد است ،این را بگیرید که من هم رویم بشودبهای کار را بطلبم!!
اقا رسول مرد جا افتاده ای بود اهل نماز ، هرروز صلوه ظهر در دکانش رامی بست و می رفت توی مسجد نماز میخواند نه برای تظاهرچون کسی پاپی این قضیه نبود ذاتا ادم مومنی بوداز همه ارزان تر حساب میکرد،خوش قول بود ،وبا کسی جر وبحث نمیکردو بارها دیده بودم که وقتی هم که بیکار بود کتاب میخواند.
اقا رسول دستی زد به شانه ام وگفت:
-رحیم تو بجای پسر من هستی ،جوان خوبی هستی فاز وقتی که امدی این محل من متوجه ات هستم سرت به کار خودت است وبا کسی کاری نداری ،حالا فهمیدم که یک سال بیشتر نیست که زن گرفته ای پسرم جوانی زورمندی سالمی ،بهترین عیدی برای زنت این است که عرق نخوری ،تو که ضعیف نیستی که بگم مثل بعضی ها از عرق کمک میگیری فجوانی ،یکسال بیشتر هم نیست که داماد شدی.
تعجب کردم یعنی چه؟من کی لب به عرق زدم؟کی بهتان زده؟کی پشت سر گویی کرده؟گفتم:
-ولی اقا رسول من درتمام عمرم لب به عرق نزدم ،کی نمامی کرده است/
نگاه سرزنش امیزی به من کردو گفت:
-کسی نمامی نکرده بوی مشروب از ده قدمی تو به مشام میرسد.
-بوی مشروب؟تعجب کردم توی کف دستم پوف کردم که ببینم بوی مشروب میدهد که:
اهدستهایم ...خنده ام گرفت ،سرم را تکان دادم اماخیلی خوشحال بودم
- اقا رسول بوی لاک الکل است،قاب را درست کردم منتها انرا گذاشتم توی افتاب بویش پرید،اما دستهای من هنوز بو میدهد
دستهایم را بو کرد شرمنده شداما چشمهایش حالت سرزنش را ازدست داد تبدیل به نگاه پوزش شد
-رحیم مرا ببخش کم مانده بود بروی و من این گناه را به گردن بگیرم ،خدا را شکر که من اشتباه کردم خیلی ناراحت شده بودم ،پسرم از من به تو نضیحت هرگز لب به عرق نزن،ان داستان را میدانی که شیطان با یک جوان چه کرد؟
نه نمیدانستم و خیلی علاقمند بودم که بشنوم اقا رسول نشست و به من هم تکلیف کرد که بیشینم
-یه خرده بشین تا برایت تعریف کنم ،امر به معروف نهی از منکر،ثواب دارد ، درس است،حیف همه را به شعرنمی دانم والا حلاوتش بیشتر است،خلاصه میکنم :
ابلیسی به شبی رفت به بالین جوانی ،گفت مجبوری یکی از این سه کاررا که میگویم انجام بدهی یا پدرت را بکش یا با مادرت بخوابیایک لیوان شراب بخور،پسر جوان دید که از همه اسان تر وبهتر همین سومی است،گفت همین شراب را میخورم ،خورد ومست شد هم پدر را کشت هم با مادر زنا کرد...پس بدان که ام الخثائث است،مست که شدی قبح از بین میرود ،چون عقلت از کار میافتد ومیکنی انچه نباید بکنی و وقتی که مستی ازسرت پرید می بینی که کار از کار گذشته وپشیمانی سود ندارد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
359-361
فصل 4






دو روز مانده بود به عید چهارشنبه سوری بود خدا را شکر همه ی کارها را نمام کرده و تحویل داده بودم این دو روز را باید توی خانه بمانم و خانه تکانی بکنم.
محبوب دیگر نازش خریدار داشت حامله بود ویار داشت هی استفراغ می کرد نازک نارنجی شده بود اعصابش داغون بود و من همه و همه را تحمل میکردم با ین اندیشه که بچه ی مان را در کنار دلش می پرورد و زحمتی متحمل میشود که از من هیچ کاری ساخته نیست.
همه جا را جاور کردم حوض را خالی کردم از آب انبار پرش کردم به نوبت آبمان کم مانده بود ایندفعه فقط انبار را پر می کنم حیاط را جارو کردم باغچه را بیل زدم محبوب انشاالله برای هواخوری هم که شده توی حیاط می آید و سبزی می کارد چهار تا گل می کارد مطبخ را که فکر میکنم از روز اول که آمدیم جارو به خود ندیده بود تمیز کردم شیشه ها را پاک کردم محترم خانم ملافه ها را شسته بود با محبوب کمک کردم آنها را هم دوختیم و شب عید رسید.
محبوبه سفره ی هفت سین چیده بود طفلک با هر چه که داشتیم یک چیزی درست کرده بود اما دل من گرفته بود.
بیاد مادرم بودم که بعد از سالهای سال که بپای من خودش را پیر کرد و شوهر نکرد حالا تنهای تنها نشسته و نمی دانم او هم هفت سین چیده یا نه.
همه ساله با همان نداری مان سنت ها را حفظ می کرد یک کیلو گندم می خریدهم سبزه سبز می کرد هم سمنو می پخت هم برای شب عید گندم و نخود پخته که تویش چند تکه گوشت می انداخت می پخت و چقدر خوشمزه می شد سر سفره ی هفت سین سیر و سیب قرمز می گذاشت پنج تا سکه ی دهشاهی داشتیم که همه ساله همانها را می آورد و لای قران می گذاشت از توی قران بر می داشتیم و ته کیسه می کردیم تا سال دیگر خرجش نمی کردیم و باز هم موقع تحویل سال دوباره لای قران می گذاشت ته سبزه را پنبه پر می کرد انگاری سبزه ها از توی برف بیرون زده اند.
سنجدها را با نخ و سوزن روی یک شاخه ی درخت می دوخت و مثل گل جلوی آئینه می گذاشت توی یک بشقاب دو بوته سیر میگذاشت و میگفت پدر بزرگش همیشه به سیر ثوم می گفت و مثل نان مقدس اش می داشت یک بوته سیر را همه روزه تا سیزده سال حبه حبه با غذا هر چه که بود می خوردیم و می گفت تا اخر سال سلامتی می آورد و خدا را شکر سلامت هم بودیم.
حالا مادر چه می کند؟دلم می خواست محبوبه لااقل شب عید را اظهار تمایل می کرد که مادرم با ما باشد اما او هیچ نگفت و منهم فکر کردم حالا که محبوبه حامله شده کدورت و دلخوری ای که بین و او و پدر و مادرش بوجود آمده از بین برود و سر تحویل سال یا بیایند یا کالسکه را بفرستند دنبال ما که برویم و پهلوی آنها باشیم بالاخره پدر کشتگی که نداشتیم چطوری می شد دخترشان بغل من باشد اما خودشان چشم دیدن مرا نداشته باشند؟
نگاهم به نگاه محبوبه تلاقی کرد او هم مغموم بود او هم متفکر بود او هم دلتنگ بود دلم برای او هم می سوخت ما هردو عزیزمانمان را از دست داده بودیم اما عزیز من خیلی تنهاتر از همه آنها بود حالا حتما گریه اش گرفته غصه می خورد بیاد بیست سال گذشته افتاده که در آغوشش بزرگم کرد و حالا من اینجام و اون آنجا.
محبوبه را نگاه کردم عزیز من عشق من مونس تازه ی من دختری که بخاطرش مادرم را تنها گذاشته ام دل به او بسته ام و کنارش هستم.
-می خواهم موقع تحویل سال نگاهم به روی تو باشد.
خنده ی کمرنگی بر لبانش نقش بست انتظار داشتم مثل همیشه بطرفم بخزد خودش را توی بغلم بیندازد ولی تکان نخورد حرکت نکند....
صدای شلیک توپ تحویل سال آمد از سقاخانه صدای نقاره بلند شد سال تحویل شد محبوبه بلند شد و رفت توی اطاق کوچک جعبه ای آورد و به من داد:
-عیدی توست.
باز کردم به به یک ساعت با زنجیر طلا خیلی خوشگل بود اما آخه کی تا به حال دیده نجار ساعت طلا توی جیب جلیقه اش بگذارد؟اگر یک ساعت معمولی بود خوشحال تر می شدم ولی خندیدم طفلک ذوق داشت پول ها را برای خرید این کنار می گذاشت قابی را که ساخته بودم به او دادم برگ سبزی است تحفه ی درویش گرفت خوشحال شد و صورتم را بوسید انگاری می خواست در آغوشش بگیرم و ....
-رحیم جان برویم دیدن مادرت؟
-نه لازم نیست او خودش به اینجا می آید.
-آخر بد است مادر توست جسارت می شود.
-نه بد نیست خودش این طور راحت تر است.
توی دلم گفتم بد اینست که شش ماه است یک کلام نگفتی برویم خانه ی مادرت امشب یک لب تکان ندادی که مادرت تنهاست برو بیار اینجت حالا می خواهی بروی کجا؟
شب شد شب عید اولین شب عید زندگیا محبوبه رفت توی اطاق کوچک و منهم در تالار ماندم فکر کرده بودم امشب می آید پیش من یا من میروم توی آن اطاق اما او حرفی ند.
-رحیم...رحیم جان.
خوشحال شدم پریدم توی اطاقش سر از پا نمی شناختم.
-رحیم این قاب را بزن روی دیوار.
قابی را که برایش داده بودم توی دستش داشت.
-خواندی؟
-آره.
توی چشمهایش نگاه کردم انگار نه انگار داشت روی دیوار دنبال جای مناسب میگشت.

[FONT=&quot]ص 362 تا 365[/FONT]

[FONT=&quot]روز عيد بعد از ناهار مادرم آمد.[/FONT]

[FONT=&quot]يك قواره چادر براي محبوب عيدي آورده بود،الهي من فدايش شوم از همان خرجي كمي كه بهش مي دادم قناعت كرده و اين را خريده بود.[/FONT]

[FONT=&quot]-به به دست شما درد نكن ،چه با سليقه !اتفاقا چقدر هم پارچه نياز داشتم.[/FONT]

[FONT=&quot]يك زخم زباني هم به من زد.يعني چيزي را كه لازم دارد من نمي خرم.[/FONT]

[FONT=&quot]تازه با مادر صحبتمان گل كرده بود كه در زد و سركله ي دايه خانم پيدا شد ،محبوبه انگاري مادرش را ديده چنان دايه را بغل كرد و بوسيد كه صادقانه بگوييم من به شدت حسادت كردم.[/FONT]

[FONT=&quot]بعد هم با اشاره ي چشم و ابرو من را برد اتاق كوچك سه تومان به من داد و گفت رحيم جان اين را به دايه هديه بده.[/FONT]

[FONT=&quot]ميدانستم كه منظورش فقط هديه دادن به دايه نيست ميخواهد من و مادر را بكوبد.گفتم:[/FONT]

[FONT=&quot]-اي همه؟...[/FONT]

[FONT=&quot]سه تومان پول كمي نبود درست است كه پول پدرش بود اما حساب دستش نبود تازه پدرش روزي يك تومان براي ما كمك خرجي مي دادپول سه روز بود.[/FONT]

[FONT=&quot]-آره ،محض رضاي خاطر من[/FONT]

[FONT=&quot]-آخر مگر چه خبر است؟[/FONT]

[FONT=&quot]-تو را به خدا يواش حرف بزن ،صدايت را مي شنوند ،به خاطر من بده.[/FONT]

[FONT=&quot]خب ،پول را دادم به دايه خانم [/FONT]

[FONT=&quot]اگر عيدي دادن رسم است كه هست و من بايد حتي به دايه هم عيدي مي داد پس چطور شد كه اولين عيدمان بود و يك چوب كبريت هم پدر و مادرش برايمان عيدي نفرستاند؟فرق آنها با آن همه ثروتي كه داشتند با آن هايي كه اصلا هيچي نداشتند چه بود؟[/FONT]

[FONT=&quot]بيچاره مادر من ،از نان و خورشتش بريده بود ،و پول جمع كرده بود لااقل يك قواره پارچه براي محبوب آورد ،من از اول ازدواجمان يك هل پوچ از اين ها نديدم،درست است كت و شلواري كه مي پوشم ،كفش هايم را آن ها خريده اند ،نه من ،من توي لباس خودم راحت تر بودم لباس سنتي مملكت خودمان بود ايراني بود.[/FONT]

[FONT=&quot]دلم براي مادرم سوخت وقتي مي رفت همراهش رفتم ،براي برنج و روغن خريدم يك جعبه شيريني خريدم ،قند و شكر خريدم ،خرماو گردو خريدم ،بردم خانه اش ،سرك كشيدم خبري از سفره هفت سين نبود خبر از سنجد و سمنو نبود.[/FONT]

[FONT=&quot]-مادر سمنو نپختي؟[/FONT]

[FONT=&quot]-نه رحيم حوصله نداشتم ،اگر مي پختم سهم شما را نمي آوردم ؟چه سوالي![/FONT]

[FONT=&quot]-چرا نپختي؟گندم نداشتي؟[/FONT]

[FONT=&quot]-نه پسر حالش را نداشتم يك كيلو گندم كه قيمتي ندارد.[/FONT]

[FONT=&quot]دعايم كرد ،چيزهايي را كه خريده بودم جا به جا مي كرد و دعايم مي كرد.[/FONT]

[FONT=&quot]-الهي به پيري برسي الهي هميشه با زن و بچه ات خوش باشي الهي هميشه دلخوش باشيد .انشالله زنت پسر بياره.[/FONT]

[FONT=&quot]-چه فرقي مي كند مادر اتفاقا من دختر بيشتر دوست دارم.[/FONT]

[FONT=&quot]-پسر عصاي پيري است دختر مال مردم است مي آيند و مي برند ،باز پسر كمك پدر و مادر است من اگر تو را نداشتم چه مي كردم؟[/FONT]

[FONT=&quot]توي دلم گفتم بيچاره مني ،اگر من نبودم زندگيت بهتر از حالا بود لااقل حالا تنها نبودي.[/FONT]

[FONT=&quot]-تو همه چيز من هستي در را كه باز مي كنم تو را مي بينم انگاري تمام دنيا را به من مي دهند.پسر جان خدا از تو راضي باشد من از زمين تا آسمان از تو راضيم.[/FONT]

[FONT=&quot]وقتي وارد خانه شدم محبوبه كنار باغچه نشسته بود داشت ستفراغ مي كرد ،خدايا چقدر استفراغ چقدر ويار ،آخه اين زن هايي كه ده دوازده تا بچه مي آورند ده دوازده بار اين همه مصيبت مي كشند؟با اين حال و روزگارچه مي كنند؟[/FONT]

[FONT=&quot]دستش را گرفتم بلندش كردم و بردمش توي اتاق،توي اتاق كوچك و رختخوابش را پهن كردم و گفتم دراز بكش حالت جا بيايد ،نوازشش كردم ،موهاي سرش را صاف كردم ،دستهايش را توي دستم گرفتم.[/FONT]

[FONT=&quot]-نه رحيم نبايد اينجا بخوابي ،برو جايت را توي تالار بينداز.[/FONT]

[FONT=&quot]فكر كردم ناز مي كند ،بازار گرمي مي كند،عشوه مي آيد با ز هم نوازشش كردم خودم را به نشنيدن زدم مثل اينكه همان آدم بي حال نبود،بغلش كردم آوردم بالا ،مثل ترقه از جايش بلند شد و رفت جلوي طاقچه جعبه آرايشش را باز كرد يك قوطي در آورد و به طرفم دراز كرد .[/FONT]

[FONT=&quot]-اين ديگر چيست؟[/FONT]

[FONT=&quot]-هيچ بمال به دستت پوستت نرم مي شود.[/FONT]

[FONT=&quot]-لابد از پوست من هم حالت به هم مي خورد ،حالا ديگر بايد مثل زنها از اين جور چيزها بمالم؟[/FONT]

[FONT=&quot]- نه به خدا،ولي اينكه فقط مال زن ها نيست...خب دستت نرم مي شود ،خودت راحت مي شوي آقاجانم هم از اين چيزها مي ماليد ،آنقدر دستشان نرم بود كه نگو جوان ها هم مي مالند همه استفاده مي كنند ،منصور...[/FONT]

[FONT=&quot]پس اين محبوبه ي مستوره دستهاي منصور را هم امتحان كرده بود والا از كجا مي داند كه نرم بود؟آتش غيرتم زبانه كشيد قوطي را به گوشه اي پرتاب كردم و از جايم بلند شدم:[/FONT]

[FONT=&quot]-چرا بهانه ميگيري محبوبه؟من از اين چيزها نمي مالم ،اگر تو هم خوشت نمي آيد ،ديگر به تو دست نمي زنم ،كفش هايم را پوشيدم و در كوچه را به طوري كه صدايش را بشنود بهم زدم و بيرون رفتم.[/FONT]

[FONT=&quot]بي هدف قدم بر ميداشتم ،اما هواي خنك بهاري ،نسيم جان بخشي كه مي وزيد ،حالم را جا آورد عصبانيتم فروكش كرد ،آرام شدم.[/FONT]

[FONT=&quot]كجا بروم؟خدايا بي كس تر و غريب تر از من در اين شهر بنده اي داري؟ اگر بعد از ظهري از خانه مادر نيامده بودم حتما مي رفتم پيش اش،اما دلم نمي خواست بفهمد از محبوبه قهر كردم ،از خانه بيرون زدم ،خدايا كجا بروم؟[/FONT]

[FONT=&quot]نشستم لب جوي آب مردم رفت و آمد مي كردند ،بعضي از زن ها دوش به دوش شوهرهايشان راه مي رفتند .خوش خوش صحبت مي كردند ،خدايا محبوب چرا بدعنق شده؟چرا بهانه مي آورد؟چرا اتاقش را جدا كرده؟همه ي اخلاقياتش قابل تحمل است ،تا به حال هم تحمل كردم الا اين تنها خوابيدنش ،آخر من چرا بايد چند هفته تنها در تالار بخوابم؟[/FONT]

[FONT=&quot]حالا چكار مي كند؟تنها گذاشتن زن حامله ،گناه دارد ،خدا نمي بخشد ،اونهم بيكش است اونهم جز من پناهي ندارد،آخه پس چرا مرا از خود مي راند ؟من كه به هر سازي زده رقصيده ام ديگر چه بكنم؟آيا از آن زمان كه عروسي كرديم ،هه چي عروسي ؟!اخلاق من تعقيير كرده؟نه ولله منهمان رحيم هستم ،تو سري خور هم شده ام ،مادر راست گفت توي خانه عادت داشتم حاضر و آماده بروم و بخورم و بخوابم ،اينجا همه كار مي كنم ،پس يك زن از شوهرش چه توقعي دارد؟پس كو ؟ شب اول گفتم :امشب سر ما منت مي گذاريد .چه گفت ؟ با چه جوابي آتش عشقم را تيز تر كرد؟گفت :امشب و هر شب.اين چند هفته شب نداشت؟اصلا نمي گويد رحيم چه بكند ؟مادر بيچاره اش ده روز توي بستر زايمان بود پدر الدنگش كه سن پدر من است مهلت نداد كه از بستر نقاهت برخيزد همان شب رفت مست كرد و بغل آن عجوزه خوابيد ،اصلا به ياد نمي آورد ؟[/FONT]

[FONT=&quot]يكدفعه فكري مثل جرقه توي ذهنم درخشيد ،جان گرفتم ،عصبانيتم تماما از بين رفت كرختي ام تبديل به انرژي شد از جا بلند شدم و يك راست رفتم در دكان را باز كردم .[/FONT]

[FONT=&quot]خوب فكري به كله ام رسيده ،اداي پدرش را در مي آورم شايد بترسد شايد بفهمد كه من هم مرد هستم،تازه قبول ندارد كه نجابت پدرش را داشته باشم. پدرش هميشه تاج سرمن است ![/FONT]

[FONT=&quot]شيشه ي الكل صنعتي را برداشتم توي ليوان كمي آب ريختم كمي الكل ريختم و توي دهنم پر كردم و گرداندم و بيرون ريختم ،واخ واخ دهانم سوخت ،اين چه مزه ي....[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
۳۶۶-۳۷۲
مزخرفی دارد این هایی که عرق می خورند دیوانه اند
در دکان را بستم به امید یک شب خوب راهی خانه شدم با قصد در را محکم بستم کفش هایم را روی زمین کشیدم در تالار را باز کردم و رفتم تو لباسهایم را در آوردم در وسط را باز کردم و وسط درگاه ایستادم
من آمدم
پلک چشمهایش تکان می خورد خنده ام گرفت
خودت را به خواب نزن می دانم که بیدار هستی
نتوانستم خودداری کنم بطرفش رفتم بغلش کردم که ببوسمش گفت
حالم خوش نیست رحیم برو بگذار بخوابم
آب سردی بر روی سرم ریخت همه اشتیاقم از بین رفت عشقم پژمرد قلبم شکست و با دلی شکسته رختخوابم را در تالار پهن کردم و گویا خوابیدم
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس من شر وسواس الخناس الذی یوسوس فی صدورالناس من الجنة والناس
اواخر اردیبهشت ماه بود گویا دوران ویار محبوبه خانم داشت تمام می شد الهی شکر هرچه بود گذشت خدایا شکر که به من تاب تحمل همه چیز را دادی خب زندگی است دیگه بالا و پایین دارد بین همه زن و شوهرها شکر آب می شود اصل اینست که همدیگر را دوست داشته باشند از قدیم گفته اند زندگی زناشویی مثال هوای بهار است گاهی گرم است گاهی سرد گاهی آفتابی است گاهی ابری گاهی می بارد گاهی می ایستد
روز جمعه بود مطابق معمول من صبحانه را آماده کردم و چون گرسنه ام بود و آفتاب پهن شده بود صبحانه ام را به تنهایی خوردم هفت روز هفته را تنها صبحانه می خوردم شش روزش که هیچ عجله داشتم بروم سرکار اما جمعه ها را دلم می خواست پهلوی زنم بنشینم و باهم صبحانه بخوریم اما گویا زن حامله پر خواب می شود بشود چه بکنم
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
نزدیکی های ظهر صدای خش خشی از اطاق کوچک شنیدم فهمیدم بیدار شده توی رختخوابه در وسط را باز کردم
رحیم حوصله ام سر رفته از بس که توی خانه ماندم پوسیدم
نه سلامی نه صبح بخیری مثلا که خانم از اشراف زادگان است و بنده از گدایان
کجا ببرمت باغ دلگشا
آره
وقتی حالت تسلیم داشت لذت می بردم خوشم آمد خندیدم گفتم
بلند شو ببرمت
حالا نه بعد از ظهر برویم لاله زار برویم گردش
صبحانه را خورد ناهار را هم کمکش کردم درست کردیم و خوردیم ظرفها را بردم گذاشتم پهلوی حوض رفتم سر و صورتی صفا بدهم که برویم گردش
وقتی برگشتم دیدم خانم باز هم رفته توی اطاق کوچک خوابیده در را هم از پشت بسته بود
نشستم گوش بزنگ که بلند می شود و می رویم با صدایم می کند می روم پهلویش تا دمادم غروب خبری نشد خواستم بیدارش کنم اما می ترسیدم واقعا می ترسیدم چون حیران و سرگردان بودم نمی دانستم چه باید بکنم نمی توانستم عکس العملش را پیش بینی بکنم دندان روی جگر گذاشتم رحیم صبور باش بگذار بحال خودش بچه ترا دارد در درون دلش تحمل می کند کار آسانی نیست یکی مثل خودش مثل تو دارد از وجودش تغذیه می کند جان می گیرد خونش را می مکد زحمت دارد مشقت دارد خلقت است در خلقت بنده خدا دستیار خداست مواظب رفتار خودت باش تو چه می کنی تو برای این بچه چه کرده ای
خودم از شراکت خودم در خلقت این بچه شرمنده می شدم من همیشه بفکر خودم بودم
دم غروب بیدار شد چادر به سر کرد پیچه را زد درشکه گرفتیم و رفتیم خیابان لاله زار رفتیم جاهای تماشایی آفتاب غروب می کرد جمعیت خیلی دیدنی بود فکر کردم راه رفتن برایش خوب است این تمام مدت حاملگی را اگر بخورد و بخوابد در موقع زایمان به مشکل بر می خورد گفتم
می خواهم راه برویم یک چیزی بخوریم حالت خوب است
آره خوبم
پیاده شدیم و کمی راه رفتیم خیلی صفا داشت از اینکه کنار من است و متعلق به من است احساس لذت و غرور می کردم تصور اینکه بچه کوچک من را با خودش بگردش آورده است علاقه ام را دو چندان می کرد
پیرمردی با یک گاری دستی می گذشت چغاله بادام می فروخت یک چراغ توری هم وسط چغاله ها روشن بود منکه مرد بود و ویار نداشتم هوس کردن بخورم پرسیدم
از این می خواهی
ذوق زده مثل بچه ها گفت آره برایم بخر
دو زن و یک مرد جوان از کنار ما ی گذشتند هر دو زن پیچه ها را بالا زده بودند لب و لپ هایشان به نظرم بیش از حد سرخ آمد قیافه های وقیحی داشتند چشم ها سرمه کشیده و بی حیا یکی از آنها دست جلوی دهان گرفته بود می خندید و دیگری که قد بلندی داشت با صدایی که آماده شلیک خنده بود آهسته گفت
خفه شو خوبیت نداره
مرد همراهشان حواسش جای دیگر بود من کنجکاو شدم که ببینم اینها برای چه همچو حرکاتی می کنند و چشمم بطرف آنها بود و متوجه شدم که همان زن کوتاه قد موقع رد شدن از پهلوی گاری دستی دو سه دانه چغاله بادام کش رفت خنده ام گرفت با آن دک و پوز با آن لفت و لعاب در برابر دو تا چغاله بادام نتواستند نفس خود را مهار کنند راست گفته اند آنی که اختیار شکم اش را ندارد حتما اختیار زیر شکم اش را هم نخواهد داشت آنها دور شدند پرسیدم
چه قدر بخرم
هیچی
اا یعنی چه تو که گرسنه بودی
جلو جلو راه افتاد و با غیظ گفت حالا نیستم درشکه بگیر می خواهم برگردم خانه
محبوب چرا اینطوری می کنی
چه کار می کنم خسته شده ام می خواهم برگردم خانه مثل اینکه مرا تازه می دید نگاهی تحقیر آمیز به سرا پای من کرد و گفت
امروز خیلی مشدی شده ای دگمه بسته و تر و تمیز ارسی چرم
مگر تازه دیده ای خودت این طور می خواهی چرا بهانه می گیری
خدایا تکلیف من چیه دگمه ها را می بندم اینجور میگه باز می کنم یک جور دیگه میگه ایکاش یک پیراهنی داشتم که اصلا دگمه نداشت
اخم کرده سرش را به طرف دیگر برگرداند و به انتظار درشکه ایستادیم که خدا را شکر از دور نمایان شد تا رفتم درشکه را صدا بکنم برگشتم دیدم پیچه را بالا زده یعنی چه
دستم را گذاشتم زیر کمرش که کمک کنم سوار درشکه شود با غیظ خودش را کنار کشید توی درشکه نشست ترسان ترسان پهلویش نشستم می ترسیدم نگذارد و حکم کند که روبرویش بنشینم اما خدا را شکر گذاشت عصر جمعه بود شلوغ همه جور آدم توی خیابون وول می خورد جوانکی قرتی از کنار درشکه گذشت توی درشکه را نگاه کرد هیچ زن محترمی پیچه اش را بالا نمی زد وقتی محبوبه را کنار من پیچه بالا زده دید فکر کرد که شاید زن خرابی را دارم می برم خانه سوتی زد و دور شد
از ناراحتی لبهایم را گاز گرفتم شوری خون لبم را احساس کردم
چرا پیچه ات را بالا زده ای می خواهی مرا به جان مردم بیندازی دلت می خواهد خون به پا کنم
نخیر می خواهم بدانی من هم بلدم پیچه ام را بالا بزنم
هه این را که از اول می دانستم
خوب خوب است که دانسته مرا گرفتی
آآااخ که هر چه می کشم از نادانی است کجا می دانستم که دختری که با همه اشتیاق مرا می خواست اینجوری روزگارم را سیاه خواهد کرد کجا می دانستم که کسی با تمام وجود مرا می طلبید دو ماه است جدا از من می خوابد هرگز
پیش بینی نمی کردم که بچه ای که هنوز معلوم نیست از چه قماش است ما را اینقدر از هم دور کند تمام مدتی که توی درشکه بودیم بی اعتنا بمن بطرف دیگر برگشته بود و با پیچه بالا زده توجه هر که را از پهلوی درشکه رد می شد جلب می کرد بالاخره به خانه رسیدیم بنظرم آمد راه برگشت مان ده برابر راه رفت طولانی شد
از درشکه پیاده شد کرایه درشکه را دادم آمدم بی کلام سیخ سیخ جلوی در ایستاده بود در باز کردم تند تند وارد شد چادر را از سر برداشت بطرف اطاق دوید حواسم بکلی پرت شده بود این چه گردشی بود این چه جمعه ای بود این چه تفریحی بود
یادم رفته بود که ظرفهای ظهر توی حیاط ولو هستند آبکش ماند زیر پایم کم مانده بود سکندری بخورم با لگد گوشه ای پرتاب کردم و غریدم
بر پدر هر چه آبکش است لعنت
کفش هایم را بیرون در آوردم احساس کردم تبسم ملیحی صورتش است فکر کردم سر آشتی دارد گویی بر روی آتش درونم آب ریختند آرام شدم خونسردیم را باز یافتم داشتم لباسهایم را در می آوردم که خودش را کشید گوشه اطاق مثل مصیبت زده ها زانوها را بغل کرد قیافه عبوس اش دوباره بازگشت اخم اش دوباره در هم رفت خدایا این زن دیوانه است دوباره جوش آوردم دوباره دنیا جلوی چشم ام تیره شد خدایا یک مرد بدبخت به چه کسی باید پناه ببرد کتم را درآوردم یک چیزی لازم داشتم که خشم ام را بر سرش بریزم
بر پدر و مادر من لعنت اگر دیگر اینرا بپوشم پشت دستم داغ اگر دیگر با تو از خانه بیرون بیایم تو شوهر نکرده ای فقط نوکر گرفته ای که ظرفایت را بشوید
از جا پرید
نوکر نگرفته ام ظرف شستن هم مرا نکشته
با عجله از پلکان پایین دوید هوای اول شب هنوز خنک بود سرد بود این بنده خدا حامله بود ضعیف بود دلم برایش سوخت با حرص لب حوض نشست ظرفها را جلو کشید کاسه را به کوزه می زد دیگ و قابلمه را محکم به زمین می کوبید دلم می خواست بروم بغلش کنم دستهایش را ببوسم چشمهایش را ببوسم و توی بغلم توی اطاق برگردانم بروم نروم چه فایده این ظرفیت محبت ندارد هر چه من کوتاه می آیم بدتر می کند هرچه نازش را می کشم لوس تر می شود مدتی در تاریکی از پشت پنجره نگاهش کردم خدایا این همان محبوبه شب من است این همان عشق من است این دختر روح و جان من است خدایا کمکم کن به من باز هم کمک کن نازش را بخرم به من کمک کن بروم بیارمش خدایا تو نگهبان خانواده ای این زن من است تنها کس من است خدایا دوستش دارم حتما دوستم دارد از همه بریده بمن چسبیده حتما او هم با هودش کلنجار می رود حتما او هم مثل من در رودرواسی گیر کرده
بلند شدم چراغ را روشن کردم دلم نیامد من در اطاق روشن باشم او در تاریکی در ایوان را باز کردم وسط چهارچوب ایستادم
دق دلت را سر کاسه و بسقاب در می آوری
نه سرش بلند کرد نه حرفی زد اگر از جانب مقشوقه نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد چکار کنم خدا یک لبخند اگر بزند اگر با آن نگاه سحر آمیزش نیم نگاهی بمن بکند از روی پله ها می پرم پایین بغلش می گیرم نمی گذرام ظرفها را بشوید مگر رحیم مرده مگر تا به امروز خودم نشستم چله زمستان یخ حوض را شکستم ظرف شستم حالا که بهار است
بلند شو بیا سرما می خوری هوا سرد است
هیچ عکس العملی نشان نداد دوتا کاسه و بشقاب نمی دانم چرا شستن اش اینقدر طول کشید رفتم چراغ را آوردم روی ایوان بالا گرفتم که لااقل ببیند چه می کند بنظرم آمد الکی یک ظرف را دو سه بار می شوید ادا در می آورد خنده ام گرفت دلم مالش رفت بچه است عزیز من است قهر کرده با من لج می کند اما آخه خودش سرما می خورد
محبوب
سرش را بلند کرد دست از کار کشید خوشحال شدم همه ناراحتی هایم از بین رفت دوستش دارم عاشقش هستم تمام وجودم متعلق به اوست تمام وجودش مال من است حامله است کار کوچکی نیست دارد بچه ام را جان می بخشد اخلاقش بخاطر حاملگی تغییر کرده والا همیشه خوب بودیم همیشه مهربان بودیم همیشه در کنار هم خوش بودیم
محبوب نمی آیی
از جا برخاست ظرفی را که دستش بود توی حوض ول کرد چشم به من دوخته بود دستهایش را با دامنش پاک کرد کاری که من خیلی بدم می آمد آمد جلوی ایوان چانه اش می لرزید الهی من فدایش شوم گفتم
آهان این طور دوست دارم این طور که چانه ات می لرزد دلم می خواهد سیر تماشایت کنم
آوردمش توی اطاق اشک مثل مروارید غلطان روی گونه هایش می ریخت بدون اخم بدون افاده جلویم ایستاد دستهایش را توی دستهایم گرفتم آخ که چقدر سرد بود چقدر یخ کرده بود تمام بدنش را در آغوش جا دادم سرش را روی سینه ام گذاشت نفس اش روحم را زنده کرد شادم کرد همه گله هایم فراموش شد هیچ کار بدی نکرده بود اصلا همه تقصیر من بود نمی دانم چه کردم که ناراحت شد اما مطمین هستم که کاری کرده ام محبوب من دل نازک است دوستم دارد از شدت عشق می رنجد با یک تلنگر همه چیز می شکند دلش می شکند آخ عزیز دل من گفت
آن شب که قهر کردی فهمیدم که رفتی مشروب خوردی
مشروب آه یادم آمد همان شب که مخصوصا حقه زده بودم که گولش بزنم و بترسد و با من سرسنگینی نکند در اطاق را به رویم نبندد
از غصه تو بود
از غصه من
از غصه این که توی اطاقت راهم نمی دادی
و از آن شب به بعد دوباره توی اطاق کوچک خوابیدیم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا