-اره..خیلی دلم میخواد بدونم از کی؟
-فکر میکنم از وقتی هجده سالت بود من اومدم خونتون فرنام می خواست بره واسه ادامه تحصیل پیش دایی تون ..اون موقع بود که فهمیدم یه حس دیگه بهتون دارم...مهتاب شما هم منو دوست دارین؟
لبخندی زیبا لبهای مهتاب را نشانه گرفت و چشمانش برقی زد
وقتی مهتاب و ساسان برگشتند فخری خانوم و حاج خانوم کل بلندی کشیدند
-خوب حاج اقا امر امر شماس بفرمایید؟
-والله...اگه موافق باشید ...هفته ی اینده پنج شنبه شب یه جشن کوچیک به عنوان نامزدی بگیریم و صیغه ی محرمیت بینشون جاری کنیم تا بهتر رفت و امد کنن و همدیگر رو بشناسن البته اگه شما صلاح بدونین...
-هر طور شما مایلید ..مهتاب دیگه دختر شما هم هست ..
-شما موافقید مهتاب خانوم
-بله..
بعد از صلوات فضای خانه ی معینی را کل و دست در برگرفت.
حاج خانوم رو به ساسان کرد و گفت
ساسان جان..اگه میشه اون امانتی رو بده به من
ساسان جعبه ی کوچکی رابیرون اورد
-دستت رو بده عروس قشنگم
وانگشتر زیبایی رو در انگشتان مهتاب جای داد
************
فرنام در حال رفتن به اتاقش بود که صدای مهتاب را از پشت درب اتاقش شنید بعد از در زدن وارد شد
-کی بود؟
-هیچی ساسانه..می گه فردا بریم بیرون
-الان زنگ زده؟ میدونی ساعت دو نصفه شبه..فکر کنم این بشر خواب نداره..خوب چی میگفت
-هیچی ...بهش گفتم من زیاد اشپزی و اینا بلد نیستم ..گفت نگران نباش خودم کار خونه رو انجام میدم
-باریکلا...چه زلیل شده هنوز هیچی نشده..پس تا میتونی سوارش شو
مهتاب با اعتراض گفت
-فرنام...ااااااا
مهناز خانوم پشت سر هر دویشان قرار گرفت ..
-چتونه بابا نصف شبی برین بخوابیییین
صدایی ارام اقای معین از اتاق خواب به گوش رسید
-چی کارشون داری مهناز عاشقن دیگه
ممنظور اقای معینی مهتاب و ساسان بود .با این حال فرنام هم دستی به سرش کشیید
بچه ها خندیدند .فرنام به اتاقش رفت و در را بست .
-فکر میکنم از وقتی هجده سالت بود من اومدم خونتون فرنام می خواست بره واسه ادامه تحصیل پیش دایی تون ..اون موقع بود که فهمیدم یه حس دیگه بهتون دارم...مهتاب شما هم منو دوست دارین؟
لبخندی زیبا لبهای مهتاب را نشانه گرفت و چشمانش برقی زد
وقتی مهتاب و ساسان برگشتند فخری خانوم و حاج خانوم کل بلندی کشیدند
-خوب حاج اقا امر امر شماس بفرمایید؟
-والله...اگه موافق باشید ...هفته ی اینده پنج شنبه شب یه جشن کوچیک به عنوان نامزدی بگیریم و صیغه ی محرمیت بینشون جاری کنیم تا بهتر رفت و امد کنن و همدیگر رو بشناسن البته اگه شما صلاح بدونین...
-هر طور شما مایلید ..مهتاب دیگه دختر شما هم هست ..
-شما موافقید مهتاب خانوم
-بله..
بعد از صلوات فضای خانه ی معینی را کل و دست در برگرفت.
حاج خانوم رو به ساسان کرد و گفت
ساسان جان..اگه میشه اون امانتی رو بده به من
ساسان جعبه ی کوچکی رابیرون اورد
-دستت رو بده عروس قشنگم
وانگشتر زیبایی رو در انگشتان مهتاب جای داد
************
فرنام در حال رفتن به اتاقش بود که صدای مهتاب را از پشت درب اتاقش شنید بعد از در زدن وارد شد
-کی بود؟
-هیچی ساسانه..می گه فردا بریم بیرون
-الان زنگ زده؟ میدونی ساعت دو نصفه شبه..فکر کنم این بشر خواب نداره..خوب چی میگفت
-هیچی ...بهش گفتم من زیاد اشپزی و اینا بلد نیستم ..گفت نگران نباش خودم کار خونه رو انجام میدم
-باریکلا...چه زلیل شده هنوز هیچی نشده..پس تا میتونی سوارش شو
مهتاب با اعتراض گفت
-فرنام...ااااااا
مهناز خانوم پشت سر هر دویشان قرار گرفت ..
-چتونه بابا نصف شبی برین بخوابیییین
صدایی ارام اقای معین از اتاق خواب به گوش رسید
-چی کارشون داری مهناز عاشقن دیگه
ممنظور اقای معینی مهتاب و ساسان بود .با این حال فرنام هم دستی به سرش کشیید
بچه ها خندیدند .فرنام به اتاقش رفت و در را بست .