رمان خیال تو فهیمه رحیمی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
توران اشتباه کرده بود و براستی حال عمو خوب نبود.او با دیدن من بسختی چشم باز کرد و برویم لبخند زد.صورتش را بوسیدم و کنار بسترش نشستم.عمو نجوا کرد:بچه ها را نیاوردی؟گفتم:عمو جان امتحان داشتند.بسختی سر تکان داد و گفت:امتحان واجب تر است خوب شد که خودت آمدی.شرمسارم که ترا با مسئولیت بچه ها تنها گذاشتم .این وظیفه من و مادر عماد بود.گفتم:عمو جان خودتان را ناراحت نکنید من و بچه ها سالهاست با یکدیگریم و بهم عادت کردیم.
تا عماد بود موضوع فرق میکرد اما پس از او تو دیگر ضامن آنها نیستی و میبایست بفکر زندگی خودت باشی اما...
عموجان فراموش کردید که من بخاطر بچه ها همسر عماد شدم؟من پیش از آنکه عماد را دوست داشته باشم بچه ها را دوست داشتم.
میدانم پری جان میدانم تو بخاطر بچه ها و بخاطر اینکه آنها زیر دست غیر نیفتند با عماد ازدواج کردی و الحق هم در حقشان مادری کردی.تو برای عماد هم زن خوبی بودی و اینرا همه قبول دارند .اما افسوس که زندگی پسرم کوتاه بود و زود مرگ او را از ما گرفت اما خوشحالم که با خوشبختی چشم از جهان پوشید.ترا خواستم تا از تو بپرسم پس از منهم آیا میخواهی با بچه ها باشی یا اینکه تصمیم دیگری داری.تا مرگ بسراغم نیامده میبایست تکلیف بچه ها را مشخص کنم.بی درنگ پاسخ دادم:بچه ها هرگز از من جدا نمیشوند این را مطمئن باشید مگر اینکه خودتان تصمیم دیگری گرفته باشید.عمو سر تکان داد و گفت:نه تصمیمی نیست مگر آنکه نخواهی این راه را ادامه دهی.دستش را گرفتم و گفتم:عمو جان بهتر نیست بجای این حرفها به فکر سلامتی خودتان باشید و راضی شوید که در بیمارستان بستری شوید آنجا همه نوع امکانات دارد و شما زودتر شفا میابید.عمو گفت:خدا میداند بعد از عماد دنیا را نخواستم و با مرگ غلام و هادی از دنیا متنفر شدم و روزی 3 بار در سر نماز استغاثه کردم تا خدا زودتر جانم را بگیرد من دلم نمیخواهد زنده باشم و اخبار دیگری بشنوم دوست دارم با این امید که پسرها هنوز زنده اند و دارند مبارزه میکنند از دنیا بروم و تو هم اگر مرا دوست داری دعا کن که زودتر بمیرم و از این دنیا چشم بپوشم.مرگ برای من عروسی است باور کن پری جان.به چشم اشکبارم خندید و گفت:این چشمها خیلی گریه کرده اند و دیگر نباید بگریند.اگر میدانستی که با چه شوقی آماده پذیرفتن مرگ هستم اینگونه غصه دار نمیشدی.حالا هم نباید گریه کنی تو باید استوار باقی بمانی و مثل یک مرد خانواده سلیمانی را اداره کنی .من هیچوقت روی توانایی توران حساب نکردم بلکه فقط بتو امیدوار بودم و هستم به داداش گفتم که اگر پسرها برگشتن مراقبت از مادرشان را باید بعهده بگیرند و در غیر اینصورت میتوانم روی حمایت تو حساب کنم.مراقبتش میکنی؟سر فروئ آوردم و آهسته توانستم بگویم:بله!عمو دستم را بر لبش برد و آنرا بوسید و با لبخند رضایت بخواب رفت.پدر و آقای عابدینی در گوشه اتاق نشسته بودند و همه حرفهای ما را شنیدند پدر بلند شد و دستش را پیشانی عمو گذاشت و با اطمینان از اینکه او آسوده خوابیده بمن اشاره کرد برخیزم و به آن طرف اتاق جایی که عابدینی نشسته بود بروم.در کنار آنها نشسته بودم اما سنگینی مسئولیت شانه ام را خم کرده بود.از چهره عابدینی نارضایتی بخوبی مشهود بود و بدون آنکه سخنی بگوید ناراضی بنشر میرسید.زن عمو و زن پدر هر دو با هم وارد اتاق شدند و به پذیرایی مشغول شدند.عابدینی صحبت از خراسان پیش کشید و پدر برایش تعریف کرد که به هر بیمارستانی که مجروح در آن بستری بود سر زده و سراغ گرفته است اما خوشبختانه یا بدبختانه آنها جز مجروحان نبودند.آقای عابدینی گفت:امیدوار باشید انشاالله همگی صحیح و سلامت هستند و بزودی بخانه برمیگردند .زن پدر رو بمن کرد و گفت:اگر میتوانستی چند روز بمانی خوب بود.هر دوی ما خیلی خسته هستیم .خواستم حرف بزنم که عابدینی دخالت کرد و گفت:پری خانم هم خسته است.چون بچه ها بقدر کافی زحمت دارند و شبها از ترس بمباران تا صبح نمیگذارند پری خانم استراحت کند.توران خانم هم که ماشاالله خودشان از بچه ها ترسوتر هستند و میبینید که مواظبت کردن از 3 بچه هم کار اسانی نیست.مضافا به اینکه امتحانات بچه ها هم هست و باید پری خانم کمکشان کند .پدر بعنوان تایید سر فرود آورد اما نگاه دو زن در هم گره خورد و زن عمو ناراضی سر تکان داد .به پدر گفتم:اگر بشود عموجان را با خود ببرم حاضرم اینکار را بکنم که پدر گفت:این غیر ممکن است در اینجا به دکتر و دارو دسترسی داریم و هر وقت احتیاج باشد به آنی دکتر حاضر میشود اما در آنجا هیچ امکاناتی نیست و نمیشود ریسک کرد.به زن عمو گفتم:قرار است بعد از امتحانات بچه ها توران آنها را نگهدارد و من برای کمک به شما برگردم چند روزی دیگر نمانده تحمل کنید!بجای زن عمو پدر گفت:باشد تحمل میکنیم شکوفه هم قول داده بمحض تمام شدن امتحانات شاگردان بکمکمان بیاید نگران نباش و مواظب بچه ها باش .عمو هنوز در خواب بود که بوسیدمش و از خانه خارج شدیم.در اتومبیل هر دو ساکت بودیم اما پس از مقداری رفتن عابدینی گفت:من هیچوقت در شناخت آدمها اشتباه نمیکنم از اولین بار که با این دو زن روبرو شدم حدس زدم که هر دوی آنها انسانهای خودخواه و راحت طلب هستند که تنها به فکر آسایش و ارامش خودند.دیدی که چطور میخواستند تو را نگهدارند تا بقول خودشان خستگی در کنند؟
گفتم:آن مردی که در بستر خوابیده بود عموی من است!من به نیت آنها کاری ندارم اگر میشد بمانم یا او را همراه بیاورم اینکار ار میکردم.عابدینی خشمش را فرو خورد و گفت:توران خانم که آنجا مسئولیتی ندارد میتواند بیاید و پرستاری کند.خود عابدینی خوب میدانست که اینکار از عهده توران ساخته نیست.اما برای اینکه خشمش را فرو بنشاند این حرف را زده بود.راه طولانی در پیش بود و او بقدر کافی جانب مرا گرفته بود و نمیبایست میگذاشتم با افسوس از کنار همدلی بگذرد که گفتم:برای شما هم ناخواسته دردسر درست کردیم و زحمت شما را زیاد کردیم.ار حرفم نه تنها خوشحال نشد بلکه اخمش درهم رفت و گفت:من هر کاری میکنم از روی میل و خواسته خودم میکنم و هیچکس مرا وادار به کاری نمیکند.خواستم جمله ام را تصحیح کنم پس گفتم:منظورم این بود که زحمت کشیدید و مرا آوردید حالا برمیگردانید .نگاهم کرد و با گفتن زحمتی نبود سکوت کرد.هرگز بیاد نداشتم با کسی از مکنونات قلبی و یا از گذشته ام گفتگو کرده باشم اما سکوت عابدینی حسی در وجودم بر انگیخته بود که برای اولین بار گفتم:وقتی دختر خردسالی بودم بخاطر شیطنتم و یا بقول پدر جسارتم زیاد به حساب نمیآمدم مثل نارد که همه سعی دارند ندیده بگیرنش.منهم چنین بودم و دیگران سعی میکردند مرا ندیده بگیرند تا اینکه مجبور نباشند نصیحت با توبیخم کنند .تنها کسی که مرا باور داشت و حرفم را میفهمید مادرم بود.و از همه آدمهای دور وبرش پرهیز میکرد و تنهایی و سکوت خانه را ترجیح میداد .او به استبدادها پدر و پدربزرگ گردن مینهاد اما طوری رفتار میکرد که کسی جرات نمیکرد در مقابلش ایراد بگیرد و یا اینکه او را متهم به غیر اجتماعی بودن بکند.مادر تمام سعی خودش را میکرد تا خانه ای تمیز و بچه هایی مودب تربیت کند.او همه بچه هایش را دوست داشت اما به پوران بیش از همه ما علاقه داشت.پوران تصویر دوران جوانی خود بود خواهرم چون مادر ساکت و صبور بود و با خوبی وبدی زندگی میساخت و کنار میآمد.در خاندان بزرگ سلیمانی پدربزرگ صدارت میکرد و حرف او حرف شاه بود که باید بدون چون و چرا اجرا میشد.وقتی برای پوران تصمیم گرفت که همسر عماد شود رنگ از رخسار مادر پرید و آشکارا دستش لرزید.او عماد را دوست داشت اما از زن عمو میترسید.گریه های پنهان مادر را هیچکس ندید جز من که همیشه بدنبالش روان بودم تا مبادا مورد تنبیه یا توبیخ پدر یا جواد قرار بگیرم.من به هادی بیش از جواد و توران علاقه داشتم.هادی برایم تنها یک برادر نبود او دوست دنیای تنهایی من بود و گاهی با هم در پشت بام خانه مینشستیم و او بادبادکم را هوا میکرد.از دوران کودکی فقط خاطره بادبادک بیادم مانده و بقیه خاطرات تاریک و تلخند.وقتی پوران نعیمه را بدنیا آورد خیال مادر کمی آسوده شد اما برعکس زندگی پوران به جهنمی تبدیل شد چرا که نوزاد دختر بود و زن عمو برغم بر زبان نیاوردن حسرت پسر بدل داشت .برای عماد دختر و پسر فرقی نمیکرد و عقیده اش را بعدها هم ثابت کرد اما پوران از حرکات زن عمو و اینکه عقده اش را به گونه ای دیگر خالی میکرد در امان نبود.وقتی نیلوفر را حامله شد وزن طبیعی بدنش بجای اینکه افزون گردد رو به نقصان گذاشت و هنگام زایمان نیلوفر تاب نیاورد و سر زا رفت.بعد از مرگ پوران شیرازه زندگی ما از هم گسست مادر دیوانه شد و در تیمارستان هم از دینا رفت کینه من به زن عمو آنقدر شدید بود که دلم میخواست هر طور شده از او انتقام بگیرم و بهمین خاطر هم راضی شدم زن عماد شوم و جای خواهر را بگیرم.قسم خورده بودم که کاری کنم تا اینکه بفهمد چه گوهری را از دست داده من خواسته های او را به عمد انجام نمیدادم و هر چه که میگفت و یا هر چه که میخواست بر خلاف آن عمل میکردم.زن عمو باورش شده بود که من بخاطر حیاط کوچیکه که توی وصیت نامه پدربزرگم قید شده بود زن پسرش شدم و پسرعمو هم همین باور را داشت اما خودم میدانستم که حقیقت چیز دیگری است و حیاط کوچیکه شق دوم آن است.ولی متاسفانه بجای اینکه به زن عمو ضربه بزنم ضربه نصیب عماد شد و او از بی مهری ام لطمه دید.جوان بودم وبیشتر اسیر احساس میخواستم انتقام بکشم اما در دامان مادر این راه را نیاموخته بودم و عمل کردم بزعم خودم درست بود اما هیهات تنها کسی که در این میان ضربه نخورد و ندید زن عمو بود.فکر میکردم با دور شدن از او و تصاحب پسر و نوه هایش ضربه مهلک را وارد کردم اما ناخواسته آرزوی قلبی او را برآورده کردم و آزادی را به او هدیه کرده بودم.در مورد عماد هم را خطا رفته بودم و فکر میکردم با سکوت و فرار از مسائل زناشویی انتقام پوران را میگیرم اما در این مورد هم خودم صدمه دیدم چرا که رفتار صبورانه عماد موجب شد تا تعلق خاطری نسبت به او احساس کنم و دوستش داشته باشم.گرچه زمان این تعلق بسیار کوتاه بود اما معتقد شدم که عشق میتواند کینه را به مهر تبدیل کند و مسئولیتی عاطفی و دور از قراردادهای اجتماعی بر شانه ام نهد.من پذیرفته ام که بچه ها را بقول عماد به سرانجام برسانم و اگر عمری باقی باشد اینکار را خواهم کرد.
عابدینی که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود به آرامی پرسید:پس زندگی و اینده خودتان چه میشود؟شما هنوز جوانید و این حق شماست که بخواهید برای خودتان زندگی کنید !خندیدم و گفتم:شور زندگی خیلی وقت است که از وجودم خالی شده یا بهتر بگویم پاره پاره شده و دیگر چسباندن آن بهم ممکن نیست.میدانم که خوشبختی دیگر بسوی من باز نخواهد گشت و فروغ محبت هیچ مردی قلب یخ زده ام را گرمی نخواهد بخشید.من به لحظه ای رسیده ام که تنها سعادت دیگران میتواند خوشحالم کند.از انتقام که نصیبی نیافتم شاید در گذشت و ایثار آرامش روح خود رابیابم.عابدینی اتومبیل را کنار جاده کشید و توقف کرد و سپس از آن خارج شد و در کنار نرده ای که به پرتگاه منتهی میشد ایستاد.منهم پیاده شدم و بدون آنکه او خواسته باشد کنارش ایستادم و هر دو به دره نگاه کردیم.عابدینی گفت:فکر میکنید درختان آن پایین خوشبت ترند یا درختانی که این بالا روییده اند؟و چون سکوت مرا دید ادامه داد:وقتی پایین باشی درخت بالا را زیبا میبینی و از بالا درختی که ته دره روییده بنظرت زیبا می آید.در حالیکه هر دو درختند و تفاوتی میانشان نیست تنها زیبایی فاصله نگاه میان تو و درخت است.پرهز کن از آنهایی که زیاد از تو توقع سایه دارند.چرا که برای اجابت و ارضادیگران خودت از ریشه میپوسی و از آنهایی که تملق ات را میگویند بیشتر بپرهیز که این کسان تبر دارنند و آنها اولین کسانی خواهند بود که رگ حیات تو را با زمین قطع میکنند .به پیچک هایی که نرم و آهسته بدورت میپیچند و بالا میروند فرصت رویش مده روزی تو برای دریافت ذره ای نور و هو حسرت خواهی خورد و به آنها لب به التماس باز میکنی.با من چند روزی سفر کن و دنیا را از چشم من نگاه کن.خواهی دید که چطور ترا با خودت و با زندگی آشتی میدهم.مطمئنم وقتی که برگردی دیگر این موجود در خود تکیده و د رانتظار مرگ نشسته نیستی.تو فرصت میکنی به خودت و به زیبایی که اطرافت را فرا گرفته نگاه کنی و تجربه بیندوزی من قصد کرده ام که پس از 10 سال سفری به موطن خود بکنم و تو هم میتوانی در این سفر با من همراه باشی .پس از 10 سال 10 روز سفر خواهم کرد تا آنچه را که اسان از دست دادم بار دیگر بدست آورم و این سفر میتواند بحال هر دوی ما مفید واقع شود حالا دیگر با خود تست که همراه من بیایی یا اینکه بمانی و اجازه دهی که دیگران کوله بار خود را روی شانه هایت بگذارند و خود استراحت کنند.صدای خنده ام موجب شد تا نگاه رنجیده اش را بر دیده ام بدوزد و بپرسد:به چه چیز اینطور میخندی؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم:آنقدر راحت از سفر صحبت میکنید مثل اینست که فقط کافیست ساکم را بردارم و حرکت کنم.فراموش کردید که همسفرتان یک زن است نه یک مرد بیتفاوت شانه بالا انداخت و گفت:هیچ تفاوتی نمیبینم امشب فکرتان را بکنید و فردا جواب دهید !عابدینی بسوی اتومبیل براه افتاد و مرا هم بدنبال خود براه انداخت.حرفهای او موجب شده بود شادی دربند و اسیر وجودم به یکباره ازاد شود و خود را نوجوانی پرنشاط و پر انرژی حس کنم .در آن لحظه قادر بودم بقیه راه را با پای پیاده طی کنم و خستگی مرا از پای در نیاورد.انرژی ازاد شده در وجودم بر حرارت بدنم افزوده بود و تب کرده بودم.هرگز بیاد نمیآوردم که دچار چنین احساس خوشی شده باشم حتی آنشب که با عماد تا مرز خستگی و از پای درآمدن رفته بودم این احساس خوش با من نبود .آنشب در بستر چشم بیدارم را به سقف دوختم و از خود پرسیدم آیا نیمه دیگرم بمن بازگشته است؟نیمه شب بر اثر التهاب از بستر بلند شدم و در اتاقها شروع به راه رفتن کردم.هر لحظه اندیشه ای با من بود و من در جدال با آنها دقایقی بی حرکت بالای سر بچه ها که آرام و معصوم در خواب بودند ایستادم و نگاهشان کردم و از خود پرسیدم آیا قادری اینها را تنها بگذاری و بروی؟بعد بخود پاسخ میدادم که عمر سفرم کوتاه است و زود برمیگردم.در کنار تخت توران ایستادم و لحظه ای به چهره اش نگریستم از اینکهد لش را شکسته بودم و برای خوابیدن به مهمانخانه نرفته بودم غمگین شدم و از خود پرسیدم آیا تو میتوانی تا من برگردم از جان بچه ها مراقبت کنی؟اینبار نیز بخودم گفتم فراموش نکن که توران چند سال بزرگتر از تست و زن بی تجربه ای نیست.او حتی بهتر از تو از بچه ها نگهداری خواهد کرد پس غصه نخور و برای سفر آماده شو.با این فکر همان شبانه ساک سفر آماده کردم و در زیر تخت نهانش کردم.همچون سارقی که جنس مسروقه را پنهان کند.آن شب از صدای پارس سگان و آواز جیرجیرکها به وهمی دچار شده بودم.دیوار خانه را کوتاه و سایه درختان را اشباح میدیدم.ترس بر خانه دلم راه یافته بود و در سیاهی شب چهره مردگانم یک به یک پیش چشمم ظاهر شده و بطورت دوار حرکت میکردند.در صورت هیچیک از آنان مهری یا خشمی دیده نمیشد نگاههای مات و صامت گویی فقط آمده بودند تا حضور خود را عیان کنند.سر در بالش فرو بردم و بخود تلقین کردم که آنها را باید فراموش کنم و به چیزهای خوب فکر کنم به آدمهای تازه ای که با آنها برخورد خواهم کرد و مکانهای جدیدی که خواهم دید و از همه مهمتر با او بودن و دنیا را از چشم او نگریستن .او راست میگوید که نباید بگذارم اطرافیان چون پیچک بدورم بپیچند و از من بالا بروند.منهم انسانم و میبایست زندگی کنم.یا دست کم چند صباحی کوتاه آنطور که دوست دارم زندگی کنم .بی هیچ ترس و بیم و بی هیچ تشویش و نگرانی.ایا این حق من و سهم کوچک من از زندگی نخواهد بود؟
صبح وقتی با بوسه نیلوفر و غلغلک نعیمه دیده باز کردم.آندو را هم چون جان شیرین به آغوش کشیدم و سر وصورتشان را غرق بوسه کردم و در آنحال اندیشدم بوته های نازک چه خوب رشد کرده اند و چه عطر و طراوتی دارند.آیا اینها میتوانند بدون باغبان هم سرسبز و شاداب باقی بمانند؟جدال بار دیگر آغاز شد و من کلافه و سردرگم بدنبال بهانه جویی از اتاقی به اتاقی دیگر میرفتم و ایراد میگرفتم.پای گریزم مرا برد تا انتهای کرت و و کنار جویبار از پای نشستم و بخود نهیب زدم که چرا نمیتوانی تصمیم بگیری فرصت چندانی باقی نمانده او میرود و تو بر جای باقی میمانی!اما باز هم تردید در دلم خلید و نگذاشت آسوده تصمیم بگیرم.توران و بچه ها به مهمانخانه رفته بودند و من نمیدانستم بدنبال چکار رفته اند.میترسم عابدینی سراغ بگیرد و یا اینکه راز سفرمان را بر ملا کند.در آنصورت چگونه میتوانستم به چهره آنها نگاه کنم و به آنها بگویم خاله براستی در ادامه این راه وامانده و دیگر قادر به تحمل نیست.ای کاش عابدینی فرصتی بیشتر میداد تا فکر کنم.بخود گفتم اگر او بتنهایی و بودن من عازم شود به این معنی است که او را از خود رانده ام و به او پشت کرده ام.یعنی اینکه حاضر نیستم با او همراه و همگام شوم.آه که خدا میداند تنها اوست که در طول سالیان عمرم توانسته بر من نفوذ یابد و در کنارش خود را راحت و آسوده احساس میکنم .چه میشد اگر چند روی بیشتر مجال میداد؟یا اینکه می آمد تادر این خصوص بیشتر با هم گفتگو کنیم و ایا این بهتر نبود همان شبانه بدون اینکه با دیگران روبرو شویم براه خود میرفتیم؟ظهر از راه رسیده بود اما توران و بچه ها از مهمانخانه باز نگشته بودند .جرات نداشتن برای یافتن آنها به مهمانخانه بروم بر تردیدم دلشوره هم اضافه گردید و دلم میخواست آنها بخانه بازگردند و یا لااقل یکی از آنها برگردد و بگوید در مهمانخانه چه خبر است.وقتی ساعتی دیگر هم گذشت و از آنان خبری نشد با شنیدن صدای کرکره تعمیرگاه که پایین کشیده میشد خانه را ترک کردم تا رستم را بدنبال آنها روانه کنم.از صدای گفتگو بر جای ایستادم و با تشخصی صدای نیلوفر که با هیجان چیزی را تعریف میکرد نفس آسوده ای کشیدم و برای اینکه دیگران متوجه نگرانی ام نشوند بسرعت داخل خانه شدم و خود را مشغول بکار وانمود ساختم اولین نفری که قدم به اشپزخانه گذاشت نعیمه بود.به محض ورود گفت:خاله جان جایت خیلی خالی بود اتفاق خوشی افتاد شاید باور نکنی اما بزودی خاله توران ازدواج میکند.با شنیدن این خبر دهانم از تعجب باز ماند و نعیمه به قیافه بهت زده ام خندید و ادامه داد:تعجب هم دارد چون همین دقایق پیش اتفاق افتاد و آقای عابدینی از خاله توران خواستگاری کرد .احساس کردم آشپزخانه با گردشی تند میچرخد برای آنکه تعادلم حفظ شود دست به صندلی گرفتم و با زحمت روی آن نشستم باور نمیکردم که آنچه شنیده ام درست و حقیقی باشد شاید عابدینی خواسته با توران شوخی کند و یا اینکه گوش بچه ها بجای پری توران شنیده دهانم خشک شده بود و زبانم به سق دهانم چسبیده بود.با زحمت زیاد توانستم بپرسم:چی گفتی؟که نعیمه همان حرفها را بار دیگر تکرار کرد و در آخر افزود خاله توران با خوشحالی قبول کرد و قرار است آنها همین امروز عصر به ماسوله بروند و در آنجا عقد شوند.آه خاله حتی آقای عابدینی چمدان سفرش را هم بسته و تنها ساک سفر خاله است که الان میآید تا ببندد آقای عابدینی به خاله گفت 10 روز بیشتر در آنجا نمیمانند و شاید از آنجا به استارا هم سفر کنند حیف شد که خاله توران هنگام تحویل سال با ما نیست اما از آن طرف خیلی خوب است که بعد از آنهمه سوگواری یک عروسی در خانواده انجام میگیرد.پرسیدم:حالا خاله کجاست؟نعیمه به پشت سرش نگاه کرد و گفت:خاله آنقدر خوشحال بود که نمیتوانست باور کند و بهمین خاطر چند بار از آقای عابدینی پرسید راست میگویید یا اینکه قصد شوخی دارید؟اما اقای عابدینی با قاطعیت گفت من هیچوقت در مورد مسائل مهم زندگی ام نه شوخی میکنم و نه درنگ میکنم.این بود که خاله توران راه رفتن نیاورد و همانجا نشست تا اینکه بتواند حرکت کند و بعد بیاید.بغض راه گلویم را گرفته بود و قادر به نفس کشیدن نبودم .نمیدانستم نام حرکت عابدینی را چه باید بگذارم و ایا آنرا یک شوخی سرد بیمزه بنامم یا اینکه یک عمل سریع بچه گانه این درخواست نمیتوانست اصولی و از روی عقل انجام پذیرفته باشد مسلما بیش از یک شخوی نمیتوانست باشد .بسختی از جایم بلند شدم و خود را به بالکن رساندم و روی پله نشستم دلم میخواست ورود توران را خود با چشم ببینم شاید بتوانم از آن جواب خود را بیابم.انتظار طولانی و کشنده شده بود اما وقتی توران در خانه را باز کرد و با شادی و نشاط وارد خانه گردید سراپای وجودم یخ کرد و بخود گفتم پس حقیقت دارد و اشتباهی صورت نگرفته توران با خوشحالی خودش را به پایم انداخت و در حالیکه دستهای سرد مرا میان مشت گرمش میفشرد گفت:پری ایا تو باور میکنی که عابدینی از من خواستگاری کرده باشد؟به راستی حقیقتش برای خودم هم دشوار است اما باور کن حقیقی است و خود عابدینی چندین بار تکرار کرد که قصد شوخی و مزح ندارد و مرا برا ی همسری اش انتخاب کرده.او آنقدر عجول است که حاضر نیست صبر کند تا از پدر کسب اجازه کنم او میگوید برای هر دوی ما اینکار دیگر لزومی ندارد و هر دوی ما بقدر کافی بزرگ هستیم تا راه خودمان را انتخاب کنیم.اما پس از اصرار من راضی شد و با تلفن مرا از پدر خواستگاری کرد پدر هم قبول کرد و به هر دوی ما تبریک گفت .باورت میشود که پدر بهمین آسانی راضی شده باشد که من همسر عابدینی شوم؟پدر تنها بمن گفت عابدینی مرد خوبی است قدر او را بدان و از خدا برای هر دوی ما طلب سعادت کرد و در آخر گفت بتو بگویم حالا که تنها میمانید بهتر است برای تحویل سال با بچه ها برگردید تهران تا هم بچه ها عمو مهدی را ببینند و هم تو تنها نمانده باشی .آه پری احساس میکنم که خوشبخت ترین زن دنیا هستم و عابدینی میتواند شکست زندگی گذشته ام را جبران کند.بتو قول میدهم وقتی از سفر برگشتم تمام شرح سفر را بی کم و کاست برایت تعریف کنم میدانم که شرح خوشبختی من خوشحالت میکند.حالا بمن بگو آیا کمک میکنی ساک سفرم را ببندم ؟یاد ساک بسته شده خود افتادم و برای آنکه توران متوجه آن نشود گفتم:کمکت میکنم اما اول باید غذا بخوریم.توران با تکان سر حرفم را رد کرد و حین بلند شدن گفت:من و بچه ها در مهمانخانه غذا خوردیم و فرصت نکردیم تو را خبر کنیم.خواهش میکنم کمکم کن تا هر چه زودتر آماده شوم عابدینی حوصله صبر کردن ندارد و میترسم پشیمان شود و از تو خواستگاری کند.توران این جملات را با طنز و خنده ادا کرد و نمیدانست که براستی عابدینی این چنین مردی است.دور از چشم توران ساک خود را در کمد گذاشتم و در آنرا قفل کردم و سپس به توران کمک کردم تا ساکش را ببندد .توران لباس پوشیده و ساک بدست آماده رفتن بود.
از او پرسیدم:عابدینی بدنبالت نمیآید؟توران در حالیکه دست به گردن نعیمه انداخته بود و او را بخود میفشرد گفت:نه او در مهمانخانه منتظر من است و من همینجا از شما خداحافظی میکنم .هنگام وداع نمیدانستم بخاطر دور شدن از اوست که گریه میکنم یا بخاطر آنچه که میتوانست برای خود من خوشبختی قلمداد شود میگریستم.غرورم اجازه نداد تا بدنبال توران راهی مهمانخانه شوم و به عابدینی تبریک بگویم و از او هم خداحافظی کنم.مقابل در خانه به توران گفتم:از جانب من به عابدینی تبریک بگو برای هر دوی شما آرزوی خوشبختی میکنم!ساعتها بعد از رفتن توران هم هنوز باور نداشتم که آنچه را دیده و یا شنیده بودم حقیقت داشته با نه.بیشتر بخواب و رویا میمانست تا حقیقت اما هنگام شب وقتی سه نرفی بر سر سفره نشستیم جای خالی توران به همگی ما این اطمینان را داد که خواب نبوده و هر آنچه که پیش آمده واقعی بوده است.آنشب هیچیک شوق رفتن به مهمانخانه را نداشتیم با اینکه عابدینی به نعیمه گفته بود که ما میتوانیم چون گذشته در مهمانخانه شب را صبح کنیم و مش قدرت و آقا سلیمان از ما مراقبت خواهند کرد اما با اینحال نه نعیمه و نه نیلوفر میلی به رفتن نداشتن و ترجیح دادند در خانه و د راتاق خود بخوابند.در بستر بیدار بودم و سعی داشتم جملات و حرکات عابدینی را از شروع سفر تا انتها بیاد آورم و آنها را از دیدگاهی دیگر بنگرم شاید در آنها نشانه ای از ابراز علاقه او نسبت به توران بیابم اما هر چه کردم نتوانستم کلمه و یا حرکتی مبنی بر این علاقه پیدا کنم و با اطمینان از اینکه بدون عشق و دلبستگی از توران خواستگاری کرده به این فکر فرو رفتم که چرا و به چه دلیل این عمل از او سر زده و با این کارش چه چیز را میخواسته بیان و یا ثابت کند؟و چون از این اندیشیدن به این فکر هم به نتیجه نرسیدم با بغضی بند گسیخته شب را به صبح پیوند زدم.


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو روز مانده بود به تحویل سال نو و پدر در این مدت چند بار تماس گرفته بود و میخواست بداند که برنامه من و بچه ها چیست من برای رفتن آماده بودم اما بچه ها به بهانه های مختلف از رفتن سرباز میزدند و با گله از اینکه مایل نیستند تعطیلات نوروزی خود را در خانه ای غم گرفته سپری کنند.پیشنهاد کردند که آنها را به سفر ببرم و چند روز به آخر تعطیلات را در کنار پدربزرگ بگذرانند در تماس آخر به پدر گفتم که بچه ها چنین پیشنهاد کرده اند و میخواهند چند روزی خستگی در کنند.مشخص ود که پدر از تصمیم بچه ها ناراضی است و با اکراه تن به قبول پیشنهاد آنها داد.وقتی بچه ها فهمیدند که میتوانند سفر کنند با خوشحالی باز هم پیشنهاد کردند که ما هم بدنبال توران و آقای عابدینی به ماسوله سفر کنیم.من سرسختانه این پیشنهاد را رد کردم و با تهدید به اینکه اگر بر اصرار خود باقی بمانند برنامه سفر را لغو خواهم کرد و ناگزیر میشوند به تهران بروند موافقت کردن که مکان را من انتخاب کنم.رستم که تمام وقایع و اتفاقات خانه را به وسیله نیلوفر خبردار میشد وقتی فهمید قصد سفر داریم قزوین موطن پدرش را پیشنهاد کرد و به نیلوفر گفته بود که ما میتوانیم بهمراه پدر و مادر او بعنوان مهمان عازم شویم.حضور نداشتن رستم در این سفر بچه ها را به مخالفت وا داشت و رستم چون چنین دید پذیرفت که سه روز بهمراه ما به قزوین بیاید و پس از آن برگردد.سفر سه روزه با خوشحالی پذیرفته شد و ما همسفران خانواده رستم شدیم.
قزوین را شهری دیدیم باستانی با اب و هوایی مناسب.در خانه مادرزبرگ رستم ماوا گرفتیم و از مهمانوازی آنها بهره مند شدیم.در آن سه روز رستم خود را موظف میدید تا بعنوان راهنما آثار باستانی قزوین را به ما نشان دهد اولین مکان تاریخی که دیدیم مسجد جمعه (جامع) که مجموعه بناهای مسجد جامع کبیر از لحاظ قدمت شبستان آن بود که از دوره سلجوقیان بر جای مانده و گنبد آجری آن بسیار زیبا و گچ بریها و خطوط و نقش و نگارهای بسیار جالبی داشت و دارای سر در جلو خان و صحن بزرگی بود.دومین مکان که دیدم ارامگاه حمدالله مستوفی که برج آجری گنبد داری بود از بناهای قرن هشتم و ساختمان اصلی این برج مرکب از پایه آجری بدنه مدرو برج کتیبه کاشی دو رشته مقرنس کاری و د رپایان گنبد نوک دراز مخروطی شکل داشت.
سومین مکان بقعه شاهزاده حسین فرزند امام رضا بود که بناهای روزگار صفویه شامل ساختمان 8 گوش بزرگ گنبد دار و رواق و ایوان آیینه کاری و تزئینات (با کاشی معرق و خشت) صحن وسیع و طاقنما داشت.سپس از دروازه کوشک دروازه قدیم تهران دیدن کردیم که از بناهای دوره قاجاریه با کشی کاریهای جالب است.بچه ها بیشتر از دیدن حسینیه امینی که از تکیه ها جالب عصر قاجار است خوششان آمد این حسینیه داری تالارهای بزرگ و کوچک زیرزمین و آئینه کاریهای جالب بود که تاریخ پایان بنایش به سال 1295 ه ق .میرسید.در روز آخر سفر موفق شدیم از بقعه پیر(در تاکستان-قزوین) دیدن کنیم.این بقعه گنبدی هرمی شکل و ساختمان اصلی آن آثار قرن ششم است اما تعمیرات مکرر آن را بصورت ساختمان جدیدی در آورده است.آخرین مکانی که از آن دیدن کردیم مسجد شاه که اینک به مسجد نبی معروف است مسجدی است بزرگ که به دوره صفویه منسوب است اما د رعصر قاجاریه (فتحلی شاه)بنای فعلی ساخته شده.این مسجد دارای جلوخان عظیم و طویل و گلدسته است و سر در شمالی آن دارای کاشیکاری و کتیبه.دارای ایوان چهار گوش صحن وسیع و مستطیل و چندین گوشواره و رواق و شبستان است.در شب آخر اقامتمان پدر رستم ما را به یکی از باغات با صفای قزوین برد و مهمانوازی را در حق ما به حد کمال رساند.صبح زود به همراه رستم قزوین را ترک کردیم و با خود خاطره ادوار گذشته را همراه کردیم.باور نمیکردم که رستم همچون مردی پخته و تجربه اندوخته از من و بچه ها محافظت کند و ما را بدون هیچ حادثه ای بخانه بازگرداند.از همان هنگام دیدگاهم نسبت به رستم و نوجوانی او تغییر کرد و مهر فرزندی اش بر دلم نشست.بهنگام رسیدن بخانه آثار خستگی در بچه ها نمودار شد و این خستگی بخاطر بعد مسافت نبود چرا که از زمان حرکت تا رسیدن بخانه رستم با نقل تاریخ گذشته قزوین و ماجراهایی که بر سر این سرزمین آباد آمده آنها را مشغول کرده بود و میدانستم که آثار خستگی بچه ها به این علت است که میبایست به تران سفر کنند و بقیه تعطیلات را در آن خانه بدون روح بگذرانند.صبح روز بعد نیلوفر و نعیمه مرا وا داشتند تا برای کسب خبر از خاله شان راهی مهمانخانه شویم بچه ها برای آقا سلیمان و مش قدرت سوغاتی آورده بودند و میخواستند هر چه زودتر هدایای خود را تحویل دهند.مش قدرت را در اتاقک مشغول سفیدکاری یافتیم بعد از ماجرای آتش سوزی اتاقک به مرمتی اساسی احتیاج پیدا کرده بود که آن هنگام تا مرحله سفید کاری پیش رفته بود.آقا سلیمان بجای آقای عابدینی پشت میز نشسته بود و با تلفن صحبت میکرد وقتی چشمش به من و بچه ها افتاد خوشحال شد و زود به مکاله مه اش پایان داد .در مقابل ما ایستاد و با خوش آمد گویی و تبریک سال نو جویای حالمان شد.مثل گذشته این نیلوفر بود که شروع کرد به دادن شرح سفر و بعد سوغاتی او را بدستش داد.آقا سلیمان از خوشحالی نزدیک به پرواز بود وقتی جو کمی ارام شد جویای حال توران و عابدینی شدم که آقا سلیمان چون برق گرفته ها بار دیگر از جایش پرید و گفت:آقا منتظر شما و بچه هاست تا شما نروید آنها برنمیگردند.به نگاه متعجب من خندید و افزود:عصر همان روزی که شما حرکت کردید آقا تلفن کرد و شما را خواست گفتم که به سلامتی به بچه ها سفر کرده اید و رفتید قزوین.آقا پرسید چند روزه رفته اند و من چون درست نمیدانستم گفتم شاید چند روزی بمانند که آقا گفت هر وقت برگشتید بشما بگویم که فوری حرکت کنید ماسوله در آنجا منتظر شما هستند و تا نروید آنها بر نمیگردند.در ضمن آقا گفتند اگر به پول هم نیاز داشتید از دخل مهمانخانه بردارید.اقا چند بار تکرار کردند که حتما باید بروید اما نگفتند که اینهمه تعجیل بخاطر چیست .
حس کردم که در تلاطم یک قایق اسیر شده ام و در ورطه گردابی هولناک افتاده ام.نگرانی آن چنان قلبم را فشرد که به سختی توانستم بپرسم:ایا حال خواهرم خوب است؟آقا سلیمان خندید و گفت:نگران نباشید انشاالله که چیزی نیست چون اقا بمن میگفت من حدس میزنم که آقا قصد کرده که شما و بچه ها هم ماسوله را ببینید و بعد همگی با هم برگردید .اقا سلیمان کشوی میز را گشود و از آن تکه کاغذی را در آورد و بسویم گرفت و گفت:اینهم آدرس که شما را یکسر میبرد پیش خواهرتان .بچه ها از شادی در پوست خود نمیگنجیدند اما سعی داشتند خشم مرا بر نیانگیزند و خود را خونسرد نشان دهند .مردد و بلاتکلیف بودم و نمیدانستم که چه باید بکنم.در اینحال نعیمه به یاری ام آمد و گفت:به پدربزرگ تلفن کنم و بپرسم که ایا برویم یا اینکه بمانیم؟فکر او را عاقلانه دانستم و با پدر تماس گرفتم.نمیدانم در لحن صدایم چه بود که پدر با نگرانی گفت:پس چرا معطل هستید و حرکت نمیکنید اگر پول کم دارید قرض بگیرید وقتی برگشتید خودم میدهم.به پدر گفتم که آقای عابدینی فکر همه چیز را کرده و او با اطمینان گفت:پس هر چه زودتر بروید و به محض رسیدن از حال توران مرا با خبر کنید .ساکهای باز نشده بار دیگر آماده سفر شدند و اینبار رستم ما را تا کنار اتوبوس مسافربری بدرقه کرد و خود بازگشت.از اینکه مجبور بودم را آمده را دوباره برگردم خشمگین و عصبی بودم و برای اینکه ارامش خود را حفظ کرده باشم با خوردن یک قرص ارامش بخش دیده بر هم نهادم تا چشمم جاده دیده شده را بار دیگر نبیند و بعد مسافت ازارم ندهد.اگر آینده نگری کرده و از قزوین با مهمانخانه تماس گرفته بودم دیگر مجبور نمیشدیم این راه را دوباره طی کنیم و از آنجا به رشت و فومن و ماسوله میرفتیم.زمانیکه به رشت رسیدیم سردرد مرا از پای انداخت و مجبور شدیم یکشب را در مهمانخانه رشت سر کنیم.از آمدن و گوش به فرمان عابدینی دادن پشیمان شده بودم و از خود میپرسیدم اگر وقتی رسیدیم و همه چیز را عادی یافتیم چه باید به عابدینی بگویم و چگونه باید سرزنش و ملامتش کنم که این راه طولانی را بر ما تحمیل کرده.اما در اوج خشم وقتی نگاهم به صورت شاد و خندان بچه ها می افتاد احساس آرامش میکردم و با این نتیجه که به بچه ها خوش خواهد گذشت خود را اسوده میکردم.صبح زود از رشت بسوی فومن حرکت کردیم و در توقف کوتاه در شهر فومن بچه ها برای خاله خود کلوچه خریدند و سپس بسوی ماسوله حرکت کردیم.در پیچ و خم جاده منتهی به ماسوله بهشت خداوند را در پیش روی دیدیم و من سر درد فراموشم شد.انبوه درختان و مهی که تا نیمه را دره پایین آمده و نسیم خنکی که میوزید من و دیگران را به شگفتی واداشت و لبهای همه را به تحسین و تمجید از خلقت خداوندی باز کرد.بخود گفتم زبان قاصر از بیان اینهمه زیبایی و شگفتی طبیعت است.ماسوله در 36 کیلومتری جنوب غربی فومن و در ارتفاع 1050 متر میان کوهها قرار داشت.در مورد ماسوله روایات بسیار رایج است و از ان جمله میگویند (چون مختار به تعقیب قاتلان اما حسین پرداخت برخی از ساکنان موصل و کرکوک گریخته به کوههای غربی گیلان پناهنده شدند و موصلیان ماسوله و کرکوکیان کرگان رود را در (طالش)احداث کردند)ماسوله در زمان قدیم به ساختن لوزام و اشیا آهنی معروف بوده و در نزدیکی شهرک ماسوله (خلیل دشت)معدن آهنی وجود داشته که از دیر باز متروک است.ماسوله بر دامنه پر شیب کوه بنا شده و خانه های آن گویی بر فراز یکدیگر قرار گرفته اند .رودی کوچک بنام ماسوله رودخانه از میان ماسوله میگذرد.از صدای نیلوفر که تاریخچه مساوله را بلند قرائت میکرد بخنده در آمدم و با اشاره به او فهماندم که ارام بگیرد.در کنار رود ماسوله اتوبوس نگه داشت و مسافران پیاده شدند.صدای خروشان آب رود ونسیم خنکی که در حال وزیدن بود بچه ها را به لرزیدن واداشت به بالای کوه نگاه کردیم و خانه هایی نه به شکل آپارتمان به گونه ای که بام یکی حیاط خانه دیگری باشد را شاهد بودیم.از دامنه کوه بالا رفتیم و در کوچه بسیار باریکی از مغازه داری که کارهای دستی زنان شمال را به نمایش و فروش گذاشته بود آدرس را جویا شدیم.از مغازه کوچکش که بیشتر به یک دکه شبیه بود به بیرون آمد و با انگشت به قسمت بالاتری از کوه اشاره کرد و ما به پیش روی خود ادامه دادیم بچه ها شیب را به اسانی بالا میرفتند اما من مجبور شدم در دو نوبت بایستم و ضمن تماشا خستگی را از تن بیرون کنم و مجددا براه بیفتم از فروشنده دیگری ادرس پرسیدیم و خوشبختانه او بخانه ای نزدیک اشاره کرد.از اینکه خانه را یافته بودیم بر سرعت گامهایمان افزوده شد و نعیمه با شادی به زنگ خانه اشاره کرد و گفت:خاله جان اینجا برق دارد!نفسم به شماره افتاده بود و قادر به پاسخ دادن نبودم.با دست اشاره کردم صبر کند و زنگ را نفشارد تا نفسم بالا بیاید.نیلوفر لبه یک بام ایستاد و پرسید:ما در حیاط هستیم یا پشت بام؟از ترس سقوط با شتاب او را عقب کشیدم و با خشم گفتم:هر دو!برو زنگ بزن ببین درست آمده ایم یا اینکه باز هم باید بگردیم.زنگ خانه که بصدادر آمد لحظه ای طول کشید تا قامت نحیف پیرمردی ظاهر شد.
به او سلام کردم و پرسیدم:اقا عابدینی اینجا هستند؟لبش بخنده گشوده شد و گفت:چشم براهتان هستند بفرمایید بفرمایید.وارد دالان باریک تاریکی شدیم و از پله های سیمانی بالا رفتیم.قاصله پله ها از یکدیگر کم بود و پس از پیمودن چند پله مجبور شدیم سر خم کنیم تا از یک نیم طاقی گذر کنیم و وارد پاگرد بسیار کوچکی شویم که به دو اتاق راه داشت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخرین پله که به پایان میرسید پشت سرمان اتاقی بود که آشپزخانه شده بود.دیوار آن از سینه کوه بهره گرفته شده بود و حوض کوچک سیمانی آبریزگاه آشپزخانه بود.پیرمرد ما را به یکی از دو اتاق راهنمایی کرد که پنجره هایی یکسره از چوب و بدون شیشه داشت.در قسمت بلای چوب شبکه شبکه بود که از نور روزنه آنها بدرون اتاق میتابید و در گوشه آن بخاری سنگی هیزمی دیده میشد که با چوبهای نازکی روشن بود و گرمای ملایم مطبوعی داشت .بر میخ آویخته به دیوار مانتوی آشنای توران را دیدم و سپس چشمم به سرپاییهایش افتاد که در زیر رخت آویز مرتب چیده شده بود.پیرمرد تعارفمان کرد تا در کنار بخاری بنشینیم و رفع خستگی کنیم.نعیمه پرسید:خاله ام کجاست؟پیرمرد لبخند گرمی بر لب آورد و دهان فاقد دندانش را بما نشان داد و گفت:برمیگردند رفته اند تا مهمانخانه معلمان آنسوی رودخانه تلفن کنند و از شما سراغ بگیرند حال دیگر برمیگردند.از شدت خستگی ادب را فراموش کرده و پای دراز نمودم.به نعیمه گفتم:آنقدر خسته ام ک میتوانم دو روز و دوشب تمام بخوابم .نعیمه از جای بلند شد و بدنبال پیرمرد که از اتاق خارج شده بود بیرون رفت.وقتی بازگشت با خود بالش و پتویی بهمراه آورده بود.آنها را کنارم گذاشت و گفت:خاله جان کمی استراحت کنید تا خاله توران برگردد.این لطف نعیمه بار خستگی را از دوشم گرفت و اسوده سر بر بالین گذاشتم و فقط زمزمه کردم از خانه خارج نشوید و خوابم برد.از صدای همهمه نیمه بیدار شدم اما توان بازگشایی چشمهایم را نداشتم وقتی گرمی بوسه ای بر پیشانیم نشست بوی تن توران را تشخیص دادم و زیر لب گفتم:توران؟دستم را به گونه اش فشرد و سپس چندین بار بوسه بر آن زد که بیدارم کرد و نگاهم بصورت اشک آلودش افتاد و از سر شوق یکدیگر را در آغوش کشیدیم و سر و شورت یکدیگر را بوسه باران کردیم.توران پتو را از رویم کنار زد و خود کنارم نشست و حالم را پرسید و بدون آنکه جواب بشنود ادامه داد:نمیدانی چقدر دلم برای تو و بچه ها تنگ شده بود هر روز تماس میگرفتیم تا شاید شما آمده باشید از روزی که به اینجا آمدم یک دم از فکر تو بچه ها غافل نبودم و عابدینی را کلافه کرده ام از بس نام تو بچه ها را بر زبان آوردم .نگاهم به اتاق افتاد نه عابدینی بود و نه بچه ها.پرسیدم:بچه ها کجا هستند؟دستم را که رها کرده بود بار دیگر در دستش گرفت و گفت:نگران نباش با عابدینی رفتند تماشا.پرسیدم:از خودت بگو ایا راضی هستی؟انتظار دیدن اخم در پیشانی و ظاهر شدن اندوه در چهره اش را نداشتم.غمگین سربزیر انداخت و گفت:او مرد خوبی است اما زبان یکدیگر را نمیفهمیم .به چشم پرسشگر من نگاه کرد و از رس تاسف سر تکان داد و ادامه داد:باور کن راست میگویم و خوشحالم از اینکه هنوز همسرش نشدم و خود را اسیر نکردم.پرسیدم:منظورت چیست توران؟لبخند زد و گفت:عابدینی بمن فرصت داد تا او را بهتر بشناسم و بعد اگر هنوز هم خواستار زندگی کردن با او بودم عقدم کند.باور کن خواهر راه به خطا نرفته ام و بابا قلی همیشه با من بود و شبها هم در این اتاق خوابیدم و آن دو مرد در اتاق دیگر.خدا را شکر میکنم که هر دو عجولانه مثل سفرمان تصمیم به عقد شدن نگرفتیم.نمیدانی که من چه میگویم او همان عابدینی که به دیدنمان می آمد و ما را به مهمانخانه میبرد نیست .او مردی است با خیالاتی غیر از آنچه ما میبینیم و باور داریم.او از چیزهایی حرف میزند که من نمیفهمم و پرسشهایی میکند که نمیتوانم جواب بدهم.یادت می آید که روزی بتو گفتم او اصلا به مهمانخانه چی نمیخورد؟براستی اشتباه نکرده بودم میبایست با او زندگی کنی تا بفهمی که من چه میگویم باورت نمیشود اگر بتو بگویم همین امروز صبح حاضر نشد دستم را بگیرد و مرا از تخته سنگی بالا بکشد او با گفتن اینکه فکر کن چگونه باید از تخته سنگ بالا بیایی مرا تنها گذاشت و خودش بالا رفت.آنقدر از کارش عصبی شدم که قوتی به او رسیدم و گفتم که خیلی سنگدل است با صدای بلند خندید و گفت فکر میکنی من خواهرت هستن که همه سنگها را از مقابل پایت بر میدارد؟نه خانم شما باید عادت کنید که مستقل و بدون کمک راهتان را هموار کنید .آه پری نمیدانی گاهی فکر میکنم او یک دیوانه تمام عیار است و از او میترسم.آنقدر در این چند روز کوه را بالا پایین رفته ام تمام ماهیچه های پایم درد میکند و میخواهم هر چه زودتر از اینجا فرار کنم و بروم پیش بابا و تو حیاط کوچیکه زندگی کنم حتی دیگر نمیخواهم پیش تو بمانم مبادا که بار دیگر مجبور شوم با او روبرو شوم.به صدای خنده من لبخند شد و بعد هراسان به پشت سر نگریست مبادا او در آستان در ایستاده باشد.
به شوخی گفتم:چه خوب شد که تو هنوز سلامتی و از کوه به پایین پرتت نکرده و یا توی رودخانه غرق نشده ای !توران دستم را رها کرد و ضمن بلند شدن گفت:بروم برایت چای بیاورن بعد برایت همه چیز را تعریف میکنم.توران اتاق را ترک کرد منهم بلند شدم و پنجره چوبی را باز کردم.سخت گرسنه بودم از صبح تا وقت سحر به ماسوله تنها یک کلوچه در ماشین خورده بودم و آن هنگام خورشید کم کم رو به غروب پیش میرفت.وقتی توران با سینی چای وارد شد گفتم:بچه ها هنوز غذا نخورده اند و گرسنه اند ای کاش زودتر برگردند .خواهر سینی چای را گذاشت وسط اتاق و بار دیگر قصد خارج شدن کرد و د رهمان حال گفت مطمئن باش عابدینی گرسنه شان نخواهد گذاشت.از پنجره قادر بودم سطح صافی را که مقابل خانه بود ببینم و نمیدانستم آنجا را کوچه بنامم یا حیاط و یا پشت بام خانه ای.اما هر چه بود بوی دیرینگی میداد.صدای جلز و ولز تخم مرغی که در تابه سرخ میشد بگوشم رسید و بدنبال بو روانه شدم و کنار آشپزخانه ایستادم و پرسیدم:تو از اینجا نمیترسی؟نگاهم کرد و گفت:در این چند روزه خیلی از خصلتهایم تغییر کرده و یکی از انها ترس است که دارد کم کم فراموشم میشود.چون دو شب بعد از ورودمان به این خانه در نیمه های شب از خواب پریدم و تا صبح از ترس بخود لرزیدم اما شب بعد دیگر ترس نداشتم و بخود تلقین کردم که ترس موهوم است و این اتاق در شب با روز هیچ تفاوتی ندارد بخواب رفتم.به کلام من که گفتم بهمین سادگی؟پوزخند زد و ادامه داد:ساده هم نبود چون عابدینی مرا از ترس و ترسیدن منع کرده و حاضر نیست که بشنود من زن ترسویی هستم وقتی به او گفتم که مگر فراموش کرده از صدای بمباران و آژیر چقدر وحشت کرده ام به طعنه گفت آنجا به خواهرت متکی بودی و اینجا میبایست بخودت متکی باشی و بر ترست غلبه کنی.بی اختیار گفتم:عابدینی ترا آورده اردوگا ه تربیتی .به کنایه ام نه تنها توران نخندید بلکه با قاطعیت پذیرفت و گفت:کلاس من از صبح تا شب دایر است و تنها وقت کمی برای استراحت در نظر گرفته .آنهم هنگام صرف غذاست .نیمرویی که توران آماده کرده بود هر دو فارغ و دو ر از مربی اردوگاه خوردیم و چای سرد شده مان را رویش نوشیدیم.از توران پرسیدم:فکر کرده ای که جواب پدر و فامیل را چه بدهی؟بی تفاوت شانه بالا انداخت و گفت:من مجبور نیستم به کسی حساب پس بدهم زندگی مال من است و این من هستم که باید برای آن تصمیم بگیرم .یکزمان گمان داشتم در کنار عابدینی خوشبخت میشوم و حالا به این نتیجه رسیده ام که زندگی کردن در کنار او بدبختی کامل است.دوران اشنایی قبل از ازدواج را برای همین گذاشته اند.در حرفهای توران تاثیری از حرفهای عابدینی میدیدم و او بدون آنکه متوجه شده باشد حرفهای عابدینی را تکرار میکرد ومشغول شستن ظرف غذا بودیم که بچه ها با سر و صدا وارد شدند.حس کردم که قلبم با ضربان بیشتری در قفسه سینه به طپش در آمده است دلم میخواست میتوانستم بگریزم و خود را در گوشه ای از چشم او پنهان کنم .پشت به راهرو داده بودم و به صورت توران زل زده بودم که صدایی ارام بگوشم رسید که گفت:خوش آمدید!بناچار سربرگرداندم و منهم به ارامی سلام کردم .صدایم آنقدر ضعیف بود که گمان کردم سلامم را نشنیده اما او بخوبی شنیده بود و ضمن جواب پرسید:خوش گذشت؟از سویش نگاه برگرفتم و به توران پاسخ دادم:جای شما خالی بود.گریزم از نگاه او موجب شد خودش را بدرون اشپزخانه بکشد و طوری روبرویم قرار بگیرد که بتواند مرا ببیند و بگوید:میبینم که رنج سفر خسته تان کرده آیا براستی از سفر خسته اید یا اینکه حضورتان در این مکان و دیدن چهره های ما شما را خسته کرده .بخنده گفتم:هنوز ساعتی بیش نیست که آمده ایم و هنوز نه این مکان را خوب دیده ام و نه خواهرم را ضمن اینکه خسته هم نیستم.
لبخند مرموزی بر لب آورد و به توران گفت:تا شب و تاریکی هنوز دو ساعتی مانده نمیخواهید این اطراف را به خواهرتان نشان دهید؟لحن کلامش هم به تمسخر و هم به فرمان شبیه بود و کمی هم خشونت در آن دیده میشد.دیدم که توران خود را آماده راهنما شدن میکند که گفتم:ترجیح میدهم فردا صبح برای تماشا بروم و حالا با خواهرم صحبت کنم.هنوز فرصت نکرده شرح خوشبختی چند روزه اش را برایم تعریف کند.بدون حرف بسوی بچه ها که در کنار بخاری نشسته بودند و سعی داشتند آتش را به خاکستر را با گذاشتند چند چوب روشن نگه دارند رفتم و خود را به بازی با آنها مشغول کردم.توران آهسته پرسید:براستی نمیخواهی بیرون بروی؟سر تکان دادم به نشانه نه و کنار اتاق جایی دور از بخاری نشستم.بجای توران من بودم که شروع به صحبت کردم و از سفر به قزوین و مکانهایی که دیده بودیم گزارش دادم.عابدینی به ظاهر توجه اش بما نبود اما کاملا مشهود بود که گوش به سخنان من دارد.وقتی سکوت کردم پرسید:ایا از سر در عالی قاپو چهلستون هم دیدن کردید؟توران با صدا خندید و برای اینکه او را متهم به بیسوادی کند گفت:این بناها متعلق به اصفهان است نه قزوین.که عابدینی در جواب گفت:اگر نمیدانید بدانید که در قزوین هم وجود دارد و از بناهای با شکوهی بود که اینک فقط ساختمان سر درو کتیبه کاشی معرقش که بخط علیرضا عباسی است بر جای مانده و همینطور چهلستون اثر تاریخی دیگری است از دوران صفویه.این بنا در وسط باغیست و مرکب از دو طبقه که تالار بزرگی دارد و در زمان ابادی دارای درهای خاتم کاری راهروهای نقاشی شده و کاشیکاری و طلاکاری جالبی بوده است.ای کاش تا آنجا بودید ای دو اثر را هم میدید.بجای من نعیمه گفت:ما که وارد نبودیم و هر کجا که رستم ما را میبرد میرفتیم.
عابدینی تایید کرد و افزود:او جاهای دیدنی را فروگذاری نکرده و بیشتر اماکن را دیده اید.همین خانه هم از خانه های قدیمی ماسوله به حساب می اید و جز اثار باستانی است.به این رف ها نگاه کنید همگی سنگ کوه هستند که تراشیده شده و به این شکل در آمده اند .نیلوفر رو بمن کرد و گفت:خاله جان نمیدانید اینجا چقدر زیباست میشود ساعتها بدون حرکت نشست و فقط طبیعت را نگاه کرد.دوست داشتم شاعر بودم و در وصف اینهمه زیبایی شعر میگفتم .گفتم جملاتی که بکار بردی خودش شعر است."میشود ساعتها بدون حرکت نشست و طبیعت را دید"نیلوفر با صدای بلند خندید و گفت:پس من شعر آقای عابدینی را دزدیدم.توران و نعیمه هم با صدا خندیدند و من نگاهم به عابدینی افتاد که میخواست ببیند عکس العمل من چیست وقتی سربزیر انداختم او به سخن در آمد و گفت:
میشود ساعتها در سکوت فقط با تو خلوت کرد و با خیال تو بود.
میشود در صدای پر خروش رودخانه صدای زنگی را شنید که
خطابت میکند ای انسان بهوش باش و گذر عمر را ببین.
میشود در صدای نسیم آوای فرشتگان بهشتی را شنید
میشود بهمراه باد رقص ابرها را در آسمان آبی دید
میشود!اگر تو با من باشی
و اگر شانه هایت را بقدر گذاشتن یک دست خالی بگذاری
سکوت غریبانه ای در اتاق حاکم شد همه ما در حالتی مانند خلسه فرو رفته بودیم.تنها صدای سوختن هیمه در اجاق سنگی بگوش میرسید.عابدینی با سیخی آتشها را زیر و رو میکرد.نور تابیده بر چهره اش به او سیمایی روحانی بخشیده بود و او دیگر آن مرد دیوانه ساعتی پیش نبود.صدای نجواگونه توران در کنار گوشم نشست که گفت:دیدی راست گفتم حالا باور کردی؟
در زیر نگاه سنگین عابدینی نمیتوانستم به توران بگویم که تو هیچوقت زبان او را نمیفهمی چون هرگز پرنده رویایت را در اسمان احساس به پرواز در نیاورده ای و زیبان باد و جیرجیرکها را نمیدانی .برای تو زندگی با طلوع شروع و با غروب تمام میشود.تو از رازی که در شب نهان است بی خبری و با طبیعت همگونی نداری.اما این مرد نه تنها روح طبیعت را میشناسد بلکه به زبان طبیعت نیز آگاه است و بهمین خاطر من و تو او را دیوانه میپنداریم.توران با پرسیدن برای شام چه باید بکنیم سکوت اتاق را شکست و خشم فرو خورده صورت عابدینی را گلگون کرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام شب رو انتظار کشیدم و برای خودمان آینده مان نقشه کشیدم .تا صبح از راه رسید روی تخته سنگ بیدار نشسته بودم و چشم به سپیده صبح دوخته بودم تا که تو از د رمهمانخانه با ساک وارد شوی و بگویی که آماده سفری به تعداد هر ثانیه سنگ در رودخانه انداختم و از شلپ آب سنفونی ساخته بودم اما تو چه کردی .دقایقی را در سکوت و رنج انتظار کشتی و قرار را فراموش کردی.خشم سلاح بی منطقان است این را خودم میدانم اما با همین سلاح به جنگ تو آمدم و چند بار تا نزدکی خانه تان پیش آمدم اما باز توانستم بر خود غلبه کنم و بدون رویارویی با تو برگردم.میدانستم هنوز در گرفتن تصمیم تردید داری و نمیتوانی بقول خودت ضعفا را د رحال ضعف تنها بگذاری و به زندگی خودت فکر گنی.پس در لحظه ای تصمیم گرفتم ضعیف را به حد قدرت برسانم تا تو دیگر بهانه ای برای فرار نداشته باشی.
میدانستم که توران بر خلاف تو بدون فکر و تدبیر تصمیم میگیرد و به عاقبت کار فکر نمیکند بهمین خاطر با طرح ازدواج وادارش کردم همراهم شود تادر فرصت کافی توانایی هایش را تقویت کنم و او را برای اینکه بتواند به تنهایی هم خودش را اداره کند آماده کنم.خوشبختانه توران خیلی زوددریافت که من مرد ایده آل زندگیش نیستم و نمیتواند با من همگام شود این بود که برای اینکه بتواند دوام بیاورد از توانایی های خودش کمک گرفت و تا حدودی هم موفق شده.لیکن هنوز خیلی زود است که بگویم کاملا موفق شده اما این را هم میدانم که آنروز زیاد دور نیست.من بتو ایمان دارم پس تو هم بکاری که انجام میدهم معتقد باش.گفتم:اما شما در کارتان یک چیز را فرامو کردید و آنهم مهر و تعلق خاطر یافتن است.اگر توران براستی بشما مهر میافت و حاضر میشد با شما با همین خصوصیات بسازد چه میکردید؟عابدینی به نگاهم دیده دوخت و با خونسردی گفت:آنوقت با زندگی میکردم و بگونه ای دیگر او را میساختم.به تمسخر گفتم:و اسان هم از احساس خود میگذشتید اینطور نیست؟با نگاه و لبخندی شیطنت بار گفت:احساسم را سرکوب میکردم اما عشقم را فراموش نمیکردم شما هنوز بمن اطمینان ندارید و باور ندارید که میگویم من میدانم که چکاری دارم انجام میدهم اگر بقدر سر سوزنی بمن اطمینان داشتید اینگونه توبیخم نمیکردید.گفتم:من هنوز شما را نشناخته ام و نمیتوانم با قاطعیت بشما اعتماد کنم اما خواهرم را خوب میشناسم و اگر کوچکترین تعلق خاطری نسبت بشما پیدا میکرد اجازه نمیدادم که پیش من صحبت از مهر و دلبستگی بمیان بکشید.حرفم را با فرود آوردن سر تایید کرد و گفت:میدانم که چنین میکردید میخواهید بگویید که ریسک کردم.بله ریسک کردم اما خوشبختانه موفق شدم.پرسیدم:در مورد بچه ها چی؟آنها را کی میخواهید به اردوگاه بفرستید؟سر تکان داد و گفته ام را رد کرد و با گفتن آنها در قلب و روحم جای دارند بمن آرامش نسبی و ادامه داد:ای کاش میشد قلب و روحم را بشکافم تا اطمینان بیاید که حقیقت را میگویم و راه تزویر و ریا نمیروم.باور کنید اگر کوچکترین یقینی نسبت به تفاهم یافتن میان خود و او احساس میکردم اینکار را نمیکردم.من بخوبی میدانستم که هیچگاه نقطه اشتراکی میان ما بوجود نمی آید که باعث تفاهم مان شود و بهمین خاطر قدم پیش قدم گذاشتم گرچه خشمگین بودم اما نتیجه ای که خواستارش بودم رسیدم.شاید باور نکنید اما صبح اولین شب وقتی توران خانم را برای دیدن بیرون بردم به اولین جایی که رغبت نشان داد برگردد.من بدون آنکه قصد فریب خواهرتان را داشته باشم خواستم خواستم کمکش تا خودش را باور کند و از طفیلی بودن نجات پیدا و حاضرم همه این حرفها را در مقابل پدرتان و توران خانم تکرار کنم تا که شما باور کنید.صدای توران از پشت سرمان شنیده شد که گفت:با این که بازی ناعادلانه ای اما اقرار میکنم به حالم مفید بود و از آن درس گرفتم.هر دوی ما بهت زده متوجه شدیم و توران در حالیکه کنار ما مینشست.گفت:حق با آقای عابدینی استاست من زن ترسویی هستم و یا بهتر بگویم بودم و ناخود آگاه وحشتهای درونی ام را زیر پوشش حمایت تو پنهان کرده بودم و روی آن سرپوش گذاشته بودم.من از تنها ماندن و تنها زندگی کردن میترسیدم و دوست نداشتم در آن خانه در کنار کسانی که حرفم را نمیفهمیدند زندگی کنم و بهمین خاطر با خودخواهی هر چه تمامتر به زندگی ات چسبیدم و تو را مسئول نگهداری خود کردم و شدم یکی از بچه ها که باید مورد توجه و نگهداری قرار گیرد.مراقبتهای تو خوشحالم میکرد اما همانطور که شما فهمیدید رویه مقاومت و ایستادگی و به خود متکی بودن را از دست دادم و طفیلی شدم.این چند روز شما آن روی سکه را نشانم دادید و بمن دیدم که میتوانم بدون تکیه کردن بر دیگری روی پای خود بایستم و خود را اداره کنم.از شما بخاطر بازپروری ام تشکر میکنم و بشما اطمینان میدهم که هیچ علاقه آتشینی در وجودم نسبت بشما بر افروخته نشده و من جفت مناسب شما نیستم .به پدر هم میگویم که اشتباهی رخ داده و منظور شما را از درخواست مسافرت درست درک نکرده بودم و یا آنچه که صلاح است گفته شود خواهم گفت.من تصمیم دارم به محض رسیدن به تهران دنبال کار بگردم و با اینکه در شرایط جنگ یافتن کار مشکل است اما اینکار را خواهم کرد و بالاخره موفق خواهم شد تا شغلی مناسب بیابم و پس از آن زندگی ام را به شیوه خود اداره خواهم کرد و چرخ زندگی را خواهم گرداند .
توران را در آغوش کشیدم و گفتم:من در این بازی نقشی نداشتم باور کن!مرا بخود فشرد و گفت:تمام حرفهایتان را شنیدم و باور میکنم.ضمن آنکه اگر نقشی هم داشتی از تو نمیرنجیدم من یکبار خودم را از قید مسئولیت بچه ها رها کرده و آن را بتو تحمیل کرده بودم و تو هم اگر همان کار را در حف من میکردی ایرادی بر تو وارد نمیکردم.اما خوشحالم که چنین اندیشه ای نداشتی و چنین کاری نکردی.آقای عابدینی!خواهر پر مهر و عطوفتم را بشما میسپارم و امیدوارم از او نه به شیوه فرماندهان بلکه به شیوه دو دلداده نگهداری کنید و خوشبختش کنید.خوبشختی سهم کوچکی است برای پری که استحقاق بزرگتری دارد.گفتم:توران به حرفهایی که زدی خوب فکر کن و ببین عجولانه اقدام نمیکنی؟بگذار چند روزی بگذرد و بعد...توران حرفم را قطع کرد و در همان حال که از جایش بلند میشد گفت:دیگر هیچ فکری لازم نیست باور کن که در حین احساس این تصمیم را نگرفته ام .با خروج توران از اتاق بار اندوه بر دلم نشست و بار دیگر حس کردم که دارم جایگاه دیگری را تصاحب میکنم جایگاهی که حق من نیست و از آن دیگریست.ابر گریه در چشمم باریدن گرفت و به عابدینی گفتم:خواهش میکنم قلبش را نشکن و به وعده ای که به او دادی عمل کن.او تحمل شکست دوباره ای را ندارد و از پای در می آید.برو با او صحبت کن تقاضا میکنم من میدانم که او تحت فشار روحی برای اینکه غرورش خدشه دار نشود آن حرفها را زد برو کاری کن که گمان نکند بازیچه دست من و تو شده.عابدینی فریاد کشید:اگر احساسی برانگیخته شده باشد این احساس تست که باز هم میخواهی رل خواهر مهربان را بازی کنی و از خود گذشتگی نشان دهی پری خانم هیچکدام از ما جوان نیستیم که تابع احساسمان شده باشیم اینجا مسئله آینده و زندگی ماست که مطرح است.با خشم شوریدم:من زندگی و اینده ای که غصب شده باشد نمیخواهم چرا نمیفهمی که توران بخاطر علاقه ای که از تو د رخودش احساس میکرد چمدان برداشت و راهی شد چیزی که وادارش کرد با شتاب و بدون درنگ حرکت کند تنها و تنها علاقه ای بود که نسبت بتو داشت و نه چیز دیگر.تو برای او در این مدت رل بازی کردی و ماسک آدمهای خالی از احساس را بر چهره زدی و آتش علاقه توران را سرد کردی.تو کاری کردی که او دیگر به هیچ مردی اعتماد و اطمینان نکند تو از او موجودی ساختی بدون عاطفه و توران بدون قلب و احساس میمیرد.حالا آنچه را خراب کردی ابادش کن و او را بمن برگردان.من خواهرم را همانطور دوست داشتم و دارم که بود نه این موجودی که چند لحظه پیش از در این اتاق خارج شد.تو بمن گفتی که بهت اعتماد و اطمینان کنم و باورت داشته باشم.حالا لحظه ای است که میخواهم بتو ایمان بیاورم به هر طریقی که میتوانی توران گذشته را بمن برگردان.صدای های های گریه ام با صدای هیزمهایی که در اجاق میسوختند و فرو می افتادند در هم آمیخت وقتی برای التماس مجددا بسوی او نگاه کردم کسی در برابرم نبود تنها در اتاق نشسته بودم.
تنها سفر کردم و یک به یک شهرها و روستاها را پشت سر گذاشتم .تنها و غریب آیا فرار کرده بودم؟ایا آن سطر کج و معوج توانسته است تمام اندیشه ام را بر روی کاغذ منعکس کند؟آیا آنها حرفم را میفهمند؟
به خود گفته ام آنکه به بازپروری نیاز دارد خوت هستی که همیشه خواسته ای مطرح باشی.آنکه از واقعیت زندگی گریخته و برای فرار به قصر پدر پناه برده تویی.آنکه همیشه از بد حادثه وحشت داشته و از نور چراغ رابطه دیگران هراسیده تویی.تو از این که مثل ماهی حوض کاشی در دست قضا و قدر جان بکنی میترسی.بگذار که دیگران در عطش اب را تجربه کنند و از موهبت های خیالی لذت ببرند.تو همانند گنجشک ننه تماشاگر باشی و بگذاری زیر بال پر بسته ات به یادگار خطی ناخوانا بنویسند اما در انتها این اینه است که به تمسخر میخندد و آفتاب رخسار بیمارش را در پشت شیشه اتاق به نمایش میگذارد.صدای رستم از پشت پنجره مرا بنام میخواند آنقدر خسته ام که حس پاسخگویی ندارم اما او دست بردار نیست و پشت هم صدایم میکند گویی حضورم را احساس کرده و میداند که زیر پنجره بست نشسته امد در آخر با آوایی بلند میگوید.اقا سلیمان پیغام آورده که مسافران فردا وارد میشوند دلم میخواست به او بگویم که فردا ننه خواهد مرد پوران خواهد مرد و دیگ سیاه از زیرزمین بیرون کشیده خواهد شد و شاید هم کتیبه ای بر تقش دیوار کوبیده شود تا خاطر آنها بار دیگر زنده شود.و من باز هم از اینکه حیاط کوچیکه زنانه خواهد شد و حیاط بزرگه مردانه خواهد بود بغض خواهم کرد و چه خوب بهانه ای برای گریستن خواهم داشت.
پدر مرا سخت بخود فشرد و پرسید:تنها آمدی پس بچه ها و توران کجا هستند؟چرا آقای عابدینی نیامد؟گفتم:آنها هنوز ماسوله هستند و امروز وارد میشوند آنها نمیدانند که امروز مراسم یادبود ننه و پوران است و بگمانم که بروند خانه خودمان.حرف من مثل این بود که پدر را رنجاند و بیتفاوت گفت:بود و نبودش تاثر نداره بگو ببینم ازعابدینی راضی است؟در جواب پدر مانده بودم که چه پاسخی بدهم سعی کردم بزور لبخند بزنم و بگویم:توران میخواهد فکر کند و بعد به عابدینی جواب بدهد.نگاه متعجب و بهت زده پدر به صورتم خیره شد و پرسید:منظورت چیست مگر آنها عقد نشدند؟گفتم:توران تردید دارد و آقای عابدینی هم نمیخواهد او را مجبور کند.پدر گفت:اما آنها با هم سفر...گفتم:بله با هم سفر کردند اما خیالتان آسوده باشد چیز یکه موجب نگرانی باشد وجود ندارد.پدر با گفتن من نمیفهمم در خود فرو رفت.دست زیر بازویش انداختم و گفتم:هر دوی آنها انسانهای باغی هستند و هر نیز از گناه روی گردانند من بشما اطمینان میدهم که توران میداند چه میکند مطمئن باشید.اطمینان دادن من موجب باز شدن گره ابروهای پدر شد و مرا با خود به گوشه حیاط برد و د رکنار کبوتر خانه گفت:گمان نکنم که عمویت از بستر بیماری به سلامت بلند شود حالش هیچ خوب نیست و دیگر کسی را نمیشناسد اگر ترا بجای نیاورد تعجب نکن دکتر میگوید سکته دوم را هم در خواب کرده و باید خیلی مراقبش باشیم.
گفتم:حالا که مشاعر خود را از دست داده بهتر نیست در بیمارستان بستری اش کنیم ؟پدر سر تکان داد به علامت نه و گفت:دکتر گفت کار از کار گذشته و بهتر است در خانه بماند.سوالی بر نوگ زبانم بود و میترسیدم پرسش کنم اما کنجکاوی وادارم کرد تا آهسته بپرسم:از پسرها چه خبر؟پدر آه بلندی کشید و گفت:شایعه شده که آنها اسیر شدند باید منتظر اسامی اسرا باشیم تا اعلان شود .پایم بی اختیار شروع به لرزیدن کرد و نتوانستم روی پا بایستم و به زانو در آمدم پدر زیر بازویم را گرفت تا بتوانم برخیزم و گفت:مقاوم باش هنوز هیچ چیزمعلوم نیست شاید همین حالا در را باز کنند و وارد شوند.میان گریه پرسیدم:شکوفه و فائزه هم میدانند؟پدر بعنوان آری سر فرود آورد و ادامه داد:هر دو خوب تحمل کرده اند مخصوصا شکوفه که جوان هم هست او به امید و اتکا به خواست خدا دلبسته و تو هم سعی کن خودداری ات را در مقابل آنها از دست ندهی و روحیه شان را تضعیف نکنی.همه چیز در حرف اسان بود اما بکارگیری و بکار بستن آن بسیار سخت و مشکل.نادر را آنچنان بر سینه فشردم که گویی جواد را بر سینه میفشارم.او بوی برادرم را میداد اشکهای عیان و غصه های پنهانی را بنام ننه و پوران تمام کردم و مشت مشت آب شیر را به صورت میزدم سوختن چشم از دود هیزم را بهانه کردم و آخر شب نادر را مهمان بستر خود کردم تا از صدای تفسش باور کنم که جواد هنوز هم دارد نفس میکشد.اما تا وقتی که سپیده دمید و صدای تک تک قطره باران بر پشت دیگ و پاتیل نواخته شد چشمم براه خواب گام نگذاشت.تن خسته و چشم چند شب نیاسوده را به زحمت این حیاط و آن حیاط میکشیدم و به کارها سر و سامان میدادم وقتی مقاوتم به پایان رسید خود را به باغچه رساندم و در جایگاه کودکی قرار گرفتم.قد شمشادها از قد من بلندتر شده بود و بار دیگر پناهگاهی امن و مطمئن گشته بود.زنگ در خانه حیاط کوچیکه آمد اما آنقدر خسته بودم که توان رفتن و بازگشایی در خانه را نداشتم.صدای پدر که میگفت آمدم چه خبر است هم چون آوای ضعیفی پرده گوشم را لرزاند و چشم خسته ام برهم افتاد.
خواب بودم و خواب میدیدم یا اینکه براستی جواد بود که مرا میان بازوان خود گرفته بود و در گوشم نجوا میکرد بیدار شو که مسافران بخانه برگشتند.اما خواب مرا در آغوش اغواگر خود چنان فشرده بود که رهایی از آن ممکن نبود وقتی با خمیازه ای بلند چشم گشودم گویی در خانه ای دیگر و د راتاقی دیگر هستم.تمام اتاق پر بود از گلهای مختلف در یک لحظه فکر کردم بسترم گوری است پر از گل.وقتی توانستم بنشینم و بار دیگر نگاه کنم از صدای خنده و همهمه ای که در بیرون از اتاق شنیده میشد بخود آمدم و پرسیدم چه خبر است؟در نیمه بسته اتاق را گشودم و از آنچه میدیدم نزدیک بود بیهوش شده نقش بر زمین شوم.آیا براستی درست میدیدم و آن سه مرد بخانه بازگشته بودند؟پدر اولین نفری بود که چشمش برمن افتاد و با خنده با صدایی که از اعماق جانش برمیخاست گفت:چشمت روشن پری دیدی گفتم که آنها برمیگردند؟از صدای پدر نگاه مردان و زنان در جمع تجمع کرده بر من افتاد و جواد بسویم دوید.یارای حرکت نداشتم تنها قطره های اشک بود که روی گونه ام جریان داشت.در آغوش جواد حس تملکم را به دیگران نشان دادم و سخت در آغوشش فشردم . زیر گوشش گفتم:به خونه خوش اومدی.جواد نیز میگریست و بسختی گفت :چقدر پیر شدی خواهر؟به چشمانش نگاه کردم و بشوخی گفتم:اما میدان جنگ بتو ساخته و چاق شدی.از صدای عمار و عنایت که گفتند مثل اینکه ما با هم بودیم بسویشان رفتم و به هر دوی آنهای خوش آمد گفتم .تازه در آن هنگام بود که جواد گفت:دیشب میان شمشادها بخواب رفته بودی و هرچه بیدارت کردم بیدار نشدی پدر گفت که خیلی خسته هستی و دیگر دلم نیامد اذییت کنم تا بیدار شوی.گفتم:هنوز هم فکر میکنم که دارم خواب میبینم اما اگر خواب هم باشد رویای خوشی است که دوست ندارم بیدار شوم و بار دیگر دچار احساس شدم و اشکم در آمد.جواد اینبار دست در کمرم انداخت و گفت:اگر خدا بخواهد جنگ بزودی پایان میرسد و ما دشمن را شکست میدهیم.دیگر تا آنروز چیزی نمانده فقط صبر لازم است.زن بابا در سینی بزرگی برای همه چای ریخته بود و به حیاط کوچیکه اورد.با صدای زنگ و گشوده شدن آن بار دیگر خانه پر از دحام شد و فامیل برای دیدن مسافران از جبهه برگشته آمدند.اینبار وقتی کمر به خدمت مهمانان بست خسته و غمگین نبودم بهمین خاطر تا نیمه های شب همان روز بیوقفه کار پذیرایی را انجام دادم.بهنگام خواب من و جواد و پدر فرصتی یافتیم تا از مسایل خانوادگی خود گفتگو کنیم و جواد هم از شهادت هادی و عمو غلام برایمان نقل کند.اشک بی صدای هر سه ما با این پرسش جواد که پرسید پس چرا توران و بچه ها نیامدند پاک گردید و اینبار من بودم که بطور اجمال از توران و عابدینی گفتگو کردم.جواد به آرامی خندید و گفت:من نمیدانستم که توران دوراندیش هم است عقیده منهم این است که بهتر است اینبار با چشم و گوش ابز همسر اختیار کند و بی گدار به آب نزند.بعد به شوخی رو بمن کرد و گفت:تو چی تو خیال ازدواج مجدد نداری؟دلم میخواست میتوانستم آنچه را که در قلبم مدفون ساخته بودم برای برادر افشا کنم اما حضور پدر مانع بود و بناچار گفتم:من دیگر پیر شده ام و از من گذشته باید به فکر شوهر دادن نعیمه باشم .صدای بلند خندیدن جواد در اتاق پیچید.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
گذشت روزها و هفته ها حیران و سرگردان میان دو مکانم و جاده مرا خوب میشناسد و وجودم به شمیم سبزه و درخت اشناست.دور خود چرخ میخورم هم چون فرفره ای تا تعادل بر قرار کنم و کسی را از خود آزرده نسازم .پدر نامم را پری بادپا گذشته و خواهر مرا رعد و برق خطاب میکند.اما خود میدانم که دارم از درون چون یخ اب میشوم و بدنم دیگر توانایی گذشته را ندارد اما چه حاصل از بازگویی حقیقت وقتی با مهر انتخاب دهانت را میدوزند.توران دیگر با من نیست و به آنچه که خواسته رسیده است.در حیاط کوچیکه ماوا گرفته و به کمک شکوفه در مهد کودک دبستانی به شغلی روی آورده و خوشحال است.از رویکه توران و بچه ها از ماسوله بازگشته اند من عابدینی را ندیدم و میان من و توران قهری سر بسته ایجاد شده و از یکدیگر دوری میکنیم.نعیمه و نیلوفر بیخبر از همه چیزند و نمیدانند که چرا خاله توران هنوز مجرد است و چرا آقای عابدینی از آمدن بخانه ما پرهیز میکند.توران در نزد فامیل برای خود امتیاز کسب کرده و رد تقاضای ازدواج عابدینی بر تدبیر و دور اندیشی اش صحه گذاشته.میبینم که راه غلو در پیش گرفته و از کاه کوه میسازد.او برتریت خود عابدینی را تا درجه سبعیت پایین آورده و او را در چشم دیگران خوار کرده.تنها من و نعیمه و نیلوفر میدانستیم که آنچه از زبان توران بگوش میرسد دروغی بیش نیست و بر خلاف گفته توران او مردی فراتر از ایده های معمولی است.در مقابل کلام پدر که گفت:توران از شر چه جانوری فرار کرده میخندم و میگویم:شما هم دخترتان را میشناسید و هم عابدینی را شناخته اید.به قضاوت خود شک نکنید و تحت تاثیر حرفهای او قرار نگیرید .پدر نگاه متعجبش را بدیده ام میدوزد و میپرسد:یعنی عابدینی اینگونه نیست که توران میگوید؟سر تکان میدهم و میگویم:باور کنید که او مرد شریفی است و بهتانهای توران به او نمیچسبد .باز پدر میپرسد:پس چرا توران حاضر نشد با او ازدواج کند؟به این پرسش نیمتوانم پاسخ دهم و تنها میگویم:باید عابدینی بگوید که چرا حاضر نشد تن به ازدواج بدهد.من تنها میدانم که آندو براستی برای یکدیگر جفت مناسبی نبودند فقط همین!اما اینکه توران از او دیو و ددی بسازد درست نیست و میتوانید از بچه ها هم سوال کنید که او چگونه انسانی است.پدر میان حکم دادن مردد بود و در آخر چه خوب و چه بد قضیه دیگر تمام شده حکم را معلق باقی گذاشت و پرونده را بایگانی کرد.تا که زمان مهر ابطال بر آن گذارد.از خود پرسیدم آیا توران دارد انتقام خاموش میگیرد ؟اما چرا؟من که به او گفتم در آن بازی نقشی نداشته ام و برای اینکه بتواند فکر کند و تصمیم بگیرد از ماسوله خارج شدم پس چرا دارد چهره عابدینی را کریه و بد منظر و سیرتش را حیوانی میکند؟ای کاش عابدینی میدانست که از مقام رفیع دوست به پایین ترین درجه دمشنی نزول کرده و از خود در مقابل این بی عدالتی دفاع میکرد.دوست داشتم بچه ها به رفتن مهمانخانه رغبت نشان دهند و او بداند که در خانه ما چه میگذرد.اما آندو سخت به کتابهای خود چسبیده اند و برای امتحانات آخر سال خود را آماده میکنند بعد از فوت عماد هر شب جمعه که فرا میرسید رستم برای دادن حساب و کتاب تعمیرگاه می آمد و شام را با ما میخورد .این بصورت عادت در آمده بود و همه از این حالت راضی بودیم.بعد از سفر به قزوین رستم دیگر براستی عضوی از خانواده ما گردید و با تشویق بچه ها تصمیم گرفت که درس نیمه رها شده را از سر گیرد ودر این راه نعیمه کمکش کند.امشب رستم آمده و پس از حساب دخل و خرج کنار نعیمه نشسته و به درسی که نعیمه به او میدهد گوش میکند.منهم آنها را تنها گذاشتم و برای قدم زدن از خانه خارج شدم .تصمیم گرفتم تا کنار رودخانه بروم اما بگونه ای که دیده نشوم.دوست دارم سایه عابدینی را از دور ببینم و خیال اسوده کنم.دلتنگی ازارم میدهد اما صبر بر طاقتم می افزاید و امید روز دیگر را در وجودم زنده میکند.از مقابل تعمیرگاه رد شدم و روی سنگ و شن کنار جاده براه افتادم اما هنوز چند گام نرفته مش قدرت را دیدم که بسویم روان است گریز امکان نداشت و بناچار ایستادم و بااو احوالپرسی کردم مش قدرت زبان به شکایت گشود و گله اش خوشحالم کرد که هنوز در میان اعضا مهمانخانه دوستانی دارم.مش قدرت با گفتن آقای عابدینی صبح رفته شهر اما حالاست که باید برگردد تصمیمم را متزلزل کرد و خواستم برگردم اما از گمان اینکه نکند مش قدرت ظن ببرد که بخاطر عابدینی راه رودخانه را در پیش گرفته ام گفتم:میروم مهمانخانه تا از کمد لباسهای بر جای مانده را بردارم.مش قدرت نگاه به پشت سر برگرداند و گفت:سلیمان و بقیه هستند و درهای اتاق هم باز است!از مش قدرت که جدا شدم با خود گفتم کمی کنار رودخانه مینشینم و بعد به مهمانخانه میروم.با این فکر براه افتادم و منظور مش قدرت را از گفتن همه فهمیدم.به اعضا مهمانخانه دو نفر اضافه شده بودند دو مرد جوان افغانی مهاجر که با چشمهای کنجکاو خود مرا زیر نظر گرفته بودند تا ببینند به کجا خواهم رفت.از یکی از آنها پرسیدم:آقا سلیمان کجاست؟مخصوصا این سوال را کردم تا بدانند من غریبه و ناآشنا نیستم .یکی از آنها بگمان اینکه من همسر سلیمان هستم با آوایی بلند فریاد کشید:آقا سلیمان بیا خانمت آمده!خندیدم و گفتم:اشتباه نکن من همسر آقا سلیمان نیستم فقط آشناییم!آمدن آقا سلیمان و شادی او از دیدنم باعث ارامش خاطر آن دو تن گردید و پی کار خود رفتند.به سلیمان هم همان حرفهایی را زدم که به مش قدرت گفتم.آقا سلیمان گفت:پیش از اینکه بروید باید خستگی بگیرید .بروید کنار رودخانه تا برایتان چای بیاورم.
اصرار من از نماندن و بهانه کار داشتن سلیمان را قانع نکرد و بناچار دعوتش را پذیرفتم و اینبار تنها و بدون بچه ها پشت میز نزدکی رودخانه جایی که جایگاه همیشگی مان بود نشستم.هوا مهتابی بود و صدای خروش رودخانه مرا از خود برد به ماسوله و زیبایی آنجا بیادم آمد و با اندیشه اینکه چه سفر کوتاهی بود آه کشیدم.صدای آهم بلند بود و ترسدیم کسی شنیده باشد اما جز خودم هیچکس نبود آوردن چای طول کشیده و بی حوصله شدم.خواستم بلند شوم و برای برداشتن لباس بچه ها راهی زیرزمین شوم که در اتاقک باز شد و عابدینی سینی بدست از آن خارج شد. بی اختیار به پا ایستادم و خواستم بگریزم که او با گامهایی بلند خود را به میز رساند و با لحنی که میخواست دور از هیجان باشد گفت:خوش آمدید.به تندی زبانم چرخید و گفتم:آمده بودم تا لباسهای مانده بچه ها را با خود ببرم که آقا سلیمان اصرار کرد چای بنوشم من اصلا قصد ماندن نداشتم تو خانه بچه ها تنها هستند و باید زود برگردم ممکن است که برق هم برود و بچه ها از تاریکی بترسند .من سلسله وار حرف میزد و او آرام ارام سر فرود می آورد و تایید میکرد .وقتی نفس بند آمد بناچار سکوت کردم عابدینی با دست اشاره کرد تا بنشینم و خودش هم روی صندلی روبرویم نشست و به فنجان چای اشاره کرد و گفت:بنوشید و فکر نکنید که من اینجا هستم.بعد با خونسردی فنجان را از سینی برداشت و مقابلم گذاشت و خودش د رحالیکه دستها را زری بغل برده بود به تماشایم نشست در زیر سنگینی نگاه او خود را باخته بودم و قادر به کاری نبودم.میدانستم که نمیتوانم حتی فنجان را بردارم و بلبم نزدیک کنم پس چشم بزمین دوختم و با پایم ریگهای زمین را به حرکت در آوردم.لحظه ای سکوت میانمان حاکم شد و این او بود که گفت:دارم از خانه شما می ایم نمیخواهید بدانید که آنها حالشان چطور بود؟به نگاه متعجب من لبخند زد و حبه قندی در فنجان چای خودش انداخت و ادامه داد:رفته بودم دیدم مسافرین و خوشبختانه موفق شدم آنها را ببینم بعد با کمک برادرتان و اقا عنایت عمو مهدی را به بیمارستان بردیم و بستری کردیم.بنده خدا اب بدنش خشک شده بود و احتیاج به سرم داشت.پدرتان را هم ملاقات کردم و هر دو از دیدن هم بسیار خوشحال شدیم و پدرتان مرا پسرم خطاب کرد باورتان میشود؟بعد از بستری کردن عمو همگی در باغ بیمارستان نشستیم و کلی با یکدیگر گپ زدیم و من از شما و توران خانم و خودم صحبت کردم و تمام حقایق را به آنها گفتم و در آخر شما را خواستگاری کردم.اینطور مرا نگاه نکنید!خانواده شما بر خلاف شما انسانهایی هستند منطق پذیر و خیلی راحت توانستم متقاعدشان کنم که من و توران خانم هرگز نمیتوانستیم در کنار هم خوشبخت زندگی کنیم در صورتیکه بین من وشما نقاط مشترک بسیاری است که برای تدوام بخشیدن به زندگیمان کافیست.به پدرتان گفتم که بچه ها درکنار ما میمانند چرا که شما بدون آنها قادر به ادامه زندگی نیستید و منهم بدون آنها قادر نیستم این کمبود را پر کنم.آقا عنایت با صدای بلند خندید و بمن گفت چندان هم بد نیست در آنی هم صاحب همسر میشوی و هم دو دختر دم بخت پیدا میکنی.از عنایت بیش از گذشته خوشم آمده و قول گرفتم که بدیدنم بیاید.
حرفهای آقای عابدینی را میشنیدم اما باور نمیکردم که او توانسته باشد ظرف نیم روز حکم پدر را بنفع خود بگیرد و پرونده را به سود خود ببندد به نگاه ناباور من اینبار خندید و گفت:اگر باور ندارید تلفن در چند گامی شماست زنگ بزنید تا مطمئن شوید کم کم یاد میگیرید که بمن اعتماد کنید و عینک بدبینی را از چشم بردارید.با صدایی که از اعماق چاه بر می آمد گفتم:تلفن لازم نیست باور میکنم.خوشحال شد و گفت:فردا صبح زود به اینجا بیایید منتظرتان میشوم تا با هم به دفتر خانه برویم.تعجیلش نگرانم کرد و با شتاب گفتم:من اینکار را نمیکنم .من تا از جانب پدر و جواد موافقت نگیرم ازدواج نخواهم کرد.پیشانی اش پر از چین شد و با آوایی نسبتا بلند پرسید:دیگر چند نفر باید رضایت بدهند؟نمیخواهید موافقت عمو و پسر عمو و خاله و عمه تان را هم بگیرم؟از لحن تمسخر آلودش خشمگین شدم و از پشت میز بلند شدم و با خشم گفتم:اگر اینکار را بکنید اشتباه نکرده اید!من آدمی نیستم که بدون اجازه و تنها به رای و خواسته شما ساک بردارم و عازم سفر یا دفترخانه بشوم.این را گفتم و بسوی زیرزمین دویدم.از دورن کمد لباسها را با خشم در آوردم و روی تخت پرتاب کردم که دیدم به در تکیه داده و نگاهم میکند .اینبار با لحنی آرام گفت:من شما را بهتر از خودتان شناخته ام و جای افسوس است که شما هنوز مرا نشناخته اید میدانید دوست داشتم در مقابل حرفم چه میگفتید؟دوست داشتم میگفتید من با شناختی که از شما پیدا کردم میدانم آدمی نیستید که مرا مثل بی کسان پای میز عاقد بکشانید حالا بگویید چه زمان خانواده ام از راه میرسند و یا اینکه آنها چه زمان را برای عقد تعیین کرده اند؟من بشما پاسخ میدادم که آنها تعجیل دارند تا هر چه زودتر مراسم عقد کنان انجام بگیرد که خدای ناکرده اتفاق ناگواری رخ دهد و منهم اعلام آمادگی کردم و قرار است فردا نه اما پس فردا با آغاز اولین روز هفته من و شما و بچه ها به تهران سفر کنیم و عقد یکدیگر شویم.خب پری خانم ایا اینگونه مراد شما را بر آورده میکند؟روی تخت نشستم و گفتم:از بس از شما حرفهای دو پهلو شنیدم اطمینان ندارم که کدام جدی و کدام شوخی است.اینبار مقابلم ایستاد و خیره درصورتم گفت:باور کنید من آدمی حقیقت گو و جدی هستم و اصلا هم قصد شوخی ندارم خانم پریچهر سلیمانی سابق و خانم عابدینی امروز من دو سال تمام است که دارم زمینه را برای ازدواج با شما آماده میکنم و امروز آخرین قدم را برداشتم و خوشبختانه موفق شدم.حال بمن بگویید که آن چند سطر کج و معوج و آن نوشته نازیبا را شما نوشته بودید و ایا براستی هنگان نوشتن بانگ میزنم نه بر کسی بر خود که بشکنم سکوت غریبانه اتاق را و به تلاطم در آورم درون خممود و به خواب آلوده ام را.این باور با شما بود که من فراموشت کرده و بشما پشت کرده ام؟منی که حاضر شدم تمام سنگینی بار خفت را بر دوش حمل کنم و پای خواهرت زانو بزنم و از او بخواهم که بزرگ شود و کودکی را رها کند.آیا آن مزد و پاداش من بود که بدون خبر و فقط با ان چند سطر بر جای مانده بگریزی و تنهایم بگذاری؟اما من از تو نرنجیدم چرا که باورم این بود که ترا بدست می آورم و اینبار دیگر شکست خورده و ناامید ماسوله را ترک نکردم.چون برا ی اوقات تنهاییم خیال تو با من بود تا توان بگیرم و از پای در نیایم.حال بانوی خیال من خیال آسوده کن که هیچ سدی در راه خوشبختی من و تو نیست و ما بار دیگر به ماسوله بازمیگردیم تا با طبیعت اشتی کنیم و زیبایی زندگی را برای یکدیگر معنا کنیم من بتو ایمان دارم.پس تو هم بمن ایمان بیاور و اجازه نده بنای زندگی مان با اقتدار دیگران فرو بریزد.
و من اینک در سایه درخت مجنونی که عاشق است نشسته ام و به روزهای گرم تابستانی که در پیش است فکر میکنم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا