رمان خیال تو فهیمه رحیمی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی اتومبیل موریس پدرم در مقابل خانه پدربزرگ پارک کرد پیش از آنکه اجازه خارج شدن داده شود .پدرم بسوی بچه هایش نگاه کرد و با لحنی کاملا جدی گفت:خوب گوش کنید چه میگویم همگی تان باید کاملا مراقب رفتارتان باشید و کوچکترین خطایی نکنید همگی کاملا مودب باشید و پدربزرگ را نرجانید فهمیدید چه گفتم؟هیچکس حرفی نزد اما پدر گفت:آرام پیاده شوید و پشت در بمانید تا خودم زنگ بزنم .من و خواهرم و دو برادر یک صف پشت در خانه پدربزرگ درست کردیم تا وقتی پدر پیاده شد و خودش زنگ در حیاط در را فشرد لحظاتی طول کشید تا در بروی پاشنه چرخید و اندام عمو غلام نمایان شد پدر ضمن دست دادن و حال و احوال پرسیدن سوال کرد:تو چرا در را باز کردی ننه کجاست؟عمو غلام نگاهی به پشت سر پدر انداخت و با خنده گفت:ننه توی مطبخ است بچه ها را صف کردی؟
ما که جرات حرکت نداشتیم ساکت و صامت ایستاده و گوش به فرمان پدر داشتیم که دیدیم پدر برویمان لبخند زد و با اشاره دست فرمان داد که داخل شویم.خانه پدر بزرگ وسیع و زیبا بود و در دروان کودکی ام هر گاه اسم باغ را میشنیدم خانه پدربزرگ پیش چشمم مجسم میشد حال آنکه بعدها فهمیدم چنین نیست.وجود دو حیاط کوچک و بزرگ که با طاق نصرتی از شمشاد بهم وصل یا از یکدیگر جدا شده بودند و وجود چندین باغچه و درختان کاج سر به فلک کشیده برای دخترکی 9ساله چون من نمایی از باغ و بوستان داشت.پدربزرگ عاشق قناری و کبوتر بود و کبوتر خانه اش که در گوشه حیاط بزرگه قرار داشت غالبا مورد بازدید مهمانان پدربزرگ بود.پدربزرگ مهمانان خودمانی اش را در حیاط کوچیکه پذیرایی میکرد و بندرت از اتاقهای حیاط بزرگ استفاده میشد.آنروز هم ما پدربزرگ را در حیاط کوچیکه ملاقات کردیم در حالیکه روی صندلی چوبی اش در تیغ آفتاب فروردین ماه نشسته بود و عصای چویس آبنوسی اش مقابل پایش قرار داشت و هر دو دست را روی آن گذاشته بود .پدربزرگ من بر خلاف پدربزرگ دوستم که همیشه عبا روی شانه اش بود پیراهن سپید بر تن داشت و جلیقه ای سیاه بر روی آن پوشیده بود که زنجیری از یک دکمه گذشته و به جیب کوچک جلیقه فرو رفته بود.پدربزرگ با دیدن ما که باز هم بصورت صف در پشت سر پدر و عمو حرکت میکردیم لبخندی بر لبش ظاهر شد و بدون آنکه برخیزد و با صدایی نسبتا بلند گفت:خوش آمدید اما مثل همیشه دیر کردید.پدر بر سرعت گامهایش افزود و خود را به او رساند و خم شد صورت پدر را بوسید و با نگاهی به همگی ما فرمان نزدیک شدن داد او نوبت دو برادر بود که بجای بوسیدن صورت دست پدربزرگ را بوسیدند و کنار دست پدر ایستادند و بعد از آن نوبت بما دخترها رسید که بر خلاف برادرها اجازه داشتیم صورت پدربزرگ را ببوسیم.بوی خوش گلاب از محاسن پدربزرگ شامه مان را نوازش داد.من که کوچکتر از همه بودم میبایست روی پنجه پا بلند میشدم تا قامتم بصورت پدربزرگ میرسید وقتی در حال بوسیدن او بودم حس کردم که از زمین بلند شدم و در جایگاهی نرم نشستم بله پدربزرگ مرا مورد تفقد قرارداده بود و روی پایش نشانده بود .از خجلت سر درون سینه اش فرو بردم و نفس در سینه ام حبس شد .پدربزرگ ضمن نوازش موهایم روی سخن با پدر داشت و با لحنی مهربان اما گله مند پرسید:چرا مادرشان را نیاوردی؟صدای پدر را شنیدم که گفت:کسالت داشت و بیم داشت که به شما سرایت کند .صدای ننه بگوشم رسید که گفت:چه عجب پسرجان یاد ما کردی؟و بار دیگر صدای پدر بگوش رسید که پرسید:حالت چطور است ننه؟ما که همیشه مزاحمیم .کف دستی زبر روی گونه ام کشیده شد و دستی دیگر چانه ام را از روی سینه پدربزرگ بسوی خود چرخاند و کلامی که میپرسید:هنوز دخترت کم رویی اش را کنار نگذاشته؟نگاهم بر صورت پر چین و چروک ننه دوخته شد و پس از آن به چشمی ریز اما مهربان زل زد.ننه مرا از آغوش پدربزرگ جدا کرد و من سرپا ایستادم .از دامن چیندارش بوی غذا به مشام میرسید پدربزرگ با تکیه بر عصایش براه افتاد و در کنار عمو و پدر به حرکت در آمدند .ننه رو به ما دخترها کرد و گفت:با من بیایید تا بهتان شیرینی بدهم.برادرها ایستاده بودند و با بدنبال ننه حرکت میکردیم.هرکدام از ما با ولع خاصی بخانه پدربزرگ نگاه میکردیم و هر یک در جستجوی کشف تازه ای در آن حیاط بودیم.بوی گلهای معطر گیجمان کرده بود و در دلمان شور و نشاطی مهار نشدنی برانگیخته بود.اتاق ننه روی مطبخ قرار داشت و با شش پله آجری از سطح حیاط جدا میشد .ننه وقتی چفت بالای در را گشود و بوی خوش عود به مشام رسید و پس از آن نگاهم به اتاقی افتاد بزرگ و مفروش که دور آن را با مخده زینت داده و روی هر مخده دستمالی گلدوزی شده سه گوش انداخته شده بود.روی طاقچه اتاق دو شعمدان با آویزهایی سرخ رنگ و یک اینه تمام قد که تمام اندام در آن دیده میشد دو تنگ کوچک چینی گلاب پاش که آنها را بخبوی میشناختم چرا که چند باری دور از چشم ننه از آنها گلاب دزدیده و بخود زده بودم.کنار اتاق بر روی میز کوچکی وسایل پذیرایی قرارداشت که رویشان را با دستمالی سفید پوشانده بود که به محض ورود ننه بسوی آنها رفته بود .ما باز هم به نوبت و به ترتیب قد کنار هم نشستیم تا از پذیرایی ننه بهره مند شویم.نان برنجی و شیرینی کاک از محبوبترین شیرینی هایی بود که مورد توجه همگی ما بود و این را ننه خوب میدانست .پس از دادن شیرینی و گز سوغات اصفهان به دستمان اشاره کرد برخیزیم و بدنبالش روانه شویم .اولین خبط و خطا را من مرتکب شدم و آن هنگامی بود که از صف جدا شدم و بدنبال دیگران وارد حیاط بزرگ نشدم.باغچه مرا بسوی خود میخواند و نمیتوانستم از گلهای بنفشه کاشته شده به ردیف چشم بپوشم و بدنبال دیگران حرکت کنم.صدای خواندن قناری در قفسی آویخته بر ستون گچ بری ایوان نشاطم را مضاعف کرده و موجب شد تادستور پدر را فراموش کنم و کنار باغچه بنشینم و نگاه کنم.وقتی قناری دست از خواندن کشید از سکوت و سکون حیاط بخود آمدم که تنها مانده ام.خوف حیاط بزرگ مرا فرا گرفت و ترسیدم که با خشم و نگاه غضب آلود پدر روبرو شوم.خدا خدا میکردم که پوران یا توران و یا یکی از برادرها به یاری ام بیایند و مرا با خودر همراه کند.اما گویی همه آنها قطره آبی شده و بزمین فرو رفته بودند.نمیدانم چقدر در آن حالت بودم که با شنیده شدن صدای زنگ متوحش خود را پشت درختچه شمشاد پنهان کردم.وقتی اندام ننه از طاق نصرت گذشت و وارد حیاط کوچیکه شد بلافاصله از پشت شمشاد بیرون پریدم و خود را به او رساندم که موجب وحشت ننه شد و جیغش به هوا رفت.پرش ناگهای من پیرزن بیچاره را به وحشت انداخته و باعث لرزیدن بدنش شده بود با چشمانی از حدقه در آمده بصورتم نگاه کرد و بی ادبانه پرسید:جوانمرگ شده کجا قایم شده بودی تو که مرا نصف عمر کردی .از شماتتش دلم گرفت و بغض در گلویم نشست .صدای زنگی دیگر شنیده شد و ننه با ترشرویی فرمان داد که برو و کنار خواهرانت بنشین .با قرمهایی کند و نااستوار راه کج کردم و بسوی حیاط بزرگ براه افتادم قدم به حیاط بزرگ که گذاشتم چشمم به اتاق روبرو افتاد که باز هم همه به ردیف کنار هم نشسته بودند .نزدیک پنجره رسیدم چشم توران بمن افتاد و دیدم که لب به دندان گزید و مرا بیصدا شماتت کرد.روی داخل شدن به اتاق را نداشت همانطور که در کنار در ایستاده بودم صدای تعارف و چرب زبانی ننه بگوش رسید که پشت سر هم تکرار میکرد خیلی خوش آمدید صفا آوردید از زیر چشم نگاه کردم و چند پا و کفش دیدم و در همان حال صدای نازک زن عمو مهدی که میگفت:دیر کردیم و آقا بزرگ باید ما را ببخشد. را شنیدم.
آنها گویی مرا ندیده بودند چون بدون هیچ حرف یا واکنشی قدم به اتاق گذاشتند و من از این فرصت استفاده کرده و با شتاب رفتم و کنار هادی برادر کوچکم ایستادم وقتی تعارفات معموله تمام شد و همگی نشستند جرات بخود دادم و به چهره پدر نگاه کردم در همان زمان نیز نگاه او با دیده ام تلاقی کرد و من خشم زودگذری را در آن دیدم.پدر بر لبش لبخند بود اما نگاهش بار غضب داشت و نمیدانستم کدام حقیقی است .باید بترسم یا اینکه از عطوفتش دلگرم باشم.
زن عمو مهدی نگاهی بسوی تک تک ما گرداند و از پوران پرسید:پس ماردتان کو؟نکند باز هم به همان سرماخوردگی همیشگی دچار شده و نیامده است؟بجای پوران پدر پاسخ داد:هوای بهاری دزد است و متاسفانه مادر بچه ها هم به هوای بهاری آلرژی دارد و زکام میشود.عمو مهدی که قانع شده بود با گفتن خدا زودتر شفا بدهد از جواد برادر بزرگم پرسید:شنیده ام عمو جان قصد ورود به مدرسه نظام داری درست است؟
جواد سر بزیر داشت و د رهمان حال گفت:بله با اجازه تان.عمو خندید و گفت:این مدرسه نظام هم دوال پایی شده و اینبار وبال گردن تو شده.پدربزرگ سر تکان داد و گفت:نظام از آدم خام مرد پخته میسازد و من وموافق رفتن جواد به مدرسه نظام هستم.مهدی هم میباسیت عماد را بجای پشت میز نشینی ترغیب میکرد که وارد ارتش شود.
زن عمو از سخن پدربزرگ رنجیده خاطر شد و نگاه رنجیده اش را به چهره ننه دوخت و آرام زمزمه کرد:همینکه آقا علی وارد شد کافی است.لحن نیش دار زن عمو موجب شد ننه سر بزیر اندازد و بعد بلند شود و از اتاق بیرون برود.عمو مهدی سه پسر خود را آورده بود .پسر عمو عماد بزرگتر از همه بود که فهمیدم اداره میرود و دو پسر دیگرش را هنوز نمیدانستم که به چه شغلی مشغول هستند.زن عمو را با مادر قیاس کردم و میانشان تفاوت زیادی دیدم.زن عمو زنی باریک اندام و بی حجاب بود که حتی روسری اش را نمیتوانست خوب بر سر حفظ کند و هر چند گاهی از سرش سر میخورد و روی شانه اش می افتاد و من با همه بچگی تشخیص دادم که از ترس پدربزرگ حجاب دارد.عمو غلام ازدواج نکرده بود و بتنهایی دور از خانه پدربزرگ زندگی میکرد .او عاشق اتومبیل بود و هر گاه که او را میدیدم یک نوع ماشین زیر پا داشت.پدر بخاطر مجرد بودن عمو غلام زیاد با آو آمد و شد نداشت در صورتی که عمو غلام بما بیش از عمو مهدی علاقه نشان میداد و عیدی هایی که از او میگرفتیم چشمگیرتر از عدی پدربزرگ و عمو مهدی بود .وقتی ننه ظرف نقل را جلویمان گرفت و تعارفمان کرد هادی یکی برداشت و گوشه زیر دستی اش گذاشت اما من در میان نقلها آنکه بزرگتر بود برگزیدم و هنگامیکه آنرا برداشتم دیدم که دو نقل بهم چسبیده اند که خوشحالم کرد و از ترس آنکه مبادا از همدیگر جدا شوند زود بردهان گذاشتم و اینبار نگاه شماتت بار هادی را برای خود خریدم اما خنده بی صدای عنایت پسر عموی کوچکم بمن جرات بخشید و منهم زیرکانه خندیدم.زمانیکه ننه از اتاق خارج شد زن عمو هم او را دنبال کرد و من حس کردم با نبود آنها راحت شده ام و فکر میکنم همین احساس را نیز توران و پوران هم داشتند چرا که آنها نیز نفس آسوده ای کشیدند.
پدربزرگ به آرامی صحبت میکرد و من از درک کلام او عاجز بودم .سکوتی که میان دخترها و پسرها بوجود آمده بود خسته کننده و کسالت بار شده بود.عمو غلام با یک نگاه به وضع ما لبخند معنی داری بر لب آورد و نجوا کنان به عماد گفت:شما جوانها چرا پای صحبت ما پیرمردان نشسته اید بروید بیرون و با هم گپ بزنید.
اجازه خروج از طرف عمو غلام صادر شده بود وقتی پسر عمو عماد بلند شد رو به جواد کرد و گفت:بریم بیرون هوا بخوریم.جواد هم اطاعت کرد و بلند شد و پس از آن هادی و عنایت و عمار هم بلند شدند و همگی با هم از در اتاق خارج شدند من خودم را روی فرش کشیدم و کنار توران نشستم که با نگاهی حسرت بار به پسرها نگاه میکرد و زیر لب میگفت:خوش بحالشان.
شیرینی نان برنجی که در ظرف توران بر جای مانده بود بیش از رفتن پسرها در دلم حسرت بوجود آورده بود و در آرزوی آن شدم.به ارامی بر پهلوی تران کوبیدم و نگاه او را متوجه خود کردم و آرام پرسیدم:بخورم؟نگاهش اول بمن و بعد به زیر دستی و شیرینی افتاد و بی تفاوت گفت بخور.
حلاوت شیرینی چیز دیگری بود و من با لذت تمام آن را جویدم.صدای ننه آمد که توران و پوران را با هم فرا میخواند وقتی دو خواهر بلند شدند من نیز بپا خواستم و با آنها از اتاق بیرون آمدم زن عمو هم قدم زنان بطرف حیاط کوچیکه میرفت و بفاصله چند گام عقب تر ننه او را تعقیب میکرد .چارقد سفید مل مل ننه زیر تابش خورشید میدرخشید .برادرها و پسرعمو ها خود را به کبوتر خانه رسانده بودند و از پشت توری به کبوترها نگاه میکردند .من دست پوران را گرفته بودم و بدنبال ننه میرفتیم.نزدیک آشپزخانه ننه ایستاد و رو به پوران و توران کرد و گفت:سفره نهار را بیندازید اما مراقب پریچهر باشید.حس کردم پوران دستم را در دستش فشرد تا مطمئن شود از او جدا نیستم .پوارن مرا کنار درگاهی اتاق نشاند و با لحنی جدی گفت همینجا بشین و تکان نخور.آنگاه با توران سفره سفید را پهن کردند و ظروف غذا را که در مجمعه ای قرار داشت داخل سفره چیدند .شنیدم که توران گفت:من اگر جای تو بودم قبول نمیکردم که با زن عمو یکجا زندگی کنم.پوران در میان سر و صدایی که از بهم خوردن قاشق و چنگال با بشقابهای چینی ایجاد شده بود گفت:اما ما بالا زندگی میکنیم و خرجمان با زن عمو جداست .
توران با تمسخر گفت:چه فرقی میکند تو فکر میکنی وجود چند تا پله مانع از دخالت کردن او به زندگی ات شود؟ای کاش آقاجون قبول نمیکرد و شما خارج از آن خانه زندگی میکردید.من از دخالتهای زن عمو میترسم و از همین حالا برای آینده تو نگرانم.سایه غم بر چهره پوران نشست گویی خود را بدبخت و شکست خورده تصور میکرد.با کشیدن آهی سوزناک گفت:من که شهامت ابراز عقیده ندارم و هر چه که آقاجون میگوید باید قبول کنم.توران که متوجه شده بود با ابراز عقیده اش پوارن را ترسانده است خندید و گفت:خود عماد جوان فهمیده ایست و نمیگذارد کسی در زندگی اش دخالت کند.از نرفتن و سرباز زدن از ورود به مدرسه نظام میشه فهمید که خود رای است و اختیار زندگی اش را بدست کسی نمیدهد.حرفدلگرم کننده توران موجب آورده شدن لبخند بر لب پوران شد و با گفتن هر چه خدا بخواهد همان میشود مجمعه خالی را از اتاق بیرون برد.با چیده شدن دو نوع خورشت بر سفره و برنج زعفران زده دلم به مالش افتاد و گرسنگی شدیدی احساس کردم بطویکه وقتی پسرعمو عماد برایم غذا کشید و تعارفم نمود صبر نکردم و زودتر از دیگران خوردن را آغاز کردم و متوجه کنایه پدربزرگ نشدم که گفت علی بهتر است کمی هم به پریچهر توجه کند و با این حرف عرق شرم به پیشانی پدر آورده بود.من که بیخبر از کنایه پدربزرگ با لذت مشغول خوردن بودم با صدای سرفه جواد نگاهم به او افتاد و دیدم که خشمگین نگاهم میکند و با اشاره بمن فهماند که بار دیگر دچار خبط و اشتباه شده ام.بعد از آن نگاه خشم آلود بند دلم پاره شد و دیگر میلی به خوردن نداشتم همانطور که زودتر از دیگران خوردن را شروع کرده بودم زودتر از دیگران نیز دست از خوردن کشیدم و از سفره کنار رفتم.تعارف ننه هم نتوانست اشتهایم را بمن بازگرداند و با گفتن دیگر سیر شده ام از خوردن امتناع ورزیدم .وقتی بساط سفره برچیده شد و توران چای به اتاق آورد هادی سینی چای را از او گرفت و به دیگران تعارف کرد.توران کنارم نشست و آرام گفت:خدا بهت رحم کند آبرویمان را بردی .هشدار توران بار دیگر بدنم را لرزاند و از آمدن به چنین مهمانی سخت پشیمان شدم و در دل ارزو کردم که ای کاش حرف مادر را شنیده بودم و از آمدن منصرف شده بودم.

 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنگام بازگشت بخانه پدر ساکت بود و سکوت او همه ما را خواب آلود کرده بود.من این سکوت را به نشانه رفتن آبرویش میدانستم و بدون آنکه توبیخ یا شماتت شوم آرام آرام گریه میکردم.گریه بیصدایم را کسی ندید و نشنید اما هنگامی که اتومبیل پدر مقابل خانه ایستاد و همگی پیاده شدیم من اولین نفری بودم که بدرون خانه دویدم و گریه کنان خود را به آغوش مادر انداختم و د رمقابل تعجب او با صدای بلند گریستم .کسی به سوال مادر که میپرسید پری چرا گریه میکند پاسخ نداد.تنها زمانی که لباس خانه پوشید و بالای اتاق جایی که همیشه مینشست قرار گرفت رو به مادر کرد و گفت:بهتر است در تربیت این آخری بیشتر دقت کنی امروز کاری کرد که در مقابل دیگران شرمسار شدم گویی این دختر از سال قحطی آمده بود و نمیدانست چگونه غذا را فرو بدهد مادر که متوجه موضوع شده بود برای آنکه از درجه خشم پدر بکاهد با گفتن پری هنوز کوچک است طفل بودنم را گوشزد کرد و د رهمان حال ادامه داد:من که گفتم بهتر است او را همراه نبرید من میدانستم که شیطنت های او را به حساب بی ادبی و بی تربیتی او میگذارند و بیتربیتی او میگذارند و بچه ام را می آزارند .دفاع مادر نه تنها از خشم پدر نکاست بلکه آنرا افزایش داد و با صدایی بلند گفت:خانم بجای دفاع تربیتش کنید و اگر نمیتوانید اینکار را بخودم محول کنید من میدانم که با بچه شکمو و دله چه باید بکنم.سکوت مادر حاکی از رنجش او بود و پدر را واداشت تا سخن را کوتاه کند و او هم سکوت در پیش بگیرد.در همان روز با خود عهد بستم که هرگز به خوان پدربزرگ دراز نکنم و تا میتوانم از او دوری کنم.روزی هم که پوران به همسری پسر عمو عماد در آمد و در خانه پدربزرگ جشن عروسی آنها برگزار شد از خوردن شام عروسی سرباز زدم و هنگامیکه بخانه بازگشتیم با غذای ساده ای که مادر برایم مهیا نمود خود را سیر نمودم.باغ دلگشای پدربزرگ در قلبم دستخوش باد خزان شد و دیگر هیچ میل و رغبتی برای رفتن به آنجا و سیر و سیاحت در باغچه نداشتم بعدها هم سعی و کوشش پدر برای بازگرداندن شوق و اشتیاق گذشته به نتیجه نرسید و بهار قدم به قلب خزان زده ام نگذاشت.
دیدار از پدربزرگ که هر پانزده روز یکبار و گاهی کمتر و با بیشتر صورت میگرفت برایم حکم شکنجه گاهی یافته بود که تا توان قدرت داشتم از زیر این ملاقات اجباری فرار میکردم و به بهانه درس و مدرسه از رفتن سرباز میزدم این دیدار را بدور بعد موکول میکردم.پدر که فهمیده بود ملاقاتهای اجباری چگونه عذابم میدهد و تا چه حد غمگین و افسرده ام میکند کم کم عدات نمود که مرا از رفتن معاف کند تا روزیکه که خود با طیب خاطر به ملاقات و دیدار پدربزرگ بروم.
جواد وارد مدرسه نظام شده بود و هادی بر اثر ترغیب و تشویق آقا عماد راه اداره را در پیش گرفت و کارمند شد.جواد خوی و خصلت سپاهیگری را از پدر به ارث برده بود و میتوانستم تشخیص بدهم که نیمی از اعمالش تقلیدی از پدر است .روحیه خشک و منضبط جواد نه تنها از درجه محبوبیتش در نزد اقوام نکاست بلکه او را بیش از پیش محبوبتر و عزیزتر گرداند.و در این محبوبیت پدربزرگ نقش اساسی بعهده داشت.هیچیک از دوستان و آشنایان بخود جرات نمیداد که حرفی بر خلاف رای و نظر پدربزرگ بیان کند و برای همگی دوست و دشمن همان هایی بودند که پدربزرگ شناخته بود.عمار پسر دوم عمو مهدی راه آموزگاری در پیش گرفته بود که این شغل در رتبه ای کمتر از شغل جواد در نزد پدربزرگ اهمیت داشت.او با صراحت عمار را به شاگرد دومی ملقب ساخته بود و هادی و عماد پشت سر این دو قرار داشتند این رده بندی را میشد از طرز قرار گرفتن آنها در نزد پدربزرگ به اسانی تشخیص داد .جواد در سمت راست پدربزرگ باید مینشست و عمادر در کنار دست چپ و مهم نبود که عماد بزرگتر از عمار است پدربزرگ در این مورد چشم بر قوانین میبست و آن را ندیده میگرفت.بیچاره عنایت پسر سوم عمو مهدی که دررده اول جایش بود و نه در رده دوم چار که هنوز معلوم نبود پس از اتمام درس و مدرسه کدام راه را انتخاب کند و در گدام طرف پدربزرگ جایگاه بیابد.
عمو غلام التفات خاصی نسبت به عنایت از خود نشان میداد و از دیدگاه او عنایت با دیگر پسران تفاوت داشت چرا که عمو در ناسیه عنایت نبوغ هنری دیده بود و دلش میخواست عنایت راه هنر در پیش بگیرد و هنرمند شود.عنایت سنتوری ابتدایی ساخته بود و بدون آنکه تعلیم دیده باشد سنتور مینواخت و غالبا در دستگاه شور مینواخت.البته عمو مهدی ادعا میکرد کهدر دستگاه شور است و همگی به علت فقدان هنر حرف او را باور میکردند.اما روزی عنایت بطور خصوصی برایم اقرار کرد که عمو مهدی دستگاه و ردیف نمیشناسد و او مجبور است که اظهار نظرهای پدرش را تایید کند.بهر حال حال و روزگار عنایت نسبت به بقیه که خط و خطوط خود را انتخاب کرده بودند مبهم و نامشخص بود و همین نابسامانی موجب شده بود که هر کس بخواهد او را بسویی که خود مطلوب میدانست هدایت کند.پدر و جواد و پدربزرگ ارتش و مدرسه نظام عمو مهدی و عماد و هادی شغل اداری و عمار خان تدریس و بالاخره عمو غلام مدرسه هنر را پیشنهاد میکرد.من دل بحال عنایت میسوزاندم و برایش آینده ای روشن و تابناک در خانواده جلیل آسمانی نمیدیدم.به مناسبت دید و بازدید عید عمو با یک تیر دو نشان زد هم برای پس دادن بازدید و هم به ماسبت مدرک سیکل عنایت که هنوز نگرفته بود مهمانی داد و تمام اقوام را به خانه اش دعوت کرد در صورت عنایت کوچکترین اثری از نشاط و شادی ندیدم و مادر در آن روز به خصوص هم از آمدن به مهمانی عمو مهدی سرباز زد و اینبار با بازدید همسایه ها بهانه آورده شد.پوران دخترش را بدنبال میکشید و هم وزن طفلی را در شکم تحمل میکرد.او بسختی پله ها را طی میکرد و از گذاشتن دست بر کمر و نفس عمیق کشیدنش میشد فهمید که درد دارد و به حکم اجبار مجبور است پذیرایی کند.زن عمو بهترین نقطه اتاق را برای پدربزرگ درست کرده بود و با اینکه اغلب مهمانان آمده بودند اما تا پدربزرگ وارد نمیشد مهمانی جنبه رسمی بخود نمیگرفت.همه پدربزرگ را مردی وقت شناس میشناختند و در آن روز تاخیر وی موجب نگرانی پسرانش مخصوصا عمو مهدی شده بود.مهمانی ناهار بصورت کسل کننده ای در آمده بود و زن عمو با تغیر و پشت چشم نازک کردن به عمو مهدی او را بیشتر نگران میکرد.از زبان از مهمانان که از اقوام زن عمو بودند کلمه گرسنگی بگوش رسید و عمو مهدی برای اینکه تکلیف خود را بداند از پدرم خواست تا برود و از پدربزرگ سراغ دیر آمدنش را بگیرد.منهم از این موقعیت سود جسته و به پدر زمزمه کردم که مرا هم همراه خود ببرد رفتن با پدر بهتر از در آن خانه ماندن بود زن عمو از صبح بقدری لاف پسرانش را زده بود که احساس میکردم در آن محیط پر از رنگ و ریا تنفس کردن برایم دشوار شده است وقتی پدر موافقت کرد همراهش بروم گویی بال در آورده بودم.
با عجله روسری سرخ رنگم را سر کردم و کفشهایم را پوشیدم و زودتر از او از خانه خارج شدم.هوای ظهر گرم بود اما گرما را بر ماندن در آن خانه ترجیح دادم .پدر نگران بود و نگرانی اش را با سکوت ابراز میکرد.دلم میخواست جرات میافتم و از او میخواستم مرا مقابل خانه پیاده کند و خود بتنهایی بدنبال پدربزرگ برود اما میدانستم این تقاضایی محال است که امکان ندارد اجابت شود پدر صبح آنروز بقدر کافی با مادر جر و بحث رفتن بخانه عمو را کرده بود و اگر میفهمید که من نیز دیگر نمیخواهم به خانه عمو برگردم مطمئنا خونش بجوش می آمد و روزگارم سیاه میشد.
وقتی پدر زنگ خانه پدربزرگ را فشرد و در کمال تعجب هر دو شاهد باز کردن در توسط خود پدربزرگ شدیم .پدر با نگرانی دست پدربزرگ را گرفت و پرسید:چی شده بابا چرا نیامدید؟پدربزرگ مرا ندیده انگاشت و همانطور که وارد حیاط میشد گفت:صبح قصد حرکت داشتیم که حال ننه بهم خورد و مجبور شدیم منصرف شویم.میدانستم که زنت به مهمانی نرفته کسی را فرستادم دنبالش و او آمد و برای ننه طبابت کرد حالا هم پهلوی اوست پدر گفت:خب حالا که مریم پهلوی ننه است چرا شما نیامدید؟پدربزرگ در اتاق را باز کرد و یکراست بسوی جایگاهش بالای اتاق رفت و به مخده تکیه داد و گفت:
بدلم خبرهای بد برات شده برای همین هم بود که ترجیح دادم بمانم و نیایم.رنگ به چهره نداشت و صورتش مثل چلوار سفید شده گمان نکنم که شربت آبلیمو هم افاقه کند.صبر کردم تا عصر اگر حالش بهتر نشد ببرمش مریضخانه تو برگرد و به مهدی بگو که منتظر نباشد اینجا را هم فعلا شلوغ نکنید فقط خودتو برگرد که اگر احتیاج شد دم دست باشی پری را بگذار دمدست مادرش باشد.پدر اطاعت کرد و از جای بلند شد و ضمن خداحافظی گفت:غذاهای شما را با خود می آورم خیلی زود برمیگردم .با رفتن پدر چیزی در دلم فرو ریخت در آن اتاق بزرگ تنها من و پدربزرگ باقی مانده بودیم و من در سیزده سالگی هنوز احساس گناه دوران کودکی راداشتم و میترسیدم مورد توبیخ و سرزنش پدربزرگ قرار بگیرم .اما پدربزرگ بدون توجه آستینهایش را برای گرفتن وضو بالا زد و فقط زمانی که از اتاق خارج میشد رو بمن گفت :برو به اتاق ننه پیش مادرت.
این شیرینترین فرمان بود که از جانب پدربزرگ صادر شده بود .وقتی قدم به اتاق ننه گذاشتم مادر را دیدم که پارچه ای سفید و نمناک روی پیشانی ننه میگذارد چشمش که بمن افتاد لبخند بر لب آورد و پرسید:تو کجا بودی؟بطور مختصر آنچه را که دیده و شنیده بودم برای مادر تعریف کردم.و او پس از شنیدن پرسید:پس پدرت برمیگردد؟با پایین آوردن سر تایید کردم و دیدم که مادر نفس آسوده ای کشید و از کنار بستر ننه که بخواب رفته بود بلند شد و روی درگاهی پنجره نشست و بمن هم اشاره کرد که پیشش بنشینم.مادر بی اختیار دستم رادر دستش گرفت و من از سردی آن مشمئز شدم .حس کردم که این سردی از رطوبت آب نیست بلکه از ترسی درونی است.به چهره مادر نگریستم و دیدم که رنگ رخسارش پریده و چون گچ سفید شده است .
مادر با فشاری آرام به دستم گفت:خدا نکند ننه بمیرد اگر بمیرد من بیچاره میشوم میان مرگ ننه و بیچارگی مادر رابطه ای نمیدیدم.بهمین جهت پرسیدم:چرا شما بیچاره میشوید؟مادر برای گفتن آنچه در زبان داشت لحظه ای تردید کرد و بعد با دودلی گفت:اگر ننه از دنیا برود پدربزرگت پدرت را وادار میکند به اینجا نقل مکان کنیم و من جای ننه را میگیرم.باز هم نفهمیدم که چطور مادر جای ننه را میگیرد بهمین خاطر گفتم:زن عمو مهدی که از شما بزرگتر است .مادر لبخند کمرنگی زد و گفت:همه میگویند من عروس ننه هستم و اگر او بمیرد از عروس توقع دارند که جای مادر شوهر را پر کند.گیج شده بودم و از حرفهای مادر سر در نمیآوردم .او که متوجه شد حرفهایش را نفهمیده ام به ارامی پشت دستم نواخت و گفت:پدرت وقتی پسر کوچکی بود مادربزرگت به رحمت خدا رفت و پدربزرگت برای سرپرستی او ننه را صیغه کرد و بخانه آورد.ننه هم پدرت را مثل فرزند خودش بزرگ کرد و بعد از آن مرا برای پدرت خواستگاری کرد .این است که میگویم اگر ننه بمیرد من بیچاره میشوم.حالا علت رنگ پریدگی مادر را میدانستم و به او حق دادم که نگران اینده باشد . اگر مادر جای ننه را میگرفت مجبور بود استقلال خود را از دست بدهد و هر روز فرمانهای پدربزرگ و پدر را اجابت کند و از آن بدتر مهمانی های پدربزرگ بود که مادر دیگر مجبور بود بعنوان میزبان حضور داشته باشد و بقول خودش فیس و افاده زن عمو مهدی را تحمل کند که این آخری واقعا از توان مادر دور بود.
در آن لحظه آنقدر بحال مادر دلم سوخت که دستش را بوسیدم و بر گونه ام فشردم شاید میخواستم به او بفهمانم که د رغمت شریکم و دردت را میفهمم یا اینکه نترس چون من با تو هستم.بهر حال مادر نوازشم را با کشدین دست بر مویم پاسخ داد.صدای تک سرفه پدربزرگ که از پشت در اتاق ننه بگوشمان رسید هر دوی ما را سر پا بلند کرد مادر پرده گلدار جلو در اتاق را کنار زد و به انتظار داخل شدن پدربزرگ ایستاد .اما پدربزرگ داخل نشد و از همان استانه در پرسید:حالش چطور است؟مادر بسوی بستر ننه نگاه کرد و گفت:رنگ بصورت ندارد اما حالش دیگر بهم نخورده و خوابیده است.
بگذارید استراحت کند شما دو نفر هم بیایید بیرون و وسایل غذا را آماده کنید علی رفته برایمان غذا بیاورد.
مادر نگاهی دیگر به بستر ننه انداخت و پس از آن بمن نگریست و با گفتن چشم بمن اشاره کرد که از اتاق خارج شویم.
پدربزرگ راه اتاق خودش را در پیش گرفت و من و مادر بسوی آشپزخانه حرکت کردیم .مادر پله های اشپزخانه را پایین رفت و من فرصت یافتم نگاهی به اطراف بیندازم آفتاب آن قسمت از صحن حیاط را که فاقد درخت بود پوشانده بود نسیم ملایمی میوزید که گرم نبود و بوی خوشی بهمراه داشت.دلسوزی بحال مادر را فراموش کردم و به این اندیشیدم که اگر در این خانه ماوا بگیریم چندان هم ناخوش آیند نخواهد بود .بر اندیشه خود خشم گرفتم که چقدر خودخواهم اما نه تنها این خودخواهی از آن من نبود پدربزرگ مادر عمومهدی عمو غلام و هر کسی که در این اشیانه راهی دارد بنوعی خودخواه است و در این اجاق نه آتشی سوزان شعله ای کم نور حرارت دارد که تنها دامان خودمان را میسوزاند.
با صدای مادر که پرسید حواست کجاست بخود آمدم و او را مجمعه بدست دیدم که خیال بالا آمدن دارد .دست بسویش دراز نمودم اما او از دادن مجمعه بدستم سرباز زد و گفت:تا من سفره را می اندازم خیلی آرام بالای سر ننه برو و ببین خواب است یا بیدار شده .از هنگام بلند شدن آرام و با نوک پا فاصله را طی کردم و وارد اتاق ننه شدم چشمانش باز بود و به سقف خیره شده بود ارام سلام کردم جوابم را نداد.گمان کردم که اشتباه دیده و او هنوز خواب است .به آرامی نزدیک بسترش شدم و دیدم که نه اشتباه نکرده ام و او به طاق اتاق چشم دوخته وبار دیگر به ارامی سلام کردم و پرسیدم:ننه جوابم را نمیدهی؟سکوت او موجب وحشتم شد و این بار به حالت دو از اتاق بیرون آمده و بسوی اتاق پدربزرگ دویدم .مادر سفره ای کوچک انداخته بود به محض ورودم هر دو نگاه نگران خود را بر من دوختند و مادر پرسید:چیه پری چی شده؟
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
من با لکنت زبان گفتم:فکر میکنم ننه...ننه مرده.پدربزرگ یکباره از جای پرید و با گفتن لااله الا...از اتاق بیرون رفت و بدنبالش من و مادر حرکت کردیم .حدس من درست بود و ننه به سرای باقی شتافته بود.مادر چشم ننه را بر هم گذاشت و در حالیکه گریه میکرد بمن اشاره کرد که از اتاق خارج شوم.منهم گریه میکردم و هنگام خارج شدن هیچ چیز از ننه در حافظه ام باقی نبود.جز بویی ازدامن او که در کودکی به مشامم نشسته بود روی پله اتاق نشسته بودم و نمیدانم بحال مرده میگریستم یا به بیچارگی که مادر به آن دچار شده بود.
در میان گریه صدای پدربزرگ را شنیدم که گفت:علی گور مرگش رفت که زود برگردد حتما نشسته یک قاپ پلو بخورد و بعد حرکت کند.حرف پدربزرگ تمام نشده بود که صدای زنگ بلند شد و من شتابان برای باز کردن در رفتم.پدر تنها نبود و بهمراهش عمو مهدی و آقا عماد نیز بودند.پدر تا چشمش بمن گریان افتاد حدس زد که چه اتفاقی افتاده و پرسید:
ننه مرد؟بعنوان تایید سر فرود آوردم و عمو مهدی بعنوان تاسف بر پشت دست کوبید و گفت:غیر ممکن است ننه که بیمار نبود .من تاب دیگر حرفهای عمو را نیاوردم و به حیاط رفتم و زیر دو شماد نشستم و باز هم گریه کردم.نمیدانم چند ساعت خود را از چشم دیگران دور داشته بودم اما وقتی آفتاب دامن از صحن حیاط جمع کرد و خود را به دیوار کشاند از پس شمشاد سرکی بیرون کشیدم و تعدادی زن چادر مشکی و تعدادی هم مرد را دیدم کهدر حیاط تجمع کرده و با هم آرام آرام صحبت میکردند.توران را دیدم که سر درون اشپزخانه کرده بود و مرا بنام صدا میکرد .گمان داشت که من از ترس به مطبخ پناه برده باشم وقتی گفتم توران من اینجا هستم نگاه متعجب اش از روی شمشاد گذراند و بمن دوخت و پرسید:چرا توی باغچه قایم شدی؟آن روسری قرمز را از سرت بردار تا برایمان حرف درست نکرده اند و با این حرف چارقدی سیاه بطرفم انداخت و گفت:همه جمع شده اند و میخواهند ننه را حرکت بدهند بیا و تماشا کن .توران اینرا گفت و بسوی اتاق ننه رفت.حرکت دادن و تشییع ننه در حالیکه روی شانه مردان حمل میشد تیره پشتم را لرزاند و ترس بر تمام وجودم رخنه کرد.بجای خود نشستم و اینبار سر را بین دو پا قراردادم و با انگشت گوشهایم را گرفتم.زیر لب شروع به نجوا کردم که فقط صدای خود را بشنوم و گوشم صدای دیگری نشنود اما تمام حواسم گویی شنوایی شده بود و کوچکترین صدا را میشنیدم.وقت و زمان را از دست داده بودم و هنگامیکه از آن حالت نشسته خسته شدم بخود جرات دادم و چشمم را باز کردم .توی حیاط جمعیت کثیری جمع شده بودند و گوله به گوله دایره ای تشکیل داده بودند.میخواستم برخیزم که ترسیدم دیگران مرا ببینند و بفهمند که از ترس میان شمشادها قایم شده ام.رفت و آمد میان دو حیاط برقرار بود مصمم شدم که خود را به حیاط بزرگ برسانم و چنین وانمود کنم که آنجا مشغول کاری بوده ام.وقتی موفق شدم نفس آسوده ای کشیدم و بعد با سربلندی بار دیگر به حیاط کوچیکه بازگشتم مجبور شدم به هر کسی که میرسم سلام کنم و برای برخی از آنها غیبتم را توضیح بدهم.در کنار پنجره اتاق پدربزرگ ایستادم و حیاط را زیر نظر گرفتم و دیدم که توران در پی چیزی میگردد.دلم بحالش وسخت و برای کمک به او از اتاق خارج شدم و پرسیدم:دنبال چی میگردی؟صدایم را که شنید با خشم نگاهم کرد و گفت:دنبال تو میگردم پوران را دارند میبرند بیمارستان درد زایمان گرفته مادر گفت تو هم بدنبال پوران بروی.
پرسیدم:نعیمه کجاست؟توران همانطور که مرا بطرف حیاط هل میداد گفت:نعیمه دست مادر است زود باش آنها رفتند .به کوچه دویدم و پدر را دیدم که در کنار اتومبیل خودش ایستاده و زن عمو در حال سوار شدن بود پدر وقتی مرا دید شانه ام را گرفت و گفت:حال خواهرت خوب نیست کاملا مراقبش باش.من و زن عمو در جلو نشستیم و آقا عماد پشت فرمان نشست و حرکت کردیم.پوران از درد فریاد میکشید و پشت دستش را گاز میگرفت آقا عماد با سرعت خیابانها را پشت سر میگذاشت تا هر چه سریعتر پوران را به بیمارستان برساند .بعد از ساعتی وقتی موفق شدیم پوران را وارد بیمارستان کنیم او دیگر جیغ نمیکشید و از هوش رفته بود.پوران را روی برانکارد به اتاق زایمان بردند و انتظار را برای ما باقی گذاشتند .
ساعت روی دیوار سپید بخش بدون تیک تاک حرکت کند خود را داشت و گهگاه پرستاری سپید پوش از اتاقی به اتاق دیگر میرفت.
در لحظات انتاظر به پوران فکر کردم و در حافظه ام صفحات گذشته را ورق زدم.چهره گندمگونش و باریکی قامتش و آن موهای سیاه تابدارش در پیش چشمم مجسم شدند و خاطره اولین قهرش با زن عمو که چطور گریان به خانه آمده بود و از پدر میخواست که اجازه دهد بماند و دیگر به آن خانه باز نگردد دیده بودم که پدر سر در گریبان فرو برده بود بجای نگاه به چوران به گلهای قالی خیره شده بود و تنها گوش به حرفهای پوران بود.گریه های پوران دیگ صبر و طاقت مادر را بجوش آورده بود و مدام تکرار میکرد من گفتم این زن نمیگذارد آب خوش از گلوی دخترت پایین برود اما تو گوش نکردی و پاره جگرمان را با دست خودت فرستادی زیر دست جلاد حالا نتیجه اش را ببین دخترت را با یک بچه توی شکمش بیرون کردند و فرستادند بیخ گیس خودمان.و من هنوز هم نمیدانم که آیا پوران با میل خود به خانه پدر آمده بود یا اینکه زن عمو بیرونش کرده بود.آن شب هیچکس نخوابید و در اتاق شور و مشورتی برپا بود .جواد عقیده داشت که تا عماد خانه ای مستقل برای پوران تهیه نکرده حق ندارد بدنبال زنش بیاید و هادی از فروختن طلا و پیش قسط خانه سخن گفته بود و در آخر حرف پدر این بود که پوران باید بخانه اش برگردد و در آنجا بچه اش را بدنیا بیاورد.حرف صریح پدر آب سردی بود که بر روی التهابات ما ریخته شد و بار دیگر آه حسرت مادر را به اسمان بلند کرد.پوران از عماد ناراضی نبود اما از زن عمو به فغان بود که نمیگذاشت آن دو از زندگی زناشویی خود لذت ببرند .زن عمو گوشه گیری مادر را وسیله ای برای زدن زخم زبان قرار داده بود.پوران همه چیز را تحمل کرده بود جز آنکه قادر به تحمل کردن توهین به مادرش باشد.
وقتی هم که عمو مهدی برای بازگرداندن پوران آمده بود پوران در میان هق هق گریه از مادر دفاع کرده و شرط اشتی کردن را این گذاشته بود که زن عمو حق نداشته باشد به مادرش توهین کند و عمو مهدی با دادن قول او را به سر کاشانه اش بازگردانده بود.
در آن دقایق پر اضطراب ذهن من از شاخه ای به شاخه دیگر میپرید و تصویرهایی پوچ و بی اهمیت پیش چشمم جان میگرفتند.بدون آنکه بخواهم از آنها ردی جستجو کنم وتصویر گنجشک نغمه خوان که در قاب کهنه و پوسیده ننه بالای طاقچه بدیوار نصب بود و زیر بال گنجشک دست خطی قلمی شکسته که خوانده نمیشد و یا تصویر دیگ سیاه ته مطبخ که فقط روزهای خاص عزاداری از در آشپزخانه خارج میشد و رنگ آسمان میدید.شاید خواب میدیدم که پرستار با گردشی نیم دایره بسوی ما چرخید و گفته بود برای مادر متاسفم اما دخترش صحیح و سلامت بدنیا آمد.و صدای نه گفتن من بود و یا آقا عماد را نمیدانم .شاید من بودم که بی اختیار به آغوش او پناه برده بودم تا این خبر را نشنوم و باور نکنم.همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که باورش هنوز هم پس از گذشت سالیان ناباور می نماید
سیل عزادارن از خانه پدربزرگ روانه بیمارستان شدند و در ساعتی سالن انتظار مملو از جمعیت شد.چه کسی باور میکرد که دیگر پوران را نخواهد دید .صدا صداهایی در هم و مغشوش همچون ریزش کوه که فرو افتادن آنرا بر سر و پیکرم احساس میکردم و سیاهی شب دراز که به صبح نمی انجامید.ایا خزان رسیده بود که کلاغها روی شاخه چنار لانه ساخته بودند؟یا اینکه گنجشک قاب ننه از بس انتظار پرواز کشیده بود نغمه خوانی اش را فراموش کرده بود ؟دیگ سیاه رنگ آسمان بخود دید و حرارت آتش بجان خرید.در کنار تاج گلهای تکیه داده بدیوار دو مرد در کنار هم به ودو هیزم نگاه میکردند.آسمان هر دو چشم ابری بود ابری که اگر تا ابد بگرید داغ جگر سوز را سرد نخواهد کرد.مادر دیگر زن سالم و پر تحرک گذشته نبود گاه از درد پا مینالید و گاه از سنگینی سینه شکایت میکرد و اشک مرحمی بود بر دردهای او که همگی میدانستیم برای گریستن بدنبال بهانه میگردد .مادر تنها یک نوه اش را دوست داشت و از وجود دیگری بیزار بود نعیمه برای مادر چون پوران بود که میبویید و میبوسید و بسختی راضی میشد او را روانه خانه کند.هیچکس در خانه جرات نداشت اسمی از نیلوفر بزبان آورد و او را که کودکی شیین زبان شده بود ملاقات کند.ما همه میدانستیم که پدر دور از چشم مادر بدیدن نوه هایش میرود و نیلوفر را هم مثل نعیمه دوست دارد.جواد و هادی او را ندیده بودند اما توران که مامور بازگرداندن نعیمه بود نیلوفر را میدید.و هم از زیبایی و شیرین زبانی نیلوفر برایم حکایت میکرد.زن عمو مهدی رنج زیادی برای بزرگ کردن این دو طفل میکشید و شکایت او از سختی تنها تسلای دل مادر بود که دلشادش میکرد و نزد دوست و اشنا اقرار میکرد که از زجر دادن زن عمو شادمان است و اینرا چوب بیصدای خداوندمیداند.از میان جمع خانواده عمو تنها عنایت میدانست .عنایت با پای گذاشتن به ارتش و وارد شدن به گروه موزیک با یک تیر دو نشان زده بود هم در جایگاه راست پدربزرگ مقام گرفت و هم به هنری که موردعلاقه اش بود مشغول شد.وقتی در سمت راست پدر بزرگ مینشست ناخود آگاه ژست امرا را بخود میگرفت و از وطن دوستی و وطن خواهی داد سخن میداد که با تعریف و تمجید پدربزرگ بر آب و رنگ آن می افزود.اما همین عنایت وقتی قدم بخانه ما میگذاشت در مقابل جواد سکوت اختیار میکرد و مرا بیش ازدیگران متعجب میکرد .در کنار ما صحبت از هنر میکرد از آروزهایش سخن میگفت و گاه برایمان شعری که خود سروده بود میخواند.منهم با عمو غلام هم عقیده بودم که عنایت بادیگران فرق دارد روحیه حساس و رمانتیک او با لباسی که بر تن داشت همگونی نداشت.اما خودش راضی و خشنود بنظر میرسید و شکایتی نمیکرد.سه سال از مرگ پوران گذشته بود و مادر داغ دیده مان فراموش کرده بود که جواد و هادی می بایست براه خود بروند و تشکیل زندگی جدیدی بدهند.برای او شادیها به پایان رسیده بود و دیگر طالب شور و نشاط نبود.شبی عمو غلام صحبت از ازدواج آندو بمیان آورد که با نگاه کینه توز مادر مواجه شد و سخن خود را ناتمام باقی گذاشت .همه میدانستند تنها کسی که میتواند در مقابل مادر قد علم کند و موضوع ازدواج را مطرح کند پدربزرگ است.نمیدانم چه کسی این موضوع را با پدربزرگ در میان گذاشته بود و او را ترغیب به اینکار کرده بود اما هر که بود موجب شد تا پس از سه سال ماتم در خانه پدربزرگ مهمانی برگزار شود و اینبار از مادر هیچ عذر و بهانه ای پذیرفته نمیشد.پدربزرگ خود مادر را فراخوانده و او را مسئول برگزاری مهمانی کرده بود.بعد از مرگ ننه و پوران پدربزرگ احترام و دلسوزی خاصی نسبت به مادر قایل میشد و این احترام و دلسوزی از جانب مادر نیز متقابل بود.وقتی پدربزرگ از مادر خواست تا سور و سات مهمانی را فراهم کند مادر نتوانست مخالفت کند و با گفتن هر چه شما بفرمایید بر مهمانی صحه گذاشت.روز مهمانی همه حضور داشتند پدربزرگ دستور داد در اتاقهای حیاط بزرگه را باز کنند و خود بتنهایی باغچه را صفا داد و حیاط را آبپاشی کرد.وقتی همه دور هم نشستند پدربزرگ به توران دستور داد تا بقچه ای که در پشت پرده قرار داشت مقابل مادر بگذارد و از مادر خواست سر بقچه را باز کند.در بقچه لباسی رنگین قرارداشت که چشم مادر با دیدن لباس اشکبار شد.پدربزرگ با لحنی محکم اما دلسوز گفت:برای همگی ما ماتم بس است و باید به فکر زنده ها باشیم بلند شو و این لباس را بپوش تا بعد بگویم چه باید بکنیم.لحن پدربزرگ مادر را وادار کرد برخیزد و بدستور او عمل کند.وقتی مادر مجدد وارد اتاق شد لباس اهدایی پدربزرگ را بر تن داشت اما چشمانش سرخی گریستن را هویدا میکرد.پدربزرگ برای اولینب ار مادر را نزد خود فراخواند و در کنارش نشاند و به زن عمو اشاره کرد که برخیزد زن عمو با اشاره پدربزرگ از اتاق خارج شد و دقایقی بعد با نیلوفر وارد شد و یکسر بسوی پدربزرگ رفت .چشم مادر تا بر نیلوفر افتاد اشک از دیده اش سرازیر شد .پدربزرگ دست نیلوفر را گرفت و او را روی دامن مادر گذاشت و گفت:با خواست خدا نمیشود جنگید این طفل چه گناهی کرده که مورد غضب قرار گرفته خوب نیست میان دو نوه توفیر بگذاری هر دو نوه های تو هستند بغلش کن و مثل نعیمه دوستش داشته باش.دست مادر آرام و لرزان بالا رفت و پس از فرود آمدن موی نیلوفر را لمس کرد و سپس لبش با موی او آشنا شد و در اندک زمان نیلوفر در آغوش مادر ماوا گرفت.لبخند مادر اول محزون و غمگین بود اما نیلوفر با شیرین زبانی خود خنده شاد مادر را برانگیخت و بهنگام گستردن سفره مادر نیلوفر و نعیمه را با خود همراه کرد و بطرف حیاط کوچیکه راه افتاد.اثار خستگی در صورت هر دو مادربزرگ بخوبی مشهود بود و عنایت به آرامی کنار گوشم زمزمه کرد برای هر دو سالهای سختی بوده است.هنگام صرف عصرانه پدربزرگ اینبار پدر را مخاطب قرار داد و گفت:علی زمان فرا رسیده که برای جواد دست بالا کنی و عروس بخانه بیاوری اما خوب دقت کن و عروسی بخانه بیاور که چون مریم کدبانو و صبور باشد.

[FONT=Arial,sans-serif]آنگاه رو به مادر کرد و پرسید:خودت دختر خوب سراغ داری که قدر آقا جواد ما را بداند؟مادر به نشانه نه سر تکان داد و پدربزرگ گفت:اما من سراغ دارم و میگویم دختر فروغ زمان برای آقا جواد مناسب است .به آنی نگاه مادر و زن عمو در هم گره خورد و بدون آنکه کلامی بر زبان آورند رنجش خود را از هم عیان کردند فروغ زمان خواهر زن عمو بود و مادر دلش نمیخواست با طایفه زن عمو وصلت کند.اما انتخاب انجام گرفته بود و هیچکس حق نداشت روی انتخاب پدربزرگ حرفی بزند بعدها فهمیدیم که جواد در ختم پوران و ننه دختر فروغ زمان را دیده و مهر او را به دل گرفته است.[/FONT][FONT=Arial,sans-serif]عمو غلام که همیشه محرم اسرار جواد بود از راز دل برادرزاده آگاه شد و به گوش پدربزرگ رسانده بود .پدربزرگ از هیچکس ابراز عقیده نخواست تنها رو به مادر کرد و پرسید:چطور است عروسیت میپسندی؟مادر نگاهش را بصورت پدر دوخت شاید میخواست از او کسب تکلیف کند اما زبانش تاب نیاورد و با گفتن هر چه شما بفرمایید انتخاب پدربزرگ را پذیرفت.[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]هر چه زمان ازدواج جواد نزدیک میشد مادر درخود فرورفته تر و مغموم تر میشد.پدر ترس داشت مادر بیمار و بستری گردد.او از حرف زدن احتراز میکرد و غالبا در زیرزمین خود را حبس میکرد و کمتر خود را بما نشان میداد.مادر بعد از مهمانی پدربزرگ همینکه بخانه بازگشت روسری سیاه خود را بر سر بست اما لباس خود را تغییر نداد .شور و نشاط جواد با دیدن قیافه افسرده مادر فروکش کرد و میان دو حالت سرگردان ماند.او به شوخی های پدر میخندید اما همینکه نگاهش به صورت سرد و بیروح مادر می افتاد لبخند بر لبش میماسید و خجل سر بزیر می انداخت .مراسم ازدواج جواد در میان همین دو حالت برگزار شد.مهمانان در میان شور و هیجان وقتی نگاهشان با نگاه غم گرفته مادر تلاقی میکرد دست از پایکوبی میکشیدند و تا دقایقی مجلس شادی بحالت سکون در می آمد .همه به انتظار اخر جشن بودند و دوست داشتند هر چه سریعتر عروسی را ترک کنند.آنشب وقتی آخرین دسته مهمانان از خانه پدربزرگ خارج شدند و صدای بوق اتومبیلها در کوچه پیچید مادر درحیاط را بست و پشت در لحظه ای توقف کرد و نفس آسوده ای کشید.یک هفته پس از عروسی جواد خبر داد برای ماموریت عازم خراسان میشود و مادر را در بهت دیگری فرو برد.آندو ترک دیار کردند و پدر رفتار مادر را عامل این هجرت دانست .اما مادر با گفتن اینکه آنها اول دخترم را از من گرفتند و بعد پسرم را از من جدا کردند زن عمو را مسبب دانست و بر جرایم او افزود.با رفتن جواد مادر زنی گشت بدبین و خرافاتی که گمان میکرد همه با هم ساخت و پاخت کرده اند تا فرزندانش را از او جدا کرده و سر به نیست کنند و هادی بیش از من و توران د رمعرض خطر بود.او هر روز صبح پیش از آنکه از خانه خارج شود میبایست صبر کند تا مادر کوچه را بازرسی کند مبادا که برای او جادو کرده باشند و او ندانسته از او روی آن عبور کند و پس از آنکه مادر اطمینان میافت او حق خارج شدن از خانه را داشت.هادی وظیفه داشت که به محض ورود به اداره خبر سلامت خود را بوسیله تلفن به مادر گزارش دهد و دستور العملهای دیگر از مادر بگیرد .این وسواسهای مادر هادی را کلافه و خسته نمود و از پدر خواست تا برای رفع این بیماری چاره ای بیندشید .پند و نصیحت دیگر کارساز نبود و مادر نصایح هیچکس را گوش نمیکرد و بکار خود مشغول بود.پدربزرگ برای اولین بار در عمرش نتوانست بر عروس خود استیلا یابد و او را ارام کند.رفتار مادر درهمان حال که دلسوزانه بود باعث خجلت و شرمساری هم بود.هادی میدید که دوستانش به رفتار غیر عادی مادر لبخند میزنند و نگاههای معنی داری به یکدیگر می اندازند.وقتی رفتار مادر غیر قابل تحمل شد هادی از خانه فراری شد و ترجیح داد با عمو غلام همخانه شود.پدر مادر را در بیمارستان بستری نمود و ما دیگر روی سلامت مادر را ندیدیم.به دستور پدربزرگ از خانه خود نقل مکان کردیم و در حیاط کوچیکه سکنا گزیدیم وجود دو دختر جوان در خانه پدربزرگ را نگران کرده بود و از پدر خواست تا ما را زیر نظر او قرار دهد.توران با شادی این نقل نکان را پذیرفت و من خوب میدانستم که چرا خوشحال است .اسم و رسم پدربزرگ زبان زد کوی و محله بود و این موضوع میتوانست بیماری روحی مادر را لوث کند.[/FONT]

منبع نود هشتیا
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
منبع نود هشتیا

منبع نود هشتیا

بیماری مادر اثر ناخوشایندی بر افکاردیگران گذاشته بود و این شایعه که دیوانگی ممکن است موروثی باشد کم کم جای خود را از شایعه به واقعیت داد.این موضوع گاه در میان خودمان نیز مطرح میشد و خودمان نیز داشتیم باور میکردیم که بیماری مادر بطور موروثی در میان ما نیز وجود دارد.شیطنت و گاه عملی خارج از اصول با این هشدار که تو هم مادر شده ای؟ما را بخود می آورد و در میان من و توران غالبا این من بودم که هشدار داده میشدم و اگر بخواهم صادق باشم گاه خود نیز این باور را داشتم که اعمالم غیر طبیعی است.در 15 سالگی هنوز عاشق باغچه بودم و جایگاهم میان دو شمشاد بود.چهارپایه های آن در خاک باغچه فرو رفته بود و هنگامیکه مینشستم کاملا از چشم دیگران پنهان میماندم.در آنجا مینشستم و گوش به صدای طبیعت میدادم صدای فرو ریختن آب فواره در حوض کاشی صدای بغ بغوی کبوتران صدای قناری و گاه کلاغی که جیغ کشان پرواز میکرد صدای ولوله باد در شاخه های درختان کاج و شاهد باز شدن غنچه گلها.
دوست داشتم از دفتر سیاه شده برگهایی جدا کنم و بصورت قایق در آورم و روی آب ردیفی از قایقها راه اندازم و گاه با تکه گچی رنگین روی آجر حیاط نقش آدم بکشم و همیشه یک شکل شکل پدربزرگ در حالیکه کوچک شده و عصایش به قد یک چوب کبریت بود.دوست داشتم تحصیل کنم اما دوست نداشتم قراردادهای اجباری را از بر کنم.کتابهایی که عنایت بدور از چشم پدربزرگ برایم می آورد خوراک روز و شبم بود.و شبهای مهتابی با آوای دعای نیمه شب پدربزرگ سیر میکردم در عالم جبروت و صدای بر هم خوردن بال ملائک که پوران را با خود می آوردند و همه چیز کامل میشد.و جقدر از صبح از رویت چهره های تکراری بیزار بودم و خود را در قفسی گرفتار میدیدم.خلق تنگم را گاه با کندن یک گل نورسته و پرتاب در آب فرو مینشاندم و آن وقتی بود که دلم از حرف پدر یا توران گرفته بود.از دید پدر من دختری بودم بی صلوت مسئولیت ناپذیر گیج و سر به هوا اما تعبیر پدر خشمگینم نمیکرد.چرا که دوست داشتم مثل دیگران نباشم.نه مطیع و سربراه و نه بنده چشم.فرق من و توران این بود.
بار شماتت هر روز در سه نوبت صبح و ظهر و شام تکرار میشد و من هربار بقول توران با چشم دریده فقط نگاه میکردم و بی هیچ سخن لای شمشادها خود را نهان میکردم.من خدایم را نه به شیوه پدران به روش خود دوست داشتم .من از شک بین دو نماز هیچ نمیدانستم و باورم این بود که مگر میشود در ابراز عشق شک هم کرد.وقتی به عیادت مادر میرفتم با او در 4 گوشه اتاق آب باطل سحر میریختیم و هر دو شادمانه میخندیدیم و یکصدا میخواندیم هر چه کرد عاطل ما میکنیم باطل.و در پای درخت چنار بیمارستان استخوان ران مرغی را که دزدانه با خود آورده بودم با مادر خاک میکردیم تا سحر زن عمو دامنگیرمان نشود.روزی که پدر فهمید بر سرم فریاد کشید و مرا هم دیوانه خواند.مادرم در دنیای خودش خوشحال بود و دیگران میخواستند هر طور شده او را به دنیای خواب آلود و کسالت بار برگردانند.روز آخر که بجای ران مرغ برایش سیب بردم بر سرم کوبید و به قهقهه خندید و گفت:آن عفریته ترا هم جادو کرد؟من بتو میگویم سیب نخور این سیب خوابت میکند مثل پوران که دیگر بیدار نشد.و همان شب مادر خوابید و دیگر بیدار نشد شاید سیب مردک میوه فروش جادو بود.
در آرامگاه خانوادگی مادر کنار پوران خوابید گور پدربزرگ بالاتر از همه آماده بود و رویش سنگی سپید و یک دست اما تاریخ فوت نداشت.مرد سنگ تراش سنگ قبر مادر را مثل سنگ قبر پوران و ننه سیاه انداخته بود.
تا بحال هیچکس نمیدانست که عمو غلام تار مینوازد.این راز را هادی برایم افشا کرد اما قسمم داد که به کس ینگویم حتی توران و منهم قول دادم.اما دلم میخواست که میدیدم عمو چگونه تار مینوازد و چه آوایی دارد.چند بار به هادی التماس کردم که به عمو بگوید من چه آرزویی دارم و او هر باز خشمگین نگاهم کرد و گفت:عجب غلطی کردم پیش تو حرف زدم هیچکس نمیداند و حتی عمو گمان میکند من نمیدانم.حالا چطور به او بگویم که نه تنها خودم میدانم بلکه تو هم آگاهی .اصلا من دروغ گفتم و عمو غلام نه تار مینوازد و نه تلویزیون خریده است.این اقرار آخری هادی آنچنان ذوق زده ام کرد که جیغم را به اسمان بلند کرد و نفهمیدم چه میکنم.هادی با دستش محکم دهانم را بست و گفت:اگر شلوغ کاری کنی نمیگویم که تلویزیون چه برنامه هایی دارد و من ارام نشستم و چشم بدهان او دوختم.حرفهای هادی روحم را پرواز میداد و از فیلم شب گذشته تلویزیون که چارلی چاپلین بازی کرده بود برایم حکایت کرد و من با گوش جان شنیدم.رادیو سینما تلویزیون در خانه پدربزرگ منسوخ و از گناهان کبیره شمرده میشد.پدربزرگ به آنها لقب خانه شیطان داده بود و آنتن تلویزیون را لعن میکرد و میگفت:هر کجا علم شیطان باشد ملائک از روی آن بام عبور نمیکنند .دیده و شنیده بودم که پدربزرگ وقتی در جمع دوستانش بود ادعای تجدد و تمدن میکرد و موافق پیشرفت و ترقی بود.اما فقط این ادعا د رحرف بود و د رخانه خودش هیچ یک از ابزار ترقی دیده نمیشد .حرفهای هادی وسوسه ام کرد که خود را به عمو غلام نزدیک کنم شاید توسط او راهی به دنیای بیرون باز کنم.اما نمیدانستم که راه نزدیکی به عمو را چگونه باید طی کنم تا اینکه مهمانی پدر بزرگ فرا رسید و همگی د رخانه مان جمع شدند.از اولین ساعات ورود مهمانان من دور و بر عمو غلام میپلکیدم و بیش ار دیگران از او پذیرایی میکدرم و آنقدر در این کار غلو کردم که عمو فهمید و به شوخی گفت:چیه پری نکنه مرگم نزدیک شده که انقدر نسبت بمن مهربان شدی؟
دیدم که رنگ چهره هادی پرید و نگاهش رنگ التماس گرفت.در جواب عمو گفتم:میخواهم خوب پذیرایی کنم شاید شما علاقه مند شوید و بیشتر بما سر بزنید.عمو با صدا خندید و گفت:عموجان من بخاطر شکم دوستتان ندارم علاقه من به شما قلبی است اما گرفتاری زمانه اجازه نمیدهد که زود به زود به دیدنتان بیایم .اما من گله دارم که تو و توران چرا به دیدنم نمیآیید نکند داداش مجبورتان کرده از من دوری کنید؟
بجای من پدر پاسخ داد:این چه حرفی است داداش دخترها بزرگن و صاحب اختیار .اما تو کجا هستی که کسی به دیدنت بیاید؟من از حرف پدر استفاده کردم و گفتم:خیلی وقت است خانه شما را ندیدم راستش نمیدانم هنوز هم بلبل و قناری دارید و ایا هنوز هم باغچه تان به زیبایی گذشته است یا نه؟عمو خندید و به شوخی گفت:پس تو دلت برای خانه من تنگ شده نه خود من اما از شوخی گذشته باید بیایی و خودت ببینی.با شتاب گفتم:فردا چطور است؟عمو جواب نداده توران گفت:فردا که خیلی زود است بگذار چند روز بگذرد بعد.اما عمو گفت:خیلی هم خوب است از اداره که برگشتم خودم می آیم دنبالتان.پدر خندید و پرسید:پس من دعوت ندارم؟عمو که از سخن خود خجل شده بود سربزیر انداخت و گفت:اختیار دارید داداش قدم شما روی چشم من است.همگی تشریف بیاورید .عمو مهدی که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت:خانه ای که زن در آن نباشد نمیشود مهمان شد.مگر آنکه هر کسی دنگ خود را ببرد.میدیدم که دیگران هم به نوعی خود را بخانه عمو دعوت کرده بودند .دلم گرفت اما بروی خود نیاوردم و صبر کردم تا فردا و مهمانی.
در اتاق عمو اثری نه از تلویزیون دیدم و نه از تار اتاقها تمیز و مرتب بود و درون سینی قلمکار اصفهان که در گوشه اتاق قرار داشت انواع میوه مرتب چیده شده بود.زن عمو پاکیزگی خانه عمو غلام را ستود و او به خنده گفت که کار نظافت خانه را هادی به عهده دارد و خودش ذاتا مرد شلخته ای است.برای کمک به هادی وارد آشپزخانه شدم و بدور از چشم اغیار از او پرسیدم:پس عمو با تلویزیون چه کرده؟هادی از بالای شانه ام نگاهی به بیرون اشپزخانه انداخت و ضمن گفتن هیس ادامه داد:بردیم توی اتاق انباری و رویش را کشیدیم.گفتم:پدربزرگ که با ما نیست و فکر هم نمیکنم عمو مهدی و بابا از تلویزیون بدشان بیاید خوب است بیارید پایین تماشا کنیم.هادی نگاه عاقل اندر سفیهی بمن انداخت و گفت:زن عمو و توران را چه میگویی از لاپرت دادن آنها باید ترسید.تو هم زیاد کنجکاوی نشان نده بالاخره میبینی شاید یک روز تنهایی آوردمت و خودت دیدی اما حالا نه!قانع شدم و امید دیدن تلویزیون را به اینده سپردم.در خانه عمو غلام بود که زمزمه ازدواج مجدد آقا عماد شنیده شد و صدای نجوا گونه عمو مهدی و پدر توسط زن عمو به گوش دیگران هم رسید و زن عمو با لحن غصه داری گفت:من دیگر قادر به اداره کردن خود نیستم چه رسد به این دو بچه که روزبروز شیطان و بازیگوش تر میشوند.کسی هم نیست که در درس و مشق کمکشان کند.بیایید رضایت بدهید عماد ازدواج کند .بچه ام فقط سی سال دارد و گناه دارد که در این سن چراغ خانه اش خاموش بماند.پدر تحت تاثیر لحن حزن آلود زن عمو قرار گرفت و گفت:ما که حرفی نداریم زن داداش من همینجا میگویم که عماد باید زن بگیرد.من آدم کودنی نیستم و میدانم که مرد باید زن داشته باشد و بچه ها هم به مادر احتیاج دارند و این را هم خوب میدانم که نه دخترم زنده میشود و نه مادر بچه ها.این چند سال را هم که صبر کردید ممنونم.
عمو مهدی گفت:عماد اگر صد تا زن دیگر هم بگیرد پوران نمیشود.اما در وضع کنونی مجبوریم که از او بخواهیم که ازدواج کند.آقا عماد غمگین سر بزیر انداخت و گفت:حال که مادر خسته شده خودم اینکار را بتنهایی انجام میدهم و بچه ها را بزرگ میکنم.من دلم نمیخواهد بچه هایم زیر دست شوند و زجر ببینند.عمو مهدی گفت:این چه حرفی است همه زن بابا ها که بد نیستند مگر ننه خدا بیامرز بد بود و بدرفتاری میکرد؟او علی را بیشتر از جانش دوست داشت و همگی این را قبول داریم.پدر سر فرود آورد و سخن عمو را تایید کرد اما آقا عماد زیر بار نرفت و گفت:من ریسک نمیکنم و این دو طفل معصوم را زیر دست کسی که نمیشناسم نمی اندازم .عمو غلام تا حرف آقا عماد بپایان رسید گفت:مجبور نیستی غریبه بگیری از آشناها یکی انتخاب کن.کسی که بتوانی به او اعتماد کنی و خیالت از بابت بچه ها اسوده باشد.هادی هم به تایید حرف عمو غلام گفت:درسته حالا باید بگردیم ببینیم چه کسی واجد شرایط است.از حرفهای آنها دلم گرفت و تاب شنیدن نیاوردم.نمیتوانستم بنشینم و ببینم که زنی را بجای پوران انتخاب میکنند.به حیاط رفتم قطره های باران روی دیوار کاهگلی بوی خوش خاک را به مشامم رساند و پای گلدان شب بو بی اختیار گریه کردم.روح من گاهی آنچنان لوس میشد که کوچکترین تلنگر بر احساس اشکم را در می آورد.صدای پایی که به حوض نزدیک میشد مرا از غم پوران رهانید و سر بلند کردم.دیدم که عماد در خود فرو رفته و غمگین بسوی آنطرف حوض پیش رفت و پیش از آنکه شیر آب را باز کند نگاه به دیده ام دوخت و از روی اسف سر تکان داد.مشتی آب برداشت و با خشم به حوض پاشید و بعد سر بالا نمود.بگمانم پسر عمو گریه میکرد.نم باران آنقدر نبود که از روی گونه چون رود جاری شود.در آن لحظه دل من با او بود و شاید هر دو آن خانه را برای تنفس تنگ میدیدیم.او هنوز به اسمان نظرداشت که من آرام آرام بی آنکه خلوت او را بر هم زنم از حیاط دور شدم.بحث هنوز هول بیماری و رنجوری زن عمو و نام عذرا و بتول خانم بود.بتول خانم بیوه زنی نازا و عذرا خانم بیوه زنی با یک پسر سیزده ساله.
به توران گفتم:پسر عمو راضی نیست پس این چه بحثی است که تمامی ندارد.توران گفت:اما زن عمو دست بردار نیست و میخواهد هر طور شده امشب قال قضیه را بکند و کار را تمام کند.
غیبت آقا عماد عمو غلام را وا داشت تا بدنبال مهمان رنجیده خاطر برود و با او صحبت کند.ساعتی که گذشت آن دو با هم وارد شدند و صورت هر دو خندان بود.به دستور عمو سفره انداخته شد و بر سر سفره نیلوفر تنگ بلور دوغ را شکست .داد زن عمو به هوا رفت و نیشگونی سخت از پای او گرفت که با گریه نیلوفر من بلند شدم و دست او را گرفتم و از اتاق خارج شدیم.نعیمه هم بما پیوست و هر سه نفر کنار حوض آب دست و رو شستیم و من دل نازک او را آرام کردم.بار دیگر که به اتاق برگشتیم هر دو را کنار خود نشاندم و دور از چشم زن عمو با غذا بازی کردیم.دو سه شب بعد پدر من و توران را با هم صدا کرد و هنگامیکه در اطرافش نشستیم پدر پس از کمی مکث گفت:خیال دارم بچه ها را بیاورم پیش خودمان با پدربزرگ صحبت کردم و او هم راضی است.بچه ها بشما علاقه دارند و هر دوی شما میتوانید خوب از آنها مراقبت کنید.اگر راضی باشید همین فردا با عمو مهدی و عماد صحبت میکنم و در صورت موافقت آنها ما به حیاط بزرگ کوچ میکنیم و عماد و بچه هایش میان حیاط کوچیکه.علایم نارضاتی از صورت توران به وضوح خوانده میشد.پدر با دیدن صورت او پرسید:تو موافق نیستی مگه نه؟توران پرسید:اگر خواستگار برای پری آمد چی؟آنوقت من مجبورم مسئولیت دو تا بچه را قبول کنم.
پدر خندید و گفت:چرا پای پری را بمیان میکشی و نمیگویی خودت.اما بهر حال حرف تو درست است و مسئولیت سنگینی است ضمن آنکه جواد برای تو خوابهایی دیده .صورت توران مثل انار سرخ شد و سربزیر انداخت پدر روی سخن با من کرد و پرسید:تو چی تو هم نظر توران را داری؟
گفتم:من حاضرم و میتوانم یکنفری بچه ها را بزرگ کنم .از چشم پدر برق شادی جهید و گفت:تو زیاد تنها نمیمانی اگر هادی ازدواج کند زن او هم میتواند کمکت کند.در ضمن ما هم هستیم .از دلگرمی دادن پدر خوشحال نشدم.در آن لحظه فکرم این بود که میتوانم با بزرگ کردن نعیمه و نیلوفر توانایی ام را بهمه نشان بدهم و دوست نداشتم کسی در اینکار کمکم باشد.آخر شب وقتی د رکنار توران خزیدم دیدم که چشم به سقف دوخته و بدون آنکه مژه بزند فکر میکند تکانش داده و گفتم:ننه هم مثل تو مرد!از حرفم روی ترش کرد و با گفتن چه لوس بیمزه پشت بر من نمود و نشان داد که خوابیده.بگمانم حرفهای پدر در خانه رویا را بروی توران گشوده بود و اگر خوب گوش میکدرم میتوانستم صدای طپش قلبش را بشنوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
در یک غروب غم انگیز جمعه جواد وارد شد.تنها بود و همسرش را صبح بخانه پدرش برده بود و خودش تنها آمده بود.شاید گمان میکرد هنوز سایه مادر در خانه است و همسرش را می رنجاند.پسرش را هم نیاورده بود نا م پسرش نادر بود و به زعم خودش گوهری نادر داشت.او به نادر و به استعداد فزون پسرش فخر میکرد و پدر را میخنداند.گوشهای پدربزرگ خوب نمیشنید و جواد مجبور بود هر سخن را دو بار تکرار کند تا پدربزرگ درک کند.جواد نیلوفر و نعیمه را نوازش کرد اما از تعریف پسرش دست نمیکشید.میدیدم که نعیمه هر واژه که از دهان جواد بیرون می آمد می بلعد و با نگاه متعجب گاه بمن و گاه به جواد مینگرد و حتما از خود میپرسد این موجود زمینی است یا که از ماه بزمین آمده است.میدیدم که این چند سال دوری از جواد مرد دیگری ساخته و چرب زبانی همسرش فائزه در او هم رسوخ کرده است و جای تعجب این بود که پدر حتی یکبار حرف او را قطع نکرد و سراپاگوش به غلو کردن های جواد داده و گاهی هم سر فرود می آورد و حرف او را تایید میکرد.تایید پدر بیشتر موجب حیرتم میشد چرا که او حتی یکبار هم نوه اش را ندیده بود تا حرف جواد را تایید یا تکذیب کند.در درون قلبم بدنبال اثر مهر میگشتم و چون نیافتم نشستن و گوش کردن را بی ثمر دیدم و رو به حیاط نهادم.اما بر خلاف من توران از شادی مشت بر سینه میکوبید و با کلام فدایش شوم احساس خود را بروز میداد.
لب حوض نشستم و فکر کردم چرا پدر از حرفهای جواد دهانش باز مانده و آب افتاده است؟آیا حس دوست داشتن آنها به مرز انفجار رسیده و این حس در وجود من خمود در خواب قیلوله خمیازه میکشید؟تدبیر چه بود؟با آنها به ولوله برخیزم و دل بدست آرم یا آنکه زبان مدح و ثنا فرو بندم و حقیقت بین باشم.جواد پرسیده بود کجا میروی و من بشوخی گفتم میروم گچ درست طاق ترک برداشته.
شنیدم که پشت سرم میگفت:غلط نکنم پا جای پای مادر گذاشته زبانش تلخ و گزنده است.
وقتی توران بر سر سفره عقد دوست برادر نشست فهمیدم که تملق همه جا هم بد نیست .با پیمانه ای بیشتر شکر میتوان لبها را بر هم دوختو تاج بر سر نهاد.اما چه کنم که تلخی راستی به مذاقم بیشتر خوش آمد.نادر را دیدم پسری لوس و ننر که از تربیت عاری بود و خون سپاهیگری و نظم پدر در رگهایش جاری نبود.هر چه میخواست فی الفور آماده بود و هر چه میکرد هیچکدام منع نبود.ماهی قرمز حوض کاشی در دستهای تپلش جان میکند و صدای خنده مادرش تا آنسوی حیاط می آمد.ببینید پسرم چه شجاع است و از ماهی نمیترسد.آفرین نادر ولش نکن .کبوتر پاپری وقتی به اتاق رفت پر داشت اما وقتی خارج شد بال پرواز نداشت.بگذریم که خشم در فرو بستن چشم آرام شد.گفتی که پاپری از روز ازل بال نداشت و حوض کاشی تعداد ماهی هایش جفت نبود.دو کودک گریان را از صحنه جنایت دور کردم و با خود به اتاق بردم تا شاهد قساوت پسر دایی نباشند .نیلوفر سر در سینه ام فرو برده بود و میگفت:دیدی خاله ماهی مرد دیدی پاپری دیگه پر نداشت.چشم گریانش را بوسیدم و گفتم:مهم نیست پاپری بر نو در می آورد و ماهی ها هم دوباره تخم ریزی میکنند.نعیمه گفت:وقتی ماهی جان میداد حس کردم که خودم دارم جان میدهم.دیدی خاله چه بالا و پایین میپرید و میخواست هر طور شده از دست نادر فرار کند.گفتم:بیایید فراموش کنیم و به چیزهای خوب فکر کنیم .شنیدم که پشت سرم کسی گفت:منهم موافقم!صدای پسر عمو عماد بود که بدنبالمان آمده بود .پسر عمو پرسید:اگر بچه ها را برای هوا خوری بیرون ببریم آقا جواد بدش نمیاید؟گفتم:آنچه فکر میکنی درست است انجام بده و به فکر خوش آمدن یا بد آمدن دیگران نباش .از حرفم خنده اش گرفت و فهمید که بی اندازه عصبی هستم با گفتن پس آماده شوید بیورن میرویم ما را گذاشت و بطرف حیاط بزرگه راه افتاد.از خانه که بیرون میرفتیم صدای پدر را شنیدم که از وسط حیاط کوچیکه گفت:دیر نکنید و برای شام برگردید نادر تحمل گرسنه ماندن را ندارد.
نمیدانم چرا لج بازی ام گل کرد و پس از آنکه بچه ها را در پارک گرداندم رو به عماد کردم و پرسیدم:بما شام نمیدهی؟متعجب نگاهم کرد و گفت:اما عموجان و بقیه منتظرند تا ما برگردیم.گفتم:میتوانند منتظر نمانند و شامشان را بخورند.گفت:پس جواب عمو و بقیه با شما .من و بچه ها پیش افتادیم و پسر عمو هم بدنبالمان حرکت کرد.وقتی از رستوران خارج شدیم اگر نیلوفر خوابش نگرفته بود ترجیح میدادم که باز هم در خیابانها گردش کنم تا اینکه بخانه برگردم و باز هم شاهد لوس بازی برادر و پسرش باشم.
در حیاط کوچیکه را که باز کردیم سکوت بر همه جا حاکم بود اول گمان کردم که مهمانان رفته اند و پدر و پدربزرگ نیز خوابیده اند.اما بعد از اینکه پسر عمو از حیاط برگشت گفت:همه دارند شام میخورند بگمانم عنایت هم اینجاست چون صدایش مثل شیپور بلند است.نعیمه و نیلوفر را خواباندم و پس از اطمینان از خواب رفتن آنها راه حیاط بزرگه را در پیش گرفتم.احساس میکردم که پسر عمو میترسد و با تردید قدم بر میدارد.قدمهایم را سریع کردم و گفتم:من توضیح میدهم و جلوتر از او وارد حیاط بزرگه شدم.پسر عمو که نمیخواست من گمان ترسو بودن او را داشته باشم خودش را بمن رساند و گفت:اگر سوال کردند من خودم پاسخ میدهم لطفا شما هیچ نگویید.من خود را برای هر گونه حمله از طرف دیگران آماده کرده بودم اما برخلاف تصورم هیچکس بازخواست نکرد و تنها عنایت بود که پرسید:بچه ها کجا هستند؟دور از سفره نشستم و گفتم:خوابشان می آمد خواباندمشان.به لحن قاطع ام هادی لبخند زد و یواشکی چشمکی زد که فهمیدم پیش از آمدن ما جر و بحثی رخ داده.در جمع کردن سفره به فائزه کمک کردم و هنگامیکه دو نفری تنها در آشپزخانه بودیم با لحنی تمسخر آلود پرسید:خوش گذشت؟خیلی سعی کردم ارام بگویم جای شما خالی بود اما او ول کن نبود باز هم پرسید:کجا رفته بودید؟نگاهم را به صورتش دوختم و گفت:اول رفتیم سینما و بعد هم رفتیم پارک و آخر سر هم رفتیم رستوران شام خوردیم و برگشتیم.آشکارا دیدم که رنگش پرید و با گفتن به به سینما هم که میروی نشان داد که پا را از گلیم خود درازتر کرده ام و شاید هم فکر میکرد که سقوط کرده ام.سینی چای را برداشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم نمیدانم چرا دروغ گفته بودم که به سینما رفتیم شاید میخواستم به این وسیله او را بسوزانم یا چیز دیگر...بهر حال دروغ را گفته بودم و میبایست عواقب وخیم آنرا تحمل کنم.همان شب وقتی مهمانها رفتند واقعیت را برای پدر گفتم و به او گفتم که دلم نمیخواست دروغ بگویم اما نمیدانم تحت چه احساسی اینکار را کردم .پدرم خندید و گفت:رفتار و حرکاتت درست شبیه مادرت است و منهم با جواد موافقم که تو داری پا جای پای مادرت میگذاری .به طعنه گفتم:و حتما دیری نمیگذرد که منهم دیوانه و مجنون میشوم.اخم پدر درهم رفت و گفت:مادرت از عشق پوران دیوانه شد و در خانواده او هیچکس دیوانه نبود.دفاع پدر از مادر بغض رادر گلویم نشاند و بی اختیار اشکم را در آورد.
فردای آنشب وقتی زن عمو به اتفاق فائزه وارد حیاط شدند من پشت شمشادها نشسته بودم و کتاب میخواندم.آنها را دیدم و پی شخود فکر کردم که فائزه بیشتر بمن نزدیک است یا به زن عمو و در آنحال نسبتش را با عماد بخاطر آوردم و دلم گرفت.فائزه برای یکی خواهرزاده و برای دیگری دختر خاله و در آخر زن برادر من بود.زن برادری که هرگز با او نتوانسته بودم رابطه دوستانه برقرار کنم و این را خودش هم فهمیده بود .زن عمو و فائزه یکسر به حیاط بزرگه رفتند و در اتاق پدربزگر را کوبیدند.کنجکاو شده بودم که بدانم آنها چه خیالی دارند و چه میخواهد بگویند.آرام آرام و پاورچین پاورچین خود را پشت در اتاق پدربزرگ رساندم و به گوش ایستادم.تعارفات معموله خسته ام کرده بود و بیم آنرا داشتم که یکی از بچه ها سر برسد و رسوایم کند.صدای بچه ها از اتاق کوچیکه می امد که بازی میکردند و صدای جیغشان بگوش میرسید.برای آنکه مطمئن شوم بچه ها به حیاط بزرگه نیامده اند مجبور بودم سرک بکشم و نگاه کنم و همین کار موجب میشد تا بعضی از حرفهای آنها را نشنوم.بار آخری که سرک کشیده و بگوش ایستادم شنیدم که زن عمو میگفت:آقا بزرگ عماد از شما حرف شنوی دارد و هز چه شما بگویید گوش میکند.فائزه با خواهرش صحبت کرده و او حاضر است زن عماد شود شما که برای آقا جواد پا درمیانی کردید برای عماد هم بکنید و خیال همگی مان را راحت کنید .پدربزرگ با صدای بلند پرسید:چی چی و خالی کنم؟زن عمو با صدای بلندتر گفت:آقا بزرگ خالی نه راحت کنید.باز هم پدربزرگ پرسید:به کی حالی کنم؟این بار فائزه سخنگو شد و با صدای بلند نیت زن عمو را برای پدربزرگ گفت.لحظه ای طول کشید تا صدای پدربزرگ آمد که گفت:چرا به علی نمیگویید؟علی هم میتواند او را راضی کند .زن عمو تقریبا فریاد میکشید گفت:علی آقا بجای خود اما شما هستید که میتوانید کار را تمام کنید.پدربزرگ گفت:باشد باشد هم امشب با او حرف میزنم گفتید که آن زن کیست؟
فائزه گفت:خواهر من است آقا بزرگ همان که شما اسمش را گذاشته بودید فین فینی.صدای خنده بلند پدربزرگ را شنیدم که گفت:هان حالا یادم آمد که تو دماغی حرف میزد و صورتش پر از آبله بود درست میگویم؟صدای ناراحت فائزه از افشاگری پدربزرگ بگوش رسید که گفت:بله همان است.زن عمو دنبال حرف فائزه را گرفت و گفت:پس آقا بزرگ یادتان که نمیرود من روی نفوذ شما حساب میکنم.پدربزرگ با گفتن باشد باشد درخواست زن عم را پذیرفت.من آنچه را که باید میفهمیدم فهمیدم و باز هم دزدانه خود را به حیاط کوچیکه رساندم و اینبار وانمود کردم که تازه وارد حیاط بزرگه میشوم.چون دیدم که زن عمو و فائزه از پله اتاق پدربزرگ پایین می آیند .آنها چشمشان که بمن خورد هر دو با لبخند بسویم آمدند و زن عمو ضمن بوسیدن صورتم گفت:وقتی مادر زدیم نعیمه در را برویمان باز کرد و شما را ندیدیم کجا بودید؟
جواب ندادم و با گفتن چرا نمیفرمایید توی اتاق تعارفشان کردم اما فائزه گفت:ما باید برویم برای امر مهمی آمده بودیم آقا بزرگ را ببینیم که دیدیم.گفتم:خیر باشد انشاالله.زن عمو سرش را بیخ گوشم آورد و گفت:اگر خدا بخواهد بزودی زحمت تو کم میشود و بچه ها مادر دار میشوند .با گفتن مبارک است چه بهتر از این در کنار آنها براه افتادم.مقابل در اتاق ایستادم و دستی از محبت بر سر نادر کشیدم و تا نزدیک در حیاط بدرقه شان کردم.اتاق بهم ریخته و مغشوش بود و به نعیمه گفتم:این چه وضع اتاق است؟گفت:نیلوفر و نادر اینکار را کردند من بی تقصیرم.با حرص بالش و متکاها را جمع کردم و با فریاد گفتم:بزودی وقتی زیر دست زن بابا...حرفم را خوردم و بقیه حرفم را تمام نکردم.از حرفی که نزدیک بود بر زبان آورم خجل زده شدم و در حالیکه گریه میکردم نشستم و هر دو بچه را در آغوش کشیدم و بخود نهیب زدم این چه کاری بود که میخواستی بکنی چطور دلت آمد با نیش زبان قلب این دو بچه را بلرزانی .احساس گناه آنقدر شدید بود که از شرمساری آنها را بوسیدم و گفتم:مرا ببخشید .میدیدم که هر دو بچه مات و متحیر مانده اند و نمیدانند مرا به چه خاطر باید ببخشند.بخود آمدم و ضمن خندیدن ظاهری گفتم:بچه ها خاله خسته شده و بی جهت بر سرتان داد کشید.نعیمه خندید و گفت:اما خاله جان من و نیلوفر تقصیر داریم و شما...نگذاشتم جمله اش را تمام کند و با گفتن خوب دیگر تمام شد بیایید برویم وسایل سفره را آماده کنیم خود را رهانیدم و به آشپزخانه پناه بردم.در انتهای احساسم چیزی میجوشید که گاز متصاعد از آن راه نفسم را بند می آورد.نمیخواستم بپذیرم که در اوایل کار کنار گذاشته میشوم و دیگری مسئولیتم را میپذیرد.من تا بدین جای کار خوب پیشرفته بودم و هیچکس از نحوه تربیت و اداره کردن بچه ها ایراد نگرفته بود.حتی عمار که بیش ازدیگران نسبت به نحوه تربیت بچه ها سخت گیر بود و انضباط را سر لوحه تعلیم و تربیت قرار میداد از کارم راضی بود و این رضایت را با گفتن دختر عمو کاش معلم میشدی چون خوب تربیت میکنی ابراز میکرد.آن شب بخصوص کج خلق و عصبی بودم و شام را سوزاندم.گریه ام در گوشه آشپزخانه بخاطر سوختن شام نبود بلکه چون مادر بدنبال بهانه بودم تا خود را سبک کنم.بیچاره پسر عمو عماد فکر کرد گریه ام به علت نداشتن شام است و با گفتن چیزی نشده دختر عمو میروم بیرون شام میگیرم دلداریم داد.سر سفره پدر به شیطنت گفت:چه قیمه خوشمزه ای خیلی میباسیت وقت صرف پختن کرده باشی.
به نگاه رنجیده ام خندید و پدربزرگ گفت:حالا که یک کدبانو داریم شاممان میسوزد وای به وقتی که دو کدبانو در خانه داشته باشیم آنوقت ببین چه میشود.پدر که میدانست پدربزرگ بی جهت مثال نمیآورد رو به او کرد و پرسید:خبری شده؟پدربزرگ ملاقات صبح را بی هیچ کم و کاستی تعریف کرد.میدیدم که صورت پسر عمو گاه سرخ میشود و گاه برنگ دیوار در می آید.حرف پدربزرگ که بپایان رسید با گفتن باز هم شروع شد رو به پدر کرد و گفت:نمیدانم چرا دست از سرم بر نمیدارند هر کس که جنس بنجل دارد میخواهد بمن قالب کند.پدر دست روی شانه اش گذاشت و گفت:اما زن جنس نیست عمو جان.به مادرت حق بده که نگران تو و بچه ها باشد.اما سپر عمو سر تکان داد و گفت:این نگرانی بی جهت است چرا مادر نگران عمار نیست و برای او کاری نمیکند.پدر گفت:از کجا میدانی به فکر او نیست از پدرت شنیدم که خیالاتی دارد اما اول میخواهد ترا سر و سامان بدهد و بعد به عمار برسد.پسر عمو خندید و گفت:آنها فراموش کرده اند که من دیگر بچه نیستم و میتوانم زندگی ام را اداره کنم .پدربزرگ که بخوبی حرفهای عماد را شنیده بود گفت:مادرت از پری برای عمار خواستگاری کرده و میخواهد خیالش از بابت بچه های تو راحت باشد.آه بلند پسر عمو را همه شنیدیم و پس از لحظه ای کوتاه گفت:من مانع سعادت پری خانم نمیشوم .از این بابت متاسفم راستش...راستش نمیدانستم وگرنه با قاطعیت حرف نمیزدم.آنگاه صورت رنگ باخته اش را به صورتم دوخت و گفت:برای بچه ها نگران نباشید من...من میتوانم از آنها مراقبت کنم.
نمیدانم آنهمه گستاخی را از کجا آورده بودم که در کمال خونسردی گفتم:جواب من به این خواستگاری نه است و من نمیخواهم ازدواج کنم.این را گفتم و آرام و مصمم از در اتاق خارج شدم.مزه دهانم گس بود گویی خرمالویی کال جویده باشم .نفرت دیرنه مادر از زن عمو بمن سرایت کرده بود و میخواستم در مقابلش قد علم کنم و به خواسته اش نه بگویم.همانطور که مادر دوست داشت و با زبان بی زبانی و با رفتار سردش زن عمو را از قله غرور به زیر میکشید و بی اعتنا از کنارش میگذشت.خاطرات کودکی یک به یک از مقابل چشمم رژه میرفتند .پوران و قهرش عارض شدن درد زایمان و خونسردی او پشت در اتاق زایمان گریه مصنوعی اش در ختم مادر و صدها خاطره نامیمون دیگر که به آنی بیادم آمد و موجب شد سراپای وجود را نفرت فرا بگیرد.روی ایوان حیاط کوچیکه ایستادم و به تاریکی باغچه چشم دوختم صدای شیون مادر گویی دیروز بود کهد ر همین حیاط پیچیده بود و با ناخن صورتش را میخراشید.همین درخت چنار بود که ضرب سر مادر را بر خود تحمل کرد و از شاخه برگ فرو ریخت.آه چطور میتوانم آه و اشک مادر را فراموش کنم و بعنوان عروس قدم بخانه دشمنش بگذارم.نه این غیر ممکن است .صدای پسر عمو بگوشم رسید که گفت:میخواهم با شما صحبت کنم .پسر عمو روی پله اتاق ننه نشست و گفت:با من صادق باشید همانطور که همیشه بوده اید.بمن بگویید آیا بخاطر بچه هاست که نمیخواهید قبول کنید؟محکم گفتم:نه بخاطر بچه ها نیست مطمئن باشید.پسر عمو گفت:عمار جوان خوبی است و میتواند شما را خوشبخت کند و ...
میدانم که میتواند اما من نمیخواهم.
میتوانم بپرسم چرا قبول نمیکنید؟
نه نمیتوانید سوال دیگری دارید؟پسر عمو بلند شد و با گفتن مرا ببخشید فضولی کردم در اتاق را باز کرد و پیش از آنکه وارد شود لختی صبر کرد بگمانم میخواست باز چیزی بگوید یا بپرسد منصرف شد و بدون شب بخیر وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.پس از حرف زدن با پسرعمو احساس سبکی میکردم.مثل این بود که تمام حب و بغضم را در آن چند کلام کوتاه گفته و فرونشانده بودم وقتی بطرف حیاط بزرگه راه افتادم با صدا خندیدم و به مادر گفتم:تو ه
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عصر پنجشنبه پاییزی بود که عمار با همسرش از در وارد شد.دختری سفید روی و قد بلند با رنگ چشمی میشی که زود مهرش بر دلم نشست و مهربانانه در آغوشش کشیدم.او را تا به آن ساعت ندیده بودم چرا که د رمراسم عقد و عروسی او حضور نداشتم و به سرماخوردگی دچار شده بودم.سرماخوردگی که فقط با دو عطسه همراه بود و هیچ عارضه دیگری بهمراه نداشت.در خانه عمو غلام بیتوته کردم و خانه را بدست زن عمو و مهمانانش سپردم .عمو غلام برای اولین بار پرده از تلویزیون برداشت و برایم روشن کرد تا تنهایی را حس نکنم و نمیدانست با این کارش چقدر مسرورم کرد.عمو هنگام خروج طرز روشن و خاموش کردن و تغییر کانال را یادم داد و سفارش کرد که مراقب باشم و سپس ازدر خارج شد.دیگران فکر میکردند که من در تب سرماخوردگی میسوزم و بهمین دلیل در جشن حاضر نیستم.حال آنکه بیش از آنها شاد بودم و جشن یک نفره ای داشتم.همسر عمار چون خود او آموزگار است که موجب شد بیشتر از او خوشم بیاید و برایش احترام قایل شوم.آنها برای عیدات پدربزرگ که در بستر بیماری خوابیده بود آمده بودند و من آنها را به اتاق پدربزرگ بردم که چون خواب بود ترجیح دادند بیدارش نکنند و مهمان اتاق ما شوند.بچه ها در اتاق حیاط کوچیکه مشق مینوشتند و حق نداشتند تا تکالیفشان تمام نشده از در اتاق خارج شوند.هر دوی آنها از پشت شیشه پنجره عمو را دیده بودند و میدانستند که مهمان داریم.پسر عمو پرسید:بچه ها نیستند؟و من گفتم:چرا هستند اما مشغول درس و مشق هستند .پسر عمو رو به همسرش کرد و گفت:هر دو برادرزاده من بسیار ساعی و کوشا هستند و پری خانم خوب تربیتشان کرده سال گذشته هر دو شاگرد ممتاز شدند .شکوفه با دیده تحسین بر من نگریست و گفت:وصف شما را بسیار شنیدم و خوشحالم از نزدیک ملاقاتتان کردم.آقای سلیمانی عقیده دارد که شما معلمی دلسوز و مهربانی برای بچه ها میشدید اگر آموزگار بودید.خندیدم و گفتم:اما من صبر و شکیبایی لازمه را ندارم و برخلاف تصور پسر عمو معلمی اخمو و ترشروی میشدم.شکوفه با گفتن شکسته نفسی نکنید نگاهی به ساعت دستش انداخت و از پسر عمو پرسید:زحمت را کم کنیم.پسر عمو هم بلند شد و از دعوت من برای شب ماندن با گفتن باشد وقتی که حال پدربزرگ خوب شود گذشتند.هنگام جدا شدن پسرعمو در اتاق بچه ها را باز کرد و حالشان را پرسید و پس از بوسیدن آنها با گفتن خاله را اذیت نکنید خداحافظی کردند و رفتند.
کلاغها قار قار میکردند و دو مرد آشپز دیگ سیاه را لب حوض میساییدند و دو مرد دیگر بر دیوار کتیبه میکوبیدند.خانه سیاه پوش شده بود و آدمهایش نیز سیاه بر تن داشتند.پدربزرگ را صبح زود روی اماری از خانه بیرون برده و در آرامگاهش بالای سر همه بخاک سپرده بودیم.باد بوی هیزم را همه جا پخش کرده بود و دود هیزمی تر چشم را میسوزاند.گروه مردان فامیل در حیاط بزرگه پراکنده بودند .حیاط کوچیکه زنانه بود و اشپزها هم در همین حیاط بساط داشتند.همیشه همینطور بود چه عزا و چه د رعروسی حیاط کوچیکه زنانه بود و حیاط بزرگ مردانه فکر میکردم که کوچک شده ام و از خود میپرسیدم:چرا کوچیکه زنانه باید باشد؟حال آنکه تعداد زنان بیشتر بود.در میان آمد و شد در هیاهوی بظاهر گریه که فقط صدای جیغ می آمد و اشکی برگونه کسی جاری نبود.من به این فکر افتادم که حقم پامال شده است.در فرصتی که پدر را یافتم با خشم فریاد کشیدم:بابا مردان را روانه کنید حیاط کوچیکه جا برای زنها کم است پدر بهت زده نگاهم کرد و دستم را گرفت و کناری کشید و پرسید:تو چت شده پری چرا جیغ میکشی؟روی زانو نشستم و گفتم:هیچی نشده جای ما زنها کم است.پدر گفت:فهمیدم حالا پاشو تا ببینم چه باید بکنیم.در آن لحظه پدر نپرسید اتاق همان است که بود چیزی تغییر نکرده چرا در موقع ختم ننه و پوران و مادر کافی بود چرادر موقع عروسی جواد و عماد و عمار کافی بود اما حالا تنگ شده است؟شاید بی حوصله بود یا اینکه نمیخواست با من بحث کند.سر سفره انداختن جاها عوض شد و مردان به حیاط کوچیکه کوچیدند و تا شب هفت بهمان صورت باقی ماند.پس از مراسم شب هفت وقتی مهمانان غریبه رفتند عمو مهدی گفت:از بس دود هیزم خوردم سینه ام میسوزد.من به تمسخر گفتم:همیشه شعبان یکبار هم رمضان.عمو لبخند زد و گفت:باید میفهمیدم کار جابجایی کار توست.عنایت دنبال حرف پدرش را گرفت و گفت:مگر کس دیگری جز دخترعمو پری شهامت جابجایی دارد؟دیدم که پسرعمو عماد لبخند زد و تایید کرد.این اولین لبخند بعد از ماجرای آنشب بود که با من قهر کرده بود و این را از حرکاتش دانسته بودم و حالا با این لبخند میخواست بگوید آشتی.من نخندیدم تا بداند که من بیهوده نه قهر میکنم و نه به لبخندی آشتی میکنم.نمیدانم چه دیده بود که با صدا خندید و نگاه عتاب آمیز عمو مهدی را برای خود خرید.در همان شب صندوقچه سیاه از پشت پرده بیرون آورده شد تا متن وصیت نامه قرائت شود.متنی بود قطور که بیشتر درد دل بود تا وصیت نامه.پدربزرگ از مرگ ننه و پوران آغاز کرده بود از جوانمرگ شدن پوران از اینکه حسرت عروسی فرزندانش را بگور برد.از ننه که هرگز مزه بچه دار شدن را نچشیده اما از بچه هایش مخصوصا علی مثل فرزندی مراقبت کرده بود.از عروسش مریم که هیچکس جز ننه و خود او نمیدانستند دختر یتیم خانزاده ای را به عروسی گرفته اند و در آخر به عماد رسیده بود که میخواست با گذشت و ایثار فرزندانش را بزرگ کند .پدربزرگ برای عماد نوشته بود من بعد از پوران هیچ زن و دختری را مناسب تو نیافتم که بتواند غمخوارت باشد.حتی دختر خاله فین فینی ات را که فائزه خانم و مادرت در نظر گرفته اند نپسندیدم و بهمین خاطر هم پا در میانی نکردم و مادرت را رنجاندم.حالا بتو میگویم که چه کسی را مناسب تو میدانم .دوست ندارم که بگویی چرا تا زنده بودم از او اسمی نبردم اینکار علت داشت و علت آن این بود که نمیخواستم از نفوذم استفاده کنم چرا که بخوبی میدانستم تنها کسی که در مقابلم قیام میکند و حرفم را نمیخرد هم اوست.حالا خوب فکر کن و ببین او کیست که شهامت و جسارت مردان را دارد.اگر توانستی موافقتش را جلب کنی بدان که تا آخر عمر خوشبخت زندگی میکنی .عمو مهدی به اینجای وصیت نامه که رسید سکوت کرد.
عنایت بی اختیار گفت:دختر عمو پری!منظور پدربزرگ دختر عموست!دیدم که همه نگاهها بر من دوخته شد از شدت خشم نزدیک به انفجار بودم و میخواستم اتاق را ترک کنم که پدر دستم را گرفت و محکم فشرد تا بنشینم.عمو مهدی ادامه داد:برای این دو در صورت موافقت به ازدواج حیاط کوچیکه را به رسم هدیه میبخشم و دیگران میتوانند حق الارث خود را از فروش حیاط بزرگه و اموال منقول بردارند.من کلیه طلبهایم را به بدهکاران میبخشم و از وارثان خود میخواهم که از آنها حقی طلب نکنند.باشد که با رضایت آنها خداوند از گناهانم درگذرد و مورد عفو قرار گیرم.
گونه هایم از شدت خشم میسوخت و میخواستم فریاد بکشم و وصیت نامه را ریز ریز کنم پدربزرگ مرا از پای درآورده بود و خودش میدانست که با این وصیت نامه مرا هم زیر نفوذ قرار داده و برایم خط مشی تعیین کرده.از اتاق بیرون زدم و بین شمشادها نشستم و گریستم.او با خواسته اش خط بطلان بر باور من و مادر کشیده بود و بدینگونه خواسته بود بفهماند که زن عمو زن خوبی است و مادر و من در قضاوت اشتباه کردیم.ای کاش پیش از مرگ پدربزرگ میدانستم که چه خوابی برایم دیده و آنوقت تمام خاطرات گذشته را مو به مو برایش شرح میدادم و وادارش میکردم اگر فراموش کرده بیاد آورد و آنوقت بگوید که ایا باز هم راضی است من عروس این عفریته شوم؟آه پدربزرگ اگر تمام میراثت را هم بمن میبخشیدی محال بود که تن به این خفت و خواری بدهم.به صدای زن عمو که کسی را محاطب قرارداده بود گوش دادم تا ببینم چه میگوید و مخاطبش کیست.شنیدم که گفت:از خدا بخواهد که همسرت شود چه کسی حاضر است با یک دختر ترشیدهدر خانه مانده ازدواج کند؟آنقدر زبانش تلخ است که خواستگاران بیچاره را فراری داده من اگر بخاطر مصالح فرزندانت نبود هرگز به این وصلت رضا نمیدادم اما چه کنم که پای آینده بچه هایت در میان است و مجبورم خون دل بخورم و سکوت اختیار کنم.صدای پسر عمو عماد آمد که گفت:مادر اینگونه در مورد او قضاوت نکن بر خلاف نظر شما منهم مثل پدربزرگ عقیده دارم که او هر مردی را میتواند به آسانی خوشبخت کند.او دختر با لیاقت و با کفایتی است که همه باور دارند.در ضمن ترشیده و در خانه مانده هم نیست و بیش از دیگران شما خود اقرار کرده اید که پری از توران و پوران زیباتر و جذابتر است و این را هم خوب میدانید که چرا او به خواستگارانش پشت کرد و حتی به عمار جواب مثبت نداد.او از ترس زیر دست شدن خواهر زاده هاش دست از آینده خود کشید من قدر فداکاری او را میدانم و تا عمرم باقی است خود را مدیون او میدانم.شما که مادر من و مادربزرگ بچه های من بودید چنین فداکاری را نکردید و از راحتی خود نگذشتید این ب یانصافی است که چشم بر گذشت و فداکاری او ببندیم.زن عمو با گفتن بس کن دیگر عماد را از سخن گفتن بازداشت و خود ادامه داد:بهر حال با این وصیت نامه که پدربزرگت نوشته آینده تو و بچه هایت بدست اوست و باید هر طور شده موافقتش را جلب کنی تا همسرت شود در غیر اینصورت تکلیف این خانه نامعلوم میماند.صدای عمو مهدی می آمد که پرسید:حرفتان تمام نشد خوابم گرفته.وقتی هنوز تکلیف پسرت معلوم نیست من میگویم که صلاح نیست برویم ومن و شما میتوانیم با کمک هم دل پری را نرم کنیم و رضایتش را جلب کنیم.صدای خنده عمو بلند شد و گفت:پری را هیچکدامتان مثل من و پدربزرگ نشناختید او دختری است که تحت تاثیر زبان چرب و نرم رام نمیشود و تا خود نخواهد رضایت نمیدهد.نه خودت را خسته کن و نه مرا آلاخون والاخون کن.زن عمو با همان لحن گفت:امتحانش که ضرر ندارد منهم آدمی نیستم که زود میدان را خالی کنم خواهی دید که برد با کیست.
عمو بار دیگر خندید و گفت:من از همین حالا بتو میگویم که برد با پری است و تو بیخود خودت را خسته میکنی.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صدای قارقار کلاغها دیده باز میکنم و به سیر حیاط خزان زده میروم.از آن دورها بوی باران میاید که نسیم خنک صبحگاهی با خود بهمراه آورده است.بگمانم در حیاط کوچیکه باران میاید.وای کاش آنقدر ببارد که بشود درخت فریب و ریا را در آن شست و روی طناب صداقت آویخت.چهره خویش در آب مینگرم موهای پریشانم خیسی لب پاشویه را لمس میکند و خمیازه ام با پرش ماهی به هوا نیمه راه میماند.پدر زودتر از من به نماز ایستاده.مشتی آب بر صورتم میزنم تا طراوت را با پوست اشنا کنم اما احساس میکنم که دلم از این تنگنا گرفته و مبارزه را آغاز نکرده.خستگی اش را احساس میکنم .صدای پدر میاید دخترجان عجله کن نمازت رفت.واژه ها را به ردیف میخوانم اما سخنی که بدون کلام بر قلب میرانم ارامم میکند.او میداند و من میدانم.جنون مادر گاهی سر سجاده عیان میگردد.با صدای عمو که میگوید:بیدارید؟پدر چفت در را باز میکند .بوی خوش نان وارد اتاق میشود و خودش کنار در جا خوش میکند.به سلامم شوخ پاسخ میدهد و در صورتم دنبال چیزی میگردد پدر میگوید:بچه ها را هم صدا میکردی؟
عمو میگوید:بیدارند و دارند آماده میشوند.از خودم میپرسم:امروز چند شنبه است؟عمو مهدی چایش را شیرین کرد و با نان و پنیر تبریز نوش جان کرد .زن عمو انروز مهربانی میکرد و از صبح زود اتاقهای حیاط کوچیکه را خانه تکانی میکرد و از شلختگی مردان گاه به گاه شکایت میکرد .میدانستم روی سخنش با من است و میخواهد زبانم را به حرف باز کند.اما من تنها به لبخندی نه کلام پاسخ میدادم.توی ایوان حیاط بزرگه بشقابهای چینی رادسته دسته روی هم میچیدم.از یک دست چینی یکی و از دسته دیگر دو تا گم شده بود یا بهتر بگویم شکسته بود.چینی گل قرمز جهیز مادر بود .نزدیک ظهر بود که زن عمو به اتاق آمد و با گفتن خسته نباشی به مخده لم داد و گفت:وقت ناهار بیا حیاط ما عنایت و آقا غلام هم می ایند.گفتم:خیلی ممنون کار دارم.داشتم بادستمال قاب اینه را پاک میکردم .بلند شد و کنارم ایستاد و نقش صورت هر دوی ما در اینه پیدا بود و به نقش صورتم خندید و گفت:تو عروس خوشگل منی خودتو خوب ببین .چون بعد از چهل پدربزرگ صورتت تغییر میکنه ابروهای پر پشت دیگر مد روز نیست ابروهای شمشیری و قیطانی مد شده.باید از قد موهات هم کم کرد تا رو شونه ات باید کافی باشه.اگرم دوست داشته باشی فر میزنیم.فر شش ماهه باید بهت بیاد.یک دست لباس سفید بلند با تو اورگانزا باید بدم برات بدوزند یا اینکه از بازار میخریم .به گردن بلندت یک خفتی(نوعی گردنبند از طلا یا جواهر که دور گردن میچسبد و روی سینه نمیافتد)با دور اشرفی چطوره خوشت می آید؟
گفتم:فکر نکنم.اخمی زود گذر پیشانی اش را چین داد و بزور لبخند زد و ادامه داد:باشه هر چی خودت دوست داری میگم عماد بخره.سلیقه تو با همه فرق میکنه من همیشه میگم پری یک سر و گردن با همه فرق میکنه و واقعا تافته جدا بافته هست.تو اگر مثل توران بودی یا حتی مثل فائزه به ارواح پدرم نمیگذاشتم عماد به وصیت نامه عمل کنه و دندان حیاط کوچیکه را میکندم و دور میانداختم.اما خدا رحمت کنه آقا بزرگ را که انگشت روی تو گذاشت.دست من خسته شده بود از بس که کهنه را دور قاب اینه گردانده بودم.زن عمو به خیال اینکه خامم کرده از جلوی اینه رد شد و گفت:زودتر بیا یک چیزی هست که میخوام نشونت بدم.اینرا گفت و از اتاق بیرون رفت همانجا زیر طاقچه نشستم و از آن همه ریا حرصم گرفت.باران گرفته بود ولباس سفید پدر بدست باد به هوا پرواز کرد .دویدم تا از سقوط سپیدی به آلودگی خاک مانع شوم که دیدم لباس روی برگهای خیس شمشاد جا خوش کرد.پیراهن را زیر و رو کردم تا شاید اثری از لکه بر آن مشاهده کنم .زن عمو از طاق نصرت گذشت و با لحنی شماتت آمیز پرسید پس چرا نمیایی؟تا بچه ها نیامده اند میخواهم نشانت بدهم.پشت سر او براه افتادم حیاط کوچیکه از تمیزی برق میزد و سرپایی پسر عمو به دیوار تکیه داشت.بوی خوش قرمه سبزی توی حیاط پیچیده بود .تو دلم گفتم زن عمو خوب میداند چه کند.تو اتاق نه توی ایوان ایستادم.در خیالم ننه را دیدم با چارقد سفید که بمن میخندد.زن عمو گفت:بیا تو یخ کردم .تو اتاق زیر جالباسی نشستم پای شلوار آویخته آقا عماد به صورتم خورد.زن عمو از پشت اینه جعبه مخمل قرمزی آورد و با هیجان روبرویم نشست و گفت:این جعبه را میشناسی؟به نشان نه سر تکان دادم و او در جعبه مخمل را وا کرد و دست بدرون برد و وقتی خارج شد.سینه ریز پوران توی دستش بود حس کردم که هوا تاریک شد .سینه ریز در میان انگشتان زن عمو میرقصید و یک حلقه زرین که با دو انگشت مقابل چشمم تکان میخوردند.نفسم بند آمد و نفهمیدم که چگونه خود را از اتاق بیرون انداختم.صدای گریه فریاد گونه ام توی حیاط کوچیکه پیچید میدویدم که پای باغچه سر خوردم و روی گلدانها بزمین افتادم صدای ضجه من با صدای زنگ در قاطی شد.کف دستم میسوخت و نای بلند شدن نداشتم ضعف کردم.باران بر پیکرم شلاق میزد و باد برگهای خشک درخت کاج را بسر و رویم میپاشید.آه بابا کمک دستی مردانه از زمین بلندم کرد و و در آغوشم کشید.از پس تاریکی صورت لاغر عمو را دیدم.وقتی از زمین کنده شدم سرم روی هوا رقصان بود.تو اتاق زن عمو ولوله بود بچه ها با هم گریه میکردند و زن عمو داد میکشید.به فریاد عمو همه بیرون رفتند .دست و صورت همه جایم گلی بود.عمو آب طلبید و زن عمو با لگن آب وارد شد.دست و صورتم را عمو توی آب لگن شست و بعد پرسید:بهتر شدی عمو جان؟زیر سرم بالشت گذاشت و اینبار پتو خواست و گفت:بحمدالله جاییت نشکسته فقط پای چشمت و روی پیشونیت خراشیده شده لباس به تنک چسبیده بود.تنم مور مور میشد و رو دیوار مقابلم عکس پدربزرگ با روبان سیاه قاب شده بود.با ضعف به عمو گفتم:منو ببر از اینجا بدم میاد.
پتو را بالاتر کشید و گفت:بچه نشو بگیر بخواب!این اطاعت بود یا ضعف بدنی خوابم برد.دست نرم نیلوفر چشم خواب آلودم را بدنیا باز کرد.و لبخند گرم و مهربانش به تن یخ زده ام نیرو بخشید خواستم برخیزم که دگر بار عمو فرمان داد:لازم نکرده بلند شوی بگیر بخواب .صورت عمو غلام گرفته اما لبش خندان بود سفره دست خورده وسط اتاق گستره بود.عنایت سبزی خوردن میخورد .وقتی دید بیدارم با دهان پر پرسید:چطوری دختر عمو شنیدم سر سره بازی کردی .بخنده او خندیدم و سعی کردم بلند شوم.اینبار عمو مانع نشد به زحمت نشستم و پشت به دیواردادم.نعیمه پرسید:چی شدی خاله جون؟پای چشمت سیاه شده پیشونیت باد کرده.گفتم:چیزیم نیست خاله سر خوردم .عمو مهدی با سینی غذا وارد شد .سلام کردم و خواستم بلند شوم که زود نشست و گفت:بلند نشو.سینی غذا را روی پتو گذاشت.و گفت:مشغول شو تا یخ نکرده .مادربزرگ بچه ها میگه بدجوری زمین خوردی.
پدرم با گفتن یاالله وارد شد و با دیدنم رنگ از صورتش پرید و گفت:من تازه رسیدم بابا داداش بهم گفت که زمین خوردی جاییت درد نمیکنه.میخوای ببرمت دکتر.به پدر گفتم که حالم خوبه .اما توی دستم و ساق پام ذوق ذوق میکرد.یواشکی به بابا گفتم:منو ببر به اتاق خودمون.اخم کرد و گفت:بچه نشو جات خوبه.
آه چرا هیچکس حال مرا درک نمیکند.جعبه مخملی قرمز رنگ سر طاقچه نشسته بود.چشمم ور نمیداشت نیگاش کنم.میدیدم که سینه ریز لای انگشتان زن عمو میچرخه و لبهای زن عمو به ریا میخنده.عمو غلام وارد شد و گفت:فقط 3 تا گلدون شاه پسند شکسته و بعد رو به پدر کرد و گفت:وقت بردن گلها به گل خونست .گلدون شاه پسند مال ننه بود .چقدر دلم سوخت و پرسیدم:با شاخه؟عمو گفت:آره اما فدای سرت خود ننه کو که گلدونش باشه .فکرشو نکن.سخن سرد عمو باعث شد فکر کنم آدما چه زود فراموش میشن بیچاره ننه.در ته احساسم قبری کندم برای خودم غروب از راه میرسید که حرف خودم را بر کرسی نشاندم و شلان شلان با کمک بابا به اتاق خودمان رفتیم.بچه ها با کیف و کتاب دنبالم آمدند و زن عمو نتوانست جلویشان را بگیرد.عمو غلام و پسر عمو عنایت رفته بودند.عمو مهدی داشت گلدونهای باقی مانده را توی گلخونه بغل کبوتر خانه جا میداد.نیلوفر اسباب و کتاب را گذاشته بود و به کمک کردن به عمو مشغول شد.وقتی آندو با دست و صورت خیس و شسته به حیاط آمدند عمو زیر گوش پدر چیزی گفت.پدر از روی اسف سر تکان داد اما هیچ نگفت.نیلوفر بغض کرده بود و بصدا و تند تند اشکهایش را پاک میکرد فکر کردم که عمو مهدی دعوایش کرده .دست دراز کردم تا دستش را بگیرم گویی به انتظار همین کار هم بود اما بجای دستش خود را به آغوشم انداخت و میان گریه گفت:پاپری مرده پاپری مرده.به عمو نگاه کردم و او کلام نیلوفر را با فرودآوردن سر تایید کرد.نعیمه پرسید:چالش کردید؟عمو مهدی متغیر گفت:کبوتر مرده که چال کردن نداره درست را بخون.بابام گفت:کاش پای درخت چال میکردی کود میشه و به باغچه قوت میده.
عمو بی حوصله گفت:ای بابا فضله ها برای کود کافیه باغچه کرم میگذاره .نیلوفر چشم اشک آلودش را بمن دوخت و پرسید:خاله جان باید سیاه پوشید؟خندیدم و گفتم:نه خاله سیاه مال آدمهاست.پدر اقرار کرد:از وقتی نادر پرهاشو کند پاپری دیگه پاپری نشد.نعیمه خاطره ماهی را بیاد آورد و گفت:ماهی قرمز حوض کاشی رو هم نادر کشت .عمو مهدی اخمش کرد و گفت:تو فضولی نکن .پسر عمو عماد و زن عمو آمدند احوالپرسی.پسر عمو همانجا پای در نشست .صورتش گرفته بود اما اخم نداشت.پدر پرسید:چرا آنجا نشستی پاشو بیا بالا از کی تاحالا مهمان شدی و تعارف لازم داری؟پسر عمو گفت:کار دارم باید برم فقط آمده ام احوال پرسی.زن عمو گفت:عمار پیغام داده کارش داره .عمو مهدی اخم کرد و گفت:تا فردا میتونه صبر کنه پاشو بیا یک استکان چای بخور زن عمو با دستپاچگی گفت:شاید کار واجب داشته باشه میره و زود برمیگرده .پسر عمو عماد رو به د خترهاش کرد و پرسید:درس و مشقتان تمام شده که راحت نشسته اید ؟نعیمه جواب داد:آره بابا تمام شده راستی کبوترمان مرد .این خبر موجب شد تا نگاه پسر عمو بمن دوخته شود .شاید میان من و پاپری رابطه ای میدید.زن عمو گفت:بلاگردان سر پری خانم شد .پدر که انگاری به این فکر نیفتاده بود گفت:بله حق با شماست.بلاگردان سر پری شد و بحمدالله از سر او بخیر گذشت .باد ولوله کنان در اتاق را بر هم کوبید و پس از آسمان برقی زد.پدر رو به عماد کرد و پرسید:سرحال نیستی عماد چیزی شده؟
چیزی نشده عمو باید دو سه ماهی برم سفر خیالم ناراحته.راستش میخواستم برم خونه عمار ببینم میتونه از بچه ها مراقبت کنه .اخم پدر موجب شد بگه:میدونم پری خانم مثل همیشه میتونن مواظب بچه ها باشن.اما خب من ناراحتم .در هوای سرد اتاق پسر عمو عرق کرده بود .دیدم بچه ها کز کردند و بهم چسبیدند از خود پرسیدم ایا این یک ترفند تازست؟خون خشم تو صورتم دوید و نگاهم به نگاه پدر گره خورد.او حالم را فهمید و گفت:راستش را بگو عماد این قضیه بردن بچه ها از کجا آب میخوره ؟تو که میدونی هم من هم پری مراقب و مواظب بچه ها هستیم.اما امشب سازی میزنی که تابحال نزده بودی.دوست دارم رک و پوست کنده بگی چی شده.
عماد همانطور که سربزیر داشت و با خواب فرش بازی میکرد گفت:از من دروغ نشنوید عموجان.راستش غروبی داشتم می آمدم خونه توی راه عنایت و عمو غلام را دیدم و آنها برام شرح دادند که تو خونه چی شده.عمو غلام عقیده دارد مسئولیت دو تا خونه و سر و کله زدن با بچه ها موجب خستگی پری خانم شده و خواست تا یک فکر اساسی کنم.منهم گفتم دارم میرم سفر اما وقتی برگردم یک فکری میکنم.این بود که تصمیم گرفتم تا برم و برگردم بچه ها پیش عمار باشند .این بود اصل قضیه.نیلوفر بیخ گوشم گفت:خاله من دست به آب دارم.بلند شدم و دستش را گرفتم .نعیمه هم بلند شد پدر پرسید کجا میرین؟
بچه ها را میبرم گوشه حیاط .عماد با شتاب بلند شد و گفت:من میبرم شما استراحت کنید.آنچنان خشمگین نگاهش کردم که از گفته خود پشیمان شد و کنار ایستاد.پایم درد میکرد اما استوار و مطمئن از اتاق بیرون آمدم .ته حیاط ایستادم تا به نوبت بچه هادست به آب کنند.نیلوفر میترسید تنها وارد شود .کنارش ایستادم و وقتی هر دو از پله ها بالا آمدیم پاپری دست نعیمه بود .نیلوفر جیغ کشید.به نعیمه گفتم:این چه کاریست کردی؟
گفت:خاله جون میخوام چالش کنم همونطور که بابا علی گفت زیر درخت.
توی سطل اشغال یک پاکت میوه پیدا کردم پاپری را گذاشتم تو پاکت و گفتم:باشه چالش میکنیم.سه نفری پایدرخت چنار را کندیم و یک قبر برای پاپری درست کردیم و پاپری را گذاشتیم تو چاله و گلهای باغچه را ریختیم روش.حال و روز هر سه مادیدنی بود .گل باغچه آب باران بادست و لباس ما هر آنچه خواسته کرده بود!

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
محبتم نسبت به بچه ها هرگز انقدر زیاد نبود و باور نمیکردم که حتی فکر جدایی از آنها هم بتواند از زنده بودن و زندگی کردن سیرم کند.وابستگی که به بچه ها پیدا کرده بودم و حس تملک آنها تمام وجود مرا پر کرده بود از یکسو میتوانستم این تملک راب رای خود حفظ کنم و درد فراق را نکشم و ار سوی دیگر نفرت و انزجار از وجود زن عمو توان دید لبخند پیروزی بر لبهای او را از من گرفته بود.از همه مهمتر نمیتوانستم برا اریکه زندگی خواهرم تکیه دهم و جای او را بگیرم نه!این فکر زجرم میداد که به جایگاه خواهر در قبل همسرش دست انداخته و آنرا از آن خود کنم.اگر میتوانستم تنها آن دو دختر را برای خود حفظ کنم دیگر هیچ غمی نداشتم.می اندیشیدم که بادر اختیار گرفتن دو فرزند خواهرم به زن عمو خواهم خندید و کم کم عماد را هم متقاعد خواهم کرد که با خیال راحت همسر اختیار کند و نگران بچه ها نباشد و هر سه فارغ و بیخیال مهمانی بر پا میکردیم و صبح تا به شب همراه با کبوترها و ماهی ها جشن میگرفتیم.در اوج قله های دود آلود فکرم لامپی اتصالی داشت و گاه روشن و گاه خاموش میشد.
میدونی دختر عمو زندگی اینقدرها هم شما سخت میگیرید سخت نیست فقط بایست کمی خونسرد بود و از زندگی زیاد توقع نداشت.اروزهای بزرگ در سر داشتن و تنها به آنها فکر کردن موجب میشود که آدم قدر خوشی های کوچک را نداند و زیبایی ها را نبیند.من خودم روزی خیلی دوست داشتم هنرمند بزرگی شوم.هنرمندی با نام آوازه همین بلند پروازی موجب شد تا از خود هنر لذت نبرمتا اینکه یکبشب به سرم زد و رفتم خونه عمو غلام.هادی در را بروم باز کرد پیش از اینکه زنگ بزنم توی کوچه صدای تار می آمد.یکنفر تار مینواخت و چه خوب هم مینواخت وقتی هادی در را برومی باز کرد آرام پرسیدم هادی مهمان دارید؟هادی سر تکان داد که نه پرسیدم پس صدای تار صدای تار می اید؟
هادی که غافلگیر شده بود گفت:عموست اما هیچکس نمیداند و تو هم نباید به کسی بگویی قول دادم و و هر دو آرام و یواش رفتیم پشت در اتاق و همانجا ایستادیم میتوانم بگویم که سحر شده بودم.تا به آنروز ندیده و نشنیده بودم که عمو بلد است تا بنوازد آنقدر خوب مینواخت که حس کردم روحم دارد پرواز میکند.وقتی صدا قطع شد و ما وارد شدیم گریان خود را به پای عمو انداختم و گریستم.عمو عاشق هنر بود و هنر را بخاطر شهرتش نمیخواست و این خیلی مهم بود از آنشب تصمیم گرفتم که دور ارزوهای بزرگ را خط بکشم و از توانایی ام زیاد متوقع نباشم.من و تو دخت رعمو از کوچکی حرفهای همو خوب میفهمیدیم و هنوز هم من چنین احساسی دارم و اینهم فهمیدم که تو برای خودت قانونی داری قانونی سوای قراردادهای دست و پاگیر فامیلی من میدونم اگر پدربزرگ و عمو علی اجازه داده بودند تو یک چیزی میشدی .تو نه مثل زن داداش خدا بیامرز بودی و نه مثل توران هستی در تو یک اعتماد بنفس قوی هست که در دیگران نیست.اما متاسفانه این اعتماد بنفس با غرور زیاد آمیخته شده و دور ترا حصاری کشیده سخت و دست نیافتنی متاسفم میگم دختر عمو هیچ انسانی کامل نیست و همه آدمها دارای نقاط ضعفی هستند .اگر در من ضعفهایی میبینی مطمئنا نقاط مثبتی هم دارم.عماد و مادر دو دیگران هم همینطور من ترا مثل پدربزرگ مادر و یا عمو و حای عمو علی مجبور نمیکنم که به عماد بله بگی تا هم او به سرانجامی برسد و هم بچه ها از زیر دست غریبه رفتن رها شوند.نه فقط منظورم این است که کینه و عداوت را فراموش کنی و بپذیری که زن عمو خدا بیامرز هم بی نقص نبود و ممکن است در قضاروتش اشتباه کرده باشد.اشتباه را با اشتباهی دیگر نباید جبران کرد .با صدای بلند خندیدم و گفتم:با این سخن موافقی که آزموده را آزمودن خطاست؟
سر فرود آورده و گفتم:تو برایم همانقدر عزیزی که عماد و عمار و عمو مهدی عزیز هستند حالا با کم و بیش گمان دارم منهم با حس تو شریکم اما از تو در تعجبم که گمان داری میشود در بیابان تاریک نشست و آسوده قصه شیرین آغاز کرد و گوش به زوزه گرگان نداد.
ای کاش تو هم پشت شمشادها بودی و خودت بگوش میشنیدی و سپس قضاوت میکردی یقین دارم که آنوقت مرا از قدم گذاشتن به این بیابان وهم انگیز حذر میکردی.
باید برای رهایی اندیشه ات از شر طلسم آب باطل سحر بر سرت بریزد.صدای مججد خنده ام لبهای عنایت را هم به تبسمی گشود و گفت:باور هیچکس مرا آنتریک نکرده تا پیش تو بیایم و هر چه گفتم حرفهای خودم بود.از کنارش برخاستم و گفتم:در قضاوت عجول پیش میروی پسر عمو منهم حرف دل خود را گفتم که در حوض خونین دست و روی نخواهم شست.
پدر وقتی پسر عمو میرفت رنگ صورتش مهتابی بود.زیر لب زمزمه کرد:جان شما و جان بچه هام.وقتی پوران هم چشم فرو میبست کنار تختش میبودم و مینشنیدم ایا او هم میگوید جان تو و جان بچه هام؟چقدر بد است که بچه باشی و به کار بزرگان راهت ندهند.چقدر دلم میخواست تجربه این سالیان را آن وقتها داشتم و نمیگذاشتم که خواهرم غریبانه با زندگی وداع کند.ای کاش کسی بمن گفته بود که رنگ مرگ سفید است نه سیاه.آنوقت از چهره پوران میفهمیدم که دارد میمیرد.حالا میفهمم که جان کندن ماهی و انسان یکی است و خاک سیرت ملون انسانی دارد.پسر عمو گمان دارد مرا محبت زیاد دیگران مغرور کرده است و خود میدانم غرورم آوای ضعف برنیامده از گلو است.با شماست که راحت صحبت میکنم و گاه خواب میبینم که دارم با شما از خودم از مادر و پوران حرف میزنم.راستش را بخواهید جراتم را به غرور قرض دادم و حرفهای ناگفته را به بچه ها دیکته میکنم که مبارزه رمز خوشبختی است و در کنار هر شکستی پیروزی است.شما نمیدانید و اگر هم بدانید هرگز بمن نگفته بودید که خیلی ها بدون آنکه مبارزه ای آغاز کنند مغلوبند.من این را از متن وصیت نامه پدربزرگ فهمیدم اما غمگین نیستم و این تسلیم شدن را نشانه ضعف خود نمیگذارم .چرا که پدربزرگ جرات نکرد تا در چشمم بنگرد و حرف دلش را بگوید و آنروز که کسی جرات کند و با من از راز درونش حرف بزند مبارزه را میبرم و پیروز یام را جشن میگیرم.
خانم ثابتی پدر را شکست داد و پیروز یاش را با مهمانی کوچکی جشن گرفت.او زنی میانسال کمی فربه اما قد بلند است که تنهایی پدر با صدای گامهای موزون خود از حیاط بزرگه به حیاط کوچیکه پر میکند.بهت دیگران مرا میخنداند چرا که ازدواج دوم ارثی موروثی است که از پدر به پسر میرسد و بخوبی میدانم که جواد پس از فائزه تکرار خواهد کرد و همینطور نادر!مرد پر صلابت خانه وقتی به مرز آکندگی غریزه اش رسید به کودکی مطیع و سربراه تبدیل شد که ترحم را بر میانگیخت هیچکس جز خودم نفهمید که مهربانی و دست نوازشش چه بیرنگ و سرد است.عمو غلام آنقدر خندید که اشک از دیده فرو ریخت و هادی انار در مشتش قاچ برداشت و انشگتانش رنگین شد.دیدم که زنی تکیه زد بر اریکه مادر و جایگاه مادر را در قلب پدر براحتی تصاحب کرد.عمو غلام گفت:چند شب دیگر داداشم گوشه مسجد میخوابد.و هادی گفت:پدرمان با ابرویمان بازی کرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اما من غمگین نبودم به این زن که مبارزه را برده بود و بر پدر حکومت میکرد احترام میگذاشتم.میدیدم که زن عمو را هیچ ببازی نمیگیرد و هم چون فرمانروای مقتدر حکومت میکند.من و او د رنشستی بی کلام به توافق رسیده بودیم که هر یک حکمران تیول خویش باشیم.صلح نامه ما با فرستادن هدایایی چند از جانب او به حیاط کوچیکه به امضا رسیده بود.پسر عمو عماد هنوز از سفر برنگشته بود که بجای طاق نصرت دیوار و درگذاشته شد و من پنهان از چشم دیگران پشت شمشادها گریه کردم.چرا که درخت کاج پاپری زیر سردی سنگ وسیمان و آجر گم شد.کلاغ سیاه لانه اش را به کاج دیگری برد مثل من که حیاط بزرگه جایم نبود و هر روز یک تکه از ماترکم به حیاط کوچیکه عودت داده میشد.در درونم ناگهان پیوند گنگی به حیاط پیدا کردم و حسی که نیمی از وجود را به حراج داده بودند بیدار شد.حوض آب کاشی کوچکتر شد اما خوشبختانه با من بود و ماهیهای قرمز و سیاه پس از ترمیم از سطل به جای خود نقل مکان کردند .حیاط سابقمان میان عمو غلام و عمو مهدی تقسیم شد تا حیاط بزرگه دربست به پدر تعلق گیرد.هادی تاب نیاورد و به شهرستان رفت.جواد از مادر گریخته بود و از هادی از پدر میگریخت.توران حق الارث مادر را طلبید و پدر با خشم فریاد کشید:برو از این خونه بیرون و هرگز هم بازنگرد.عشق پیری سر به رسوایی زده بود و پدر راه ستیز در پیش گرفته بود.برای من یک حکم خوانده شده بود تو طبق وصیت پدربزرگ باید عمل کنی.همین و بس.
عمو غلام گفت:چندان هم سخت نیست خیلی ها بوده اند که چنین کرده اند هر چه باشد عماد از خون خودمان است و مثل شوهر توران مال دوست نیست .زن عمو هم از تو جداست و من به عماد میگویم حواسش را به زندگی جمع کند .
حرفهای عمو همچون نیزه کوتاهی در قلبم نشست و عبوس و در خود راهی ام کرد بخانه برگردم.از خود پرسیدم پس کجا رفت صمیمیت دست که در مصلحت داشتن سقفی ویران میشود؟آمدم تا به شیوه دیگران عشق و زندگی را معنا کنم.پرده های اطلسی را کندم قاب عکس قدی پدربزرگ و ننه را در آن پیچیدم و با عکس گنجشک محزون بدست نعیمه دادم تا به پدر برگرداند.قالی ها و قالیچه ها را وسط حیاط انداختم و از آب حوض کاشی در تار و پودش خیساندم .دیگ سیاه هفت منی را تا وسط حیاط بزرگه غلطاندم و هرچه مال ننه بود در آن جا دادم.خانه ام لخت و پتی بود و بمن میخندید.
شب سه نفری زیر لحاف مادر خوابیدیم و تا وقت سحر لرزیدیم.صبح که شد خانه را به سبک نویی اراستم و کمی هم از حکمران بغلی سلیقه دزدیدم.حرص داشتم اما خموش و بیصدا پارو را بر سر قالی و فرش کوبیدم .صحبت از زندگی ام بود که ویران میشد.
پدرم شاد بود که دخترش بالاخره راضی شده و حجله گاه می اراید و به خنده گفت:از روز اول معلوم بود که تو عاقلتر از دیگران هستی و ای کاش به هادی هم میگفتی که پدرمان دوست نداشت زیر دست زن آینده تو با فائزه به انتظار لقمه نانی بنشیند.
در سحرگاه بهار در خانه باز شد و عماد وارد شد.خنده شادی که از قبل بر لب داشت به هنگام ورود به اتاق محو شد.گویی به اتاق غریبه وارد شده لحظه ای درنگ کرد و خوب نگاه کرد پس از آن پرسید:چه شده اینجا چه تغییری کرده؟نمیدانستم خوشحال است یا غمگین.
گذاشتن تا نعیمه برایش حکایت کند و خود نیز برای آوردن چای از اتاق بیرون رفتم.در اشپزخانه سعی کردن به گونه ای دیگر عماد را ارزیابی کنم و در این کار فقط به مصلحت فکر کنم.میشنیدم که میگفت این حیاط چقدر کوچیک و بیروح شده چرا دیوار کشیدن؟بر سر کاج و آلاچیق چی اومد؟حوض کاشی چرا یک ذره شده؟میپرسید و بدنبال جواب دور حوض میچرخید.وقتی دید با سینی چای خارج شدم از اسف سر تکان داد و به خنده تمسخر پرسید:غلط نکنم دعوا شده؟گفتم:اتفاقا به عکس اشتی شده.یک زندگی مرده از نو زنده شده .سر تکان داد که نمیفهمد و من خندیدم.دنبالم راه افتاد تا ته اتاق.سینی را گذاشتم رو زمین پرسید:دختر عمو پری راستش را بگو چی شده.چرا خونه اینجوری شده؟دیدم دو تا دختر کنار پدر نشستند و چشم بدهانم دوختند میدونستند که دارند به یک قصه بلند گوش میکنند .گفتم تا آنجایی که دیگر حرفی نماند.چای پسر عمو یخ کرده بود و نعیمه رفت تا گرمش کند .پسر عمو گفت:که اینطور پس عمو...گفتم:آره دو ماهی میشه .نگاهش را زل زد بمن و پرسید:پس خود شما راحت قبولش کردید؟
راحت؟آره راحت قبولش کردم.یه روزی به پدر گفتم خیلی ها مبارزه نکرده برنده یا بازنده میشن.گفت:تو این سه ماهه خیلی تغییر کردی و باورم نمیشه که تو همون پری یکدنده باشی.
گفتم:دنیا هی داره کوچیک و کوچیکتر میشه و میترسم یه روزی تا بخوای حرف بزندی همسایه بغلی بگه صدات رو بیار پایین میخوایم بخوابیم.نمیخوام این خونه را ازدست بدم.پسر عمو پای قالیچه ایستاد و به آینه کوچک نگاه کرد و پرسید:که اینطوری رضایت دادی؟گفتم:مصلحت همه هست .بطرفم چرخید و خشم آلود گفت:اما من اینجوری طاقت ندارم نمیخوام یک عمر شاهد رل بازی کردنت باشم راه بری غذا درست کنی واسه بچه ها نقش مادر بازی کنی اما تهدلت اینو نخواد.نمیخوام سر نماز برام آرزوی مگر کنی.دست کم اینجوری نمیخوام.مگه نمیگی میترسی این زاغه رو از دست بدی مگه نمیگی که میترسی عموم به حیاط راهت نده مثل کاری که با توران کرد و تو حیاط راهش نداد .بیا بشین دختر عمو یک فکر اساسی کنیم .من میگم بهتره به همه بگیم طبق وصیت نامه عمل کردیم و میخوایم با هم زندگی کنیم بعد سر فرصت خونه رو میفروشیم و هرکدام از ما براه خود میره.من و بچه هام باره خود میریم و تو هم می افتی بدنبال زندگیت خودم یک خونه خوب برات پیدا میکنم و از ترس رها میشی چطوره؟قبول میکنی؟گفتم:از بچه ها دل بکنم ؟نه این از اولی ترسناک تره .پسرعمو خشمناک استکان را بر نعلبکی کوبید و گفت:خوب تو بگو چیکار کنیم؟نیگاش کردم و گفتم:تو برو دنبال بخت و زندگیت باور کن که اینجوری..بر سرم داد کشید:چی میگی دختر عمو میفهمی؟چشمم روشن زنده باشم و دخترهام سر سفره غیر بشینند؟نه اصلا ابدا.
گفتم:غیری وجود نداره تنها من و این دو...
گفتم که محاله پس حرفش رو نزن تازه به مردی که زن داره و دو تا بچه هم داره کی زن میده؟
باشه حرفش رو نمیزنم پس بگید چیکار کنیم؟
همون که گفتم بهترین راهه میشه یک جایی گرفت که زیاد از هم دور نباشه.اما پسر عمو بدون عقد که خونه مال ما نمیشه و بعدشم فکرشو کردی که بهدیگران چی بگیم؟نمیگن چیزی نشده از همدیگه جدا شدن.اصلا تو ماها رسم طلاق وجود نداره تازه مگه بابا و عمو میگذارن من و شما از همدیگه جدا بشیم .هر جوری شده وساطت میکنن تا به اصطلاح ما رو آتشی بدن نه فکر اول خودم بهتره ما توی همین خونه زندگی میکنیم و هر وقت شما خواستید میتونید ازدواج کنید لازم هم نیست جار و جنجال کنیم هر موقع وقتش رسید آنوقت یک فکری بحالش میکنیم.
پس تو چی؟اگر تو خواستی ازدواج کنی تکلیف چیه؟خندیدم و گفتم:من حرف آخر را اول زدم.
پسر عمو از غیض بلند شد و سر دخترها که توی حیاط بازی میکردند داد کشید .توافق انجام شده بود و هر دو حالت قهر بخود گرفته بودیم.شاید هم دو دشمن که مجبور بودند زیر یک سقف نقش دوست را بازی کنند.همه آن شب در حیاط کوچیکه جمع شدند.آمدن پسر عمو از سفر خیلی زود بگوش عمو هم رسید و هنوز غروب نشده مهمانان یکی پس از دیگری از راه رسیدند.عنایت با آنها نبود و بگمانم آخرین باز از من رنجیده بود پسر عمو عماد با زن پدرم آشنا شد و بگمانم از او بدش نیامد.چه او مثل مادر ساکت و د رخود نبود.میگفت و میخندید و به آنی خطابش به عماد دوستانه شد و هم او بود که پرسید:پلوی عروسی را کی بخوریم؟پسر عمو نیم نگاهی بمن انداخت اما هیچ نگفت.عمو مهدی از پدرم پرسید:خب داداش دیگه وقتش رسیده یا اینکه بازم...پدرم حرف عمو را قطع کرد و گفت:چرا از من میپرسی از خودشان بپرس.نعیمه خنده کنان گفت:جمعه خوبه.همه به حرفش خندیدند اما بعد برای خاطر او روز جمعه را برگزیدند.زن عمو اقرار کرد که مهلت کم است و خرید چند روزی کار دارد.اما زن پدر با قاطعیت تمام ابراز کرد که یکروز بس است هر چه لازم باشد همه را میشود یکروزه خرید.پدرم گفت:عاقد با من دوستی دارم که خطبه آأم و حوا را بی کم و کاست میخواند.برای خرید هم چهار نفر باشند کافیست.با تغیر گفتم:نه توران باشد بس است.رنگ چهره پدر گلگون شد زن عمو گفت:توران به قیمتها وارد نیست سرتان...آقا عماد به تعجیل گفت:من هستم.عمو خندهه کنان رو به پسر عمو گفت:شاید که دیگر مد نیست داماد سور خرید بدهد هان عماد؟پسر عمو گفت:برای من دیگر اینکارها کهنه شده و دختر عمو هم دوست ندارد این است که توران خانم باشد کافیست.گویی همه فراموش کرده بودند که عماد بار اولش نیست که زن میگیرد.لحظه ای سکوت حاکم شد و پدر با گفتن باشد حرف خودتان از عمو پرسید:جشن را تو حیاط بزرگه میگیریم.مردها حیاط ما و زنها هم اینجا.بار دیگر گفتم:نه هیچکس غریبه نیست همگی را همینجا جا میدهیم.زن پدر گفت:اما مشکل است سفره انداخت و جمع کردن.گفتم:نه جواد است و نه هادی با توران و عمو هم که مشکل نداریم.زن عمو پرسید:یعنی دوست و اشنا را دعوت نکنیم؟
نه هیچکس منهم مثل پسر عمو حوصله شلوغی ندارم.دیدم که عمو به زنش چشمک زد که سکوت کند و خودش گفت:آخر عمو جان تو جوانی و باید جشن گرفت خاطره شب عروسی تا عمر داری باقیست.گفتم:میدانم جشن توران و جواد و پوران همگی را خوب بیاد دارم و این بابت چشم و دل سیرم و بهمین خاطر میخواهم مال خودم آرام و بیصدا برگزار شود.پدرم زیر لبی گفت:باز لجبازی و یکدنده گی اش گل کرد.زن پدر گفت:باشد هرطور که دوست داری پیش میرویم شاید میخواهند بروند سفر؟سر تکان دادم و گفتم:هیچ کجا پسر عمو تازه از سفر برگشته شاید تابستان و یا یک وقتی دیگر .زن عمو شکوه کنان گفت:چه عروس تنگ خلق وب ی حوصله ای.
گفتگو خاتمه یافته بود و هنگام خداحافظی زن پدر گفت:بیا با ما باش خوب نیست حالا که آقا عماد اومده توی این خونه با هم تنها باشید.به تمسخر گفتم:میتوانم این دو روز هم از خود مراقبت کنم نگران نباشید.این را گفتم و در حیاط کوچیکه را محکم بستم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسر عمو تا صبح نخوابید
و چراغ اتاقش تا صبح میسوخت.شاید او هم چون من به پیوند نا استوارمان می اندیشید و واژه مصلحت را پشت سر هم تکرار میکرد و یا شاید خاطره وصلت عشق او را برده بود تا اوج وصال.و یا شاید هم آن ترس مبهم آینده دور خواب را از چشمش گریزانده بود.هرچه بود تا صبح سحر دو حوض قدم آهسته راه رفته و من گهگاه سایه اش را دزدانه از پشت شیشه دیده بودم و به آن سایه بلند حق میدادم که چنین بیتاب باشد و بخود میگفتم چه میشد اگر این مرد با من قرابت نداشت و د رانگشت چپش طوق یک حلقه نبود.وقتی او خسته وضو ساخت و به اتاقش برگشت به ایوان رفتم و نسیم صبحگاهی را آنچنان بلعیدم که گویی شب تا به سحر بی نفس مانده ام.در هنگام وضو صدای بلند تکبیر او از اتاق می آمد.صدای جیک جیک گنجشکان با صدای بغ بغوی کبوتران سکوت و خلوت صبح را میشکست .از وقتی دیوار کشیده شد دیر به دیر به تماشای کبوتران رفته بودم و تنها به بازی ماهیهای حوض کاشی دلبسته بودم .بعد از نماز وقتی به قصد آشپزخانه قدم به ایوان گذاشتم او هم د ر اتاقش را گشود و بیرون آمد.گویی بار اولی بود که بکدیگر را میدیدیم.هر دو دستپاچه شدیم و تندی به یکدیگر سلام و صبح بخیر گفتیم و بعد هر دو به اتاق راه کج کردیم من منتظر ایستادم تا او خارج شود و او هم گویی بهمین نیت ایستاده بود و خارج نمیشد.لحظه ای صبر کرد و سپس به صدا گفتم:میروم تا سماور را روشن کنم.طوری صحبت کردم که خیال کند دارم با بچه ها حرف میزنم.وارد آشپزخانه شدم که صدای پایش را شنیدم که رو سنگفرش حیاط راه میرفت و پس از آن صدای بر هم خوردن در شنیده شد .وقتی پسرعمو باز آمد صدای قل قل سماور و بوی خوش چای تو اتاق پیچیده بود .پسر عمو صدا زد نیلو؟گفتم:بفرمایید و او با پرسیدن بچه ها بیدار شده اند؟وارد شد.بدستش نان گرم بود و صورتش هم سرخ بود راه کوچه علی چپ را میدانستم و به سرخی روی آسان چشم بستم.میدانستم که مرا جای پوران انگاشته و سرخی شرمش از چیست.نان را درون سفره گذاشت و برای فرار سوی رختخواب بچه ها رفت و با شیطنت بیدارشان کرد.دقایقی به بازی گذشت آنگاه فرمان داد بلند شوید خاله صبحانه حاضر کرده.واژه خاله را بسختی ادا کرد و هنگامیکه خود سر سفره نشست غمگین بود.بچه ها رفتند تا دست و روی بشویند من پرسیدم:خیلی سخت است مگه نه؟نگاهی گذرا کرد و گفت:باید عادت شود.از لبخند ناباور من زود گذشت.

توران بیخ گوشم پرسید:میخوای بریم خیابون بهارستان کوچه برلن همه رو اونجا خرید کنیم؟تو سپهسالار کیف و کفش و تو کوچه برلن لباس عروس و هر چی لازم باشه.
گفتم:من خریدی ندارم فقط یک حلقه میخوام .چشماش از تعجب گشاد شده بود به صورتم دوخت و پرسید:یعنی چی؟
یعنی اینکه فقط یک حلقه میخوام همین و بس.لباس بی لباس .چادر از سرش افتاد روشونه اش و با حالتی گرفته گفت:پس چرا منو همراهت میبری؟خندیدم و گفتم:چون میگن شگون داره و تو هم خواهر منی!من همیشه دوست داشتم خوشبختی را با رگ و پوستم احساس کنم نه اینکه به ظاهر نشون بدم خوشبختم.انقدر هم اخم نکن ناسلامتی داری میری خرید عروس.سعی کرد بزور لبخند بزند و زیر لبی بگوید:نمیدونم والله...تو همیشه کارهایت با همه فرق میکنه.آقا عماد پرسید:کجا برویم و من گفتم استانبول.از پشت ویترین چند جواهر فروشی گذشتیم و من تظاهر کردم که دارم انتخاب میکنم اولی را رد کردم و پای دوین مغازه کمی تامل کردم و سومین را نه اینکه انتخاب کرده باشم پشت ویترینش ایستادم .توران دقیق به ردیف حلقه ها نگاه میکرد و با انگشت نشان میداد.وقتی پیاده شده بودیم پشت ویترین مغازه ای تلویزیون و رادیو دیده بودم آنقدر فکرم دنبال تلویزیون بود به حلقه ها توجه نداشتم .آخرین انتخاب توران را پسندیدم.پسر عمو گفت:این خیلی کوچیکه و خیلی هم ساده است.به مزاح گفتم:پری کوچیکه حیاط کوچیکه حلقه کوچیکه.همه چی با هم جور در میاد .اسم حیاط کوچیکه لبخند را بر لبش محو کرد و بیصدا وارد شد.خرید تمام شده بود و میخواستیم برگردیم.پسر عمو گفت:حالا کجا بریم؟توران بمن نگاه کرد و من گفتم:میخوام بجای چیزهای دیگه رادیو تلویزیون بخرم .دهان پسرعمو از حیرت باز ماند و ناباور از اینکه درست شنیده بود پرسید:چی بخریم؟با قاطعیت گفتم:یک رادیو و یک تلویزیون.البته دومی مقدم تره .گیج شده بود به توران گفت:آخه ...توران به نشانه اینکه او هم نمیداند شانه بالا انداخت و کناری ایستاد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرکت کردم و رفتم پشت ویترین فروشگاه ایستادم و گفتم:ببینید چه قشنگ است این بهتر از لباسی است که فقط یکبار مصرف دارد .پسرعمو وقتی دید که من واقعا قصد خرید دارم پشت سرم داخل شد و با فروشنده سر همان تلویزیون به گفتگو پرداخت .وقتی خارج میشدیم دو تا کارتون پشت سرمان از فروشگاه خارج شد.
نزدیک ظهر بود که بخانه برگشتیم.زن پدر و زن عمو با تعجب به خریدمان نگاه میکردند.پسرعمو اول گوشه اتاق جای تلویزیون را درست کرد و پس از ان جام جهان نما را از کارتن بیرون کشید.آوای تعجب همگی به هوا رفت که این دیگر چیست؟حوصله توضیح نداشتم و برای تغییر لباس از اتاق بیرون رفتم.بیچاره توران ماند و سوال و جواب .سفره انداخته شد پسر عمو همچنان با رادیو ور میرفت.وقتی صدای موذن از رادیو شنیده شد نگاهی گذرا بر من کرد و من به نشانه سپاس گفتم:غذایتان سرد نشود.
پدر با خشم حلقه را درون جعبه انداخت و گفت:این چه وضع خرید کردنه؟چرا داری ادای بیوه ها را در میاری؟دختره رفته بجای خرید عروسی تلویزیون و رادیو خریده.بعد به تمسخر ادامه داد:حتما میخوای تلویزیون رو تنت کنی و رادیو را هم به گردنت بندازی جای دسته گل هم آنتن دست بگیری .بعد رو به پسر عمو کرد و پرسید:تو چرا گول خوردی و خریدی عمو؟آخه کی سراغ داره که بجای ریخت و لباس عروسی برن تلویزیون بخرند؟نه شما بگید کی تا بحال چنین کاری کرده که این دختره کرده.ظرف میوه را روی گل فرش گذاشتم و گفتم:آدمد باید چیزهایی که لازم داره بخره.من و بچه ها توی این حیاط که مثل زندون میمونه سرگرمی لازم داشتیم و حالا هم خریدیم.زن عمو پرسید:پس لباس سفید و تور عروسی چی؟داشتم از اتاق بیرون میرفتم که گفتم:هیچی.من که گفتم جشن نمیخوام توران بدنبالم از اتاق بیرون آمد و با لحن دلسوزی گفت:آخه پری جون اینطور که نمیشه تو موقع عقد باید لباس بخت تنت باشه و...
من لباس بخت مادر رو میپوشم خیلی وقت پیش درستش کردم چادر و کفش مادر هم اندازمه دیگه چی؟توران من من کنان گفت:آخه مادر آخه مادر.چی بگم.راستش دلم نمیاد بگم که اون خوشبخت نبود و خوب نیست لباس بخت اونو تنت کنی.با صدای بلند خندیدم و گفتم:این حرفو نزن از نظر من مادر خیلی خوشبخت بود و مرگ راحتی هم داشت.اگر من بدونم مثل مادر میمیرم حاضرم روزی صد بار بمیرم و زنده بشم.توران داشت فکر میکرد شاید در کنکاش گذشته بدنبال چیزی میگشت که چون نیافت بی حوصله گفت:باشه باشه هر چی خودت بگی.
مردها از خونه بیرون رفتند عذرا خانم بند انداز وارد شد و میان دود و اسپند لچک سفید را بر سرم بست و پیش بند سفید دیگری جلوی سینه ام انداخت و مشغول شد.توران با صدای آهنگی که از رادیو پخش میشد دور اتاق میرقصید و به بفشار دندانهایم بروی هم جلوی بیرون آمدن جیغ سد میبستم .اما اشک گرم و سبک از گوشه چشم به پاشویه لب جاری بود.وقتی نوبت به ابرو رسید طاقت از کف دادم و صدای آخم بلند شد.توران نقل بدهانم گذاشت و فرمان داد:بمیک.با صدای مبارک باشه و سفید بخت بشی عذرا خانم لچک از سرم برداشته شد و صدای کف زدن به هوا بلند شد.عذرا خنم آینه بدستم داد و من از چهره ای که در آینه میدیدم متعجب پرسیدم که این منم؟یا پاپری؟از تشبیهم زن عمو و توران ابرو د رهم کشیدند و توران گفت:چقدر ماه شدی.و زن عمو گفت:شبیه رومینا پاور شدی.وقتی دید نگاهش میکنم و این اسم را نمیشناسم گفت:یک هنرپیشه ایتالیایی اسن.چند شب پیش عنایت یواشکی مرا برد سینما عمویت نمیداند!توران شانه اورد و گیسهایم از پشت سر روی شانه هایم ریخته شدند و کمی هم ارایشم کردند که کلی به چهره چون دلقک شده ام خندیدم.چیزی به آمدن مردها نمانده بود و آفتاب داشت دست و پا جمع میکرد که عذرا خانم بدرقه شد.نعیمه و نیلوفر خجولانه میخندیدند و از من دوری میکردند.
وقتی صدای زنگ در حیاط کوچیکه شنیده شد .من به اتاق ننه گریختم و همانجا کمین کردم.دوست نداشتم با این هیبت جدید در مقابل مردان ظاهر شوم.صفی از مردان وارد خانه شدند و به ترتیب سن عمو مهدی و پدر پشت سرش عمو غلام بعد از اون آقا عماد و عمار و عنایت وارد شدند.از اینکه همه پسرعموها آمده بودند حرص خوردم.اما بعد فهمیدم که هر کدام از آنها پی فرمانی رفته و برگشته بودند گزارش بدهند.من آنقدر در اتاق ماندم که بالاخره عمو و پدرم با زنهاشون وارد اتاق شدند و مرا غافلگیر کردند.دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید.بوسه پدر و عمو روی پیشانی پودر زده ام میماسید و پس از آن زن عمو چادر گلدار سفید رو سرم انداخت و گفت:پسر عموهات رفتند او حیاط تا تو راحت باشی.
چه میتوانستم بکنم وقتی مثل عروسکی آرایش شده از این اتاق به اتاق دیگر میبردند و به سرم فرم میدادند و لباس سفید مادرم را با اکراه به تنم پرو میکردند و از کهنگی لباس و رنگ به زرد مایل شده اش شکایت میکردند.توران پرسید:میخوای لباس عروسی منو بپوش هر چه باشد از این لباس کهنه مادر بهتره.
گفتم:نه همین خوبه.
زن عمو گفت:جای شکر داره که سوسک و موریانه نخورده و گرنه معلوم نبود چه ریختی پیدا میکرد.زن پدر گفت:خوبه که مهمان غریبه نداریم و گرنه آبروی علی اقا میرفت.بی حوصله گفتم:ایرادها تموم شد؟زن عمو دمغ و دلخور از اتاق خارج شد و پشت سرش زن پدر هم بیرون رفت.توی اینه قدری بخود نگاه کردم و دیدم که موهای دراز با صورت بزک و لباس مندرس مادر بیشتر به ارواح شبیه شده ام تا عروس .بر خود نهیب زدم:چه میکنی؟تا همینجا کافی نیست که آلت دستت کرده اند و از تو این هیبت دیو را ساخته اند؟چادر به سر انداختم و رفتم کنار حوض کاشی و ذست به آب خنک فواره زدم.مشت اول آب را با تردید به صورتم زدم و بعد مصمم مشتهای دیگر را پر و خالی کردم.وقتی بار دیگر در آینه نگاهم به خودم افتاد خندیدم.از آن ابروهای پرپشت و بلند خط باریکی بر جای باقی بود.توران با دیدنم دست بر صورت زد و با گفتن وای این چه کاری بود کردی زن عمو را با بانگ طلبید.پیش از آنکه زن عمو داخل شود به اتاق ننه رفتم و در را از داخل چفت کردم و آسوده خزیدم کنج اتاق.صدای ولوله در پشت اتاق بالا گرفته بود .اما من با گذاشتن سر لای بالش آرامش بتن خریدم و آنقدر صبر کردم تا صداها خاموش شد .ساعتی نگذشته صدای آرم توران آمد که گفت:پری آقا آمده منتظر است.در آنلحظه بخود گفتم چه خبر مسرت بخشی با آمدن او غائله پایان میگرفت و از این مخمصه راحت میشدم.وقتی خونسرد از اتاق بیرون آمدم چند نفری هم همسایه دور اتاق نشسته بودند .با صدای کف و هلهله آنها پای سفره عقد نشستم و صدای عاقد آمد که خطبه آدم و حوا را میخواند .بر سرم قند ساییدند پس از گفتن سه بار عروس خانم وکیلم؟جواب آری شنیدند.امضاها صورت گرفت و پسر عمو وارد شد.کنار سفره عقد چند جعبه کادو روی هم گذاشته شده بود که یکی را زن عمو دستم داد .چند النگوی طلا یک خفتی شرابه از زن پدر و یک ساعت طلا از طرف پسرعمو عمار و چند گوشواره و انگشتر و به آنی به تندیس طلا بدل شدم.با چشمک توران همه رفتند بیرون و من و آقا عماد تنها شدیم.پسر عمو گفت:مبارکه.من به حلقه ای که به انگشتم فرو برده بود نگاه میکردم و زیر لبی گفتم ممنون.سکوت چه حجم سنگینی دارد وقتی حرفی برای گفتن نیست.هر دو خاموش روبروی آینه نشسته بودیم و به سوختن آرام شمعهای شمعدانی نگاه میکردیم.بیرون اتاق کسی بر داریه ضربه میزد و گهگاهی صدای بلند هلهله هم می آمد.از شادی دیگران خنده ام گرفت اما از ترس عماد که آنرا به حساب شادی خود نگذارد خنده ام را خوردم و بجای خنده آه کشیدم.
صدای نفس بلند کشیدن او هم آمد و بعد از جا بلند شد و در اتاق را باز کرد.بار دیگر هجوم مهمانان اتاق را پر کرد.با خود گفتم حالا دیگه صاحب بچه ها من هستم.
شب وقتی همه بپا خواستند تا مهمانی را ترک کنند .توی ایوان زیر لامپهای رنگی عمو مهدی و پدر دست مرا در دست پسر عمو گذاشتند و پدرم با بغضی در گلو گفت:خوشبخت باشید و قدر هم را بدانید .یادم آمد که این جمله را او برای پوران و عماد هم بکار برده بود.دست سرد من در دست گرم پسر عمو مانده بود و عمو مهدی با هر دو دستش دستمان را میان مشتش میفشرد و میگفت:شما بجه های خوبی هستید و میدانم که یکدیگر را خوشبخت میکنید .دوست دارم زندگی تان زبانزد همه شود همدیگر را دوست داشته باشید و ا زهم جدا نشوید.نگاه پسرعمو در دیده ام نشست و حس کردم که لبخندی پنهان بر لب دارد.زن پدر زیر گوشم گفت:من بیدارم اگه کاری داشتی صدام کن می ایم.توران هم حرفهایی زد که حس کردم صورتم آتش گرفت بر خودم لرزیدم و تازه یادم افتاد که برای زفاف چاره ای نیندیشیده ام.از ترس و وحشت خزیدم کنج اتاق و به پرده ای که به در اتاق زفاف ما بود خیره شدم.پسر عمو عماد وضو ساخته بود و هنگامیکه وارد شد در را بست و چفت اتاق را انداخت.نفسم بند آمد و زبانم گس شد.پسر عمو سجاده گشود و فارغ از لرزش من به نیایش پرداخت و سپس آرام و خونسرد وارد اتاق زفاف شد و در بستر خوابید.خواستم برخیزم و آرام از اتاق گریخته و به اتاق ننه پناه ببرم اما ترسیدم از صدای چفت در اتاق شود .پس در همان جا به انتظار صبح و سپیده نشستم.اما هول و اضطراب منقلبم ساخته بود و میدانستم با روشن شدن هوا باید پاسخگو باشم .به پسرعمو که راحت و اسوده دیده بر هم گذاشته بود رشک بردم و با خود گفتم ای کاش منهم مرد بودم.با حاشیه تور لباس مادر آنقدر بازی کردم که انگشتم راحت از درز آن گذشت .گریه ام گرفته بود و از خونسردی او خونم به جوش آمده بود با خشم بلند شدم تا بیدارش کنم و به بگویم که چه باید بکنیم پرده را پس زدم و دیدم که پسر عمو بر دیوار تکیه داده و به تاق مینگرد.با صدای خسته گفتم:پسر عمو مثل اینکه اشتباه کردم و عقد آخر کار نبود.پسر عمو هر دو دستش را پشت سر برد و بهم قلاب کرد و آرام گفت:این فکر تو بود.فکر من بهتر بود.گفتم:حالا چی حالا باید چکار کنیم؟سر تکان داد و گفت:فکر تو بود پس خودت چاره را پیدا کن.وقتی اشکم را دید گفت:باشه یک فکری میکنم بیا بگیر بخواب .پسر عمو بالش برداشت و از حجله مان بیرون رفت.
از رفت و آمد پشت در اتاق بیدار شدم .نمیدانستم چکار کنم برخیزم و بیرون بروم یا آنکه به انتظار بنشینم.پسر عمو داخل شد و گفت:همه بیدار شدند بلند شو و رختخواب را جمع کن اگر سوالی پرسیدند بگو خسته بودیم خوابمان برد.با ترس و لرز از د راتاق خارج شدم زن عمو و زن پدر در اشپزخانه بودند و با دیدن من نگاه موشکافی به چهره ام انداختند و به معنی خندیدند و گفتند:مبارک باشد.خواستم حرفی بزنم که زن عو گفت:بد طوری رنگت پریده برگرد به اتاق و استراحت کن.یک بشقاب کاچی حالت را جا می آورد .توران با دیدن چهره من خم شد و صورتم را بوسید و گفت:حق با زن عموست برگرد به اتاق من خودم برایت صبحانه میاورم .بناچار برگشتم و گوشه اتاق نشستم و به پسرعمو که هنوز از اتاق خارج نشده بود گفتم:همه فکر میکنند ما عروسی کردیم و نگذاشتند تا من حرف بزنم.پسر عمو گفت:کار دارد خراب میشود و هر چه جلوتر بروی مشکلتر میشود.چرا به توران نگفتی او میتوانست دیگران را هوشیار کند؟گفتم:دارد حالم از خودم از زن بودنم بهم میخورد.بهدیگران چه ربطی دارد که کنجکاوی میکنند ؟تمام پاکدامنی زن بهمین شب بسته است؟دیدم که پسر عمو هم مردد است و نمیداند چکار کند.در اتاق بماند یا کنار مدران توی حیاط بزرگه برود.پشت شیشه ایستاده بود و به حیاط نگاه میکرد با خشم گفتم:شما بروید من خودم میدانم چکار کنم .گویی منتظر همین فرمان بود از در اتاق بیرون رفت ولی برگشت و گفت:میتونی بندازی گردن من بگو حال روحی اش خوب نبود.این را گفت و از پله بزیر رفت و زود از حیاط کوچیکه گذشت تا مبادا با یکی از زنان روبرو شود.توران در یک مجمعه برایمان صبحانه آورد و چون عماد را ندید پرسید:پس داماد کو؟گفتم:رفت پیش دیگران.
باز هم پرسید:صبحانه نخورده؟هی به زن عمو گفتم که کاچی خوب شده اما قبول نکرد.
گفتم:همه به زحمت افتادید اما راستش لازم نبود.دیدم زنگ توران پرید و با تموج پرسید:یعنی...یعنی چی؟گفتم:دیشب از بس خسته بودم خوابیدم و ...توران حرفم را قطع کرد و با گفتن خدا مرگم بده پس چرا حرف نزدی؟مرا گذاشت و از در اتاق بیرون رفت.کاچی داشت سرد میشد که زن پدر وارد شد و گفت:این قضیه لجبازی بر نمیداره پای ابروی دو خانواده در میان است و ممکنه سر این قضیه خون و خونریزی بشه.زن پدر مجمعه صبحانه را با خود برد منگ شده بودم.و چشمم تار میدید.هوای دم کرده اتاق حالم را برهم میزد لحظه ای از رفتن زن پدر نگذشته بود که پسرعمو خشمگین وارد شد و گفت:مرا مضحکه کردی دختر عمو؟چی گفتی که دارن با حرفاشون نیش میزنن.من حوصله حرفهای دو پهلو ندارم.گفتم:بخدا پسر عمو هیچی نگفتم فقط به توران گفتم که دیشب خسته بودم خوابیدم.گفت:کاش اون حیاط بودی خودت میشنفتی که چه نسخه هایی برایم نوشتند و چه تجویزهایی کردند.من فکر میکنم تا خیالشون از مرد بودن بودن من راحت نشه وضع بهمین منوال باقی میمونه.دیگه تصمیم با تست.
از حیاط بزرگه صدای تار و ضرب می آمد و عمو غلام محفل انس برپا کرده بود و دیگر بار بوی کاچی حیاط را تسخیر کرده بود.عماد فاتح نفس بلندی کشید و مغرور از اتاق بیرون رفت.و من بخودم گفتم ای بینوا پری بیچاره به چه اندیشه راه میجویی افکار سرد واپسین مردم را با چه خط و خطوطی میخوانی؟بر لبت اگر حرفی است گوش شنوایی نمیابی.آنقدر در بستر ماندم که توران وارد و پرسید:حالت خوبه؟با غیض گفتم:مگه کاردیگه ام مونده؟پرده ها را کنار کشید و گفت:آره داره مهمون مرسیه مثل اینکه امروز پاتختیه .از لجم پشت کردم و گفتم:بدرک برن گم شن مهمونا.خوابم میاد.گفت:پاشو ببین عمو غلام غوغا کرده عنایت ضرب گرفته و عمو غلام تار میزنه.بلند شو تا کاچی گرمه بخور.دلم از هر چی کاچی بود بهم میخورد و گفتم:این مجمعه را ببر پیش عماد و بقیه.
روبروی آینه ایستاده بودم و بخود نگاه میکردم.هیچ تغییری رخ نداده بودمیتوانستم باز هم نقش حکمران مقتدر را بازی کنم .اما آینه بمن میخندید و یواشکی بیخ گوشم میگفت به پایان رسیدی بی آنکه آغاز کرده باشی.
شب که شد همه رفتند و تنها ما ماندیم.بچه ها آنقدر خسته بودند که زود خوابیدند و من افسرده باز هم کنار اتاق چمباتمه زدم.صورت پسرعمو عماد صورت یک فاتح نبود مثل بچه ای که خطا کرده باشد سربزیر داشت و بیخودی با رادیو ور میرفت.از یک ایستگاه به ایستگاه دیگه میگردوند و زیر لب غر میزد .پا شدم تا برم او اتاق پیش بچه ها که دستمو گرفت .بیا چند لحظه بنشین کارت دارم.این بار من بودم که رفتم تو جلد بچه خطا کرده و نشستم پای پنجره.پسر عمو گفت:میخواهی چکار کنی؟میدونستم منظورش چیه؟ولی پرسیدم:منظورت چیه؟منظورم اینکه این راه رو تو شروع کردی و باید بدونی قدم بعدیش چیه؟من شروع کردن درست اما تو تمامش کردی حالا ما هم مثل تمام مردم .
منظورت از تمام مردم چیه؟
منظورم اینه که مثل گذشته تو کارت و بیرون از خانه انجام میدی و من مسئولیت خانه و بچه ها را بعهده میگیرم.
پس تکلیف من چی میشه؟
من که گفتم هر وقت خواستی زن بگیری من حاضرم جدا بشم اما بشرطی که دخترها پیش من زندگی کنند.
پس یکباره بگو بین ما یک قهر ابدی بسته شده.تو اداره شایعه شده که میخوان خیلی از کارمندان رو باز خرید کنند.کار مملکت داره بو میگیره و همین روزاست که بو گندش در باید .و من میخوام هر چه دارم بفروشم و برم یک گوشه ساکت و دنج زندگی کنم.یک جایی باغ بخرم یا تو دهی یک مرغداری درست کنم هنوز روی اینکه چه کاری رو شروع کنم فکر نکردم اما اینکه نمانم و از این شهر برم قطعیه.حالا بگو با من میای یا اینکه میخوای ازم جدا شی.
من نگفتم که میخوام همینجوری جدا شم فقط گفتم هر وقت خواستی زن بگیری بدون جنگ و ستیز از هم دیگه جدا میشیم.
پس حالا که با من میای حق داری که انتخاب کنی باغ میوه بخرم یا مرغداری درست کنم؟
من چی بگم بهتره ا زعمو سوال کنی و با چند نفر دیگه هم مشورت کنی اونا بهتر میدونن.
حتما اینکارو میکنم اما دوست داشتم بدونم نظر تو چیه اگر بدونی که چقدر دوست دارم مالک زمینی باشم و روش کار کنم.یک جای سرسبز که با سلیقه خودم یک خونه خوشگل توش درست کنم با چند تا بره و مرغ و خروس.یک کرت هم درست کنم که توش انواع سبزیها رو بکارم.از صبح تاشب سرم به کار گرم باشه و نفهمم که چه ساعتی شب و وقت خواب میشه.از این زندگی راکد شهری خسته شدم و خوشحالم که اوضاع و احوال یک جوری شده که میتونم ول کنم و برم.میخوای این خونه رو بفروشی؟خندید و گفت:نه بابا هر چقدر هم که پول کم بیارم دست به این خونه نمیزنم این خونه حلقه بین من و تو که اعتبارش از اون حلقه که تو انگشت تو هست بیشتره.نگذاشتم بیشتر زخم زبان بزند پرسیدم:برای مدرسه بچه ها هم فکر کردی؟
پیش از اون که جایی برم اول میبینم مدرسه داره یا نه بعد اقدام میکنم.دوست دارم هر چه سریعتر تکلیفم روشن بشه تا بتونم کاری کنم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روی ایوان قالیچه انداخته بودم و به آب فواره که بالا میرفت و سرنگون میشد نگاه میکردم.نعیمه بسلط گلدوزی را جلوش ولو کرده بود و داشت یک گل نکشفته را پای یک تکه چلوار سفید گلدوزی میکرد.بیشتر کارهای نعیمه مرا یاد پوران میاندازد.او هم فصل تابستون میشد از مادر تکه ای پارچه میگرفت و با نخ رنگی گلدوزی میکرد بعدها هم بقچه های جهیزیشو خودش گلدوزی میکرد.این هنر از مادر به نعیمه رسیده بود .اما نیلوفر هیچی رو مثل بازی دوست نداشت .گاهی کتاب قصه ای برمیداشت و کناری مینشیند و با صدا از اول تا آخرش را برای من و نعیمه میخواند.منهم یک زمان گوشم به داستان نیلوفر و یک زمان میروم بدنیای خودم.به دنیایی که دوست داشتم باشم اما نشد و یا حواسم میره به قدیما.به خونه پدری به بچگی.اما زود خسته میشم .خاطرات کودکی یادم میاره که دارم پیر میشم و چیزی نموننده 25 ساله بشم. پسرعمو یکماه میشه رفته سفر به همه گفته میره ماموریت.اما من میدونم که ماموریتی وجود نداره و در حقیقت دیگر اداره ای نیست که ماموریتش باشه.رفته تا بقول خودش سرزمین موعودش را پیدا کنه.وقتی صدای زنگ میاد دلم هری میریزه.دارم به این حرف مادر میرسم که خونه پر دشمن باشه اما خالی نباشه.حس میکنم زندگی بیروحی داریم و هیچی شادمون نمیکنه از صبح تا شب بیخودی دور خودمون میچرخیم و سر شب شام میخوریم و میخوابیم.دارم کم کم بی حوصله میشم حوض کاشی و رقص ماهیها دیگه سرگرمی نیست.از وقتی پسرعمو تصویر رویاهاشو پیش چشمم کشیده منهم رویایی شدم
دوست دارم برم اونجارو ببینم دنیای خدا چه جور جاییه شبها توی رختخواب منظره های گوناگونی رو پیش روم مجسم میکنم و فکر این که چقدر ممکنه اون زیبا باشه خوشحالم میکنه.با خدا عهد بستم که نگذارم هوای نفس منو فریب بده زرق و برق دنیا باشه مال اونها که دوستش دارند من دلم میخواد تو بیابون یا تو دشت یا یه جایی که مثل اینجا نباشه بتونم از شر این آدمی که تو وجدوم و هی منو اغوا میکنه رها بشم.

برای ماهیها درد دل کردم و به اونها گفتم مهم نیست پسرعمو فکر میکنه بخاطر مال و منال و این حیاط کوچیکه حاضر شدم زنش بشم تنها خدا بدونه برام بسه .خواب بدوم که کسی کنار گوشم گفت:چقدر میخوابی نمیخوای بلند شی؟چشم باز کردم و دیدم عماد بالا سرم نشسته لباس خونه تنش بود تو دلم شوقی دوید که بی اختیار از جا بلندم کرد و پرسیدم:کی اومدی؟نصف شب بود رسیدم.آنقدر راحت خوابیده بودید که اگر دزد میومد میتونست راحت همه چی رو با خود ببره.رفتم تو اشپزخانه برای خودم شام گرم کردم و کلی تق و توق راه انداختم اما هیچکدومتون بیدار نشدین.این را گفت و بسوی رختخواب دخترها رفت و با شیطنت همیگشی بیدارشون کرد.صدای شاد بچه ها از دیدن پدرشون به هوا بلند شد و دیدم که هر دو دختر چنان او را به آغوش کشیدند که گویی میخواهند در وجودش حل شوند.پسر عمو نان گرم خریده و بساط صبحانه را آماده کرده بود وقتی چهارنفری دور سفره نشستیم پسرعمو گفت:یه جای خوب پیدا کردم و معامله اش کردم اول میخواستم بیام شماها رو ببرم اما ترسیدم تا بیام و برگردم فروخته شده باشه این بود که معامله رو تمام کردم و اومدم تا ظرف امروز و فردا حرکت کنیم.هم برای دیدن و هم هواخوری.دو تا دختر شلوغ کردند و از پدر خواستند همان روز حرکت کنیم اما من آثار خستگی را در چهره پسرعمو دیدم و با گفتن همینجوری که نمیشه بریم سفر به بچه ها فهماندم که ارام بگیرند تا خودمون رو برای رفتن آماده کنیم.پس از برچیده شدن سفره کار تدارک سفر شروع شد دو دختر دو ساک وسط اتاق گذاشتند و به ریخت و پاش پرداختند.از بس که جواب دادم این خوبه اون بده خسته شدم و رفتم گوشه اتاق به تماشا نشستم.پسر عمو خندید و گفت:خسته شدی؟فکر نکنم که بتونی از پس کار اونجا بر بیای.اصلا نپرسیدید که دارم شماها رو کجا میبرم فقط اسم سفر براتون کافی بود.
گفتم:منو با بچه ها جمع نبند!سر فرود آورد و گفت:بله میدونم که شما میل و رغبتی ندارین تا از این خونه جداتون بکنن.منظور منهم بچه ها بود.بعد گویی دارد با بچه ها حرف میزند ادامه داد:یک خونه است بیرون شهر ما بین شمال و تهران.نزدیک جاده است که هم جلوش مغازه تعویض روغن داره و هم پشت خونه 700متر زمین داره تو زمین هم درخت میوه داره و هم جایی برای دامداری ساخته شده خلاصه یک جای دنج و خلوت که زیاد از تمدن و مدنیت هم دور نیست.از همه مهمتر مدرسه داره که فاصله اش با خونه 20 دقیقه راهه.میدونم که از اونجا خوشتون میاد تصمیم دارم این سه ماه تعطیلی رو اونجا بگذرونیم تا هم بچه ها با محیط انس بگیرند هم ببینیم میتونیم زندگی کنیم.بعد بیام تمام اثاث ها رو ببرم.از گوشه اتاق بلند شدم و گفتم:اینطور که معلومه باید اثاث ببریم من نمیدونم اونجا به چی احتیاج داریم بهتره لیستی تهیه کنی تا منم گیج و منگ کار نکنم .پسرعمو بلند شد و رفت سرلباسش و از جیب بغلش کاغذی در آورد و بدستم داد و گفت:فکرشو کرده بودم از روی این لیست میتونی راحت اثاث ها رو جمع کنی .بچه ها رو به هوای خودشان گذاشتم و با در دست داشتن لیست قدم به آشپزخانه گذاشتم و بخود گفتم هر مسئله ای حل بشه مسئله شکم و گرسنگی حل نمیشه.
تا نزدیک ظهر توی آشپزخانه بودم و داشتم وسایل اولیه رو جمع میکردم وقتی از پله ها بالا آمدم از دیدن آنهمه اثاث بخودم خندیدم درست مثل اسباب کشی خانه شده بود نه مثل رفتن به سفر.اتاقها هم دست کمی از حیاط نداشت فرشها جمع شده بود و تنها پرده بر در و پنجره اتاق آویخته بود.به پسرعمو گفتم:مگه حالا قصد سفر داری؟چرا فرشها را جمع کردی؟گفت:اونجا خیلی بزرگه و نمیشه تو این چند ماه رو زمین زندگی کرد.فرشها با خودمون باشه خیالمون راحتتره.
پس امشبو چیکار کنیم؟
میریم خونه ما یا مهمون عمو میشیم اگر هم دوست داشته باشی میریم خونه عمار با خونه عمو غلام.خلاصه شبو یکجا مهمون میشیم.گفتم:بریم اون حیاط خیالم راحتتره.صبح زودم از خونه خودمون حرکت میکنیم .به اثاث تو حیاط نگاه کرد و گفت:راست میگی تو خونه باشیم بهتره اشتباه کردم فرشهارو جمع کردم .حس کردم دلش میخواد توی خونه بمونه .از روی فرشها قالیچه ها رو پهن کردم تو ایوان و گفتم:همینجا از همه جا بهتره.خندید و گفت:حرف دله منو زدی ببینم برای ناهار و شام...خندیدم و گفتم:یک امروز رو میشه با شکم بی رودرباستی بود.
هنگام عصر که عماد برای دیدن پدر به حیاط بزرگه رفت و من با دقت بیشتری به جمع آوری پرداختم زن پدر به دیدنم آمد و گفت:چرا تنهایی داری کار میکنی خب خبر میکردی میآمدم کمکت.
کاری نکردم که به کمک احتیاج باشه خود پسرعمو هم بود.
شنیدم که قصد سفر دارید؟اما با این اثاثی که شما جمع کردید مثل اینه که دارید اسباب کشی میکنید؟اومدم تا بهت برای شام چیزی درست نکنی آقا عماد نشسته تا شما هم برین.گفتم:مزاحم نمیشیم.خندید و گفت:این چه حرفیه برای اطمینان در وسطو باز میگذاریم ما هم توی ایوان نشستیم و از اونجا میشه حیاط رو پایید برای خواب اگر دوست داشتید برگردید.خسته بودم و از دعوت او به شام خوشحال شدم با صدا زدن نعیمه و نیلوفر راه افتادیم به سمت حیاط بزرگه.
صبح زود پسر عمو وانت گرفت و اثاث ها را باز کردیم پدر و زنش بدرقه مان کردند و چون خونه عمو مهدی وسط راه بود تصمیم گرفتیم که از اونها هم خداحافظی کنیم.عمو مهدی خواب آلود بما خیره شده بود و چند بار پرسید:حالا چرا با این عجله؟پسر عمو تند تند توضیح داد و تا زن عمو اومد دم در با شتاب از او هم خداحافظی کردیم و هر دوی آنها را در بهت گذاشتیم و راه افتادیم.کمی که حرکت کردیم ناخودآگاه به پسرعمو نگاهم افتاد و هر دو بی اختیار خندیدیم.حالت ما مثل آدمهای مجرم شده بود که از دست قانون فرار میکردند.به پسرعمو گفتم:فکر میکنم که اونا هنوز مات زده جلوی در ایستادن .پسر عمو میان خنده گفت:بدجوری غافلگیر شدن بابام بالاخره نفهمید اسباب کشی کردیم یا داریم میریم سفر.گفتم:نیست که خودمان میدانیم؟نگاهم کرد و گفت:این بستگی بتو و بچه ها داره مهم اینه که فعلا داریم میریم باید ببینیم بعد خدا چی میخواد .هر دو دختر عقب ماشین خواب بودند و منظره زیبای جاده را ندیدند .وانت آهسته حرکت میکرد و ما هم مجبور بودیم آرام حرکت کنیم.من بقدری محو تماشای جاده شده بودم که پسرعمو از سکوت من حوصله اش سر رفت و پرسید:به چی فکر میکنی؟میدونم دلکندن از وابستگی خیلی هم آسان نیست.مخصوصا تو که به اون خونه خیلی وابسته ای.
اتفاقا به تنها چیزی که فکر نمیکردم خونه بود.آدم وقتی به طبیعت نگاه میکنه میبینه در مقابل اینهمه عظمت خداوندی چه موجود حقیر و ناتوانیه بهمین جاده نگاه کن!اینهمه سرسبزی آب و ببین که چطوری از دل سنگ راه باز کرده و از سینه کوه پایین میاد!تا نوک کوه درخت سبز شده بدون اینکه کسی تو کاشتن اینهمه درخت دستی داشته باشه توی دنیای خیال من همه زیبایی ها منحصر به باغچه بود.توی دریای فکر من همه آبها آب حوض کاشی بود!پسرعمو پرسید:همه علاقه ها؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه علاقه هام معطوف دلهای شکسته بود.
لطفا همه را جمع نبند توی دنیای علاقه اند بعضی ها راهی ندارند یا بهتر بگم اصلا وجود ندارند.
به سخنش فقط گوش کردم و نگاهم را باز هم به جاده و طبیعت برگرداندم.تا تاثیر جادویی طبیعت بر جانم با حرفهای نیش آلود زایل نشود.وقتی اتومبیل از کنار درخت سپیداری به خم کوچه ای پیچید و نگهداشت متعحب پرسیدم:رسیدیم؟پسرعمو سر خم کرد و در ماشین را گشود خوب نگاه کردم کوچه نبود بلکه دیوار چینه ای باغی بود.مغازه ای بسته با تابلوی رنگ و رو رفته تعویض روغن و پنچرگیری.پسر عمو به راننده وانت گفت:برو تا ته دیوار و بپیج.بچه ها از سر و صدا بیدار شدند و خواب آلود به اطراف نگاه کردند و با شوق پیاده شدند من بدنبال وانت حرکت کردم و ته دیوار باغ مقابل در آهنی سرخ رنگی ایستادیم.با خود گفتم چه سلیقه ای دارد این پسر عمو مگر جا قحط بود که سرجاده خونه خریده؟پسر عمو درخانه را باز کرد و لنگه دیگر در را هم گشود و به راننده و باربر کمک کرد تا وانت حامل اثاث وارد خانه شود.
حیاط نبود باغچه ای بود بزرگ که در حاشیه ای کم عرض کاشی میشد .خود را به اتاقها رساندم بام شیروانی زیر نور خورشید میدرخشید و چشم را میزد.در آهنی ورود به ساختمان گشوده شد و صحند بزرگی نمودار شد و در اطراف درهای دیگری که همگی بسته بودند.بوی نم و سبزه در هوا پیچیده بود.پیش از انجام هر کاری بطرف پنجره ها رفتم و بازشان کردم تا هوای تازه وارد شود.پسر عمو یکی یکی درها را میگشود و میگفت:این یک اتاقه این هم یک اتاقه دیگر.بیا اینو ببین که چه منظره قشنگی داره اینجا هم آشپزخانه است.ببین چه بزرگ و نورگیره اینهم حمام و دستشویی.خیلی عالی ساخته شده سه سال ساخته و هنوز به دیوارهاش رنگ اولیه است.همین کابینت ها کلی پول براش خرج شده اینجا رو ببین آبگرم کن هم داره.بنده خدا هیچی کم نگذاشته دستش درد نکنه فکر میکنم تو این معامله مغبون نشدم.صدای راننده اومد آقا این کارتن ها را کجا بگذاریم .پسرعمو مرا رها کرد و بدنبال صدای راننده رفت .من نگاه دقیق تری به اتاقی که در ان ایستاده بودم انداختم و از دیدن کمد دیواری خوشحال شدم.در آنرا باز کردم کمدی بود بزرگ با تخته قفسه بندی شده بود و زیر قفسه ها بقدر کافی برای رختخوابها جا داشت .همگی مشغول کار شدیم و حتی دو دختر نیز در چیدن اتاقها کمکم کردند.پسر عمو غیبش زده بود و معلوم نبود کجا سر خود را گرم کرده است.نیلوفر پرسید:خاله جان برای همیشه میمانیم.و من خسته گفت:معلوم نیست.کار چیدن اتاقها که به ظاهر تمام شد با دخترها به اشپزخانه رفتیم و مشغول شدیم.صدای ایستادن اتومبیل را شنیدم و با خود فکر کردم که پسرعمو کی رفته بود که حالا برگشت .پسرعمو با قابلمه ای پا بدرون گذاشت و با گفتن بچه ها دست و رویتان را بشویید که غذا یخ میکند.بما فهماند که وقت غذاست.آب خنک بچه ها را به نشاط آورد و بازیشان گرفت .بار دیگر صدای پسر عمو به گوشمان رسید که گفت:بازی نکنید غذا یخ میکنه.
سر سفره پرسید:خوب چطور است؟گفتم:خوشمزه است.گفت:منظورم غذا نیست خانه را میگویم؟بجای من بچه ها گفتند:خیلی قشنگ است بابا اینجا میشه تاب هم بست و توی حوض هم شنا کرد؟بچه ها باغچه را بهتر از من شناسایی کرده بودند.پسرعمو پرسید:نظر تو چیست؟گفتم:مهم اینه که بچه ها پسندیدند.پسرعمو اخمش درهم رفت اما چیز ینگفت و با گذاشتن یک بالش زیر سر نشان داد که خسته است و میخواهد بخوابد.غذایش را تمام نکرده بود به بچه ها گفتم بیاین بریم کارمونو تموم کنیم.
غروب از راه میرسید که کار تمیز کردن و چیدن آشپزخانه تمام شد و به اطراف که نگاه کردم خودم از تمیزی آن خوشم آمد.بچه ها خیلی وقت بود که مرا تنها گذاشته و پی بازی رفته بودند.وقتی آمدن به اتاق بالش بود اما از عماد خبری نبود برای دیدن باغچه بیرون رفتم در حیاطمان باغچه بزرگی بود کهدرختان میوه پربارش بهترین سرگرمی بچه ها شده بود.در ته حیاط اتاق کوچکی بود که به محض باز کردن در آن بوی آغل به مشامم رسید.به ظاهر تمیز و پاکیزه بود اما بدبویی میداد.دیچه اش سفت شده بود که بسختی باز کردم تا هوای تازه وارد شود و بخود گفتم منظور پسر عمو از جای نگهداری مرغ و خروس و بره باید اینجا باشد.یک قسمت از چینه دیوار ریخته بود که به کرتی راه داشت و یک جوی باریک از سر حوض به کرت ها راه داشت.بوی سبزی خودرو می آمد و ته زمین کرت هم آلونکی بود که بویش بدتر از بوی اتاقک حیاط شامه ام را می آزرد بخود گفتم اینجا مال گوسفندان است پس آنجا کجاست.اصل درختان میوه در همین قسمت بود گویی باغ و خانه را با حصاری بصورت چینه از یکدیگر جدا کرده بودند.میل به گردش و تفریح در میان درختان وسوسه ام کرد تا پایان زمین پیمودم و زیر سایه درختی نشستم و ضمن گرفتگی خستگی به مناظر چشم دوختم .همه چیز زیبا و بکر بنظر میرسید و به پسرعمو حق دادم که اینجا را انتخاب کرده .اما از طرفی هم فکر کردم که این خانه و باغچه قدر کار داره و براستی اداره کردن آنوقت بسیاری میخواهد.
وقتی ارام آرام سوی حیاط برگشتم هیچکس نبود در آهنی حیاط باز بود و از بچه ها خبری نبود .سر بیرون کردم و صدایشان کردم اما جز صدای خودم صدایی نشنیدم .تنها صدای اتومبیلی که با سرعت میگذشت بگوشم رسید و من بار دیگر از وسط حیاط بچه ها را صدا زدم و چون صدایی نشنیدم.نگران شدم و یکباره ترس بر دلم نشست جاده و عبور تند اتومبیلها و فکر خطری که ممکن بود برای بچه ها رخ دهد چنان پریشانم کرد که بدون آنکه فکر کنم چه میکنم به سرعت بسوی جاده دویدم و سر جاده به اطراف نگاه کردم شاید آنها را ببینم.
کرکره مغازه بالا بود و پسرعمو داشت چند بشکه خالی را جابجا میکرد.وقتی دید من پریشان به اطراف نگاه میکنم پرسید:چی شده دختر عمو؟خندید و گفت:توی چالند.گفتم:چال کجاست؟به گودی وسط مغازه اشاره کرد و در همان حال دیدم که دو دختر با دست و رویی سیاه بیرون آمدند .منظره قیافه شان از درجه خشمم کاست به پسرعمو گفتم:شاگرد شده اند؟دختران از ترس دعوا شدن آرام وبیصدا از مغازه خارج شدند و بسوی خانه دویدند.پسرعمو گفت:کنجکاوی آنها را نتوانستم مهار کنم بعد با خنده گفت:قیافه زنان روستایی را پیدا کردی.بخودم نگاه کردم خاک دامن سیاهم را آلوده کرده بود و بلوز سفیدم لک شده بود.خواستم راه خانه را در پیش بگیرم که پسرعمو با گفتن فردا مغازه را راه می اندازم پایم را از رفتن باز داشت و بناچار به تماشا ایستادم و برای اینکه حرفی زده باشم پرسیدم:به این کار واردی؟سر فرود آورد و گفت:کار مشکلی نیست اینکار را بیشتر از پشت میز نشینی دوست دارم فقط اینجا لوازمش کم است که باید صورت کنم و از تهران بخرم.چند حلقه آچار و لاستیک فقط کم داریمبقیه چیزها کامل است و فکر نکنم که دستگاه باد هم خراب باشد .از توضیحات پسرعمو خسته شدم و با گفتن میرم ببینم بچه ها چه دست گل دیگری به آب داده اند راه خانه را در پیش گرفتم.
آنشب با غذایی ساده سد جوع کردیم و من و بچه ها زودتر از پسرعمو به رختخوابهایمان رفتیم.بچه ها زود خوابشان برد اما من از صدای جیرجیرکها و غو غوی قورباغه ها و پارس سگان خوابم نبرد.ترسی موهوم احساس میکردم و خودم را با این امید که مردی در خانه است دلخوش میکردم.صدای رادیو از دیوار میان دو اتاق بگوش میرسید که اخبار میگفت داشتم گوش میخواباندم که بشنوم اما خوابم برد و صبح با صدای خواندن گنجشکان و بانگ خروس که نمیدانم از کجا بگوش میرسید بیدار شدم.باز هم پسرعمو غیبش زده بود.وارد آشپزخانه شدم سماور روشن بود و قل قل میکرد.چای را دم کردم و برای تماشای صبح باغچه قدم به حیاط گذاشتم و تا زمین کرت هم رفتم.بو بوی آشنای آب و خاک و علف بود که نسیم از رویشان به نرمی گذر میکرد.رنگ رنگ سبزی و طراوت بود که از سر زندگی طبیعت حکایت میکرد و سکوت روح را میبرد تا فراخنای خیال.آرام آرام کرت را دور زدم و تازه دانستم که آخر دیوار کرت به باغی دیگر متصل است و صدای خروس سحری را از آنجا شنیده بودم .صدای لهجه دار زنی بگوشم میرسید که کیش کیش میکرد و با صدای او صدای قد قد و صدای غاز یا اردک در هم آمیخته بود . به حیاط بازگشتم قامت پسرعمو را از پشت پنجره دیدم که ملحفه ای را تا میکرد .بچه ها بیدار شده بودند و به انتظار صبحانه دست و روی میشستند.روی گاز شیر جوش آمده بود و اگر دیرتر رسیده بودم سر میرفت.کره و پنی رمحلی را پسرعم با سلیقه خرد کرده و در دو پیش دستی جداگانه گذاشته بود.با صدای بلند به نعیمه گفتم:سفره را بنداز که چای آوردم.بجای نعیمه پسر عمو وارد شد و با گفتن:صبح بخیر ادامه داد:شیر گاو تازست از باغ بغلی گرفتم اما صاحب باغ پولش را نگرفت و مهمان شدیم آدمهای خوبی هستند و یک پسر چهارده پانزده ساله دارند که قبلا تو همین تعمیرگاه کار میکرده قرار شد از امروز بیاد و بچسبه بکار میگه از وقتیکه نه سال داشته با ماشین ور میرفته و همه قطعات ماشینو چشم بسته باز میکنه و میبنده.نمیدونم راست میگه یا داره غلو میکنه تا امتحان نده معلوم نمیشه.برای خرید لوازم هم لازم نیست تا تهرون برم رستم بلده با هم میریم.پرسیدم:اسمش رستمه؟خندید و گفت:آره اما هیکلش مثل نی قلیون میمونه ولی فکر میکنم بچه خوبی باشه از اون زبر و زرنگهاست باید زود صبحونه بخورم و راهی بشم تو هم ببین چی کم داریم بنویس تا یکجا خرید کنم.سر سفره صبحونه نعیمه با گفتن حوصله ام سر رفته حرف دلتنگی زد و نیلوفر هم به تبعیت او گفت:هیچکس اینجا نیست تا باهاش بازی کنیم.
به پسر عمو گفتم:بچه ها را با خودت ببر و بگذار کمی تفریح کنند دیروز تمام راه را خواب بودند و چیزی از منظره جاده ندیدند .پسرعمو با تعجب گفت:اینهمه منظره خوب اینجاست بچه ها رو کجا ببرم .بعد رو کرد به دخترها و ادامه داد:دوست دارم تا برم و برگردم هر چی علف تو کرتهاست کنده شده باشه براتون تخم گل و سبزی میخرم تا با سلیقه خودتان سبزی و گل بکارین ببینم مال نیلوفر بهتر میشه یا نعیمه.از رقابت سازنده ای که بین دو دختر بوجود آورد لبخند زدم و پسرعمو با گفتن شما دو تا در کارهای خونه هم به خاله کمک کنید.مسئولیت دیگری هم برای بچه ها تراشید و به هنگام بلند شدن حرفشو با این جمله که ببینم چیکار میکنین خاتمه داد.رستم پسری بود لاغر با قدی بلند که سبیل کم پشتی روی پوست سبزه بالای لبش روییده بود.محجوب سلام کرد و گوش به فرمان ایستاد.عماد گفت:نوشتی چی کم داریم تا بخرم؟با گفتن کمی صبر کن سر کیف نعیمه رفتم و از لای دفترش برگی کندم و او چی که به فکرم میرسید یادداشت کردم.و به دستش دادم.پسرعمو نگاهی به لیست انداخت و پرسید:برای خودت چیزی لازم نداری؟سری تکان دادم به نشانه نه و او با گفتن زود برمیگردم بهمراه رستم از خانه خارج شد.دخترها به حیاط رفتند و از آنجا قدم به باغ گذاشتند و من فرصت کردن خانه را آنطور که دوست داشتم تمیز کنم و اثاث را بچینم و بعد غذا را آماده کنم.صدای آرام رادیو از اتاقی که پسرعمو برای خودش برداشته بود میآمد.خواستم بروم دنبال بچه ها که صدای جیغ شنیدم.بسمت باغ دویدم و دیدم هر دو یکدیگر را بغل گرفته و از ترس میلرزند.به اطراف نگاه کردم و هیچی ندیدم.پرسیدم:جی شده چرا جیغ کشیدین؟نعیمه با ترس و لرز گفت:خاله اونجا یه ماره این اندازه.و با دو دستش که به دو طرف بازشان کرده بود نشان داد که ماری به قد یک متر دیده.پرسیدم:کوش کجاست؟که نیلوفر با انگشت به سوراخی که به دیوار همسایه متصل بود اشاره کرد و گفت:رفت تو اون.خاله جون خیلی بزرگ بود و میتوانست من و نعیمه را با هم قورت بده .خودم هم ترسیدم و دست بچه ها را گرفتم و گفتم:بیاین بریم تو اتاق تا باباتون برگرده.میخواستم شجاع باشم و بچه ها را از ترس و ترسیدن رها کنم.سه نفری رفتیم تو آشپزخانه و همانجا نشستیم و من فکر کردم اگر ماره حمله کرد خوبه با چاقو دفاع کنم.رنگ صورت بچه ها هنوز پریده بود با گفتن بیاین برین حموم ترس اونارو بیشتر کردم و نعیمه گفت:خاله جون بزارین بابا برسه اونوقت میریم حموم.میترسم ماره از سوراخ حومو بیاد تو.دیدم حق با اونه و ضمن اینکه سعی داشتم ترس خودمو پنهان کنم گفتم:چه حرفها میزنی مگه ممکنه مار از سوراخ حموم بیاد تو.ولی باشه صبر میکنیم تا بابا بیاد.اگر گشنتونه میخواین صبر نکنیم و ناهار بخوریم.
نیلوفر گفت:نه خاله صبر میکنیم تو گشنته نعیمه؟نعیمه هم با گفتن نوچ نشان داد که صبر میکند.کاری نداشتیم که انجام بدهیم و هر سه مان بیکار در اشپزخانه چمباتمه زده بودیم و گوش به صدای بیرون داشتیم که ماشین عماد توقف کند.ساعت بکندی میگذشت.ساعتی از ظهر گذشته بود و هنوز ما به انتظار نشسته بودیم.خسته از این وضع بلند شدم و به فراهم کردن وسایل سفره پرداختم لقمه ای کوچک نان و پنیر درست کردم و به بچه ها گفتم:تا پدرتان بیاید کمی نان و پنیر بخوریم.نان را با اشتها خوردند و باز هم بدون آنکه از من جدا بشن در دو سویم ایستادند.برای آنکه نشان دهم من نترسیده ام آشپزخانه را به قصد اتاق ترک کردم و هر دوی آنها با چنگ زدن به پیراهنم مرا همراهی کردند.نسیم خنکی از پنجره به درون اتاق میوزید و هر سه ما دور از روزنه ای گوشه اتاق نشستیم و به صدای رادیو گوش کردیم .گوینده با صدای پر از هیجان یک خطابه بلند را میخواند و مردم را به آرامش میطلبید.ایا روز موعود رسید؟ترسم مضاعف شده بود و صدای گوینده رعشه بر اندامم میانداخت از ترس آنکه نکند گوینده حرفی بزند و بچه ها بترساند رادیو را خاموش کردم و رفتم پای پنجره ایستادم دلم بدطوری شور میزد و میترسیدم اتفاقی رخ داده باشد که پسرعمو برنگشته.میخواستم گریه کنم فکر کردم در بیابانی برهوت با دو دختر تنها مانده ام و هیچ راه گریزی ندارم.
چشمم آنقدر که به سراب جاده خیره مانده بود آب آورد.اما هیچ صدایی جز عبور سریع اتومبیلها نبود.فکر کردم که مردم دارند فرار میکنند و تنها ماییم که جا ماندیم.و کسی به فکر ما نیست.با صدای بلند برای آنکه بخود دلداری بدهم گفتم:خدا با ماست چرا بترسیم؟که نعیمه پرسید چی گفتی خاله جان.نفس بلند اسوده ای کشیدم و گفتم:آدم وقتی به این فکر کند که خدا همیشه و د رهمه حال با اوست دیگه نباید از چیزی بترسد احتیاط کردن خوبه اما ترسیدن چیز خوبی نیست.نیلوفر همانطور که به پشتی لم داده بود خوابش برد به نعیمه گفتم:یک بالش بذار زیر سر نیلوفر تا من برم غذا بیارم فکر نکنم پدرتان تا غروب برگرده.
من گرسنه نیستم اما خیلی خوابم میاد اگر بخاطر شما نبود میخوابیدم.گفتم:فکر منو نکن دراز بکش همین که پدرتان آمد صدایتان میکنم نعیمه سرشو کنار سر نیلوفر گذاشت و دستش را دور گردن او انداخت و خوابید.فکرم رفت دنبال جواد و عنایت میترسیدم برای آنها اتفاقی رخ دهد و به خود میگفتم ای کاش به این سفر نیامده بودیم و هنوز تو حیاط کوچیکه زندگی میکردیم.اونجا از بابا میتونستم بفهمم که چه اتفاقی رخ داده و میخواد چی بشه.با دلشوره دراز شکیدم اما گوشم به صداها بود تا در صورت لزوم به سرعت برخیزم و در همانحال خوابم برد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی چشم باز کردم سکوت خانه وهم انگیز بود بلند شدم و فکر کردم که چشمانم تار میبیند اما براستی همه جا نیمه تریک بود.آرام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم آفتاب در حال غروب کردن بود بود و هیچ چیز تغییر نکرده بود در حیاط بی صدا باز کردم و سرکی بیرون کشیدم.خلوت بود و هیچ صدایی جز عبور ماشینها بگوش نمیرسید.جیرجیرکها هم خاموش بودند و صدای غوکی هم آرامش را بهم نمیزد.دلشوره و نگرانی بار دیگر به سراغم آمد و با فکر اینکه اگر شب پسرعمو برنگردد چه باید بکنم.حضور مار در خانه بیش از حمله سان مرا میترساند و بخود میگفتم مار میتواند از هر سوراخی وارد اتاق شود اما با بستن درها میتوانم از داخل شدن سگها جلوگیری کنم.با شتاب بسوی اتاق دویدم گویی تصوراتم جان گرفته بود و توسط مارها و سگان مورد هجوم قرار گرفته بودم.وقتی داخل شدم در هال را محکم بستم و قفل کردم و با چند پارچه درز زیر در را پوشاندم و هر چه پنجره بود بستم و با پارچه های دیگر راه وارد شدن هوا را هم گرفتم و با اطمینان بالای سر بچه ها که هنوز در خواب بودند نشستم و حالت دفاعی بخود گرفتم و با خود گفتم مگر پیدایش نشود.اگر بیاید همین امشب راه می افتیم و برمیگردیم خانه.من شجاعت مبارزه با سگ و مار را ندارم و نمیتوانم از بچه ها دفاع کنم.بمن مربوط نیست که چه آرزویی دارد و میخواهد تعمیرکار شود .آخه اینهم شد شغل ما را آورده وسط جاده رها کرده و خودش رفته به امان خدا.اینکه وضع نمیشه من حالا با این دو تا دختر بچه چکار کنم باید بکنم.
پشت در هال صدای خش خش می آمد و گمان کردم مار است که خود را روی زمین میکشد و پیش می اید.بنظرم رسید که نور لامپها آنقدر نیست که بتوانم خوب نگاه کنم خواستم بچه ها را بیدار کنم و از خطر دورشان کنم اما بعد گفتم آنها از ترس زهره میترکانند و میمیرند بهتر است خواب باشند و خودم بتنهایی با مار روبرو شوم.صدای فیش فیش مار هم می آمد بخود گفتم خیلی هم گرسنه است و بگمانم هر سه ما را براحتی میبلعد و در همانحال پیش خود فکر کردم که ای کاش درهای این خانه توری داشت و آنوقت ممکن نبود که مار بتواند از سوراخاهی ریز توری عبور کند .فشاری بر در وارد شد و پس از آن صدای ضربه خوردن بدر بگوشم رسید.نفسم بند آمده بود و بنظرم رسید مارها و سگها با خود هم عهد شده اند که ما را از میان بردارند.لرزان رفتم تا چیزی سنگین پشت در بگذارم که نتوانند در را بازکنند.همینکه قدم به هال گذاشتم از ددین سایه ای پشت شیشه جیغم در گلو گیر کرد .و راه نفسم را بند آورد .میدیدم که دستگیره در چند بار بالا و پایین شد و پس از آن صدایی که گفت نعیمه نیلوفر کجایید؟بگشوم رسید.این صدا از صدای بال فرشتگان برایم خوشتر آمد با نیرویی باز یافته دویدم و در هال را باز کردم و با دیدن پسرعمو گریه سر دادم.پسر عمو بغلم کرد و پرسید:چی شده پری چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده؟تمام بغضم را با کوبیدن مشت بر سینه اش فرو نشاندم و پرسیدم:تا حالا کجا بودی؟چرا ما رو ول کردی و رفتی؟
پسر عمو د رهوا مچمو گرفت و نگران پرسید:حالا چی شده؟چرا گریه میکنی؟بچه ها سر بچه ها بلایی اومده؟سر تکان دادم به نشانه نه و پسرعمو اسوده نفس کشید و همانطور که دستمو گرفته بود گفت:ببخشید دیر کردم همه چی بهم ریخته و چیزی گیر نمیاد با رستم آنقدر گشتیم تا تونستیم یک کمی خرید کنیم.مثل اینکه یکروزه هر چی تو مغازه ها بود سیل اومد و برد .پسرعمو مرا با خود به اشپزخانه برد و برام یک لیوان اب خنک ریخت و گفت:بخور حالتو جا میاره.گفتم:آب نمیخوام ما رو از اینجا ببر این خونه مار داره و نزدیک بود نعیمه و نیلوفر را یکجا بخوره تازه سگ هار هم داره .پسرعمو دستمو بار دیگه گرفت و گفت:گریه نکن آروم باش چی شنیدم؟گفتی این خونه هم مار داره هم سگ هار؟وقتی من سر تکون دادم که بله متعجب پرسید:پس چرا من ندیدم اگه سگ هار تو خونست چرا بمن حمله نکرد و مار نخواست منو نیش بزنه؟با غیض گفتم:اگر حرفهای منو بار نداری از بچه ها بپرس از صبح تا حالا آب از گلومون پایین نرفته و هیچکدام از ترس نتونستیم نون بخوریم!پرسید:حالا بچه ها کجان؟گفتم:توی اتاق خوابیدن .پسرعمو آرام رفت بالا سر بچه ها و دستشو گذاشت روی صورت اونها و بعد صداشون زد و گفت:پاشین بچه ها بابا اومده .دو دختر با دیدن پسرعمو اول بهم نگاه کردند و بعد با پرسیدن بابا کجا بودی ترس تنها ماندن را به پدر نشون دادن.
پسرعمو گفت:چه وقت خوابیدنه؟خاله گفت که ناهار نخورده از ظهر تا حالا خوابیدین.پاشین ببینین باب چی ها خریده.
بچه ها گویی فکر مار رو فراموش کرده بودند دنبال پسرعمو راه افتادند و از اتاق خارج شدند.پسرعمو چراغ حیاط رو روشن کرد و با بچه ها رفتند بیرون حیاط از ترس موهوم خودم خندم گرفت و رفتم تا ناهار از ظهر مانده را برای شام گرم کنم.دقایقی نگذشته بود که سکوت حیاط با صدای جیغ و فریاد بچه ها و صدای قدقد مرغها برهم ریخت .برای تماشا پشت شیشه ایستادم و دیدم چند تا مرغ و خروس پا بسته بغل نعیمه و نیلوفره.با ورود آنها به حیاط یک صف هم از اردک و غاز و بوقلمون راه افتادن و اومدن به سمت اب.صدای خنده بچه ها به اسمان بلند بود و صدای پسر عمو می آمد که میگفت در لانه را باز کنید تا بروند بخوابند .اما گوش بچه ها بدهکار نبود و با دیدن آنهمه ماکیان ذوق زده نمیدانستند چه کنند.گاهی دنبال اردک و غاز میکردند و زمانی پی بوقلمون میدویدند.صدای پدر کم کم رنگ خشم بخود گرفت و فرمان داد گفتم اذیتشان نکنید بروند توی لونه بخوابند.فردا صبح فرصت کافی دارید که بازی کنین با صدای کیش کیش و جا جا ی پسر عمو همه ماکیان به انباری داخل شدند و به سرعت در انباری بسته شد .فکر کردم آنها همگی با هم چطوری میخوابند و نکند سر هم بیاورند؟
پسر عمو دخترها را وادار کرد سر حوض دست و روی بشویند و با گفتن دیگه حوصله تان سر نمیرود و از فردا صبح کارتان در آمد به بچه ها حالی کرد که وظیفه نگهداری از مرغ و خروس و بقیه بعهده ما گذاشته شده و وقتی چشمش بمن افتاد با گفتن چطور بودند نظرم را خواست پرسیدم:اون تو همه جا شدند؟نکنه بعضی هاشون خفه بشن؟سر تکان داد و گفت:قبلا هم تو همین لونه مرغ خروس بود اما فردا اون یکی انباری را برای غاز و اردکها درست میکنم .باید از رستم بپرسم که چطوری باید جوجه کشی بکنیم ؟خیلی چیزهای دیگر هم هست که باید کم کم یاد بگیریم .سفره میانداختم که پرسیدم:پس خیال داری بمانی آره؟متعجب نگاهم کرد و گفت:اگر نمیخواستیم بمونیم چرا اینجا را خریدم و چرا انقدر خرجش کردم؟از فردا صبح کار تعمیرگاه تازه شروع میشه و من باید به اونجا سر و سامون بدم.
پس ما چی؟ما چطور میتونیم تو خونه ای که مار داره زندگی کنیم؟جون بچه ها در خطره .اسم مار بچه ها را هوشیار کرد و هر دو با هم گفتند:بابا جون خاله راست میگه امروز صبح ما یک مار دیدیم به اندازه و باز هم با باز کردن دستهاشون به پدر نشون دادند که اندازه مار چقدر بوده.پسرعمو گفت:شاید کرم رو بجای مار گرفته باشین.بچه ها یک صدا گفتند:نه بابا باور کن اندازه اش انقده بود و باز هم قد مار رو نشون دادند.پسر عمو که قانع شده بود گفت:باشه فردا لونه شو پیدا میکنم تا اینکارو نکردم دیگه پا توی کرتها نگذارید .تو همین حیاط با مرغ و خروسها بازی کنین فهمیدین چی گفتم.بچه ها با فرود آوردن سر نشون دادن که حرف بابا رو فهمیدن و دوتایی از سر سفره کنار رفتن.ظرفها را شستم و برای همه چای ریختم وقتی قدم به اتاق گذاشتم دیدم پسر عمو داره حساب کتاب میکنه و دخترها هم کنج اتاق مجله ای رو ورق میزنند.پرسیدم اون چیه؟پسرعمو بدنبال نگاهم رفت و زیر لبی گفت:مجله گرفتم تا اگر حوصله ات سر رفت بخونی.تو دلم از اینکه فکر تنهایی من بود خوشحال شدم.اما بجای تشکر گفتم:آنقدر کار برام دست و پا کردی که فرصت مطالعه برام نمیمونه.پسرعمو هیچ نگفت و به حساب کتاب مشغول شد .وقتی آخر شب پسرعمو بلند شد تا برای خواب برود زمزمه کرد:ای کاش تلویزیون رو می آوردیم ببینیم تو مملکت چه خبره.باز هم دلم هری ریخت و پرسیدم:رادیو مردم رو به آرامش دعوت میکرد و میگفت گول نخورین منظورش چی بود؟پسرعمو گفت:مردمو تو میدون بستن به گلوله و میگن آروم باشنی گول نخورین.واسه همین هم هست که دیگه چیزی پیدا نمیشه کاسبها از ترسشون هر چی داشتن قایم کردن..
با ترس و لرز پرسیدم:پسرعمو جواد و عنایت چی برای اونها خطری وجود داره؟گفت:والله چی بگم خیال داشتم فردا پس از اینکه یک سر و سامانی به تععمیرگاه دادم برم خونه و بهشون سر بزنم.اما به اینصورت فکر نکنم که جنب بخورم.هم باید کلک مار رو بکنم و هم تا بخوابم برم و برگردم شب شده و شماها میترسین.گفتم:خب همگی بریم؟خندید و گفت:اونوقت وقتی برگشتیم رو زمین خالی باید بنشینیم.من میگم شلوغ شده و هر کی هر کیه تو میگی اینجارو ول کنی به امان خدا و بریم تهرون.گفتم:ای کاش نمیآمدیم و صبر میکردیم تا سر و صداها میخوابید.پسرعمو این پا و اون پا کرد و گفت:راستش چشمم آب نمیخوره سر و صداها زود تموم بشه صبر کن تا ببینیم بعدش چی میشه.آنشب تا نیمه های شب بیدار بودم و خواب به چشمم نمیرفت.فکر شلوغی و خطر فکر جان جواد و عنایت فکر اینکه اگر مجبور بشیم اینجا بمونیم آزارم میداد.برای چندمین بار بود که مجله رو ورق شده بودم اما نه سطری خوانده و نه به شکلی توجه کرده بودم.صدای آرام پسرعمو را شنیدم که پرسید:دخترعمو بیداری؟بلند شدم و کنار در اتاق رفتم و دیدم پسرعمو سیگار تو دستشه پرسیدم:کاری دارین؟گفت:دیدم چراغ اتاقت روشنه گفتم اگر خوابت نمیاد بیا با هم حرف بزنیم.ببینیم باید چیکار کنیم.پسرعمو در هال رو باز کرد و روی بالکن ایستاد و گفت:حیف این هوا نیست که خودمونو حبس کردیم تو اتاق.گفتم:توی اتاق هم ترس مار نمیگذاره راحت بخوابیم.پسرعمو پرسید:خودت اون رو دیدی؟نکنه بچه ها اشتباه کرده باشن و مثلا موش رو بجای مار گرفته باشن؟اگه راستشو بخوای منهم فکرم نارحت شده و تا نفهمم اون چی بوده دلم قرص نمیشه.باز گفتم:پسرعمو بیا برگردیم خونه میدونم خیلی خرج کردی اما صحبت امنیته که اینجا نداره.پسرعمو خندید و گفت:اتفاقا برعکس من فکر میکنم که اینجا بهتر از خونه است و کسی به کارمون کار نداره.میخواستم برم به عمو و ببام بگم که اگر از شلوغی ناراحتن بلند بیان اینجا بمونن تا سر و صداها بخوابه.حرف پسرعمو دلمو گرم کرد و به خمیازه ای که قصد دهان گشودنم را داشت قفل زدم و در همان حال گفتم:فکر نکنم بابام بیاد اون محاله که از حیاط و خونه و زندگیش دست بکشه اما عمو مهدی میاد اگرم خودش نخواد زن عمو از روی کنجکاوی مجبورش میکنه که بیاد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسرعمو رنجیده گفت:من نمیدونم کی این دشمنی تموم میشه و بین شما دو نفر صلح برقرار میشه.به طعنه گفتم:هر وقت شاه تاج و تخت خودشو گذاشت و رفت بین ما هم صلح برقرار میشه.پسرعمو با گفتن اونوقت هم مطمئن نیستم .بطرفم چرخید و به صورتم زل زد و پرسید:پری بمن بگو تو چی میدونی که من نمیدونم.دلم میخواد بدونم چی شده که تو انقدر از مادرم بیزاری.در صورتی که از بقیه ما تا این حد متنفر نیستی بارها دیدم که نسبت به بابام و عمار و عنایت چقدر مهربونی اما نسبت بمن و مادرم طوری رفتار میکنی مثل اینکه داری با دشمن جونت روبرو میشی.نکنه فکر کردی من و مادرم پوران رو مسموم کردیم و او رو از بین بردیم یا اینکه سر زا رفتن پوران تقصیر من و مادرمه؟
خشمگین فریاد کشیدم:منو از رختخواب بلند کردی که این حرفهارو بزنی؟خواستم به اتاق برگردم که چنگ انداخت و دستمو گرفت و با صدایی که میلرزید گفت:خیلی خوب هیچی نمیگم فریاد نکش بچه ها از خواب میپرن.گفتم:دستمو ول کن میخوام برم بخوابم صبح زود باید بلند شم.پسرعمو دستمو رها کرد و من به اتاق برگشتم.از زبونی خودم بدم اومد از اینکه نتونسته بودم بهش بگم که اره مرگ پوران تقصیر تو و مادرته اگر اون رو به موقع به بیمارستان رسونده بودین اون حالا زنده بود و من بجاش نقش مادر رو بازی نمیکردم .چرا بهش نگفتم که مادرم یک عمر از دست نیش زبون و فیس و افاده مادر تو زجر کشید و صداش در نیومد.چرا بهش نگفتم پسرعمو چرا شدی کبکه که سرشو فرو کرده تو برف و خیال میکنه هیچکس نمیبینتش .فکر میکنی یادم میرهکه اصلا دوست نداشتی ریخت نیلوفر رو ببینی یا مگر یادم میره که وقتی مادرم تو دیوونه خونه بستری بود از پدربزرگ پرسیده بودی نکنه این حالت ارثی باشه و به بچه ها منتقل بشه همه این حرفها و حرکات مگه یادم میره و بازم میپرسی که چرا از تو و مادرت دلخورم و دلخوش نیستم؟آه اگر بخاطر این دو تا بچه نبود...
صبح از صدای استارت ماشین بیدار شدم تو آشپزخانه توی سینی مقداری نان و پنیر بود و از استکان نشسته ای فهمیدم که پسرعمو به تنهایی صبحانه خورده و از خونه خارج شده.رفتم در لونه مرغها رو باز کردم و همه اونهارو دور خودم جمع کردم مقداری نان خیس کرده بودم که نمیدونستم پیش کدومشون بگذارم.از سر و صدا بچه ها بیدار شدن و اومدن تماشا.به بچه ها گفتم زود دست و صورت بشورین که خیلی کار داریم.سه نفری صبحانه میخوردیم که رستم صدام زد حاج خانم سر از اتاق بیرون کردم و پرسیدم:رستم چی میخوای؟رستم کمی این پا و اون پا کرد و گفت:اگر کمی نان و نمک جلوی لونه بگذارین مار دیگه با شما کاری نداره.پرسیدم:پس مار وجود داره؟گفت:سال پیش تو خونه ما پیداش شد و ما با نون و نمک رامش کردیم و نمک گیر شده.بما هیچکاری نداره راحت میاد و راحت میره شما هم برای اینکه راحت باشین همینکارو بکنین.بابام میگه اگر بکشیمش مارها حمله میکنن و تا انتقام نگیرن ول نمیکنن.از حرف رستم تیره پشتم لرزید به آنی نان و نمک برداشتم و گفتم:بیا با هم بریم دم لونش من میترسم.رستم بدنبالم حرکت کرد و درست رفت بسمت همان سوراخی که بچه ها نشون داده بودند و گفت:بذارین اینجا و خودتون برید همینکار را کردم و عقب عقب رفتم تا اگر مار از سوراخ در میاد نگاش کنم وارد حیاط که شدیم به رستم گفتم:راستی راستی دیگه با ما کاری نداره؟گفت:اگر اذیتش نکنین نه دیگه کاری نداره.به دختراتون بگین یک وقت چوب تو سوراخ مار نکنن.حرفهای آخر رستم را دو تا دختر شنیدند و فکر کردند رستم با مار دوست است و نیلوفر با تردید پرسید:شما باهاش دوستید؟رستم خندید و گفت:دوست که نه بهم کاری نداریم مارهای آبی وحشت ندارن نیش زهری هم ندارن اما باید مواظب باشین.از رستم پرسیدم:آقا عمادو ندیدی؟گفت:چرا صبح زود آمد دم خونه و از خواب بیدارم کرد و بعد گفت برو در تعمیرگاه رو باز کن تا من برگردم.بعدش هم ماجرای مار رو گفت و از من خواست تا اگه بلدم مار بگیرم بیام اینجا و اینکارو بکنم.اما بابام با گرفتن و کشتن مار مخالفه و فقط میگه باید نمک گیر بشه.پرسیدم:نگفت کجا میره؟رستم سر تکان داد و ادامه داد:نه نگفت اما فکر میکنم رفت لاستیکها رو بار بزنه و برای مرغ و خروسها هم گندم بخره اگه با من کاری ندارین برم در تعمیرگاه رو باز کنم .به رستم گفتم:نه برو و خودم با بچه ها به اتاق برگشتم.سرطاقچه پسرعمو تخم گل و سبزی گذاشته بود که چون ما میترسیدیم از کاشتن و رفتن به طرف کرت صرف نظر کردیم و گذاشتیم که خودش زحمت کاشتشان را بکشد.کار صبح پسرعمو نشان میداد که قهر کرده و از من رنجیده است بارها تصمیم گرفته بودم که با فراموش کردن گذشته خط بطلان بر عقده هایم بکشم و از نو با دیدگاهی روشن به زن عمو نگاه کنم اما هر بار شکست خورده بودم اسم او ناخودآگاه تمام گذشته را پیش چشمم می آورد و نمیگذاشت به روی او نگاه کنم .آنروز هم پسر عمو تا وقت غروب نیامد و باز هم ترس و نگرانی را برای من و بچه ها خرید.اینبار با خود عهد کردم که شکایت و زخم زبان را کنار بگذارم وانمود کنم که نترسیده و حضورش در خانه مثل قبل دیگر مهم نیست و میتوانم از خودم و بچه ها در هنگام خطر دفاع کنم.اما این تلقین نیز مانع آن نشد که باردیگر درزها را خوب بگیرم و از نهادن چاقو کناردستم پرهیز کنم.هر سه مان طبق روال قبل مثل وقتی که پسر عمو در سفر بود شام را سه نفری خوردیم و من برای آنکه سرگرمشان کنم شروع کردم به گفتن قصه سیندرلا .این قصه را بارها و بارها گفته بودم اما بچه ها دوست داشتند و تا میپرسیدم چه قصه ای برایتان بگویم اسم سیندرلا اول از همه برده میشد.وقتی بچه ها خوابیدن مجله رو برای اینکه سرگرم شوم ورق زدم اما باز هم از متن نوشته ها هیچ نفهمیدم.احساس کردم که صدای پارس سگها خیلی نزدیکتر از شب پیش بگوش میرسد بگمانم رسید که درست زیر پنجره زوزه میکشند ناگهان به فکرم رسید نکنه این زوزه مال سگ نباشه شاید شغال یا روباه باشه که به هوای مرغ و خروسها اومدن.از این فکر ناگهان بلند شدم و از شیشه به حیاط نگاه کردم.حضور درختها مانع از دیدم میشد و لونه مرغ و خروسها از نظرم ناپیدا بود داشتم مایوس به اتاق بر میگشتم که صدای ترمز ماشین و سپس خاموش شدن موتور بگوشم رسید و از خوشحالی بال درآوردم.خواستم نشان بدهم که خوابم و منتظر آمدن او نبوده ام آرام قفل در هال را باز کردم و به بستر خزیدم سرم را زیر ملحفه کردم تا مبادا از زدن مژه ها ب رهم متوجه سود بیدارم و خود را بخواب زده ام چیز سنگینی رابا خود حمل میکرد و سر وصدا راه انداخته بود نمیتوانستم نقش بازی کنم ناچار بلند شدم و با کشیدن خمیازه ای مصنوعی وانمود کردم که خواب بوده و از سر و صدا بیدار شدم مرا با گفتن برو بخواب بد خواب نشوی از خود راند.اما من بدون توجه به راندنش پرسیدم شام خوردی؟گفت:اگرم گرسنه باشم بلدم غذامو گرم کنم .
ضمن حرف زدن سر کارتن رو باز کرد و با زحمت تلویزیونو بیرون اورد.تلویزیون خودمان بود که از خانه آورده بود .شوق شنیدن اخباز از دهنش وادارم کرد که غذایش را گرم کنم و برایش سفره پهن کنم.تلویزیون را گوشه اتاق گذاشت و کمی فاصله گرفت تا موقعیت قراردادنش را بسنجد.گویی میدانست در انتظار شنیدن هستم و مخصوصا کارهایش را بکندی انجام میداد.وقتی بالاخره سر سفره نشست پرسیدم:رفته بودی خونه؟بی تفاوت نگاهم کرد و بجای حرف زدن سر فرود آورد و تایید کرد .باز پرسیدم:خب چه خبر؟همگی خوب بودند؟بار دیگر سر فرود آورد و هیچ نگفت.خونم بجوش آمده بود اما سعی کردم خونسرد باشم و باز هم بپرسم بابام نمیخواست بیاد؟سربالا کرد که نه دیدم حرف از او کشیدن مشکله .خواستم بلند شوم و بروم که حرکتم را دید و پرسید:امروز از مار خبری نشد؟نکنه امروز اژدها دیده باشین و یا بجای سگ هار گرگ و روباه حمله کرده باشه.به صورت خشمگین من لبخند زد با بی حوصلگی سفره را جمع کردم و خواستم بلند شوم که مچ دستم را گرفت و گفت:دخترعمو میخوام بهت بگم که تو از من بیزاری اما من بر عکس توام فکر نکن که با سردی رفتارت میتونی تخم کینه در دلم برویانی نه!اشتباه نکن پس بهتره کمی در رفتارت تجدید نظر کنی و ازدشمنی دست برداری من صبح زود رفتم تهرون تا برات از عمو و جواد و بقیه خبر بگیرم نمیدونی شهر چه شلوغ بود مردم سر هر چهارراه لاستیکی آتش زده بودند و شعار میدادند.با هزار مصیبت خودمو رسوندم دم خونه.عمو علی از دیدنم ذوق زده شده بود و پشت سر هم حالتو میپرسید و از بچه ها سراغ میگرفت بهش گفتم که ما خوبیم و تو منو فرستادی تا از جواد و بقیه خبر برات بیارم عمو علی گفت که از جواد هیچ خبری نداره اما بقیه خوب هستن و هادی تو تهرونه و مثل اینکه اداره رو گذاشته و اومده البته عمو علی چیزی نگفت اما از حرفاش فهمیدم که هادی از ترس شلوغی اومده و قید حقوق را هم زده به عمو علی گفتم اگر هادی رو دیدین بهش بگین حالا که کاری نداره چند روزی بیاد پیش ما بمونه و بعد آدرس اینجارو دادم.ناهار پیش عمو علی بودم و تلویزیونو برداشتم و راه افتادم رفتم پیش عمو غلام عمو غلام خونه نبود و از اونجا هم رفتم خونه خودمون و از عنایت سراغ گرفتم که دیدم بله این آقا حب جیمو خورده و فرار کرده پرسیدم:خوب بگو دیگه ؟از توران بگو از شوهرش آیا اون هم فرار کرده؟پسر عمو شانه بالا انداخت و گفت:راستش از عمو علی نپرسیدم همین قدر که عمو گفت حالشون خوبه باید خیالمون راحت باشه .برای پسر عمو چای ریختم که سفره بدست وارد آشپزخانه شد و گفت:یادم رفت بهت بگم آخر خفته مهمون داریم همه رو دعوت کردم بیان اینجا تا تو از نگرانی راحت بشی فکر میکنم که عمو و زن بابا چند روزی اینجا بمونن.
ذوق دیدن خانواده دلگرمم کرده بود و از کار و خستگی در وجودم اثری نبود بچه ها هم خوشحال بودند که مهمان داریم.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صبح 5شنبه همه چیز برای ورود مهمانان آماده بود.پسرعمو حیاط را بقول خودش صفا داده و قالیچه ها آماده بودند که به محض غروب کردن خورشید روی تراس پهن بشن هر صدای اتومبیلی که توقف میکرد گوش میخواباندیم که صدای آشنایی را بشنویم.تعمیرگاه با همت رستم باز شده بود و پسرعمو بیشتر نظارت میکرد.خودش خوب میدونست که رستم با سن کمش از اون بیشتر میدونه و بهتر هم میتونه تعمیرگاه را اداره کنه.
نزدیک ظهر بود که همه با هم رسیدن و در خانه ولوله شد.از دیدن یکباره همه دچار احساسات شدم و برای اینکه کسی اشکمو نبینه رفتم دستشویی دست و صورت شستم .هادی و عنایت بنظرم لاغر شده بودند و پس از خوردن چای ترجیح دادند در اطراف خونه گردش کنند.توران بتنهایی آمده بود و شوهرش با او نبود.توی صورت توران نگرانی موج میزد اما سعی داشت ترس و نگرانی را زیر ماسک لبخند پنهان کند.دو نفری وقتی توی آشپزخانه بودیم پرسیدم:توران چرا آقا ناصر نیومد؟سر درد دلش باز شد و گفت:ناصر از دست بابا دلخوره و فکر میکنه که اون حق منو خورده و ارث مادرو بمن نداده هر چه سعی میکنم که قانعش کنم من دیگه حق و حقوقی ندارم قانع نمیشه و فکر میکنه که بابام فقط پسراش و تو رو دوست داره و بمن علاقه ای نداره.وضع مملکت هم که داره بهم میریزه و دیگه اصلا اوقات درست حسابی نداره حقیقتش اینه که بتو حسادت میکنم و گاهی پیش خودم میگم ای کاش راه تو رو رفته بودم و با هم از بچه ها نگهداری میکردیم و نه من ازدواج میکردم و نه تو مجبور میشدی بخاطر یک خشت خونه زن پسرعمو بشی.تازگیها هم بهانه بچه میگیره و دلش بچه میخواد.پیش چند تادکتر رفتیم همه گفتن که احتمال بارداری من زیاد است و در واقع عیب از من نیست اما خب مرده و نمیخواد قبول کنه که عیب از خودشه خلاصه روزگار خوشی نیست و داره دق و دلیشو سر مردم بیچاره خالی میکنه فقط میترسم رودروری مردم وایسادن یک روز کاری بدستشبده که پشیمونی بدنبال داشته باشه.گفتم:تو زیاد فکر و خیال میکنی .هادی سر درون آشپزخانه کرد و گفت:اگر غیبت کردنهایتان تمام شده همگی میخوایم بریم این اطراف چرخی بزنیم اگر میاین بیاین بریم .خودم دوست نداشتم خانه را ترک کنم اما برای تغییر روحیه توران گفتم:الان حاضر میشیم و بدنبال هادی حرکت کردیم.همگی از خانه که خارج شدیم در کنار جاده شن ریزی شده به صف راه افتادیم.دو عمو و پدرمان در جلو بودند و پشت سرشان عماد و عمار و عنایت و هادی حرکت میکردند.زن عمو و شکوفه هم پشت آنها حرکت میکردند و در ضمن مواظب بچه ها بودند که بطرف جاده کشیده نشوند توران همانطور که چشم به دویدن بچه ها داشت آهسته گفت:نعیمه مثل سیبی است که با پوران نصف کرده باشند فقط قدش به زن عمو رفته و بلند شده همین روزهاست که باید برای او تهیه جهیزیه ببینی ای کاش پوران زنده بود و بزرگ شدن بچه هایش را میدید.گفتم:این ارزوی همه بود اما خب خدا نخواست.توران پرسید:با پسرعمو کنار آمده ای یا اینکه مثل گذشته فقط داری رل مادرها را بازی میکنی؟بصورتش نگاه کردم و گفتم:دست شما درد نکنه حالا پس از اینهمه سال باز هم دارم رل بازی میکنم؟دستم را در دستش گرفت و گفت:منظورم این نبود خواستم بگم که آیا از خود پسرعمو مهری بدلت افتاده یا اینکه مثل گذشته ازش بیزاری؟حرف بیزاری را پیش خود تکرار کردم و گفتم:از پسرعمو هیچوقت بیزار نبودم چونکه پوران هم بیزار نبود اما راستش نمیتونم عاشقش باشم و به چشم یک شوهر بهش نگاه کنم فکر میکنم حق ندارم جای پورانو تو قلبش بگیرم و این خیانت کردن ولی پسرعمو داره کم کم صداش در میاد و از این وضع کلافه شده بقول خودش هم زن داره و هم بی زنه.اوایل فکر میکرد که من کم کم نرم میشم و میتونیم با هم رابطه داشته باشیم اما بعد فهمید که نخیر اشتباه کرده و من راستی راستی فقط بخاطر بچه ها و حیاط کوچیکه زنش شدمد .این که حوصله اش سر رفته و داره بهانه میگیره و چون نمیتونه سر من خالی کنه به بچه ها ایراد میگیره خودش خوب میدونه که من حاضرم ازش جدا بشم یا اینکه حاضرم اون بره و زن بگیره اما پسرعمو اینو نمیخواد و تصمیم داره خود منو راضی کنه .توران همانطور که دستم در دستش بود گفت:هیچ میدونی داری گناه میکنی؟به نگاه زل زده من لبخند زد و گفت:اگر بار نمیکنی برو بپرس قانون شرع و عرف میگه که زن در قبال همسرش وظایفی داره که باید انجام بده و تو داری از انجام آن شانه خالی میکنی و میخواهی هنوز بخودت و دیگران ثابت کنی که حرف حرف خودته و زن عمو شکست خورده دست بردار پری!پسرعمو مرد خوبیه اون از برادرهامون و حتی از عمو و بابامون بهتره ای کاش ناصر سر سوزنی از گذشت عمادو داشت.
زن عمو و شکوفه قدم آهسته کرده بودند تا ما به آنها برسیم گروه جلوتر د رمقابل مهمانخانه ای ایستاده و هر کدام براهی رفته بودند.بچه ها پشت میز نشسته و داشتند بما که به آنها نزدیک میشدیم دست تکان میدادند.هوا خنک و مطبوع بود و سایه های درختان بید مجنون مسافران پیاده را برای دمی آسودن بسوی خود فرا میخواند.وقتی ما به گروه پیوستیم مردان از درون مهمانخانه خارج شدند و چند میز پراکنده را کنار هم گذاشتند تا همه در یکجا دور هم بنشینیم صحبت از فرح بخشی هوا بود و اینکه در پشت مهمانخانه رود جاری است که خنکی هوا هم به رودخانه مربوط میشود.وقتی من با تعجب پرسیدم راستی رودخانه ای هست؟همگی از سخن من متعجب شدند و شکوفه پرسید:مگر شما نمیدانستی؟خندیدم و گفتم:ما از روزی که به اینجا نقل مکان کردیم فقط ترس و وحشت سگ و مار را داشته ایم و از زیبایی طبیعت و اینکه چه چیزهایی در پیرامونمان وجود دارد بیخبریم.عنایت گفت:دختر عمو اگر خوب گوش کنی صدای رودخانه را میشنوی و همینطور هم بود !مرد گارسون برای همه نوشابه خنک آورد و پسرعم عماد زودتر از همه بلند شد و به تفرج پرداخت وقتی نگاهش به شیشه خالی مقابل من افتاد با اسم صدایم زد و رما پیش خود فراخواند او مرا نه به اسم دختر عمو بلکه با خواندن پری خوانده بود که حس کردم وجودم لرزید .این خطاب در مقابل دیگران بیانگر صمیمیت و نزدیکی ما با یکدیگر بود .نگاهم به چهره توران افتاد و در کنار لبش لبخند مرموزی دیدم.نمیدانستم چه باید بکنم آیا برخیزم و بدنبال عماد بروم یا بنشینم و احضار او را نشنیده بگیرم؟سرم را زیر انداختم و خواستم خود را به نشنیدن بزنم که عمو مهدی گفت:پری جان عماد صدایت میکند.بناچار بلند شدم و بسویی که او ایستاده بود براه افتادم.چند گام به او مانده ایستادم و پرسیدم:چی شده؟از لحن صدایم که خودم نیز فهمیدم خشم از آن آشکار است متعجب شد و پرسید:تو بگو چی شده؟چرا عصبانی هستی؟نمیتوانستم بگویم که تو با خطابم به اسم پری کنجکاوی دیگران را برانگیخته ای و من شرمگین شده ام.اگر عقیده ام را میگفتم میدانستم که خشم او را بر میانگیزم و شاید حرفی بزند که بیشتر باعث شرمگینی ام شود.بهمین خاطر گفتم:عصبانی نیستم حالا بگوچکار داری .گویی از احضارم پشیمان شده بود چند گام فاصله را بطرفم برداشت و گفت:هیچی برمیگردیم .سعی کردم با حالتی عادی و دور از خشم بگویم:خوب میشد اگر امشب شام را در کنار رودخانه میخوردیم...و نگذاشت صحبتم را تمام کنم با صدایی که خشم آگین بود گفت:منهم میخواستم همین را بگویم اما...اینبار من حرفش را قطع کردم و گفتم:اما بی اما به همه میگوییم ببینیم موافق هستند یا نه.وقتی به مهمونها رسیدیم من بجای عماد پیشنهاد را تکرار کردم و همه با خوشحالی پذیرفتند.از کنار راه باریکی که از مهمانخانه به رودخانه میپوست گذشتیم و دیدیم که تعداد دیگری میز و صندلی در فضای بالکن مهمانخانه چیده شده و منقل کباب به نمایش گذاشته شده بود.چشم پدر و عموها که به منقل خورد پای سست کردند و بر آن شدند که شام را مهمان مهمانخانه باشند و ما از آوردن غذا معاف شدیم.توران با گفتن کاش ناصر هم اینجا بود تنهایی اش را ابراز کرد و لب زن عمو را به خنده ای معنی دار گشود.
گفت:طاقت دوری نداشتی نمیآمدی .عماد به فاصله نزدیکی از توران و مادرش ایستاده بود و به لحنی طعنه آمیز رو به توران کرد و گفت:دختر عمو کیلو کیلو طاقت از خواهرت میتوانی قرض کنی و سوغات ببری.لحن او موجب شد شکوفه برویم لبخند حزن آلودی بزند و بعنوان دفاع بگوید:همه اعتقاد دارند که پری خانم روحیه ای حساس و زودرنج دارد و کسی که حساس باشد نمیتواند دوری را تحمل کند.پسرعمو هیچ نگفت اما با تکان تاسف آور سر حرف او را تکذیب کرد.
از اظهار عقیده پسر عمو دلم گرفته بود و به هنگام صرف شام اشتهایی برای خوردن نداشتم بگونه ای که پدرم متوجه شد و پرسید:پری جان چرا شام نمیخوری بابا یخ میکند و از دهان می افتد.با گفتن سر شدم بابا خود را از میز کنار کشیدم و بلند شدم تادیگران اسوده باشند و خود آرام بسوی رودخانه روانه شدم و روی سنگی کنار رودخانه نشستم و به این اندیشیدم که اولین سرزنش و توبیخ و نیش زبان شروع شد و یقینا بهمین جا ختم نخواهد شد و تکرار میشود.هیچ دلم نمیخواست در مقابل دیگران سرزنش شده و کوچک شوم و اگر این کار ادامه پیدا میکرد مجبور میشدم به دفاع برخیزم و میدانستم که عاقبت و فرجام خوبی در انتظارمان نبود.صدایی آرام کنار گوشم گفت:مرا ببخش نفهمیدم که چکار دارم میکنم.واقعا متاسفم بسوی صدا سربرگرداندم و دیدم پسرعمو لقمه نان و کبابی بدست گرفته و آنرا بسویم دراز کرده و د رهمانحال گفت:میتوانی مرا ببخشی؟من همه اش با خود در جدالم و دارم تظاهر میکنم به اینکه از یک زندگی شاد و توام با تفاهم برخوردارم زمانی که این تظاهر برای خودم جا می افتد فراموش میکنم که تنهایم و به آنچه که تظاهر کرده ام عینیت ندارد و این حقیقت تلخ خشمگینم میکند و در همان زمان بود که لب به گله باز کردم چون تازه از خواب خوش بیدار شده بودم.تو میبایست حال مرا هم درک کنی و نگذاری که دیگران بفهمند در واقع چه مرد بدبخت و سیاه روزی هستم.بد نیست که تو هم گاهی نقش زنان خوشبخت را بازی کنی فکر میکنم خودش نوعی تفریح است و کسالت را برطرف میکند.با رد کردن دستش گفتم:گرسنه نیستم اما با تو هم عقیده ام که نباید بگذاریم دیگران بفهمند که ما چگونه زندگی میکنیم.پسرعمو نان را بدست امواج خروشان رودخانه سپرد و با گفتن پس بلند شو که باید وارد صحنه شویم کمکم کرد تا از سنگها عبور کنم و خود را به دیگران برسانم .در مقابل پدر و عمو دو استکان خالی چای نمودار بود به استکانها نگاه کردم و با صدای بلند که دیگران بخوبی بشنوند به پسرعمو گفتم:من هم چای میخواهم و به دیگران نشون دادم که هیچ کدورتی بین ما وجود ندارد.نیلوفر خمیازه میکشید و تاریکی لحظه به لحظه بیشتر میشد من پس از نوشیدن چای بپا خواستم و همیگی بطرف خانه براه افتادیم و به محض ورود مهمانها همگی به استراحت پرداختند وجود مار در خانه سبب شد که هیچیک از مهمانها علاقه ای به خوابیدن در تراس از خود نشان ندادند و خوابیدن در اتاقها را ترجیح دهند و صبح سر سفره صبحانه هر یک از وهم و خیالی که شب پیش به آن دچار شده بودند گفتگو میکردند.مردان از کرت دیدن کردند اما زنان هیچ رغبتی از خود نشان ندادند و حتی به تماشای باغچه و مرغداری هم نرفتند و از دور مشغول تماشای ماکیان شدند.ترس پدر و عمو از مار با هشدارهای دلسوزانه همراه بود و بچه ها را از رفتن به باغچه و آن قسمت باغ منع میکردند.پسرعمو عنایت عقیده داشت که بوسیله دود میتوان مار را از لونه اش بیرون کشید و از بین برد که عمو غلام با خنده ما را از انجام اینکار بازداشت و گفت:ما نمیدانیم چند مار در لانه بیتوته کرده اند ممکنه با این عمل هر چه مار در لانه است بیرون بیاید و یکباره محاصره شویم.عمو میخندید و حرف میزد اما نمیدانست با اظهار عقیده اش چه تخم وحشتی در دل من میکارد بطوریکه عماد متوجه و با خنده به عمو گفت:عمو جان داری کاری میکنی که مجبور شویم همین امروز این خانه را ترک کنیم به خنده عماد عمو مهدی اخم کرد و گفت:داداش راست میگوید و نباید وجود مار را نادیده گرفت دخترها در امنیت نیستند و باید راه حلی پیدا کنیم.
پدرم گفت:میشود از آتشنشانی کمک بخواهیم آنها براحتی میتوانند خانه را از شر مار پاک کنند.اگر موافق باشید همین امروز اینکار ار خواهیم کرد.همه به نشانه موافقت سر فرود آوردند و در آنی خانه به قرنطینه تبدیل شد لای درزهای در و پنجره ها گرفته شد و عمو مهدی و پدر برای کمک خواستن از خانه خارج شدن تا تلفنی بیابند و اطلاع دهند.اینبار تنها من نبودم که انتظار میکشیدم و دیگران نیز با تمام وجود گوش خوابانده بودند و به هر صدای اتومبیلی کنجکاوی میکردند نزدیک ظهر بود که عمو و پدر بازگشتند و اطلاع دادند که گروه امداد در راه است.سفره ناهار با شتاب گسترده و جمع شد.انتظار همه را خسته و کسل کرده بود و حتی برنامه تلویزیون هم سرگرم کننده نبود.
بهنگام عصر اعضا گروه امداد رسیدند و با دیدن سوراخ مار کار صید را شروع کردند.اما هر چه تلاش کردند اثر ردی از مار نیافتند و امید همه به ناامیدی منجر شد.نان خشک شده و نمک هنوز در کنار سوراخ شود با خود فکر کردم که اگر مار هنوز هم در کرت وجود داشت تا کنون آنها را بلعیده بود پس از تجسسی یکساعته ماموران با دست خالی بازگشتند و امیدی بی رمق در دل اهالی خانه بوجود آمد.آنشب نیز همه در اتاق خوابیدند و صبح روز بعد به بهانه کار قصد مراجعت کردند دیدم که آثار نگرانی هنوز در چهره پدر وجود دارد و زایل نشده است.او هنگام خداحافظی باز هم گوشزد کرد که مراقب بچه ها باشم و از رفتن به کرت خودداری کنم و من با دادن قول اطمینان مهمانان را راهی کردم.پس از رفتن آنها خانه در سکوت فرو رفت و دقایقی ما بیتحرک نشستیم و به این سکوت گوش فرا دادیم و این نعیمه بود که با کفتن ای کاش ما هم رفته بودیم سکوت را بر هم زد و ساز دلتنگی نواخت .بلند شدم و با گفتن بچه ها خیلی کار داریم آنها را به تحرک و تلاش انداختم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسرعمو با نگاه به تخمهای سبزی گویی تصمیمی بزرگ اتخاذ کرده باشد آنها را برداشت و راه کرت را در پیش گرفت دقایقی بعد صدای بیل زدنش از پشت دیوار به گوش میرسید.بچه ها زودتر از من متقاعد شده بودند که دیگر ماری وجود ندارد و با اطمینان از حرف ماموران را باغچه و کرت را در پیش گرفتند و برای کمک به پدرشان رفتند.ساعتی به انتظار خبری از آن قسمت بودم و چون خبری نرسید برای پسرعمو آب یخ درست کردم و با احتیاط به کرت رفتم .تنگ آب یخ بچه ها را به نشاط آورد و پسرعمو با گفتن دستت درد نکند کارم را ستود و پرسید خوب شد؟نگاهی به کرت کردم و گفتم:نمیترسی اگر مار از روی سبزیها عبور کند؟شاید هم زهرش را روی سبزیها بریزد و همگی مسموم شویم.پسرعمو خندید و گفت:دوست دارم سری بخانه رستم بزنی و خودت ببینی که بیشتر زمینشان پر از سبزیهای خوردنی است.اگر ماری وجود داشت باید تابحال آنها را مسموم کرده باشد .عماد بیل و کلنگ را به انباری برد و هنگامیکه برگشت رنگ به چهره نداشت و با تموج گفت:بیایید برویم اینجا نایستید .فهمیدم چیزی دیده که اینگونه موجب وحشتش شده.پرسیدم:مار بود؟پسرعمو بجای جواب دست بچه ها را گرفت و با گفتن عجله کن ما را به حیاط برد و گفت:بروید توی اتاق و در را هم ببندید تا من برگردم.من و بچه ها داخل اتاق شدیم و پسرعمو با عجله از خانه خارج شد و ساعتی بعد با رستم و دو سه مرد دیگر قدم بخانه کذاشتند و یکسر بسوی کرت راه افتادند.صدای همهمه آنها از دیوار بگوش میرسید دستجمعی صحبت کردن آنها نمیگذاشت بفهمم که چه میگویند.غروب از راه رسیده که مردان خسته عزم بازگشت کردند.پسرعمو از صبح تا آنوقت هیچ نخورده بود و هنگامی هم که مهمانان را بدرقه کرد و به اتاق بازگشت اشتهایی برای خوردن نداشت.
پسرعمو گفت:معلوم نیست کجا لانه کرده تمام انباری را گشتیم و هیچ سوراخی پیدا نکردیم اهالی میگویند کسی د راین حدود نیش نخورده و اگر ماری هم باشد بی آزار است حالا من مانده ام که چه باید بکنم و پشیمان شده ام شما را به اینجا آورده ام اگر بخواهیم برویم این خانه و تعمیرگاه را چه باید بکنیم؟واقعا مستاصل شده ام.گفتم:شاید اهالی راست میگویند و بتوانیم در کنار مار زندگی کنیم اما زندگی همراه با وحشتی خواهیم داشت.پسرعمو سرفرود آورد و با گفتن پس چه باید بکنیم باز بجای اولمان برگشتیم ماهی را با اضطراب و ترس سر کردیم و زندگی پر از احتیاطی را گذراندیم من د رعمل مرزی برای مار قائل شده بودم و به حریمی که به او اختصاص داشت تجاوز نمیکردم و از بچه ها هم خواسته بودم که قدم بخانه مار نگذارند باد پاییزی آغاز شده بود و درختان لباس رنگارنگی بر تن کرده بودند و به مهمانی رعد و برق میرفتند.پسر عمو پیش از باز شدن مدارس ما را به تهران آورد و من برای بچه ها لوازمه مدرسه شان را خریدم .پدرم بیاندازه نگران حال ما بود و فراموش کرده بود که د راطراف خودش چه حوادث ناگواری رخ میدهد.شهر را بوی سوختگی فرا گرفته بود و به چند بانک و سینما حمله شده و آنها در آتش میسوختند.پدر هم نگران وجود مار و هم نگران رفتن بچه ها به مدرسه بود.به او اطمینان دادم که کاملا مراقب آنها خواهم بود اما گویی به حرفهایم اعتماد نداشت و ما را با ترس روانه کرد.سوز پاییزی ما رادر خانه حبس کرده بود و موجب نزدیکی بیشتر اعضا خانواده بهم شده بودوپسرعمو نگران بنظر میرسید و بیشتر در خود فرو رفته و غمگین بود.صورت ناشاد او موجب اندوه ما هم میشد و بی هیچ علتی افسرده و ناراحت بودیم.مدارس باز بود اما ورود و خروج آنها با مراقبت شدید همراه بود خوشبختانه پسرعمو مسئول بردن و آوردن دخترها بود اخباری که بگوش میرسید حواس مرا میبرد تا خراسان و برای جواد دلم شور می افتاد و آرزو میکردم که ای کاش او هم مثل هادی قید حقوق را بزند و روانه تهران شود.شبها دچار کابوس میشدم و نیمه های شب از وحشت بیدار میشدم.در یکی از همین شبها وقتی پس از کابوس چشم باز کردم از نوری که از اتاق پسر عمو ساطع بود بلند شدم و آهسته از اتاق خارج شدم.کمی گوش ایستادم تا شاید صدایی بشنوم و چون چیزی نشنیدم آرام ارام در اتاق را گشودم و پسرعمو را که مچاله شده میان بستر بخود میپیچید دیدم.نگران بسویش رفتم و پرسیدم:پسرعمو چی شده؟رنگ صورتش به کبودی میزد و گمان کردم که مار نیشش زده هراسان بار دیگر پرسیدم:مار نیشت زده؟که بسختی توانست بگوید:نه دلم بشدت درد گرفته و فکر میکنم که دارم میمیرم.پسرعمو به تهوع دچار شده بود و من نمیدانستم که چه باید بکنم میترسیدم دارو بدهم و حالش را بدتر کنم این بود که گفتم:پسرعمو باید برویم بیمارستان؟
بسختی جواب داد:چطوری من که با این حالم نمیتونم رانندگی کنم تازه مقررات عبور و مرور هم اجرا میشه و خطرناکه .چاره ای نداشتیم و میبایست تا صبح صبر میکردیم.خدا خدا میکردم که زودتر صبح شود اما گویی شب پایانی نداشت و درد هم پسر عمو را راحت نمیگذاشت.میخواستم بخانه رستم بروم و از آنها کمک بخواهم اما چگونه میتوانستم در تاریکی از خانه خارج شوم و مسات بین خانه و باغ را طی کنم.وقتی درد پسرعمو به نهایت رسید دل به دریا زدم و با برداشتن چراغ قوه و یک چوب بلند قدم به حیاط گذاشتم شب ابری بود و هیچ ستاره ای در اسمان دیده نمیشد.ترس بر تمام وجودم احاطه داشت و نزدیک بود منصرف شده و باز گردم.اما د رهمانحال درد کشیدن پوران و فکر اینکه اگر او هم زود به بیمارستان انتقال یافته بود نمیمرد وادارم ساخت که بر ترس غلبه نموده و در حیاط را باز کنم.صدای پارس سگان می آمد برای آنکه ترس مرا از پای در نیاورد تقریبا میدویدم و ذکر خدا بر زبان میراندم به پلی رسیدم که میبایست از آن عبور کنم پلی بود نااستوار که با دو الوار و مقداری شاخ و برگ بوجود آمده بود مانند بند بازان تعادلم را حفظ کردم و قوتی بسلامت به آن طرف رسیدم خدا را شکر کردم و بار دیگر با شتاب بسوی باغ آنها براه افتادم دستم که بدر خانه آنها رسید با کوبیدن مشت و صدا زدن رستم اهالی خانه را از خواب بیدار کردم.پدر رستم با گفتن کیه این وقت شب مرا از کوبیدن در باز داشت و زمانیکه در را برویم گشود و ما برای اولین بار یکدیگر را دیدیم با تعجب پرسید:شما کی هستید؟
گفتم:من خانم آقا عماد هستم صاحب تعمیرگاه .به نشانه شناخت و احترام سرخم کرد و پرسید:چی شده؟اتفاقی رخ داده؟گفتم:بله حال آقا عماد بهم خورده و باید برسانمیش بیمارستان اما من رانندگی نمیدانم اگر اجازه بدهید آقا رستم ما را برساند.هنوز او لب باز نکرده بود که صدای رستم آمد همین الان لباس میپوشم می آیم.پدر با نگرانی گفت:نمیشه صبح بروید جاده ها نا امن است و ...
ما زیاد فرصت نداریم تا صبح برسد ممکن است آقا عماد بمیرد .اسم مردن زبان مرد را بست و با گفتن خدا شفا بدهد قصد داخل شدن به خانه را داشت که رستم به اتفاق زنی میانه سال بیرون آمد و خیلی مختصر احوالم را پرسید و بعد به شوهرش رو کرد و گفت:من پیش بچه ها میمانم تا اینها بروند و برگردند بعد با حالتی دلگرم کننده اظهار داشت:انشاالله که چیزمهمی نیست و حرکت کرد منهم بدنبالش راه افتادم و هنوز از روی پل عبور نکرده بودیم که رستم هم رسید با بدن آن دو ترس و وحشت را فراموش کردم و به رستم گفتم:حال عماد هیچ خوب نیست او گفت:شما نگران نباشید من به موقع میرسانمش بیمارستان وارد خانه که شدیم رنگ عماد سفید شده بود و این رنگ وجودم را لرزاند و بی اختیار فریاد کشیدم تو نباید بمیری و با گفتن این حرف شانه هایش را گرفته و تکان میدادم.عماد زیر لب زمزمه کرد تو نترس حال من خوبه .بر سر رستم که ایستاده بود و تماشایم میکرد فریاد کشیدم :پس چرا نمیرویم؟که او گفت:سوییچ اتومبیل را نداده اید .عماد را گذاشتم و به جستجوی سوییچ پرداختم و هنگامیکه به دست رستم میدادم گفتم:زود باش عجله کن .صدای بالا کشیدن کرکره تعمیر گاه آمد و لحظاتی بعد صدای استارت خوردن اتومبیل شنیده شد وقتی کرکره پایین کشیده شد صدای پت پت ماشین آمد و پس از آن صدای حرکت اتومبیل من با عجله کت و شلوار عماد را برداشتم و سپس زیر بغل او را گرفتم تا از بستر بلند شود.قدرت حرکت نداشت و نمیتوانست قدم از قدم بردارد گفتم:سنگینی ات را روی من بنداز و سعی کن راه بروی.خوشبختانه رستم هم به یاری آمد و به هر سختی بود عماد را سوار کردیم و براه افتادیم تارسیدن به پاسگاه به مشکلی برخورد نکردیم اما در آنها با ایست مامورین ایستادیم و با آنکه گفتیم بیماربدحال داریم قانع نشدند و با گفتن در صندوق عقب را باز کنید ما را معطل کردند وقتی مجدد به حرکت در آمدیم رستم بر سرعت اتومبیل افزود تا وقت مرده را جبران کند.چراغهای شهر نور امید رادر دلم تاباند به رستم گفتم:دیگر چیزی نمانده اما متاسفانه سر هر چهار میبایست می ایستادیم و توضیح میدادیم و در چند نوبت هم ماشین بازرسی شد و بالاخره آخرین بازرسی هم تمام شد و ما بسوی بیمارستان به حرکت در آمدیم.وضع بیمارستان را آشفته یافتیم تعدادی مجروح و زخمی جلوتر از ما آورده بودند که نمیدانستم علت مجروح شدنشان چیست.عماد را پس از معاینه به اتاق عمل بردند و تشخیص آپاندیسیت دادند.ساعتی گذشته بود و هنوز از اتاق عمل خارج نشده بود .صبح از راه میرسید و خبر از پایان شبی دلهره آورد میداد با خارج شدن پرستار از اتاق عمل رستم بپا خاست و پرستار گفت:خوشبختانه به موقع آوردید و خطر رفع شده .حرف او موجب شد تا گریه بی امانم روی گونه ام جاری شود و خدا را شکر کنم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
با خود آشتی ام و از خودم راضی آنقدر که دلم میخواهد همه را دوست داشته باشم و به همه مهر بورزم و محبت پیش کش کنم .غرورم سربلند است و من جام زرین پیروزی در دست دارم و میخواهم بنوشم بیاد پدربزرگ بیاد ننه مادر و پوران و به وهمی که مرا از همه بیزار کرده بود با صدای بلند بخندم.پنجره ها را بروی هوای سرد پاییزی گشودم و نفسی عمقی کشیدم.کسی که در آن اتاق بروی بستر نرم غنوده و آرام تنفس میکند موجودی است که دوباره حیات یافته چه خوب است که زندگی در شریانهایش جریان دارد و چشمهایش مبیند و رنگ چهره اش مهتابی نیست.
از آدمها دورم و بیشتر در خودم با احساسهای گونه گونم روبرو هستم و صبح تا شام گاه با هم در ستیزیم و گاه سر آشتی داریم .هرگاه که خسته میشوم و این تن ملول میگردد هم چون مار در کرت بدور از چشم دیگران به کنجی میخزم و سر در گریبان فرو میکنم و صندوق چراها را بروی خود باز میکنم و یکی یکی میپرسم و گاه جواب میدهم و گاهی هم بیجواب به صندوق باز میگردانم.این پرسش و پاسخ ساعتی بطول میانجامد و اگر جواب آخرین قانع کننده باشد با روحیه ای شاد برمیخیزم و جریان زندگی را دنبال میکنم و اگر سوالم بی جواب بماند با خستگی و ملال بیشتری از کنج خلوت بیرون می ایم و افسرده و شکست خورده خود را بسدت سیل حوادث میسپارم.تا که او به کجایم برد و کجا فرو بگذاردم.و امروز با شادی از خلوتگاه خارج شدم و میدانم که قادرم چینه فرو ریخته را بازسازی کنم و چندین بار خانه و کرت را دور بزنم.دیدن بچه ها خندان نشسته در کنار بستر پدر شادی ام را مضاعف میکند و از خود میپرسم آیا براستی چیزی زیباتر از خنده شادمانه بچه ها هست؟در نگاه پسرعمو برق حق شناسی میدرخشد گاهی با جمله ای کوتاه که بر زبان جاری میکند مانند پری ممنونم و اسمان تاریک دلم را پر از ستاره میکند.
نیمه شب است از صدای زنگ خانه هراسان بیدار میشوم هنگامیکه در اتاق را باز میکنم میبینم که پسرعمو نیز در حال خارج شدن است او بمن میگوید:کیست این موقع شب؟و من بجای پاسخ میروم تا در را باز کنم.پسرعمو هنوز در راه رفتن دچار مشکل است و نمیخواهد من در را باز کنم و در جدالی کوتاه او برنده میشود و من در استانه در اتاق میمانم.پسرعمو بسختی راه میرود اما در را باز میکند و از دیدن چهره های آشنا لبش بخنده و سلامی بلند باز میشود آرام میشوم و نفس راحتی میکشم اما چشمم هنوز منتظر ورود اشناست.
زنی با قامتی بلند وارد میشود و پس از آن قامت کوتاه دیگری و بدنبالش دو مرد که بچه ای خواب آلود را روی شانه حمل میکند .ته دلم میگوید آیا این جواد است؟دل در سینه ام میپطد و با شتاب خود را به حیاط میرسانم و بخود میگویم بله اوست آنهم فائزه است و نادر پس آن دیگری کیست؟اما باز بخود میگویم هر که باشد قدمش میمون است با سلامی بلند و پر هیجان در آغوش جواد جای میگیرم و تمام اندام خسته اش را مادرانه در آغوش میکشم و صورتش را میبوسم و تکرار میکنم:تو کجا اینجا کجا؟آغوش فائزه چون گذشته سرد نیست و حسی از پناه دارد با فشاری بر سینه پناهش میدهم و میگویم:خوش آمدید آن دیگری فریده خواهر فائزه است که از صورت پر آبله اش زود او را میشناسم و به خوش آمد گویی زبان باز میکنم.همه را بسوی اتاق میبرم و در بهترین مکان جای میدهم.خوشبختانه سماور هنوز گرم است و زود چای حاضر میشود بصورت جواد نگاه میکنم مضطرب است اما میخواهد نگرانیش را در پس خنده ای مصنوعی پنهان کند.از عماد میپرسد :رنگ به چهره نداری چیزی شده؟که عماد لب به تعریف باز میکند و آنچه رخ داده به تفصیل شرح میدهد من از فائزه میپرسم:گرسنه اید؟سر تکان میدهد و میگوید:نه روی راه شام خوردیم .باورم نمیشود که جواد میگوید:با تو تعارف نداریم اگر گرسنه بودیم میگفتیم .صحبتهای عماد تمام شده بود که جواد گفت:ما آمده ایم پیش شما چند وقتی بمانیم و میخواهیم بدون ملاحظه و رودرباستی بگویید که ایا میتوانیم یا اینکه...عماد زودتر از من بحرف آمد و گفت:بس کن جواد مثل غریبه ها حرف میزنی اینجا خانه خودته پس تعارف نکن.برق شادی و رضایت در صورت جواد نمودار شد و به فائزه گفت:خیالم راحت شد .عماد رنجیده نگاهی به فائزه کرد و پرسید:دختر خاله دست شما درد نکنه فکر میکردی که پسرخاله ات نان کوره؟فائزه خواست حرف بزند که فریده گفت:نه پسرخاله فائزه اصرار داشت که روز حرکت کنیم و شما را دیروقت از خواب بیدار نکنیم .صدای فریده گرم بود و دلنشین جواد زیر گوش عماد نجوا میکرد و عماد پشت سر هم سر فرود می آورد که فهمیدم.نادر را در خواب بوسیدم و در بستر گرمی خواباندم و از نجوای جواد فهمیدم که فرار کرده و نتوانسته روی مردم رگبار گلوله باز کند.وقت خواب فرا رسیده بود و ناچار من به اتاق پسرعمو کوچ کردم و بچه ها را به خانواده برادر واگذار کردم فریده پیش بچه ها خوابیده و جواد و فائزه و نادر اتاق دیگری را انتخاب کردند.همان شبانه چمدانهای مسافرین وارد شد و ساعتی بعد همه جا ساکت شد در بستر نشستم و فکر میکردم که چه باید بکنم و چگونه برنامه ریزی کنم که مهمانها احساس غربت نکنند.پسرعمو پرسید:ناراحتی؟و من به نشانه مخالفت سر تکان دادم.گفت:جواد اعصابش سر جایش نیست باید خیلی مواظب باشیم و نگذاریم بیشتر زجر بکشد باید خیلی مراقب بچه ها بود !با صدای ارام پرسیدم:فریده چرا با آنهاست؟مگر او هم فرار کرده؟پسرعمو خندید و گفت:نه او بخاطر فائزه و کمک به او آمده حال و روز فریده هم خوب نیست تمام زندگیش را گذاشته و با همین یکی دو چمدان به اینجا آمده.چشم برهم گذاشتم و گفتم:خیلی سخت است میدانم.
جواد بیشتر ساعات صبح را خوابید و بچه ها با مرغ و خروسها سرگرم شدند .فائزه و فریده برای گردشی کوتاه از خانه خارج شدند و وقتی برگشتند که از رادیو صدای موذن برخاسته بود.بتنهایی کار میکردم که جواد در استانه آشپزخانه هویدا شد و پرسید فائزه کو؟گفتم:با فریده خانم رفتند بیرون کمی قدم بزنند و برگردند.هیچ نگفت و برای دیدن حیاط براه افتاد عماد تعمیرگاه را به رستم واگذار کرده و خودش برای تهیه آذوقه رفته بود و هنگامیکه باز آمد دخترخاله ها همراهش بودند و هر یک کیسه ای بدست داشتند صورتشان خندان بود و نشان میداد که از پیاده روی لذت بردند.نعیمه را فراخواندم تا سفره ناهار را پهن کند.پسرعمو در حالیکه کیسه های نایلونی را روی هم میچید گفت:فکر کنم همه چیز تکمیل است و کم و کسری نداریم .یکباره چهره اش درهم شد و با صدایی ضعیف گفت:جای بخیه هایم هنوز میسوزد.هیچ نگفتم و ار بیصدا خارج شد سر سفره غذا عماد تمام توجه اش به پذیرایی از مهمانان بود و بعد از صرف غذا همه آنها را به استراحت کردن دعوت نمود .در میان اشپزخانه ایستاده و به اطرافم نگاه کردم و چشم انتظار رسیدن کمک نماندم .چند ساعتی بعد وقتی برای سرکشی قدم به حیاط گذاشتم آفتاب رنگ میباخت و بچه ها درکرت آتش افروخته بودند.بوی سوختن برگهای خشک و تر همه جا پیچیده بود خواستم فریاد بزنم این چه کاریه؟اما بجای آن پای سست کردم و کنار آتش چمباتمه زدم.نعیمه کنارم نشست و آهسته گفت:خاله جون بجان خودت قسم کار من و نیلوفر نیست نادر کبریت بهمراه داشت و هم او برگها را آتش زد.گفتم:تو دیگر بچه نیستی که خودت را قاطی بچه ها میکنی تو باید کاملا مراقب باشی تا قضیه ماهی حوض کاشی و پاپری تکرار نشود فهمیدی؟حرف من موجب شد تا نعیمه بلند شود و شیر آب را باز کند .دقایقی بعد از آتش خاموش شده دود کمرنگی به هوا برمیخاست .وقتی تمام مهمانان بیدار شدند به پسرعمو گفتم:آنها را ببر رودخانه را ببینند و تفریح کنند.فرصتی میخواستم تا خانه را جمع کنم.نعیمه از رفتن سرباز زد و کنار من در خانه ماند.با رفتن آنها سکوت بر خانه مستولی شد و نعیمه با گفتن چه ساکت شد بمن فهماند که او هم از شلوغی بیزار است.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
هفته اول را بسر آوردیم و من جواد هنوز فرصتی پیدا نکرده بودیم که دو نفری بنشینیم و با هم حرف بزنیم.چهره اش مثل شب اول ورودش خسته و کسل نبود گویی توانسته بودیم از تشویش و نگرانی اش بکاهیم و کمی آرامش به او هدیه کنیم.اما فائزه بی حوصله بود و کسالتش را با بانگ زدن به بچه ها عیان میکرد و پسرعمو برای آنکه از درجه خشم او بکاهد تفریحات دیگری پیشنهاد میکرد که با اکراه پذیرفته میشد.در هیچیک از این تفریحات من حضور نداشتم و برای رضایت خاطر مهمانان وایل پذیرایی تدارک میدیدم احساس میکردم که خسته ام و این خستگی دارد کم کم کج خلق و بیحوصله ام میکند و میبایست پیش از آنکه باعث تکدر خاطری شوم برای رفع آن علاجی میافتم.در نیم روز که مهمانان بخواب رفته بودند آرام و بیصدا از خانه خارج شدم و به تنهایی راه رودخانه را در پیش گرفتم تا مگر صدای آب روح خسته ام را آرام کند.مرد مهمانخانه چی مرا شناخت و بگرمی احوالپرسی کرد زبان دل گشودم و از خستگی شکایت کردم تعارفم کرد بنشینم و دستور داد تا فنجانی چای برایم بیاورند.. و گفت:این خلق تنگ از آن شما تنها نیست و همه از این وضع خسته اند اما بگمانم که دیگر چیزی نمانده اسوده شویم شبها مدام صدای تیراندازی میاید اما روزها آرامتر است.
بلند میشوم و خموش تا کنار رودخانه میروم شاگرد مهمانخانه را میبینم که در اجاق زغال میریزد.اب گل آلود است و پندارم این است که ناپاکی قلبها را بهمراه میبرد سردم شده آنقدر که جان و دلم گرمای مطبوع اجاق را میطلبد در کنار زغالهای گل انداخته مینشینم و دستانم را گرم میکنم میشنوم که او میگوید:انگاری امسال زمستان خیال آمدن ندارد همیهش این موقع سال برف همه جا را سفید پوش کرده بود .برویش خندیدم و ارام قصد برگشتن کردم که گفت کمی دیگر بنشینید.فکر خانه و مهمانها بودم دیگه درنگ بیش از این جایز نبود گفتم:فکر میکنم مهمانان بیدار شده اند و دنبالم میگردند .از کنار جاده میگذشتم که با صدایی بلند گفت باز هم بیایید صدای رود صدای زندگی است!از تعبیرش خوشم آمد و بسویش دست تکان دادم که می ایم.حال خوشی داشتم گویی در آن هیاهو خلوتی یافته بودم پنهان از چشم دیگران.از آن خلوت رویایی به خلوت اشپزخانه پا نهادم عصرانه آماده کردم و به انتظار بیدار شدن مهمانان نشستم.صدای پسرعمو که پرسید کجا رفته بودی؟مرا بخود باز آورد و نگاهم روی چهره اش ثابت شد بجای پاسخ گفتم:بیدار شدند یا اینکه هنوز خوابند؟نگاه از من گرفت و گفت:من و جواد توی باغ بودیم و آنجا دنبالت میگشتیم.
به جواد بگو چای حاضر است الان میریزم بگمانم دخترخاله هایت هم بیدارند.
پسرعمو رفت تا مهمانانش تنها نباشند با خود گفتم من و برادرم سالهاست که بدنبال هم میگردیم.شب بود و همگی به شب چره نشسته بودیم و جواد داشت از گذشته ها میگفت.وقتی اسمی از مادر میبرد تن صدایش میگرفت و از نام او با حسرت میگذشت.حس میکردم در این اوضاع پر آشوب دلش هوای مادر و خانه را کرده.بر روی لبش آه بود و دریغ از لبانی که به تسلای دلش باز شوند.بجای مادر گفتم:نگران نباش همه چیز به خیر و خوبی تمام میشود و همه از انتظار در می آییم .فریده کیپ عماد نشسته بود گویی در آنهمه فضا جایی برای نشستن وجود نداشت .بی سبب خندیدم فائزه پرسید:به چی میخندی؟و من بی جواب گفتم:کاش توران و ناصر هم میآمدند.جواد ابرو در هم کشید و گفت:ولش کن مردک بی ابرو رو شنیدم که در این بلبشو برای خودش طناب دار آماده میکنه بیچاره توران که داره با او زیر یک سقف زندگی میکنه.به طعنه گفتم:داداش این وصله رو توبه دامنش زدی.گفت:من چه میدونستم که دو قلبش چی میگذره.اسم سردار سلیمانی وسوسه اش کرده بود و خوابهای طلایی دیده بود .حرام لقمه!فائزه به دفاع از ناصر آمد و گفت:فعلا که حال و روز اون بهتر از توئه.که دیدم جواد گفت:جوجه را آخر پاییز میشمارن خانم!من هرگز ارزو نمیکنم که جای ناصر باشم !داشت میان زن و شوهر مشاجره در میگرفت که عماد دخالت کرد و گفت:بیایید غیبت نکنیم حرف خودمان را بزنیم.بعد برای آنکه موضوع را عوض کرده باشد از من خواست تا چای بیاورم و مرا که آغاز کننده این بحث بودم از اتاق بیرون راند.با سینی چای به اتاق برگشتم سر نیلوفر روی پای فریده بود و داشت با موهای نیلوفر بازی میکرد.به او حسادت کردم و با گفتن نیلوفر برو به اتاقت و بگیر بخواب او را از نوازش محروم کردم و دیدم که نیلوفر ناراضی بلند شد و از اتاق بیرون رفت.سینی چای را بدست عماد دادم و خودم بدنبال نیلوفر روانه شدم.دوست نداشتم که او رنجیده سر بر بالین بگذارد.وقتی کنارش دراز کشیدم پرسیدم:خاله را چند تا دوست داری؟دستهایش را بدور گردنم حلقه کرد و گفت:همونقدر که بابام دوستت داره خاله.از حرفش خنده ام گرفت و با کنجکاوی پرسیدم:یعنی چند تا؟نیلوفر گفت:بابام به دایی جواد گفت که قد دنیا دوستت داره.پرسیدم:تو این حرفها را کجا شنیدی؟گفت:پشت خونه.
خب بابات داشت چیکار میکرد که این حرفهارو زد؟
داشتیم میرفتیم طرف رودخونه.
پاشو بشین و همه رو برام تعریف کن.نیلوفر روی متکا نشست و گفت:دایی جواد از بابام پرسید راستشو بگو دوستش داری؟که بابام گفت باور کن قد دنیا میخوامش پری برای من و بچه ها یک نعمته .معنی نعمت چیه خاله جون؟خندیدم و گفتم:نعمت یعنی بهره و خوشی خوبی نیکی خب دیگه بابات چی گفت؟
بابا دیگه حرفی نزد اما دایی گفت اخلاق پری قلق داره که باید پیداش کرد و اگر کسی بتونه قلقشو پیدا کنه راحت میتونه با اون زندگی کنه.
با خود گفتم پس نظر جواد د رمورد من اینه .نیلوفر که خوابید به اتاق برگشتم مجله ای که پسرعمو برایم خریده بود زیر دست فریده ورق زده میشد و فائزه برای نادر کتاب قصه میخوند.نادر تا مرا دید بلند شد و گفت:عمه میخوام برایم قصه بگی از همون قصه هایی که برای نیلوفر تعریف میکنی.دستش را گرفتم و گفتم:باشه پسربزرگ بریم تا برات تعریف کنم.راستش دوست داشتم جای خلوتی بودم تا به حرفهای عماد و جواد خوب فکر کنم.برای نادر قصه سیندرلا را تعریف کردم و پسرک بازیگوش را خواباندم.اما از کنارش بلند نشدم و به حرفهایی که پشت سرم گفته شده بود فکر کردم.باور نمیکردم که پسرعمو انقدر رو داشته باشه که پیش جواد از محبتش بمن حرف زده باشه اما نیلوفر هم دختر دروغگویی نبود.یک کنجکاوی موذی در وجودم برانگیخته شده بود و دوست داشتم تا بدانم ایا این گفته ها حقیقت دارد یا نه.با وارد شدن فائزه به اتاق بلند شدم و ارام گفتم:تازه خوابش برده.فائزه تبسم کرد و گفت:تو خوب میدونی چطوری با بچه ها کنار بیای اما راستش من حوصله بچه ها رو ندارم مخصوصا نادر که خیلی هم شیطونه و اصلا نمیخواد بزرگ بشه کنار اومدن با اون کار آسونی نیست .با گفتن همه بچه ها یک قلقی دارن که باید پیداش کرد به فائزه شب بخیر گفتم و از اتاق بیرون آمدم.با خودم خندیدم حرف برادرمو به پسرش نسبت داده بودم .آنشب موقع خواب شب بخیر پسرعمو را نرمتر پاسخ گفتم.
نزدیک ظهر با توقف اتومبیلی در کنارخانه گوش خواباندم که ببینم کیست جواد و پسرعمو در کرت گردش میکردند و بچه ها هم بدنبال آنها بودند .فائزه و فریده هم برای گردش بیرون رفته بودند .وقتی صدای زنگ برخاست خودم برای باز کردن در رفتم و عنایت و توران و ناصر را دیدم که خنده کنان پشت در ایستاده اند.توران را در آغوش کشیدم و به آن دو نفر خوش آمد گفتم.توران اهسته پرسید:جواد هنوز اینجاست؟که منهم آهسته گفتم آره هنوز اینجان.با صدای بلند عماد را صدا زدم و او با نگاهی به حیاط ورود مهمانان را دید و برای پیشواز آمد به لب عماد خنده بود اما از چشمش میشد نگرانی را خواند .او با نگاهی بسوی من نارضایتی اش را هویدا کرد.
جواد از دیدن مهمانها رو ترش کرد اما با لبخندی مصنوعی خوش آمد گفت و همگی به اتاق بازگشتند.پسرعمو توی آشپزخانه پرسید:فکر میکنی خیال ماندن دارند؟گفتم:فکر میکنم دارند.پسرعمو ادامه داد:اما اخلاق ناصر با اخلاق برادرت جور نیست میترسم که میانشان جر و بحث در بگیرد ای کاش به توران میگفتی که زیاد نمانند و برگردند.به اخم من لبخند زد و گفت:من که با ناصر دشمن نیستم فقط بخاطر جواد پیشنهاد کردم.گفتم:هر دو مهمانند و احترامشان واجب من و تو نباید جبهه گیری کنیم کار ما پذیرایی است همین!پسرعمو قبول کرد اما وقتی اشپزخانه را ترک میکرد راضی نبود.پشت او توران به اشپزخانه آمد و پرسید:پس فائزه کجاست؟
با فریده رفته بیرون کمی قدم بزند راستی شما چطور شد یاد ما کردید؟توران آه بلندی کشید و گفت:خانه خودمان دیگر جای امنی نبود همه همسایه ها میدانند که ناصر کیست آنقدر التماسش کردم تا راضی شد مرا پیش تو بیاورد و عنایت هم شب پیش آمده بود خانه مان تا بگه هر چه زودتر خانه را ترک کنیم.پرسیدم:یعنی وضع تا این اندازه بد است؟گفت:کجایش را دیدی تو اینجایی و از شهر بیخبر .صدای آقا ناصر میامد که با آب و تاب وقایع سیاسی را تفسیر میکرد.وقتی فنجان چای را در مقابل جواد میگذاشتم دیدم که چهره اش از ناراحتی برنگ خون در آمده و از سر اجبار نشسته است.صدای جیغ دسته جمعه بچه ها از حیاط آمد و ما را سراسیمه راهی حیاط کرد .از دیدن نادر که مار را بدست گرفته جیغ کشیدم و بر سر کوبیدم.نادر میخندید و مار را با دو دست بالا گرفته بود و به همه نشان میداد مردها هر کدام چیزی میگفتند و نادر گوش نمیکرد.صدای آمرانه جواد نادر را از خندیدن باز داشت و بخود اورد جواد پشت سر هم فریاد میکشید ولش نکن و از خودت دورش نگه دار در همانحال جواد محتاطانه به نادر نزدیک شد و گفت:همان طرف که سر مار است بگذار لب حوض ولی دمش را رها نکن.نادر سر مار را لب حوض گذاشت و جواد با کوبیدن چند ضربه سنگ بر سر مار او را کشت ونفس راحتی کشید.با کشته شدن مار بخود جرات دادم و به او نزدیک شدم.اما باز هم میترسیدم پسرعمو عنایت مار را بلند کرد و با انگشتها وجب گرفت چهار وجب پسرعمو بود و تازه در آنوقت بود که به فکر نادر افتادم و پرسیدم:نیشت که نزد؟نادر خندید و گفت:نه نیشم نزد.عماد پرسید:چطوری گرفتیش؟که نعیمه گفت:مار را من دیدم که داشت میرفت طرف سوراخ به نادر نشانش دادم و نادر با چوبی که به دستش بود زد تو سر مار و اون رو گرفت.آقا ناصر با گفتن به به چه پسر شجاعی دل نادر را شاد کرد و عنایت با گفتن اشتباه کردی عمو او را به حذر کردن از مار تشویق کرد.توران تاب دیدن نداشت و پشت پنجره هم از ترس رنگش پریده بود .عماد لاشه مار را برداشت و از خانه بیرون رفت و نمیدانم کجا نابود کرد.سر سفره صحبت شکار کردن نادر بود و فائزه با چشم گشاد میشنید و باور نمیکرد.هنگام غروب پسرعمو ارام مرا صدا زد و گفت:کاری نکن که دیگران وحشت کنن اما تو بهتره بدونی که ممکنه مار جفت داشته باشه و برای پیدا کردن او بیاد بیرون.نگذار بچه ها اونطرف برن .حرفهای پسرعمو ترس و وحشت را بار دیگر در دلم زنده کرد.به نعیمه گفتم:تو مواظب نیلوفر و نادر باش پدرت گفته اگه بفهمم بچه ها قدم به کرت گذاشتن هر چه دیدند از چشم خودشان دیدند .ترس مار با ما بود حتی بهنگان خواب و خواب دیدن صبح ها هیچکس خوشحال از خواب بیدار نمیشد و روزی نبود که صحبت مار در خانه نباشد.جواد در رابطه با آقا ناصر محتاطانه رفتار میکرد و از معذب بودن راضی نبود.من دلم توران را میخواست اما بدون آقا ناصر همانطور که جواد را میخواستم اما بدون فائزه و خواهرزنش.نادر را با همه شیطنتش میتوانستم تحمل کنم.ته قلبم احساس خوشی نسبت به او یافته بودم که حس عطوفت و مهربانیم را برمیانگیخت.خوشم میآمد که از ظرافت پروانه ها و نیش دردآلود زنبورها با آب و تاب صحبت کند.به پسر عمو گفتم:نادر کنجکاوی من را دارد اما همراه با شیطنت.و پسرعمو با لبخند معنی داری حرف مرا رد کرد و گفت:خودت فراموش کردی که چه میکردی همه از شیطنت تو به عذاب بودند اما بخاطر عمو لب فرو میبستند و هیچ نمیگفتند ننه خدا بیامرز همیشه میگفت وقتی پریچهر می اید در گلاب پاشم هیچ گلابی باقی نمیماند و مادرم از حاضر جوابی تو شکایتها داشت.اما من از خودرایی و شیطنت های تو لذت میبردم و همیشه دلم میخواست با موجودی چون تو زندگی کنم.اما افسوس زمانی به آرزویم دست یافتم که تمام شیطنت های تو فروکش کرده و تو موجودی شدی گوشه گیر و منزوی.نادر نقش کودکی توست و بهمین خاطر از حرکاتش لذت میبری .به پسرعمو نگفتم که فقط در این چند روز است که مهر نادر بر دلم نشسته و پیش از آن نه تنها از او مهری بدل نگرفته بلکه از حرکاتش متنفر بودم.خب همه احساس را نباید بر زبان راند.بهنگام خواب پشت پنجره ایستاده بودم و به سیاهی حیاط نگاه میکردم و به این می اندیشیدم که چرا نباید از دوران کودکی خاطرات شیرین بیادم مانده باشد و چرا به هر خاطره ای فکر میکنم اندوهی سیاه بر دلم چنگ میزند.
پسرعمو پرسید:بیرون چه چیز است که اینطور محو تماشای آن شدی؟زیر لب گفتم:دارم به کودکی ام فکر میکنم و میبینم هیچ تفاوتی با این شب تاریک ندارد ما چرا صدای رودخانه را نمیشنویم؟ایا گوشهایمان سنگین است؟پسرعمو با خنده گفت:خوب گوش نکردی وگرنه میشنوی.پنجره را باز کردم و گفتم:همه جا سکوت است و جز صدای باد هیچ صدایی نیست .کنارم ایستاد و به سیاهی نگریست و ارام گفت:گوش کن صدایش می اید و من با گوش پسرعمو انگاری صدای رودخانه را شنیدم و گفتم خیلی ضعیف است اما می آید دستم را گرفت و گفت:همه خوابند بیا بریم قدم بزنیم و آهسته بدون آنکه کسی را بیدار کنیم از خانه خارج شدیم و بسوی رودخانه راه افتادیم.دست من در دستش بود و گرمی آنرا حس میکردم در آن هنگام هیچ خشمی با من نبود و فکر زجرآلود تصاحب و تجاوز به حریم پوران را همانجا پای پنجره گذاشته بودم و بدون هیچ عذاب وجدانی تنها با این حس که کسی مرا دوست دارد در حرکت بودم و نه میدیدم و نه دوست داشتم که ببینم .آن لحظات مال من بود و بمن تعلق داشت.حس بودن نفس کشیدن و از رندگی کام گرفتن.این حق را بدون آنکه بخواهم با کسی تقسیم کنم تنها از آن خود میدانستم و پسرعمو حالم را خوب فهمیده بود و در کنار جاده به پیش میرفتیم.ار دو سکوت اختیار کرده بودیم و میترسیدیم که با گفتن کلامی میان احساسمان فاصله ای پدید اید.هوا سرد بود و باد زوزه کشان بر تنمان شلاق میزد.اما چه باک پیوند گرم دستهایمان از هیبت زشت تازیانه میکاست و آنرا نسیمی دلنواز مینمود.خسته بودم و بی اختیار نزدکیش ایستادم نفس شب زده اش را در کنار گوشم احساس کردم و آنگاه آهنگ نرم صدایش را که پرسید:برگردیم؟راه را بسوی خانه کج کردیم و بهنگام بازگشت من آدم دیگری بودم.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فریاد توران صحن حیاط کوچیکه را پر کرده بود و کسی قادر نبود او را آرام کند من و توران را چون کودکی بی پناه در آغوش کشیده بودم و با صدای فریاد او آرام گریه میکردم مردان جسد غرقه به خون آقا ناصر را از سردخانه بخانه آورده بودند تا تمام اقوام جمع شوند و سپس جنازه را تشییع کنند .ناصر بر اثر شلیک چند گلوله که در تاریکی به او سلیک شده بود جان باخته و هیچکس قاتل را ندیده بود.شنیده بودم که گفته شد ناصر چوب اعمالش را خورد.و بددون آنکه بخواهم قضاوت کنم دلم بحالش وسخت و در نقش خیال من از او هیچ لکه کدورتی وجود نداشت.من برایش همیشه پریچهر خانم بودم و او همیشه با احترام با من برخورد میکرد وقتی عزیزی میمیرد گویی تکه ای از جان و احساس ما نیز با او میمیرد و طعم گس مرگ را احساس میکنی با خود فکر میکنم که ای کاش هرگز میان جواد و ناصر کدورتی وجود نداشت و او اینگونه خموش و در خود تکیده گوشه حیاط نمیایستاد.حس میکنم او را عذاب وجدان زجر میدهد باز هم دیگ سیاه از زیرزمین حیاط بزرگه خارج شد و به حیاط کوچیکه آورده شد عنایت عمو و عمو غلام به مردانی که خانه را سیاه پوش میکنند کمک میکنند.
پدرم شانه هایش خم گشته و انگشت ابهام به زیر چانه زده و به گلهای یخ زده باغچه نگاه میکند.شاید با خود فکر میکند که چرا تمام مصیبتها بر خانواده او فرود میآید و یکی پس از دیگری او را تنها گذاشته و میروند و شاید هم اندیشه فردای توران است که با دختر بیوه خود چه کند؟میبینم که زیر بار اندوه مچاله شده و دارد از پای در میآید اشکی که روی گونه ام جاری شد بخاطر پدر بود دلم میخواست توران را میگذاشتم و بسوی پدر میرفتم و او را در بغل میگرفتم و به او میگفتم پدر خوددار مباش و غمت را با صدای بلند از سینه بیرون بریز و اجازه بده که هوای سرد زمستانی بجای هوای خفه و غم آلود بنشیند.در ته احساسم مهر به خانواده جوشید و بیشتر توران را در آغوش فشردم و حس خوب پناه و همدلی را به او منتقل نمودم.همان حسی که روزی عمو غلام وقتی من افتاده روی گلدانها بلند کرد و در آغوشم کشید بمن انتقال داده بود.در ذهن گنگ و تاریک من مردگان به تماشا آمده بودند ننه و پدربزرگ مادر و پوران و بالا ناصر خوابیده بر روی اماری و اماده رفتن به آرامگاه اما در کنار کی؟قلبم بخاطر تنهایی ناصر میگیرد و در آن حال با خود میگویم ای کاش او را میبردند در کنار خانواده خودش بخاک میسپردند شاید در کنار آنها بودن از سوزش زخمهای بدن مجروحش بکاهد و آرام بگیرد.خواهر را که نای رفتن نداشت بدنبال جنازه همراه خود میکشیدم و میبردم.
توافق انجام شده بود و آقا ناصر در گوری ما بین پدر و مادر خودش به خاک سپرده شد در وجودم احساس خوش رضایت داشتم گویی این مهمترین موردی بود که میبایست انجام گیرد و دیگر برنامه ها در حاشیه قرار داشت.بعد ار مراسم تدفین آقا ناصر هیچیک از اعضا خانواده او نپرسید که وضع توران چه میشود؟همه با نوعی سردی خواهرم خواهرم را رها کرده و براه خود رفته بودند.
جواد خشمگین با پدر صحبت میکرد:مگر خواهر من مسبب مرگ او بود؟چقدر نصیحت کردم که ناصر اینکار را نکن اما مگر گوش کرد حالا هم من میگویم که توران صلاح نیست آنجا بماند و هر روز از خانواده او نیش زبان بشنود .باید برگردد بهمین خانه عماد میتواند او را پناه دهد از اتاقهای حیاط کوچیکه اون که مال ننه بود را به توران بدهند بنشیند و تا مراسم شب هفت و روز چهل برگزار شود پری او را با خود میبرد تا که تنها نباشد.آینده توران را برادر مشخص کرد و عماد با پذیرفتن پیشنهاد جواد مهر تایید بر آن زد.زندگی توران چه سریع و پرشتاب تغییر جهت داد و در این دگرگونی خودش هیچ نقشی نداشت انسان درمانده ای را میمانست که چشم به یاری دیگران دوخته و خود فاقد هر گونه اراده ای است.
زمستان است اما برف نمیبارد هوای سرد و خشک بچه ها را بیمار کرده و در بستر خوابانده توران به پرستاری مشغول است و در صورت به ماتم نشسته اش فروغ زندگی نمیبینم در کنار بخاری هر دو خاموش نشسته ایم و به شعله آبی نگاه میکنیم توران آهی سوزناک از سینه میکشد و ارام و نحزون میگوید:مرد بدی نبود !میفهمم که دارد خاطره یا خاطرانی از او مرور میکند دست روی دستش میگذارم و میگویم:فراموش کن هر چند آسان نیست اما باید فراموش شود مثل خیلی چیزهای دیگر که سعی کردیم فراموششان کنیم توران قطره اشکی را که از چشمش بیرون افتاد با انگشت پاک کرد و گفت:هرگز فکر نمیکردم که اینطوری از هم جدا شویم فکر میکردم روزی بخاطر نداشتن بچه مجبور میشوم که از او طلاق بگیرم.نه آنکه خودم بخواهم نه!اما ناصر هیچوقت قبول نداشت که عیب از اوست و حرفهای دکترها را چرند و پرند میدانست.او آنقدر بخودش اطمینان داشت که ضعف باروری را به گردن من میانداخت و میدانستم که هرگز نمیتوانم قانعش کنم که من سالم هستم و اوست که ضعف دارد.برای من بچه مهم نبود همینکه با او زندگی میکردم و دوستش داشتم کافی بود.امااو نمیفهمید و ایرادگیر شده بود و بعد از وصیت نامه پدربزرگ که خونه کوچیکه را بتو و پسرعمو بخشیده بود بیش از پیش بهانه میگرفت و میگفت که پدر سرش را کلاه گذاشته و همه چیز را با توافق پدربزرگ به خواهرت بخشیده ای کاش میدانست که عمر چقدر کوتاه است و با حرص و طمع زیادی زندگی اش را تلخ نمیکرد.
مردم در خیابانهای شهر بساط شادی براه انداخته و پیروزیشان را بر شاه جشن گرفته بودند .عماد جعبه شیرینی را بدور از چشم خواهر در کمد جای داد و شادی اش را بخاطر صورت محزون و داغدار خواهر نهان کرد و دور از چشم او گفت:بالاخره پیروز شدیم.با نگرانی پرسیدم:جواد و عنایت تکلیفشان چه میشود؟پسرعمو دست روی شانه ام گذاشت و گفت:برای آنها خطری وجود ندارد چون به مردم پیوسته بودند و ای کاش ناصر هم چنین کرده بود!صدای الله اکبری که از رادیو بگوش میرسید لبخند کمرنگی را بر لبان توران نشانده بود.غروب بود که پرسیدم:توران بیا بریم کمی قدم بزنیم.پسرعمو پرسید:کجا؟گفتم:میرویم تا مهمانخانه و برمیگردیم .با او رفتیم تا مهمانخانه در آنجا بسته بود از کنار دیوار راهمان را بسوی رودخانه ادامه دادیم و برروی تخته سنگی که جایگاه خودم بود توران را نشاندم تا از صدای آب آرامش بگیرد.از اتاقک کنار رودخانه جایی که مش قدرت وسایل سیخ و زغال کباب را میگذاشت آقای عابدینی بیرون آمد و با دیدن من و توران خندان بسویمان آمد و گفت:سوز سردی آب سرمایتان میدهید!او توران را خوب بیاد داشت و با گفتن حالتان چطور است خاله خانم با او احوالپرسی کرد و بعد لحن غمناکی به صدای خود داد و گفت:برای فوت شوهرتان متاسفم خدا رحمتش کند و توران با گفتن خیلی ممنون شما زنده باشید از روی تخته سنگ بلند شد و کنارم ایستاد.آقای عابدینی رو بمن کرد و ادامه داد:خوب کردید خواهر را با خود آوردید.از جنجال و هیاهوی شهر دور باشد برایش بهتر است !مش قدرت چای تازه دم دارد صبر کنید تا بگویم بیاورد وضع شلوغ باعث شده در مهمانخانه را ببندم تا ببینم بعد چه میشود از تنهایی و تنها ماندن خسته شدم خوب شد که شما آمدید حال آقا عماد و بچه ها چطور است؟داشتم توضیح میدادم که مش قدرت با سینی چا ی وارد شد و آقای عابدینی در حین گوش دادن در سه استکان چای ریخت و گفت:همه شهر جشن است و چراغانی اما ما اینجا وسط این جاده از آدم و آدمیزاد دور مانده ایم و فقط دلخوشیمان شده رادیو !خیلی دلم میخواست اقلا از تلویزیون تماشا میکردم و از حظ مردم حظ میبردم.استکان خالی را در نعلبکی گذاشتم و در حینی که بلند میشدم گفتم:شب تشریف بیارید خونه ما و تماشا کنید.خنده بر لبش ظاهر شد و با خوشحالی پرسید:شما تلویزیون دارید؟وقتی به علامت تایید سر خم کردم با گفتن باشد باشد مزاحم میشوم ما را بدرقه کرد.از همان راه باریکه به جاده که رسیدیم توران پرسید:عابدینی جوان است پس چرا تنهاس و زن و فرزند ندارد؟به خنده گفتم:عاشق دلسوخته ای است که چون مجنون از فراق لیلی راه کوه و بیابان در پیش گرفته و از خلق بریده است گمان کرد که شوخی میکنم او هم خندید بد ندیدم که با شرح دادن زندگی او بار غم توران را کم کنم بهمین خاطر گفتم:زندگی اندوهباری را پشت سرگذاشته که نگاه متعجب توران به صورتم دوخته شد و پرسید:پس حقیقت دارد؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم:آره حقیقت دارد آقای عابدینی در عنفوان جوانی خاطرخواه دختری از اهالی ده خودش میشود و بعد با او نامزد میشود.خودش خیلی مختصر احوال زندگی اش را برایم تعریف کرد .توران که کنجکاوی اش برناگیخته شده بود پرسید:خب بعد چی شد؟
گفتم:از قرار او به شهر می آید تا برای عروس خرید عروسی کند و برگردد.اما وقتی برمیگردد میبیند توی ده عزاداری است و هرکس که به او میرسد فقط سر تکان میدهد و از کنارش رد میشود.آقای عابدینی به گمان اینکه برای خواهرش و یا بچه او اتفاقی رخ داده هراسان بطرف تکیه میرود و تازه متوجه میشود که این سوک و ماتم برای نامزد اوست که در آب رودخانه غرق شده.تمام خرید عروسی را همانجا وسط تکیه میگذارد و براه می افتد.خودش میگوید 10 سال است که کنار همین رودخانه بیتوته کرده و نمیتواند توی شهر زندگی کند.مرد بسیار خوبی است و من گاه گاهی می ایم کنار رود و با هم حرف میزنیم.دلم برایش میسوزد اما حرفهای او عبرت آموز است و از سوز دل حرف میزند.نعیمه و نیلوفر را خیلی دوست دارد و بچه ها هم دوستش دارند .بخانه رسیده بودیم و لامپها همه روشن بود .به پسرعمو گفتم:مهمان داریم.با گفتن حتما آقای عابدینی است بروی توران که پرسید از کجا فهمیدی؟خندید و گفت:چه کسی جز او میتواند باشد.گفتم:می اید تا جشن و پایکوبی مردم را از تلویزیون تماشا کند.گفت:قدمش روی چشم.مرد تنهایی است و راستش دوست دارم پای صحبتش بنشینم دل دردمندی دارد.توران سر فرود اورد و گفت:حرف دل دردمند را درد کشیده میداند .چای آماده کرده بودم که آقای عابدینی آمد و با استقبال گرم عماد و بچه ها روبرو شد کت و شلوار تمیز و مرتب بر تن کرده بود و صورتش را بقول عماد صفا داده بود.پسرعمو بخاطر مهمانش تلویزیون را روشن کرد و من دیدم که توران ضکن نگاه کردن اشک در دیده جمع نمود.بلند شدم و او را نیز بلند کردم تا با کمک هم باسط شام را آماده کنیم.دانه های باران به شیروانی ضرب گرفته بود گویی اسمان هم شادمانی میکرد .اما چشم خانه توران بارانی و غمگین بود.صدای آرام گریستنش مرا هم دچار حزن و اندوه ساخت و به پسرعمو گفتم:ای کاش همین اندازه که توران دوستش داشت او هم همین مقدار توران را دوست میداشت و یا ای کاش توران هم به اندازه ناصر به او علاقه داشت.بگمانم اگر چنین بود توران اقندر از فراغ او غمگین و گریان نبود .
پسرعمو گفت:خاک فراموشی می آورد و توران هم فراموش میکند.مثل من تو آقای عابدینی و خلاصه همه آدمها این خاصیت آدمی است!به طعنه گفتم:اما خیلی ها فراموش نکرده اند و هنوز بیاد محبوب خویش داغدارند آقای عابدینی بر خلاف نظر تو فراموش نکرده و همچنان بیاد عزیز از دست رفته اش عزاداراست.پسرعمو نگاه عمیقش را به دیده ام دوخت و گفت:گاهی مصلحت چنین اقتضا میکند !معنی حرفش را درک نکردم و پرسیدم:مصلحت؟مصلحت چه چیز را اقتضا میکند؟به سوالم با صدا خندید و گفت:اینکه انسان برای راحتی روح و روان دیگران را فراموش کند که فراموش کرده است اینکه روی درد سرپوش بگذارد و وانمود کند دردی ندارد.انسان متعهد تنها به خودش نمیآندیشد و سعادت دیگران را هم در نظر میگیرد بچه های من چه گناهی کرده بودند که هر روز میبایست به چهره غمبارم نگاه کنند؟هر چند که اگر به رای خودم بود هرگز راضی نمیشدم تا باردیگر تاهل اختیار کنم اما زندگی و اینده بچه ها پیش از خودخواهی من اهمیت داشت.
و فراموش کردی؟
چطور میتوانم به صورت نعیمه و نیلوفر نگاه کنم و گذشته را بیاد نیاورم اما افسوس خوردم و بار غم را هر لحظه بدوش کشیدن چه ثمری دارد من بخود میقبولاندم که باید بمانم تا بچه ها را سر و سامان بدهم .بخود میگویم باید اینبار را به سر منزل مقصود برسانم و میبینی که دارم تلاش میکنم تا چنین شود.توران و عابدینی هم اگر مسئولیت فرزند یا فرزندانی بر شانه هایشان بود میبایست چنین کنند اما این دو فقط بحال خود غصه میخورند و برای تنهایی خود مویه میکنند.من به این معتقدم که هر انسانی حق زندگی دارد و نباید خود را محروم کند.همانطور که دیدی وقتی پدرت ازدواج کرد تنها کسی که بر او ایراد نگرفت و شماتتش نکرد من بودم.گاهی خودخواهیمان را با ترحم کردن به دیگران فرو مینشانیم و فراموش میکنیم موجود ترحم یافته هم غروری دارد.هادی دوست داشت پدرت بر سر خوان او بنشیند و دست بر سفره او دراز کند و او با گفتن من بودم که پدرم را حمایت کردم غرورش را ارضا کند در صورتی که عمو توانایی داشت و میتوانست خود و زندگی اش را اداره کند.او به ترحم هادی نیازی نداشت نیاز او به جفتی بود برای ادمه راهش که تنها نباشد و چون او را یافت حالا دارد راحت زندگی میکند.
توران آخر صحبتهای عماد رسید و گویی تمام سخنان ما را شنیده است گفت:پدرم با ازدواج دومش لطمه بزرگی به روحیه هادی زد و برادر بیچاره ام را از خانه فراری داد.به توران گفتم:هادی از ابتدای بیماری مادر به عمو پناه برد و علتش ازدواج پدرمان نبود.اما او با تکان دادن سر حرفم را رد کرد و افزود:چرا بخاطر ازدواج پدر بود هادی خودش یکروز بمن گفت که جایی در آن خانه ندارد.تو هیچ فکر کردی که چرا هادی ازدواج نمیکند و از ازدواج فراریست؟خوب بخاطر اینست که...عماد صحبتش را قطع کرد و با طعنه گفت:هادی تنه اش به تنه عمو غلام خورده و هر دو از زندگی شان راضی اند.توران اخم کرد:چی میگی پسرعمو خود هادی برای ناصر گفت که دلش میخواهد ازدواج کند و تشکیل خانواده بدهد اما بابا با اینکارش او را از فکر زن گرفتن منصرف کرده.بی اختیار گفتم:توجیهی برای فرار از مسئولیت چقدر دلم میخواست که آدمها با صراحت مکنونات قلبی شان را ابراز میکردند و حایشه نمیرفتند.
بعد از مراسم چهل آقا ناصر اثاث توران به حیاط کوچیکه و اتاق ننه آورده شد و در آن قفل گردید.توران مصمم شد تا بازیافتن اعصاب از دست رفته اش پیش من و بچه ها بماند و ما او را بخانه خودمان آوردیم.توران اتاق بچه ها را به گونه ای زینت داد که جای هم برای اقامت خودش باقی بماند.با بودن او احساس ارامش و امنیت میکردم و حاضر به پذیرفتن مسئولیت بیشتری شدم به تعداد ماکیان ما افزوده شد و سه بره هم برای نگهداری به آغل باغ آورده شد.توران هر روز عصر با بچه ها راه رودخانه را در پیش میگرفت و آقای عابدینی از اینکار استقبال میکرد او به بچه ها مهر میورزید و برای توران مصاحب خوبی شده بود.
بهار فرا رسیده بود که آقای عابدینی به بهانه سرکشی مرغ و خروسها بر تعداد دیدارهایش افزود و مقداری پول به پسرعمو قرض داد تا چینه باغ را با سنگهای رودخانه ای نوسازی کند .پسرعمو از رستم آنچه را که میبایست بیاموزد آموخت و کم کم با پوشیدن لباس کار تعمیرکاران عهده دار کارمغازه شد .خوشحال بودم که میدیدم توران دیگر زن غمگین و در خود فرو رفته گذشته نیست و دارد براندوهش غلبه میکند.هر بار که میدیدم در گوشه ای نشسته و زانوی غم بغل گرفته با گفتن اینکه توران دخترها را بیرون میبری تا من به کارها برسم؟وادارش میکردم برخیزد و خود را از ان حالت غمبار برهاند .در یک غروب زیبا چشمم به توران خورد که لب حوض نشسته و به آبی که از جوی به باغ میرفت نگاه میکرد از صورتش خواندم که فکر زندگی از دست رفته اش او را چنین غمگین و در خود فرو رفته ساخته است چند روزی بود که خودم نیز احساس افسردگی میکردم بچه ها مشغول کار بودند .
به نعیمه گفتم:شما کارتان را انجام دهید من و خاله توران میرویم تا کنار رودخانه و زود برمیگردیم .نعیمه پذیرفت و قول داد که مواظب نیلوفر باشد توران را صدا زدم و گفتم:میخواهم بروم مهمانخانه کار دارم تو هم با من میایی؟دیدم که بدون حرف راه افتاد از خانه که بیرون آمدیم پرسیدم:چیه باز هم که ماتم گرفته ای؟لبخند تلخی بر لب آورد و گفت:احساس بدی دارم و دلم شور میزند.حس میکنم که خدا نکرده اتفاق بدی رخ خواهد داد .به احساسش خندیدم و گفتم:همه چیز روبراه است و اتفاقی رخ نمیدهد تو بیخود نگرانی!اما با خود گفتم نکند براستی میخواهد اتفاق دیگری رخ دهد.دلشوره های توران زنگ خطر را به صدا در میآورد و همه قبول داشتند که در توران آگاهی و پیش بینی آینده وجود دارد.اگر چه هیچکس این حس توران را جدی نگرفته بود اما زمانی که حادثه به وقوع میپوست در میافتیم که حدس توران درست بوده و بیدلیل نبوده است.کلام توران پایم را براه کند ساخته بود و دیگر اشتیاقی برای دیدن رودخانه و شنیدن زمزمه آب در خود نمیدیدم.میخواستم به توران بگویم که بهتر است برگردیم اما منصرف شدم و براهمان ادامه دادیم.هر دو روی تخته سنگ همیشگی نشستیم و بدون آنکه با یکدیگر صحبت کنیم به جریان آب نگاه میکردیم.آقای عابدینی مهمانخانه را دایر کرده بود و به پذیرایی از مسافرانی که برای ساعتی استراحت و رفع خستگی توقف کرده بودند مشغول بود.بوی غذا و دود کبابی که از منقل برمیخاست اشتها برانگیز بود کارگران آشپزخانه با سر و صدا مشغول کار بودند و صدای خنده شاد چند مسفار که خود را به رودخانه رسانده بودند از فصله نزدیک می آمد .من و توران در توافقی بزبان نیامده سعی کرده بودیم دور از چشم آقای عابدینی خود را به رودخانه برسانیم و چرا که هر دو خوب میدانستیم که اگر آقای عابدینی متوجه حضور ما شود خود را ملزم میداند که با فرستادن جگر یا کباب و بدنبالش چای یا نوشابه از ما پذیرایی کند و ما از مهمانوازی او تا آنجا که امکان داشت میگریختیم.بدبختانه مهمانخانه آقای عابدینی به گونه ای بود که پنهان شدن و پنهانکاری چندان هم ساده نبود و اگر خود او متوجه عبور ما نمیشد توسط یکی از کارگرانش میفهمید که ما در کنار رودخانه هستیم یا اینکه از مقابل مهمانخانه عبور کردیم.بار آخری که من و توران و بچه ها تصمیم گرفته بودیم که نقطه دیگری از رودخانه را انتخاب کنیم تا آقای عابدینی مجبور به پذیرایی نباشد توسط یکی از کارگرانش شناخته شده بودیم و هنوز اسکان نیافته خود آقای عابدینی بدنبالمان آمد و ما را بجای اولمان باز گرداند.
پسرعمو از ما خواست تا آنجا که امکان دارد از رفتن به کنار رودخانه پرهیز کنیم تا آقای عابدینی کمتر متضرر شود اما اینکار هم ممکن نشد و با آمدن آقای عابدینی به خانه مان و مطرح کردن اینکه ما تنها مایه دلخوشی او در آن منطقه هستیم از پسرعمو خواهش کرد که حرف خود را پس بگیرد و او را هم جزیی از اعضا خانواده خود حساب آوریم.پسرعمو پذیرفت اما بدور از چشم او باز هم بر این عقیده که سعی کنیم کمتر به رودخانه نزدیک شویم پابرجا باقی ماند.و در آن غروب هم مش قربات که سمت سرآشپز مهمانخانه را داشت من و توران را دید و هنوز دقایقی نگذشته بود که آقای عابدینی را دیدم که از در پشت مهمانخانه خارج شد و بطرف ما آمد به توران گفتم:حواست باشه که بگویی میخواهیم برویم و قصد نشستن نداریم.آقای عابدینی خندان بما نزدیک شد و با رویی گشاده گفت:چه عجب که از خانه بیرون آمدید و دلتان هوای رودخانه را کرد؟من و توران هر دو به پا ایستادیم و نشان دادیم که عازم رفتن هستیم و من گفتم:هوا دارد تاریک میشود و باید برگردیم.آقای عابدینی با صدای بلند خندید و گفت:میدانم چرا از رودخانه گریزان شدید باشد شما بردید.راحت بنشینید و از طبیعت زیبا لذت ببرید من مزاحمتان نمیشوم.گفتم:شما مزاحم نیستید فقط پذیرایی شما ما را شرمنده میکند و مجبور میشویم کمتر از خانه بیرون بیاییم.آقای عابدینی گفت:بسیار خوب اینطور که معلوم است آقای سلیمانی دست دوستی مرا رد کرده...بجای من توران با شتاب گفت:نه اینطور نیست اشتباه نکنید فقط ما نمیخواهیم مزاحمتی برای شما بوجود بیاوریم اگز شما قبول کنید که از ما پذیرایی نکنید ما هم راحتتر به اینجا می اییم.آقای عابدینی بار دیگر به نشانه درک و قبول سر فرود آورد و با گفتن من مجاب شدم و قول میدهم پرسید:پس بچه ها کجا هستند چرا آنها را بهمراه نیاوردید؟و من اینبار گفتم:بچه ها خانه اند من کمی خسته بودم آمدم تا کمی قدم بزنم و حالا هم باید برگردم .رنجش زودگذری در صورت آقای عابدینی پدیدار شد و زود محو شد و در حالیکه ما را بدرقه میکرد زیر لب زمزمه کرد:برای رستوران تلویزیون خریدم به اقای سلیمانی بگویید یک سور برای خرید تلویزیون بشما بدهکارم پس ترک مرا نکنید و بدیدنم بیایید.با گفتن چشم حتما به او خواهم گفت ادامه دادم:شما هم سرتان شلوغ شده و فرصت نمیکنید بما سر بزنید .لحن طعنه آمیز من موجب شد تا آقای عابدینی نگاهی موشکاف بر من اندازد و بپرسد:براستی فکر میکنید از شما غافل شده ام.و در جواب خنده من فقط پوزخندی زد و توران گفت:اگر اینطور نیست پس چرا شما بدیدن ما نمیآیید و منتظر هستید تا ما بیاییم؟آقای عابدینی بجای توران بمن نگریست و گفت:چون با آمدنم شما به زحمت میفتید و من خواستار زحمت شما نیستم بعد هم شما بخاطر دیدن رودخانه می آیید نه دیدن من.بار دیگر زبان توران به اعتراض باز شد که چنین نیست و ما صرفا برای دیدن شماست که می آییم نگاه موشکاف آقای عابدینی بار دیگر متوجه من شد و من باز هم لبخند زدم.هنگام خداحافظی آقای عابدینی با گفتن به امید دیدار از ما جدا شد و رفت .توران گفت:هیچ متوجه شدی که رفتار و حرکات آقای عابدینی به افراد جاهل نمیماند؟حرف زدنش طوری است که آدم گمان میکند که با رییس یا مدیر کلی روبروست نه آأمی که رستورانی را خارج از شهر اداره میکند.بخنده گفتم:پسرعمو بیشتر به درد اینکار میخوره و انگار نه انگار که سالها پشت میز نشین بوده و ارباب رجوع داشته.توران پرسید:تو فکر میکنی در مورد نامزدش درست گفته باشد؟و چون دید من سر فرود آوردم ادامه داد:آخه اصلا معلوم نیست که بچه روستاست و در روستا بزرگ شده همانطور که گفتم همه رفتار و حرکاتش طرز صحبت کردنش مثل شهری هاست.برای اینکه فکر او را راحت کنم گفتم:خب روستایی تحصیل کرده است و بخاطر نزدیک بودن به شهر خوی و خصلت شهری ها را گرفته همانطور که همه میگویند رفتار و حرکات ما تغییر کرده و روستایی شدیم.
به ظاهر قانع شد و سکوت کرد تا در سکوت به صدای جیرجیرکها و قورباغه ها که غو غو کنان ارگستر براه انداخته بودند گوش کنیم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دارم با شتاب میگریزم از خود از فکری که تا روزنه ای میابد تمام وجودم را دربند میکند.از جاده ای که هنگام غروب آرام نجوا میکند بدیدنم بیا از صدای آبی که زمزمه اش را میبرد تا ژرفای رویا از آن چه که دارد بوی تعلق و دلبستگی میگیرد.میخواهم فرار کنم و خود را از این احساس زهر آلود نجات بخشم و بخود باز ایم میخواهم گوش را کر کنم تا به آوای صدایی که وجود را مسخره میکند گوش نداده و نت عاشقانه ننویسد.میخواهم در همین رود بی خروش در همین جاده سرد و متروک باقی بمانم بخود میگویم قرار نیست که تمام زندگی ها اجاقی گرم و روشن باشد قرار نیست که تمام پیوندها سر آغازی شیرین و رویایی داشته باشد و قرار نیست که تمام قبلها بخاطر عشق به معبودی در سینه بطپد .میتوان زندگی با اجاقی داشت میتوان پیوندی نصلحتی و قرار دادی داشت و میتوان جلوی خواسته های دل را گرفت و قلبی بی طپش داشت اما آیا میتوانم و قادر به انجامش هستم.
خانم سلیمانی برایتان قناری آورده ام قفسش طلایی و زیبا نیست اما پرندگانش زیبا و خوش خوانند دوست دارید قفس را به ستون ایوان بیاویزم یا اینکه به دیوار هال آویزان کنم؟
نمیدانم هر کجا که خود شما میدانید بهتر است آویزان کنید.
صدای قناری سحر کننده است و هیچ پرنده ای همچون قناری عاشقانه نمیخواند.
بله حق با شماست.
میتوانید آنقدر با این پرنده ها رابطه برقرار کنید که دیگر بوجود قفس نیاز نباشد.
پدربزرگم سالها کبوتر خانه داشت و کبوترهایش همه جلد بودند من پرنده ها را دوست دارم.
شما انسان مهربانی هستید و مهربانیتان تنها شامل حال پرنده ها نمیشود شما مهرتان را به کودکان هم معطوف کرده اید و بچه ها خیلی بشما علاقه دارند و میتوانم با صراحت بگویم که خواهرزاده هایتان بمشا عشق میورزند و من به آنها حسادت میکنم!حس کردم که گونه هایم آتش گرفت و دستهایم به لرزش در آمدند برای پایان دادن به این گفتگو به سختی توانستم بگویم توران و بچه ها دیر کردند .آقای عابدینی سینه صاف نمود و گفت:من با اجازه تان رفع زحمت میکنم اگر در طول راه دیدمشان به آنها میگویم که شما نگرانید تا زودتر بخانه برگردند.
تشکر سرد من موجب شد که دیگر تامل نکند و با شتاب از خانه خارج شود.بی اختیار بر جای نشستم و به این فکر کردم که نعیمه و نیلوفر چند ساله هستند و آیا زمان آن فرا نرسیده که بندهای قیود را از هم پاره کنم؟این فکر به سرعت برق از ذهنم گذشت و با همان سرعت هم وجودم را لرزاند و از خود بیزارم کرد.به اتاق بازگشتم تا با کار خود را مشغول کنم و از دست وسوسه بگریزم.پشت شیشه پنجره ایستاده بودم و برای رها شدن از فکر ترانه میخواندم که توران و بچه ها شاد و خندان وارد شدند و بسویم دست تکان دادند .متحیر شدم که چرا از شادی آنها غمگین شدم.حس حسادت آنی در قلبم ریشه دواند و نتوانستم آن را مهار کنم.توران خندان مقابلم ایستاد و گفت:سر راه آقای عابدینی را دیدیم و گفت که برایمان قناری آورده است در ضمن گفت که عجله کنیم چون تو نگران ما هستی.اما نمیدانم چرا صبر نکرد تا ما بیاییم دوست داشتم برای شام پیش ما میماند !با همان حس حسادت که هنوز فروکش نکرده بود و به خشم نیز آمیخته شده بود گفتم:چرا باید میماند او تازگی اینجا بوده و دیگر لزومی نداشت بماند عماد هم که رفته روغن موتور بگیرد هنوز نیامده و درست نبود که او بماند .توران از لحن کلامم فهمید که خشمگین هستم و لحظاتی سکوت کرد و بعد آرام پرسید:آقای عابدینی حرفی زده که رتا عصبانی کرده؟
در جواب حرفش نگاه خشمگین خود را نشان دادم و گفتم:غلط میکند حرف بزند!توران خندید و پرسید:پس چرا عصبانی هستی مثل اینکه از نزاعی سخت آمده ای .برای احتارز از ادامه حرف بسوی آشپزخانه راه افتادم و گفتم:به بچه ها بگو دست و صورت بشورند تا شام بیاورم و در مقابل سوال توران که پرسید صبر نمیکنی تا پسرعمو برگردد فقط گفتم:نه!
آنشب تا دیروقت بیدار بودم و باز هم چشم به جاده داشتم که تا چه زمان نور ماشین پسرعمو برپنجره بتابد.اما انتظارم بیهوده بود و من با تنی خسته و چشمی نگران به بستر رفتم و دیده بر هم گذاشتم .از صدای آواز قناریها چشم گشودم صبح آغاز شده بود بدون آنکه پسرعمو آمده باشد نخواستم تا دیگران را نیز نگران کنم و در مقابل سوال آنها که پرسیدند آیا آمد با خنده گفتم:نه اما می اید بمن گفته بود که ممکن است شب برنگردد .این حرفم دو دختر را قانع کرد اما توران قانع نشد و بدون آنکه حرفی بزند آثار نگرانی در چهره اش دیده شد.رستم یکبار آمد و سراغ عماد را گرفت و چون گفتم که شب نیامده او هم نگران شد و گفت:اما بمن گفتند که زود برمیگردند !حرف او باعث شد توران بر پشت دست بکوبد و بمن بگوید:پری نکند خدای نکرده اتفاقی رخ داده باشد؟پسرعمو آدمی نیست که ما را تنها بگذارد و شب بخانه نیاید.با خشم گفتم:شما میگویید کجا دنبالش بگردم؟من که نمیدانم کجا رفته؟رستم سربزیر انداخت و گفت:میخواهید من بروم تلفن کنم؟با همان لحن پرسیدم:به کجا تلفن کنی؟و رستم سربزیر گفت:نمیدانم!بلند شدم و به رستم گفتم:دنبالم بیا میرویم مهمانخانه با عمویم تماس میگیرم.توران پرسید:میخواهی منهم بیایم؟که گفتم:نه تو بمان خانه که اگر آمد نگران ما نشود.این را گفتم و از اتاق خارج شدم هنوز از در بیرون نرفته بودم که صدای توران آمد که گفت:با عمو غلام هم تماس بگیر شاید او بداند!سر فرود آوردم به نشانه موافقت و از خانه بیرون رفتم.نگران و مضطرب بسوی مهمانخانه حرکت کردم طول راه را میدویدم تا سریعتر به مقصد برسم و رستم هم دنبالم میدوید.وقتی مقابل در رستوران رسیدم آقای عابدینی را دیدم که با تلفن مشغول گفتگو بود رنگ به چهره نداشت و اشکارا دستش میلرزید .با دیدن من و رستم مکالمه را کوتاه کرد و از پشت میز بلند شد و به استقبال آمد سعی کرد بزور لبخند بزند و احوالپرسی کند.حس کردم که تلفنش بما مربوط میشود این بود که پرسیدم:اتفاقی برای عماد رخ داده؟سعی کرد ماسک بی تفاوتی بر چهره بزند و بگوید:نه...نه چیز مهمی نیست.لطفا بنشیند و همزمان با اظهار این حرف یکی از صندلیها را پیش کشید تا بنشینم اما من رد کردم و پرسیدم:راستش را بگویید آیا اتفاقی رخ داده؟من تحمل شنیدن دارم.آقای عابدینی سربزیر انداخت و گفت:راستش نمیدونم چطوری بگم پدرتان بود که تماس گرفت گویا برای آقا عماد پیشامدی جزیی شده که از من خواستند بشما اطلاع بدهم تا حرکت کنید بطرف تهران خواستم اگر اجازه بدهید من شما و خانواده را برسانم چون خودم هم نگران سلامتی آقا عماد هستم.آقای عابدینی حرف میزد اما من دیگر حرفهای او را نمیشنیدم با شتاب بسوی خانه دویدم در بین راه به رستم گفتم تو تندتر برو و به خواهرم اطلاع بده حاضر شود.رستم دوید و بزودی در خم کوچه ناپدید شد.منهم میخواستم تند بروم اما همینکه از رستوران بیرون آمدم دیگر یارای حرکت نداشتم گویی پای را به غل و زنجیر بسته بودند و قادر به حرکت نبودم به خم کوچه رسیده بودند که اتومبیل آقای عابدینی مقابل پایم نگه داشت و گفت:سوار شوید تا زودتر حرکت کنیم .وقتی نشستم چشمم را روی هم گذاشتم تا قادر باشم فکر کنم و بیندیشم که چه باید بکنم .از خدا تمنا کردم که عماد زنده باشد و براستی خطری جزیی رخ داده باشد.
آقای عابدینی اتومبیل را مقابل خانه نگه داشت و خود پیاده شد و بدرون رفت دوست داشتم خواب میبودم و زود از این کابوس بیدار میشدم.
بچه ها در کنار توران ارام نشستند و ماشین بسوی تهران حرکت کرد هیچکس حرف نمیزد و هر کدام از ما با اندیشه خود خلوت کرده بودیم.دلم میخواست آقای عابدینی حرف بزند و بمن اطمینان بده به امیدواری نیاز مبرم داشتم و چون این خواسته اجابت نشد به خود دلداری دادم که امکان ندارد سرنوشت به فاصله ای کوتاه باز هم داغ بر دلمان بگذارد.اما با یادآوری فوت ننه و پوران آن مقدار اندک دلخوشی هم مبدل به یاس شد و بی اختیار اشکم را در آورد.ارام گریه میکردم چون نمیخواستم موجب وحشت بچه ها شوم شنیدم که آقای عابدینی گفت:لطفا آرام بگیرید چیزی نشده که خودتان را ناراحت میکنید .چقدر شنیدن این حرف شیرین بود و ای کاش حقیقت داشت .زمزمه کردم:لطفا بگویید پدرم دقیقا چه گفت؟آقای عابدینی گفت:همه چیز همان بود که عرض کردم پدرتان گفت که بشما اطلاع بدهم پیشامدی جزیی برای آقا عماد پیش آمده و خواستند که بروید تهران.پرسیدم:بشما نگفت که چه اتفاقی رخ داده؟تصادف کرده و یا چیز دیگر؟آقای عابدینی گفت:پدرتان که چیز ینگفت اما حدس میزنم که با اتومبیل تصادف کرده باشند .آنقدر اضطراب داشتم که نفهمیدم عابدینی حدس میزند عماد تصادف کرده باشد بلافاصله از او پرسیدم:کجا تصادف کرده با چه ماشینی ایا کس یهم زیر گرفته؟که عابدینی گفت:لطفا آرام باشید من نگفتم حتمی تصادف کرده بلکه گفتم حدس میزنم تصادف کرده باشد.شما اگر قرار باشد خود را ببازید روحیه بچه ها را هم خراب میکنید بجای بیتابی دعا کنید که به خیر بگذرد.حرف او موجب شد بار دیگر بسوی خدا روی آورم و از او کمک بخواهم هر دو دختر سر روی شانه توران گذاشته و در خاموشی به اندیشه فرو رفته بودند.هیچیک از ما شاهد زیبایی طبیعت نبود و همه چشم به پایان جاده داشتیم.به خاطر آوردم آن شبی را که عماد دچار درد شد و رستم ما را به تهران و بیمارستان رساند و پیش خود گفتم اینبار هم جان سالم بدر میبرد و باز هم همگی به خانه برمیگردیم.
فریاد را در گلو خفه میکنم و در خود میشکنم باید باور کنم عنان و اختیار زندگی دست من نیست و سرنوشت از من قوی تر است.دارم تصویرهای تلخ را در ذهنم پاره میکنم و دور میاندازم.استواری!مقاومت کوه سنگ این اندیشه با من است که برای بودن برای زیستن برای تحمل کردن امید میباید امید به روزهای روشن آفتابی داشتن و تلقین اینکه به زودی شب به پایان میرسد و بدبختی ها تمام میشود اما تمامی این افکار خیالی خام بیش نبود زمانی به خود میآیم که پسرعمو عماد در قبر عمو مهدی غنوده جایی در کنار دست چپ پدربزرگ و روی گورش سنگ قبر سفیدی انداختند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جسم خسته ام را بزور سرپا نگه داشته و این سو و انسو میروم.دو دختر آنی از کنارم دور نمیشوند گویی میترسند منهم چون پدرشان کبوتری شوم و به هوا پرواز کنم.پدر به عمو غلام گفت:آرامگاه دیگری لازم است و عمو غلام سرفرود آورد.قاب عکس پسرعمو در کنار قاب عکس پدربزرگ نشسته و با یک نگاه کوتاه هم میشود فهمید که چقدر اختلاف سن میانشان وجود دارد .پسرعمو هنوز مو سفید نکرده و از صورتش طراوت و جوانی میبارد .چشمهای سیاه و درشت با برقی در نی نی و تبسمی کمرنگ بر لب.از خود میپرسم به نااستواری دنیا اینگونه خندیده یا اینکه به آنی بودن زندگی هم دبستگی و امید داشته است.و بیاد میآورم که گفته بود خاک فراموشی میآورد و گرنه انسان عاقلی بر روی کره خاکی باقی نمیماند.آفتاب تمام رنگ خود را به خورشید بخشیده و او دامن گلگون خود را با ناز جمع کرده و در افق خود را از دید جهانیان پنهان میکند از بچه ها میپرسم:کجا دوست دارید زندگی کنید اینجا یا میان جاده؟بچه ها لحظه ای فکر میکنند و بهد هر دو پاسخ میدهند:میان جاده!اینجادیگر قشنگ نیست !حس میکنم که قبلا خود را برای دادن چنین جوابی آماده کرده بودند.
نعیمه گفت:خاله جان این حیاط دیگر بدرد نمیخورد نیلوفر گفت:آنجا ما حیوانات خود را داریم و میتوانیم راحت زندگی کنیم .بعد نعیمه با شیطنت گفت:از خرده فرمایشهای دیگران هم راحتیم .دست هر دورا دردست گرفتم و گفتم:اما بیاد بدانید که آنجا زندگی کردن هم چندان راحت نیست و ما سه نفر در آنجا تنهاییم و کسی نیست تا یاریمان کند.خوب فکر کنید بعد تصمیم بگیرید که ایا براستی میتوان بدون حضور پدر یا عمو و پدربزرگ تنها به اتکا خودمان زندگی کنیم؟آنوقت من تصمیم نهایی را میگیرم.دخترها لختی فکر کردند و باز هم گفتند:آنجا بهتر از اینجاست.گفتم:بسیار خوب پس توافق کردیم که آنجا زندگی کنیم و در مقابل مخالفت دیگران هم کوتاه نمیآییم و تغییر عقیده نمیدهیم.بعد به نشانه بستن پیمان دست یکدیگر را فشردیم.لاشه اتومبیل پسرعمو توسط جواد به مقدار نازلی فروخته شد و در گردهمایی خانوادگی پس از مراسم هفت صحبت از اسکان من و بچه ها مطرح شد.اینبار هم جواد بود که داشت تصمیم میگرفت من و بچه ها کجا زندگی کنیم به عقیده او بهتر بود که ما به حیاط کوچیکه برگردیم و خانه و تعمیرگاه را اجاره دهیم.وقتی جواد صحبت میکرد دو دختر چشم بدهانم دوخته و منتظر بودند که من حرف بزنم.وقتی کلام جواد پایان رسید سعی کردم بر خود مسلط باشم و بدون تردید حرف بزنم این بود که گفتم:من و بچه ها بمیان جاده برمیگردیم و آنجا زندگی میکنیم.آن خانه هم برای من و هم برای بچه ها مناسب تر است.تصمیم دارم حیاط کوچیکه را اجاره بدهم و تعمیرگاه را هم همانطور مثل سابق رستم اداره خواهد کرد .بچه ها و من تصمیم خود را گرفته ایم و برمیگردیم دیدم که نگاه پدرم و عمو مهدی و سپس بطرف زن عمو چرخید و منتظر عکس العملی از طرف آنها بود پیش از عمو زن عمو به حرف در آمد و گفت:تو از طرف خودت صحبت کن من نمیگذارم که بچه ها وسط جاده بزرگ شوند و از شهر دور بمانند.لحن خشمگین زن عمو موجب شد تا عمو بگوید:ارام صحبت کن و سپس رو بمن کرد و گفت:عمو جان من به قدرت و توانایی تو ایمان دارم و تا اینجا بخوبی نشان دادی که قادری بدون کمک ما چرخ زندگی را بگردانی.اما حالا قضیه فرق میکند آن زمان عماد بود و از شما حمایت میکرد اما حالا سه زن تنها و بی یاور چطور میتونند در وسط جاده خانه و باغی را به آن بزرگی اداره کنند؟حال اگر هم بتوانی مصلحت نیست که شما بدون مرد در آنجا زندگی کنید فکر شب و نصفه شب را کردی که اگر خدای نکرده اتفاقی برای یک نفر از شما رخ دهد چه باید بکنید؟بعد از حادثه ای که برای عماد رخ داد چشمتان از جاده نترسیده و باز هم دوست دارید که د رهمین جاده تردد کنید؟پیش خودمان که باشید هم خیال خودمان آسوده است و هم خیال ما.گفتم:شما درست میگویید عموجان اما من و بچه ها میخواهیم در خانه ای که عماد دلش میخواست زندگی کنیم زندگی کنیم و ما اینکار را میکنیم.عماد به خانه اش عشق میورزید و دوست داشت که بچه هایش در محیطی ارام و ساکت بزرگ شوند و برای منهم همین مهم است.پس لطفا مخالفت نکنید و اجازه بدهید ما به سر خانه و کاشانه خود برگردیم.زن عمو دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما عمو غلام بر او پیشی گرفت و گفت:میل میل تو و بچه هاست و ما همه به این راضی هستیم که شما راحت زندگی کنید .ما هم میتوانیم به نوبت بشما سرکشی کنیم تا تنها و غریب نباشید .
عمار بدنبال حرف عمو افزود:من به نوبه خود حاضرم هر خدمتی که از دستم بر میاید انجام دهم پس دختر عمو با بچه ها به خانه تان برگردید و زندگی را ادامه دهید.خدا پشت و پناهتان باشد .دیدم که دخترها هیجان زده چنگ بدامنم انداختند و زن عمو در مقابل رای اکثریت با ناراحتی سکوت اختیار کرد و تن به رای دیگران داد.روزیکه آماده حرکت شدیم توران هم با ما بود.حضور او موجب شد تا بر سستی پایم غلبه کنم و بغضم را در همان راه گلو خفه کنم و راهی شوم.خانواده رستم به محض ورود به دیدنمان آمدند و سر سلامتی گفتند.رستم در میان بغض گفت:به آقا عماد گفتم که بگذارید من ماشین را سرویس کنم اما قبول نکرد.وقتی فهمیدم که تصادف بخاطر بریده شدن سیم ترمز بوده آه از نهادم بر آمد و خود را مقصر میدانم من اشتباه کردم که گذاشتم خود آقا عماد ماشین را سرویس کند عمو غلام دست روی شانه رستم گذاشت و گفت:نه پسرجان تو مقصر نیستی این یک پیشامد بود و بس!خودت را ناراحت نکن خانم آقا عماد تصمیم گرفته که مثل گذشته تعمیرگاه را بدست تو بسپارد و تو مثل قبل آن را میگردانی فقط انتظار داریم بخحاطر بچه های آقا عماد هم که شده خوب اداره کنی تا بچه ها راحت زندگی کنند.رستم سر فرود آورد و گفت:من تمام تلاش خود را میکنم و بشما قول میدهم .آقا عماد در حق من خوبی کرد و من باید جواب خوبی اش را بدهم مطمئن باشید سهل انگاری نمیکنم.زهرا خانم مارد رستم دست نوازشی بر سر دخترها کشید و گفت:منهم کنار شما هستم و تنهایتان نمیگذارم و سپس رو به عمو غلام کرد و ادامه داد:تو کار گوسفند داری و مرغداری کمکشان میکنم خیالتان راحت باشد.عمو غلام با گفتن بیشتر از همه چشم امیدمان به شماست که مواظب پری و دخترها باشید .زهرا خانم با پذیرفتن مسئولیت ترغیب کرد و او هم با طیب خاطر پذیرفت.شب هنگام وقتی همه به رختخواب رفتند بیکباره دلم گرفت از آن اتاق دیگر صدای رادیویی که مرتب موجش عوض شود بگوش نمیرسید از اتاق بیرون آمدم و پشت شیشه به تاریکی حیاط چشم دوختم و با خود زمزمه کردم آه عماد یادت می آید که آنشب پرسیدی بیرون چه چیز است که اینطور محو آن شده ای؟و من در جواب تو گفتم که دارم به این فکر میکنم که چرا نباید از دوران کودکی ام خاطره شیرینی بیادم مانده باشد و چرا آن دوران با این سیاهی تفاوتی ندارد؟و حالا بتو میگویم که دوران جوانی ام نیز با این شب برابری میکند و میان این دو نفاوتی نمیبینم.تو دلت میخواست وظیفه بزرگ کردن بچه ها را تا به آخر ادامه بدهی تا آنها خوشبخت و سعادتمند زندگی کنند اما ناخواسته این وظیفه را بر شانه من گذاشتی منی که در نیمه راه بریده بودم و قصد شانه خالی کردن از این مسئولیت را داشتم حالا حس میکنم که این دین را بتو مدیونم و این وظیفه را من بجای تو انجام میدهم فقط کمکم کن تا در نیمه راه وانمانم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عماد باز هم دلم به اندازه تمام تنهایی ها گرفته است و حس میکنم که دارم از درون خرد میشوم و فرو میریزم و هیچکس صدای فرو ریختنم را نمیشنود.توران باز هم به آن دلشوره لعنتی دچار شده و وهمی ترسناک بر وجودم افتاده وهم اینکه اینبار نوبت کیست و داغ کدام عزیز دیگری را باید به داغهای دیگر بیفزاییم؟باورت میشود که از گروه مردان ما فقط دو تن باقی مانده پدر تو و پدر من و دیگران راهی شده اند تا بجنگند و پیروز باز گردند از صبح تا شام آنچه بگوش میرسد صدای جنگ و خونریزی است.صدای پای آنانی است که محکم و استوار پیش میروند تا فتح کنند تا ایثار کنند و بدست آورند آنچه را که به یغما رفته است.برادران تو و برادران من همگی با هم راهی شده اند و عمو غلام در راس این گروه حرکت میکند.از خود میپرسم مزه پیروزی تلخ است یا شیرین؟و آیا مادران میتوانند تن بی جا اینهمه عزیز را در آغوش خود جای دهند؟دیشب در کنار رودخانه به آقای عابدینی گفتم آب رود اشک چشم مام میهن است و صدای خروش رودخانه صدای ضجه اوست که بگوشمان میرسد که میگوید بس کنید و دست بردارید و شرم کنید و اینگونه تن چاک چاک فرزندانم را بمن باز ندهید.من حاضرم جسمم تکه تکه شود اما خاری بر انگشتان فرزندانم فرو نرود و آقای عابدینی به تعبیرم خندید نه خنده ای که در آن تمسخر باشد چون گفت:با اولین خون ناحق ریخته شده بر زمین مادرمان از خدا خواست تا فروغ چشمش را بگیرد و دیگر نبیند که فرزندانش چگونه به آغوش او باز میگردند .تعبیر آقای عابدینی کمی آسوده ام کرد و با این اطمینان که مادر تن خون آلود فرزندانش را نمیبیند بخانه بازگشتم و با این اندیشه که حق پیروز خواهد شد چشم را در خم خانه اشک شستشو دادم.عماد!پدر تصمیم گرفته همه را راهی خانه ما کند تا از خطر بمباران محفوظ بمانند و دختر خاله ات هم بهمراه فائزه می آید.هیچ میدانی که او بیش از همه سوگوار تو بود و د رغم فراغت صورت با ناخن خراشید و اشک فرو ریخت؟گریه او عذابم میداد چرا که فکر میکردم او برای تو شایسته تر از من بود و میتوانستی با او این چند صباح عمرت را به شادکامی سپری کنی.اما در اوج تنفر از خودم و به خرد شدنم زیر عذاب وجدان تنها یک چیز مرادلگرم میسازد و آن یاد نگاه مهربان و دست گرم تو در آن شب است.به یاد داری که گفتی پری تو را دوست دارم به تعداد برگ برگ درختان و گمان نکن که از سردی کلامت میرنجم.دست گرم تو پاسخ نیاز من است و رفتار مهربانت مهر تاییدی است بر آن.آه عماد کاش زبانم قاصر نبود و بتو میگفتم که اشتباه نکرده ای ای کاش به اعتراف تو آنطور با صدا نخندیده بودم ای کاش فرصتی مجدد میافتم و من...
عماد حس میکنی که چقدر ترسیده ام صدای آژیر خطر مرگ را پیش چشمم جلوه گر میکند و از اینکه مجبور میشوم ترس خود را از بچه ها پنهان کنم بیشتر عذاب میکشم.خوب است که همه فامیل به اینجا میآیند و د رکنار ما خواهند بود.رستم و خانواده اش بیدریغ بما محبت میکنند هرگاه صدای آژیر بلند میشود رستم خود را بخانه میرساند و بچه ها را پناه میدهد .وجود رستم مایه دلگرمی بچه هاست و به او بیش از من بعنوان حامی تکیه میکنند و من از این بابت ناراحت نیستم آنها بی آنکه ابراز کنند رستم را موجودی قوی تر از من میدانند و دلگرم میشوند از اینکه به او تکیه دارند شاید باور نکنی که توران بیش از بچه ها از سر و صدا میترسد و هم جیغ اوست که موجب میشود دست و پای خود را گم کرده و از وحشت در گوشه ای کز کنیم.بارها و بارها به او گفته ام که خوددار باشد و بچه ها را نترساند و او هر بار پذیرفته اما به آن عمل نکرده.
یکماهی میشود که مردها به جبهه رفته اند و ما از احوالات آنها بیخبریم .عمو میگوید که چون همه با هم هستند جای نگرانی وجود ندارد و من باور کردم تا اینکه دلشوره توران شروع شد و من با التماس از او خواستم که لب فرو بندد و به دیگران چیزی نگوید.تو خودت خوب به اخلاق مادرت واردی و میدانی که چه واکنشی نشان میدهد.اما بتو دروغ نمیتوانم بگویم که تاثر حرف توران تا چه اندازه روی اعصاب و روانم اثر گذاشته و نگرانم کرده سر نماز دست به دعا بر میدارم و از خدا تمنا میکنم که آنها را صحیح و سلامت بما برگرداند و از تو هم میخواهم که چنین کنی!
صدای آژیر قرمز مرا بخود میآورد و بسوی اتاق خواب بچه ها میدوم و آنها را که در خواب خوشی هستند بیدار میکنم .توران خود بیدار میشود و با گفتن شماها کجا هستید؟حضورش را اعلان میکند در نور مهتاب نعیمه را پیدا میکند و به او میچسبد .سعی میکنم با ارامش بگویم:نترسید همگی پشت تختهایی که بصورت پناهگاه در آورده ایم سنگر بگیریم تا آژیر سفید کشیده شود .بگمانم صدای در میآید از توران میپرسم:تو هم شنیدی؟توران با قاطعیت میگوید:حتما رستم است که آمده ما نترسیم.نعیمه میپرسد:کی میرود در را باز کند؟میدانم که من باید اینکار را انجام دهم.کورمال کورمال براه می افتم و از در هال خارج میشوم در حیاط اثری از تاریکی نیست چرا که مهتاب راه را روشن کرده نزدیک در میپرسم:کیه؟صدای باز کنید من هستم بگوشم میرسد .صدای رستم نیست بلکه صدای آقای عابدینی است نفس راحتی میکشم و در را باز میکنم او را میبینم که با چراغ قوه ای در دست ایستاده بدون تعارف وارد میشود و میپرسد:بچه ها کجا هستند به اتاق اشاره میکنم و با او با گامهایی بلند بسوی اتاق پیش میرود .در خانه را میبندم و بدنبالش راهی میشوم.عابدینی چراغ قوه را روشن میکند و با دیدن تختهایی که روی هم قرار گرفته با صدا میخندد و میپرسد:این پناهگاه شماست؟از صدای او بچه ها و توران از پناهگاه خارج میشوند و با دیدن عابدینی بمباران و خاموشی را فراموش میکنند.صدای آژیر سفید همزمان با روشن شدن چراغ بگوش میرسد و عابدینی چراغ قوه اش را خاموش میکند.بچه ها و توران دوره اش میکنند تا او بنشیند.
نیمه شب است اما برای بچه ها گویی صبح از راه رسیده است.به چهره من نگاه میکند و میفهمد که خسته ام به بچه ها میگوید:از فردا هنگام غروب همگی به مهمانخانه بیایید و شب را همانجا بمانید.زیرزمین مهمانخانه پناهگاه خوبی است و شما را محافظت میکند .بچه ها با شادی دعوت او را میپذیرند.من گفتم:قرار است از تهران مهمان برسد و اینکار میسر نیست.اما او با گفتن پس حتما باید بخاطر مهمانان هم که شده بیایید بر دعوتش صحه میگذارد.او ساعتی مینشیند با بخواب رفتن نیلوفر بلند میشود و خانه را ترک میکند.به توران گفتم:ما نمیرویم!اما توران با گفتن اینجا اصلا امن نیست و ما پناهگاه مطمئنی نداریم مرا به تردید می اندازد.وقتی سر بر بالین گذاشتم بخود گفتم حفظ جان بچه ها بیش از تعارف و ملاحظه کاری اهمیت دارد و باید پیش از هر چیز به فکر سلامت آنها باشم.بعد تصمیم گرفتم که اگر مهمانان رسیدند با شور و مشورت آنها برای ماندن یا رفتن اقدام کنم.
صبح تا غروب چشم براه آمدن مهمانان بودیم اما از آنها خبری نشد.هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود که صدای زنگ حیاط آمد و پس از آن عابدینی وارد شد .توران در حیاط بود و در را بروی او گشود آندو با یکدیگر گفتگو میکردند و من از پشت شیشه نگاهشان میکردم.از حرفهایی که میانشان رد و بدل میشد چیزی نفهمیدم اما میدیدم که عابدینی صحبت میکند و توران سر فرود می آورد.مکالمه شان دقیقه ای بیش طول نکشید و عابدینی از خانه خارج شد و توران بسوی اتاق پیش آمد.در اتاق را که باز کرد گفت:پدر تصمیم گرفته که منتظر مهمان نباشیم آنها تصمیم گرفته اند که بجای دیگری بروند.عابدینی گفت هم اتاق و هم زیرزمین را برای شب آماده کرده و منتظر رفتن ماست تو هم بخاطر بچه ها که شده دست از لجبازی بردار و اجازه بده برویم.گفتم:صحبت لجبازی نیست فقط نمیفهمم که شماها چرا اینقدر میترسید؟توران خندید و گفت:چون شب خودش خوفناک است و ترس از بمب هم آنرا تشدید میکند در ثانی آنجا که باشیم تنها نیستیم و اگر اتفاقی رخ دهد بالاخره کسی هست که بدادمان برسد.گفتم:رستم!رستم هست.خنده توران بلند شد و افزود:تو دلت را به رستم خوش کردی؟دیشب اصلا نفهمید که چه اتفاقی رخ داد آنقدر خسته بود که حتی از صدای آژیر هم بیدار نشد و تا صبح با خیال راحت خوابید .توی مهمانخانه تنها عابدینی نیست کارگران هم هستند من میدانم بخاطر آنها مخالفت میکنی.
گفتم:حالا که همگی تان آنجا راحتید من حرفی ندارم اما این را باید قبول کنید که شام را همینجا میخوریم و بعد به مهمانخانه میرویم.توران با خوشحالی قبول کرد هوا کاملا تاریک ندشه بود که سفره شام انداخته شد و بچه ها با شتاب و برای اینکه زودتر به مهمانخانه بروند غذا خوردند.تمام درها را قفل کردم و آنچه را که میبایست همراه داشته باشم برداشتم و بدنبال بچه ها از خانه بیرون آمدم.مقابل تعمیرگاه به ستم گفتم که کجا میرویم و سفارشات لازم را کردم و راهی شدیم.
بچه ها پیش از آنکه وارد مهمانخانه شوند راه رودخانه را در پیش گرفتند آنها دوست داشتند که از در عقب مهمانخانه وارد شوند.چون میدانستند که مش قدرت بینصیبشان نخواهد گذاشت و بدون خوردنی وارد مهمانخانه نخواهند شد.صدایشان کردم تا برگردند و از در اصلی وارد شوند اما خود را به نشنیدن زدند و بسوی رودخانه روان شدند.توران هم به تبعیت از آنها حرکت کرد و فاصله گامهایش را با من بیشتر نمود.دانستم که توران نیز بی میل نیست که از پذیرایی مش قدرت بهره مند شود .کمی ایستادم و نظاره گرشان شدم و سپس تسلیم شدم و به راه آنها رفتم.وقتی به آنها رسیدم بچه ها میزی انتخاب کرده نشسته بودند و ظاهر چشم به رودخانه داشتند اما خنده زیر زیرکانه آنها که هم نگاهی به رودخانه داشتند و هم چشم به اتاقک آشپزخانه دوخته بودند مرا هم کنجکاو کرد و به خنده انداخت.مش قدرت با سینی چای پیش آمد و بفاصله کوتاهی هم آقای عابدینی خارج شد و بسوی ما آمد.لبخند بچه ها به خنده تبدیل شد و نیلوفر با گفتن کباب بی کباب به همه فهماند که اشتباه کرده اند.آقای عابدینی به میز ما که نزدیک شد نشست و با گفتن شب بخیر خوشحالم که دعوتم را پذیرفتید رو بمن کرد و گفت:چایتان را بنوشید تا بعد زیرزمین را نشانتان بدهم آنجا را ببینید و اگر تغییراتی لازم داشت بگویید تا انجام دهیم.میخواهم جای بچه ها راحت و اسوده باشد با نوشیدن چای عابدینی بلند شد و منهم از او تبعیت کردم و دیدم که توران و بچه ها بدنبالمان آمدند .در زیر رستوران زیرزمینی بزرگ و وسیع قرار داشت که دو اتاق بزرگ درآن بنا شده بود.در هر دو اتاق سه تخت خواب یک نفره وجود داشت که تمیز بنظر میرسید و در یکی از آنها کمدی آهنی که میشد از آن برای آویختن لباس استفاده کرد.به توران گفتم:ما همگی همینجا میخوابیم و اتاق دیگر را به دیگران میدهیم.آقای عابدینی گفت:فکر ما را نکنید شما راحت باشید.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
که توران بلافاصله گفت:این اتاق برای ما زیاد هم هست و آن دیگری بی استفاده میماند .آقای عابدینی پس از شنیدن سر فرود آورد و با گفتن پس میدهم یکی از تختهای آن اتاق را به اینجا بیاورند از در اتاق خارج شد.بچه ها صورتشان نشان میداد که از وضع زیرزمین زیاد راضی خوشنود نیستند و با بی میلی روی تخت نشستند.به بچه ها گفتم:هیچ اجباری برای ماندن نیست اگر اینجا را دوست ندارید برمیگردیم خانه خودمان.این حرفم موجب شد تا هر دو چهره عوض کنند و یکصدا بگویند:نه خیلی هم خوب است و توران با گفتن لااقل میدانیم بالای سرمان مرد است مهر تایید بر آن زد.ساک را داخل کمد گذاشتم و به بچه ها گفتم:بهتر است برای خواب آماده شوید و خود برای سرکشی بیشتر و فهمیدن موقعیت از اتاق خارج شدم.زیرزمین فاقد دستشویی بود و بچه ها برای نظافت میبایست از زیرزمین خارج شده و در کنار رودخانه از دستشویی همگانی استفاده کنند.توران سرش را از اتاق خارج کرد و از من پرسید:بچه ها کجا مسواک بزنند؟گفتم:باید بیایند بیرون و بروند توی باغ.وقتی به اتفاق بچه ها بطرف دستشویی حرکت کردیم چشمم به آقای عابدینی خورد که پشت میز مشتری نشسته و کتاب بدست مشغول مطالعه بود با صدای بچه ها سر از کتاب برداشت و گفت:تلویزیون روشن است اگر خوابتان نمیاید بیایید تلویزیون تماشا کنید.با گفتن ممنون بچه ها بهتر است بخوابند دعوتش را رد کردم .زودتر از انتظارم بچه ها به بستر رفتند و آسوده چشم بر هم گذاشتند.به توران گفتم:چه راحت خوابیدند او د رحالیکه به آنها نگاه میکرد گفت:احساس امنیت کردند و خوابیدند.منهم خوابم گرفته چون دیشب واقعا نتوانستم بخوابم.توران با گفت این حرف به بستر خزید و با گفتن شب بخیر چشم برهم گذاشت.منهم سعی کردم بخوابم اما خوابم نمیبرد صدای رودخانه مانع از خوابم شده بود با خود فکر کردم کمی قدم بزنم و بعد که خسته شدم به رختخواب برگردم.از زیر زمین که خارج شدم عابدینی را غرق در مطالعه پشت همان میز یافتم او متوجه خروج من نشد و منهم برای اینکه او را از مطالعه باز ندارم راه مستقیم را انتخاب کردم و بسوی رودخانه رفتم و روی تخته سنگی نشستم .نور ضعیف لامپ بر قسمتی از شاخه درخت ون تابیده و برگهای کوچکش برق میزدند.خنکای آب با نسیم ملایمی که میوزید آرامش بخش بود و داشتم به این می اندیشدیم که خوب بود با پدر تماس میگرفتم و میفهمیدم که چرا مهمانان از آمدن منصرف شده اند که صدای پایی توجهم را جلب کرد به پشت سر که نگاه کردم آقای عابدینی را دیدم که بالای سرم ایستاده او گفت:شب زیبایی است اینطور نیست؟سر فرود آوردم و او ادامه داد:اجازه میدهید بنشینم؟
گفتم:خواهش میکنم هر طور میل خودتان است.او هم سعی کرد جای مطمئنی برای نشستن بیاید و ضمن اینکار گفت:شما بی اندازه تعارفی هستید در صورتی که من اصلا تعارف نمیکنم .موقعیت کنونی به گونه ای است که باید مواظب جان خود و اطرافیان بود بچه ها خیلی حساسند و صدای آژیر بدطوری منقلبشان میکند .حالا چطور خوابیدند؟گفتم:خیلی راحت و آسوده حیتی خواهرم نیز زود خوابش برد و من باید از شما بخاطر همه چیز تشکر کنم.
دیدید اشتباه نکرده بودم و شما تعارفی هستید.همانطور که گفتم من اصلا راه و رسم تعارف را نمیدانم اما از اینکه گفتید بچه ها و خواهرتان اسوده خوبیدند خوشحالم و از شما میپرسم که چزا شما نخوابیدید آیا جایتان ناراحت است؟اگر اینطور است لطفا بگویید تا تختتان را عوض کنیم.مش قدرت هنوز نخوابیده و میتواند یک تخت دیگر از بالا به پایین بیاورد.
اووه نه خیلی هم خوب است منتهی هنوز خوابم نگرفته و راستش کمی نگرانم.
نگران از چی؟میشود بگویید شاید من بتوانم آن را برطرف کنم.
شما لطف دارید اما من نگران برادرها و عمو و پسرعمو هایم هستم که همگی به جبهه رفته اند و از سلامت خود ما را خبر نکرده اند.راستی پدرم به شما نگفت که چرا مهمانان نیامدند؟
نه پدرتان فقط عنوان کردند که مقصد تغییر کرده و خواستند بشما بگویم که نگران آنها نباشید.خوب بود خودتان تماس میگرفتید و از نگرانی خارج میشدید گرچه حالا دیروقت است اما صبح حتما اینکار را بکنید .با گفتن بله اینکار را خواهم کرد سکوت میانمان حاکم شد و هر دو به صدای خروش رودخانه گوش سپردیم ناگهان برق قطع شد و همه جا را ظلمت فرا گرفت از داخل مهمانخانه صدای ضعیف آژیر خطر بگوش رسید.منکه هراسان شده بودم بپا خواستم اما تاریکی مانع آن بود که موقعیت خود را بشناسم صدای نگران عابدینی آمد که گفت:عجله نکنید و مواظب باشید به رودخانه سقوط نکنید .لطفا دستتان را بدهید بمن و آرام حرکت کنید.ناچار شدم دستورش را اجرا کنم و او با احتیاط مرا از میان قلوه سنگها عبور داد و به قسمت بالای رودخانه آورد با لحنی که اضطرابم را نشان میداد گفتم:بهتر است بروم پیش بچه ها تا نترسند.عابدینی مرا تا زیرزمین همراهی کرد و در مقابل در اتاق ایستاد و با لحنی مطمئن گفت:آنها با خیال راحت خوابیده اند لطفا بیدارشان نکنید و خودتان هم سعی کنید بخوابید من و بقیه بیدار هستیم.صدای مش قدرت آمد که گفت:قربان آژیر خطر است بیاییم پایین یا همینجا بمانیم؟عابدینی دستم را رها کرد و فرمان داد که همگی بیایید پایین اما رادیو و چراغ قوه را همراه خود بیاورید .مش قربان رفت تا دیگران را خبر کند و عابدینی رو بمن کرد و گفت:بروید استراحت کنید و مطمئن باشید هیچ خطری تهدیدتان نمیکند .با اطمینان قدم به اتاق گذاشتم و به شب بخیرش پاسخ دادم و با لباس به بستر خزیدم اما نگرانی اسوده ام نمیگذاشت و گوش به صدای بیرون داشتم صدای نجوا گونه مردان از بیرون بگوش میرسید که چیزی را بهم نشان میدادند و میگفتند اوناهاش اونجاست نگاه کن حس کردم که بدنم یخ کرد و در زیر پتو میلرزم .سرم را زیر پتو برده و لب به دعا باز کردم تا خطر رفع شود دلم میخواست صدای آژیر سفید هر چه زودتر شنیده شود تا با خیال راحت چشم بر هم بگذارم اما مش قدرت فراموش کرده بود رادیو را روشن کند و من میان خوف و رجا بخواب رفتم.
صبح قوتی چشم گشودم در اتاقمان بسته بود و خواهرم و بچه ها هنوز در خواب بودند .آهسته از بستر بلند شدم و در اتاق را گشودم از دیدن تختی که پشت در اتاق ما بود متعجب شدم وجود ملحفه دست خورده بیانگر آن بود که کسی از تخت استفاده کرده تخت را کنار کشیدم و از پله های زیرزمین بالا رفتم هوای خنک صبحگاهی را با نفسی عمیق به سنیه کشیدم و بی اراده بسوی رودخانه پیش رفتم و با خود اندیشدیم که پس از مدتها یک شب را با امید چشم بر هم گذاشته و بخواب رفتم.
بروی آب چوبی بشکل تابوت در حرکت بود و د راولین ساعات بیداری منظره ای ناخشنود بود که ذهنم را برد به دنیای رفتگان و بیش از هر کس چهره پوران در مقابل چشمم زنده شد که درد میکشید و لب میگزید.میل داشتم همراه با جریان آب راهی شوم و به او بپیوندم گویی آن تابوت کوچک مرا به او متصل میکرد و ریسمان پیوند ما بود.با چشم آنقدر نگاهش کردم تا از دیده ام ناپدید شد و در وجودم چیزی فرو ریخت و احساس خالی بودن و تهی شدن کردم.گویی توانایی هایم را آب همراه تابوت با خود برده بود.نجوا کردم به او بگو که خواهرت دارد ادای زنده بودن را در می آورد اما براستی زنده نیست چرا که هیچ فروغی در قلبش روشن نیست .آوای نیلوفر که مرا با نام بلند صدا میزد تکانم داد به پشت سر نگریستم و او را دیدم که بسویم پیش می اید.حرکت کردم تا از آمدنش بسمت آب جلوگیری کنم و در آنحال با بانگ بلند منهم صدا زدم :تو دیگر نیا من آمدم.و آن بالا مردی ایستاده بود که بجای نگاه کردن به رودخانه بمن چشم دوخته بود.بر خود نهیب زدم و خشم گرفتم بر آگاهی ام که موجب ترسم میشد و مرا از رفتن باز میداشت.چه میشد اگر او اینگونه هوشیار نبود و مرا بحال خود وامیداشت .ترنم یک سلام و صبح بخیر میتوانست مثل جریان آب آمده و بگذرد و سپس فراموش شود.اما زنگ و آهنگ صدا ماندگار شد و بار دیگر مرا ترساند و آوای صدایم را به ارتعاش در آورد و بناچار پای لرزان خود را بر روی زمین کشیدم و پیش رفتم.بدون آنکه جسارت یافته و بایستم .میبایست خود را باز میافتم اما تابوت رفته بود و من در گهواره لرزان تن بر جای مانده بودم.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به توران گفتم:برگردیم خونه!متعجب نگاهم کرد و گفت:چرا با این عجله چیزی شده؟چگونه میتوانستم با او از احساسم از آگاهی ام و از ترس پنهان شده زیر پوستم حرف بزنم.من هنوز لباس آن سیاه بخت در خاک مدفون شده را بر تن داشتم و هنوز در هوایی زندگی میکردم که از بوی او عطر آگین بود.وفاداری به حلقه زرینی که در انگشتم میدرخشید و پیوند با خواهر د رگور خفته!چگونه میتوانستم به توران بگویم که اینها دارند رنگ میبازند و من دارم موجود دیگری میشوم .نه امکان ندارد بفهمد پس نقاب برچهره زدم و به نگاه متعجبش با لبخندی پاسخ دادم و گفتم:درست نیست صبحانه را اینجا بخوریم مگر قرارمان را فراموش کردی؟سر تکان داد و گفت:نه فراموش نکردم اما اینهم درست نیست که مثل سارقان فرار کنیم بگذار اول تختخوابهایمان را مرتب کنیم بعد برویم.
بدون حرف شروع به مرتب نمودن تختها کردم و وقتی با توران از اتاق خارج شدیم اتاق مرتب بود بالای پله ها بچه ها را نیافتیم و برای یافتن آنها مجبور شدیم وارد سالن مهمانخانه شویم.بچه ها را دیدیم که آماده خوردن صبحانه پشت میز نشسته و منتظر من و توران بودند با نگاهی تند به آنها وادارشان کردم برخیزند از پشت سرم صدا آمد که لطفا بنشینید و بگذارید بچه ها راحت باشند!خشمگین روی پاشنه چرخیدم و گفتم:ممنون توی خونه همه چیز است!از نگاه خشمگین من به آسانی گذشت و د رحالیکه صندلی را پس میکشید تا بنشینم گفت:من نگفتم که چیزی ندارید منتهی تا بخانه برسید و بخواهید صبحانه آماده کنید از وقت صبحانه میگذرد و برای بچه ها سخت است.خواستم باز هم مخالفت کنم از نگاهش فرمان ایست گرفتم و مردد بر جای ماندم.توران با گفتن این درست نیست که صبحانه هم مزاحم شما باشیم نگاه او را متوجه خود کرد و آقای عابدینی با زدن لبخندی صندلی او را نیز پس کشید و گفت:شما هم دیگر تعارف نکنید لطفا بنشینید تا بچه ها هم راحت باشند !نگاه توران از من فرمان میگرفت و چون تردیدم را دید خود مصمم شد و نشست و ضمن نشستن گفت:فقط همین امروز اگر میخواهید ما امشب هم بیاییم نباید برای صبحانه بمانیم.عابدینی خوشحال گفت:حالا تا شب خیلی مانده لطفا تعارف را کنار بگذارید .دیدم که منتظر حرکت من ایستاده بناچار نشستم و در نگاهش برق رضایت را دیدم.با خوشحالی به مش قدرت که در مقابل درب آشپزخانه مردد ایستاده بود فرمان داد تا برایمان صبحانه بیاورد و خود دور از میز ما پشت میز کارش نشست و به ظاهر مشغول کار شد.حس میکردم هوای آنجا سنگین است و نمیتوانم تنفس کنم.بگمانم میرسید تمام اشیا تبدیل به چشم شدند و مرا و حرکاتم را زیر نظر گرفته اند بی آنکه لقمه ای به دهان ببرم منتظر نشستم تا صبحانه بچه ها به پایان رسید و از پشت میز بلند شدم.در رفتارم شتاب وجود داشت که موجب حیرت توران میشد.وقتی با تشکری عجولانه از عابدینی مهمانخانه را ترک کردم توران و بچه ها بدنبالم دویدند تا توانستند خود را بمن برسانند.
در پیچ کوچه توران شانه ام را سخت گرفت و با خشم پرسید:پری چرا رفتارت مثل دیوانه شده؟مگر جن دیدی که اینطور فرار کردی؟عابدینی بیچاره شوکه شده بود و بمن گفت قرار بود خواهرتان تلفن کند و از تهران خبر بگیرد آره اینطوره؟لحظه ای درنگ کردم و بر جای ایستادم و تازه یادم افتاد که بایست چنین میکردم.نفس عمیقی کشیدم تا توانستم بگویم بله قرار بود اما فراموش کردم من بچه ها را بخانه میبرم تو برگرد و تلفن کن و از پدر حال همگی را بپرس!این را گفتم و بسوی خانه براه افتادم .توران نیز بسوی مهمانخانه برگشت وقتی در خانه را باز کردم با احساس امنیت قدم بدرون خانه گذاشتم و نفس آسوده ای کشیدم.بچه ها رستم را با خود بخانه آورده بودند تا با حضور او وارد باغچه شوند.اینکار بعد از کشته شدن مار بصورت عادت در آمده بود و ترس از انتقام جفت مار هنوز با بچه ها بود و رستم از اینکه نقش حامی و محافظ بچه ها را ایفا میکرد خوشحال بود.مشغول درست کردن غذا بودم که توران وارد شد و همانطور که چادر بر سرش بود روی صندلی آشپزخانه نشست و بهنقطه ای زل زد.بیکباره دلم فرو ریخت و چهره نگران توران دلم را به شور انداخت و با نگرانی پرسیدم:توران چیزی شده؟پرسش من توران را بخود آورد و با لحنی مردد گفت:نه!پرسیدم:پس چرا خشکت زده و حرف نمیزنی.به چهره ام نگاه دوخت و گفت:باز هم دچار همان دلشوره لعنتی شدم.تاب ایستادن نیاوردم و خود را روی صندلی انداختم و پرسیدم:منظورت چیه ترا بخدا حرف بزن!توران بار دیگر نگاهم کرد و گفت:از جواد و بقیه خبری نرسیده پدر گفت جای نگرانی نیست و منهم تایید کردم اما بتو دروغ نمیتوانم بگویم از چند روز پیش دچار دلشوره شدم و هنوز هم همینحال را دارم باور کن خیلی سعی کردم بخود بقبولانم که هیچ اتفاقی رخ نمیدهد اما...با آوایی فریادگونه گفتم:بس کن توران!مسلم است که هیچ اتفاقی رخ نمیدهد عمو غلام و جواد و هادی و عنایت و عمار همگی سالم هستند و بزودی بخانه برمیگردند.
از دم خانه تا خیابان اصلی حجله بسته اند و یکی د رمیان برگه اعلان شهادت عمو غلام و هادی را چسبانده اند.دو شهید از یک خانواده کوی و محله عزادار است و همه به سوک نشسته اند داغ برادر و داغ عمو از خود میپرسم کدام داغ جگرسوز تر است؟بگمانم چشمه اشکم خشکیده .به اشک و ناله دیگران نگاه میکنم اما از دیده ام اشکی فرو نمیریزد .فرمان میدهم آنقدر که خود از فرماندهی خسته میشوم و پشت شمشادها پنهان میشوم در خلوت غریبانه ام به سه تن دیگر فکر میکنم که برای مراسم تشییع بخانه بازنگشته اند و از خود میپرسم آیا آنها زنده هستند؟در قلبم نوری به شعاع کبریتی روشن میشود اما زود خاموش میشود.سرم به دوران می افتد و پیش چشمم ستاره باران میشود.نفسم را دود هیزم بند می آورد و از صدای شر شر فواره گوشم کر میشود.ای کاش متوانستم فریاد بکشم و خود را از قید بغضی که به سینه ام فشار می آورد رها میکنم.جسد عمو غلام در آرامگاه خانوادگی بخاک سپرده نشد و آن دو در قطعه شهدا دفن گردیدند زمینی خونی و متبرک و زیارتگاهی برای عاشقان دلسوخته.بعد از مراسم تدفین آندو به زن پدر بیشتر نزدیک شدم چرا که او میتوانست با غمخواری اش پدر را برایمان زنده نگه دارد.عمو مهدی که پس از فوت عماد خاموش و در خود فرو رفته شده بود با شهادت عمو غلام و هادی بیمار و در رختخواب بستری گردید.پیوسته از خود میپرسیدم که چه باید بکنم آیا برگردیم و در کنار داغدیده گان باقی بمانیم یا اینکه بگذاریم زمان کار خود را انجام دهد.از پدر پرسیدم:دوست داری اثاث کشی کنیم و برگردیم؟سر تکان داد به نشانه نه و گفت:بروید و به زندگیتان برسید بچه ها به قدر کافی ضربه روحی خورده اند نمیخواهم در این خانه که از در دیوارش بوی غم میبارد زندگی کنند.برو و توران را هم بهمراهت ببر .و اینبار هم توران با من راهی شد تا در خانه ای که دربقول پدر از در و دیوارش بوی غم میآید تنها نباشد.وقتی مجبور میشوم از آقای عابدینی صحبت کنم صدای جرق جرق شیشه احساسم بگوش میرسد گویی کسی با سر انگشت بر شیشه میکشد و صدای آن را در می آورد.بدون حضور جواد و عنایت و عمار خانواده با کمبود مرد روبرو شده بود و بودن آقای عابدینی در کنار پدر و عمو مزیتی به شمار می آمد.او با سعی و تلاش بسیار مراسم عزاداری را اداره کرده و بدون خستگی مراسم را به پایان برده بود.او با حق شناسی مهمانی را تعطیل کرده و تمام کارگران را برای اداره مراسم بخانه پدر آورده بود.شبها وقتی در کنار پدر مینشست و گزارش کار میداد یا اینکه نظر خود را برای بهتر برگزار شدن مراسم ارئه میداد به وضوح میدید که پدر و عمو با رضایت به سخنانش گوش میدادند و به آنچه نظر میدهد رای موافق میدهد.اتفاق رای در میان مردان زودتر انجام میگرفت تا د رجمع خانمها.اظهار عقیده زن عمو و زن پدر از یکسو و مخالفت من از سویی دیگر موجب میشد تا در بین ما کارها به سهولت انجام نپذیرد.توران چون گذشته که به وقت ماتم بی اراده میشد و کاری از عهده اش بر نمیآمد تماشاگر بود و از او حرکت مثبت یا منفی مشاهده نمیشد.او انسانی میشد مسخ شده و تابع.اینبار من نتوانستم رای کافی برای اسکان دادن زن و مرد بدست آورم و بنابر تجربه حیاط بزرگه مردانه و حیاط کوچیکه به خانمها اختصاص داده شد.اما این تسلیم اسان هم صورت نگرفت و من د رانتخاب حیاط همچنان پاشاری میکردم که آقای عابدینی دخالت کرد و مرا برای شور به حیاط کوچیکه فراخواند .در آن لحظات غمبار و طاقت فرسا که نه عنان خشم داشتم و نه حوصله شنیدن پند و اندرز با بی حوصلگی تنها برای اینکه گستاخ و بی ادب بشمار نیایم قدم به حیاط کویچکه گذاشتم و با ترشرویی پرسیدم:با من کار داشتید؟آقای عابدینی نه تنها از لحن پرخاشگرانه ام نرنجید بلکه با تواضع و فروتنی سربزیر انداخت و گفت:اجازه بدهید به میل پدرتان رفتار کنیم و هر چه که میگویند انجام دهیم اگر چه عقیده شمادرست و بجا باشد اما در این شرایط بهتر است به پدرتان ارامش خیال بدهیم!خواهش میکنم!خواهش او تکانم داد و از خود بیزارم کرد.وقتی گفتم باشد اگر پدرم چنین میخواهد من حرفی ندارم بر لبهایش تبسمی محو نشست و با گفتن متشکرم برای ادامه کار به حیاط بزرگه رفت.از خودم بدم آمد چرا که فکر کردم یک غریبه لب به خواهش میگشاید تا آرامش خیال برقرار کند و من تمام ناراحتی و بغضم را با ابرام و پافشاری در یک امر کوچک خالی کرده و دیگران را به پریشانی انداخته بودم.نگاهم در گوشه حیاط به توران خورده بود که ساکت و خموش نشسته و به تاریکی زیرزمین چشم دوخته بود .دلم بحالش سوخت رفتم کنارش نشستم و دستش را گرفتم .
حرکتم را دید و ارام زمزمه کرد:هادی خیلی جوان بود و خیلی امیدها داشت اما...گفتم:مرگ هادی و عمو غلام یک مرگ معمولی نیست و باید باور داشته باشیم که آنها زنده هستند و از خوان بهشتی روزی میخورند.با این فکر که آنها سعادت جاودان بدست آورده اند خیال اسوده کن.اگر اشکی است باید برای حال و روز خودمان ببارد نه آنها که به مقصد و مقصود رسیده اند!حرفهایم موجب شد تا توران نفس بلندی بکشد و بعنوان تایید حرفم سر فرود آورد و بعد پرسید:آقای عابدینی بتو چه گفت:وقتی برایش شرح دادم نگاهم کرد و گفت:پری حالا جای ابراز خشم و گرفتن انتقام نیست بگذار حرف خودت را به خودت تحویل بدم که نباید فکر کنیم که مرگ هادی به خاطر قهر او از پدر بوده است.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
هادی و عمو و پسرعمو ها همه خودشان راهشان را انتخاب کردند!به چشم توران نگاه کردم و از اینکه به کنه درون من راه یافته و باور بر زبان نیاورده ام را آسان خوانده بود شرمگین سربزیر انداختم و آن هنگام بود که چشمه اشکم جوشید و سیلاب اشک از دیده ام روان شد.سرم را روی شانه توران گذاشتم و گریستم آنقدر که احساس سبکی کردم و سرشانه او خیس شد.بعد به گریه ارام توران لبخند زدم و با اندیشه بی گناهی پدر از جای بلند شدم.
تا چند روز خانه حالتی غمبار داشت و نه من و نه توران حال و حوصله حرف و سخن نداشتیم.نعیمه و نیلوفر حال ما را درک میکردند و بیشتر با رستم در باغچه اوقات میگذراندند.آقای عابدینی با اجازه پدر و عمو در مهمانخانه را گشود اما آگهی شهادت عمو غلام و هادی بر پشت شیشه مهمانخانه باقی بود.دیدارهای آقای عابدینی چون گذشته تکرار میشد و اینبار صمیمیتر از گذشته رفتار میکرد.بچه ها عمو خطابش میکردند و او از این خطاب جدید خوشحال بود.غروب یکی از روزها وقتی با بچه ها آماده میشدیم که به مهمانخانه برویم توران روی بالکن ایستاد و نفس عمیقی کشید و گفت:بوی بهار می اید حس میکنی؟به چهره اش نگاه کردم و هیجان دخترک نابالغی را در او دیدم و بنظرم رسید که د راین حالت قادر است تمام زیباییها را بر شمارد و در مخیله اش غم و اندوه جای ندارد.شادمانی اش موجب شد تا پس از هفته ها من نی زلبخند بزنم و به بهاری که از راه میرسد بیاندیشم.در مسیر مهمانخانه به توران گفتم:چگونه است که ما نتوانستیم هیچ سالی برای بچه ها تولد بگیریم .به سخنم پوزخندی زد و گفت:چون ما همیشه ماتم داشته ایم و آنقدر که عزادار بوده ایم جشن نداشته ایم.
گفتم:اگر بر ما ایراد نمیگرفتند خیلی دلم میخواست برای بچه ها جشن تولد بگیرم تا خاطره ای خوش از دوران کودکی بیاد داشته باشند.توران ناباور از حرفم پرسید:تو به نعیمه و نیلوفر هنوز میگی بچه؟در صورتیکه آنها دیگر بچه نیستند به اندام نعیمه توجه کردی او دختر بالغی شده و اگر فراموش کرده ای بتو میگویم که تو در سن نعیمه مسئولیت آن دو را پذیرفتی!از کنایه توران گذشتم و بخود گفتم عمر چه زود میگذرد.
آقای عابدینی را که از شیب تپه منتهی به رودخانه بالا میآمد ملاقات کردیم و او برایمان دست تکان داد و مجبور شدیم تا بالا آمدن کامل او توقف کنیم او به هر دوی ما شب بخیر و خوش آمد گفت و در کنار توران قرار گرفت و با لحنی صمیمی حالش را پرسید.رفتار ساده و بی آلایش آقای عابدینی نسبت به توران خار حسادت را دردلم فرو برد و شعله خشم در وجودم شعله ور گردید.برای فرار از رسوا شدن بر سرعت قدمهایم افزودم و با گفتن بروم ببینم بچه ها کجا رفتند از آنها دور شدم و بدون جستجو به زیرزمین پناه بردم.خود را روی تخت رها کردم و منظره برخورد آن دو را پیش چشم مجسم ساختم و بعد گویی پرده ای از مقابل چشمم کنار رفته باشد صحنه های دیگر را نیز بخاطر آوردم .صحنه هایی که در جریان شهادت عمو و هادی دیده اما به خاطر تاملات روحی آسان از آنها گذشته بودم.اما اینک یکی یکی جلوی چشمانم جان میگرفتند و زنده میشدند.بیاد آوردم در مراسم خاکسپاری وقتی توران طاقت نیاورده و نیمه مدهوش شده توسط آقای عابدینی از میان سیل مشایعت کنندگان خارج و به بیرون برده شد و نیز د رمراسم شب 7 وقتی همه آماده میشدند تا بر سر مزار بروند آقای عابدینی توران را از رفتن به چنین مکانی باز داشته و خودش نیز به بهانه رسیدگی به کار آشپز و دیگر کارگران در خانه مانده و بر سر مزار نیامده بود.و آن شب آخر وقتی صحبت از انتخاب خانه ها شده بود این عابدینی بود که به پدر تلقین میکرد بهتر است توران بهمراه من و بچه ها راهی میان جاده شود و تنها در خانه باقی نماند.از ساده لوحی خود بیش از پیش خشمگین شدم که کینه و بغض را جایگزین مهر و عطوفت خواهری کردم.چنین پنداشتم که توران هم چون زن عمو و پدربزرگ تصمیم دارد تا با بقیه زندگی ام بازی کند و مرا وسیله ای قرار دهد برای رسیدن به مطامع اش.حسد و کینه آنچنان با خونم عجین شد که تصمیم گرفتم توران را راهی کنم و خود را اسوده سازم.وقتی توران با چهره ای بشاش و متبسم وارد شد طاقت از کف دادم و با آوای بلند گفتم:خوب است که هنوز آب کفن عمو و برادرمان خشک نشده و تو خوشحالی میکنی!توران مات مبهوت نگاهم کرد و چون از سخنم پی به منظورم نبرد پرسید:منظورت چیه که خوشحالی میکنم؟نمیتوانستم آنچه را فکر میکردم اسان بر زبان جاری کنم بهمین خاطر بی تفاوت شانه بالا انداختم و از دادن پاسخ طفره رفتم و گفتم:حرکات تو نشانگر یک داغدار نیست خواستم بگویم که اینجا محیط کوچکی است و همه حرکات ما زیر نظر است.دلم نمیخواهد که اهالی پشت سرمان حرف درست کنند و بما بخندند فقط همین.توران بدن بی رمقش را روی صندلی انداخت و پرسید:از من چه عمل ناشایستی سر زده که تو فکر میکنی باعث آبروریزی شده؟لطفا بگوتا بدانم کجا اشتباه کرده ام.گفتم:منظورم ما و آقای عابدینی است.رفتار گرم و خودمانی آقای عابدینی با همگی ما درست نیست و او باید بداند که چطور میبایست رفتار کند.توران با اخم چشمانش را تنگ کرد و پرسید:ایا او عمل ناشایستی انجام داده؟اگر چنین کرده بگو تا من بدانم و او.از حرکت و حالت توران ناخودآگاه خنده ام گرفت چرا که توران ناگهان از جا بلند شد و با زدن یک دست بر کمر حالت تهاجمی بخود گرفت.در آنی تصویر جنگ میان آندو در مقابل چشمم جان گرفت موجب خنده ام شد.توران با مشاهده خنده من دست از کمر برداشت و بار دیگر روی صندلی نشست و چهره معصومانه اش پدیدار شد .بلند شدم و گفتم:من و تو بیش از پیش باید مراقب بچه ها باشیم این را قبول داری؟توران هم بلند شد و کنارم ایستاد و بجای توجه بمن نگاه به پله های زیرزمین انداخت و گفت:ای کاش این شرایط را نداشتیم و مجبور نبودیم از سایه خود بترسیم.
توران با گفتن این جمله از پله ها بالا رفت و مرا تنها گذاشت.
صدای بلند مش قدرت را که مرا بنام صدا میزد موجب شد از پله ها بالا بروم و بپرسم:چیشده مش قدرت؟مش قدرت به سالن غذاخوری اشاره کرد و گفت:تلفن با شما کاردارد.بیکباره دلم فرو ریخت و شتابان سوی سالن دویدم .آقای عابدینی مشغول صحبت بود با مشاهده ورود من به مخاطب گفت:همین الان وارد شدند و من با اجازتان خداحافظی میکنم.سفر خوش بگذرد و از طرف ما نایب الزیاره باشید.جملات آخر صحبت را شنیدم و دلم ارام گرفت.به میز عابدینی نزدیک شدم و او از روی صندلی خودش بلند شد و با گفتن پدرتان است جاییش را بمن داد.از شنیدن صدای پدر جان تازه ای گرفتم و اضطراب فراموشم شد .پدر خبر داد که عازم خراسان هستند و خانواده عمو مهدی نیز با آنان همراه است.وقتی از حال جواد و بقیه پرسیدم پدر لحظه ای تامل کرد و سپس گفت:خبر رسیده که تعدادی مجروح در بیمارستان مشهد بستری هستند میرویم شاید در بین مجروحین باشند.لحن قاطع پدر هراس بدلم انداخت پرسیدم:یعنی مجروح شده اند؟پدر نفس بلندی کشید و گفت:اسم و رسم آنها هنوز مشخص نیست من و عمویت حدس میزنیم شاید در بین آنها باشند نمیتوانیم صبر کنیم تا لیست آنها به تهران بیاید هم زیارت میکنیم و هم خبر میگیریم.شما ناراحت نباشید هر خبری بدست بیاوریم با شما تماس میگیرم.از آقای عابدینی خواهش کردم که شما را تنها نگذارد و مراقبتان باشد عابدینی بمن گفت که تو راضی نیستی شبها در مهمانخانه بخوابی دخترم جنگ شوخی بردار نیست و لجبازی برنمیدارد.تو مسئولیت حفظ جان بچه ها و خواهرت را داری پس به فکر آنها باش و بچه ها را حفظ و مراقبت کن.من به عابدینی اطمینان دارم و تو هم اطمینان کن.در ضمن اگر به مشکلی برخوردید از عابدینی کمک بگیرید من و او با هم حساب داریم و تو نگران پول نباش.انشاالله با خبرهای خوش برمیگردیم .منهم با گفتن انشاالله مواظب خودتان باشید تماس را تمام کردم.عابدینی بیرون در سالن ایستاده بود و بسوی رودخانه نگاه میکرد.از در سالن که بیرون رفتم حضورم را حس کرد و بدون آنکه نگاه از روبرو بگیرد گفت:نگران نباشید به امید خدا صحیح و سلامت برمیگردند.گفتم:خدا کند!عابدینی سر بسوی اتاقک گرداند و گفت:خواهر و بچه ها کنار مش قدرت هستند بنشینید تا صدایشان کنم.بسوی اولین میز و صندلی رفتم و نشستم .حرفهای پدر مرا میان خوف و رجا سرگردان کرده بود سعی کردم گفته ها و طرز بیان کلماتش را بار دیگر بیاد آوردم شاید چیزی فراتر از آنچه گفته بود دستگیرم شود .لحنش غمگین بود اما مضطرب نبود و هنگام بیان جملات صدایش ارتعاش نداشت پس دروغ نمیگفت و براستی تنها برای کسب خبر به سفر میرفت.از صدای برخورد فنجان به سطح میز متوجه عابدینی شدم که خودش فنجان چای را مقابلم گذاشت و سپس کنارم روی صندلی نشست طوریکه میتوانست باغ را تماشا کند.هنگام نوشیدن چای نگاهم به چهره اش افتاد به روبرو نظر داشت و غرق در تفکرات خود بود بگونه ای که متوجه نزدیک شدن توران و بچه ها نشد.نیلوفر از مقابلش رد شد و نگاه عابدینی به او افتاد و در جایش تکان مختصری خورد گویی او را از خواب بیدار کرده بودند.بروی نیلوفر لبخند زد و سرش را بطرف ما برگرداند و گفت:چیزی به عید نمانده گرچه غالب مردم سوگوارند اما طبیعت سیر خود را دنبال میکند.
نعیمه گفت:امسال سال بدی بود!و توران آه کشید.گفتم:ما هم به ظاهر زنده ایم خوشا بحال آنان که رفتند.نیلوفر با گفتن دوستانم همگی رخت نو خریدند نگاه عابدینی را متوجه من کرد نگاهی پرسشگر که میخواست بداند من در جواب نیلوفر چه میگویم.به نیلوفر گفتم:هنوز دیر نشده و برای تو هم خواهم خرید.عابدینی گفت:من فردا قصد تهران دارم و میخواهم برای مهمانخانه خرید کنم اگر مایل باشید فردا شما را میبرم و برمیگردانم.بی اختیار به توران نگاه کردم و چون از نگاه او چیزی نخواندم گفتم:فردا توران و بچه ها با شما میایند تا خرید کنند و منهم تا شما برگردید به وضع خانه کمی سر و سامان میدهم.توافق به هیچ گفتگوی دیگری به پایان رسید .سوز سردی که در وزیدن بود بچه ها را به زیرزمین کشاند و من و توران و عابدینی همچنان بر جای نشسته بودیم.توران سکت میانمان را با گفتن بهتر نیست او بروی و برای بچه ها خرید کنی شکست و من با تکان دادن سر به نشانه نه پاسخ دادم.اما توران که قانع نشده بود ادامه داد:همیشه تو برای خرید کرده ای و من نمیدانم که آنها به چه چیزهایی احتیاج دارند بهتر است تو بروی و من خانه تکانی کنم.
عابدینی دخالت کرد و گفت:اگر نظر مرا بخواهید میگویم بهتر است همگی با هم برویم و با هم برگردیم شاید خود شما هم خریدتان را کردید !توران با گفتن این بهتر است نظر تو چیست؟نظر مرا خواست من ضمن بلند شدن گفتم:حالا تا فردا!اما عابدینی سخنم را قطع کرد و گفت:من صبح زود بیدارتان میکنم تا آماده شوید باید تا غروب نشده برگردیم این را گفت و سپس شب بخیر گفت و وارد سالن شد.توران از اینکه مسئولیت خرید بچه ها از شانه اش برداشته شده بود خوشحال رو بمن کرد و گفت:برویم زودتر بخوابیم تا صبح زود بیدار شویم.میتوانم بگویم که خوشحال بودن توران نوعی تسلای خاطر برایم بوجود اورد و این اطمینان را یافتم که چون خوشحال است پس اتفاق ناگواری رخ نمیدهد .نزدیک زیرمین ایستادم و به توران گفتم:هر چه شما بگویید آیینه زمان!لحن طنزم موجب خنده اش شد اما پرسید:چرا ایینه زمان؟و من بهنگام پایین رفتم از پله ها گفتم چون تو آینده را میبینی و خبر داری.با لحنی مغموم گفت:ای کاش چنین میبود اما بدبختانه وقتی اتفاق می افتد من خبردار میشوم زمانی که دیگر کاری از دست هیچکس بر نمیآید.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صدای چند ضربه که به د راتاق خورد من و توران همزمان بیدار شدیم و توران با گفتن بله نشان داد که بیدار هستیم.صدای آقای عابدینی به گوشمان رسید که گفت:اگر هنوز مصمم هستید که خرید کنید آماده شوید.من بچه ها را بیدار کردم و لباس پوشیده بیرون آمدیدم .مش قدرت صبحانه روی میز چیده بود و من با دیدن این صحنه به توران گفتم:تا شما صبحانه میخورید من بخانه بروم و برگردم .جمله ام را عابدینی شنید و گفت:شما هم بنشیند صبحانه میل کنید بعد همگی با هم میرویم عجله نکنید.در مقابل کلام او رای خود را از دست میدادم و چونکودکی مطیع فرمانبرداری میکردم.بارها مصمم شده بودم تا در مقابل رای و فرمانش ایستادگی کنم و هر باز نیز ناموفق مانده بودم.قاطعیت سخنش چون پدر بود و شاید دلیل پیروی کردن از اوامر او نیز همین بود که چون پدر رفتار میکرد.صبحانه با عجله خورده شد و ما همگی بطرف خانه رهسپار شدیم تا آماده حرکت بسوی تهران شویم.در اتومبیل نعیمه و نیلوفر خواسته های خود را یکی پس از دیگری بر زبان میآوردند و گاهی هم راه اسراف در پیش میگرفتند و از سکوت من این تعبیر را کرده بودند که با تمامی خواسته های آنها موافقم و بی هیچ کم و کاستی تمامی آنها را براورده میکنم.تعداد دستوران نعیمه بیش از نیلوفر بود همین موجب نارضایتی در نیلوفر شد و صدای اعتراضش را بلند کرد.توران که حوصله اش سر رفته بود با لحنی پرخاشجو گفت:بچه ها بس میکنید یا اینکه از همینجا بر گردیم خانه!آقای عابدینی با صدای بلند خندید و گفت:فکر میکنم هنگام برگشت به یک کامیون احتیاج پیدا کنیم تا خریدها جای بگیرد .بعد از آینه به نعیمه نگریست و پرسید:خیال ورشکست کردن خاله ها را دارید؟که نعیمه شرمگین سربزیر انداخت و زیر لب اعتراضی کرد که نفهمیدم.یک خیابان را چندین با بالا پایین کرده و فروشگاهها را از نظر گذراندیم تا لباسی را که نعیمه مد نظر داشت خریداری کنیم.خرید نیلوفر صورت گرفته بود اما نعیمه به اسانی تسلیم نمیشد و ما دنبال خود از فروشگاهی به فروشگاه دیگر میکشاند.تذکرات توران مبنی بر اینکه همه خسته شده ایم و میبایست به فکر دیگران هم بود اثر نمیکرد و او هنوز آن لباسی که مورد توجهش بود و مدلش را دوستانش به او گفته بودند نیافته بود.خوشبختانه آقای عابدینی ما را تنها گذاشته و برای خرید اجناس مورد نظر خود رفته اما به زمانی که قرار یکدیگر را در مقابل گلفروشی ملاقات کنیم چیزی نمانده بود.به توران گفتم:تو و نیلوفر برگردید و در مقابل گلفروشی بایستید تا عابدینی را گم نکنیم و من و نعیمه بعد بشما ملحق میشویم.پیشنهادم توران و نیلوفر را خوشحال کرد و آندو از ما جدا شدند.با رفتن توران نعیمه نفس آسوده ای کشید و گفت:خاله جان توران آدم کم حوصله ای است و نمیگذارد سرفرصت خرید کنیم .به حرفش خندیدم و گفتم:چند بار این فروشگاهها را دیده ایم و تو هنوز نتوانسته ای انتخاب کنی منهم مثل توران خسته شده ام و اگر میخواهی نظر مرا بدانی میگویم که بهتر است منصرف شده و برگردیم.نگاه نعیمه در چهره ام ماسید و چون اثری از شوخی در آن نیافت فهمید که منهم قصد بازگشت دارم و چون توران حوصله شده ام این بود که برای بار آخر نگاه کرد و سپس خرید کرد اگر چه به خوبی از سیمایش میخواندم که به اجبار خرید کرده اما از اینکه با دست خالی باز نمیگشت خوشحال بود.از خیابان خارج نشده بودیم که پیشنهاد کرد برای رستم هم خرید کنیم و با دادن کادویی به او از زحماتش قدردانی کنیم.فکر او خوشحالم کرد و از اینکه چرا خود به این فکر نیفتاده بودم احساس پیری کردم.با سلیقه نعیمه پیراهنی برا ی رستم خریدیم و شلوار انتخای نعیمه را گرچه من نپسندیدم اما وقتی او با قاطعیت گفت که جوانها همگی اینگونه میپوشند تسلیم شدم و آنرا هم خریدیم.نعیمه خوشحال از خرید برای رستم با گامهایی بلند بسوی گلفروشی براه افتاد و مرا دنبال خود کشاند پشت ویترین گلفروشی توران و نیلوفر نشسته بودند و هر دو جعبه های خرید را روی پای خود گذاشته بودند از عابدینی خبری نبود به ساعت دستم نگریستم ساعتی از قرار میگذشت.ترسیدم به چهره توران نگاه کنم تا شاید اثری از نگرانی در آن ببینم با خنده ای تصنعی از نیلوفر پرسیدم:خب دیگر به چیزی نیاز نداری؟که شادمانه بلند شد و گفت:به رستم گفته ام که برایش ماهی میخرم برای سر سفره هفت سین نگاه کن خاله جان آنطرف خیابان ماهی فروشی هست .او مرا با خود به آن طرف خیابان برد و در مقابل وان بزرگ پر از ماهی ایستاد.حرکت ماهی ها در آب وان ذهن مرا برد بخانه و آب حوض کاشی و در میان ماهیها بدنبال ماهی قرمز خود گشتم و با افسوس بر گذشته به نیلوفر گفتم:هر چند تا میخواهی انتخاب کن.تنگ شیشه ای ماوای شش ماهی شد که نیلوفر از میان انبوه ماههی ها انتخاب کرده بود.نیلوفر تنگ را سخت بخود چسبانده بود و هنگامیکه چشمش به نعیمه افتاد گفت:همه ماهیها مال من است .حس تملک او بار دیگر مرا به گذشته بود و بیاد آوردم که من نیز ماهیها را تنها و تنها متعلق به خود میدانستم و نه دیگران.آقای عابدینی حضورش را با چند بوق اعلان کرد و توجه ما را بخود جبل کرد در اتومبیل ضمن عذرخواهی از دیر کردنش از گران شدن قیمتها گله مند بود و متوجه تنگ بلور ماهی نشد.وقتی شکایتش به پایان رسید نیلوفر گفت:من ماهی خریدم و میخواهم بشما هم دو تا بدهم.آقای عابدینی متوجه تنگ بلور ماهی شد و با خوشرویی گفت:چه ماهیهای قرمز قشنگی خریدی و نعیمه بدنبال سخن او گفت:دو تا از ماهیها هم مال رستم است و نصیب خود ما تنها دو ماهی است.توران با تمسخر افزود:البته اگر سالم تا خانه برسند و تا شب عید زنده بمانند.من و نعیمه لحظای گذرا نگاهمان بر هم افتاد و گمان میکنم هر دو خاطره ای را بیاد آوردیم.جان کندن ماهی حوض کاشی در دستهای کوچک نادر.عابدینی همگی ما را برای غذا خوردن به رستوران برد و تنگ ماهی بر سر میز غذا جای گرفت دلم بسیار هوای حیاط کوچیکه را کرده بود و دوست داشتم زیر شمشادها نشسته و به صدای ریزش آب فواره و رقص ماهیها نگاه کنم.آن خلوتگاه دیگر نمیتوانست پناهگاهی مطمئن باشد چرا که قامتم از بلندای شمشادها بلندتر بود و بخوبی دیده میشد .صدای عابدینی مرا از خلوت حوض و شمشاد بیرون کشید که گفت:غذایتان یخ کرد.غذا بدهان نبرده بودم که گفتم:پیش از رفتن میخواهم سری بخانه بزنم و ببینم آیا پدر حرکت کرده یا نه!عابدینی پذیرفت شوق یکبار دیگر خانه را دیدن در وجودم زنده شد.
با کلید توران وارد خانه شدیم و از سکوت و سکون آن دلمان گرفت صدای پای ما خلوت غریبانه خانه را شکست و همه با نوعی احتیاط وارد حیاط شدیم براستی سایه مرگ برخانه حاکم بود و بوی غریبی از در دیوار آن به مشام میرسید.چفت اتاقها قفل بود و سطح حیاط پر از برگ و خاک بود آب حوض کاشی برنگ سیاه در آمده بود و تنها شمشادها بودند که حضور زنده خود را در آن باغچه متروک به نمایش گذاشته بودند .تصویر زیبای ساعتی پیش اینک به تصویری زشت و حزین تبدیل شده بود.آقای عابدینی پند ضربه به دری که میان دو حیاط بنا گذاشته شده بود نواخت تا اگر کسی هنوز در حیاط بزرگه است در را برویمان باز کند اما از آن حیاط هم هیچ صدای شنیده نشد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عابدینی به در تکیه داد و منتظر شد تا ببیند من و توران چه خواهیم کرد.دوست داشتم حیاط را از وجود برگ و خاک میروبیدم و باغچه را آبیاری میکردم.اما نگاه عابدینی به ساعتش بیانگر آن بود که میبایست زودتر حرکت کنیم.از شستن حیاط منصرف شدم اما باغچه را آب پاشی کردم و با خواندن فاتحه ای برای عزیزانم حیاط کوچیکه را ترک کردم.د راتومبیل همه ساکت بودیم گویی هر یک آلبومی از گذشته بهمراه آورده و به تماشای آن نشسته بودیم.هر گوشه آن خانه خاطره ای را برایمان زنده میکرد.یاد ننه پدربزرگ عماد و عمو غلام و هادی.تنها مادر و پوران در این آلبوم عکس کمتری داشتند.سکوت سرنشینان عابدی را خمیازه انداخت که آنی به توران سرایت کرد و اشک چشک خسته او را هم در آورد.از اینه به من هم چشم دوخت شاید میخواست باز خستگی اش را با من تقسیم کنه و یا از سر سکوت یک نگاه دزدی کند.چشمم را وحشت زده به جاده دوختم و از ترس رسوایی لب به دندان گزیدم آنقدر سخت که طعم خون را زبانم چشید.شیشه را پایین کشیدم باد آمد و بوی علفهای تازه را راهی سینه داغم کرد.ای کاش جاده به انتها رسیده بود و آن خانه بدون عطر پیش رویم بود.
خاله جان یخ کردم!نیلوفر غافل از حال من کز کرده بود از باد سردنعیمه اما گره روسری گشوده باد را با جان یکی میکرد.شیشه را تا نیمه بالا کشیدم تا هر دو خواسته اجابت گردد.نعمیه طبع شعرش گل کرد و ارام نجوا کرد .میروم....اما نمیپرسم ز خویش ره کجا...؟منزل کجا...؟مقصود چیست؟بوسه میبخشم ولی خود غافلم کاین دل دیوانه را معبود کیست؟بصورتش نگاه میکنم با هر دو دست گوشه های روسری را سخت گرفته اما نگاه بر جاده داشت.رنگش میان سرخی و نور زرد جاده در نوسان بود.در مدخل تونل نیلوفر شیشه را پایین کشید و هو میکشد.از طنین صدایش در تونل لذت میبرد و بوق اتومبیل به آوای او پاسخ میدهد.نیلوفر میخندد اما دود و غبار راه نفس را میبندد.به اعتراض توران شیشه بالا میرود و به امید رسیدن به روشنایی دیده ها به روبرو خیره میماند.نیلوفر مشتاق رسیدن نیست و با آوایی دلخور میگوید:چه زود رسیدیم و نعیمه دلخورتر پاسخ میدهد نخیر خیلی هم طول کشید.به نگاه آزرده من هر دو ساکت میگردند و آقای عابدینی بار دیگر خمیازه میکشد و اینبار من بجای توران مبتلا میگردم و با فرو دادن آن فکر شرم آلود را در دهلیز سینه خاک میکنم.شاد از رسیدن و به سلامت رسیدن خستگی راه را ازوجودمان دور میکند .عابدینی به بچه ها کمک میکند تا بار خود را از اتومبیل بستانند و تعارف توران را برای داخل شدن رد میکند.و با گفتن لباس که عوض کردید بیایید و شام را در مهمانخانه بخورید در اتومبیل مینشیند و حرکت میکند.بچه ها خرید خود را به اتاق میبرند و من یکسر بسوی آشپزخانه حرکت میکنم.خسته ام اما نه از راه روحم افسرده بخاطر خانه ای متروک مانده که برای تملکش زیر بار فرمان مستبدانه ای رفتم.ای کاش برای پدربزرگ فاتحه نخوانده بودم.به توران گفتم:شام بخوریم بعد برویم.رنجید اما بیتفاوت شانه بالا انداخت و گفت:من که گرسنه نیستم برای خودت و بچه ها غذا آماده کن.از بچه ها پرسیدم سیری را بهانه کرده و خود را برای رفتن به مهمانخانه آماده کرده بودند.در گشوده یخچال را با شدت بستم و آشپزخانه را ترک کردم.نعیمه توی حیاط بود و داشت در اسمان بی ستاره ستاره متحرکی را با انگشت به نیلوفر نشان میداد .به توران گفتم:رادیو را روشن کن و او شتابان روشن کرد آژیر قرمز کشیده میشد بدنم یخ کرد و توان آنرا نداشتم تا به بچه ها بگویم حیاط را ترک کنید و پناه بگیرید.آن دو خونسرد در حیاط را بروی کسی که آنرا میکوبید گشودند و رستم وارد شد .صدای بلند او بگوشم رسید که گفت:امشب خیلی خبرهاست زودرت بروید مهمانخانه شاید منهم آمدم.توران رادیو را خاموش کرده بود و بجای پناه گرفتن مرا دنبال بسوی حیاط میکشید.اینبار بچه ها مرا حمایت کردند و بدنبال خود بسوی مهمانخانه دواندند.وقتی از در مهمانخانه وارد شدیم آژیر همچنان سوت میکشید مش قدرت زیر میز عابدینی پناه گرفته بود و خود عابدینی در تراس ایستاده و به اسمان نگاه میکرد.او بدون آنکه نگاه از آسمان بگیرد هواپیماهای دشمن را شمارش میکرد و بعد با لحنی عصبی فریاد کشید:چرا ضد هوایی ها خوابشان برده؟سخنش به پایان نرسیده بود که صدای رگباری از فاصله ای بگوشمان رسید.عابدینی به توران گفت:زود بروید زیرزمین اینبار دشمن نزدیک ماست .من از این ترسیدم که دشمن دست خونینش را با لباس سپید سربازان ما پاک کند.زیر لب بجای ورد و دعا به جواد و عنایت و عمار التماس میکنم.صدای بمبهایی که فرو میافتد جیغ همه را به اسمان بلند میکند و توران ورد ورد خدا خدا میگیرد.بگمانم باد شیشه های مهمانخانه را میشکند.صدای جیرینگ جیرینگ شیشه بگوش میرسد و پس از آن صدای یا ابولفضل گفتن مش قدرت وجودمان را میلرزاند.یکباره سکوت حاکم میشود و تنها صدای تب آلود نیلوفر گوشم را پر میکند.در سیاهی شب و هم سنگین مرگ چون دود غلیط هیزم از پله ها بزیر می اید و ما را در خود میگیرد.صدای رستم میآید:بگمانم چیزی آتش گرفته .نمیدانم او چه وقت خود را به زیرزمین رسانده است.صدای پاهایی که بالا میروند بگوش میرسد و پس از آن صدای فریاد عابدینی که میگوید انبار آتش گرفته ما در اتاق جرات حرکت نداریم اما در آن بیرون صدای بالا رفتن از پله شنیده میشود و پی آمد صدای مش قدرت که آب طلب میکند.توران میپرسد:پری اینجایی؟و من جواب میدهم هستم.او میگوید:بیا برویم بیرون نکند آتش به اینجا برسد و ما در آتش کباب شویم.حرکت نیلوفر در بغلم بیانگر آن است که میخواهد بگریزد .نگهش میدارم و میگویم:صبر کنید تا آژیر سفید کشیده شود .اما حرکتی انجام میگیرد و دستی صورتم را لمس میکند و میگوید دیگر خطری نیست منکه رفتم بیرون.در با صدای خشکی باز میشود و نور اندکی وارد میشود.نیلوفر دستم را رها میکند و او هم بدنبال توران خارج میشود و سپس نعیمه و در آخر منهم کهدیلی برای ماندن نمیبینم خارج میشوم.روی پله همه پشت سر هم میایستیم و به اتاقک مش قدرت نگاه میکنیم که در آتش میسوزد.مردان کمک میکنند تا آتش به مهمانخانه و درختان سرایت نکند عابدینی کپسول اطفا حریق را سوی اتاقک گرفته و به دیگران فرمان عقب به ایستید میدهد.ساعتی بعد از آتش جز دودی باقی نمیماند.مردان خسته روی پا چمباتمه مینشینند و به صدای خشمگین عابدینی که آنها را به بی دقتی محکوم میکند گوش میدهند.مش قدرت کهنه آغشته به نفت را کنار گاز سه شعله رها کرده و خود به زیرزمین پناه آورده و نیسم شعله گاز رابه کهنه رسانده و آتش افروخته بود.همه چهره ها خسته بود و بیش از همه مش قدرت خسته بنظر میرسید عذاب وجدان از حادثه ای که ممکن بود اربابش را بیچاره کند زجرش میداد به رستم گفتم:میتوانی برای همه آب بیاوری؟رستم بپا خاست و به مهمانخانه رفت و لحظاتی بعد با تنگ آب و لیوان بیرون آمد و اولین لیوان را بدست عابدینی داد.شاید او را بیشتر از ما مستحق نوشیدن میدانست .عابدینی پس از نوشیدن اب بود که به فکر ما افتاد و بسویمان نگاه کرد و پرسید:شما حالتان خوب است؟بجای همگی ما نیلوفر هیجان زده گفت:همه خوبیم عمو میشود بیاییم بالا؟عابدینی سر فرود آورد به نشانه آری و توران نعیمه جلوتر از من و نیلوفر قدم به صحن باغ گذاشتند.رستم دزدانه نگاهی به اتاقک انداخت و عابدینی با گفتن ممکن است سقف فرو بریزد از رفتن به آنجا منعش کرد.سلیمان لنگ دور گردنش را برداشت و با آن صورت خود را خشک کرد.بعد هنگامیکه از کنارم میگذشت با گفتن الحمدالله بخیر گذشت احساس خود را بروز داد به دعوت عابدینی قدم به داخل مهمانخانه گذاشتیم و مدران دیگر بسوی آشپزخانه روان شدند .عابدینی بجای اینکه پشت میز خود بنشیند کنار ما نشست و از بچه ها پرسید:خیلی ترسیدید؟نیلوفر گفت:نه اما وقتی خاله توران گفت ممکن است در آتش کباب شویم ترسیدیم و پا به فرار گذاشتیم.من بیاد آنهایی که بمب بر سرشان فرود آمده بود افتادم و گفتم:بیچاره آنهایی که زیر آوار مانده اند.توران از عابدینی پرسید:چند فروند بودند؟عابدینی برای یادآوری به انگشتانش نگاه کرد و گفت:چهار یا پنج تا اما پدافند خوب عمل کرد و بگمانم نتوانستند همه بمبها را بریزند چون تنها صدای 3 انفجار آمد.نعمیه تکذیب کرد و گفت:دو تا بود من شمردم.با صدای دومی بود که شیشه ها شکست .عابدینی به صورتم نگریست و لبخند زد و در جواب نعیمه گفت:شیشه اتاق مش قدرت بود که در اثر حرارت شکست.اگر گرسنه اید بگویم شامتان را بیاورند .من به نشانه نه سر تکان دادم اما بچه ها و توران سکوت کردند.عابدینی سر به عقب برگرداند و سلیمان را صدا زد و گفت شام بیاور و نگاهش را بار دیگر بر دیده ام دوخت و ادامه داد:امشب باز هم برمیگردند شام بخورید و تا وضعیت سفید است استراحت کنید همه خسته هستیم!عابدینی خود با ما شام خورد و بعد دستور چای داد و برای آنکه محیط شادی بوجود آورد گفت:بگمانم تا آخر جنگ مهمانان این مهمانخانه خودمان باشیم گرچه زیاد هم بد نیست و بعد با صدای بلند خندید.
در روی تخت دراز کشیده بودم و به پدر فکر میکردم که برای گرفتن خبر و شاید یافتن پسرش سفر کرده بود.دلم میخواست منهم چون توران آنچنان حسی میداشتم و بمن نیز الهام میشد.اما زود خود را از این آرزو رهانیدم و با این اندیشه که ندانم کمار زجر خواهم کشید خودم را قانع کردم.هنوز خوابم نبرده بود از صدای خر و پف توران که بگمانم سرش در بالش بد افتاده بود خوابم نمیبرد یا اینکه هنوز وحشت بمباران با من بود.در بیرون از اتاق جنب و جوش هنوز ادامه داشت و صدای پا میآمد .این صدا دلگرم کننده بود و بمن امید میداد که تنها بیدار مانده شب نیستم.بدرستی نمیدانم خواب میدیدم یا اینکه بیدار بودم و میشنیدم کسی ترانه میخواند .خورشید تو خوابه چشمهاشو بسته ماه پشت شیشه آروم نشسته.صدایی گرم و دلنشین و آرام بخش مثل ترنم لالایی با تجسم تصویری خیالی از خورشید بخواب رفته من نیز خوابم برد و تا هنگام صبح که با صدای نیلوفر بیدار شدم آسوده خوابیده بودم.تخت خوابمان را مرتب میکردیم که توران پرسید:دیشب باز هم خبری شد؟مطمئن جواب دادم:نه.اما وقتی برای خداحافظی و رفتن بخانه قدم به سالن غذا خوری گذاشتیم از گفتگوی مردان فهمیدیم که نیمه های شب پیش باز هم مورد تهاجم قرار گرفته ایم.عابدینی به صورت بهت زده من خندید و گفت:خوشحالم که بیدار نشدید و استراحت کردید.از سنگینی خواب خود دچار گناه شدم و تمام سعادت خواب راحت را به عذاب روح فروختم و با گامهایی نااستوار بسوی خانه حرکت کردم .در میان راه به زهرا خانم مادر رستم برخورد کردم و او از نیمه شب و ترس ناشی از بمباران برایمان گفت.دیدم که نگاه توران نگاهی شماتت بار است گویی پاسداری بودم که د رهنگام نگهبانی خوابم برده بود و میبایست توبیخ شوم.در کنار لانه مرغان توقف کردم و به بهانه دادن دانه خود را از نگاه او رها کردم .ماکیان تنها دو مرغ و خروس باقی مانده بود.یک گوسفند هم برایمان باقی مانده بود که در آغل خانه رستم بادیگر گوسفندان روزگار میگذراند.هر ساله چندین جوجه خریداری میشد اما به وقت ضرورت بدست مش قدرت یا پدر رستم ذبح میشدند.پدرم میگفت:بره ذبح شدنش را بخواب میبیند.از خود میپرسم آیا قصابان جانیان با پروانه اند؟
با پدر تلفنی صحبت میکردم صدای خسته اش در گوشی نشست که:سفر بی ثمری بود و دست خالی برگشتیم.عمو مهدی حالش خوب نیست و بوجود من محتاج است.دکتر میگوید در خواب سکته کرده بیچاره زن عموت نمیتواند بلند و کوتاهش کند و من مجبورم کمکش کنم.به هیچ رو حاضر نیست در بیمارستان بستری شود .شکوفه کمک است اما او هم توان کمک کردن مهدی را ندارد اوضاع نابسامانی شده اگر میبینی به دیدارتان نمیآیم برای همین است.دلم به این خوش است که تو و توران از بچه ها خوب مراقبت میکنید و ما نگران حال آنها نیستیم.هر شب وحشت بمباران با ماست و بسختی عمویت را به زیرزمین میبریم پای زن عمویت نقرس شده و دشوار از پله ها بالا پایین میرود.ب یاختیار گفتم:حقش است.که پدر گفت:این حرف را نزن او راه میرود و گریه میکند هم بخاطر عماد و هم بخاطر پسرهای به جبهه رفته اش.دعا کن خداوند بهمه سلاتی بدهد ما برا ی هیچکس بد نخواستیم و عاقبتمان چنین نشد وای بر احوال آنهایی که خیر برای دیگران نمیخواهند.به پدر گفتم:تعطیلات عید بچه ها را میآورم تا هم عمو را ببینند و هم من کمک زن عمو باشم.با گفتن آنچه صلاح است انجام بده مرا در انتخاب تصمیم آزاد گذاشت.بعد از تلفن به توران گفتم که پدر خیلی تغییر کرده و دیگر آن آدم گذشته نیست .توران آه کشید و در سکت آب تنگ ماهی را خالی کرد.<o></o>
نعیمه ناراضی گفت:منکه نمیایم شما بروید من همین جا میمانم.. نیلوفر نق زنان دنبالش را گرفت همه برای تعطیلات میروند جای خوش آب و هوا شماها میخواهید ما را ببرید گورستان!منهم پیش نعیمه میمانم .نگاهم به توران افتاد و منتظر شدم تا او هم نظرش را عنوان کند.اگر او جانب مرا میگرفت دو به دو میشدیم و بچه ها مجبور بودند تصمیم ما را قبول کنند.توران با نگاهی به بچه ها گفت:پری میرود من میانم پیش شما.حالا کمتر به جانمان نق بزنید.صورت توران زیر آماج بوسه های بچه ها سرخ شده بود.تصمیم توران خوشایندم نبود نمیتوانستم آسوده خاطر بچه ها را به امید او بگذارم و تنها راهی شوم.توران شهامت کافی نداشت و به وقت احتیاج خودش به کسی محتاج بود تا حمایت شود.در آن زمان هیچ نگفتم و با این اندیشه که شاید تا آن روز تغییر عقیده بدهند خود را راضی کردم.اما تنها دو روز بعد باز هم تلفن پدر همه چیز را برهم ریخت و من مجبور شدم حرکت کنم.پدر از حال عمو مهدی سخت نگران بود و بچه ها را مطلبید.گفتم:ممکن نیست بچه ها امتحان میدهند.گفت:پس خودت بیا دائما سراغ ترا میگیرد اگر توانستی همین امروز وگرنه فردا صبح حرکت کن تادیر نشده.بغض راه گلویم را سخت گرفته بود گوشی در دستم میلریزد و صدایم در نمیآمد.بعد از تلفن چشم برهم گذاشتم تا کمی آرامش بگیرم عابدینی گفت:خوب میشوند نگران نباشید.اما برای اینکه خیالتان راحت شود صبح زود حرکت میکنیم.لباسهای مورد نیازتان را شب با خود بیاورید تا از همینجا حرکت کنیم.گفتم:به شما زحمت نمیدهم و میتوانم تنها بروم.چینی بر پیشانی آورد و گفت:خودم هم میخواهم بیایم احوالپرسی.حالا که پسرعموهایتان نیستند این وظیفه من است که اگر کاری باشد انجام بدهم شاید هم توانستم متقاعدشان کنم که در بیمارستان بستری شوند.هر چه باشد امکانات آنجا بهتر است.گفتم:پدر تلاش خود را کرده تا عم را مجاب کند اما او حاضر نشده لجبازی و یکدندگی در خون ماست و فقط حرف یک کلام است و بس.عابدینی با صدا خندید و گفت:این را خوب میدانم حتی بهتر از شما.اما از نفوذ کلام خودم نیز مطمئن هستم و خواهید دید که میتوانم عمویتان را راضی کنم.دخترها در خواب بودند که به اتفاق توران از زیرزمین بالا رفتم و آنچه را به فکرم میرسید گوشزد کردم.توران میشنید و میخندید و در آخر با رویی ترش کرده گفت:فراموش کردی که من از تو بزرگتر هستم و تجربه ام بیشتر است؟رویش را بوسیدم و گفتم:همه را میدانم اما با اینحال نگرانم و نمیتوانم آسوده باشم.دستم را در دستش گرفت و گفت:مطمئن باش هیچ اتفاقی رخ نمیدهد و حال عمو هم آنطور که پدر میگوید بد نیست چون من هیچ دلشوره ای احساس نمیکنم.حرف توران بارقه امید در قلبم تاباند و با ارامش سوار اتومبیل شدم .آقای عابدینی با گفتن شب برمیگردیم به توران اطمینان داد اما او با گفتن عجله نکنید مرا بیشتر امیدوار کرد .نمیدانم عابدینی در چهره ام چه خوانده بود که گفت:هیچکدام آنها بچه نیستند و میتوانند از خود مراقبت کنند.این وسواس شما موجب میشود تا آنها توانایی لازم را برای مقابله با مشکلات از دست بدهند .بد نیست که بگذارید به خودشان متکی باشند نیلوفر دختر کوچکی نیست اما شما با او طوری رفتار میکنید که هنوز خودش رادختر بچه ای کوچک میبیند و تمایلات کودکی دارد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم:عادلانه قضاوت نمکنید نعیمه و نیلوفر خیلی بیشتر از همالان خود میفهمند و مسئولیت میپذیرند.عابدینی سر فرود آورد و گفت:من نگفتم خدای نکرده کم هوش ومسئولیت ناپذیرند بلکه مقصودم این بود که شما نمیخواهید قبول کنید که آنها میتوانند از خود مراقبت کنند و شما بیهوده میترسید و این باور شماست که قبول ندارید آنها بزرگ شده اند.سکوت کردم چرا که قبلا ه نظیر همین حرفها را از توران شنیده بودم و تذکر عابدینی مرا وداشت تا فکر کنم در کجا اشتباه کرده ام.صدای خنده عابدینی مرا از فکر بازداشت و گفت:شما بینهایت دلسوزید حتی بیش از یک مادر.باور کنید که گاهی اوقات مادرها هم از مسئولیت بچه ها خود خسته میشوند و استراحت میکنند.خدا رحمت کند آقای سلیمانی را او در مورد شما روزی بمن حرفی زد که هرگز فراموش نمیکنم او گفت همسرم زنی است که همیشه شانه هایش برای گذاشته شدن مسئولیت دیگران خالی است .به خنده گفتم:عماد مرا یک حمال توصیف کرده .عابدینی سر تکان داد و گفت:نه او شما را زنی با گذشت و فداکار توصیف کرد که ارامش دیگران را براحتی خود ترجیح میدهد.وقتی خسته از پذیرایی مهمانان به کنار رودخانه میآمدید در آنجا هم آسوده نمیبودید و تشویش داشتید که مبادا مهمانان بیدار شده و به چیزی نیاز داشته باشند.در صورتیکه هیچیک از آنها غریبه نبودند و میتوانستند به اسانی نیاز خود را برطرف کنند .من خیلی از اوقات دلم بحال شما میسوخت و دلم میخواست بهانه ای بدست میآمد و شما برای ساعتی هم که شده از آنهمه افکار خسته کننده آزاد میکردم.در مراسم عمو و برادرتان همه براحتی مسئولیت را بر شانه شما گذاشتند و خود تماشاگر شدند.در صورتیکه هم توران خانم و هم فائزه خانم و هم شکوفه خانم و بقیه خانمها هم بودند که میتوانستند همان کاری را که شما انجام میدادید انجام دهند.من میدیدم که شما اندوه خود را پنهان میکنید تا بتوانید سرپا بایستید و کارها را از پیش پا بردارید .در آن روزها چقدر دوست داشتم که دستتان را میگرفتم و شما را یک گوشه مینشاندم و به دیگران میگفتم که پری خانم خسته است حالا نوبت شماست که برخیزد.به خنده من خندید و گفت:باور نمیکنید؟اما باور کنید که براستی دوست داشتم که چنین کنم حتی تکرار نام شما مرا عصبی میکرد و دلم میخواست بجای شما فریاد بکشم .بگذارید اقراری پیش مشا بکنم گرچه نمیدانم واکنش شما چیست اما چون از موقع مدتهاست که گذشته اقرار میکنم.در مراسم شب هفت وقتی در آخر شب برادرزاده تان گریه میکرد و از مادرش میخواست با هم به حیاط بزرگه بروند .فاوزه خانم به او گفت برو پیش عمه پری و به او بگو که ترا ببرد.من این حرف را شنیدم اما در مقابل زیرزمین دستش را گرفتم و گفتم نادر اگر عمع را صدا بزنی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی نادر از نگاه خشمگین من هراسید و بدون آنکه شما را صدا بزند بطرف حیاط بزرگه دوید.حالا مجسم کنید که اگر بجای حیاط بزرگه پیش مادرش میرفت و شکایت مرا میکرد چه جنجالی برپا میشد.نوه نازک نارنجی پدرتان توسط یک مرد غریبه توبیخ شده بود حالا هم وقتی فکرش را میکنم خنده ام میگیره و هم از کار خودم تعجب میکنم.وقتی دید منهم میخندم خوشحال شد و ادامه داد خوشحالم را کارم را تایید کردید.گفتم:بکار شما نخندیدم از تجسم آن صحنه خنده ام گرفت و میتوانم تصور کنم که نادر به چه شوکی وارد گردید.گفت:اگر از من بپرسید میگویم که رفتار همگی شما با بچه ها درست نیست شما بی اندازه بچه ها را لوس و ننر بار میآورید در صورتیکه نادر بعدها باید بتواند مسئولیت طیر زندگی را قبول کند.هر چه باشد پدرش یک نظامی است و نباید با خلق زنانه بزرگ شود!ای کاش خوی و خصلت عمویش را ارث میبرد و متکی بخود بار میآمد!خواستم از بچه ها دفاع کنم که او بار دیگر خندید و گفت:گمان میکنم تا بخانه برسیم از خود پیش شما دیوی ساخته باشم اما نترسید این دیو که من باشم شیشه عمرش بدست شماست و تا زمانیکه اراده کنید میتواند مراقب و محافظ شما باشد تا آنکه گزندی بر شما وارد نشود.گفتم:ممنونم اما همانطور که مرا شناخته اید میدانید که به حمایت و مراقبت نیاز ندارم و میتوانم از خود مراقبت کنم.بگمانم از سخنم رنجید چون اخمهایش درهم رفت و سکوت اختیار کرد.در مقابل در خانه ایستاد پیاده شد و در اتومبیل را برایم باز کرد پس از آنکه من خارج شدم در را با شدت کوبید و زنگ در حیاط را فشرد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا