وقتی اتومبیل موریس پدرم در مقابل خانه پدربزرگ پارک کرد پیش از آنکه اجازه خارج شدن داده شود .پدرم بسوی بچه هایش نگاه کرد و با لحنی کاملا جدی گفت:خوب گوش کنید چه میگویم همگی تان باید کاملا مراقب رفتارتان باشید و کوچکترین خطایی نکنید همگی کاملا مودب باشید و پدربزرگ را نرجانید فهمیدید چه گفتم؟هیچکس حرفی نزد اما پدر گفت:آرام پیاده شوید و پشت در بمانید تا خودم زنگ بزنم .من و خواهرم و دو برادر یک صف پشت در خانه پدربزرگ درست کردیم تا وقتی پدر پیاده شد و خودش زنگ در حیاط در را فشرد لحظاتی طول کشید تا در بروی پاشنه چرخید و اندام عمو غلام نمایان شد پدر ضمن دست دادن و حال و احوال پرسیدن سوال کرد:تو چرا در را باز کردی ننه کجاست؟عمو غلام نگاهی به پشت سر پدر انداخت و با خنده گفت:ننه توی مطبخ است بچه ها را صف کردی؟
ما که جرات حرکت نداشتیم ساکت و صامت ایستاده و گوش به فرمان پدر داشتیم که دیدیم پدر برویمان لبخند زد و با اشاره دست فرمان داد که داخل شویم.خانه پدر بزرگ وسیع و زیبا بود و در دروان کودکی ام هر گاه اسم باغ را میشنیدم خانه پدربزرگ پیش چشمم مجسم میشد حال آنکه بعدها فهمیدم چنین نیست.وجود دو حیاط کوچک و بزرگ که با طاق نصرتی از شمشاد بهم وصل یا از یکدیگر جدا شده بودند و وجود چندین باغچه و درختان کاج سر به فلک کشیده برای دخترکی 9ساله چون من نمایی از باغ و بوستان داشت.پدربزرگ عاشق قناری و کبوتر بود و کبوتر خانه اش که در گوشه حیاط بزرگه قرار داشت غالبا مورد بازدید مهمانان پدربزرگ بود.پدربزرگ مهمانان خودمانی اش را در حیاط کوچیکه پذیرایی میکرد و بندرت از اتاقهای حیاط بزرگ استفاده میشد.آنروز هم ما پدربزرگ را در حیاط کوچیکه ملاقات کردیم در حالیکه روی صندلی چوبی اش در تیغ آفتاب فروردین ماه نشسته بود و عصای چویس آبنوسی اش مقابل پایش قرار داشت و هر دو دست را روی آن گذاشته بود .پدربزرگ من بر خلاف پدربزرگ دوستم که همیشه عبا روی شانه اش بود پیراهن سپید بر تن داشت و جلیقه ای سیاه بر روی آن پوشیده بود که زنجیری از یک دکمه گذشته و به جیب کوچک جلیقه فرو رفته بود.پدربزرگ با دیدن ما که باز هم بصورت صف در پشت سر پدر و عمو حرکت میکردیم لبخندی بر لبش ظاهر شد و بدون آنکه برخیزد و با صدایی نسبتا بلند گفت:خوش آمدید اما مثل همیشه دیر کردید.پدر بر سرعت گامهایش افزود و خود را به او رساند و خم شد صورت پدر را بوسید و با نگاهی به همگی ما فرمان نزدیک شدن داد او نوبت دو برادر بود که بجای بوسیدن صورت دست پدربزرگ را بوسیدند و کنار دست پدر ایستادند و بعد از آن نوبت بما دخترها رسید که بر خلاف برادرها اجازه داشتیم صورت پدربزرگ را ببوسیم.بوی خوش گلاب از محاسن پدربزرگ شامه مان را نوازش داد.من که کوچکتر از همه بودم میبایست روی پنجه پا بلند میشدم تا قامتم بصورت پدربزرگ میرسید وقتی در حال بوسیدن او بودم حس کردم که از زمین بلند شدم و در جایگاهی نرم نشستم بله پدربزرگ مرا مورد تفقد قرارداده بود و روی پایش نشانده بود .از خجلت سر درون سینه اش فرو بردم و نفس در سینه ام حبس شد .پدربزرگ ضمن نوازش موهایم روی سخن با پدر داشت و با لحنی مهربان اما گله مند پرسید:چرا مادرشان را نیاوردی؟صدای پدر را شنیدم که گفت:کسالت داشت و بیم داشت که به شما سرایت کند .صدای ننه بگوشم رسید که گفت:چه عجب پسرجان یاد ما کردی؟و بار دیگر صدای پدر بگوش رسید که پرسید:حالت چطور است ننه؟ما که همیشه مزاحمیم .کف دستی زبر روی گونه ام کشیده شد و دستی دیگر چانه ام را از روی سینه پدربزرگ بسوی خود چرخاند و کلامی که میپرسید:هنوز دخترت کم رویی اش را کنار نگذاشته؟نگاهم بر صورت پر چین و چروک ننه دوخته شد و پس از آن به چشمی ریز اما مهربان زل زد.ننه مرا از آغوش پدربزرگ جدا کرد و من سرپا ایستادم .از دامن چیندارش بوی غذا به مشام میرسید پدربزرگ با تکیه بر عصایش براه افتاد و در کنار عمو و پدر به حرکت در آمدند .ننه رو به ما دخترها کرد و گفت:با من بیایید تا بهتان شیرینی بدهم.برادرها ایستاده بودند و با بدنبال ننه حرکت میکردیم.هرکدام از ما با ولع خاصی بخانه پدربزرگ نگاه میکردیم و هر یک در جستجوی کشف تازه ای در آن حیاط بودیم.بوی گلهای معطر گیجمان کرده بود و در دلمان شور و نشاطی مهار نشدنی برانگیخته بود.اتاق ننه روی مطبخ قرار داشت و با شش پله آجری از سطح حیاط جدا میشد .ننه وقتی چفت بالای در را گشود و بوی خوش عود به مشام رسید و پس از آن نگاهم به اتاقی افتاد بزرگ و مفروش که دور آن را با مخده زینت داده و روی هر مخده دستمالی گلدوزی شده سه گوش انداخته شده بود.روی طاقچه اتاق دو شعمدان با آویزهایی سرخ رنگ و یک اینه تمام قد که تمام اندام در آن دیده میشد دو تنگ کوچک چینی گلاب پاش که آنها را بخبوی میشناختم چرا که چند باری دور از چشم ننه از آنها گلاب دزدیده و بخود زده بودم.کنار اتاق بر روی میز کوچکی وسایل پذیرایی قرارداشت که رویشان را با دستمالی سفید پوشانده بود که به محض ورود ننه بسوی آنها رفته بود .ما باز هم به نوبت و به ترتیب قد کنار هم نشستیم تا از پذیرایی ننه بهره مند شویم.نان برنجی و شیرینی کاک از محبوبترین شیرینی هایی بود که مورد توجه همگی ما بود و این را ننه خوب میدانست .پس از دادن شیرینی و گز سوغات اصفهان به دستمان اشاره کرد برخیزیم و بدنبالش روانه شویم .اولین خبط و خطا را من مرتکب شدم و آن هنگامی بود که از صف جدا شدم و بدنبال دیگران وارد حیاط بزرگ نشدم.باغچه مرا بسوی خود میخواند و نمیتوانستم از گلهای بنفشه کاشته شده به ردیف چشم بپوشم و بدنبال دیگران حرکت کنم.صدای خواندن قناری در قفسی آویخته بر ستون گچ بری ایوان نشاطم را مضاعف کرده و موجب شد تادستور پدر را فراموش کنم و کنار باغچه بنشینم و نگاه کنم.وقتی قناری دست از خواندن کشید از سکوت و سکون حیاط بخود آمدم که تنها مانده ام.خوف حیاط بزرگ مرا فرا گرفت و ترسیدم که با خشم و نگاه غضب آلود پدر روبرو شوم.خدا خدا میکردم که پوران یا توران و یا یکی از برادرها به یاری ام بیایند و مرا با خودر همراه کند.اما گویی همه آنها قطره آبی شده و بزمین فرو رفته بودند.نمیدانم چقدر در آن حالت بودم که با شنیده شدن صدای زنگ متوحش خود را پشت درختچه شمشاد پنهان کردم.وقتی اندام ننه از طاق نصرت گذشت و وارد حیاط کوچیکه شد بلافاصله از پشت شمشاد بیرون پریدم و خود را به او رساندم که موجب وحشت ننه شد و جیغش به هوا رفت.پرش ناگهای من پیرزن بیچاره را به وحشت انداخته و باعث لرزیدن بدنش شده بود با چشمانی از حدقه در آمده بصورتم نگاه کرد و بی ادبانه پرسید:جوانمرگ شده کجا قایم شده بودی تو که مرا نصف عمر کردی .از شماتتش دلم گرفت و بغض در گلویم نشست .صدای زنگی دیگر شنیده شد و ننه با ترشرویی فرمان داد که برو و کنار خواهرانت بنشین .با قرمهایی کند و نااستوار راه کج کردم و بسوی حیاط بزرگ براه افتادم قدم به حیاط بزرگ که گذاشتم چشمم به اتاق روبرو افتاد که باز هم همه به ردیف کنار هم نشسته بودند .نزدیک پنجره رسیدم چشم توران بمن افتاد و دیدم که لب به دندان گزید و مرا بیصدا شماتت کرد.روی داخل شدن به اتاق را نداشت همانطور که در کنار در ایستاده بودم صدای تعارف و چرب زبانی ننه بگوش رسید که پشت سر هم تکرار میکرد خیلی خوش آمدید صفا آوردید از زیر چشم نگاه کردم و چند پا و کفش دیدم و در همان حال صدای نازک زن عمو مهدی که میگفت:دیر کردیم و آقا بزرگ باید ما را ببخشد. را شنیدم.
آنها گویی مرا ندیده بودند چون بدون هیچ حرف یا واکنشی قدم به اتاق گذاشتند و من از این فرصت استفاده کرده و با شتاب رفتم و کنار هادی برادر کوچکم ایستادم وقتی تعارفات معموله تمام شد و همگی نشستند جرات بخود دادم و به چهره پدر نگاه کردم در همان زمان نیز نگاه او با دیده ام تلاقی کرد و من خشم زودگذری را در آن دیدم.پدر بر لبش لبخند بود اما نگاهش بار غضب داشت و نمیدانستم کدام حقیقی است .باید بترسم یا اینکه از عطوفتش دلگرم باشم.
زن عمو مهدی نگاهی بسوی تک تک ما گرداند و از پوران پرسید:پس ماردتان کو؟نکند باز هم به همان سرماخوردگی همیشگی دچار شده و نیامده است؟بجای پوران پدر پاسخ داد:هوای بهاری دزد است و متاسفانه مادر بچه ها هم به هوای بهاری آلرژی دارد و زکام میشود.عمو مهدی که قانع شده بود با گفتن خدا زودتر شفا بدهد از جواد برادر بزرگم پرسید:شنیده ام عمو جان قصد ورود به مدرسه نظام داری درست است؟
جواد سر بزیر داشت و د رهمان حال گفت:بله با اجازه تان.عمو خندید و گفت:این مدرسه نظام هم دوال پایی شده و اینبار وبال گردن تو شده.پدربزرگ سر تکان داد و گفت:نظام از آدم خام مرد پخته میسازد و من وموافق رفتن جواد به مدرسه نظام هستم.مهدی هم میباسیت عماد را بجای پشت میز نشینی ترغیب میکرد که وارد ارتش شود.
زن عمو از سخن پدربزرگ رنجیده خاطر شد و نگاه رنجیده اش را به چهره ننه دوخت و آرام زمزمه کرد:همینکه آقا علی وارد شد کافی است.لحن نیش دار زن عمو موجب شد ننه سر بزیر اندازد و بعد بلند شود و از اتاق بیرون برود.عمو مهدی سه پسر خود را آورده بود .پسر عمو عماد بزرگتر از همه بود که فهمیدم اداره میرود و دو پسر دیگرش را هنوز نمیدانستم که به چه شغلی مشغول هستند.زن عمو را با مادر قیاس کردم و میانشان تفاوت زیادی دیدم.زن عمو زنی باریک اندام و بی حجاب بود که حتی روسری اش را نمیتوانست خوب بر سر حفظ کند و هر چند گاهی از سرش سر میخورد و روی شانه اش می افتاد و من با همه بچگی تشخیص دادم که از ترس پدربزرگ حجاب دارد.عمو غلام ازدواج نکرده بود و بتنهایی دور از خانه پدربزرگ زندگی میکرد .او عاشق اتومبیل بود و هر گاه که او را میدیدم یک نوع ماشین زیر پا داشت.پدر بخاطر مجرد بودن عمو غلام زیاد با آو آمد و شد نداشت در صورتی که عمو غلام بما بیش از عمو مهدی علاقه نشان میداد و عیدی هایی که از او میگرفتیم چشمگیرتر از عدی پدربزرگ و عمو مهدی بود .وقتی ننه ظرف نقل را جلویمان گرفت و تعارفمان کرد هادی یکی برداشت و گوشه زیر دستی اش گذاشت اما من در میان نقلها آنکه بزرگتر بود برگزیدم و هنگامیکه آنرا برداشتم دیدم که دو نقل بهم چسبیده اند که خوشحالم کرد و از ترس آنکه مبادا از همدیگر جدا شوند زود بردهان گذاشتم و اینبار نگاه شماتت بار هادی را برای خود خریدم اما خنده بی صدای عنایت پسر عموی کوچکم بمن جرات بخشید و منهم زیرکانه خندیدم.زمانیکه ننه از اتاق خارج شد زن عمو هم او را دنبال کرد و من حس کردم با نبود آنها راحت شده ام و فکر میکنم همین احساس را نیز توران و پوران هم داشتند چرا که آنها نیز نفس آسوده ای کشیدند.
پدربزرگ به آرامی صحبت میکرد و من از درک کلام او عاجز بودم .سکوتی که میان دخترها و پسرها بوجود آمده بود خسته کننده و کسالت بار شده بود.عمو غلام با یک نگاه به وضع ما لبخند معنی داری بر لب آورد و نجوا کنان به عماد گفت:شما جوانها چرا پای صحبت ما پیرمردان نشسته اید بروید بیرون و با هم گپ بزنید.
اجازه خروج از طرف عمو غلام صادر شده بود وقتی پسر عمو عماد بلند شد رو به جواد کرد و گفت:بریم بیرون هوا بخوریم.جواد هم اطاعت کرد و بلند شد و پس از آن هادی و عنایت و عمار هم بلند شدند و همگی با هم از در اتاق خارج شدند من خودم را روی فرش کشیدم و کنار توران نشستم که با نگاهی حسرت بار به پسرها نگاه میکرد و زیر لب میگفت:خوش بحالشان.
شیرینی نان برنجی که در ظرف توران بر جای مانده بود بیش از رفتن پسرها در دلم حسرت بوجود آورده بود و در آرزوی آن شدم.به ارامی بر پهلوی تران کوبیدم و نگاه او را متوجه خود کردم و آرام پرسیدم:بخورم؟نگاهش اول بمن و بعد به زیر دستی و شیرینی افتاد و بی تفاوت گفت بخور.
حلاوت شیرینی چیز دیگری بود و من با لذت تمام آن را جویدم.صدای ننه آمد که توران و پوران را با هم فرا میخواند وقتی دو خواهر بلند شدند من نیز بپا خواستم و با آنها از اتاق بیرون آمدم زن عمو هم قدم زنان بطرف حیاط کوچیکه میرفت و بفاصله چند گام عقب تر ننه او را تعقیب میکرد .چارقد سفید مل مل ننه زیر تابش خورشید میدرخشید .برادرها و پسرعمو ها خود را به کبوتر خانه رسانده بودند و از پشت توری به کبوترها نگاه میکردند .من دست پوران را گرفته بودم و بدنبال ننه میرفتیم.نزدیک آشپزخانه ننه ایستاد و رو به پوران و توران کرد و گفت:سفره نهار را بیندازید اما مراقب پریچهر باشید.حس کردم پوران دستم را در دستش فشرد تا مطمئن شود از او جدا نیستم .پوارن مرا کنار درگاهی اتاق نشاند و با لحنی جدی گفت همینجا بشین و تکان نخور.آنگاه با توران سفره سفید را پهن کردند و ظروف غذا را که در مجمعه ای قرار داشت داخل سفره چیدند .شنیدم که توران گفت:من اگر جای تو بودم قبول نمیکردم که با زن عمو یکجا زندگی کنم.پوران در میان سر و صدایی که از بهم خوردن قاشق و چنگال با بشقابهای چینی ایجاد شده بود گفت:اما ما بالا زندگی میکنیم و خرجمان با زن عمو جداست .
توران با تمسخر گفت:چه فرقی میکند تو فکر میکنی وجود چند تا پله مانع از دخالت کردن او به زندگی ات شود؟ای کاش آقاجون قبول نمیکرد و شما خارج از آن خانه زندگی میکردید.من از دخالتهای زن عمو میترسم و از همین حالا برای آینده تو نگرانم.سایه غم بر چهره پوران نشست گویی خود را بدبخت و شکست خورده تصور میکرد.با کشیدن آهی سوزناک گفت:من که شهامت ابراز عقیده ندارم و هر چه که آقاجون میگوید باید قبول کنم.توران که متوجه شده بود با ابراز عقیده اش پوارن را ترسانده است خندید و گفت:خود عماد جوان فهمیده ایست و نمیگذارد کسی در زندگی اش دخالت کند.از نرفتن و سرباز زدن از ورود به مدرسه نظام میشه فهمید که خود رای است و اختیار زندگی اش را بدست کسی نمیدهد.حرفدلگرم کننده توران موجب آورده شدن لبخند بر لب پوران شد و با گفتن هر چه خدا بخواهد همان میشود مجمعه خالی را از اتاق بیرون برد.با چیده شدن دو نوع خورشت بر سفره و برنج زعفران زده دلم به مالش افتاد و گرسنگی شدیدی احساس کردم بطویکه وقتی پسرعمو عماد برایم غذا کشید و تعارفم نمود صبر نکردم و زودتر از دیگران خوردن را آغاز کردم و متوجه کنایه پدربزرگ نشدم که گفت علی بهتر است کمی هم به پریچهر توجه کند و با این حرف عرق شرم به پیشانی پدر آورده بود.من که بیخبر از کنایه پدربزرگ با لذت مشغول خوردن بودم با صدای سرفه جواد نگاهم به او افتاد و دیدم که خشمگین نگاهم میکند و با اشاره بمن فهماند که بار دیگر دچار خبط و اشتباه شده ام.بعد از آن نگاه خشم آلود بند دلم پاره شد و دیگر میلی به خوردن نداشتم همانطور که زودتر از دیگران خوردن را شروع کرده بودم زودتر از دیگران نیز دست از خوردن کشیدم و از سفره کنار رفتم.تعارف ننه هم نتوانست اشتهایم را بمن بازگرداند و با گفتن دیگر سیر شده ام از خوردن امتناع ورزیدم .وقتی بساط سفره برچیده شد و توران چای به اتاق آورد هادی سینی چای را از او گرفت و به دیگران تعارف کرد.توران کنارم نشست و آرام گفت:خدا بهت رحم کند آبرویمان را بردی .هشدار توران بار دیگر بدنم را لرزاند و از آمدن به چنین مهمانی سخت پشیمان شدم و در دل ارزو کردم که ای کاش حرف مادر را شنیده بودم و از آمدن منصرف شده بودم.
ما که جرات حرکت نداشتیم ساکت و صامت ایستاده و گوش به فرمان پدر داشتیم که دیدیم پدر برویمان لبخند زد و با اشاره دست فرمان داد که داخل شویم.خانه پدر بزرگ وسیع و زیبا بود و در دروان کودکی ام هر گاه اسم باغ را میشنیدم خانه پدربزرگ پیش چشمم مجسم میشد حال آنکه بعدها فهمیدم چنین نیست.وجود دو حیاط کوچک و بزرگ که با طاق نصرتی از شمشاد بهم وصل یا از یکدیگر جدا شده بودند و وجود چندین باغچه و درختان کاج سر به فلک کشیده برای دخترکی 9ساله چون من نمایی از باغ و بوستان داشت.پدربزرگ عاشق قناری و کبوتر بود و کبوتر خانه اش که در گوشه حیاط بزرگه قرار داشت غالبا مورد بازدید مهمانان پدربزرگ بود.پدربزرگ مهمانان خودمانی اش را در حیاط کوچیکه پذیرایی میکرد و بندرت از اتاقهای حیاط بزرگ استفاده میشد.آنروز هم ما پدربزرگ را در حیاط کوچیکه ملاقات کردیم در حالیکه روی صندلی چوبی اش در تیغ آفتاب فروردین ماه نشسته بود و عصای چویس آبنوسی اش مقابل پایش قرار داشت و هر دو دست را روی آن گذاشته بود .پدربزرگ من بر خلاف پدربزرگ دوستم که همیشه عبا روی شانه اش بود پیراهن سپید بر تن داشت و جلیقه ای سیاه بر روی آن پوشیده بود که زنجیری از یک دکمه گذشته و به جیب کوچک جلیقه فرو رفته بود.پدربزرگ با دیدن ما که باز هم بصورت صف در پشت سر پدر و عمو حرکت میکردیم لبخندی بر لبش ظاهر شد و بدون آنکه برخیزد و با صدایی نسبتا بلند گفت:خوش آمدید اما مثل همیشه دیر کردید.پدر بر سرعت گامهایش افزود و خود را به او رساند و خم شد صورت پدر را بوسید و با نگاهی به همگی ما فرمان نزدیک شدن داد او نوبت دو برادر بود که بجای بوسیدن صورت دست پدربزرگ را بوسیدند و کنار دست پدر ایستادند و بعد از آن نوبت بما دخترها رسید که بر خلاف برادرها اجازه داشتیم صورت پدربزرگ را ببوسیم.بوی خوش گلاب از محاسن پدربزرگ شامه مان را نوازش داد.من که کوچکتر از همه بودم میبایست روی پنجه پا بلند میشدم تا قامتم بصورت پدربزرگ میرسید وقتی در حال بوسیدن او بودم حس کردم که از زمین بلند شدم و در جایگاهی نرم نشستم بله پدربزرگ مرا مورد تفقد قرارداده بود و روی پایش نشانده بود .از خجلت سر درون سینه اش فرو بردم و نفس در سینه ام حبس شد .پدربزرگ ضمن نوازش موهایم روی سخن با پدر داشت و با لحنی مهربان اما گله مند پرسید:چرا مادرشان را نیاوردی؟صدای پدر را شنیدم که گفت:کسالت داشت و بیم داشت که به شما سرایت کند .صدای ننه بگوشم رسید که گفت:چه عجب پسرجان یاد ما کردی؟و بار دیگر صدای پدر بگوش رسید که پرسید:حالت چطور است ننه؟ما که همیشه مزاحمیم .کف دستی زبر روی گونه ام کشیده شد و دستی دیگر چانه ام را از روی سینه پدربزرگ بسوی خود چرخاند و کلامی که میپرسید:هنوز دخترت کم رویی اش را کنار نگذاشته؟نگاهم بر صورت پر چین و چروک ننه دوخته شد و پس از آن به چشمی ریز اما مهربان زل زد.ننه مرا از آغوش پدربزرگ جدا کرد و من سرپا ایستادم .از دامن چیندارش بوی غذا به مشام میرسید پدربزرگ با تکیه بر عصایش براه افتاد و در کنار عمو و پدر به حرکت در آمدند .ننه رو به ما دخترها کرد و گفت:با من بیایید تا بهتان شیرینی بدهم.برادرها ایستاده بودند و با بدنبال ننه حرکت میکردیم.هرکدام از ما با ولع خاصی بخانه پدربزرگ نگاه میکردیم و هر یک در جستجوی کشف تازه ای در آن حیاط بودیم.بوی گلهای معطر گیجمان کرده بود و در دلمان شور و نشاطی مهار نشدنی برانگیخته بود.اتاق ننه روی مطبخ قرار داشت و با شش پله آجری از سطح حیاط جدا میشد .ننه وقتی چفت بالای در را گشود و بوی خوش عود به مشام رسید و پس از آن نگاهم به اتاقی افتاد بزرگ و مفروش که دور آن را با مخده زینت داده و روی هر مخده دستمالی گلدوزی شده سه گوش انداخته شده بود.روی طاقچه اتاق دو شعمدان با آویزهایی سرخ رنگ و یک اینه تمام قد که تمام اندام در آن دیده میشد دو تنگ کوچک چینی گلاب پاش که آنها را بخبوی میشناختم چرا که چند باری دور از چشم ننه از آنها گلاب دزدیده و بخود زده بودم.کنار اتاق بر روی میز کوچکی وسایل پذیرایی قرارداشت که رویشان را با دستمالی سفید پوشانده بود که به محض ورود ننه بسوی آنها رفته بود .ما باز هم به نوبت و به ترتیب قد کنار هم نشستیم تا از پذیرایی ننه بهره مند شویم.نان برنجی و شیرینی کاک از محبوبترین شیرینی هایی بود که مورد توجه همگی ما بود و این را ننه خوب میدانست .پس از دادن شیرینی و گز سوغات اصفهان به دستمان اشاره کرد برخیزیم و بدنبالش روانه شویم .اولین خبط و خطا را من مرتکب شدم و آن هنگامی بود که از صف جدا شدم و بدنبال دیگران وارد حیاط بزرگ نشدم.باغچه مرا بسوی خود میخواند و نمیتوانستم از گلهای بنفشه کاشته شده به ردیف چشم بپوشم و بدنبال دیگران حرکت کنم.صدای خواندن قناری در قفسی آویخته بر ستون گچ بری ایوان نشاطم را مضاعف کرده و موجب شد تادستور پدر را فراموش کنم و کنار باغچه بنشینم و نگاه کنم.وقتی قناری دست از خواندن کشید از سکوت و سکون حیاط بخود آمدم که تنها مانده ام.خوف حیاط بزرگ مرا فرا گرفت و ترسیدم که با خشم و نگاه غضب آلود پدر روبرو شوم.خدا خدا میکردم که پوران یا توران و یا یکی از برادرها به یاری ام بیایند و مرا با خودر همراه کند.اما گویی همه آنها قطره آبی شده و بزمین فرو رفته بودند.نمیدانم چقدر در آن حالت بودم که با شنیده شدن صدای زنگ متوحش خود را پشت درختچه شمشاد پنهان کردم.وقتی اندام ننه از طاق نصرت گذشت و وارد حیاط کوچیکه شد بلافاصله از پشت شمشاد بیرون پریدم و خود را به او رساندم که موجب وحشت ننه شد و جیغش به هوا رفت.پرش ناگهای من پیرزن بیچاره را به وحشت انداخته و باعث لرزیدن بدنش شده بود با چشمانی از حدقه در آمده بصورتم نگاه کرد و بی ادبانه پرسید:جوانمرگ شده کجا قایم شده بودی تو که مرا نصف عمر کردی .از شماتتش دلم گرفت و بغض در گلویم نشست .صدای زنگی دیگر شنیده شد و ننه با ترشرویی فرمان داد که برو و کنار خواهرانت بنشین .با قرمهایی کند و نااستوار راه کج کردم و بسوی حیاط بزرگ براه افتادم قدم به حیاط بزرگ که گذاشتم چشمم به اتاق روبرو افتاد که باز هم همه به ردیف کنار هم نشسته بودند .نزدیک پنجره رسیدم چشم توران بمن افتاد و دیدم که لب به دندان گزید و مرا بیصدا شماتت کرد.روی داخل شدن به اتاق را نداشت همانطور که در کنار در ایستاده بودم صدای تعارف و چرب زبانی ننه بگوش رسید که پشت سر هم تکرار میکرد خیلی خوش آمدید صفا آوردید از زیر چشم نگاه کردم و چند پا و کفش دیدم و در همان حال صدای نازک زن عمو مهدی که میگفت:دیر کردیم و آقا بزرگ باید ما را ببخشد. را شنیدم.
آنها گویی مرا ندیده بودند چون بدون هیچ حرف یا واکنشی قدم به اتاق گذاشتند و من از این فرصت استفاده کرده و با شتاب رفتم و کنار هادی برادر کوچکم ایستادم وقتی تعارفات معموله تمام شد و همگی نشستند جرات بخود دادم و به چهره پدر نگاه کردم در همان زمان نیز نگاه او با دیده ام تلاقی کرد و من خشم زودگذری را در آن دیدم.پدر بر لبش لبخند بود اما نگاهش بار غضب داشت و نمیدانستم کدام حقیقی است .باید بترسم یا اینکه از عطوفتش دلگرم باشم.
زن عمو مهدی نگاهی بسوی تک تک ما گرداند و از پوران پرسید:پس ماردتان کو؟نکند باز هم به همان سرماخوردگی همیشگی دچار شده و نیامده است؟بجای پوران پدر پاسخ داد:هوای بهاری دزد است و متاسفانه مادر بچه ها هم به هوای بهاری آلرژی دارد و زکام میشود.عمو مهدی که قانع شده بود با گفتن خدا زودتر شفا بدهد از جواد برادر بزرگم پرسید:شنیده ام عمو جان قصد ورود به مدرسه نظام داری درست است؟
جواد سر بزیر داشت و د رهمان حال گفت:بله با اجازه تان.عمو خندید و گفت:این مدرسه نظام هم دوال پایی شده و اینبار وبال گردن تو شده.پدربزرگ سر تکان داد و گفت:نظام از آدم خام مرد پخته میسازد و من وموافق رفتن جواد به مدرسه نظام هستم.مهدی هم میباسیت عماد را بجای پشت میز نشینی ترغیب میکرد که وارد ارتش شود.
زن عمو از سخن پدربزرگ رنجیده خاطر شد و نگاه رنجیده اش را به چهره ننه دوخت و آرام زمزمه کرد:همینکه آقا علی وارد شد کافی است.لحن نیش دار زن عمو موجب شد ننه سر بزیر اندازد و بعد بلند شود و از اتاق بیرون برود.عمو مهدی سه پسر خود را آورده بود .پسر عمو عماد بزرگتر از همه بود که فهمیدم اداره میرود و دو پسر دیگرش را هنوز نمیدانستم که به چه شغلی مشغول هستند.زن عمو را با مادر قیاس کردم و میانشان تفاوت زیادی دیدم.زن عمو زنی باریک اندام و بی حجاب بود که حتی روسری اش را نمیتوانست خوب بر سر حفظ کند و هر چند گاهی از سرش سر میخورد و روی شانه اش می افتاد و من با همه بچگی تشخیص دادم که از ترس پدربزرگ حجاب دارد.عمو غلام ازدواج نکرده بود و بتنهایی دور از خانه پدربزرگ زندگی میکرد .او عاشق اتومبیل بود و هر گاه که او را میدیدم یک نوع ماشین زیر پا داشت.پدر بخاطر مجرد بودن عمو غلام زیاد با آو آمد و شد نداشت در صورتی که عمو غلام بما بیش از عمو مهدی علاقه نشان میداد و عیدی هایی که از او میگرفتیم چشمگیرتر از عدی پدربزرگ و عمو مهدی بود .وقتی ننه ظرف نقل را جلویمان گرفت و تعارفمان کرد هادی یکی برداشت و گوشه زیر دستی اش گذاشت اما من در میان نقلها آنکه بزرگتر بود برگزیدم و هنگامیکه آنرا برداشتم دیدم که دو نقل بهم چسبیده اند که خوشحالم کرد و از ترس آنکه مبادا از همدیگر جدا شوند زود بردهان گذاشتم و اینبار نگاه شماتت بار هادی را برای خود خریدم اما خنده بی صدای عنایت پسر عموی کوچکم بمن جرات بخشید و منهم زیرکانه خندیدم.زمانیکه ننه از اتاق خارج شد زن عمو هم او را دنبال کرد و من حس کردم با نبود آنها راحت شده ام و فکر میکنم همین احساس را نیز توران و پوران هم داشتند چرا که آنها نیز نفس آسوده ای کشیدند.
پدربزرگ به آرامی صحبت میکرد و من از درک کلام او عاجز بودم .سکوتی که میان دخترها و پسرها بوجود آمده بود خسته کننده و کسالت بار شده بود.عمو غلام با یک نگاه به وضع ما لبخند معنی داری بر لب آورد و نجوا کنان به عماد گفت:شما جوانها چرا پای صحبت ما پیرمردان نشسته اید بروید بیرون و با هم گپ بزنید.
اجازه خروج از طرف عمو غلام صادر شده بود وقتی پسر عمو عماد بلند شد رو به جواد کرد و گفت:بریم بیرون هوا بخوریم.جواد هم اطاعت کرد و بلند شد و پس از آن هادی و عنایت و عمار هم بلند شدند و همگی با هم از در اتاق خارج شدند من خودم را روی فرش کشیدم و کنار توران نشستم که با نگاهی حسرت بار به پسرها نگاه میکرد و زیر لب میگفت:خوش بحالشان.
شیرینی نان برنجی که در ظرف توران بر جای مانده بود بیش از رفتن پسرها در دلم حسرت بوجود آورده بود و در آرزوی آن شدم.به ارامی بر پهلوی تران کوبیدم و نگاه او را متوجه خود کردم و آرام پرسیدم:بخورم؟نگاهش اول بمن و بعد به زیر دستی و شیرینی افتاد و بی تفاوت گفت بخور.
حلاوت شیرینی چیز دیگری بود و من با لذت تمام آن را جویدم.صدای ننه آمد که توران و پوران را با هم فرا میخواند وقتی دو خواهر بلند شدند من نیز بپا خواستم و با آنها از اتاق بیرون آمدم زن عمو هم قدم زنان بطرف حیاط کوچیکه میرفت و بفاصله چند گام عقب تر ننه او را تعقیب میکرد .چارقد سفید مل مل ننه زیر تابش خورشید میدرخشید .برادرها و پسرعمو ها خود را به کبوتر خانه رسانده بودند و از پشت توری به کبوترها نگاه میکردند .من دست پوران را گرفته بودم و بدنبال ننه میرفتیم.نزدیک آشپزخانه ننه ایستاد و رو به پوران و توران کرد و گفت:سفره نهار را بیندازید اما مراقب پریچهر باشید.حس کردم پوران دستم را در دستش فشرد تا مطمئن شود از او جدا نیستم .پوارن مرا کنار درگاهی اتاق نشاند و با لحنی جدی گفت همینجا بشین و تکان نخور.آنگاه با توران سفره سفید را پهن کردند و ظروف غذا را که در مجمعه ای قرار داشت داخل سفره چیدند .شنیدم که توران گفت:من اگر جای تو بودم قبول نمیکردم که با زن عمو یکجا زندگی کنم.پوران در میان سر و صدایی که از بهم خوردن قاشق و چنگال با بشقابهای چینی ایجاد شده بود گفت:اما ما بالا زندگی میکنیم و خرجمان با زن عمو جداست .
توران با تمسخر گفت:چه فرقی میکند تو فکر میکنی وجود چند تا پله مانع از دخالت کردن او به زندگی ات شود؟ای کاش آقاجون قبول نمیکرد و شما خارج از آن خانه زندگی میکردید.من از دخالتهای زن عمو میترسم و از همین حالا برای آینده تو نگرانم.سایه غم بر چهره پوران نشست گویی خود را بدبخت و شکست خورده تصور میکرد.با کشیدن آهی سوزناک گفت:من که شهامت ابراز عقیده ندارم و هر چه که آقاجون میگوید باید قبول کنم.توران که متوجه شده بود با ابراز عقیده اش پوارن را ترسانده است خندید و گفت:خود عماد جوان فهمیده ایست و نمیگذارد کسی در زندگی اش دخالت کند.از نرفتن و سرباز زدن از ورود به مدرسه نظام میشه فهمید که خود رای است و اختیار زندگی اش را بدست کسی نمیدهد.حرفدلگرم کننده توران موجب آورده شدن لبخند بر لب پوران شد و با گفتن هر چه خدا بخواهد همان میشود مجمعه خالی را از اتاق بیرون برد.با چیده شدن دو نوع خورشت بر سفره و برنج زعفران زده دلم به مالش افتاد و گرسنگی شدیدی احساس کردم بطویکه وقتی پسرعمو عماد برایم غذا کشید و تعارفم نمود صبر نکردم و زودتر از دیگران خوردن را آغاز کردم و متوجه کنایه پدربزرگ نشدم که گفت علی بهتر است کمی هم به پریچهر توجه کند و با این حرف عرق شرم به پیشانی پدر آورده بود.من که بیخبر از کنایه پدربزرگ با لذت مشغول خوردن بودم با صدای سرفه جواد نگاهم به او افتاد و دیدم که خشمگین نگاهم میکند و با اشاره بمن فهماند که بار دیگر دچار خبط و اشتباه شده ام.بعد از آن نگاه خشم آلود بند دلم پاره شد و دیگر میلی به خوردن نداشتم همانطور که زودتر از دیگران خوردن را شروع کرده بودم زودتر از دیگران نیز دست از خوردن کشیدم و از سفره کنار رفتم.تعارف ننه هم نتوانست اشتهایم را بمن بازگرداند و با گفتن دیگر سیر شده ام از خوردن امتناع ورزیدم .وقتی بساط سفره برچیده شد و توران چای به اتاق آورد هادی سینی چای را از او گرفت و به دیگران تعارف کرد.توران کنارم نشست و آرام گفت:خدا بهت رحم کند آبرویمان را بردی .هشدار توران بار دیگر بدنم را لرزاند و از آمدن به چنین مهمانی سخت پشیمان شدم و در دل ارزو کردم که ای کاش حرف مادر را شنیده بودم و از آمدن منصرف شده بودم.