فصل 7-4
از اینکه سلامت به مقصد رسیده بودم خدا را خیلی شکر کردم و برای سلامتی دکتر دعا کردم و به ساعتم نگاه کردم. ساعت یک ربع به شش بود.وارد خیابان منزلمان شدم. ماشین پدر را کنار در منزل دیدم. با کلید در را باز کردم و بالا رفتم. زنگ رد هال را زدم. پس از مدتی مادر در را به رویم باز کرد. با لبخند سلام کردم و او با خوشرویی پاسخم را داد. وقتی داخل شدم مادر گفت:خوش گذشت؟
چشمانم را بستم و گفتم:عالی بود.
و بعد برای تعویض لباسم به اتاقم رفتم. دوست داشتم تنها باشم و فکر کنم. غمهای عالم بر روی قلبم سنگینی میکرد،موقعی که برای شستن دست و صورتم به دستشویی رفتم صدای زنگ تلفن به صدا درامد و پس از ان مادر مشغول صحبت با کسی شد. وقتی به هال رفتم متوجه شدم مادر با سارا صحبت میکند. دلم ریخت و پیش خود گفتم ولی چقدر زود لو رفتم. ولی خوشبختانه مثل اینکه سارا خیلی زود متوجه جریان شده بود. مادر گوشی را به طرفم گرفت و گفت:سپیده سارا کارت دارد.
به طرف مادر رفتم در چهره اش هیچ علامتی مبنی بر فهمیدن جریان نبود. وقتی گوشی را به من داد به طرف پذیرایی رفت. ارام گفتم:بله.
سارا با نگرانی گفت:کجایی دختر تو که ما را نصف جون کردی.
-چطور مگه؟
-علی ده دقیقه پیش یکراست به منزل ما امده و گفت سپیده با قهر از ماشین خارج شده و رفته.
با پوزخند گفتم:دلیلش را هم پرسیدی؟
-سپیده علی اینجاست میخواهد با تو صحبت کند.
از شدت عصبانیت دلم میخواست گوشی را به زمین بکوبم ولی ملاحظه بودن پدر و مادر را کردم و اهسته گفتم:به علی بگو برود به جهنم. دیگر نمیخواهم حتی قیافه نحسش را ببینم و به او بگو دیگر حرفی باقی نگذاشته ای هر چه لایق ...
میخواستم بگویم لایق نامزدش بوده ولی با گفتم من تا به حال او را ندیده ام از کجا معلوم دخنتر خوبی نباشد. بنابراین حرفم را قطع کردم . دوباره گفتم:سارا اگر کاری نداری خداحافظ.
او اهی کشید و خداحافظی کرد. گوشی را گذاشتم. کمی صبر کردم تا از ناراحتی ام کاسته شود و بعد برای دیدن پدر به اتاق پذیرایی رفتم. پدر مشغول صحبت با مادر بود. به طرفش رفتم و با بوسیدنش پهلوی او جا گرفام. مادر لیوان شربتی به طرفم گرفت و گفت:فیلمش چطور بود؟
-خیلی غم انگیز بود.
مادر با تعجب گفت:ولی سارا گفت که خیلی خنده دار بود.
با نیشخند گفتم:هر کس از زندگی یک برداشتی دارد.
مادر با خنده گفت:فیلسوف کوچولو راستی دایی سعید زنگ زد کارت داشت.
سرم را تکان دادم و پرسیدم:نپرسیدید با من چکار داشت؟
چرا پرسیدم گفت میخواهد هدیه ای برای زهرا بخرد و میخواست با سلیقه تو باشد .
-دایی که خودش خیلی با سلیقه است.
-خوب دیگر لابد دلش برای تو تنگ شده بود. چون گفت سپیده در جشن نامزدی من زیاد سرحال نبود. من هم گفتم ان شالهه برای عروسی جبران میکند.
دستم را توی موهایم بردم و پیش خودم گفتم ادم شلوغ بودم چقدر بد است تا کمی توی خوش میرود همه میپرسند چی شده. حالا اگر مهناز بق هم بکند کسی متوجه ناراحتی اش نمیشود.
وقتی برای خوابیدن لباسم را در اوردم در اینه چشمم به گردنبند افتاد. کمی به ان نگاه کردم و به یاد حرف او افتادم. دست یافتن به تو بیشتر از این می ارزید. گردنبند را گرفتم و با یک حرکت ان را پاره کردم. زنجیر گردنبند گردنم را خراشید. بدون اهمیت دادن به سوزش ان زنجیر را در مشتم گرفتم و ان را در گشوه اتاقم پرت کردم و در بستر دراز کشیدم. باید روی رفتارم تجدید نظر میکردم. از فیلم بازی کردن خسته شده بودم. باید نشان میدادم اراده ام قوی تر از ان است که بخواهد زیر بار غم عشق زانو خم کند گردنم میسوخت دستم را به طرف ان بذم. با لمس جای خراشیدگی سوزشش بیشتر شد. به خود گفتم این درد در مفابل درد شکسته شدن قلبم هیچ است. چشمانم را بستموخوابیدم.
پایان فصل 4
از اینکه سلامت به مقصد رسیده بودم خدا را خیلی شکر کردم و برای سلامتی دکتر دعا کردم و به ساعتم نگاه کردم. ساعت یک ربع به شش بود.وارد خیابان منزلمان شدم. ماشین پدر را کنار در منزل دیدم. با کلید در را باز کردم و بالا رفتم. زنگ رد هال را زدم. پس از مدتی مادر در را به رویم باز کرد. با لبخند سلام کردم و او با خوشرویی پاسخم را داد. وقتی داخل شدم مادر گفت:خوش گذشت؟
چشمانم را بستم و گفتم:عالی بود.
و بعد برای تعویض لباسم به اتاقم رفتم. دوست داشتم تنها باشم و فکر کنم. غمهای عالم بر روی قلبم سنگینی میکرد،موقعی که برای شستن دست و صورتم به دستشویی رفتم صدای زنگ تلفن به صدا درامد و پس از ان مادر مشغول صحبت با کسی شد. وقتی به هال رفتم متوجه شدم مادر با سارا صحبت میکند. دلم ریخت و پیش خود گفتم ولی چقدر زود لو رفتم. ولی خوشبختانه مثل اینکه سارا خیلی زود متوجه جریان شده بود. مادر گوشی را به طرفم گرفت و گفت:سپیده سارا کارت دارد.
به طرف مادر رفتم در چهره اش هیچ علامتی مبنی بر فهمیدن جریان نبود. وقتی گوشی را به من داد به طرف پذیرایی رفت. ارام گفتم:بله.
سارا با نگرانی گفت:کجایی دختر تو که ما را نصف جون کردی.
-چطور مگه؟
-علی ده دقیقه پیش یکراست به منزل ما امده و گفت سپیده با قهر از ماشین خارج شده و رفته.
با پوزخند گفتم:دلیلش را هم پرسیدی؟
-سپیده علی اینجاست میخواهد با تو صحبت کند.
از شدت عصبانیت دلم میخواست گوشی را به زمین بکوبم ولی ملاحظه بودن پدر و مادر را کردم و اهسته گفتم:به علی بگو برود به جهنم. دیگر نمیخواهم حتی قیافه نحسش را ببینم و به او بگو دیگر حرفی باقی نگذاشته ای هر چه لایق ...
میخواستم بگویم لایق نامزدش بوده ولی با گفتم من تا به حال او را ندیده ام از کجا معلوم دخنتر خوبی نباشد. بنابراین حرفم را قطع کردم . دوباره گفتم:سارا اگر کاری نداری خداحافظ.
او اهی کشید و خداحافظی کرد. گوشی را گذاشتم. کمی صبر کردم تا از ناراحتی ام کاسته شود و بعد برای دیدن پدر به اتاق پذیرایی رفتم. پدر مشغول صحبت با مادر بود. به طرفش رفتم و با بوسیدنش پهلوی او جا گرفام. مادر لیوان شربتی به طرفم گرفت و گفت:فیلمش چطور بود؟
-خیلی غم انگیز بود.
مادر با تعجب گفت:ولی سارا گفت که خیلی خنده دار بود.
با نیشخند گفتم:هر کس از زندگی یک برداشتی دارد.
مادر با خنده گفت:فیلسوف کوچولو راستی دایی سعید زنگ زد کارت داشت.
سرم را تکان دادم و پرسیدم:نپرسیدید با من چکار داشت؟
چرا پرسیدم گفت میخواهد هدیه ای برای زهرا بخرد و میخواست با سلیقه تو باشد .
-دایی که خودش خیلی با سلیقه است.
-خوب دیگر لابد دلش برای تو تنگ شده بود. چون گفت سپیده در جشن نامزدی من زیاد سرحال نبود. من هم گفتم ان شالهه برای عروسی جبران میکند.
دستم را توی موهایم بردم و پیش خودم گفتم ادم شلوغ بودم چقدر بد است تا کمی توی خوش میرود همه میپرسند چی شده. حالا اگر مهناز بق هم بکند کسی متوجه ناراحتی اش نمیشود.
وقتی برای خوابیدن لباسم را در اوردم در اینه چشمم به گردنبند افتاد. کمی به ان نگاه کردم و به یاد حرف او افتادم. دست یافتن به تو بیشتر از این می ارزید. گردنبند را گرفتم و با یک حرکت ان را پاره کردم. زنجیر گردنبند گردنم را خراشید. بدون اهمیت دادن به سوزش ان زنجیر را در مشتم گرفتم و ان را در گشوه اتاقم پرت کردم و در بستر دراز کشیدم. باید روی رفتارم تجدید نظر میکردم. از فیلم بازی کردن خسته شده بودم. باید نشان میدادم اراده ام قوی تر از ان است که بخواهد زیر بار غم عشق زانو خم کند گردنم میسوخت دستم را به طرف ان بذم. با لمس جای خراشیدگی سوزشش بیشتر شد. به خود گفتم این درد در مفابل درد شکسته شدن قلبم هیچ است. چشمانم را بستموخوابیدم.
پایان فصل 4