به پيش روي من، تا چشم ياري مي كند، درياست !
چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست !
درين ساحل كه من افتاده ام خاموش،
غمم دريا، دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست !
*****
خروش موج، با من مي كند نجوا،
كه : - « هر كس دل به دريا زد رهائي يافت !
كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت ... »
*****
مرا آن دل كه بر دريا زنم، نيست !
ز پا اين بند خونين بر كنم نيست ،
اميد آنكه جان خسته ام را ،
به آن ناديده ساحل افكنم نيست !
(فریدون مشیری) ...

چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست !
درين ساحل كه من افتاده ام خاموش،
غمم دريا، دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست !
*****
خروش موج، با من مي كند نجوا،
كه : - « هر كس دل به دريا زد رهائي يافت !
كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت ... »
*****
مرا آن دل كه بر دريا زنم، نيست !
ز پا اين بند خونين بر كنم نيست ،
اميد آنكه جان خسته ام را ،
به آن ناديده ساحل افكنم نيست !
(فریدون مشیری) ...

