[FONT="]شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم [/FONT] [FONT="] خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم[/FONT] [FONT="]خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم [/FONT] [FONT="] در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم[/FONT]
آرامم! گله ای نیست...انتظاری نیست ! اشکی نیست...بهانه ای نیست ! این روزها تنها آرامم ...! یک وحشی آرام ! آنقدر آرام که به جنون چندین ساله ام شک کرده ام .
[FONT="]آدمهای خوب از یاد نمیرن ، از دل نمیرن ، از ذهن نمیرن ![/FONT] [FONT="]ولی زودتر از اینکه فکرش رو بکنی از پیشت میرن ![/FONT] [FONT="]خیلی زود دیر میشه.... قدر همدیگرو بیشتر بدونیم...[/FONT]
چه اشتیاقی داشتی
برای خواندن ِ شعرهایم.
دل دل کردن ِ شعر من،
برای رسیدن به ادراک تو بود.
و تو این را خوب می دانستی.
تحسین ِ تو،
شاعر بودن
در باورم کاشت.
کجایی؟
این شعرها،
سرزنشم می کنند
برای بی درک ماندن.
[FONT="]"زندگی"[/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]زندگی یه دسته گل نیست که بذاری پای عشقت[/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]زندگی غصه و درده که ببینی جای عشقت[/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]زندگی یه اتفاقه که بگن تقدیر ماها ست[/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]زندگی یه اشتباهه که بگن تقصیر ماها ست[/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]باور دنیای ماها گنگ و نامفهوم و سخته[/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]تا کجای زندگی مون، سختی هم همراه بخته؟![/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]ما همه کوه غروریم با دل و قلبی شکسته[/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]توی این راهی که میریم، پشت هر عشقی شکسته[/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]ما یه بازیچه ی خوبیم توی دست عشق و دنیا[/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]زندگی یه گرگ گشنه ست توی دست خسته ی ما[/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]واسه درک این هیولا تا همیشه دیرِ دیره[/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]زندگی یه عکس کهنه ست با روبان و قاب تیره[/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]زندگی یه پل از اینجا تا سلام سرد مرگه[/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]ساده میگم تا بدونی، قصه ی پاییز و برگه...[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خیلی عجله داشت...خیلی....
سریع دوش گرفت...مو هاش رو هم همون جوری که اون میخواست درست کرد...
ریش تراشش رو برداشت و یه صفایی هم به صورتش داد...
سریع مسواک هم زد...
یه لباسی هم که اون خیلی دوست داشت رو انتخاب کرد و پوشید...
ادکلن خوشبوش رو هم فراموش نکرد...
یه نگاه توی آینه به خودش انداخت...تمرین کرد که چطوری بهش لبخند بزنه تا اون بتونه تا ته احساسات
پاک قلبش رو ببینه...
واااااای....دیرش شده بود...[/FONT]
ما ز هر صاحب دلی یک رسته فن آموختیم عشق از لیلی و صبر از کوه کَن آموختیم گریه از مرغ سحر ، خود سوزی از پروانه ها صد سرا ویرانه شد ، تا ساختن آموختیم . . .