من تنها بودم و تو تنها بودی
و خدا دیگر با ما نبود و عشق هم نزد خدا بود
پس شب بود . سیاهی بود و من هیچ ندیدم ..
حتی تو را
و تو هیچ ندیدی
حتی من را
و من و تو کلمه ای بود بی هیچ معنایی ....
خدا در اسمان بود!
عش ق- معنای کلمه و ما نزد خدا بود !
من بودم تو بودی و دیگر هیچ..
و تو سوی خاوران و من سوی باختر
و تو سپیده دمان و من شامگاهان
و هر یک در جستجوی آن دیگری
و مرا دیگر کشتزاری نبود ...و مرا دیگر یاری نبود ...
و سیلاب اشک هایم سر پناهم را در خود غرق کرده بود...
و من و تو آب را خاک را آلودیم ..
و من و تو گاو را رمه را و همه را آزردیم.....
ومن خود بودم اما بدون خدا ....
و خود بودم بدون عشق ....
و کلمه را دیگر نزد من هیچ اعجازی نبود..
و کلمه همانا سنگ بودو عشق وازه ای بی رنگ بود!
و خدا نه اینجا بود و نه انجا...
و خدا آن روزها کجا بود ؟
هیچ کس هر گز ندانست
و خاک به من پشت کرده بود !
و آب مرا از خود رانده بود!
و گاو مرا نفرین نموده بود!
بر قلبم سیاهی و بر روانم تباهی چیره گشته بود....