رد پای احساس ...

آیاتای

عضو جدید
ای لبت میگون و جانم می پرست
ما خراب افتاده و چشم تو مست


تا نگویی کین زمان گشتم خراب
می نبود آنگه که بودم می پرست

آنکه از دستش ز پا افتاده ام
کی بدست آید چو من رفتم زدست

دل در او بستیم و از ما در گسست
عهد نشکستیم و از ما بر شکست
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گريه كردم گريه هم اين‌بار آرامم نكرد
هرچه كردم... هرچه... آه! انگار آرامم نكرد

بي تو خشكيدند پاهايم كسي راهم نبرد
درد دل با سايه و ديوار آرامم نكرد


سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس
دستمال تب بر نمدار آرامم نكرد


ذوق شعرم را كجا بردي كه بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودكار آرامم نكرد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مثل بغض خسته از درد ، مثل بارون شکستن
راه ناهموار ماتم، خیره خیره تا گسستن

آرزوهای شکسته منتظرهای رمیده

از درنگ و ظلمت شب، بال پرواز پروار تکیده

قطعه قطعه هر صدایی ، فرصت خون خوردن ما

بی عبور یک پرستو، وقت پر اندوه آوا

پر هراس وحشت خویش در حصار تنگ هر تن

بارش مرگ و جدایی ، مست از این بیهوده بودن

ما که رفتیم و ندیدم یک بهار و یک شکستن

عشق ما جنس فنا شد، مثل آوار تکیدن

پس چرا باید بمیریم...! ما سزوار بهاریم

منتظر اینجا نشسته ، آرزوی کهنه داریم

آروزی پرکشیدن ، آرزوی مرگ وحشت

آرزوی بوسه بر عشق ، رد شدن از مرز غربت

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دلم تنگه........
دلم گرفته ............
دلم گریه می خواد ..........


آری دلم گرفته٬ از این روزگاران بی فروغ ! از این تکرارهای ناپایان !

دلم گرفته از این همه کینه .... این همه دروغ !

از این مردمان نا مهربان و بی وفا دلم گرفته .......

دلم برای کوچه پس کوچه های مهربانی ها تنگ است !

دلم تنگ است برای کودکی ام که پاورچین پاورچین روی سنگفرش های زندگی بی دغدغه قدم می زدم !

برای تنها گل محبتی که در بیابان دلم روئید و پس از این همه بی مهری و دروغ خشکید دلتنگم!

دلم برای دلتنگی های شیرین و انتظارهای کشنده تنگ است...!

نمی دانم کدامین نامهربان ٬ خواب را از دیدگانم دزدید که اینگونه در حسرت و دلتنگ خواب

شیرینم سرگردانم ؟!

دلم گرفته ! دلم تنگ است ! روزگار چشمانم طوفانی است و در انتظار باران های سیل آساست.....


آره !
این روزا دلم بدجوری گرفته ... چشمام منتظر یک بهونه است ...

که هی بخواد بباره....
 

آیاتای

عضو جدید
لاله ها هیجان انگیزند بسیار
اینجا زمستان است
نگاه کن همه چیز چقدر سفید است
چقدر آرام، چقدر برف پوش...
من آرامش را می آموزم
در سکوت خویش می آسایم
همانگونه که نور
دراز می کشد بر این دیوارهای سفید
بر این تختخواب، بر این دستها...
من هیچکسم،
من هیچ ندارم برای این هیاهو
من نامم را
و لباسهایم را
به پرستاران داده ام،
پیشینه ام را به بیهوش گرها
و بدنم را به جراحان...

آنها سرم را گذاشته اند
بین بالش و ملحفه.
مانند چشمی
میان دو پلک سفید که هیچگاه بسته نخواهد شد.
حدقهء بیچاره
ناچار است همه چیز را دربر بگیرد.
پرستاران می روند و عبور می کنند،
آنها مزاحم نیستند
عبور می کنند چون ساده لوحانی در کلاهکهای سفیدشان،
با دستهایشان کار می کنند، هریک درست مثل دیگری،
آنسانکه گفتن تعدادشان ناممکن است...

بدنم برایشان ریگی است،
مانند آب نگاهداریش می کنند،
نگاهداری از ریگها باعث سرریزشان می شود
باید صاف و صیقلی شان کرد، به آرامی...
مرا با سوزنهای براقشان بی حسّ می کنند
مرا خواب می کنند،
اکنون من خویش را گم کرده ام
من یک بیمار مسافرم
قالب شبانه ام، چرمین و نفوذناپذیر،
مانند یک جعبه سیاه قرص...
لبخند همسر و کودکم، آشکار در عکس خانوادگی.
لبخندشان به پوستم جذب می شود،
این دامهای خندان کوچک...

من، گذاشته ام اشیاء بگریزند.
یک قایق باری ِ سی ساله،
سرسختانه بر نام و نشانی من می آویزد.
آنها مرا از دلبستگی های عاشقانه ام زدوده اند
هراسان و عریان، بر یک ارّابه ِ سبز متکادار و نرم،
تماشا کردم: سرویس چایی ام را
گنجهء لباسهایم، کتابهایم را،
غرق شده و فرورفته،
و آب از سرم گذشت...
من اکنون یک تارک دنیایم
و هیچگاه چنین خالص و ناب نبوده ام...

من هیچ گلی را طلب نمی کردم
من تنها می خواستم
با دستهای خالی، دراز بکشم و کاملا تهی شوم
چقدر رهاست، نمیدانی چقدر رها-
این آرامش آنقدر عظیم است که خیره ات می کند
هیچ نمی پرسدت،
از نامی
و پشیزی...
این همان چیزی است که مرده را در بر می گیرد،
من درکشان کردم
دهانهایشان را بر آن می بندد،
مانند لوح آیین عشاء ربانی...

لاله ها بسیار سرخند در وهلهء نخست،
آزارم می دهند.
حتی از میان کاغذ هدیه ها،
می توانستم صدای نفس کشیدنشان را بشنوم
درخشان،
میان قنداق های سفیدشان
چونان کودکی هراسان.
سرخیشان با زخمهایم سخن می گوید،
با هم رابطه دارند.
چقدر زیرکند
به نظر می آید شناورند،
گرچه مرا زیر بار خود خم می کنند.
آشفته ام می کنند با زبان تندشان و رنگشان
یک دوجین لاله قرمز قلاب می افکنند دور گردنم.

هیچ کس پیش از این مرا ندیده بود،
و اکنون دیده می شوم.
لاله ها به سمت من
و پنجره پشت سرم،
می چرخند.
آنجا که روزی نور به آرامی پهن می شد
و به آرامی از میان می رفت
و من خود را می بینم:
خوابیده، مسخره، سایه ای تکه تکه
مابین چشم خورشید و چشمان لاله ها،
و بی هیچ چهره ای.
من خواسته ام که خود را محو کنم،
لاله های جاندار، اکسیژنم را می بلعند.

پیش از آمدن آنها نسیم آرام بود،
می آمد و می رفت،
دم به دم،
بی هیچ های و هوی،
آنگاه لاله ها فضا را آکندند
چون قیل و قالی مهیب
و اکنون هوا گره می خورَد و چرخ می زنَد به دور آنها،
بسان رودی.
گره می خورد و چرخ می زند
به دور توربینی مغروق و پوشیده از زنگار سرخ !
آنها حواسم را جلب می کنند،
حواسی که شادمان بود،
بازی کنان و آسوده،
بی هیچ سرسپردگی بر خویش...

حصارها نیز انگار خود را گرم می کنند.
لاله ها باید پشت میله ها باشند،
مثل حیوانات دهشتناک.
آنها باز می شوند،
مثل دهان گونه ای گربه بزرگ آفریقایی
و من از قلبم با خبرم،
باز و بسته می شود،
جام شکوفه های سرخش
از عشق نابِ من تهی می شود،
آبی که می نوشم گرم است و شور،
مانند دریا...
و از سرزمینی می آید بسیار دور،
چونان تندرستی....

لاله ها از: سيلويا پلات
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو يعني گونه هاي غنچه اي را
به رسم مهرباني ناز كردن
تو يعني كوچه باغ آرزو را
به روي گام ياسي باز كردن
تو يعني وسعت معصوم دل را
به معناي شكفتن هديه دادن
تو يعني بوته اي از رازقي را
ميان حجم گلداني نهادن
تو يعني جستجوي آبي عشق
تو يعني فصل پاك پونه بودن
تو يعني قصه شوق كبوتر
تو يعني لذت سبز شكفتن
تو يعني با تواضع راز دل را
به يك نيلوفر بي كينه گفتن
تو يعني وسعتي تا بي نهايت
تو يعني نغمه موزون باران
تو يعني تا ابد آيينه بودن
براي خاطر دلهاي ياران
تو يعني در حضور نيلي صبح
گلي را به بهار دل سپردن
تو يعني ارغواني گشتن و بعد
هزاران دست تنها را فشردن
تو يعني مثل شبنم عاشقانه
گلوي ياس ها را تازه كردن
تو يعني حجم روياي گلي را
ميان كهكشان اندازه كردن
تو يعني پونه را زير باران
ميان كهكشان اندازه كردن
تو يعني بي ريا چون ياس بودن
و يا به شهر شبنم ها رسيدن
تو يعني انتظار غنچه ها را
ميان شهر رويا خواب كردن
تو يعني غصه هاي زرد دل را
به رنگ نقره مهتاب كردن
تو يعني در سحرگاهي طلايي
به يك احساس تشنه آب دادن
تو يعني نسترن هاي وفا را
به رسم مهرباني تاب دادن
تو يعني غربت يك اطلسي را
ز شوق آرزو سرشار كردن
تو يعني با طلوع آبي مهر
صبور و شوق آرزو سرشار كردن
تو را آن قدر در دل مي سرايم
كه دل يعني ترا زيبا سرودن
فداي تو شقايق احساس
و روياي بي آغاز سرودن
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
مي‌تونم تو لحظه‌هاي بي‌كسيت، واسه تو مرحم تنهايي باشم

مي‌تونم با يه بغل ياس سفيد، تو شبات عطر ترانه بپاشم

مي‌تونم از آسمون قصه‌ها، واسه تو صد تا ستاره بچينم

مي‌تونم حتي اگه دلت نخواد، واسه تو روزي هزار بار بميرم

مي‌تونم با يه سلام گرم تو، تا ابد زندگي‌مو آبي كنم

مي‌تونم رو شونه‌هاي مردونت، دردامو با هق‌هقم خالي كنم

مي‌تونم با تو به هر جا برسم، توي خواب اسمتو فرياد بزنم

مي‌تونم قصه‌ي ديوونگيمو، توي كوچه‌هاي شهر داد بزنم

مي‌تونم تا به هميشه پا به پات، توي هر قصه كنارت بمونم

مي‌تونم زير پر ستاره‌ها، واست از ليلي ومجنون بخونم

مي‌تونه نگاه مهربون تو، منو تا مرز شقايق ببره

مي‌تونه قشنگي برق چشات، منو از ياد حقايق ببره

مي‌تونه دستاي تو رو شونه‌هام، خبر از يك شب يلدا رو بده

مي‌تونه بوسه‌ي تو رو گونه‌هام، واسه من نويد فردا روبده

مي‌تونه صداي گرم خنده‌هات، همه قصه‌هامو رؤيايي كنه

مي‌تونه گرماي مهربونيهات، همه زندگيمو مهتابي كنه

مي‌تونه وجود سرد و خستمو، شوق ديدار تو مبتلا كنه

مي‌تونه حس غريب بودنت، درداي زندگيمو دوا كنه

مي‌توني توخستگي‌هاي تنت، به من و شونه‌ي من تكيه كني

مي‌توني با يه نگاه زير چشم، دل كوچيكمو ديوونه كني

مي‌تونن رازقي‌ياي باغچه‌مون، تا هميشه بوي دستاتو بدن

مي‌تونن حتي اگه خودت نگي، واسه من از عشق تو خبربدن

مي‌تونن همه تو اين شهر بزرگ، منو ديوونه‌ي عشقت بدونن

بذاراز اينجا به بعد مردم ما، منو مجنون تو شعرا بدونن
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی
چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد چو به او رسد اذانی
عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن
که ندارد او زمانی نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این؟ عجبا که هشتمین است؟
عجبا چه سوره خواندم؟ چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم؟ که نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی

(مولانا)
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هان ای شب شوم وحشت انگیز


تا چند زنی به جانم آتش ؟

یا چشم مرا ز جای برکن

یا پرده ز روی خود فروکش

یا بازگذار تا بمیرم

کز دیدن روزگار سیرم

دیری ست که در زمانه ی دون

از دیده همیشه اشکبارم

عمری به کدورت و الم رفت

تا باقی عمر چون سپارم

نه بخت بد مراست سامان

و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان

چندین چه کنی مرا ستیزه

بس نیست مرا غم زمانه ؟

دل می بری و قرار از من

هر لحظه به یک ره و فسانه

بس بس که شدی تو فتنه ای سخت

سرمایه ی درد و دشمن بخت

این قصه که می کنی تو با من

زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست

خوبست ولیک باید از درد

نالان شد و زار زار بگریست

بشکست دلم ز بی قراری

کوتاه کن این فسانه ،‌باری

آنجا که ز شاخ گل فروریخت

آنجا که بکوفت باد بر در

و آنجا که بریخت آب مواج

تابید بر او مه منور

ای تیره شب دراز دانی

کانجا چه نهفته بد نهانی ؟

بودست دلی ز درد خونین

بودست رخی ز غم مکدر

بودست بسی سر پر امید

یاری که گرفته یار در بر

کو آنهمه بانگ و ناله ی زار

کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟

در سایه ی آن درخت ها چیست

کز دیده ی عالمی نهان است ؟

عجز بشر است این فجایع

یا آنکه حقیقت جهان است ؟

در سیر تو طاقتم بفرسود

زین منظره چیست عاقبت سود ؟

تو چیستی ای شب غم انگیز

در جست و جوی چه کاری آخر ؟

بس وقت گذشت و تو همانطور

استاده به شکل خوف آور

تاریخچه ی گذشتگانی

یا رازگشای مردگانی؟

تو اینه دار روزگاری

یا در ره عشق پرده داری ؟

یا شدمن جان من شدستی ؟

ای شب بنه این شگفتکاری

بگذار مرا به حالت خویش

با جان فسرده و دل ریش

بگذار فرو بگیرد دم خواب

کز هر طرفی همی وزد باد

وقتی ست خوش و زمانه خاموش

مرغ سحری کشید فریاد

شد محو یکان یکان ستاره

تا چند کنم به تو نظاره ؟

بگذار بخواب اندر ایم

کز شومی گردش زمانه

یکدم کمتر به یاد آرم

و آزاد شوم ز هر فسانه

بگذار که چشم ها ببندد

کمتر به من این جهان بخندد
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
کاش بودی تا دلم تنها نبود

تا اسیر غصه فردا نبود

کاش بودی تا برای قلب من

زندگی اینگونه بی معنا نبود

کاش بودی تا لبان سرده من


قصه گوی غصه غم ها نبود


کاش بودی تا دور دست عاشقم


غافل از لمس گل مینا نبود


کاش بودی تا زمستان دلم


این چنین پور سوز و پر سرما نبود


کاش بودی تا فقط باور کنی


بعد تو این زندگی زیبا نبود
 

samira zibafar

عضو جدید
شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت؟
گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی..
.سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد
گفت :طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
 

samira zibafar

عضو جدید
عزیزکم
چی شده
هرچه نگاه میکنم
خود را نمي بينم
نمیدونم
تو آيينه نيستي
يا من وجود ندارم؟!؟
 

samira zibafar

عضو جدید
ای کاش امتداد لحظه ها

تکرار همیشه با تو بودن بود

، تقدیم به تو که نمی دانم

در خاطرت می مانم
یا
برایت خاطره می شوم ..........
 

samira zibafar

عضو جدید
حلالم کن اگر دوری اگر دورم ،
اگر با گریه می خندم

حلالم کن که مجبورم ،
نگو عادت کنم بی تو
که می دونی نمی تونم ،
که می دونی نفسهامو
به دیدار تو مدیونم .
 

samira zibafar

عضو جدید
من و تو ایم دو پژمرده گل میان کتاب ،

من و تو ایم دو دلبسته از قدیم به هم ،

شبیه یکدیگریم و چقدر دلگیر است ،

شبیه بودن گلهای بی شمیم به هم ،

من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم ،

من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم ،

بیا شویم چو خاکستری رها در باد ،

من و تو را برساند مگر نسیم به هم !
 

zx1

عضو جدید
خسته شدم ...
بس كه قند سابیدم و كامم شیرین نشد
بس كه باران شدم
باریدم و دلم خالی نشد
خسته شدم
بس كه تو این تنهایی
كسی حتی گوش حرفایم نشد
بغض دردهایم نشد
آه و سودایم نشد
خسته شدم ...


 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای مرغ سحر حسرت بستان که داری
این ناله به اندازهٔ حرمان که داری

ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمهٔ حیوان که داری

ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری

پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت
امید نم از چشمهٔ حیوان که داری

ای شعلهٔ افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری

ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری

وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای کاش می شد فهمید در دل آسمان چه می گذرد
که امشب با ناله ای بغض آلود
بر دیار این دل خسته
اشک می ریزد
 

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
بيا خنده كنيم
دلم از گريه گرفته است بيا خنده كنيم

خنده اي گرم و دلاويز و فريبنده كنيم


حرفي از رفته و آينده و بيجا نزنيم


سينه ها را همه از قهقهه آكنده كنيم

آنچه در خلوت دل هست به كنجي بنهيم

همه را يكسره با عاطفه شرمنده كنيم

عشق را حرمت ديرينه و شايسته دهيم
خنده گر روزنه اي هست فزاينده كنيم
بد نگوييم و بجز ميكده جايي نرويم
حركاتي همه خوب و همه زيبنده كنيم
مهربان باش كه بي مهري سر آغاز غم است
بهتر آنست كه اين كار برازنده كنيم
آسمان دل اگر ابر و اگر صاف چه باك
ابرها را همه از سينه پراكنده كنيم
 

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن، سريع فراموش كن، به آرامي ببوس، واقعاً عاشق باش، بدون محدوديت بخند، و هيچ چيزي كه باعث خنده ات ميگردد را رد نكن...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی
چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم
برو که کام دل از دور آسمان بستانی
گذاشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد
که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی
چگونه پیر پسندی مرا که بخت جوانی
کنون غبار غمم بَرفشان ز چهره که فردا
چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی
تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
ولی تو سایه برانی ز خود که سرو روانی

 

y_nafar

عضو جدید
دلهای پاک خطا نمی کنند ، فقط سادگی می کنند و امروز سادگی پاکترین خطای دنیاست
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
من شکوفایی گل های امیدم را
در رویاها میبینم؛
و ندایی که به من می گوید:
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است:gol:
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستت دارم را من به دلاویز ترین شعر جهان یافته ام این گل سرخ من است دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق که بری خانه دشمن! که فشانی بردوست راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست.
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرده ای می گذرد، پرده ای می آید،
می رود نقش پی نقش دگر، رنگ می لغزد بر رنگ،
ساعت گیج زمان در شب عمر می زند پی در پی زنگ:
دنگ ... ، دنگ... ، دنگ ....
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2235

Similar threads

بالا