سلامي دوباره بر دوستانه گل گلاب (دادآفريد، نفيسه، محيا، آرمين، فرزانه و...)!!!! دارم سعي مي كنم اعتيادمو به نت ترك كنم!!!! بي معرفت نيستم!!! چه خيرا؟؟؟
جالب بود!!!!!!!!!!!!!!!!دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجود اينکه پستاندار عظيمالجثهاى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مىپرسم.
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد
نقل قول جالبی بودجالب بود!!!!!!!!!!!!!!!!
برو به کارات برس نفیسه خانم...........بچه ها من دارم میرم خداحافظ همگی.
سلام، موضوع خاصي نداريم، اينجا يه محفل فوق دوستانه هستش، هر چي حال كردي بگو!!!سلام به همگی
من تازه اومدم موضوعتون چیه؟![]()
خداحافظ نفيسه!!!بچه ها من دارم میرم خداحافظ همگی.
بخاطر كوتاهيش؟؟؟نقل قول جالبی بود![]()
سلام به همگی
من تازه اومدم موضوعتون چیه؟![]()
قشنگ بود!!! دمت گرم دادآفريد!!!!!!!!!خود کشی
کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه ی
خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند:
وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم....
زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم
و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، و
بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم
درخشید..... و توانستم سوزش ان را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد
شده در درئن معده ام را ببینم. احساس اسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که
گویی به راستی ان را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.
در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودمو امکان مرگ را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.
سلام به همه ي دوستانننننننننننننننننننن!!!!!!!! خوبين همگي؟؟؟؟؟؟؟؟
خداحافظ نفیسه جان.بچه ها من دارم میرم خداحافظ همگی.
توماس هیلر ، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.سپس ...
برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :” گفتگوی خیلی خوبی بود.”
پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد.آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.
هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :” هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.
” زنش پاسخ داد :” عزیزم ، اگر من با او ازدواج می کردم ، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین .”
آره والا!!!!!!!!!!!!!!!!!! نگران نباش، حقيقت در بيشتر موارد بلاخره آشكار ميشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! تو راحت باش!!!!!!!!!!!!!!!سلام هر تازه واردی که میاد احساس میکنم حجت که داره سرکارمون میزارهههههههههههههههه
خوش اومدی
سلام حجت نیستم تازه واردم و ممنونسلام هر تازه واردی که میاد احساس میکنم حجت که داره سرکارمون میزارهههههههههههههههه
خوش اومدی
نه بحث رو خراب نکنبحث چالشی راه بندازم
سلام هر تازه واردی که میاد احساس میکنم حجت که داره سرکارمون میزارهههههههههههههههه
خوش اومدی
دوست عزیز جمله ای میگم تا این بحث زیاد کش دار نشه چون دلیل واستناد دارهنه بحث رو خراب نکن
در مورد فرق کارشناسی پیوسته و ناپیوسته بگیم