"دو گونه زنداني را شکنجه مي دهند. دستها را يکي از پس گردن و ديگري را از پهلو به پشت مي رسانند، نمي رسند، اما مي رسانند چندان که دنده هاي سينه بر مي آيد و گاه مي شکند. صداي باز شدن قفسه استخواني سينه همچون ترک خوردن تنه درختي خشک به گوش مي رسد و آنگاه که دو مچ دست از پشت به هم رسيدند با دست بندي به هم ميبندند و آنگاه بر اين دست بند است که سنگي مي آويزند يا پاره آهني، سنگيني اش به تناسب رنجي که بايد به اسير داد، هماهنگ با صبرش، چه مي گويم؟
درست به سنگيني عشقي که براي آزادي در خود نگاه داشته است.
"سنگ شکنجه هم وزن ايمان زنداني مجرد است"
و در اين حال اين تنهاي اسير را که دل در هواي آزادي بسته بود است نگاه ميدارند. اين شکنجه ي مزمن است، سختي اش سختي ارام است، دردش دردي منجمد، رنج ساکن..
گاه او را مي نشانند و هر چند يکبار آتش سيگار را در پوست برهنه اش خاموش ميکنند و يا دست هايش را با پنجه ها و بست هاي فلزي بر روي ميز مي بندند، کف دست و انگشتان، پهن، بر صحفه ي ميز چسبيده و منگنه شده. سپس دستگاهي را که بوسيله ي حرکت دوراني دسته اش پنج سوزن از آن آهسته بيرون مي آيد مقابل دست اسير نصب مي کنند، هر سوزني درست برابر انگشتي و دقيق مقابل ناخني و ..دسته را مي چرخانند...
گاه مينشانند و اگر زنداني يک مذهبي باشد، يا يک مرد مغرور و غيرتمند، همسرش را، نامزدش را، خواهرش را، معشوقش را، به هر حال کسي را که بدانند به او بيشتر تعصب مي ورزد مي آورند و در برابر او به عزيزش اهانت مي کنند، او را در برابر چشمان وي زجر ميکنند، به زنجير ميبندند، در سلولي تنها و تاريک، بي او، بي هيچ کسي رهايش ميکنند و گاه براي آنکه مرد بستوه آيد و تسليم شود آزارش را بيشتر ميکنند، مثلا پس از آنکه ماهها در چنين شکنجه اي بسر برد، شبي به او يادداشتي ميرسانند به خط همسرش يا خواهرش، يا معشوقش، خويشاوندش، همان که در بند ديگري تنها به سر ميبرد، که مثلا پس فردا شب، شب دوشنبه تو مي تواني به سلول من بيايي.
يکي از مامورين ساده ي خود را مي گويند که نزد محبوب وي برود و به او بباوراند که زندانبان پس فردا شب نيست، ماموران غافلند و شب آرام وسايه هاي عزيز دوشنبه شب تو را در خود پناه خواهند داد. به خويشاوندت بنويس که پيشت بيايد و آن دخترک معصوم را که از تنهايي و اسارت و دوري به ستوه آمده است مي فريبد و او پنهاني بر قطعه کاغذي مينويسد که... نکند نيايي!!چه خوب! تو در سلول من! پيش من؟ بي نگهبان و گروهبان و زندانبان؟ چشم دژخيمان خواب و ما بيدار؟ تو صاحبخانه، من مهمان؟؟
و کاري مي کنند که حتي خود او، در گذر، يادداشت را، آن دعوتنامه را به نيمه ي ديگرش برساند تا او هم مطمئن شود که مي توان، که مي شود... که ... و آنگاه دو شبانه روز آن دو را در آتشي که اينچنين تازه در آنان افروخته اند مي گدازند تا عصر دوشنبه فرا مي رسد و زندانبان هم مي رود و گروهبانها هم غيبشان مي زند و شب فرا مي رسد و لحظه ها و لحظه ها و لحظه ها!! چه لحظه هاي عجيبي! گويي لحظه هاي بهشتند، گويي لحظه هاي جهنم اند... زمان طعم و رنگ و روي ديگري دارد...هر ثانيه به شصت دقيقه و هر دقيقه اي به شصت ساعت و هر ساعت به دوازده شب و هر شب به سي ماه و هر...چه بگويم؟؟؟
آري، زمان مثل اينکه بر خلاف جهت مي گردد.
لحظه ها لحظه هاي قيامت است، پيش از آنکه خداوند به عرصه قيامت آيد و ترازوي عدل الهي بر پا گردد و درهاي بهشت را بگشايند... اما...اما...بخدا..! اين بي شرم هاي دژخيم در را، اين سلول لعنتي را نمي گشايند. اما!!بخدا آنها دروغ ميگويند، همه مکر است، فريبمان ميدهند، باور مکن..!
تا پاسي از شب هر دو را در سلول هاي خويش در انتظار نگه مي دارند، سلول ها را بگونه اي تعيين کرده اند که شکنجه شان بيشتر شود. بعد دخترک مي بيند که چراغ سلول مهمانش خاموش شد. او را مي بيند که از سلولش بيرون رفت.. اما... ديگر خبري نمي شود ... او را شبانه از آن قلعه مي برند، مي برند به نقطه ي دوردستي از شهر، در گوشه اي همچون يک بدن مجروح محتضر در زير سکنجه هاي مرگبار مي اندازندش و آتش هاي پياپي سيگار را تا صبح فردا در پوست سينه اش خاموش ميکنند...
کسي نمي داند....! هيچ کس نمي داند...."
گفت و گوهاي تنهايي ، دکتر علي شريعتي
درست به سنگيني عشقي که براي آزادي در خود نگاه داشته است.
"سنگ شکنجه هم وزن ايمان زنداني مجرد است"
و در اين حال اين تنهاي اسير را که دل در هواي آزادي بسته بود است نگاه ميدارند. اين شکنجه ي مزمن است، سختي اش سختي ارام است، دردش دردي منجمد، رنج ساکن..
گاه او را مي نشانند و هر چند يکبار آتش سيگار را در پوست برهنه اش خاموش ميکنند و يا دست هايش را با پنجه ها و بست هاي فلزي بر روي ميز مي بندند، کف دست و انگشتان، پهن، بر صحفه ي ميز چسبيده و منگنه شده. سپس دستگاهي را که بوسيله ي حرکت دوراني دسته اش پنج سوزن از آن آهسته بيرون مي آيد مقابل دست اسير نصب مي کنند، هر سوزني درست برابر انگشتي و دقيق مقابل ناخني و ..دسته را مي چرخانند...
گاه مينشانند و اگر زنداني يک مذهبي باشد، يا يک مرد مغرور و غيرتمند، همسرش را، نامزدش را، خواهرش را، معشوقش را، به هر حال کسي را که بدانند به او بيشتر تعصب مي ورزد مي آورند و در برابر او به عزيزش اهانت مي کنند، او را در برابر چشمان وي زجر ميکنند، به زنجير ميبندند، در سلولي تنها و تاريک، بي او، بي هيچ کسي رهايش ميکنند و گاه براي آنکه مرد بستوه آيد و تسليم شود آزارش را بيشتر ميکنند، مثلا پس از آنکه ماهها در چنين شکنجه اي بسر برد، شبي به او يادداشتي ميرسانند به خط همسرش يا خواهرش، يا معشوقش، خويشاوندش، همان که در بند ديگري تنها به سر ميبرد، که مثلا پس فردا شب، شب دوشنبه تو مي تواني به سلول من بيايي.
يکي از مامورين ساده ي خود را مي گويند که نزد محبوب وي برود و به او بباوراند که زندانبان پس فردا شب نيست، ماموران غافلند و شب آرام وسايه هاي عزيز دوشنبه شب تو را در خود پناه خواهند داد. به خويشاوندت بنويس که پيشت بيايد و آن دخترک معصوم را که از تنهايي و اسارت و دوري به ستوه آمده است مي فريبد و او پنهاني بر قطعه کاغذي مينويسد که... نکند نيايي!!چه خوب! تو در سلول من! پيش من؟ بي نگهبان و گروهبان و زندانبان؟ چشم دژخيمان خواب و ما بيدار؟ تو صاحبخانه، من مهمان؟؟
و کاري مي کنند که حتي خود او، در گذر، يادداشت را، آن دعوتنامه را به نيمه ي ديگرش برساند تا او هم مطمئن شود که مي توان، که مي شود... که ... و آنگاه دو شبانه روز آن دو را در آتشي که اينچنين تازه در آنان افروخته اند مي گدازند تا عصر دوشنبه فرا مي رسد و زندانبان هم مي رود و گروهبانها هم غيبشان مي زند و شب فرا مي رسد و لحظه ها و لحظه ها و لحظه ها!! چه لحظه هاي عجيبي! گويي لحظه هاي بهشتند، گويي لحظه هاي جهنم اند... زمان طعم و رنگ و روي ديگري دارد...هر ثانيه به شصت دقيقه و هر دقيقه اي به شصت ساعت و هر ساعت به دوازده شب و هر شب به سي ماه و هر...چه بگويم؟؟؟
آري، زمان مثل اينکه بر خلاف جهت مي گردد.
لحظه ها لحظه هاي قيامت است، پيش از آنکه خداوند به عرصه قيامت آيد و ترازوي عدل الهي بر پا گردد و درهاي بهشت را بگشايند... اما...اما...بخدا..! اين بي شرم هاي دژخيم در را، اين سلول لعنتي را نمي گشايند. اما!!بخدا آنها دروغ ميگويند، همه مکر است، فريبمان ميدهند، باور مکن..!
تا پاسي از شب هر دو را در سلول هاي خويش در انتظار نگه مي دارند، سلول ها را بگونه اي تعيين کرده اند که شکنجه شان بيشتر شود. بعد دخترک مي بيند که چراغ سلول مهمانش خاموش شد. او را مي بيند که از سلولش بيرون رفت.. اما... ديگر خبري نمي شود ... او را شبانه از آن قلعه مي برند، مي برند به نقطه ي دوردستي از شهر، در گوشه اي همچون يک بدن مجروح محتضر در زير سکنجه هاي مرگبار مي اندازندش و آتش هاي پياپي سيگار را تا صبح فردا در پوست سينه اش خاموش ميکنند...
کسي نمي داند....! هيچ کس نمي داند...."
گفت و گوهاي تنهايي ، دکتر علي شريعتي