#دلنوشته هایِ علی_سلطانی

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


علی سلطانی، نویسنده، داستان نویس و فیلمنامه نویس جوان کشورمان متولد دهه هفتاد است.

علی سلطانی مهندس مکانیک است و مهارت زیادی در نویسندگی دارد.


علی سلطانی نویسنده کتاب "راز رخشید برملا شد" است.

کتاب رازِ رُخشید برملا شد در اولین روز فروش در نمایشگاه کتاب سال 98 با استقبال فراوان و چشم گیری رو به رو شد و چاپ اول این کتاب در روز اول نمایشگاه به پایان رسید !



صحبت های علی سلطانی درباره کتاب راز رخشید

علی سلطانی در پست اینستاگرامش درباره راز رخشید اینگونه نوشت:

ابهامات و آنچه در دل و ذهن و چشمان رُخشید نهفته بود، باعث شده بود که این گونه توی سرم جولان دهد. من داشتم به او فکر می‌کردم چون می‌خواستم کشفش کنم نه تصاحب ! از طرفی هم تهِ دلم نمی‌خواستم تمام زوایای ذهنی و رفتاری‌اش برایم روشن شود.


احساس می‌کردم رُخشید مانند کتابی‌ست که هر بار بخوانمش چیز جدیدی دستگیرم می‌شود. مانند فیلمی که هر بار ببینمش نکته‌ی تازه‌ای از آن خواهم یافت. مانند یک موسیقیِ عمیق که هر بار گوش کنم یک نُتِ بکر از آن کشف خواهم کرد. دلم می‌خواست مدام ببینمش، بخوانمش، به اصواتِ آهنگینی که توی وجودش جریان داشت گوش کنم تا هر بار چیزی از درونش بیابم که خودش هم از آن بی‌خبر است.


"چهارشنبه چهارم اردیبهشت نود و هشت"


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آن شب خسته از کار برمی گشتم خانه که وسط میدان آزادی زنگ زد و بی سلام و علیک پرسید کجایی ؟

گفتم آزادی...گفت آزادی؟ گفتم دربندم پرسید دربندِ؟ نفسم عمیق شد و آرام گفتم چشمانت...!

وسط میدان آزادی از صدای داد و بیدادش که دلم می خواهَدَت همین الان، خنده ام گرفته بود و هیچ حرفی نمی زدم تا دلبری اش را ادامه دهد..

تا خستگی ام را دَر کند...داد و بیدادش که تمام شد شروع کرد به خواندن...در صدایش پرندگان مهاجر در حال پرواز به ابتدای دریا بودند

در صدایش دو ماهی مشغول لب بوسیدن بودند...در صدایش نیمه شب بود و موج و صخره ای که عشق بازی می کردند...

زیر آواز که میزد دلم میرفت و در جغرافیایِ چشمانش گم می شد...

وسط میدان آزادی دلم رفته بود و توان باز کردن چشم هایم را نداشتم...

صدای بوق می شنیدم صدای رهگذر می شنیدم صدای فلان فلان شده مست است می شنیدم اما دلم نمی آمد چشمانم را باز کنم و تصویرش از مقابل پلک های بسته ام کنار برود...

در صدایش غرق بودم که دزدی نابلد موبایلم را زد و رفت.

و چه مورد سرقت قرار گرفتنِ شیرینی!

دزد موبایل را زد و رفت و من به بیت بعدی فکر می کردم که می خواست بگوید

"گوش کن با لب خاموش سخن میگویم،

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست..."

ای دزد نامرد بایست! تازه داشت صدایش اوج می گرفت!

تا چند ماه این خاطره بین دوستانمان دست به دست می شد و می خندیدیم.

یک روز در محل کار، وسط هزار مشغله گفتند مردی موتور سوار جلوی درب منتظر شماست

همان دزدِ نابلد بود...موتورش را خاموش کرد و سیگارش را روشن...دفترچه ای هم زیر بغلش زده بود.

قیافه اش به دزد ها نمی خورد اما به عاشق ها چرا.

بعد از دزدیدن تلفن همراه تمام پیام هایمان را خوانده بود...تمام پیام هایمان کلمه به کلمه!

دفترچه و گوشی را داد و رفت.

بعد از گرفتن موبایل انگار که ترس تمام جانم را گرفته باشد جرات نزدیک شدن و رفتن به سمتش را نداشتم.

اما شب که تمام جانم طلب صدایت را داشت...گوشی را برداشتم و با عرق سردی که روی صورتم نشسته بود تمام پیام هایمان را مو به مو خواندم،

تمام عکس هایمان را چهره به چهره زل زدم،

تمام آواز های ضبط شده ات را نفس به نفس گوش دادم...

صدای آرام شب بخیر گفتن ات را گذاشته بودم روی تکرار اما این شب به خیر نمی شد...

تو نبودی و من مانده بودم با خاطرات ثبت شده ای که پیدا شده بود

مانده بودم با دفترچه ی شعرِ دزدی که بعد از خواندن عاشقانه هایمان شاعر شده بود...


#علی_سلطانی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پیاده رو خلوت است و باران زمین را شسته .....

هوا کمی سرد شده!

تاثیر فیلمی که دیدیم رهایم نمی کند!

شاید هم تاثیر گرمای دستانش بود که در سالن تاریک سینما دستان خسته ام را نوازش میداد...

خودش را از تنم جدا نمی کند ....!

نگاهم که می کند ضربان قلبم شنیدنیست ..!!!

سکوت کرده ایم و به صدای باران گوش می دهیم!

صدای پاهایش با صدای باران آهنگ عجیبی ساخته....

سرما را بهانه می کند تا در آغوش بگیرمش !

شرم می کنم از تنش اما روانی ام کرده بوی پیراهنش..!!

چشمانش را می بندد ...

حالا دیگر وقت بوسه است....! صدایی افکار زیبایم را له می کند...! مامور سینماست .

آقا بلند شو فیلم خیلی وقته تموم شده !

نامرد ،،،تازه داشتم گرمای نفس هایش را حس می کردم!

نمی توانم از جایم بلند شوم ...

چگونه پا در خیابانی بگذارم که تا چند دقیقه پیش دستان تو را در دستانم حس می کردم؟ !!

فقط خدا کند باران نبارد!


#علی_سلطانی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو خوب تو خانوم تو بانو اصن چشمای تو حجتِ موجه ما...

ما شُل ما بد ما مست ما پاهامون رو هوا را میریم واست رو دست

عشق تو تیغِ دو لبست

داری میشکافی میدوزی میبُری

موندیم هاج و واج که از کجا پیدات شد لامصبه لاعلاج!؟

میخندی میلرزیم اخم میکنی میلرزیم نگامون میکنی میلرزیم نگامون نمیکنی میلرزیم ....زمین لرزه گرفته زندگیمون!

سرجدت بزار شبمون آروم شه

به گوشه ی ابروهات قسم خواب نداریم

تاب نداریم انگار فردا شبِ آزمونه ما کتاب نداریم!

دلمون آشوبه عشقمون خریدار نداره بس که مرغوبه صافه یه دسته...

بی شیله نگات میکنیم بی هوس و همینه که موندیم تو قفس

اکسیژن تویی و مثه هوای تهران رفتی تو ریه هامو بد عادتم کردی نفس...

صدات کَرَس! صدام که میکنی آب میشه میره تو جونم

تو خونم هر چند بی تو مریضمو بودنت درمونم

ولی برو این مدلی نباش

راستش دنیای ما شل کن سفت کن ورنداشت دلمون خواست بی منت وایسا پای چشمات که عقلمون دلمونو نشوند سرجاش

نه که یه عمر با عقلمون زندگی کرده باشیما نه...

حرف، حرفِ دل بود اما حرفِ دل شما با حرف دل ما متناقضه سرتاپاش...

برو جانا برو انقدر نمک رو زخم نپاش!


#علی_سلطانی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در انباری خانه ی مادر بزرگ به دنبال رمان"چشمهایش"از بزرگ علوی بودم که مواجه شدم بانامه هایی پنهان شده لای دفترچه ای قدیمی.

خطی دخترانه همراه عطری کهنه.

امابرای چه کسی بودواینجا لای این همه کتاب چرا پنهان شده بود نمیدانم.

راستش بعد از اتمام دانشگاه و بازگشتم از رشت توان ماندن در خانه را نداشتم و احساس خفگی میکردم و برای مدتی به خانه ی مادربزرگ پناه برده بودم.

بازگشت که چه عرض کنم تمام جانم در چشمان زنِ کافه چی که وسط جنگل همراه پسر چهار ساله اش زندگی میکرد جامانده بودو هیچوقت نتوانسته بودم برایش بگویم آن واژه هایی که پشت لب هایم پنهان بود.

درب انباری رابستم و سیگارم را آتش زدم و تکیه دادم به دیوار وتمام نامه هارا یکی ازپس ازدیگری خواندم.

گاهی ورقه ها را با تمام وجود نفس می کشیدم و باران را در ذهنم تصور می کردم...باران...پایان تمام نامه هایش نوشته بود

"آخرین برگ سفرنامه ی باران این است...که زمین چرکین است"

به این جمله که میرسیدم به یاد باران های پراکنده ی رشت و دریای مه آلود و آن کافه ی وسط جنگلِ ماه منیر که شش سال از من بزرگتر بود، سیگار دیگری روشن می کردم و خاطرات را پُکِ سنگین می زدم.

اما باران چه کسی بود که نامه هایش من را از من گرفته بود که اینگونه در جغرافیای شیرین عاشقانه اش پرسه می زدم.

عجیب که نام گیرنده اصلن گفته نشده بود.

رسیدم به آخرین نامه

واژه ها حال شوریده ای داشتند...مشغول خواندن بودم که زنگ خانه به صدا در آمد.

پیک موتوری از طرف دانشکده ای که سالها پیش مادربزرگ در آن ادبیات تدریس می کرد بسته ای آورده بود.

بسته را گرفتم و به مادربزرگ که در بالکن ایستاده بود گفتم:

مامان فروغ فک کنم اسمتو اشتباه زدن.

نگاه انتظار آلودش را از کوچه گرفت ونگاهم کرد

نه جانم درسته

اسمم تو شناسنامه بارانه...

قلبم ریخت...باران؟

چطور این همه مدت نمی دانستم

چرا مادر بزرگ هیچ وقت از اسم اصلی اش حرفی نزده بود؟

با چشمانی خیره پاکت را دستش دادم و بازگشتم به انباری تا ادامه ی آخرین نامه را بخوانم...

"نامه هایی که برایت نوشتم هیچ وقت به دستت نخواهد رسید

ساعت هفت به رسم هرروز به لاله زار آمدم تا هنگامی که پشت درب مغازه ات ایستاده ای و دستت را در جیب جلیقه ات گذاشته ای و سیگار می کشی

و موسیقی فرانسوی زیر لب زمزمه می کنی...خوب ببینمت و بروم در نامه ی بعدی خاطراتی که با تو رقم نمی خورد را همراهِ واژه ها برقصم

آمدم...از همیشه باذوق تر آمدم اما کرکره ی مغازه ات پایین بود

گفتند شبانه بارو بندیل بسته و رفته ای...

راست می گفتند تو رفته بودی

برای همیشه...

رفته بودی که بهانه ی شعرهایم باشی"


#علی_سلطانی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
برای خریدن چند کتاب شعر به آن کتابفروشی رفته بودم که فروشنده من را به طبقه ی بالا راهنمایی کرد.

که دیدم خود شعر روی صندلی ای نشسته و کتابی را ورق میزند!!

به محض ورودم از جایش بلند شد و خواست راهنمایی کند!

لباس های گله گشاد رنگی و موهایی که جلوی پیشانی اش ریخته بود با آدم حرف میزد!

چقدر رنگ داشت این پریزاد.

نگاه از نگاهش برداشتم و رفتم سراغ کتابها... .

به هر کتابی دست می انداختم توضیحی میداد..انگار نشسته بود و همه را خوانده بود.انگار که نه!همه را خوانده بود.

هی از قصد به نوشته ای اشاره میکردم که سرش را نزدیک بیاورد و بوی شالش به صورتم بزند!

کتابی که قبلا خوانده بودم را انتخاب کردم و صفحه ی مورد نظرم را هم آوردم و گفتم ببخشید این را بخوانید برای من، عینکم همراهم نیست!

شعری از "امید صباغ نو" بود.

موقع خواندن شعر یک دستش را به موهای بافته شده اش که از زیر شال آویزان بود گرفت!

آدم هایی که زیاد شعر میخوانند،ژست خواندن دارند!ژست خواندن اش این بود.

ژست خواندن اش برایم آشنا آمد.

شین اش کمی میزد و بد به دل میچسبید و بدجور مشتاق بودم برایم بخواند

به این بیت که رسید تن صدایش عوض شد:

"گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت به هم"


آن روز گذشت و اشتیاق عجیبی برای خواندن شعر پیدا کرده بودم و دیگر

هفته ای دو سه بار میرفتم و کتاب میخریدم!

وقتی دیدم جایی در قفسه ی کتابهایم ندارم گفتم بس است دیگر!باید خود شعر را به خانه ام بیاورم و به گیسویش قافیه ببافم!

کتابی خریدم و در صفحه ی اولش همان شعری را که روز اول برایم خوانده بود به همراه آدرس کافه ای برای چهارشنبه ساعت هشت نوشتم و روی میز جا گذاشتم!

حالا دو سالی هست که از این ماجرا میگذرد و هنوز هم قرار روز چهارشنبه مان سر ساعت برقرار است.

اما راستش

دیگر به رفتارهایش اشتیاقی ندارم،

دیگر به بودن اش مشتاق نیستم!

از یک جایی به بعد فهمیدم دیگر به اینکه ابتدای حرف هایش نامم را صدا کند

یا هنگام خستگی دست بر موهای بافته اش بگیرد و شعر بخواند

یا چه میدانم

به همین خندیدن ساده اش... .

مشتاق نیستم.

راستش از یک جایی به بعد

کار از اشتیاق به احتیاج میکشد!

من به خندیدن اش به ژست شعر خواندن اش به بودن اش... مشتاق که نه! محتاجم!

آدم ها از یک جایی به بعد به بودن با هم به عاشقانه های پیش پا افتاده و تکراری شان، مشتاق که نه! محتاجند.



#علی_سلطانی🌸

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
.. +گفت چطوری؟! .
منو میگی
هول ورم داشت
گفتم همونطوری
همونطوری دیووونه و لانتوری
دورت میگردم تیزو موتوری
اصن خمارتم
خمارتم مثه علی سنتوری!
گفت خمار؟
گفتم دست رو دلم نذار
فقط شالتو بده کنار
گوشتو جلو بیار
عاشقتم
عاشق و بی قرار
حرف نداری سالار؟
گفت سالار؟
گفتم آره سالار
ما پیاده شما سوار
ما کاغذ شما پرگار
ما سرباز شما سرتیپ ،سردار
اصن فرمانده!
گفت پس شما چی؟
گفتم ما؟
درمونده
وامونده
اصن میدونی
چشم و ابروی شما
دل مارو تابونده..!
قلب مارو چلونده
ابروشو انداخت بالا
لبشو گاز گرفت
چپ چپ نگام کرد
گفت نفرمایید
شما آقایید....! .
مارو میگی....
یه لیوان دولیوان سه لیوان
رفتیم بالا
آب قندو میگم بابا....
.


#علی_سلطانی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
_چرا دیگه شعر نمیگی؟

_شاعری که شعراش مخاطب نداره مثل گلفروشیه که سر چهارراه گلاشو زیر قیمت میفروشه به زوجایی که تو ماشین نشستن تا ذوق دلشون تازه شه...خودشم وایمیسه با یه لبخند مسخره نگاشون میکنه

_تو بدت میاد بقیه ذوق کنن با شعرات؟

_من میگم چرا یکی نیست به این عاشق و معشوقا بگه جلو چشم یه آدمی که تنها تو خودشه واسه هم دلبری نکنن...شاید طرف چشماشو بست، شاید دلش خواست، شاید دلش رفت

_دلِ تو میره؟ –دیگه دلی نمونده که....نه واسه رفتن نه واسه شعر گفتن

_دو ساعته تو اون گوشی به چی زل زدی؟

_به دیالوگِ ماندگار

_منکه نمی فهمم چی میگی!

_یه زمانی کارم تدوین فیلم بود

_خب

_یه شب داشتم با کارگردان فیلم تدوین می کردم که رسید به بازیگری که معشوقش بود...بعد هی فیلمو عقب جلو می کشید

_خب

_بعد از بیست بار جلو عقب کشیدن یه جا استپ کرد و گفت این دیالوگو بردار

_بازیگرِ هیچی نمی گفت فقط داشت تو دوربین نگاه می کرد

_خب

_گفتم این دیالوگ نداره که

_یه نگام کرد...گفت این دیالوگه ماندگاره...منتها تو نمی فهمی من می فهمم.

بعد می دونی من بهش چی گفتم؟

_چی گفتی؟

_گفتم منکه نمی فهمم چی می گی!

_ینی الان من همون توام که اون موقع بودی؟

_سیگارتو کشیدی پنجره رو ببند یخ نکنیم تا صبح

_هوا داره بهاری میشه...داره بهار میاد

_آخرِ شب دلم گرم بود به شب بخیرایی که می گفت، از وقتی نمیگه سرده، تا صبح خوابِ زمستون می بینم...بهار داره میاد ولی سرده...پنجره هارو ببند ✍🏼



#علی_سلطانی

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آدم ها از یک جایی به بعد به بودن با هم

به عاشقانه های پیش‌پا افتاده و تکراریشان...

مشتاق که نــــه...

محتاجنــد.

💛



#علی_سلطانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بی خوابی چیز عجیبی است.

آدم ها وقتی زیادی کنار هم اند و دلشان برای هم میرود بی خواب می شوند.

وقتی هم که از هم دورند و زیادی دلشان یکدیگر را میخواهد باز هم بی خواب می شوند.

در هر دو‌حالت یک‌ چیزی‌وجود دارد‌به نام انتظار...!

انتظار اول نگرانی از گذر زمان است

و

انتظار دوم بی تابی از توقف زمان...


#علی_سلطانی
قسمتی از #خسرو_ناهید_را_دوست_دارد.


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کنار تیرِ چراغ برق، زیر شاخه های درخت بیدی که از خانه ای قدیمی بیرون زده بود ایستاده بودم و یک پایم به دیوار و پای دیگرم به زمین منتظر بودم از خانه بیرون بیاید.

باران گرفته بود همه جا را، چشم دوخته بودم به پنجره ی اتاقش و با ولع بوی نمِ بهار را نفس می کشیدم که دیدم تکیه داده به درب و زل زده به صورتم!

نگاهش که کردم گفت ده دقیقه است مشغول تماشایت هستم، حواست پرتِ باران بود، شبیه شخصیت های فیلم های ایرانیِ دهه پنجاه دل می بری چرا نامرد؟

گناه ندارم؟فقط سیگار کنج لبَت کم است!

سیگاری آتش زدم و به همان سبکی که دلش رفته بود گفتم:

داشتیم پنجره خونتونو دید می زدیم بانو،

حتی اگه بارون بالا بیاد تا سرِ زانو، ما واسه دیدنت منتظر می موندیم، درسته درس مرسِ درست و حسابی نخوندیم،شاگردِ نونوا اکبریم ولی چشم ابرویِ شمارو ازبریم،

همیشه گفتن از قدیم....

وسط بداهه گفتن هایم بودم که نگاهی به چپ و راستِ کوچه انداخت و دوید سمتم و سفت بغلم کرد!

درِ گوشش گفتم لباس گرم می پوشیدی جانم، سرما می خوری! مقصدمان نامعلوم است! هوای بهار هم قابل پیش بینی نیست!

گاه ابری ست و گاه آفتابی و گاه طوفان و باد و بوران! نکند میانه ی راه سردت شود، بخواهی ادامه ی مسیر همراهی ام نکنی!

می دانی من این مسیر را بدون تو بلد نیستم، همراه ،تو بودی که قصدِ آمدن کردم، نکند تا آخر این راه همراهی ام نکنی!

من در این مسیر انقدر حواسم پرتِ تو شده که راهِ برگشت را هم بلد نیستم، اگر رهایم کنی میانه ی راه بلاتکلیف و سر در گم می مانم

هوای مسیرمان بهاری ست جانم! کاش لباس گرم می پوشیدی که سردت نشود!
.
از آغوشم که جدا شد زل زد به چشمانم، خنده اش کمرنگ شده بود و در چشمانش ترس و اضطراب موج می زد!

دستانم را محکم چسبید و زدیم به راه، مقصدمان معلوم نبود، نمیدانم کجای مسیر بودیم که باران شدت گرفت، بارانی ام روی دوشش انداختم،

نمی دانم کجای مسیر بود که دستانم را رها کرد و دستانش را در جیبش گذاشت، سردش شده بود اما نمی گفت، نمی گفت چون گوشزد کرده بودم

هوای مسیرمان بهاری ست اما هوس کرده بود تنش را بدهد به بهار، هوس کرده بود!

نمی دانم کجای مسیر بود که حس کردم قدم هایش با قدم هایم همخوانی ندارد، مسیرمان مه آلود شد، بادِ سردی می وزید،

خواستم دوباره دستانش را بگیرم اما کنارم نبود، برگشتم و دیدم با فاصله از من ایستاده، صدایش نامفهوم بود..

می گفت دیگر توان ادامه دادن ندارم، هوس کرده بود تنش را بدهد به بهار، هوس کرده بود، رهایم کرد، مسیر بازگشت را نمی دانستم،

سر در گم ماندم و دیگر هیچ وقت هوای بهار را بلد نشدم..
.

#علی_سلطانی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پنجم دبستان بودم

یک روز در خیابان یک دختر دبیرستانی بی هوا محکم بغلم کرد و سفت لپ هایم را بوسید.

شش سال از من بزرگتر بود، قد بلند وچشم ابرو مشکی و خوشبو.

من فقط یازده سال داشتم .. به ندرت پیش می آمد وقتی بیرون میرفتم آینه را نگاه کنم!

اما به یکباره همه چیز فرق کرد!

هنگام رفتن به مدرسه ۱ ساعت جلوی آیینه می ایستادم و موهایم را ژل میزدم، روپوش مدرسه را در کیفم قایم می کردم و بهترین لباسم را می پوشیدم!

با کلی تپش قلب و مدیریت زمان راهی مدرسه می شدم.

نمیدانستم چه حسی بود اما وقتی در راه مدرسه نگاهم میکرد و لبخند میزد و حالم را میپرسید قند در دلم آب می شد.

من فقط یازده سال داشتم...

و تا آن روز بیشترین تایمی که به یک نفر فکر کرده بودم پنج دقیقه بود، آن هم به هم باشگاهی ام که می خواستم حالش را بگیرم!

اما این پسر یازده ساله ی شر و شلوغ به یکباره آرام شد.

انگار بزرگ شده بودم...

دیگر با کسی کاری نداشتم ، زنگ ورزش به بهانه ی پینگ پنگ داخل سالن می ماندم و فکر می کردم، فکر می کردم به یک دختر دبیرستانی که از من ۶ سال بزرگتر بود!

همان یک باری که بغلم کرد کافی بود تا عطر مقنعه اش روی گردنم شوره ببندد و هی حسش کنم!

خلاصه هر روز با شوق روانه ی مدرسه می شدم.

اصلا هم نمی فهمیدم این چه حالی ست اما کافی بود مثلا یک روز نبینم اش دیگر تا شب انگار یه چیزی را گم کرده بودم.

چند هفته ای گذشت...

یک روز با دوستش مشغول حرف زدن بود و اصلا من را ندید...

روز دیگر حواسش پرت کتاب خواندن بود

روز دیگر دید و توجه نکرد

روز دیگر دید و توجه نکرد

باز هم دید و توجه نکرد

بهت زده بودم

نمی دانستم چه شده؟ اصلا شاید چیزی نشده بود

اما برای من شده بود، هیچ کس نمی فهمد پسر بچه ها چقدر زود دل می بندند

دیگر طاقت این بی توجهی را نداشتم

و تصمیم گرفتم این بار که دیدم اش با دوستم یک دعوای ساختگی به راه بیاندازیم تا توجه اش را جلب کنم

تا شاید باز هم آن دستان ظریف را روی صورتم حس کنم!

اما..

آنقدر همه چیز بچه گانه و مصنوعی بود که توجه هیج کس را جلب نکردیم

از هفته ی بعد هم هوا سرد شد و با سرویس می آمد و می رفت...

نمی دانم چه بود

نمی دانم چه شد

فقط یک پسر بچه

در سن یازده سالگی فهمید

انسان ها خیلی زود برای هم عادی می شوند!

خیلی زود.


#علی_سلطانی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا می خوابیدم

دختر های زیادی می آمدند و می رفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمی کردم ببینمشان.

اما این یکی فرق داشت

وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت!

همان همیشگی من را می خواست

همیشگی ام به وقت تنهایی!

تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.

موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!

ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستان های محمود دولت آبادی دل می برند!

باید چشمانش را می دیدم اما سرش را بالا نمی آورد.

همه را صدا می کردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خودم بردم،

داشت شاملو می خواند و بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکر کرد.

اما نه!

باید چشمانش را می دیدم

گفتم ببخشید خانوم؟

سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم اما

اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژه هایی که با تاخیر باز و بسته می شدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت ،طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.

خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام.

از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملو را می نوشتم!

همیشه می ایستاد و با دقت شعر ها را می خواند و به ذوقم لبخند می زد.

چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!

این ها را می نویسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود!

شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیوار و روی میز و...

دیگر کافه بوی شاملو را میداد!

همه مشتری مداری می کردند من هم دختر رویایم مداری!!!

داشتم عاشقش می شدم و یادم رفته بود که باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج عمل مادرم کنم

داشتم می شدم که نه، عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟ یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم

این یک ماه رویایی هم با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره می نشست و لته آیریش می خورد تمام شد!

و برای همیشه دل بریدم از بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!

مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می آمده و می نشسته کنار پنجره و قهوه اش را بدون اینکه لب بزند رها می کرده و می رفته.

یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.

عشق همین است

آدم ها می روند تا بمانند!

گاهی به آغوش یار

و گاهی از آغوش یار...


#علی_سلطانی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
.[❤ ️]...
خـــوب کِـه فِـکر می کنَــم
در
وابَــستگی به چَــشمانَـت
" باران "
بی تَـــقصیر نیــست!!


مَـن
زیـــرِ باران
" دسـتانت "را گرفتَــم
زیـــرِ باران
در " آغـــوش" کشــیدم اتــ
زیـــــرِ باران
پیشـــانی ات را "بوســــیدم"
و

تُـــو هـیچ نمـیدانی
از مَــردی کِـه
با تَــصوراتَـــــــش زنــدگی میکنَـد..!!


| #علی_سلطانی |


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خواب خیلی چیز مسخره‌ ای است!چشمانت را می‌بندی و برای چند ساعت می‌میری!

مگر چقدر قرار است زنده باشیم که یک سوم‌اش هم در حالت مرگ بگذرد؟!

مثلا من امشب دلم می‌خواهد کتاب بخوانم، فیلم ببینم، موسیقی گوش کنم اما همینکه می‌خواهم تمرکز کنم دهانم قدِ دهان یک تمساح باز می‌شود و پلک هایم در نشئه ترین حالتِ ممکن روی هم می افتند

تاریکی زشتی های شهر را پوشانده

حالا وقت قدم زدن است،نه مُردن.


#علی_سلطانی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باران که بزند دلتنگ خواهی شد
باران که بزند به خیابان خواهی رفت
قدم خواهی زد

باران که بزند
کنج کافه‌ای ناآشنا خواهی نشست
و انگشتانت را دور فنجانِ قهوه‌‌‌ی یخ کرده‌ات حلقه خواهی زد،

باران که بزند
بی‌توجه به توصیه‌های پزشک
سیگار خواهی کشید
و ریه‌هایت به خس‌خس خواهد افتاد

باران که بزند
شبیه به گمشده‌ای غریب و آواره
روی جدول های کنار خیابان خواهی نشست
و به اینسو و آنسو نگاه خواهی کرد
به آمد و شد مردم خیره خواهی شد
باران شبیه به بازپرسی بی‌رحم است

باران که بزند
به جای خالی‌ام
به نبودنم
به دلتنگی‌ات
اعتراف خواهی کرد...


#علی_سلطانی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گاهی آدم جُرات گوش دادنِ

بعضی آهنگ ها را ندارد ..

حذفشان هم نمی کند

و مدام با خودش میگوید

بالاخره یک روز قلبم را

می گذارم داخل لیوانی پر از یخ

و این را گوش می دَهم ..


#علی_سلطانی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هوا سرد شده عزیزم

تو فکر نمی کنی

جای دست هایت

در جیب هایم

خالیست...؟



#علی_سلطانی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا حالا شده عاشق شخصیت اصلی یه فیلم بشی؟
یه فیلم رو انقدر با دقت نگاه کنی که تک تک دیالوگ هاش تو ذهنت بمونه
تک تک پلان هاش جلوی چشمت باشن
تا یه مدت طولانی هر چیزی که ببینی تورو یاد اون شخصیت میندازه

کتاب ببینی یاد نحوه ی کتاب خوندنش میفتی، لیوان ببینی یاد طرز آب خوردنش
حتی وقتی تنهایی داری قدم میزنی یاد راه رفتنش

شاید مسخره به نظر برسه اما باید عاشق شخصیت اصلی یه فیلم باشی تا بفهمی من چی میگم
درست از اون لحظه که کلمه ی پایان روی صفحه نقش میبنده فکر و خیال تو شروع میشه

رخشید مثل شخصیت اصلی یه فیلم پرتنش و اضطراب بود که منو غرق خودش کرده بود
من با تک تک مویرگ های چشمم نگاهش میکردم
وقتی حرف میزد با تمام سلول های بدنم صداشو گوش میدادم

یه سوپر مارکت سر کوچه ی خوابگاهمون بود که فروشنده ی خیلی فضولی داشت
اون رخشید رو نمیشناخت، از مدل حرف زدنش، تیکه کلامش و نحوه ی خندیدنش چیزی نمیدونست
یه شب که رفته بودم مغازش خرید کنم

گفت این تیکه کلام خنده دار چیه که تازگیا افتاده تو دهنت؟

یهو خندم گرفت

از زیر عینک نگام کرد گفت مدل خندیدنتم عوض شده که، بازیگر شدی ناقلا؟ تو نقشت فرو رفتی هان؟

همون لحظه چشمم خورد به ویترین مغازه
توی رفلکس شیشه، لابه لای اجناس خودم رو دیدم
خودم که تو نقش رخشید فرو رفته بودم
تو نقش پر نقش و نگار چشمهاش که از وقتی با دلشوره نگاهم میکرد

من رو از من گرفته بود و تبدیل کرده بود به اون
حالا اگه توی یه روز ده بار یه صندلی رو ببینم یاد طرز نشستنش رو به روم میفتم

همین الان که تو زل زدی به من و داری نگاهم میکنی یاد زل زدن و نگاه کردن رخشید افتادم که وقتی آخر شب براش حرف میزدم چشم از چشمم برنمیداشت
میتونستم فکرش رو بخونم
وقتی اون مدلی زل میزد بهم داشت به این فکر میکرد که این پسره دیوونست

توام فکر میکنی من دیوونه ام؟

#علی_سلطانی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
و شاید بزرگترین دلیل بی خوابی های شبانه این است
که یک دنیا حرف داری
اما برای گفتن اش
نه دلیلی داری نه گوش شنوایی!


#علی_سلطانی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
_عمقش زیاد بود اما زمانش کم
حسرت بو کشیدنِ موهایِ بارون خورده‌ت موند توی دلم

+هنوز همه ی چتامونو دارم
سرِ همون ساعتی که هر شب زنگ می‌زدی مثل معتادی می‌شم که مواد بهش نرسیده، کلافه‌س، دست و دلش میلرزه....
میرم توی اتاق
موسیقیِ مورد علاقتو پِلی می‌کنم
هی تکرار می‌شه
شروع می‌کنم از اون بالایِ بالا خوندنِ حرفامون
از اونجایی که با فعل جمع حرف می‌زدیم
از اونجایی که با اسمِ فامیلی همدیگه رو صدا می‌کردیم
میام پایین
یکم لحنمون خودمونی تر شده
میام پایین
تایم حرف زدنمون بیشتر شده
میام پایین
توی همه ی ساعتای روز از هم خبر می‌گیریم
میام پایین
از قیافه‌ی جمله معلومه با کلی خجالت به آخر حرفامون یه عزیزم اضافه کردیم
میام پایین
شروعِ شعر وُ حرفایی که داره حالمونو لو میده
میام پایین...

_چرا ساکت شدی؟؟
لو می‌دیم دلمون رفته واسه هم
می‌گم مطمئنی؟
می‌گی مطمئنم
می‌گم ببینیم همدیگه رو
سرِ ساعت پنج
همون جایی که اولین بار دیدیم همو

+اما اون قرار فرق داشت
روم نمی‌شد نگات کنم
دستام یخ کرده بود

_دستتو گرفتم
گفتم آروم باش
نمی‌خواد هیچی بگی
من دارم با چشمات حرف می‌زنم

+میام پایین
یه میم به آخرِ اسمم اضافه شده
میخونم
میخونم
به یه حرفایی که می‌رسم از ذوق چشمامو می‌بندم
می‌خونم
شب از نیمه گذشته
موسیقی داره تکرار می‌شه

_میای پایین تر
حالمون خوبه
میای پایین تر
می‌فهمی قلبم توی دستاته
می‌فهمی نفسم توی مُشتته
می‌فهمی ....
لحنت عوض میشه
میای پایین تر
میخوای بری
داره باورم نمیشه
دارم جون میدم
خواهش می‌کنم
قَسَمِت میدم
باورم نمیشه
آخه گفته بودی مطمئنم...نگفته بودی؟
چرا گفته بودی!

+گفته بودم

_پاک کن
هر چی که بود دیلیت کن
حرفام...عکسام...خودم
لااقل با آدمی که الان توی زندگیته نصفه وُ نیمه نباش

+کارم شده مقایسه کردن
تو یه طرفی
آدمایی که میان توی زندگیم یه طرف

_پاشو برو
میخواد بارون بگیره
موهات خیس میشه...!
ببخشید...حواسم نبود....اینجا منتظرِ کسی بودی...

+نگفتی تو اینجا چیکار می‌کردی؟

_من هر هفته میام
سرِ ساعت پنج میام...منتظرِ خودم می‌مونم...هیچ وقتم پیدام نمی‌شه...هیچ وقتم خودمو پیدا نمی‌کنم...به خودم نمیام...بعد میذارم میرم
الانم باید برم
داره بارون می‌گیره
طاقت هوایِ بارونی رو ندارم
باید زودتر برم..باید برم

+ساعتتو جا گذاشتی
شال گردنت.

_ساعتم باشه پیشِ تو...به دردِ من نمی‌خوره، فصلا عوض میشه، آدما عوض میشن، سنم داره میره بالا اما دارم می‌بینم زمان خیلی وقته وایساده
ساعتم باشه پیشِ تو
اما شال گردنمو بده
دو ساله نَشُستَمِش،، عطرت میپره.

. #علی_سلطانی

پی نوشت: 👇
فقط اونجا که شادمهر میگه:

رویای یک رقص بی وقفه از شادی...

یعنی میشه؟

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
+میخواد بارون بگیره...من دارم میرم همون خیابون...میخوام قدم بزنم...با چشمای بسته...نمیای؟
.
_تو خیلی وقته رفتی... .
منم خیلی وقته موندم!
.
+میخوام برگردم
.
_آدمی که رفته میتونه برگرده اما آدمی که مونده راهی واسه برگشتن نداره... .
برو همون خیابون
زیر بارون قدم بزن


. #علی_سلطانی


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
_چرا دیگه شعر نمیگی؟

_شاعری که شعراش مخاطب نداره مثل گلفروشیه که سر چهارراه گلاشو زیر قیمت میفروشه به زوجایی که تو ماشین نشستن تا ذوق دلشون تازه شه...خودشم وایمیسه با یه لبخند مسخره نگاشون میکنه

_تو بدت میاد بقیه ذوق کنن با شعرات؟

_من میگم چرا یکی نیست به این عاشق و معشوقا بگه جلو چشم یه آدمی که تنها تو خودشه واسه هم دلبری نکنن...شاید طرف چشماشو بست، شاید دلش خواست، شاید دلش رفت

_دلِ تو میره؟ –دیگه دلی نمونده که....نه واسه رفتن نه واسه شعر گفتن

_دو ساعته تو اون گوشی به چی زل زدی؟

_به دیالوگِ ماندگار

_منکه نمی فهمم چی میگی!

_یه زمانی کارم تدوین فیلم بود

_خب

_یه شب داشتم با کارگردان فیلم تدوین می کردم که رسید به بازیگری که معشوقش بود...بعد هی فیلمو عقب جلو می کشید

_خب

_بعد از بیست بار جلو عقب کشیدن یه جا استپ کرد و گفت این دیالوگو بردار

_بازیگرِ هیچی نمی گفت فقط داشت تو دوربین نگاه می کرد

_خب

_گفتم این دیالوگ نداره که

_یه نگام کرد...گفت این دیالوگه ماندگاره...منتها تو نمی فهمی من می فهمم.

بعد می دونی من بهش چی گفتم؟

_چی گفتی؟

_گفتم منکه نمی فهمم چی می گی!

_ینی الان من همون توام که اون موقع بودی؟

_سیگارتو کشیدی پنجره رو ببند یخ نکنیم تا صبح

_هوا داره بهاری میشه...داره بهار میاد

_آخرِ شب دلم گرم بود به شب بخیرایی که می گفت، از وقتی نمیگه سرده، تا صبح خوابِ زمستون می بینم...بهار داره میاد ولی سرده...پنجره هارو ببند ✍🏼



#علی_سلطانی





اگر در خیابان مردی را دیدید

که مدام به چهره ی زنها نگاه میکند

نگویید فلانی چشم چران است!

مردها دلتنگ که میشوند

میزنند به دل خیابان های شلوغ

خیابان هایی که بوی گمشده شان را میدهد

و با دلهره به دنبالش میگردنند!!

هی با خودشان حرف میزنند

که اگر ببینمش

این را میگویم و آن را میگویم!

اماکافیست یک نفر را ببینند

که چشمانش شبیه طرف باشد!!

لال میشوند

تپش قلب میگیرند

نفس هایشان به شماره می افتد

و راه خانه شان را گم میکنند!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز




زمستان

آخرین حرف هایش را

روی آخرین برگ

از آخرین شاخه ی آخرین درخت

نقاشی میکند

و لای پنجره ی یخ کرده ی اسفند میگذارد

بهار اما پشت در است

حالش خریدنی ست

آمده تا مبتلا کند

با فروردین ناز میکشد

با فروردین دل میبرد

و به اردیبهشت که میرسد..

امان از اردیبهشت

امان از اردیبهشت که بوی ماه و آسمان میدهد

اردیبهشت عاشق است

سرش را روی شانه ی خرداد میگذارد

و با قصه های لیلی

هوای شهر را مجنون میکند!



مثل بهار باش

گاهی ابری

گاهی بارانی

و گاهی سرخوش و آفتابی

بگذار دریا با تو همراه شود

در کوچه هایی قدم بگذار

که عطر بهار نارنج

عشق را تحمیل میکند



پنجره را باز کن

تا آخرین حرف های زمستان

در آغوش باد رنگ فراموشی بگیرد

بهار را باید عاشق بود

بهار را باید رویید

بهار را....

من میگویم بهار را باید به گونه ای زندگی کرد

گه انگار تکرار نخواهد شد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نیمه های شب است

با صدای ضعیفی از آهنگی دلنشین بیدار میشوم

صدا را دنبال میکنم

در آشپزخانه رو به روی پنجره نشسته و دستش را دور لیوانِ چای حلقه زده و در حال تماشای شهر است

لای پنجره را کمی باز گذاشته و خودش را در صندلی جمع کرده

ملافه را دورش میپیچم

چای را روی میز کنار غزلیّات سعدی میگذارد و بدون اینکه نگاهم کند دستانم را میگیرد میان دستانش و

میگوید بوی عید است...هوای نوبرانه...استشمام نمیکنی؟

شانه هایش را لمس میکنم و میگویم اگر هوای بوسیدنت بگذارد ، اگر بوی موهایت رهایم کند بدم نمی آید...

سرش را بالا می آورد و سوالی نگاهم میکند

ادامه میدهم راستش من در جغرافیای تو زندگی میکنم جانا...چشمانت تلفیق فصل هاست ،آمیزه ای از باران و آفتاب و شکوفه

و همین حالا که اینگونه از ذوقِ بهار آسمان را نشانه رفته ای و سعدی میخوانی و بنان گوش میکنی حسرت میخورم که چرا نقاش نیستم تا چشم نوازترین لحظه ی تاریخ در چند سال اخیر را به تصویر بکشم...

بلند میشود و در آغوشم میگیرد و میگوید جواب تو را سعدی می داند و شعری زیر لب زمزمه میکند

دستِ چو منی قیامه باشد

با قامتِ چون تویی در آغوش...



| علی سلطانی |
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
نه ... گاهی هیچ دلیلی برای ماندن نیست!
دلیل تو بودی...
هوا تو بودی...
نفس تو بودی و به خدا که رفتن به چشمانت نمی‌آمد !

📚 چیزهایی هست که نمی‌دانی/
#علی_سلطانی
 

Similar threads

بالا