از بس كه لحظه ها همه همرنگ میشود گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
سر میكشم به سرای سپيد ابر
باران اشك، همصفت سنگ میشود
خون میخورم زدلم تشنهكام مرگ
دردا طناب دار چو آونگ میشود
در میرود طناب ز دستم، چو زندگی
آوخ كه زندگی همه در جنگ میشود
مغزم ميان اينهمه سرگشتگی چنان
درمانده است كه دائم، هنگ میشود
با اين نگاهِ مات، ميان شلوغ شهر
تنها چنان شدم كه دلم چنگ میشود
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
از بسكه لحظه ها همه همرنگ میشود
سر میكشم به سرای سپيد ابر
باران اشك، همصفت سنگ میشود
خون میخورم زدلم تشنهكام مرگ
دردا طناب دار چو آونگ میشود
در میرود طناب ز دستم، چو زندگی
آوخ كه زندگی همه در جنگ میشود
مغزم ميان اينهمه سرگشتگی چنان
درمانده است كه دائم، هنگ میشود
با اين نگاهِ مات، ميان شلوغ شهر
تنها چنان شدم كه دلم چنگ میشود
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
از بسكه لحظه ها همه همرنگ میشود