دلت میخواد عضو بدنت رو اهدا کنی؟

آیتای_AYTAY

عضو جدید
کاربر ممتاز
من الان رفتم به مامانم گفتم دعوام کرد
خواستم واسه کارت که میاد در خونه بهش امادگی بدم
نذاشت ثبت نام کنم
برم ببینم دوستم میزاره آدرس خونه اونا رو بدم کارتم بره اونجا...
 

sogand.sogand

عضو جدید
من الان رفتم به مامانم گفتم دعوام کرد
خواستم واسه کارت که میاد در خونه بهش امادگی بدم
نذاشت ثبت نام کنم
برم ببینم دوستم میزاره آدرس خونه اونا رو بدم کارتم بره اونجا...



همه او.ل ناراحت مي شن و گريه مي كنن
بعضي هاشونم سر آدم داد مي زنن اما ايراد نداره مي ارزه به آرامشي كه تو وجودت به وجود مياد
سعي كن مامانت و راضي كني اين بهتره خانومي
 

sogand.sogand

عضو جدید
سلام

من چند ماه پیش ثبت نام کردم کارتم یک ماهه اومد....
امیدوارم این کار خیرتون ادامه داشته باشه....




مباركت باشه عزيزم.
به قول بچه ها كارت خوشمليه خوب ازش محاقظت كن



اين كار با ياري شما دوستان ادامه پيدا مي كنه
 

hamed-Gibson

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه با هم برای هم
بنی آدم اعضای یک پیکرند - که در آفرینش ز یک گوهرند
 

iman.mpr

عضو جدید
بخشش - نوشته : فاطمه خبازان ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)


هو هو هو ...... اين صداي مرگم بود که آن طرف خيال خاکستري ام متبلور مي شد و دستهاي مشت کرده اش را به شيشه ي اتاقم مي کو بيد و آرام آرام به داخل تنيده مي شد و من بدون هيچ اميدي به تختم چسبيده بودم دوست داشتم طنين حزين صدايم در گوش زمان نجوا مي کردم و مي گفتم : اي رودهاي مواج اي سپيده صبح هاي بي صداقتي و اي خميده برگ هاي زرد غربت من هم بوده ام هستم و اگر بخواهي خواهم ماند اما دريغ که که ديگر ناي نفس کشيدن را هم نداشتم مادرم را مي ديدم که با چارقد احساس اشکهاي نم زده ي خانه دلش را پاک مي کرد تا من شاهد پاره شدن آخرين برگ از دفتر نم زده ي خاطراتم نباشم اما چه سود که تا زمان وداع چيزي نمانده بود . عقربه هاي ساعت مي چرخيد و من همچنان محو سکوت بهت آور اتاقم شده بودم هيچ چيز برايم تازگي نداشت .همه چيز آماده رفتن بود از رفتن باکي نداشتم تنها چيزي که آزارم مي داد تنهايي مادرم بود . صداي تپش هاي قلبم همچون نقاره اي بر فرق زمان کوبيده مي شد و هر بار انگار از تقلاي پيشين خود کمرنگ تر مي شد دوست داشتم در آخرين لحظات ماندنم مادرم را سخت در آغوش کشم و تمام قدرت بدنم را جمع مي کردم و يک صدا به او بگويم سپاس براي تمامي لحظه هايي که بي دريغ به پاي من گذشت سپاس براي اشکهايي که به پاي دردهاي من نشست سپاس براي تمام بغض هايي که به پاي من شکست .... اما صد حيف که نمي توانستم قلبم آنقدر سخت کار ميکرد که حتي نفسهايم را هم از او وام مي گرفتم . ناگهان پاشنه ي در چرخيد و زني فرسوده از جنس تر عشق که زمهرير غم تمام وجودش را پوشانيده بود و زلالي اشکهايش در هر تاريکخانه اي سوسو مي زد نمايان شد او را مي شناختم آره او مادر همان جواني بود که هفته ي پيش به خاطر ناجوانمردي و خودخواهي انسانها در اغماي عشق فرو رفته بود و او هم بايد مانند من مي رفت اما او حالا اينجا بود با آغوشي پر از بخشش. نگاهم روي چشمان خيس مادرم خشکيد حالا او هم مي خنديد هم گريه مي کرد سجده کرد و رو به قبله ي نيازش دستانش رو به آسمان بلند کرد و فرياد بر آورد خداوندا سپاس که پاسخ بنده ي حقيرت را اين گونه شيرين دادي و تنها طنين قلبش را از او پس نگرفتي . خداوندا روح شکسته ي اين بخشنده ات را قرين رحمت ايزدي کن و او را در درگاه ابدي خويش با مهربانترين مهربانان محشور کن.

 

sogand.sogand

عضو جدید
بخشش - نوشته : فاطمه خبازان ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)


هو هو هو ...... اين صداي مرگم بود که آن طرف خيال خاکستري ام متبلور مي شد و دستهاي مشت کرده اش را به شيشه ي اتاقم مي کو بيد و آرام آرام به داخل تنيده مي شد و من بدون هيچ اميدي به تختم چسبيده بودم دوست داشتم طنين حزين صدايم در گوش زمان نجوا مي کردم و مي گفتم : اي رودهاي مواج اي سپيده صبح هاي بي صداقتي و اي خميده برگ هاي زرد غربت من هم بوده ام هستم و اگر بخواهي خواهم ماند اما دريغ که که ديگر ناي نفس کشيدن را هم نداشتم مادرم را مي ديدم که با چارقد احساس اشکهاي نم زده ي خانه دلش را پاک مي کرد تا من شاهد پاره شدن آخرين برگ از دفتر نم زده ي خاطراتم نباشم اما چه سود که تا زمان وداع چيزي نمانده بود . عقربه هاي ساعت مي چرخيد و من همچنان محو سکوت بهت آور اتاقم شده بودم هيچ چيز برايم تازگي نداشت .همه چيز آماده رفتن بود از رفتن باکي نداشتم تنها چيزي که آزارم مي داد تنهايي مادرم بود . صداي تپش هاي قلبم همچون نقاره اي بر فرق زمان کوبيده مي شد و هر بار انگار از تقلاي پيشين خود کمرنگ تر مي شد دوست داشتم در آخرين لحظات ماندنم مادرم را سخت در آغوش کشم و تمام قدرت بدنم را جمع مي کردم و يک صدا به او بگويم سپاس براي تمامي لحظه هايي که بي دريغ به پاي من گذشت سپاس براي اشکهايي که به پاي دردهاي من نشست سپاس براي تمام بغض هايي که به پاي من شکست .... اما صد حيف که نمي توانستم قلبم آنقدر سخت کار ميکرد که حتي نفسهايم را هم از او وام مي گرفتم . ناگهان پاشنه ي در چرخيد و زني فرسوده از جنس تر عشق که زمهرير غم تمام وجودش را پوشانيده بود و زلالي اشکهايش در هر تاريکخانه اي سوسو مي زد نمايان شد او را مي شناختم آره او مادر همان جواني بود که هفته ي پيش به خاطر ناجوانمردي و خودخواهي انسانها در اغماي عشق فرو رفته بود و او هم بايد مانند من مي رفت اما او حالا اينجا بود با آغوشي پر از بخشش. نگاهم روي چشمان خيس مادرم خشکيد حالا او هم مي خنديد هم گريه مي کرد سجده کرد و رو به قبله ي نيازش دستانش رو به آسمان بلند کرد و فرياد بر آورد خداوندا سپاس که پاسخ بنده ي حقيرت را اين گونه شيرين دادي و تنها طنين قلبش را از او پس نگرفتي . خداوندا روح شکسته ي اين بخشنده ات را قرين رحمت ايزدي کن و او را در درگاه ابدي خويش با مهربانترين مهربانان محشور کن.






سلام
ايمان عزيز بابت پست زيبات ممنونم
واقعا تاثر برانگيز بود
 

hamed-Gibson

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخشش - نوشته : فاطمه خبازان ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)


هو هو هو ...... اين صداي مرگم بود که آن طرف خيال خاکستري ام متبلور مي شد و دستهاي مشت کرده اش را به شيشه ي اتاقم مي کو بيد و آرام آرام به داخل تنيده مي شد و من بدون هيچ اميدي به تختم چسبيده بودم دوست داشتم طنين حزين صدايم در گوش زمان نجوا مي کردم و مي گفتم : اي رودهاي مواج اي سپيده صبح هاي بي صداقتي و اي خميده برگ هاي زرد غربت من هم بوده ام هستم و اگر بخواهي خواهم ماند اما دريغ که که ديگر ناي نفس کشيدن را هم نداشتم مادرم را مي ديدم که با چارقد احساس اشکهاي نم زده ي خانه دلش را پاک مي کرد تا من شاهد پاره شدن آخرين برگ از دفتر نم زده ي خاطراتم نباشم اما چه سود که تا زمان وداع چيزي نمانده بود . عقربه هاي ساعت مي چرخيد و من همچنان محو سکوت بهت آور اتاقم شده بودم هيچ چيز برايم تازگي نداشت .همه چيز آماده رفتن بود از رفتن باکي نداشتم تنها چيزي که آزارم مي داد تنهايي مادرم بود . صداي تپش هاي قلبم همچون نقاره اي بر فرق زمان کوبيده مي شد و هر بار انگار از تقلاي پيشين خود کمرنگ تر مي شد دوست داشتم در آخرين لحظات ماندنم مادرم را سخت در آغوش کشم و تمام قدرت بدنم را جمع مي کردم و يک صدا به او بگويم سپاس براي تمامي لحظه هايي که بي دريغ به پاي من گذشت سپاس براي اشکهايي که به پاي دردهاي من نشست سپاس براي تمام بغض هايي که به پاي من شکست .... اما صد حيف که نمي توانستم قلبم آنقدر سخت کار ميکرد که حتي نفسهايم را هم از او وام مي گرفتم . ناگهان پاشنه ي در چرخيد و زني فرسوده از جنس تر عشق که زمهرير غم تمام وجودش را پوشانيده بود و زلالي اشکهايش در هر تاريکخانه اي سوسو مي زد نمايان شد او را مي شناختم آره او مادر همان جواني بود که هفته ي پيش به خاطر ناجوانمردي و خودخواهي انسانها در اغماي عشق فرو رفته بود و او هم بايد مانند من مي رفت اما او حالا اينجا بود با آغوشي پر از بخشش. نگاهم روي چشمان خيس مادرم خشکيد حالا او هم مي خنديد هم گريه مي کرد سجده کرد و رو به قبله ي نيازش دستانش رو به آسمان بلند کرد و فرياد بر آورد خداوندا سپاس که پاسخ بنده ي حقيرت را اين گونه شيرين دادي و تنها طنين قلبش را از او پس نگرفتي . خداوندا روح شکسته ي اين بخشنده ات را قرين رحمت ايزدي کن و او را در درگاه ابدي خويش با مهربانترين مهربانان محشور کن.


ایمان عزیز
ممنونیم
این باشگاه پر از قلبهای مهربونه
حتما پستای قبلی رو بخون تا بفهمی خیلی از بچه ها عضو بودن و یا عضو شدن
 

minerva

عضو جدید
من دوست دارم همه ی اعضای بدنم رو اهدا کنم...یعنی یه جورایی شده آرزوم!
چند سال هست که به این سایت میرم اما کارتش هنوز برام ارسال نشده...نمی دونم مشکل از کجاست...شاید به خاطر ناراضی بودن پدر مادرم....
 

Similar threads

بالا