فداي آجيم.
اگه دلت مثل ذهنت خسته باشه به درد اهدا نمیخورهمیشه من همین الان اعضامو اهدا کنم اخه از این دنیا خیلی خسته شدم.؟
میشه من همین الان اعضامو اهدا کنم اخه از این دنیا خیلی خسته شدم.؟
اگه دلت مثل ذهنت خسته باشه به درد اهدا نمیخوره
حامد جان سلام نااميد نكن دوستمون و
شوخی بود
این خودش اینکارس
من الان رفتم به مامانم گفتم دعوام کرد
خواستم واسه کارت که میاد در خونه بهش امادگی بدم
نذاشت ثبت نام کنم
برم ببینم دوستم میزاره آدرس خونه اونا رو بدم کارتم بره اونجا...
من تو وصیت نامم نوشتم جنازم رو تحویل دانشگاه بدنسلام
من چند ماه پیش ثبت نام کردم کارتم یک ماهه اومد....
امیدوارم این کار خیرتون ادامه داشته باشه....
من تو وصیت نامم نوشتم جنازم رو تحویل دانشگاه بدن
ولی میگن ارزش قانونی نداره
سلام
من چند ماه پیش ثبت نام کردم کارتم یک ماهه اومد....
امیدوارم این کار خیرتون ادامه داشته باشه....
چی شد پس
منتظریم
يعني مي گي كسي مارو دوست نداره؟؟
يا اكثرا رفتن ثبت نام كردن ديگه كسي نمونده؟؟؟؟؟؟
فکر کنم اولی
اما امیدوارم دومی درست باشه
بخشش - نوشته : فاطمه خبازان ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)
هو هو هو ...... اين صداي مرگم بود که آن طرف خيال خاکستري ام متبلور مي شد و دستهاي مشت کرده اش را به شيشه ي اتاقم مي کو بيد و آرام آرام به داخل تنيده مي شد و من بدون هيچ اميدي به تختم چسبيده بودم دوست داشتم طنين حزين صدايم در گوش زمان نجوا مي کردم و مي گفتم : اي رودهاي مواج اي سپيده صبح هاي بي صداقتي و اي خميده برگ هاي زرد غربت من هم بوده ام هستم و اگر بخواهي خواهم ماند اما دريغ که که ديگر ناي نفس کشيدن را هم نداشتم مادرم را مي ديدم که با چارقد احساس اشکهاي نم زده ي خانه دلش را پاک مي کرد تا من شاهد پاره شدن آخرين برگ از دفتر نم زده ي خاطراتم نباشم اما چه سود که تا زمان وداع چيزي نمانده بود . عقربه هاي ساعت مي چرخيد و من همچنان محو سکوت بهت آور اتاقم شده بودم هيچ چيز برايم تازگي نداشت .همه چيز آماده رفتن بود از رفتن باکي نداشتم تنها چيزي که آزارم مي داد تنهايي مادرم بود . صداي تپش هاي قلبم همچون نقاره اي بر فرق زمان کوبيده مي شد و هر بار انگار از تقلاي پيشين خود کمرنگ تر مي شد دوست داشتم در آخرين لحظات ماندنم مادرم را سخت در آغوش کشم و تمام قدرت بدنم را جمع مي کردم و يک صدا به او بگويم سپاس براي تمامي لحظه هايي که بي دريغ به پاي من گذشت سپاس براي اشکهايي که به پاي دردهاي من نشست سپاس براي تمام بغض هايي که به پاي من شکست .... اما صد حيف که نمي توانستم قلبم آنقدر سخت کار ميکرد که حتي نفسهايم را هم از او وام مي گرفتم . ناگهان پاشنه ي در چرخيد و زني فرسوده از جنس تر عشق که زمهرير غم تمام وجودش را پوشانيده بود و زلالي اشکهايش در هر تاريکخانه اي سوسو مي زد نمايان شد او را مي شناختم آره او مادر همان جواني بود که هفته ي پيش به خاطر ناجوانمردي و خودخواهي انسانها در اغماي عشق فرو رفته بود و او هم بايد مانند من مي رفت اما او حالا اينجا بود با آغوشي پر از بخشش. نگاهم روي چشمان خيس مادرم خشکيد حالا او هم مي خنديد هم گريه مي کرد سجده کرد و رو به قبله ي نيازش دستانش رو به آسمان بلند کرد و فرياد بر آورد خداوندا سپاس که پاسخ بنده ي حقيرت را اين گونه شيرين دادي و تنها طنين قلبش را از او پس نگرفتي . خداوندا روح شکسته ي اين بخشنده ات را قرين رحمت ايزدي کن و او را در درگاه ابدي خويش با مهربانترين مهربانان محشور کن.
![]()
بخشش - نوشته : فاطمه خبازان ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)
هو هو هو ...... اين صداي مرگم بود که آن طرف خيال خاکستري ام متبلور مي شد و دستهاي مشت کرده اش را به شيشه ي اتاقم مي کو بيد و آرام آرام به داخل تنيده مي شد و من بدون هيچ اميدي به تختم چسبيده بودم دوست داشتم طنين حزين صدايم در گوش زمان نجوا مي کردم و مي گفتم : اي رودهاي مواج اي سپيده صبح هاي بي صداقتي و اي خميده برگ هاي زرد غربت من هم بوده ام هستم و اگر بخواهي خواهم ماند اما دريغ که که ديگر ناي نفس کشيدن را هم نداشتم مادرم را مي ديدم که با چارقد احساس اشکهاي نم زده ي خانه دلش را پاک مي کرد تا من شاهد پاره شدن آخرين برگ از دفتر نم زده ي خاطراتم نباشم اما چه سود که تا زمان وداع چيزي نمانده بود . عقربه هاي ساعت مي چرخيد و من همچنان محو سکوت بهت آور اتاقم شده بودم هيچ چيز برايم تازگي نداشت .همه چيز آماده رفتن بود از رفتن باکي نداشتم تنها چيزي که آزارم مي داد تنهايي مادرم بود . صداي تپش هاي قلبم همچون نقاره اي بر فرق زمان کوبيده مي شد و هر بار انگار از تقلاي پيشين خود کمرنگ تر مي شد دوست داشتم در آخرين لحظات ماندنم مادرم را سخت در آغوش کشم و تمام قدرت بدنم را جمع مي کردم و يک صدا به او بگويم سپاس براي تمامي لحظه هايي که بي دريغ به پاي من گذشت سپاس براي اشکهايي که به پاي دردهاي من نشست سپاس براي تمام بغض هايي که به پاي من شکست .... اما صد حيف که نمي توانستم قلبم آنقدر سخت کار ميکرد که حتي نفسهايم را هم از او وام مي گرفتم . ناگهان پاشنه ي در چرخيد و زني فرسوده از جنس تر عشق که زمهرير غم تمام وجودش را پوشانيده بود و زلالي اشکهايش در هر تاريکخانه اي سوسو مي زد نمايان شد او را مي شناختم آره او مادر همان جواني بود که هفته ي پيش به خاطر ناجوانمردي و خودخواهي انسانها در اغماي عشق فرو رفته بود و او هم بايد مانند من مي رفت اما او حالا اينجا بود با آغوشي پر از بخشش. نگاهم روي چشمان خيس مادرم خشکيد حالا او هم مي خنديد هم گريه مي کرد سجده کرد و رو به قبله ي نيازش دستانش رو به آسمان بلند کرد و فرياد بر آورد خداوندا سپاس که پاسخ بنده ي حقيرت را اين گونه شيرين دادي و تنها طنين قلبش را از او پس نگرفتي . خداوندا روح شکسته ي اين بخشنده ات را قرين رحمت ايزدي کن و او را در درگاه ابدي خويش با مهربانترين مهربانان محشور کن.
![]()