من بغض گلوم رو گرفته........
من دیدم امروز بارش باران را
و چه حریصانه می بلعید خشکی قطرات کوچک وتنهای باران را......
دل من لک زدست برای دیدن دختر بچه کوچکی که امشب سوپر مارکت ها را در پی کاری می گشت....
اشک در چشمم حلقه بست...مقنه اش رو سفت بسته بود و مانتو به تنش زار میزد.....
زیبا بود .....ولی بی سرخاب و سفید آب ......ولی زیبا بود زیبا از امید و پاکی...
چشمانم رو پاک کردم وقتی صاحب مغازه گفت ...چی؟..نه کار اینجا نداریم.....
و من می خواستم رشته آشی بخرم که بدم به همسایه ها یی که آرزوشان نیست خوردن یک وعده گرم......
باید بروم امامزاده ...آری می روم حتما می روم ...حیف آنجا هم قانون جنگل حکمفرماست کاسه های آش از دستم می لغزند در دستان زنانی پرزور ....
نه نمی بینم دختر بچه ساده امشب را...نمی دانم شاید من کورم.....
