گاهی آدم می نویسه تا خونده بشه، چقدر دلم تنگ شده برای این نوشتن برای خونده شدن...اون زمان هایی هم که از خودم فاکتور می گیرم دلم تنگ میشه برای خوندن بقیه ...
الانم در کشاکش سردرد و سرماخوردگی و خستگی از یه نصف روز کامل تو رختخواب بودن خودمو رسوندم به کامپیوتر برای خوندن دلنوشته های این صفحه.
امروز به این فکر میکردم که اداما این روزا غمگینترن...
چند روز پیش روی صندلی ردیف اخر اتوبوس یه دختر جوونی نشسته بود و اروم گریه میکرد..همه معذب بودن. دلم می خواست برم باهاش حرف بزنم تا آروم بشه دلم می خواست یه کاری بکنم همون طور که اینو توی بقیه می دیدم توی نگاهایی که بر می گشت عقب و پر از دلنگرانی و دلسوزی بود ... اونشب کلی دمغ شدم...فرداش یه دختر دیگه رو دیدم که نشسته بود ردیف عقب،کنار شیشه ... بی صدا داشت اشک می ریخت...
امروز خودم نشسته بودم ردیف عقب، کلی دلم گرفته بود هر لحظه فکر میکردم اینبار یک نفر یه جای دیگه نشسته و داره گریه میکنه اما من نمی تونم ببینمش...