ادامه
و خندید. بعد دست مرد را که داشت از بغلش رد میشد گرفت. مرد چرخید. زن مرد را بغل کرد. مرد شانههای زن را مالید و زن همینطور که زل زده بود به صورتِ محو او با صدای خشداری گفت: «کاش زود برسیم.»
مرد زن را سفتتر به خودش فشرد. «همینطور که صبح رفتیم، حالا هم میریم.»
ـ «نشانی که همرات هست؟»
ـ «میدان ورودی شهر، پیاده. خیابان دست راست، مستقیم. اولین کوچه میپیچیم. سمت چپ، زنگ بالاییِ درِ سوم. از این سرراستتر دیگه نمیشه.»
ـ «خوب وقتی رسیدیم، نَه صبحِ صبح، نه ظهر، بهترین ساعت، ساعت ده.»
زنی جوان در را باز کرد: «بیایین تو.»
چشمهاش پف کرده و قرمز شده بود. زن گفت: «نکنه تا حالا خواب بودی؟»
خندید. چیزی نگفت. از راهپله که میرفتند بالا، نرسیده به در آپارتمان، درِ گوشی گفت که بابای شوهرش را دیشب اعدام کردهاند. گفت که قرار بوده عفو بخورد.
گفت: «خیلی یهویی بود. صبحی سپیده زدهنزده خبرمان کردند، با تلفن.»
گفت: «اینا وضعشون مساعد نیست، یه کم داغونن.»
گفت: «مادرشوهرم هم اینجاست.»
توی هال، چشمهای مادرشوهر بسته بود، سرش روی شانه همراه با نیمتنه به چپ و راست میرفت و چیزی نامعلوم زیر لب زمزمه میکرد. شوهر، ساکت، جلوی مهمانها بلند شد. بعد مادرش را فرستاد توی اتاق دیگری و آمد پیش زن و مرد نشست. بلند شد و رفت به همان اتاقی که مادرش رفته بود. زن چای آورد. گفت: «میوه هم هست ولی جلو اینها گفتم خوب نیس بیارم. اشکالی که نداره؟»
انگار خواست دوباره بلند شود که زنِ تازهرسیده نگذاشت و خودش رفت و استکان و سینی آورد. مانتو را کند، کنار خود مچاله گذاشت بغل کیف. وقتی که داشت چای میریخت، آن یکی زن مانتو پوشید. شوهر و مادرشوهر، منتظر، کنار در هال ایستاده بودند. زنِ مانتوپوشیده کلید را پیش زن و مرد گذاشت و گفت: «باید ببخشید. متوجه هستید که؟!»
همینطور که دگمههای مانتو را دگمه به دگمه میبست گفت: «میریم شهر اینها، واسه مراسم.»
دستمال به چشمهاش کشید. بینیاش را بالا کشید. لبخند زد: «خونه دست شما، دیگه خودتون از خودتون پذیرایی کنید.»
و با شوهر و مادرشوهرش بیرون رفتند. زن و مردِ از راهرسیده تا پایین راهپله بدرقهشان کردند. برگشتند بالا، توی خانه، در هال را که پشت سر خود بستند، نفسِ انگار گیرکردهای را بیرون دادند و به هم نگاه کردند. روی دهانشان لبخندی ماسیده بود.
مرد ننشسته لیوان چای را سر کشید و رو کرد به زن که داشت با لبهی بالایی تاپش ور میرفت. دستش را گرفت زن را کشید نزدیک خود: «حالا میشه؟!»
ـ «هولآقا، صبر بد نیستها.»
مرد صورتش را به صورت زن نزدیک کرد لبها مماس شدهنشده، زن بلند شد و رفت از توی کیفش عکسی بیرون کشید و گذاشت روی تلویزیون.
ـ «برا چی، این؟»
ـ «تو را خدا عصبانی نشو. میخوام، میخوام ما رو ببینه، همهی این چیزها رو ببینه.»
مرد رفت طرف عکس که زن دستش را گرفت و بغلش کرد. دستای مرد از دو طرف آویزان بودند.
ـ «خیلی نازی آقاپسر.»
مرد دستاش را دور کمر زن حلقه کرد برآمدگی زیر چشمش را مکید که زن از بغل مرد بیرون آمد و گفت: «بریم تو اون اتاق.»
ـ «چرا؟»
ـ «آخه جلو این عکس، انگار یکی داره نگام میکنه، بعد لختم رو میبینه، بریم، بریم تو اون اتاق.»
مرد را کشانکشان دنبال خودش کشاند.
ـ «چه میکنی؟»
زن گفت: «بیا دنبالم شاید بتونیم بفهمیم کجاییم.»
هر کوچه به سیاهی کوچهی دیگری ختم میشد که آشنا نبود. ساعتهای بعد از نیمهشب را طی میکردند و هیچ جای شناختهای نمیدیدند که از آن به جایی که میخواستند بروند. کسی در تاریکی کوچهها پیدا نبود و زیر دایرههای روشن زردی که متناوب کوچهها را روشن کرده بودند هیچ نشان آشنایی نبود. مرد گفت: «آخه تو شهر به این کوچکی مگه کسی هم میتونه، یعنی میشه گم بشه؟»
ـ «کاش از یکی نشانی میپرسیدیم. کروکیها رو که با خودت آوردی؟»
ـ «بیا این هم کروکی خانه، نانوایی، سوپری و هر چیزی که آقای صاحبخونه، میگم عجیب نیست حال داشته، یعنی تو اون وضعیت برامون اینا رو بکشه؟»
زن کروکیها را نگاه کرد قهقاه خندید. زجری، صدایش در گوش مرد پیچید که گفت: «حتمن میدونسته که قراره گم بشیم. میدونی قرار بوده ما گم بشیم همین. باور نمیکنی این هم نشونهاش.»
روی خیسی آسفالتِ وسط کوچه نشست، کروکیها را مچاله میکرد: «بیا از یکی بپرسیم کجا باید بریم.»
دراز کشید: «بیا دستم رو بگیر، خیلی خستهام، میخوام بلند شم.»
مرد که دست زن را گرفت بلندش کند کیف زن افتاد زمین و از کیف عکسی افتاد بیرون، مردی توی عکس لبخند میزد. زن جلدی عکس را برداشت. مرد دست زن را رها کرد و گفت: «همین، همین.»
زن تلپ افتاد جلوی مرد، دستش محکم کشیده شد روی زبری آسفالت: «میدونم حتمن تقصیر منه. حتمن میخوای بگی واسه اینه که عکس اون رو همهجا با خودم میآرم و میبرم.»
بلند شد روبهوری مرد ایستاد: «اگه واسه نحسی اینه، آقاپسر! بیا، همین الان خیال تو و هر کی دیگه رو راحت میکنم.»
نشست توی زردی دایرهایشکل نوری و زل زد به عکس. تا کرد تا پاره کند یا بیندازدش توی جدول، توی آبی که کثیف و پرشتاب میرفت تا زیر پلی و آن ور دوباره با کف بیرون میزد. دستهایش به عکس که فشار وارد کرد تا پاره کند یا مچاله، لرزید. مرد روبهروی عکس، روبهروی زن نشست: «داری گریه میکنی؟»
زن گفت: «نه، نع.»
ناخواسته پشت دستش به چشمهایش کشیده شد. به عکس نگاه کرد. خندید. «عکسش هم مثل خودش لجنه. یه نکبت واقعی، میبینی داره باهامون چهکار میکنه؟»
ـ «ببینم از منم عکسی چیزی داری؟»
ـ «آره، آره، ایناها.»
دست کرد توی کیف. میان رژلب، دستمال کاغذی، آدامس و ادکلن: «تو رو خدا ببین، میبینی؟ همرام نیست. حالا که باید باشه نیست.»
مرد پشت کرد به زن پاهایش را انداخت توی آب جدول که تا زیر زانو، خیسی بالا آمد. زن عکس را تا نیمه، پاره کرد: «همهش این کثافت، داره این بلاها رو...»
ـ «منظورت چیه که هر جا میری این رو با خودت میبری؟»
ـ «میخوام ببینه که چهطور وقتی نیستش دارم خوش میگذرونم.»
ـ «پس من رو میخوای، میخوای که به اون...؟»
بلند شد. پاچهی شلوار تا زیر زانو سیاهتر از بالاتر بود. رفت تا کنار کیسهی میوه و شیرینی، زن گفت: «نون هم نخریدیم.»
ـ «میدونی چی یادم رفته بود. یادم رفته بود یه خیلیبدبختم، یه بدبخت بیچارهی مترسک.»
زن دست مرد را گرفت. کشید. دست خیس مرد توی دستش لیز خورد. دستش را کشید به پوست عرقعرقی مرد و همینطور که نفسنفس میزد سرش را گذاشت روی موهای کمِ سینهاش: «خسته شدهایا!»
مرد روبالا خوابیده بود. سیگاری روشن کرد و همینطور که دود سیگار را از سوراخ بینی و دهان بیرون میآمد چشمهایش را بست. زن، با ناخن روی شانهی مرد میکشید و وقتی زیر ناخن پرِ عرق میشد دستش را میتکاند: «نازم! خیلی ساکتی!»
ـ «به نظر تو من خوشبختم؟»
زن سفیدی پُر سایهی ملافه را تا روی برجستگیِ سینه بالا کشید: «نمیدونم.»
غلت خورد روی شانه و همینطور که موهای روی پیشانی مرد را با انگشت شانه میکرد گفت: «همهچی با پرسیدن خراب میشه. هر وقت از خودم یه چیزی پرسیدم، توش شک اومده! خراب شده.»
بینی مرد را کشید: «مثل دوستی و امتحان. اگه امتحانش کنی...»
ـ «این رو دیدی؟»
خم شد صورتش را در موهای زن فرو کرد و دود سیگار را با فشار دمید میان موهای زن. دود، خاکستری و آبی، جابهجا، مثل شعلههای نامریی آتشی ناپیدا از میان انبوه موهای هایلایت زن سر کشید. آرام و درهمپیچان موج میخورد و بالا میآمد. روی موها میخزید و بالاپایین میشد. مرد گفت: «دیدی؟»
ـ «آخه چجوری؟ چجوری ببینم؟»
مرد آینهای را از روی عسلی پای پنجره برداشت و دوباره لپهاش پر از دود سیگار شد و وقتی که آینه آمد روبهروی زن، زن دید که چگونه دود زیبا و ترسناک از لابهلای موها بالا میآید. مرد گفت: «دیدی؟ این زندگی منه. زیبا، ترسناک، پر از چهکنم چهکنم، آیا درست، آیا غلط. همین الان، همین قضیهی اعدام و بعد کار الانِ ما.»
ـ «ولی من همین که با تو خیلی خوشم همین برام خیلی هم کافییه، چیز بیشتری نمیخوام، یعنی چیز بیشتری نیست که بخوام.»
ـ «با اون خوش نبودی؟»
ـ «اولش چرا، ولی بعدش نمیدونم چی شد که دیگه نه.»
ـ «شاید با من هم بعدش دیگه نه باشه.»
ـ «نمیدونم، الان هیچی نمیدونم. نمیخوام هم بدونم، اگه هی نپرسی خراب نمیشه، نازم!»
خندید و مرد را کشید روی خودش. مرد سیگار در دهان کشیده شد طرف زن: «میدونی؟ من نمیتونم باور کنم که داره بهم خوش میگذره. اصلن به اصلِ این قضیه شک دارم. اینقدر نشه، نشه، نتونیم، بعد امروز که صبحش...»
ـ «ول کن عزیزم. بیا این چند روز فقط خوشی باشه، میخوام خیلی خوشی تو این روزام باشه. عصری هم میریم بیرون، پارک، حالا که اینا رفتن میریم خریدِ همهی چیزایی که واسهی مهمونی دادن به خودمون لازم داریم.»
آرام و با شیطنت مشت کوبید بر بازوی مرد. دستش رفت بالا آمد پایین. بالا پایین. بالا پایین و بر دری کوبیده میشد و صدای کوبهی در میان آنها باصدا میپیچید و با نمنمِ ریز روی کف آسفالت کوچه پخش میشد. «آخه چرا هیچکی تو این خونهها نیست؟»
مرد، بیراه، روی زمین نشست: «این همه کوچه از کجا پیداشون شد؟»
زن پشت به در، تکیه داد به در، سُر خورد: «از بیعرضگی آقا.»
ـ «دارن هی زیاد میشن، همینطور زیاد میشن انگار یکی نشسته اون بالا و اینها رو میزاد.»
ـ «زاده نمیشن، بیخایگی آقا رو نشون میدن.»
رو کرد به آسمان، قطرهقطره از گونههاش آب میچکید و در تاریکی گم میشد: «آخ خدا، اگه شانسم رو میدیدم.»
ـ «شانست خیلی بده، نظر منم همینه. اینقدر بده که تا بیوه شدی یه پسری رو تور کردی برا خوشخوشانت. برا اینکه به یه عکس نشون بدی چقدر خوشخوشانت میشه.»
ـ «راس میگی آقا! شانسم اینقدر خوبه که اون زندگی رو ولش کنم گرفتار یه پیرپسرِ بیعرضه بشم که نتونه، نتونه، بعد من رو بکشه اینجا که...»
ـ «من نمیتونستم یا حضرتِ خانم اجازه نمیدادن؟»
ـ «من نباید بذارم، تویی که باید بتونی آقای خیلیچیزدان.»
ـ «من بیعرضهام اینقدر بیعرضهام که شدهام مترس یه بیوهخانم که هنوز دلش برا اون یکی شوهرش اینجوری اینجوری میشه.»
ـ «اگه ازش متنفر نبودم که جدا نمیشدم ازش، داری خیلی بد میشی آقاپسر.»
ـ «به خاطر سوز هوا بود که چشمات ناودون شد، وقتی میخواستی پارهش کنی دستات اینطوری میلرزید؟»
سحر با سرمای خیس ریزریز پیچید دور تن آن دو. مرد بیتوجه به زن پیچید در کوچهای و صدای پاهاش کم و کمتر شد. زن نشسته بود. باد میپیچید دور سرش. روسریاش رو کنار زد. بلند شد. رفت سمتی که مرد رفته بود. نرسیده به درگاه کوچه پارههای عکس را دید، در پارهی عکسی چشمان مردی بهخنده خمارشده، داشت نگاه میکرد. دورش ریشهها و پارهتارهای کاغذی، خیس خورده بود. زن خم شد تا پارهی عکس را بردارد. دست مماسشدهنشده، راست ایستاد. برنداشت. باد لابهلای لباسهای خیسش میپیچید. تندیِ بادی پارهی عکس را روی زمین خیزاند. بلند کرد. انداخت. دوباره خیزاند و عکس کج و معوج، روی موجی ناپیدا، با باد میخیزید. در تاریکی ناپدید میشد و در روشنای زرد گاهگاهی تیربرقها پیدا میشد. رفت در کوچههایی که در تاریکی از هم زاده میشدند و در تاریکی در هم فرو میرفتند. به هم میرسیدند و از هم دور میشدند.
سعید شریفی
پ.ن: این نوشته توسط من ( JU JU ) در این فروم قرار گذاشته شده و نویسنده واقعی این نوشته هیچ مسئولیتی در قبالش نداره!
برگرفته از www.khabgard.com