داستان های کوتاه انگلیسی با معنای خط ب خط

Sima

مدیر تالار مهندسی هسته ای همکار مدیر تالار زبان
مدیر تالار
کاربر ممتاز

A woman had 3 girls.
خانمی سه دختر داشت.
One day she decides to test her sons-in-law.


یک روز او تصمیم گرفت دامادهایش را تست کند.


She invites the first one for a stroll by the lake shore ,purposely falls in and pretents to be drowing.


او داماد اولش را به کنار دریاچه دعوت کرد و عمدا تو آب افتاد و وانمود به غرق شدن کرد.


Without any hestination,the son-in-law jumps in and saves her.


بدون هیچ تاخیری داماد تو آب پرید و مادرزنش را نجات داد.


The next morning,he finds a brand new car in his driveway with this message on the windshield.


صبح روز بعد او یک ماشین نو "براند "را در پارکینگش پیدا کرد با این پیام در شیشهءجلویی.


Thank you !your mother-in-law who loves you!


متشکرم !از طرف مادر زنت کسی که تورا دوست دارد!


A few days later,the lady does the same thing with the second son-in-law.


بعد از چند روز خانم همین کار را با داماد دومش کرد.


He jumps in the water and saves her also.


او هم به آب پرید و مادرزنش را نجات داد.


She offers him a new car with the same message on the windshield.


او یک ماشین نو" براند "با این پیام بهش تقدیم کرد.


Thank you! your mother-in-law who loves you!


متشکرم!مادرزنت کسی که تو را دوست دارد!


Afew days later ,she does the same thing again with the third son-in-law.


بعد از چند روز او همین کار را با داماد سومش کرد.


While she is drowning,the son-in-law looks at her without moving an inch and thinks:


زمانیکه او غرق می شد دامادش او را نگاه می کرد بدون اینکه حتی یک اینچ تکان بخورد و به این فکر می کرد که:


Finally,it,s about time that this old witch dies!


بالاخره وقتش ر سیده که این پیرزن عجوزه بمیرد!


The next morning ,he receives a brand new car with this message .


صبح روز بعد او یک ماشین نو" براند" با این پیام دریافت کرد.


Thank you! Your father-in-law.


متشکرم! پدر زنت!!
__________________
 

Sima

مدیر تالار مهندسی هسته ای همکار مدیر تالار زبان
مدیر تالار
کاربر ممتاز

I was walking down the street when I was accosted by a particularly dirty and shabby-looking homeless woman who asked me for a couple of dollars for dinner.


در حال قدم زدن در خیابان بودم که با خانمی نسبتا کثیف و کهنه پوشی که شبیه زنان بی خانه بود روبرو شدم که از من 2 دلار برای تهیه ناهار درخواست کرد.


I took out my wallet, got out ten dollars and asked, 'If I give you this money, will you buy wine with it instead of dinner?'


من کیف پولم را در آوردم و 10 دلار برداشتم و ازش پرسیدم اگر من این پول را بهت بدم تو مشروب بجای شام می خری؟!


'No, I had to stop drinking years ago' , the homeless woman told me.


نه,من نوشیدن مشروب را سالها پیش ترک کردم,زن بی خانه به من گفت.


'Will you use it to go shopping instead of buying food?' I asked.


ازش پرسیدم آیا از این پول برای خرید بجای غذا استفاده می کنی؟


'No, I don't waste time shopping,' the homeless woman said. 'I need to spend all my time trying to stay alive.'


زن بی خانه گفت:نه, من وقتم را یرای خرید صرف نمی کنم من همه وقتم را تلاش برای زنده ماندن نیاز دارم.


'Will you spend this on a beauty salon instead of food?' I asked.


من پرسیدم :آیا تو این پول را بجای غذا برای سالن زیبایی صرف می کنی؟


'Are you NUTS!' replied the homeless woman. I haven't had my hair done in 20 years!'


تو خلی!زن بی خانه جواب داد.من موهایم را طی 20 سال شانه نکردم!



'Well, I said, 'I'm not going to give you the money. Instead, I'm going to take you out for dinner with my husband and me tonight.'


گفتم , خوب ,من این پول را بهت نمیدم در عوض تو رو به خانه ام برای صرف شام با من و همسرم می برم.


The homeless Woman was shocked. 'Won't your husband be furious with you for doing that? I know I'm dirty, and I probably smell pretty disgusting.'



زن بی خانه شوکه شد .همسرت برای این کارت تعصب و غیرت نشان نمی دهد؟من می دانم من کثیفم و احتمالا یک کمی هم بوی منزجر کننده دارم.


I said, 'That's okay. It's important for him to see what a woman looks like after she has given up shopping, hair appointments, and wine.'



گفتم:آن درست است . برای او مهم است دیدن زنی شبیه خودش بعد اینکه خرید و شانه کردن مو و مشروب را ترک کرده است!
 

Sima

مدیر تالار مهندسی هسته ای همکار مدیر تالار زبان
مدیر تالار
کاربر ممتاز

A blonde and a lawyer sit next to each other on a plane


یک خانم بلوند و یک وکیل در هواپیما کنار هم نشسته بودند.


The lawyer asks her to play a game.


وکیل پیشنهاد یک بازی را بهش داد.


If he asked her a question that she didn't know the answer to, she would have to pay him five dollars; And every time the blonde asked the lawyer a question that he didn't know the answer to, the lawyer had to pay the blonde 50 dollars.


چنانچه وکیل از خانم سوالی بپرسد و او جواب را نداند، خانم باید 5 دلار به وکیل بپردازد و هر بار که خانم سوالی کند که وکیل نتواند جواب دهد، وکیل به او 50 دلار بپردازد.



So the lawyer asked the blonde his first question, "What is the distance between the Earth and the nearest star?" Without a word the blonde pays the lawyer five dollars.


سپس وکیل اولین سوال را پرسید:" فاصله ی زمین تا نزدیکترین ستاره چقدر است؟ " خانم بی تامل 5 دلار به وکیل پرداخت.


The blonde then asks him, "What goes up a hill with four legs and down a hill with three?" The lawyer thinks about it, but finally gives up and pays the blonde 50 dollars


سپس خانم از وکیل پرسید" آن چیست که با چهار پا از تپه بالا می رود و با سه پا به پایین باز می گردد؟" وکیل در این باره فکر کرد اما در انتها تسلیم شده و 50 دلار به خانم پرداخت.
سپس از او پرسید که جواب چی بوده و خانم بی معطلی 5 دلار به او پرداخت کرد!!!!
 

Sima

مدیر تالار مهندسی هسته ای همکار مدیر تالار زبان
مدیر تالار
کاربر ممتاز

A man checked into a hotel. There was a computer in his room so he decided to send an e-mail to his wife. However he accidentally typed a wrong e-mail address and without realizing his error he sent the e-mail.


Meanwhile….Somewhere in Houston a widow had just returned from her husband’s funeral. The widow decided to check her e-mail expecting condolence messages from relatives and friends.After reading the first message she fainted. The widow’s son rushed into the room found his mother on the floor and saw the computer screen which read:
To: My Loving Wife
Subject: I’ve Reached
Date: 2 May 2006
I know you’re surprised to hear from me. They have computers here and we are allowed to send e-mails to loved ones. I’ve just reached and have been checked in. I see that everything has been prepared for your arrival tomorrow. Looking forward to seeing you TOMORROW!

Your loving hubby.


مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت .در اتاقش کامپیوتری بود،بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد.ولی بطور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فرستاد و بدون اینکه متوجه اشتباهش شود،ایمیل را فرستاد.

با این وجود..جایی در هوستون ،بیوه ای از مراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود.زن بیوه تصمیم گرفت ایمیلش را به این خاطر که پیامهای همدردی اقوام و دوستانش را بخواند،چک کند. پس از خواندن اولین پیام،از هوش رفت.پسرش به اتاق آمد و مادرش را کف اتاق دید و از صفحه کامپیوتر این را خواند:
به: همسر دوست داشتنی ام
موضوع: من رسیدم
تاریخ: دوم می 2006
میدانم از اینکه خبری از من داشته باشی خوشحال می شوی.آنها اینجا کامپیوتر داشتند و ما اجازه داریم به آنهایی که دوستشان داریم ایمیل بدهیم.من تازه رسیدم و اتاق را تحویل گرفته ام.می بینم که همه چیز آماده شده که فردا برسی.به امید دیدنت، فردا

شوهر دوستدارت
 

Sima

مدیر تالار مهندسی هسته ای همکار مدیر تالار زبان
مدیر تالار
کاربر ممتاز

There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence.

The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he learned to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down.

He discovered it was easier to hold his temper than to drive those nails into the fence.

Finally the day came when the boy didn’t lose his temper at all. He told his father about it and the father suggested that the boy now pull out one nail for each day that he was able to hold his temper. The days passed and the boy was finally able to tell his father that all the nails were gone.

The father took his son by the hand and led him to the fence. He said, “You have done well, my son, but look at the holes in the fence. The fence will never be the same. When you say things in anger, they leave a scar just like this one.

You can put a knife in a man and draw it out. It won’t matter how many times you say I’m sorry the wound is still there. A verbal wound is as bad as a physical one.”


زمانی ،پسربچه ای بود که رفتار بدی داشت.پدرش به او کیفی پر از میخ داد و گفت هرگاه رفتار بدی انجام داد،باید میخی را به دیوار فروکند.
روز اول پسربچه،37 میخ وارد دیوارکرد.در طول هفته های بعد،وقتی یادگرفت بر رفتارش کنترل کند،تعداد میخ هایی که به دیوار میکوبید به تدریج کمتر شد.
او فهمید که کنترل رفتار، از کوبیدن میخ به دیوار آسانتر است.
سرانجام روزی رسید که پسر رفتارش را به کلی کنترل کرد. این موضوع را به پدرش گفت و پدر پیشنهاد کرد اکنون هر روزی که رفتارش را کنترل کند، میخی را بیرون بکشد.روزها گذشت و پسرک سرانجام به پدرش گفت که تمام میخ ها را بیرون کشیده.پدر دست پسرش را گرفت و سمت دیوار برد.پدر گفت: تو خوب شده ای اما به این سوراخهای دیوار نگاه کن.دیوار شبیه اولش نیست.وقتی چیزی را با عصبانیت بیان می کنی،آنها سوراخی مثل این ایجاد می کنند. تو میتوانی فردی را چاقو بزنی و آنرا دربیاوری . مهم نیست که چقدر از این کار ،اظهار تاسف کنی.آن جراحت همچنان باقی می ماند.ایجاد یک زخم بیانی(رفتار بد)،به بدی یک زخم و جراحت فیزیکی است
 

Sima

مدیر تالار مهندسی هسته ای همکار مدیر تالار زبان
مدیر تالار
کاربر ممتاز

Jack worked in an office in a small town. One day his boss said to him, 'Jack, I want you to go to Manchester, to an office there, to see Mr Brown. Here's the address.'

Jack went to Manchester by train. He left the station, and thought, 'The office isn’t far from the station. I'll find it easily.'

But after an hour he was still looking for it, so he stopped and asked an old lady. She said, 'Go straight along this street, turn to the left at the end, and it's the second building on the right.' Jack went and found it.

A few days later he went to the same city, but again he did not find the office, so he asked someone the way. It was the same old lady! She was very surprised and said, 'Are you still looking for that place?'

جك در شهر كوچكي در يك اداره كار مي‌كرد. روزي رييسش به او گفت: جك، مي‌خواهم براي ديدن آقاي براون در يك اداره به منچستر بروي. اين هم آدرسش.
جك با قطار به منچستر رفت. از ايستگاه خارج شد، و با خود گفت: آن اداره از ايستگاه دور نيست. به آساني آن را پيدا مي‌كنم.
اما بعد از يك ساعت او هنوز به دنبال آن (اداره) مي‌گشت، بنابراين ايستاد و از يك خانم پير پرسيد. او (آن زن) گفت: اين خيابان را مستقيم مي‌روي، در آخر به سمت چپ مي‌روي، و آن (اداره) دومين ساختمان در سمت راست است. جك رفت و آن را پيدا كرد.
چند روز بعد او به همان شهر رفت، اما دوباره آن اداره را پيدا نكرد، بنابراين مسير را از كسي پرسيد. او همان خانم پير بود! آن زن خيلي متعجب شد و گفت: آيا هنوز دنبال آن‌جا مي‌گردي؟
 

Sima

مدیر تالار مهندسی هسته ای همکار مدیر تالار زبان
مدیر تالار
کاربر ممتاز

Four brothers left home for college, and they became successful doctors and lawyers and prospered. Some years later, they chatted after having dinner together. They discussed the gifts that they were able to give to their elderly mother, who lived far away in another city.


The first said, “I had a big house built for Mama. The second said, “I had a hundred thousand dollar theater built in the house. The third said, “I had my Mercedes dealer deliver her an SL600 with a chauffeur. The fourth said, “Listen to this. You know how Mama loved reading the Bible and you know she can’t read it anymore because she can’t see very well. I met this monk who told me about a parrot that can recite the entire Bible. It took 20 monks 12 years to teach him. I had to pledge them $100,000 a year for 20 years to the church, but it was worth it. Mama just has to name the chapter and verse and the parrot will recite it.” The other brothers were impressed.
After the holidays Mama sent out her Thank You notes. She wrote: Dear Milton, the house you built is so huge. I live in only one room, but I have to clean the whole house. Thanks anyway.


Dear Mike, you gave me an expensive theater with Dolby sound, it could hold 50 people, but all my friends are dead, I’ve lost my hearing and I’m nearly blind. I’ll never use it. But thank you for the gesture just the same.


Dear Marvin, I am too old to travel. I stay home, I have my groceries delivered, so I never use the Mercedes … and the driver you hired is a big jerk. But the thought was good. Thanks.


Dearest Melvin, you were the only son to have the good sense to give a little thought to your gift. The chicken was delicious. Thank you.”

هدايايي براي مادر

چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ،صحبت کردن.


اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم به سفر بره.
چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست داره، و میدونین که نمی تونه هیچ چیزی رو خوب بخونه چون جشماش نمیتونه خوب ببینه . شماها میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.
پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمییز کنم.به هر حال ممنونم.

مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.

ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. راننده ای که کرایه کردی یه احمق واقعیه. اما فکرت خوب بود ممنونم

ملوین عزیزترینم، تو تنها پسری بودی که درک داشتی که کمی فکر بابت هدیه ات بکنی. جوجه خوشمزه بود. ممنونم.
 

Sima

مدیر تالار مهندسی هسته ای همکار مدیر تالار زبان
مدیر تالار
کاربر ممتاز

Peter was eight and a half years old, and he went to a school near his house. He always went there and came home on foot, and he usually got back on time, but last Friday he came home from school late. His mother was in the kitchen, and she saw him and said to him, “Why are you late today, Peter
“My teacher was angry and sent me to the headmaster after our lessons,” Peter answered
?”"To the headmaster?” his mother said. “Why did she send you to him
Because she asked a question in the class; Peter said, “and none of the children gave her the answer except me.”
His mother was angry. “But why did the teacher send you to the headmaster then? Why didn”t she send all the other stupid children?” she asked Peter
.Because her question was, “Who put glue on my chair?” Peter said

پیتر هشت سال و نیمش بود و به یک مدرسه در نزدیکی خونشون می‌رفت. او همیشه پیاده به آن جا می‌رفت و بر می‌گشت، و همیشه به موقع برمی‌گشت، اما جمعه‌ی قبل از مدرسه دیر به خانه آمد. مادرش در آشپزخانه بود،‌ و وقتی او (پیتر) را دید ازش پرسید «پیتر، چرا امروز دیر آمدی»؟
پیتر گفت: معلم عصبانی بود و بعد از درس مرا به پیش مدیر فرستاد.
مادرش گفت: پیش مدیر؟ چرا تو را پیش او فرستاد؟
پیتر گفت: برای اینکه او در کلاس یک سوال پرسید و هیچکس به غیر از من به سوال او جواب نداد.
مادرش عصبانی بود و از پیتر پرسید: در آن صورت چرا تو را پیش مدیر فرستاد؟ چرا بقیه‌ی بچه‌های احمق رو نفرستاد؟
پیتر گفت: برای اینکه سوالش این بود «چه کسی روی صندلی من چسب گذاشته؟»
 

Sima

مدیر تالار مهندسی هسته ای همکار مدیر تالار زبان
مدیر تالار
کاربر ممتاز
Mr and Mrs Yates had one daughter. Her name was Carol, and she was nineteen years old. Carol lived with her parents and worked in an office. She had same friends, but she did not like any of the boys very much
Then she met a very nice young man. His name was George Watts, and he worked in a bank near her office. They went out together quite a lot, and he came to Carol's parents' house twice, and then last week Carol went to her father and said, 'I'm going to Marry George Watts, Daddy. He was here yesterday.'
'Oh, yes,' her father said. 'He's a nice boy-but has he got any money?'
'Oh, men! All of you are the same,' the daughter answered angrily. 'I met George an the first of June and on the second he said to me, "Has your father got any money?

آقا و خانم ياتس يك دختر داشتند. اسم او كارول بود، و 19 سالش بود. كارول با والدينش زندگي و در يك اداره كار مي‌كرد. او چندين دوست داشت، اما او هيچكدام از پسرها را خيلي دوست نداشت.
در آن زمان او يك مرد جوان مؤدب را ملاقات كرد. نام او جرج وات بود، و او در يك بانك نزديك اداره او كار مي‌كرد. آن‌ها اكثرا با هم بيرون مي‌رفتند، و او دو بار به خانه‌ي والدين كارول رفت، و هفته‌ي گذشته كارول پيش پدرش رفت و گفت، "پدر، من قصد دارم با جرج وات ازدواج كنم. او ديروز اينجا بود"
پدرش گفت "آه، بله، او پسر خوبي است، اما آيا پولي دارد"
دختر با عصبانيت پاسخ داد "آه، از دست شما مردها! شما همه مثل هم هستيد، من جرج را در اول ماه جون ملاقات كردم و در دومين روز ملاقات او به من گفت، آيا پدر شما پولدار است؟
 

Sima

مدیر تالار مهندسی هسته ای همکار مدیر تالار زبان
مدیر تالار
کاربر ممتاز
Peter climbed the wall to reach the apples that were growing on the apple tree on the other side of the wall. He picked half-a-dozen and hid them in his pockets

As he was jumping down again he slipped and fell. The fruit in his pockets was squashed. He did not hurt himself, but he could not eat the apples either
He ran home and quickly washed his trousers before his mother would find out what had happened

درخت سیب
پيتر از ديوار براي دسترسي به سيب هايي كه روي درخت آن طرف ديوار روييده بودند بالا رفت. او نيم جين چيد و در جيبش مخفي كرد.
هنگامي كه مي‌خواست دوباره پايين بيايد پايش سر خورد و افتاد. ميوه در جيبش له شد. او به خودش صدمه نزد، اما هرگز نتوانست سيب‌ها را بخورد.
او دويد خانه و قبل از اينكه مادرش بفهمد چه اتفاقي افتاده است به سرعت شلوارش را شست.
 

Similar threads

بالا