داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

persian-pelast

عضو جدید
کوهنورد و طناب ایمنی

کوهنورد و طناب ایمنی



کوهنورد و طناب ایمنی
کوهنوردی که خیلی به خود ایمان داشت قصد بالا رفتن از کوهی را کرد. تقریباً نزدیک قله کوه بود که مه غلیظی سراسر کوه را گرفت. در این هنگام از روی سنگی لغزید و به پایین سقوط کرد. کوهنورد مرگ را جلوی چشمانش دید و در حال سقوط از صمیم قلب فریاد زد: «خدایا کجایی!»
ناگهان طناب ایمنی که او را نگه می‌داشت دور کمرش پیچید و او را بین زمین و هوا معلق نگه داشت. مه غلیظ بود و او جایی را نمی‌دید و نمی‌توانست عکس‌العملی انجام دهد. پس دوباره فریاد زد: «خدایا نجاتم بده!»
صدایی از آسمان شنید که می‌گفت: «آیا تو ایمان داری که من می‌توانم نجاتت دهم؟»
کوهنورد گفت: «بله.»
صدا گفت: «طناب را ببر!»
کوهنورد لحظه‌ای فکر کرد و سپس طناب را محکم دو دستی چسبید. صبح زمانی که گروه نجات برای کمک به کوهنورد آمدند چیز عجیبی دیدند؛ کوهنورد را دیدند که از سرمای هوا یخ زده بود و طنابی که به دور کمرش بسته شده است را دو دستی و محکم چسبیده است ولی او با زمین فقط یک متر فاصله داشت!

 

persian-pelast

عضو جدید
معیار مهندس روسی
یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی را برای کار استخدام کرده بود. کارگران بنا به وظیفه شرعی وقت اذان که می‌شد برای خواندن نماز دست از کار می‌کشیدند. یک روز مهندس به آنان اخطار کرد که اگر هنگام کار نماز بخوانند آخر ماه از حقوقشان کسر می‌شود. کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند از ترس کم شدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت می‌گذاردند امّا عدّه ای بدون ترس از کم شدن حقوقشان، همچنان در اوّل وقت، نماز ظهر و عصرشان را می‌خواندند. آخر ماه، مهندس به کارگرانی که همچنان نمازشان را اوّل وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادّی ماهیانه پرداخت کرد. کسانی که نماز خود را به بعد از کار گذاشته بودند به مهندس اعتراض کردند که چرا حقوق آن کارگرها را بر خلاف انتظارشان زیاد داده است. مهندس می‌‌گوید: «اهميّت دادن این کارگرها به نماز و صرفنظر کردن از کسر حقوق، نشانگر آن است که ایمان‌شان بیشتر از شماست و این قبیل آدم‌ها هرگز در کار خیانت نمی‌کنند همچنانکه به نماز خود خیانت نکردند.»
 

persian-pelast

عضو جدید
ریسمان های شیطان

ریسمان های شیطان

ریسمان های شیطان
مردی کنار بیراهه‌ای ایستاده بود. ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش در حال گذر است. کنجکاو شد و پرسید: «ای ابلیس، این طنابها برای چیست؟»
ابلیس جواب داد: «برای اسارت آدمیزاد. طنابهای نازک برای افراد ضعیف‌النفس و سست ایمان، طناب‌های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می‌شوند.»
سپس از کیسه‌ای طناب‌های پاره شده را بیرون ریخت و گفت: «اینها را هم انسان‌های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده‌اند و اسارت را نپذیرفتند.»
مرد گفت: «طناب من کدام است؟»
ابلیس گفت: «اگر کمکم کنی که این ریسمان‌های پاره را گره زنم، خطای تو را به حساب دیگران می‌گذارم.»
مرد قبول کرد. ابلیس خنده‌کنان گفت: «عجب، با این ریسمان‌های پاره هم می‌شود انسان‌هایی چون تو را به بندگی گرفت!»
 

persian-pelast

عضو جدید
آیا دعا خدا را به ما نزدیک می کند

آیا دعا خدا را به ما نزدیک می کند

ش
آیا دعا خدا را به ما نزدیک می کند
کارآموزی، پس از یک مراسم طولانی و خسته‌کننده دعای صبحگاهی در صومعه، از پدر روحانی پرسید: «آیا همه این نیایش‌ها که به ما یاد می‌دهید، خدا را به ما نزدیک می‌کند؟»
پدر گفت: «با سوال دیگری، جواب سوالت را می‌دهم. آیا همه این نیایش‌ها که انجام می‌دهی باعث می‌شود که خورشید فردا طلوع کند؟»
کارآموز گفت: «البته که نه! خورشید طبق یک قانون کیهانی طلوع می‌کند.»
پدر روحانی گفت: «جوابت را گرفتی! خدا به ما نزدیک است. چه دعا بخوانیم و چه نخوانیم.»
شاگرد عصبانی شد و گفت: «یعنی می‌گویید تمام این دعاها بی‌فایده است؟»
پدر گفت: «نه. همانطور که اگر صبح زود از خواب بیدار نشوی، طلوع خورشید را نمی‌بینی، اگر دعا هم نکنی، با این که خدا همواره نزدیک است، اما هرگز متوجه حضورش نمی‌شوی!»
 

persian-pelast

عضو جدید
گردوی دعا

گردوی دعا

گردوی دعا
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: «بشکن و بخور و برای من دعا کن.»
بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد. آن مرد گفت: «گردوها را می‌خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!»
بهلول گفت: «مطمئن باش اگر در راه خدا داده‌ای، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»

 

persian-pelast

عضو جدید


دعاهای دو دوست در یک جزیره
یک کشتی گرفتار دریای طوفانی شد و غرق شد و تنها دو تن از سرنشینان این کشتی که شنا بلد بودند توانستند خود را به یک جزیره خشک کوچکی برسانند.
این دو نفر دو دوست قدیمی بودند. به جزیره که رسیدند فهمیدند راهی برای نجات در این جزیره ندارند جز اینکه به درگاه خداوند دعا کنند تا آنان را نجات دهد. برای اینکه بفهمند دعای چه کسی مؤثرتر است، جزیره را به دو قسمت تقسیم کردند و هر یک در بخش خود شروع به دعا کردند.
مرد اول از خدا غذا خواست. صبح روز بعد، یک درخت پر از میوه را در کنار خود دید. مرد خوشحال شد و مشغول خوردن میوه‌ها شد. قلمرو مرد دوم همانطور خشک و لم یزرع باقی ماند و چیزی عایدش نشد.
پس از یک هفته، مرد اول احساس تنهایی می‌کرد و از خداوند طلب یک همدم کرد. روز بعد کشتی دیگری غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف جزیره شنا کرد و به مرد اول رسید. در طرف دیگر جزیره، مرد دوم چیزی نداشت.
چیزی نگذشته بود که مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس، و غذای بیشتر کرد. روز بعد، انگار که سحر و جادویی شده باشد همه چیزهایی که مرد اول خواسته بود برایش فراهم شده بود. با این حال، مرد دوم هنوز هیچ چیز برایش آماده نشده بود.
در نهایت، مرد اول دعا کرد که یک کشتی به جزیره برسد تا او و همسرش بتوانند جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد، یک کشتی در سمتی از جزیره که مربوط به مرد اول بود لنگر انداخت. مرد اول با همسرش سوار کشتی شدند و تصمیم گرفت مرد دوم را تنها در جزیره رها کند.
مرد اول فکر کرد که دوستش شایسته دریافت نعمت‌های خداوند نیست چون به هیچ یک از دعاهای او پاسخ داده نشده بود.
وقتی کشتی در حال ترک جزیره بود، مرد اول صدایی غرش‌وار از آسمان‌ها شنید: «چرا دوست خود را در جزیره تنها می‌گذاری؟»
مرد اول جواب داد: «این نعمات برای من است چون من بودم که برای دریافت آنها دعا کردم. دعاهای دوستم مستجاب نشد پس سزاوار چیزی نیست.»
صدا با حالتی توبیخ‌گونه به او گفت: «تو اشتباه می‌کنی! دوست تو تنها یک دعا کرد که به من به آن پاسخ دادم. اگر دعای او را مستجاب نمی‌کردم، تو هیچ یک از این نعمت‌ها را دریافت نمی‌کردی.»
مرد اول گفت: «به من بگو دوستم چه دعایی کرده بود که من باید همه اینها را مدیون او باشم؟»
صدای آسمانی گفت: «او دعا کرد که به همه دعاهای تو پاسخ داده شود.»
همه می‌دانیم که نعماتی که به عطا می‌شوند فقط نتیجه دعاهای ما نیست بلکه عامل اصلی آن دعاهای دیگران در حق ماست. برای دوستان خود ارزش قائل شوید و کسانی که شما را دوست دارند تنها نگذارید.
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دعای کوروش بزرگ

روزی بزرگان ایرانی و مریدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین دعای خیر کند/.
وایشان بعد از ایستادن در کنار اتش مقدس اینگونه دعا کردند:
خداوندا
اهورا مزدا
ای بزرگ آفریننده
آفریننده این سرزمین بزرگ
سرزمینم و مردمم را ازدروغ و دروغگویی دور بدار/.

بعد از اتمام دعا عده ای در فکرفرو رفتند واز شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه دعا نمودید؟
فرمودند:چه باید می گفتم؟
یکی جواب داد :برای خشکسالی دعا مینمودید؟


کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خشکسالی انبارهای اذوقه و غلات می سازیم/.

دیگری اینگونه سوال نمود: برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می کردید ؟

ایشان جواب دادند: قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم/.


گفتند:برای جلوگیری از سیلهای خروشان دعا می کردید ؟


پاسخ دادند: نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم/.


و همینگونه سوال کردند و به همین ترتیب جواب شنیدند...


تا این که یکی پرسید: شاها منظور شما از این گونه دعا چه بود؟!

و کوروش تبسمی نمودند واین گونه جواب دادند :


من
برای هر سوال شما جوابی قانع کننده آوردم
ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد...
من چگونه از آن باخبر گردم و اقدام نمایم؟
پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند و دروغ را از سرزمینمان دور
سازیم...
که هر عمل زشتی صورت گیرد، باعث اولین آن دروغ است .

رسیدن به هدف باارزشی که ریشه ش دروغ باشه اون هدف بی ارزش و راه به ناکجا پیش میره...
 
بادست خالی هم میتوان زندگی کرد

بادست خالی هم میتوان زندگی کرد

روزی فیلسوف جهانگردی از کنار چشمه ای می گذشت.
کاسه رابرداشت تا آبی بنوشد؛درهمان لحظه کودکی رادیدکه بامشتانش آب میخورد!
کاسه راانداخت وگفت:بادست خالی هم میتوان زندگی کرد!!!
 

mahdis.

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود.
اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت.قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم.
بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند :
پاریس ؛ خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود. گفتم حرف اش را هم نزنید.
بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد.
قبول کردم.
حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است – مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمیدهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف.
کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمیدانند.
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مـــَــرد ، مـــُــرد ...

مـــَــرد ، مـــُــرد ...

مـــَــرد ، مـــُــرد ...
وقـتی داش آکـل و قـیصـرهـا شـدنـد
اخـراجـی هـا و چـارچنـگولـی هـا


مـــَــرد ، مـــُــرد ...
وقـتی داریـوش و سـتار شـدنـد
ساسی مـانـکـن هـا و علـیشـمـس هـا

مـــَــرد ، مـــُــرد ...
وقـتی تـرانـه هـایی مـثل جـشـن دلتــنگی و فریـاد زیـر آب شـدنـد
پـارمیـدا ، فـازت چیـه و حـالـــم بـَده


مـــَــرد ، مـــُــرد ...
وقـتی آبـجـو شـمس و ودکــا آرارات شـدنـد
ودکـاهـا ، ویـسـکی هـا و کنــیاک های قـلابـی
وقـتی دختـرهـامـون کـه روزی ، بـچـه محـل واسه آبـروش جـون مـیداد
شـدنـد "دافـــ ـــــ" ...
و مـردانـگـی خلاصـه شـد در "ریـش"


مـــَــرد ، مـــُــرد و مـردانــگی فـرامـوش ...
 

mahdis.

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری رفت.
پدر دختر رو به پسر کرد و گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم.
چندی بعد پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت ، پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت : انشاءالله خدا او را هدایت میکند.
دختر گفت: پدر، مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خاکستر غم ...

خاکستر غم ...

درخت، دلش گرفته بود؛ خسته بود و دلشکسته؛
زمین، دست نوازش بر ریشه های درخت کشید و پرسید:
چه چیز دل مهربانت را آزار داده است؟
امّا درخت چیزی نگفت؛
زمین گفت:
هیچوقت غصه هایت را نچسب، رهایشان کن؛
اما درخت، باز هم هیچ نگفت؛
زمین گفت: حس میکنی؟ قلبم را می گویم...
من، پای تو را درست روی قلبم محکم کرده ام، هر غمی که داشته باشی، من با قلبم از ریشه هایت حس خواهم کرد؛
میتوانم سنگینی دلت را بر روی قلبم احساس کنم؛ پس بگو؛
و درخت، عقده ی دل باز کرد و گریه کرد و گریه کرد؛
و تمام غمهای دلش را که چندی بود تبدیل به برگهای زردی شده بودند، روی زمین ریخت؛
و سبک شد و سبک شد و سبکتر...
زمین گفت:
حالا آسوده بخواب، بی هیچ غصه و اندوهی؛
من تمام این برگهای زرد را به دلم خواهم سپرد؛ و از ترکیبشان با خاک ، عصاره ای خواهم ساخت برای محکم شدن ریشه هایت؛
وقتی بیدار شوی و شاخ و برگت از نو جوانه بزند؛ خاکستر همین برگها، به کمکت خواهد آمد؛
و تو خواهی دید که میتوان حتی از غصه هم برای رشد و بالندگی، استفاده کرد؛
خواهی دید که خاکستر غصه هایت ، تو را بالا خواهد برد؛
خاکستری که دیگر از جنس غصه نیست..


نویسنده : لیلى آزاد:gol:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم

شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم

555.jpeg

تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟» پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.» تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد. شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم. لابروير: «برای كسی كه آهسته و پيوسته راه می‌رود، هيچ راهی دور نیست.»
 

nasrin_arch

عضو جدید
خدایا کمکم کن


ربازارتارز در کتاب بیگانه ای در لب رودخانه با پدارزاسک چنین می‌گوید:
« آنگاه که خدا بهر کاری خواستار تو باشد، کاری از تو ساخته نیست. او ترا به
هر وسیله ای به سوی خودش می‌کشاند؛ بی آنکه خودت بدانی. خواه به واسطه
قلب زنی باشد یا کودکی، برای او تفاوتی ندارد. »
کودکی سه ساله در وضعیتی ناگوار گرفتار شد. او روی شکم بر روی دو
صندلی دراز کشیده و پاهایش را آویزان کرده بود، اما چون نمی‌توانست فاصله
زمین را با پاهایش ببیند، می‌ترسید دستش را رها کرده و این چند سانتیمتر
باقیمانده را تا زمین سر بخورد.
پدر که قیل و قال پسرش را برروی صندلی می‌دید، اول فکر کرد شاید طفل به
صندلی چسبیده. اما بعد به اصل موضوع پی برد. پسر بچه دائم می‌گفت، « خدایا
کمکم کن! » پدر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. این مشکل که برای پدر تا
این حد پیش پا افتاده بود، از نظر طفل شایسته مداخله خداوند بود.
ولی پدر متوجه شد که خودش هم بارها به حال خود سوگواری کرده و به قدری
ترسیده که نتوانسته خود را رها کند. به راستی چند بار این ماجرا تکرار شده که
مردم به جای آموختن درس لازم، از خدا خواسته اند تا برای رفع اشکال یا مانع
مداخله کند؟ عشق پدر به پسرش فرصتی را فراهم کرده بود تا او خود را بهتر
بشناسد. با تمام اینها ماهانتا همیشه حاضر است تا عشق و حمایت خود را به هر
کسی که عاشق اوست نثار کند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


پدر و مادرها مثل پاک کن هستند و ما بچه ها مثل مداد هستیم



داستان زیبای مداد و پاک کن

مداد : متاسفم
پاك کن : چرا ؟ تو هیچ کار اشتباهی نکردی

مداد : متاسفم چون به خاطر من اذیت می شوی هر وقت که من اشتباه می کنم ، تو همیشه آماده ای آن را پاک کنی.
ولی وقتی اشتباهاتم را پاک می کنی بخشی از وجودت را از دست می دهی و هر بار کوچک و کوچکتر می شوی .
پاك کن : اما برای من مهم نیست !
من ساخته شده ام تاهر وقت تو اشتباه کردی به تو کمک کنم با این که می دانم روزی تمام خواهم شد و دیگری جای من را خواهد گرفت .
من رضایت دارم !پس لطفا ناراحتی را کنار بگذار..

گفتگو بین مداد و پاك کن برایم الهام بخش بود.
والدین ، همچو پاك کن و فرزندان مانند مداد هستند.
آنها همیشه درکنار فرزندان هستند و اشتباهات آنها را پاک می کنند.

اگر چه فرزندان جایگزین (همسر ) می یابند ولی والدین از انچه برای فرزندانشان کرده اند شادمانند.
در تمام طول زندگيم مداد بوده ام و والدین من مانند پاك کن ، هر روز کوچک و کوچکتر می شوند.

اين مرا پر از درد می کند چون می دانم که یک روز انها من را ترک خواهند کرد و خرده های پاك کن تنها چیزی خواهد بود که به خاطرم بیاورد روزی چه کسانی را داشتم...

 

behrooz civil

کاربر فعال مهندسی عمران ,
کاربر ممتاز
جوانی از یک کوچه در حال گذر بود . ناگهان پیرزنی با کمر خمیده را دید که از کنارش رد میشد . به پیرزن گفت : آهای پیرزن به دنبال چه میگردی که اینطور خم شده ای ؟

پیرزن جواب داد : به دنبال جوانی خود میگردم

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=1]توی کارش موفق بود عروس که شد، قید کار کردن را زد. چهار گوشه ی کار را بوسید به کل خانه نشین شد. گفت:

" شوهرش دوست ندارد کار کند."

گفت:" خیلی کیف دارد به خاطر کسی که دوستش داری، خانه نشین شوی، حتی اگر عاشق کارت باشی، حتی اگر توی خانه ماندن را دوست نداشته باشی.

" لبش می خندید چشمهایش اما نه. غم چشمهایش را نمی توانست قایم کند.

این آخرها هر وقت می دیدمش توی خودش بود.

دلم می خواست ازش بپرسم برای آدم ِ دیگری عوض شدن، چطور است، مزه دارد؟

بعد دیدم بهتر است آدمهای غمگین را سوال پیچ نکنم.

چقدر خوب است یک نفر باشد آدم را همانطوری که هست دوست بدارد
قدش را، وزنش را، کارش را، حتی دیوانه بازی هایش را...

#مریم_سمیع_زاده
[/h]​
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
گفتگوی بسیار زیبای مولانا با خداوند ...

گفتگوی بسیار زیبای مولانا با خداوند ...

گفت باید قربانی کنی تا عبور کنی
گفتم قربانی می کنم
گفت باید وابستگی هایت را قربانی کنی
گفتم قربانی می کنم
گفت کافی نیست باید قربانی کنی
گفتم مَن هایم را قربانی می کنم
گفت باز هم کم است باید قربانی کنی
گفتم قربانی می کنم
خودم را ،جسمم را ،وجودم را
گفت نه نشد باید قربانی کنی
گفتم دیگر مگر چیزی مانده ؟
گفت باید دل دادگی ات را قربانی کنی
ساکت شدم
اشک هایم سرازیر شدند
فهمیدم چه میخواهد
از من میخواهد شَمسَم را قربانی کنم
گفتم آخر مگر میشود ؟
این شمس بود که چشم مرا به نور تو روشن کرد
نه نمیتوانم !
گفت باید قربانی کنی وگرنه عبور نمی کنی ؟
گفتم آخر چگونه عشق را قربانی کنم او ریسمان بین منو توست ؟
گفت باید ریسمانت را پاره کنی
بند بند وجودم به التماس افتاده است
آخر چگونه می توانم؟
از من چیز دیگری بخواه
اما او همچنان اصرار داشت که باید قربانی کنی
نگاهم را به شمس دوختم
موهایش سپید شده بود از بس که برایم از عشق گفته بود وچشمانش مثل همیشه عاشقانه به من لبخند میزد
فریاد زدم و اشک ریختم من نمیتوانم
شمس گفت من به تو درس پرواز را آموختم باید قربانی کنی
حیرت کردم
او چه می گوید ؟از من چه میخواهد ؟او خود، به قربانگاه آمده است !
ای وای من
ای شمس من
من تاب این درس را ندارم
لبخند زد
باید قربانی کنی
من آماده ام
تیغ را از نیام کشید و به دستم داد
فریاد زدم الهی او ریسمان بین منو توست
چشمانم را بستم
او گفت درس اول : تسلیم باش
اشکانم را قورت میدادم
گفتم قربانی می کنم
و ریسمان را پاره کردم
چشمانم را گشودم
خود را در آغوش او یافتم
لبخند میزد
گفت من تو را بی واسطه میخواهم
گفتم شمس !
شمس چه شد ؟
گفت شمس در آغوش من بود
این تو بودی که او را رها نمی کردی
سکوت کردم
سرود عاشقانه ی او و شمس ملکوت را پر کرده بود ....
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زود قضاوت نکنیم

زود قضاوت نکنیم

انسان پولداري در شهري زندگي ميکرد اما به هيچ کسي ريالي کمک نميکرد فرزندي هم نداشت وتنها با همسرش زندگي ميکرد در عوض قصابي در آن شهر به نيازمندان گوشت رايگان ميداد روز به روز نفرت مردم از اين شخص سرمايه دار بيشتر ميشد مردم هر چه اورا نصيحت ميکردند که اين سرمايه را براي چه کسي ميخاي در جواب ميگف نياز شما ربطي به من نداره برويد از قصاب بگيريد تااينکه او مريض شد احدي به عيادت او نرفت اين شخص در نهايت تنهايي جان داد هيچ کس حاضر نشد به تشييع جنازه او برود همسرش به تنهايي او را دفن کرد اما از فرداي آن روز اتفاق عجيبي در شهر افتاد ديگر قصاب به کسي گوشت رايگان نداد اوگفت کسي که پول گوشت راميداد ديروز از دنيا رفت!! .
زود قضاوت نکنيم....
 

alimobini

عضو جدید
گاهی اویی را که دوست می داری، احتیاجی به تو ندارد

گاهی اویی را که دوست می داری، احتیاجی به تو ندارد

گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند، گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند. برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم.
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!
برخی ما را سر کار می گذارند،‌ برخی بیش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد.
برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُرکنیم.
برخی می خواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره می شوند...


گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم ولی انقدر لفت میدهیم تا «او» را از کف می دهیم.


گاهی اویی را که دوست می داری ، احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی.


تو قطعه گمشده او نیستی ،تو قدرت تملک او را نداری.گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده است .


او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی ، راه بیفتی ، حرکت کنی. او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم ..."، می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است.
این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی ومی روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی ..
 

alimobini

عضو جدید
وای از دل تنگ

وای از دل تنگ

_چرا درو انقدر دیر باز کردی؟
_با اون کلاه و بارونی و سیگاری که به فیلتر رسیده و چمدونی که دستت گرفتی و واسادی زیر نور اون لامپ صدی که از در آویزون شده، ادم دلش میخواس فقط نیگات کنه
_حالت چطوره ریفیق؟
_حالم؟ شبیه آخرای سیزده به در که همه دارن وسیله هارو جمع میکنن و من نیشستم پای زغال و به صدای باد گوش میکنم
_آب نریزیا رو آتیش، بزار خودش سرد شه
_یه لیوان آب داشتم ریختم پست سر مسافر
_بعد از اون مسافر دیگه همه چی خودش سرد میشه
_بیخیالِ حالِ من و مسافرم...تو بگو...سفر خوش گذشت؟
_مرسی که باهام نیومدی...من تنهایی سفر کردنو بیشتر دوست دارم
_آدم اگه یه نفر تو خاطرش جا مونده باشه تنهایی سفر کردن بیشتر بهش میچسبه
_من اسمشو گذاشتم همسفرِ خیالی ولی از واقعی ام واقعی تره
_از بارونم بارونی تر
_آخ...امان از بارون...
مقصد رو نمیدونم اما مسیر و جاده واسه آدمی که دلش تنگه حکم یک موسیقیِ خاطره انگیزو داره که در تو یه نصفه شبه پاییزی پاشو میذاره رو گلویِ خاطرات
_فرقی هم نمیکنه سوار قطار یا اتوبوس یا ماشین خودت باشی ...
همینکه از پشت شیشه جاده را نیگا کنی و سایه ی درختا رو صورتت بیفته انگار که پیاز رنده کردی، اشکات بدونِ تغییر چهره سرازیر میشه
_امون از باران امون از بارون که کاتالیزور عجیبیه واسه مرورِ هر چه دقیق ترِ خاطرات
_جاده بارونی بود؟
_من دلم بارونی بود...شب ک از نیمه گذشت چراغای اتوبوسو خاموش کردن...نمیدونم شاگرد راننده چِش بود،یکی از آهنگای مهستی رو پلی کرده بود گذاشته بود رو تکرار
_همون که میگه من مانده ام با یک دلِ لبریز از دلواپسی
_اره....تو از کجا میدونی؟
_جاده آدمو دلواپس میکنه دیگه
_تازه بارونم گرفت
_اینجام بارون بود همش
_چیکار میکردی تنهایی تو خونه؟
_تابلوی عکسش نوکِ جمعو چیده بود...هی نیگاش میکردم هی اون باهام حرف میزد
_آخرِ شبا چی؟
_آخرِ شبام قرصای خوابو حل میکردم تو تنگ آب تا ماهیا خوابشون ببره
_دلم لبِ پنجره رو میخواد....چایی دَمه؟
_دَمه
_اون آهنگِ مهستی رم پلی کن پس...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وقتی کاسپارف به یک شطرنج باز آماتور باخت!

در احوالات کاسپارف استاد بزرگ شطرنج آمده: که در بازی شطرنج به یک آماتور باخت ،
همه تعجب کردند و علت باخت را جویا شدند.
او اینگونه عنوان کرد، در بازی با او نمی دانستم که او یک آماتور است ،
برای این، با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت می گشتم،
گاهی به خیال خود نقشه‌اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی می کردم،
اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری می دیدم
تمرکز می کردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم...
آنقدر در پی حرکت‌های او بودم و دنبال رو مسیر او شدم، که مهره‌های خودم را گم کردم،
بعد که به سادگی مات شدم فهمیدم حرکت‌های او از سر مهارت داشتن نبود،
او فقط مهره‌ها را حرکت میداد و من از لذت بازی غافل شدم چون به دنبال نقشه‌ای بودم که وجود نداشت،
بازی را به این ترتیب باختم.!!
اما درس بزرگ تری یاد گرفتم که ، تمام حرکت‌ها از سر حیله نیست ،
آنقدر فریب دیده‌ایم و نقشه کشیده‌ایم که صادقانه حرکت کردن را باور نداریم و دنبال نقشه‌هایش می گردیم
آنجاست که مسیر را گم می نیم، می بازیم ....


 

AUTUMN LEAVE

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خشک شدم ..

خشک شدم ..


سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد ..

استوار بودم و تنومند!
من را انتخاب کرد ..
دستی به تنه‌ام کشید تبرش را در آورد و زد .. زد ..

محکم و محکم‌تر ..
به خود می‌بالیدم، دیگر نمی‌خواستم درخت باشم، آینده‌ی خوبی در انتظارم بود!
سوزش تبرهایش بیشتر می‌شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد،

او تنومندتر بود ..
مرا رها کرد با زخم‌هایم،

او را برد و من که ..

نه دیگر درخت بودم ..

نه تخته‌سیاه مدرسه‌ای ..

نه عصای پیرمردی ..

خشک شدم..!

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مردی در پیاده رو، روی پل رودخانه شرقی در نیویورک با ذهنی بسیار مغشوش قدم می زد.

در واقع بیش ازاین ها آشفته بود خیال خودکشی داشت در نظر داشت از حفاظ پل بالا برود و خود را در آب بیاندارد .

زندگی به نظرش خالی و پوچ و بی معنا می رسید .

احساس می کرد که نویسندگی که ده ها سال زندگیش را وقف آن کرده بود پوچ است و ارزشی ندارد.

در زندگی اش واقعا چه کرده بود؟

همان طور که ایستاده بود و به تاریکی و چرخش آب خیره شده بود و می کوشید شهامتش را جمع کند و کار را به پایان برساند صدایی هیجان زده فکرش گسیخت.

زنی جوان گفت: ببخشید متاسفم که مزاحم خلوتتان شدم شما کریستوفرد انتونی نویسنده نیستید؟

مرد با بی تفاوتی به تصدیق سر تکان داد.

امیدوارم که اشکالی نداشته باشد که حضورتان آمدم فقط می خواستم بگویم کتاب های شما چه تحولی در زندگی من پدید اورده است!

کمکم کردند تا به مدارج بالایی برسم، فقط می خواستم از شما تشکر کنم.

آنتونی گفت: نه عزیز من این من هستم که باید از شما تشکر کنم، و چرخید و پشت به رود کرد و به سوی خانه اش راه افتاد.


کار نیک کردن خرج چندانی ندارد .

نیکوکاری لزوما عملی پر آب و تاب و قهرمانانه نباید باشد.

اثر یک کلام ساده خوب و یک تعریف می تواند راه طولانی را بپیماید، طولانی تر از آن چه که ما می دانیم.

گاه حتی می تواند ناجی یک زندگی باشد.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
  1. چراغ علاءالدین



علاءالدین، در سال های نه چندان دور، همدم بسیاری از خانواده ها بود. روزها و شب هایی که نفت و گازوییل کمیاب بود.
در تک اتاق گرم خانواده و مفتخر به وجود آن، دورهمی های گرمی تدارک دیده می شد.
شب نشینی های مرسوم خانواده های مهربان ایرانی، به صرف چای قند پهلو، تخمه و میوه.
بسیاری از شب های سرد جنگ و بی برقی با آن روشن و گرم می ماند.
نان گرم، همیشه در سفره پیدا می شد.
قابلمه غذا از صبح زود روی آن بار گذاشته می شد و صلات ظهر، غذای داغ خوشمزه برای بچه مدرسه ای هایی که شلوارشان تا زانو از برف و باران خیس شده آماده بود.
دست های یخ زده را گرما می بخشید. چه جوراب ها که روی علاءالدین به فنا نرفت!
خودش یک تنه، !
هم اجاق گاز بود، هم شوفاژ، هم مایکروویو، هم شمع و هم از صدتا چای ساز، چای خوش طعم تری آماده داشت.
یک چراغ کم ادعا و کار راه انداز که جزیی از تاریخ شد.!


🕊♥️
✍🏼 # زهرا کاشانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
🍒پادشاهی در خواب دید تمام دندان‌هایش افتادند!

دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد ...

اولی گفت: تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید.
پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند...

دومی گفت: تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود...
پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد!

هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو بیان متفاوت...

کمی شیرین زبان تر باشیم!
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

لورا پس از دو ماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:​

لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که در این مدت ده بار به تو خیانت کرده ام !!! و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست​

باعشق : روبرت​

دختر جوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسر عمو، پسر دایی … خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته و همراه با یاد داشتی برایش پست میکند، به این مضمون:​

روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را از میان عکسهای توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان…..​

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
موقعی که تازه جوان شدم و خیال ازدواج به سرم زد مادرم اصرار داشت با دختر باایمان و باحجابی ازدواج کنم که تا آخر عمر یار و یاورم باشد. با همین معیارها هر دختری را که از همسایه و فامیل می‌شناخت به من پیشنهاد داد اما متاسفانه من تنها به دنبال یاری زیبا بودم.

مدتی گذشت و کسی که به دنبالش می‌گشتم را یک روز توی خیابان دیدم و در یک نگاه عاشقش شدم. تعقیبش کردم و خانه‌اش را پیدا کردم. ما زیر یک سقف رفتیم. همسرم زیبا بود اما نه باحجاب بود و نه باایمان.

عاشق او بودم و هرکاری برایش می‌کردم. وقتی گفت باید خانه‌مان در محله‌های بالاشهر باشد قبول کردم. گفت می‌خواهم درس بخوانم، قبول کردم و تلاش کردم تا به راحتی به تحصیل بپردازد. حتی موتورم را دادم و برای همسرم ماشین خریدم. روزها همین طور سپری شدند ولی او هر روز بیش‌تر تغییر می‌کرد.

او دیگر بهانه‌گیر شده بود و به هر دلیلی با من قهر می‌کرد. مشغولیتش با موبایلش بود و من هم انتظار می‌کشیدم دوباره همان همسر خودم شود اما یک شب روبرویم نشست و از طلاق توافقی گفت که بعدا مشخص شد به خاطر عشق‌اش به هم کلاسی‌اش این درخواست را کرده است. می‌گفت به درد هم نمی‌خوریم. من را بی‌سواد و لاغر می‌دانست. من هم طبیعتا مخالفت کردم. حتی غرور مردانه‌ام را له کردم و به او التماس کردم. به خاطر بچه‌مان و خودم به او التماس کردم که حرف از جدایی‌مان نزند اما او ناراحت شد و بعد از اینکه به من سیلی زد، رفت و …

حالا معلوم شد که مادر می‌خواست چه بگوید. یار باید یاور باشد او فقط مدتی یار زیبای من بود نه یاور من و حالا می‌خواهد یار دیگری شود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک روز، یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه. بـه طوری که خودرو هردوشون بـه شدت اسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جان سالم بدر میبرند.

وقتی که هر دو از ماشینشون که اکنون تبدیل بـه آهن قراضه شده بیرون میان اون خانم بر میگرده میگه: آه چه جالب شما مرد هستید… ببینید چه بروز ماشینامون اومده! همه ی ي چیز داغان شده ولی ما سلامت هستیم. این باید علامت ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و…

زندگی مشترکی را با صلح و صفا شروع کنیم! مرد با هیجان جواب میده:” بله کاملاً” با شما موافقم این باید نشانه ای از طرف خدا باشه!” بعد اون زن ادامه میده و میگه:” ببین یک معجزه دیگه. اتومبیل من کاملاً” داغان شده ولی این شیشه مشروب سالمه.

مطمئنا” خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف مبارک رو جشن بگیریم! بعد زن بطری رو بـه مرد میده. مرد سرش رو بـه نشان تصديق تکان میده و درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو مینوشد. بعد بطری رو برمی گرداند بـه زن. زن درب بطری را می بندد و شیشه رو برمی گردونه بـه مرد. مرده میگه شما نمی نوشید؟! زن در پاسخ می گه:نه. فکر می کنم باید منتظر پلیس بشم..!!!!
 

Similar threads

بالا