داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

hamid_reza1

عضو جدید
درخت و تبر
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..

---
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه .. تا مطمئن نشدی تبر نزن !
احساس نریز!!
زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود ....
 

hamid_reza1

عضو جدید
مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.

پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خير، اينجا بهشت است."
- "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بنوشيد."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.

مسافر گفت: " روز بخير!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.
مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! "
- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند.


چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند


پس ما رو يادت نره
 

hamid_reza1

عضو جدید
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .

به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟

جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم

 

hamid_reza1

عضو جدید

نقل است؛ "شاه عباس صفوی" رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا درسرقلیان­ها بجای تنباکو، ازسرگین اسب استفاده نمایند. میهمان­ها مشغول کشیدن قلیان شدند! ودود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی‌ شاه - پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند!
شاه رو به آنها کرده و گفت: «سرقلیان­ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است »
همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند:« براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت»
شاه به رئیس نگهبانان دربار - که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­زد- گفت: « تنباکویش چطور است؟ »
رئیس نگهبانان گفت:«به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده­ام!»
شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت: « مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه کنید

 

hamid_reza1

عضو جدید
...

...

شاید برای شما جالب باشد که بدانید مثل یک بام ودو هوا از کجا آمده است .
روزی پسر و دختر خانواده مهمان خانه پدرشان شدند و تصمیم گرفتند همگی شب را در منزل پدری به صبح برسانند.
طبق عادتی که در زمانهای قدیمی مرسوم بود برای خواب به پشت بام رفتند بعد از چند دقیقه مادر خانواده به پشت بام رفت تا برای مهمانها یش آب ببرد .
در یک طرف پشت بام دختر وداماد زن با فاصله از هم خوابیده بودند. مادرزن به دامادش گفت : هوا خیلی سرد دخترم را در آغوش بگیر تا گرمت بشه .
سپس به طرف دیگر پشت بام رفت زن دید که پسرش همسرش را در آغوش گرفته .مادر شوهر به عروسش گفت :از هم فاصله بگیرید هوا گرمه گرمازده می شید .
در این هنگام عروس که خیلی ناراحت شده بود گفت : قربون برم خدا رو یک بوم و دو هوا رو" این ور بوم تابستون "اون ور بوم زمستون
 

hamid_reza1

عضو جدید



زنه شوهرشو میبره دکتر...
.
.
.
.
... ...
دکتر به زنه میگه: خانم، نباید هیچ استرسی به شوهرتون وارد بشه
باید خوب غذا بخوره، هرچی که میخواد براش فراهم بشه و برای 1 سال هیچ بحث و دعوایی سر هیچ موضوعی حتی سر طلا و سکه و ماشین و خونه هم نباید با هم داشته باشن.
تو راه برگشت مرده میپرسه: خانم دکتر چی گفت؟
زنه میگه : هیچی، گفت تو هیچ شانسی برای زنده موندن نداری
 

hamid_reza1

عضو جدید
داستانهای کوتاه و جداب

داستانهای کوتاه و جداب

[h=1]داستانهای کوتاه و جداب[/h]



کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.


سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت ,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری


نکته : رقابت سکون ندارد

 

hamid_reza1

عضو جدید
یک پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها 3 تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود. این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت : بچه ها! شما خیلی بامزه هستید از این که می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید من روزی 1000 تومن به شما می دهم که بیایید اینجا و همین کار را بکنید بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد پیرمرد به آنها گفت: ببینید بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها با تعجب و ناراحتی گفتند: صد تومن!؟ اگه فکر می کنی به خاطر 100 تومن حاضریم این همه بطری و نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم کور خوندی ما نیستیم!

از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.


 

hamid_reza1

عضو جدید
...

...

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است ...
عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !

ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!

ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...

 

hamid_reza1

عضو جدید
تنها اتاقی همیشه مرتبه و همه چیز سر جاش می‌مونه، که توش زندگی نکنی!
اگه زندگیت گاهی آشفته میشه و هیچی سر جاش نیست، بدون هنوز زنده‌ای!
اما اگر همیشه همه چی آرومه و تو چقدر خوشحالی! یه فکری برای خودت بکن!
 

hamid_reza1

عضو جدید
اشتباه موردی
کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»​
رئیس پاسخ می دهد: «خودم می دانم. اما ماه گذشته که ۲۰۰ دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی. »​
کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم.»​
 

hamid_reza1

عضو جدید
تصمیم قاطع مدیریتی
روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالی که به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی ۲۰۰۰ دلار.»
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود ۶۰۰۰ دلار را در
آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا
پیدایت نشود! ما به کارمندان خود حقوق می‌دهیم که کار کنند نه اینکه یک جا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.»
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که
در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.»
 

hamid_reza1

عضو جدید
طوطی
مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»
مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»
صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»
مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: «‌ ۴۰۰۰ دلار.» مشتری: «این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟»
صاحب فروشگاه جواب داد:‌ «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.»
 

hamid_reza1

عضو جدید
داستان جالب ، نحوه ی خر شدن​
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی انسانی زشت و عجیب الخلقه بود.قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت.
موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد،ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :
- بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن» فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
نتیجه اخلاقی :
دخترها از گوش خر می شوند و پسر ها از چشم!!!
 

hamid_reza1

عضو جدید
مرد خجالتی (+18)

یه مرد خجالتی میره توی یه کافه تریا. چند دقیقه که میشینه توجهش نسبت به یه دختر خوشگل که کنار میز بار نشسته بوده جلب میشه.

مرد نیم ساعت با خودش کلنجار میره و بالاخره تصمیمشو میگیره و میره سراغ دختر و با خجالت و آروم بهش میگه: ممم... میتونم کنار شما بشینم و یه گپی با همدیگه بزنیم؟

یهو دختر داد میزنه: چی؟! من هرگز امشب با تو نمی خوابم

همهء مردم برمیگردن و چپ چپ به مرد نگاه می کنن

مرد سرخ میشه و سرشو میندازه پایین و با شرمندگی میره میشینه سر جاش

بعد از چند دقیقه دختر میره کنار مرد میشینه و با لبخند میگه: من معذرت میخوام. متاسفم که تو رو خجالت زده کردم. راستش من فارغ التحصیل روانپزشکی هستم و دارم روی عکس العمل مردم در شرایط خجالت آور تحقیق می کنم

یهو مرد داد میزنه:

چی؟! منظورت چیه که 200 دلار برای یه شب می گیری؟

---------------------------------------------------------
 

hamid_reza1

عضو جدید
خدمتکار از خانم خانه ای که در آنجا کار می کرد ، تقاضا کرد حقوقش را افزایش بدهد.


خانم خانه که خیلی از این موضوع ناراحت شده بود ، تصمیم گرفت با خدمتکار صحبت کند .


خانم خانه پرسید:


« ماریا ! چرا می خوای حقوقت افزایش پیدا کنه !؟ »


ماریا جواب داد :



« خوب ... می دونید خانم ... سه تا دلیل برای اینکه حقوق من باید افزایش پیدا کنه وجود داره !
اولین دلیل اینه که من بهتر از شما اتو می کنم »
خانم خانه پرسید : « کی گفته که تو بهتر از من اتو می کنی !؟ »
ماریا : « همسرتون این طور می گه ! »
خانم خانه گفت : « اوه ! »
ماریا ادامه داد : « دلیل دوم اینه که من بهتر از شما آشپزی می کنم »
خانم خانه با اندکی ناراحتی گفت : « مزخرفه ! کی گفته آشپزی تو بهتر از منه !!؟؟ »
ماریا پاسخ داد : « همسرتون این طور می گه !! »
خانم خانه بازم گفت : « اوه ! »
ماریا با قاطعیت ادامه داد : « دلیل سوم اینه که من برای *** توی رختخواب بهتر از شما هستم ! »
خانم خانه این دفعه با عصبانیت زیاد فریاد کشید : « آهان !!! این رو هم حتماً همسرم گفته ... آره !!!؟؟؟ »
ماریا به آرامی پاسخ داد : « نخیر خانم ! راننده ی شخصی تون این طوری می گه ... »
خانم خانه فوری و جدی پاسخ داد : « آهان ... باشه ... باشه ... راستی گفتی دوست داری چقدر به حقوقت اضافه بشه ؟ »








 

hamid_reza1

عضو جدید
[h=1]داستانهای خواندنی و قشنگ[/h]




پسرک تازه با سواد شده به قول خودش میتونه تمام نوشته های روی دیوارها و مغازه ها رو بخونه ،روز آخر مدرسه رفته با خودکار توی شناسنامه اش قسمت ازدواج با اون دستخط خرچنگ قورباغه اسم دختر خاله اش رو نوشته و مامانش تازه فهمیده
صدای جیغ و داد مامانش بلند میشه این چه کاری بود کردی حالا چکار کنیم با این افتضاحی که تو به بار اوردی؟ حداقل با مداد نوشته بودی خیلی بهتر بود ؛ دستش رو میزنه به کمرش و میگه اهههههه که تو هم راحت بری پاکش کنی فکر کردی !!!!! با دهنش به همه دهن کجی میکنه شاد و شنگول میره طرف اتاقش در حین رفتن داد میزنه مامان نمیخوای یک تماس با خونه خاله بگیری؟
حالا شما خودتون قیافه مامانش رو تجسم کنید یک چیزی توی مایه های خنده و تعجب و خشم !!!
 

hamid_reza1

عضو جدید
مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟

دختر گفت: می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!

مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.

شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن!
 

hamid_reza1

عضو جدید
مردي در كنار رودخانه‌اي ايستاده بود.ناگهان صداي فريادي را ‌شنید و متوجه ‌شد كه كسي در حال غرق شدن است.فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...اما پيش از آن كه نفسي تازه كند فريادهاي ديگري را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر ديگر را نجات ‌داد!اما پيش از اين كه حالش جا بيايد صداي چهار نفر ديگر را كه كمك مي‌خواستند ‌شنید ...!او تمام روز را صرف نجات افرادي ‌كرد كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از اين كه چند قدمي بالاتر ديوانه‌اي مردم را يكي يكي به رودخانه مي‌انداخت...!
 

hamid_reza1

عضو جدید
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله و
فریاد می کنی؟
مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.
خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟
مرد می گوید من خوابیده بودم.
خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟
مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود .
مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!!
خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم
 

hamid_reza1

عضو جدید
کوتاهترین داستان عشقی
روزی مردی از یک دختر پرسید:
آیا با من ازدواج می‌کنی؟
دختر جواب داد: نه
و از آن پس مرد شاد زیست، به ماهیگیری و شکار رفت، کلی گلف بازی کرد،تمام مسابقات فوتبال را دید و با هرکه دلش خواست رقصید.

 

hamid_reza1

عضو جدید
حکایت وقت رسیدن مرگ

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست
و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !
 

hamid_reza1

عضو جدید
ابراهیم و آتش و گنجشک

نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.
از او پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟
پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد ...

و خوشا به حال گنجشکان سرفراز
 

hamid_reza1

عضو جدید
چگونه در دنیا مساوات برقرار کنیم
کنفوسیوس با شاگردانش در سفر بود که شنید در دهی٬ پسر بچه ی بسیار باهوشی زندگی می کند. کنفوسیوس به آن ده رفت تا با او صحبت کند. پسرک مشغول بازی بود.
کنفوسیوس پرسید: " چطور می توانی کمکم کنی تا نابرابری ها را از بین ببرم؟ "
کودک پرسید: " چرا نابرابری ها را از بین ببریم! اگر کوه ها را صاف کنیم٬ پرندگان دیگر پناهگاهی ندارند. اگر اعماق رودخانه ها و دریاها را پر کنیم٬ تمام ماهی ها می میرند. اگر کدخدا همان اختیارات دیوانه را داشته باشد٬ هیچ کس به حرفش توجه نمی کند. دنیا بسیار بزرگ است٬ بهتر است با تفاوت هایش به حال خودش بگذاریم."
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زنی از خانه ی خود بیرون آمد و سه پیرمرد با ریش هایی سپید
و بلند را در حالی که در فضای جلوی خانه نشسته بودند، مشاهده کرد.
زن گفت: "فکر نمی کنم شما را بشناسم ، اما باید گرسنه باشید
بفـرمایید داخل و غذایی میل کنید".
آنها پرسیدند: "آقای خانه تشریف دارند؟" زن گفت:"نه، رفته بیرون."
پیرمرد ها گفتند: "پس مانمی توانیم داخل شویم."
بعدازظهر وقتی که همسر زن به خانه آمد، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
سپس مرد به او گفت: "برو بگو من آمده ام و دعوتشان کن بیایند داخل."
زن بیرون رفت و سه پیرمرد را به خانه دعوت کرد.
آنها پاسخ دادند:"ما به هیچ خانه ای سه نفری وارد نمی شویم."
زن پرسید :"چرا؟" یکی از پیرمردها با اشاره به یکی از دوستانش
گفت: "او ثروت و با اشاره به دیگری گفت و او موفقیت است،
من هم عشق هستم."بعد اضافه کرد:"حالا برو و به شوهرت
بگو می خواهید کدام یکی از ما وارد شویم؟"
زن پیش همسرش رفت و گفته های پیرمرد را بازگو کرد.
همسرش بسیار خوشحال شد و گفت:"چه عالی ، از آنجاییکه
این انتخاب خوبی است،بیایید ثروت را انتخاب کنیم تا بیاید
و خانه امان را پر کند."
زن مخالفت کرد و گفت: "عزیزم چرا موفقیت را انتخاب نکنیم؟"
عروس آنها که در گوشه ای از خانه به حرفهایشان گوش میکرد،
پیشنهاد کرد:" بهتر است عشق را دعوت کنیم، خانه ما از این
پس لبریز از عشق می شود."
مرد گفت:"بهتره توصیه عروسمان رو گوش کنیم."
زن بیرون رفت و از پیرمردها پرسید: " کدامتان عشق هستید؟ "
لطفا بیا و مهمان ما باش."عشق برخاست و همراه زن به طرف خانه رفت.
پشت سر عشق دو پیرمرد دیگر نیز برخاستند و به دنبال او
به طرف خانه رفتند.زن شگفت زده پرسید: "من عشق را
دعوت کردم ، چرا شما وارد میشوید؟"
هر سه یک صدا گفتند:" اگر شما موفقیت و ثروت را انتخاب کرده
بودید ، دو نفر دیگر ما بیرون می ماندند، اما از آنجایی که عشق را
دعوت کردید ، هر جا که او هست ، موفقیت و ثروت هم هستند."
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

یک تلفنچی یک بار به من می گفت ؛
- شخصی به من تلفن کرد . من هم گوشی را برداشتم و گفتم " واحد خدمات عمومی . بفرمائید " .
شخصی که تلفن کرده بود ساکت باقی ماند . او دو باره گفت ؛
- واحد خدمات عمومی . بفرمائید
وقتی که دیگر می خواست گوشی را بگذارد صدای زنی را شنید که می گفت :
- آه ، پس اونجا واحد خدمات عمومی است . معذرت می خواهم ، من این شماره را در جیب
شوهرم پیدا کردم اما نمی دانستم مال چه کسی است "
بدون اعتماد دو طرفه ، فکرش را بکنید که اگر تلفنچی بجای گفتن " واحد خدمات عمومی " گفته بود " الو " چه اتفاقی می افتاد !


نتیجه:
وقتی اعتماد از بین برود رابطه به پایان خواهد رسید
فقدان اعتماد به سوء ظن می انجامد
سوء ظن باعث خشم و عصبانیت می شود
خشم باعث دشمنی می شود و دشمنی منجر به جدائی
 

z_davari

کاربر فعال
سفره خالی

سفره خالی



[FONT=&quot]


[/FONT]
شش.jpg[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]

یاد دارم در غروبی سرد سرد[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]

[FONT=&quot]می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]


[FONT=&quot]داد می زد : کهنه قالی می خرم[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]دسته دوم جنس عالی می خرم

[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]


[FONT=&quot]کاسه و ظرف سفالی می خرم[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]گر نداری کوزه خالی می خرم

[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]


[FONT=&quot]اشک در چشمان بابا حلقه بست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]

[FONT=&quot]عاقبت آهی کشید بغضش شکست

[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]


[FONT=&quot]اول ماه است و نان در سفره نیست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]


[FONT=&quot]بوی نان تازه هوشش برده بود[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]اتفاقا مادرم هم روزه بود

[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]


[FONT=&quot]خواهرم بی روسری بیرون دوید[/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]گفت اقا سفره خالی می خرید...؟ [/FONT]
 

z_davari

کاربر فعال
پیرمرد عاشق

پیرمرد عاشق

[FONT=&quot]پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]دید[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه[/FONT][FONT=&quot].»[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]نمی خواهم دیر شود[/FONT][FONT=&quot]![/FONT]
[FONT=&quot]پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد[/FONT][FONT=&quot]! [/FONT]
[FONT=&quot]حتی مرا هم نمی شناسد[/FONT][FONT=&quot]![/FONT]
[FONT=&quot]پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت[/FONT][FONT=&quot]: [/FONT][FONT=&quot]اما من که می دانم او چه کسی است[/FONT][FONT=&quot]...![/FONT]
 

z_davari

کاربر فعال
بابا نان ندارد

بابا نان ندارد



[FONT=&quot]








[/FONT]
hh.jpg[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]چشمان درشت تخته سیاه بدون پلک زدن ،من وهمشاگردی هایم رازیرنظرداشت[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]


[FONT=&quot]معلم قصه گو،برقانون سیاه تخته نوشت[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]بابانان داد،بابا نان دارد،ان مردامد،ان مردزیرباران امد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]

[FONT=&quot]کسی ازپشت نیمکت خاطرات نسل سوخته براشفت وگفت[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]اقااجازه!چرادروغ می گویید؟

[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]

[FONT=&quot]…[/FONT][FONT=&quot]معلم اواری از یخ بر وجودش قندیل شد و با کمی مکث،گفت:دروغ چرا؟[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]همکلاسی گفت :پدرم نان نداد،پدرم نان ندارد،پدرم رفت ،هرگزنیامد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]


[FONT=&quot]پدرم زیرباران رفت ودیگرنیامد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]سکوتی خشن برشهرک سردکلاس فائق شد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]


[FONT=&quot]معلم، تن لخت تخته را ازدروغ پاک کردوبازغالی که درجیبش داشت نوشت[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT][FONT=&quot][/FONT]

[FONT=&quot]بابانان نداد،بابانیامد،بابازیرباران رفت وهرگزنیامد[/FONT][FONT=&quot][/FONT]![FONT=&quot][/FONT]

 

z_davari

کاربر فعال
اگر کمی زودتر

اگر کمی زودتر

[FONT=&quot]اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می‌زد. همه دوستانش متوجه این رفتار او شده‌بودند. اگر یک روز او را نمی‌دید زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد؛ اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود. می‌خواست حرف بزند. می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد. تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست.

تمام وجودش را استرس فرا‌ گرفته‌بود. مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد. چه می‌خواست بگوید؟

آن همه شوق را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟[/FONT]


[FONT=&quot]در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. چه لرزش شیرینی بود. بله خودش بود که داشت می‌آمد. دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی‌دید. آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد. یکدفعه چیزی دید که نمی‌توانست باور کند. یعنی نمی‌خواست باور کند[/FONT].

[FONT=&quot]کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود. نه باور کردنی نبود. چرا؟

چرا زودتر حرف دلش را نزده بود. در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد. دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بی‌آنکه بدانند چه به روزش آورده‌اند. نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده‌است[/FONT]
.

[FONT=&quot]وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد. شاخه گل را انداخت و رفت. تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود. شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت می‌کرد هرگز چنین تصمیم سختی نمی‌گرفت.[/FONT]
 

Similar threads

بالا