داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تاپیک قفل میشود .
داستانهای کوتاه خود را لطفا در بخش داستان کوتاه قرار دهید .
 

AinOs

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
راه بهشت...

راه بهشت...

[FONT=times new roman, times, serif]مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز كنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند?! [/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟"[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]- "چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اسب و سگم هم تشنه‌اند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز كشیده بود وصورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مسافر گفت: " روز بخیر!"[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مرد با سرش جواب داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر كه می‌خواهیدبنوشید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، می‌توانید برگردید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهشت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند!!! چون تمام آنهایی كه حاضرندبهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانند...[/FONT]
 

تاریک وتنها

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma, sans-serif]مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد . بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند[/FONT]

[FONT=tahoma, sans-serif] [/FONT]

[FONT=tahoma, sans-serif]و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد . پسر ، کنجکاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلاکوب شده بود ، یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد .[/FONT]
[FONT=tahoma, sans-serif]سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر افتاد که پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل از اینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید . هنگامی که به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .[/FONT]
[FONT=tahoma, sans-serif]چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجات هایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند ؟[/FONT]
[FONT=tahoma, sans-serif]خداوند همه پدرانی که در این دنیا نیستند را بیامرزد .[/FONT]
 

تاریک وتنها

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"
مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"
 

VictoOry

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماهیگیریییی

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:”عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم” ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این

فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن. ما از اداره حرکت خواهیم

کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار. زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است

اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد.. هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش

خوب ومرتب بود. همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟ مرد گفت :”بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره

ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟” جواب زن خیلی جالب بود… زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته

بودم.
مرد:


زن:
 

VictoOry

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامه ی خدا

نامه ی خدا

ظهر يك روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاكت نامه اي را ديد كه نه تمبري داشت و نه مهر اداره ي پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش

روي پاكت نوشته شده بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ي داخل آن را خواند: «اميلي عزيز، عصر امروز به خانه ي تو مي آيم تا تو را ملاقات كنم. با عشق، خدا»

اميلي همان طور كه با دستهاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا مي خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم مهمي نبود. در همين فكر ها

بود كه ناگهان كابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: «من، كه چيزي براي پذيرايي ندارم.» پس نگاهي به كيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40

سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يك قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او

عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد كه از سرما مي لرزيدند. مرد فقير به اميلي گفت: «خانم، ما خانه و

پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امكان دارد به ما كمكي كنيد؟» اميلي جواب داد: «متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي

مهمانم خريده ام.» مرد گفت: «بسيار خوب خانم، متشكرم» و بعد دستش را روي شانه هاي همسرش گذاشت و به حركت ادامه دادند. همانطور كه مرد و زن فقير

در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دويد: «آقا، خانم، خواهش مي كنم صبر كنيد» وقتي اميلي به زن و مرد

فقير رسيد، سبد غذا را به آ‎نها داد و بعد كتش را در آورد و روي شانه هاي زن انداخت. مرد از او تشكر كرد و برايش دعا كرد. وقتي اميلي به خانه رسيد، يك لحظه

ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همانطور كه در را باز مي كرد، پاكت نامه ديگري را روي زمين ديد.

نامه را برداشت و باز كرد: «اميلي عزيز، از پذيرايي خوب و كت زيبايت متشكرم، با عشق، خدا
:victory:
 

VictoOry

عضو جدید
کاربر ممتاز
“رابرت دانیس زو” قهرمان مشهور ورزش گلف در آرژانتین، در یک مسابقه برنده شد و مبلغ زیادی پول برد.

در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه، زنی به سوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد.

زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش از دست خواهد رفت.

قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.

هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: “ساده لوح، خبر جالبی برایت دارم. آن زن اصلاً بچه مریضی نداشت که هیچ، اصلاً ازدواج هم نکرده است. او به تو کلک زده است دوست من.”

رابرت با خوشحالی جواب داد: “
خدا را شکر، پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده اینکه خیلی عالیست!”
 

aryana.sh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خسته ام. صدای ویولون به وضوح در گوشم می پیچد. کوچه ها را بی نگاه رد میکنم. آنقدر تند که انگار... ابدا نمی خواهم درجا بمانم شاید در آینده همه ی "بهترها" انتظارم را میکشند. جلو را می پایم. تا آنجا که امکان دارد سبقت گرفته ام و حالا پشت چراغ , خیره به دو دست فروش کوچک مانده ام. شیشه را با بی رحمی بالا نگه داشته ام. مطمئنم که مردمک چشمانم به اوست اما فکرم نه. با بوق ماشین پشت سری, پایم را روی پدال گاز فشار میدهم. از آن پسرک دست فروش , آنکه بزرگتر است , صدا بلند میشود:" اونو ولش کن. بدو بدو . ماشین شاسی بلند !! " ناامید شده ام. حالا خسته تر هستم. صدای ویولون با شدت بیشتری در گوشم می پیچد و ....

 

sara2122

عضو جدید
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ، آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.


روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم


یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم
به نقل از فوکارو
 

sara2122

عضو جدید
مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود،کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:
((تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.))
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه مي‌شد؟؟؟
برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم؟ نه! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد :
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»

پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:

«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.»

نكته اخلاقي:
به واقع زندگی نیز این چنین است‌:
او نسخه‌ای از هستی و زندگی به ما مي‌دهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه‌گذاری کنیم.
اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست

«فارغ از اعتقاد مذهبی و یا غیرمذهبی به هستی و زندگی، از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطه‌گذاری ما دارد»
 

sara2122

عضو جدید
بسیاری از مردم كتاب "شازده كوچولو" اثر اگزوپری را میشناسند. اما شاید همه ندانند كه او خلبان جنگی بود و در نهایت در یك سانحه هوایی كشته شد.
قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیكتاتوری فرانكو میجنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری كرده است. در یكی از خاطراتش مینویسد كه او را اسیر كردند و به زندان انداختند او كه از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مینویسد: "مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا كنم كه از زیر دست آنها كه حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یكی پیدا كردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی كبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یك مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم "هی رفیق كبریت داری؟ به من نگاه كرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیكتر كه آمد و كبریتش را روشن كرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این كه خیلی به او نزدیك بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر كرد. میدانستم كه او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد. ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شكفت. سیگارم را روشن كرد. ولی نرفت و همانجا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه كرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینكه او نه یك نگهبان زندان كه یك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا كرده بود.
پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان كیف پولم را بیرون آوردم و عكس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره ایناهاش" او هم عكس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی كه برای آنها داشت برایم صحبت كرد. اشك به چشمهایم هجوم آورد. گفتم كه میترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم كه بچه هایم چطور بزرگ میشوند. چشمهای او هم پر از اشك شدند. ناگهان بی آنكه كه حرفی بزند. قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن كه به شهر منتهی میشد هدایت كرد. نزدیك شهر كه رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنكه كلمه ای حرف بزند.
یك لبخند زندگی مرا نجات داد.
بله لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی، زیباترین پل ارتباطی آدمهاست ما لایه هایی را برای حفاظت از خود میسازیم. لایه مدارج علمی و مدارك دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این كه دوست داریم ما را آن گونه ببینند كه نیستیم.لایه یِ من و تو، لایه یِ خودی و بیگانه، لایه یِ فقیر و غنی،لایه یِ زن و مرد، و هزاران عنوانِ پوچ و مزخرفِ دیگر. زیر همه این لایه ها منِ حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این كه آن را روح بنامم. من ایمان دارم كه روح انسانها است كه با یكدیگر ارتباط برقرار میكنند و این روحها با یكدیگر هیچ خصومتی ندارد. متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما كه در ساخته شدنشان دقت هولناكی هم به خرج میدهیم ما را از یكدیگر جدا میسازند و بین ما فاصله هایی را پدید میآورند و سبب تنهایی و انزوای ما میشوند. داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه كردن به یك نوزاد این پیوند روحانی را احساس میكند.
وقتی كودكی را میبینیم چرا لبخند میزنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود میبینیم كه هیچ یك از لایه هایی را كه نام بردیم روی منِ طبیعی خود نكشیده است و با همه ی وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند میزند و آن روح كودكانه درون ماست كه در واقع به لبخند او پاسخ می‌دهد.
 

sara2122

عضو جدید
داستان جالب رئیس جوان قبیله

مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می‌پرسند: آیا زمستان سختی در پیش است؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب میده: برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید.
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه:
«شما نظر قبلیتون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد»
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.
بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: «بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر»
رییس: «از کجا می دونید؟»
پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن»


نتیجه:
خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم...
 

heroo

عضو جدید
بچه که بودیم

بچه که بودیم


من...تو...او...
*من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم*
*تو به مدرسه ميرفتي چون به تو گفته بودند بايد دکتر شوي*
*او هم به مدرسه ميرفت اما نميدانست چرا*

*من پول توجيبيام را هفتگي از پدرم ميگرفتم*
*تو پول توجيبي نميگرفتي، هميشه پول در خانهي شما دم دست بود*
*او هر روز بعد از مدرسه کنار خيابان آدامس ميفروخت*

*معلم گفته بود انشا بنويسيد*
*موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت*

*من نوشته بودم علم بهتر است*
*مادرم ميگفت با علم ميتوان به ثروت رسيد*
*تو نوشته بودي علم بهتر است*
*شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بينيازي*
*او اما انشا ننوشته بود برگهي او سفيد بود*
*خودکارش روز قبل تمام شده بود*

*معلم آن روز او را تنبيه کرد*
*بقيه بچهها به او خنديدند*
*آن روز او براي تمام نداشتههايش گريه کرد*
*هيچکس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد*
*خوب معلم نميدانست او پول خريد يک خودکار را نداشته*
*شايد معلم هم نميدانست ثروت وعلم گاهي به هم گره ميخورند*
*گاهي نميشود بي ثروت از علم چيزي نوشت*

*من در خانهاي بزرگ ميشدم که بهار توي حياطش بوي پيچ امينالدوله ميآمد*
*تو در خانهاي بزرگ ميشدي که شبها در آن بوي دسته گلهايي ميپيچيد که پدرت براي مادرت ميخريد*
*او اما در خانهاي بزرگ ميشد که در و ديوارش بوي سيگار و ترياکي را ميداد
که پدرش ميکشيد*

*سالهاي آخر دبيرستان بود*
*بايد آماده ميشديم براي ساختن آينده*

*من بايد بيشتر درس ميخواندم دنبال کلاسهاي تقويتي بودم*
*تو تحصيل در دانشگاههاي خارج از کشور برايت آيندهي بهتري را رقم ميزد*
*او اما نه انگيزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار ميگشت*

*روزنا مه چاپ شده بود*
*هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت*

*من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبوليهاي کنکور جستجو کنم*
*تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي*
*او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود*

*من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته
است*
*تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکسهاي روزنامه آن را به کناري
انداختي*
*او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه*
*براي اولين بار بود در زندگياش که اين همه به او توجه شده بود** !!!!*

*چند سال گذشت*
*وقت گرفتن نتايج بود*

*من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهيام بودم*
*تو ميخواستي با مدرک پزشکيات برگردي همان آرزوي ديرينهي پدرت*
*او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود*

*وقت قضاوت بود*
*جامعهي ما هميشه قضاوت مي کند*

*من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند*
*تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند*
*او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند*

*زندگي ادامه دارد*
*هيچ وقت پايان نمي گيرد*

*من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است**!!!*
*تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است**!!!*
*او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است** !!!!*

*من , تو , او*
*هيچگاه در کنار هم نبوديم*
*هيچگاه يکديگر را نشناختيم*

*اما من و تو اگر به جاي او بوديم*
*آخر داستان چگونه بود ؟؟؟*

*هر روز از كنار مردمانی می گذريم كه يا من اند يا تو و يا او*
*و بهراستی نه موفقيتهای من بهتمامی از آن من است و نه تقصيرهای او* *همگي از آن او*
 

parla_69

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]آرام ولی مصمّم[/FONT]​
[FONT=&quot]دو قطره آب اگر کنار هم قرار بگیرند چه می کنند ؟[/FONT]​
[FONT=&quot]جواب : آنها تصویر یکدیگر را در خود دیده و به هم می پیوندند و یک قطره بزرگتر را تشکیل می دهند.[/FONT]​
[FONT=&quot]اگر چند سنگ به هم نزدیک شوند چه می شود ؟[/FONT]​
[FONT=&quot]آنها هیچ گاه با هم یکی نمی شوند شاید تصویر دیگری را تا حدودی در خود ببینند ![/FONT]​
[FONT=&quot]هر چه سخت تر و قالبی تر باشید فهم دیگران برایتان مشکلتر و در نتیجه احتمال بزرگترشدنتان نیز کاهش می یابد .[/FONT]​
[FONT=&quot]مهارتهایی که شما را در جهت آرامش ، بزرگوارتر و اجتماعی تر شدن کمک خواهد کرد را به یاد داشته - باشید.[/FONT]​
[FONT=&quot]قدرت ؟ ؟ ؟ [/FONT]
[FONT=&quot] نرمی ، بخشش ، مدارا ، پشتکار[/FONT]
[FONT=&quot]حال چه چیزی سخت تر و مقاوم تر است . آب یا سنگ ؟[/FONT]​
[FONT=&quot]اگر سنگی از کوه سرازیر شود و به مانعی برخورد کند چه می کند ؟[/FONT]​
[FONT=&quot]1- [/FONT][FONT=&quot]اگر مانع کوچک باشد از روی آن عبور می کند[/FONT]​
[FONT=&quot]2- [/FONT][FONT=&quot]اگر متوسط باشد آن را در هم می شکند[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]3- [/FONT][FONT=&quot]اگر بزرگ باشد پشت آن می ایستد تا تقدیر بعدی چه باشد[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]امّا آب چه می کند :[/FONT]​
[FONT=&quot]ابتدا سعی می کند مانع را با خود همراه کند[/FONT]​
[FONT=&quot]اگر نتوانست آنگاه بدون دردسر به دنبال فرار از کوچکترین روزنه می گردد و اگر نتوانست صبر می کند تا به اندازه کافی قوی شود آنگاه یا از روی مانع عبور می کند و یا مانع را در هم می شکند.[/FONT]​
[FONT=&quot]آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ به مراتب سرسخت تر و در رسیدن به هدف خود لجوجتر و مصمّم تر است.[/FONT]​
[FONT=&quot]سنگ ، پشت اوّلین مانع جدی می ایستد ولی آب راه ِ خود را به سمت دریا می یابد.[/FONT]​
[FONT=&quot]در زندگی باید معنای واقعی سرسختی و استواری و مصمّم بودن را در دل ِ نرمی و گذشت جستجو کرد.[/FONT]​
[FONT=&quot]گاهی لازم است کوتاه بیایی[/FONT]​
[FONT=&quot]گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز [/FONT]​
[FONT=&quot]....[/FONT]​
[FONT=&quot]صبور باید بود امّا مصمّم[/FONT]​
 

!sahar!

عضو جدید
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم.
 
یک شیوه تبلیغ مبتکرانه / داستان

یک شیوه تبلیغ مبتکرانه / داستان

یکی از غذاخوری‌های بین‌راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:
شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.

راننده‌ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش‌جان کرد.
بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است.
با تعجب گفت: مگر شما ننوشته‌اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!
خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه‌تان خواهیم گرفت، ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست.​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فقیری که فقط به اندازه ی یک وعده غذا پول داشت با یک عارف برخورد کرد و او سکه طلایی به او داد و گفت: با پشتیبانی این طلای گرانبها وارد کار تجارت شو و هر وقت داشتی ورشکست می شدی این طلا را بفروش و نگذار زمین بخوری ! مرد فقیر توصیه ی عارف را پذیرفت و با همان پول غذایش به داد وستد پرداخت و . . . پس از یکسال تبدیل به تاجری ثروتمند شد و تصمیم گرفت هر طور شده عارف دست و دلباز و مهربان را پیدا کند و از او قدردانی کند. پس منزلش را یافت و به جای یک سکه، خواست 100 سکه به عارف برگرداند ، اما او سکه قدیمی خود را گرفت و با دندانش آن را خم کرد و لبخند زد و گفت: نه برادر جان . . . این سکه فقط یک تکه حلبی بود، اما سرمایه ی تو اعتماد به نفست بود !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خلوص پیرزنی که به کلیسا می رفت !

خلوص پیرزنی که به کلیسا می رفت اما چیزی یادش نمی ماند. یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت ...
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت …در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!نوه پوزخندی زد و بهش گفت :تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست.خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزمدخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکردسبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چهار انگشتم را به آرامی از روی معده ام رد می کنم... و دعا می کنم... همین باشد... یک معده درد ساده که از پسماند غذای پریشب که امروز نهار خوردم به وجود آمده... و تمام تلاشم بر این است که ... حتی لحظه ای... گمان نکنم که.. این درد... دلشوره... پیچیدن... از معده نیست... و فرمان میدهم از مغز به چهار انگشتم... که مبادا دستش از روی معده... پایین تر بلغزد... و نقطه درد را بیابد... و احمقانه فکر کند... این نتیجه همزیستی مسالمت آمیز یک هفته پیش است...!
.
آن هم... حالا... که بدبینی مفرطی گره انداخته توی خلقم و خفه ام می کند ... و... تحمل داغی تن هم را نداریم...بیش از پنج دقیقه... و کلا... گاها... حتی پس از... شب های پر کار... طاقت نگاهش را ندارم که روی تنم می لغزد... و در عین حلالی حالم از حرامی حسم به هم می خورد...
.
نمی دانم... این را به جه حسابی ؟...یک نشانه؟...کلافه... نیم خیز میشوم... و بلند می شوم که فقط از آن حال گریبانگیر تردید خلاص شوم ... اما... به محض خیزش تمام قد... صورتم می افتد توی آینه... که لبخند دارد... فرار می کنی؟
- از چی؟
- از زایش؟
- نه
- پس؟
- از سوالش توی آینده می ترسم؟
- کدوم؟
- که چی شد که من سر و کله ام پیدا شد؟
- خب؟
- ومن... چه طور بگم... صرفا... از سر روز مره گی.... از سر نیاز سر هفته...
- دچار خلسه ای؟
- دچار یأسم... دارم بین دوستم داره یا نداره بال بال می زنم...
- تو چی؟
- دارم؟
- دستهات... دیشب... تو اوج خواب... حلقه شده بود دور کمرش...
- از سر عادته...
- دوسش نداشتی دور می شدی...حتی عادت هم نمی کردی...
صدای پیچش توپی قفل حواسش را از آینه گرفت... عقب گرد کرد و با ترس نشست روی تخت... انگار که... همین که ببیندش از خطوط پیشانی اش می خواند که حالش بعض همیشه است... و انگار... یک نفر نیست... یک جفت چشم نیست... دو نفر است با دو جفت چشم!
صورتش را دید... تکیه شانه چپش را به چهارچوب در باز اتاق تکیه داد... کج... یک وری...توی نی نی چشمهایش چیزی می دید که انگار... خشکیده بود و حالا... دوباره از نو...
- با من میای؟
- کجا؟
دست جلو برد...بلیط سیاه سفیدی نشانش داد... مقصد...مشهد!... سرش خود به خود... از سر بهت ... بالا رفت
- خیلی وقت بود دستهات رو دور کمرم نپیچیده بودی...!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مانند مداد باشیم

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :



- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :


- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .


پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .


- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .



صفت اول :

می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .



صفت دوم :

گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .



صفت سوم :

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.



صفت چهارم :

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .



صفت پنجم :

همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قاصدک آمده بود و چه سرگردان بود. گفتم او را چه خبر آوردی؟ هیچ نگفت. گفتم آیا خبری از کوی نگارم داری؟ لب گشود گفت اینبار آمدم تاخبری را ببرم! گفته آن یار که نزد تو بیایم و بپرسم ازتو زندگی چیست؟ عشق کجاست؟ و چقدر این عشق به حقیقت نزدیک است؟ گفتمش پس بشنو آنچه من میگویم وببر آن را نزد او بی کم و کاست، زندگی را هرکس به طریقی بیند… یکی از دل… یکی ازعقل… یکی از احساس… دیگری با شعر… آن یکی با پرواز! زندگی حس غربت مرغان مهاجر و تو به آن یار بگو: زندگی باران است. زندگی دریاست. زندگی یاس قشنگی است که دل میبوید! زندگی راز شگفتی است که جان میجوید! زندگی عزم سفر کردن دل در ره معشوق است. زندگی آبی دریاست و عشقغرق دریا شدن است. ولی ای دوست بدان: می توان غرق نشد. می توان ماهی این دریا شد. شرطش آن است که عاشق نشویم! جای آن از ته دل ازسرجان… همه را دوست بداریم. همه چیزو همه کس همه نقش و همه رنگ همه شادی همه غم… به خودم آمدم و دیدم من، قاصدک دیگر نیست! و نمیدانم از کی باخودم حرف زدم و صد افسوس که آخر نشنید از من زندگی خاطره دریایی ست که یک قطره در آرامش دارد… زندگی حس شکوفایی یک مزرعه در باور بدر… زندگی باور دریاست و در اندیشه ماهی درتنگ… زندگی فهم نفهمیدن هاست! زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود… تا که این پنجره باز است جهانی با ماست. آسمان، نور، خدا، عشق و سعادت باماست! فرصت بازی این پنجره را دریابیم. درنبندیم به نور. درنبندیم به آرامش پرمهر نسیم! پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره باشوق سلامی بکنیم…
 

z_davari

کاربر فعال
پیری ومعرکه گیری

پیری ومعرکه گیری

پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من
میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم.
پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.
وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.
ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قطره دلش دریا می خواست خیلی وقت بود که به خدا گفته بود .
هر بار خدا میگفت از قطره تا دریا راهیست طولانی .
راهی از رنج و عشق و صبوری .
هر قطره را لیاقت دریا نیست .قطره عبور کرد و گذشت ...
قطره ایستادو منجمد شد .
قطره روان شد و راه افتاد و به آسمان رفت .
هر بار چیزی تازه از رنج و عشق و صبوری آموخت .
تا روزی که خدا گفت :
امروز روز توست ... روز دریا شدن ... و خدا قطره را به دریا رساند .
قطره طعم دریا را چشید و طعم دریا شدن را.
روزی دیگر قطره به خدا گفت : از دریا بزرگتر ... از دریا بزرگتر هم هست ؟!!
خدا گفت : آری هست .
قطره گفت : پس من آن را میخواهم . بزرگترین را . بینهایت ترین را
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت :
این بینهایت است .
آدم عاشق بود .
دنبال کلمه ای میگشت که عشقش را توی آن بریزد .
اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت .
قطره از قلب عاشق عبور کرد .
آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت .
وقتی قطره از چشم عاشق چکید . خدا گفت :
حالا تو بینهایتی چون عکس من در اشک عاشق است .
 

M.Adhami

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان خیلی قشنگیه‏

داستان خیلی قشنگیه‏




اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد.

مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم

شب را اینجا بمانم؟ »

رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به

او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند.

شب هنگام وقتی مرد می خواست

بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از

راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی

گفتند:

« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم .

چون تو یک راهب نیستی»

مرد با نا امیدی از

آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در

مقابل همان صومعه خراب شد .

راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند

، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند.. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت

کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.

صبح فردا پرسید که آن صدا

چیست اما راهبان بازهم گفتند:

« ما نمی توانیم

این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»

این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی

ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم

این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»

راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی

چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین

را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»

مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.

مرد گفت :*« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری

که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدد

است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»

راهبان پاسخ

دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی.

ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم..»

رئیس راهب های

صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در

بود»

مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید

این در را به من بدهید؟»

راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.

پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به

او بدهند..

راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت

در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کلید کرد .

پشت

آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.

و همینطور پشت هر دری در

دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.

در

نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » . مرد که از در های بی پایان

خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز

کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او

دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.

.....اما من نمی توانم بگویم او چه

چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید .

لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون کسی که اینو برای من فرستاده میگردم تا حقشو کف دستش بگذارم





 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فقیری که فقط به اندازه ی یک وعده غذا پول داشت با یک عارف برخورد کرد و او سکه طلایی به او داد و گفت: با پشتیبانی این طلای گرانبها وارد کار تجارت شو و هر وقت داشتی ورشکست می شدی این طلا را بفروش و نگذار زمین بخوری ! مرد فقیر توصیه ی عارف را پذیرفت و با همان پول غذایش به داد وستد پرداخت و . . . پس از یکسال تبدیل به تاجری ثروتمند شد و تصمیم گرفت هر طور شده عارف دست و دلباز و مهربان را پیدا کند و از او قدردانی کند. پس منزلش را یافت و به جای یک سکه، خواست 100 سکه به عارف برگرداند ، اما او سکه قدیمی خود را گرفت و با دندانش آن را خم کرد و لبخند زد و گفت: نه برادر جان . . . این سکه فقط یک تکه حلبی بود، اما سرمایه ی تو اعتماد به نفست بود !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان خواندنی سوال قورباغه ها !



مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند. قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند. لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند. لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها.
قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند، عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند. مارها بازگشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند.

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند. تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است و آن اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خلوص پیرزنی که به کلیسا می رفت !

خلوص پیرزنی که به کلیسا می رفت اما چیزی یادش نمی ماند. یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت ...
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت …در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!نوه پوزخندی زد و بهش گفت :تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست.خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزمدخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکردسبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چهار انگشتم را به آرامی از روی معده ام رد می کنم... و دعا می کنم... همین باشد... یک معده درد ساده که از پسماند غذای پریشب که امروز نهار خوردم به وجود آمده... و تمام تلاشم بر این است که ... حتی لحظه ای... گمان نکنم که.. این درد... دلشوره... پیچیدن... از معده نیست... و فرمان میدهم از مغز به چهار انگشتم... که مبادا دستش از روی معده... پایین تر بلغزد... و نقطه درد را بیابد... و احمقانه فکر کند... این نتیجه همزیستی مسالمت آمیز یک هفته پیش است...!
.
آن هم... حالا... که بدبینی مفرطی گره انداخته توی خلقم و خفه ام می کند ... و... تحمل داغی تن هم را نداریم...بیش از پنج دقیقه... و کلا... گاها... حتی پس از... شب های پر کار... طاقت نگاهش را ندارم که روی تنم می لغزد... و در عین حلالی حالم از حرامی حسم به هم می خورد...
.
نمی دانم... این را به جه حسابی ؟...یک نشانه؟...کلافه... نیم خیز میشوم... و بلند می شوم که فقط از آن حال گریبانگیر تردید خلاص شوم ... اما... به محض خیزش تمام قد... صورتم می افتد توی آینه... که لبخند دارد... فرار می کنی؟
- از چی؟
- از زایش؟
- نه
- پس؟
- از سوالش توی آینده می ترسم؟
- کدوم؟
- که چی شد که من سر و کله ام پیدا شد؟
- خب؟
- ومن... چه طور بگم... صرفا... از سر روز مره گی.... از سر نیاز سر هفته...
- دچار خلسه ای؟
- دچار یأسم... دارم بین دوستم داره یا نداره بال بال می زنم...
- تو چی؟
- دارم؟
- دستهات... دیشب... تو اوج خواب... حلقه شده بود دور کمرش...
- از سر عادته...
- دوسش نداشتی دور می شدی...حتی عادت هم نمی کردی...
صدای پیچش توپی قفل حواسش را از آینه گرفت... عقب گرد کرد و با ترس نشست روی تخت... انگار که... همین که ببیندش از خطوط پیشانی اش می خواند که حالش بعض همیشه است... و انگار... یک نفر نیست... یک جفت چشم نیست... دو نفر است با دو جفت چشم!
صورتش را دید... تکیه شانه چپش را به چهارچوب در باز اتاق تکیه داد... کج... یک وری...توی نی نی چشمهایش چیزی می دید که انگار... خشکیده بود و حالا... دوباره از نو...
- با من میای؟
- کجا؟
دست جلو برد...بلیط سیاه سفیدی نشانش داد... مقصد...مشهد!... سرش خود به خود... از سر بهت ... بالا رفت
- خیلی وقت بود دستهات رو دور کمرم نپیچیده بودی...!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مانند مداد باشیم

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :



- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :


- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .


پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .


- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .



صفت اول :

می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .



صفت دوم :

گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .



صفت سوم :

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.



صفت چهارم :

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .



صفت پنجم :

همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قاصدک آمده بود و چه سرگردان بود. گفتم او را چه خبر آوردی؟ هیچ نگفت. گفتم آیا خبری از کوی نگارم داری؟ لب گشود گفت اینبار آمدم تاخبری را ببرم! گفته آن یار که نزد تو بیایم و بپرسم ازتو زندگی چیست؟ عشق کجاست؟ و چقدر این عشق به حقیقت نزدیک است؟ گفتمش پس بشنو آنچه من میگویم وببر آن را نزد او بی کم و کاست، زندگی را هرکس به طریقی بیند… یکی از دل… یکی ازعقل… یکی از احساس… دیگری با شعر… آن یکی با پرواز! زندگی حس غربت مرغان مهاجر و تو به آن یار بگو: زندگی باران است. زندگی دریاست. زندگی یاس قشنگی است که دل میبوید! زندگی راز شگفتی است که جان میجوید! زندگی عزم سفر کردن دل در ره معشوق است. زندگی آبی دریاست و عشقغرق دریا شدن است. ولی ای دوست بدان: می توان غرق نشد. می توان ماهی این دریا شد. شرطش آن است که عاشق نشویم! جای آن از ته دل ازسرجان… همه را دوست بداریم. همه چیزو همه کس همه نقش و همه رنگ همه شادی همه غم… به خودم آمدم و دیدم من، قاصدک دیگر نیست! و نمیدانم از کی باخودم حرف زدم و صد افسوس که آخر نشنید از من زندگی خاطره دریایی ست که یک قطره در آرامش دارد… زندگی حس شکوفایی یک مزرعه در باور بدر… زندگی باور دریاست و در اندیشه ماهی درتنگ… زندگی فهم نفهمیدن هاست! زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود… تا که این پنجره باز است جهانی با ماست. آسمان، نور، خدا، عشق و سعادت باماست! فرصت بازی این پنجره را دریابیم. درنبندیم به نور. درنبندیم به آرامش پرمهر نسیم! پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره باشوق سلامی بکنیم…
 

Similar threads

بالا