داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

EH_S

عضو جدید
سلام من نفهميدم يعني بايد اينها رو بخونيم ونظر بديم!!!
چرا كسي نظر نداده؛ يعني كسي نخوندشون.
من سه تاش رو خوندم ولي جزابيت و كشش نداشت
با اينكه كوتاه بود ولي كسالت آور بود وايراد داشت.ببخشيد اگر لحن صريحي دارم.:gol:

نه ممنونم از لحن صریح شما .
جون به من کمک میکنم تا نظقه ضعف هامو بیشتر پیدا کنم
 

k_siroos

مدیر بازنشسته
یک پزشک و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.



پزشک رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟
مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. پزشک دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، پزشک پیشنهاد دیگرى داد.
گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با پزشک بازى کند.
پزشک نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد.
حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» پزشک نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.
مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. پزشک بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد و رویش را برگرداند و خوابید!!!!



 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يک روز آفتابي براي جغد # پدرام رضايي زاده

يک روز آفتابي براي جغد # پدرام رضايي زاده

خورشيد هنوز طلوع نکرده بود که در حياط با صداي آزاردهنده اي باز شد . چند گنجشک با شکسته شدن سکوت صبحگاهي از لبه ديوار پرکشيدند ، اما کلاغي که کمي دورتر از در بر درخت خشکيده کنار حياط نشسته بود ، تنها چشمان سرد و بي روحش را به طرف صدا چرخاند ؛ گويي سالهاست که به چنين صحنه اي خو گرفته است . از ميان تاريکي ، شمايل مردي با جثه متوسط نمايان شد . جوان بود اما خوب که به صورتش نگاه مي کردي ، چين و چروکهاي پوستش گواهي ميدادند که روزهاي سختي را پشت سر گذاشته است . لحظه اي ايستاد ، سيگاري روشن کرد و پک عميقي به آن زد . دستانش مي لرزيدند و اين لرزش شايد ناشي از باد سردي بود که در آن صبح زمستاني مي وزيد . چند قدم به جلو رفت ، نگاهي به درخت خشکيده کنار حياط انداخت و لبخند تلخي بر صورتش نقش بست . خواست چند قدم ديگر پيش برود که صداي شليک گلوله اي در حياط پيچيد . تعادل خود را از دست داد و به زمين افتاد . چشمهايش بر درخت خشکيده خيره ماندند . کلاغ همچنان بي تفاوت بر درخت نشسته بود . نگاهش با نگاه شوم آن پرنده گره خورد و آرام زمزمه کرد : « شايد اشتباه ميکردم...»* زن در حاليکه به شدت دچار رعشه شده بود از خواب پريد . چند ثانيه اي گذشت تا توانست بر خود مسلط شود . دستي به موهاي به هم ريخته اش کشيد ، بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت . اما ميان راه - انگار که منصرف شده باشد - برگشت و روبروي آينه ايستاد . بي آنکه به تصوير چهره رنگ پريده و چشمان گود رفته اش در آينه توجهي کند ، ژس مرد جواني را که کنار آينه قرار داشت برداشت ، بوسيد و به سينه اش چسباند . در حال زمزمه کردن جملات نامفهومي بود که ناگهان صداي زنگ تلفن اورا به خود آورد...
* نيمه هاي شب بود که رييس زندان وارد بند شد . مردي نسبتا چاق ، با قدي متوسط و صورتي که چهره يک جغد را به يادت مي آورد . قبلا همه را بيدار کرده بودند . نگاه ترحم آميزي به جمع انداخت و گفت :
- برگه ها آماده اند ؛ هرکس حاضره به اشتباهاتش اعتراف و درخواست عفو کنه ، بلند شه .
دقيقه اي گذشت و زندانيان يک به يک بلند شدند . همه به جز يک نفر که انگار اصلا آنجا حضور نداشت و چيزي نمي ديد و نمي شنيد . رييس زندان در حاليکه چشمانش مي درخشيدند به او نگاه کرد و زمزمه کرد :
« با خانواده اش تماس بگيريد . فردا صبح آزاد ميشه . »
* خورشيد آرام آرام بالا مي آمد و تمامي نقاط تاريک زندان را روشن مي کرد . در گوشه اي از حياط ، مرد نسبتا چاق و کوتاه قدي مشغول تميز کردن « روولور » خود بود . چند قدم آن طرف تر ، تعدادي از ماموران زندان جسد مرد جواني را که ظاهرا از پشت هدف گلوله قرار گرفته بود ، از زمين بلند مي کردند . نظافتچي زندان هم سعي مي کرد خونهاي ريخته شده بر کف حياط را پاک کند . کلاغ رويش را به سمت ديگري برگرداند و بعد از لحظه اي پرکشيد و از زندان دور شد . پشت ديوارهاي بلند زندان ، زني با خوشحالي به در زندان چشم دوخته بود و انتظار مردي را مي کشيد.
 

نقره بارون

عضو جدید
شما نجار زندگی خود هستید:
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست.

شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید
.
 

نقره بارون

عضو جدید
گریه کن تا تمام شود



مادری فرزندش را از دست داده بود و در فـراق او سخت می گریست. هـرکس نزد مـادر می آمد او را دلداری می داد و از او می خواست دست از زاری و گریه بردارد. یکی می گفت که با گریه کودک به دنیا بر نمی گردد و آن دیگری می گفت که دل بستن به هر چیزی در این دنیا کار بیهوده ای است و انسان عاقل باید به هیچ چیز این دنیای فانی دل نبندد. در این اثنا شیوانا از آن محل عبور می کرد و صدای ناله وضجه زن را شنید. بالای سر زن ایستاد و با صدای بلند گفت: "گریه کن مادر من! او دیگر بر نمی گردد و دیگر نمی توانی صورت و حرکات او را شاهد و ناظر باشی. تا دیر نشده هرچه می توانی گریه کن که فردا وقتی از خواب برخیزی احساس می کنی که دیگر این احساس دلتنگی را نداری و چهل روز بعد دیگر کمتر به یاد دلبندت خواهی افتاد. پس امروز را تا می توانی گریه کن
!"

نقل می کنند که زن از جا برخاست. مقابل شیوانا ایستاد و در حالی که سعی می کرد دیگر گریه نکند گفت:" راست می گویی استاد! الان اگر گریه کنم دیگر او را فراموش می کنم، پس دیگر برایش گریه نمی کنم تا همیشه بغض نترکیده ای در درون دلم باقی بماند و خاطره اش همیشه همراهم باشد."

زن این را گفت و سوگوار از شیوانا دور شد. شیوانا زیر لب گفت:" ای کاش زن همین جا گریه اش را می کرد و همه چیز را تمام می کرد. او بار این مصیبت را به فرداهای خودش منتقل کرد و دیگر نمی تواند آرام بگیرد."

 

نقره بارون

عضو جدید
آرامش ابدی



روز مردی نزد شیوانا آمد و از او خواست تا راه رسیدن به آرامش ابدی را به او بیاموزد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: آرامش کامل و دایمی وجود ندارد. هر یک از ما شبیه قطرات آبی هستیم که در یک رودخانه بی نهایت و ابدی در حرکتیم. مرد به شدت عصبانی شد و فریاد زد: این یعنی که ما انسان ها مجبوریم تا ابد در ناآرامی و بی قراری زندگی کنیم و هرگز روی آرامش را نبینیم!؟ شیوانا لبخندی زد و پاسخ داد: مادامی که خود را قطره ای مستقل و بی ارتباط با دیگر قطرات رودخانه هستی بدانی آری! هرگز روی آرامش را نخواهی دید. اما وقتی خود را با رودخانه یکی بدانی دیگر آرام ماندن برای تو اهمیتی نخواهد داشت. تو کل رودخانه را و تمام عظمت آن را وقتی به صورت ابر در آسمان است و به شکل باران به اعماق زمین فرو می رود و سپس به صورت چشمه از کوه ها جریان می یابد و در نهایت به دریا می ریزد تا زیر اشعه خورشید به بخار و ابر تبدیل شود یک جا حس می کنی. وقتی تو کل رودخانه را به این شکل واحد و یک پارچه و یک جا ببینی آن گاه احساس می کنی آرامش مورد نظرت ناگهان در تمام وجود تو حاکم می شود و تو ابدیت یک آرامش پویا اما ماندگار را با تمام اجزای وجودت حس می کنی. تنها در این صورت است که آرامش ابدی را درک خواهی کرد. مرد از شیوانا پرسید: چگونه می توانم کل این ارتباط یک پارچه و عظیم را به یکباره درک کنم
!

شیوانا تبسمی کرد و گفت: از طریق جست و جوی دایمی معرفت! این همان روشی است که من عمری در تلاش آن هستم.


 

نقره بارون

عضو جدید

آرام ترین انسان

یکی از دوستان شیوانا، عارف بزرگ، تاجر مشهوری بود. روزی این تاجر به طور تصادفی تمام اموال خود را از دست داد و ورشکسته شد و از شدت غصه بیمار گشت و در بستر افتاد.

شیوانا به عیادتش رفت و بر بالینش نشست. اما مرد تاجر نمی توانست آرام شود و هر لحظه مضطرب تر و آشفته تر می شد. شیوانا دستی روی شانه دوست بیمارش زد و خطاب به او گفت: دوست داری آرام ترین انسان روی زمین را به تو نشان بدهم که وضعیتش به مراتب از تو بدتر است ولی با همه این ها آرام ترین و شادترین انسان روی زمین نیز هست!؟

دوست شیوانا تبسم تلخی کرد و گفت: مگر کسی می تواند مصیبتی بدتر از این را تجربه کند و باز هم آرام باشد؟ شیوانا سری تکان داد و گفت: آری برخیز تا به تو نشان بدهم.

مرد تاجر را سوار گاری کردند و شیوانا نیز در کنار گاری پای پیاده به حرکت افتاد. یک هفته راه سپردند تا به دهکده دوردستی رسیدند که زلزله یک سال پیش آن را ویران کرده بود. در دهکده زلزله زده، شیوانا سراغ مرد جوانی را گرفت که لقبش آرام ترین انسان روی زمین بود.

وقتی به منزل آرام ترین انسان رسیدند دوست بیمار شیوانا جوانی را دید که درون کلبه ای چوبی ساکن شده است و مشغول نقاشی روی پارچه است. تاجر ورشکسته با تعجب به شیوانا نگریست و در مورد زندگی آرامترین انسان پرسید.

شیوانا او را دعوت به نشستن کرد و در حالی که آرام ترین انسان برای آن ها غذا تهیه می کرد برای تاجر گفت که این مرد جوان، ثروتمندترین مرد این دیار بوده است. اما در اثر زلزله نه تنها همه اموالش را از دست داد بلکه زن و کلیه فرزندان و فامیل هایش را هم از دست داده است. او آرام ترین انسان روی زمین است چون هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد و تمام این اتفاقات ناخوشایند را بخشی از بازی خالق هستی با خودش می داند. او راضی است به هر چه اتفاق افتاده است و ایام زندگی خود را به عالی ترین شکل ممکن سپری می کند. او در حال بازسازی دهکده است و قصد دارد دوباره همه چیز را آباد کند و در تنهایی روی پارچه طرح های آرام بخش را نقاشی می کند و به تمام سرزمین های اطراف می فروشد.

مرد تاجر کمی در زندگی و احوال و کردار و رفتار آرام ترین انسان روی زمین دقیق شد و سپس آهی عمیق از ته دل کشید و گفت: فقط کافی است راضی باشی! آرامش بلافاصله می آید!

در این هنگام آرام ترین انسان روی زمین در آستانه در کلبه ظاهر شد و در حالی که لبخند می زد گفت: فقط رضایت کافی نیست! باید در عین رضایت مدام و لحظه به لحظه ، آتش شوق و دوباره سازی را هم دایم در وجودت شعله ور سازی باید در عین رضایت دائم، جرات داشتن آرزوهای بزرگ را هم در وجود خودت تقویت کنی. تنها در این صورت است که آرامش واقعی بر وجودت حاکم خواهد شد.


 

نقره بارون

عضو جدید
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.

مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم
 

نقره بارون

عضو جدید
دختری بود عاشق همه چیز ،عاشق شعرهای دفتر خود
عاشق دوستهای کودکی اش ،خنده های قشنگ مادر خود

عاشق شعرهای حافظ بود ، دوستدار مسافر سهراب
زیر لب عاشقانه های بنان، اهل موسیقی و لباس و کتاب

روسری های آبی تیره ، چادر ناشیانه ای بر سر
زیر پایش زمین خاکی و سرد ، توی فکرش جهان بالا تر


: بوی گل، بوی نم نم باران ، مست می کردش و سبک می شد
فوری از لاک در می آمد و بعدمثل یک بچه صاف و رک می شد

گاه حتی تمام شبهایش ، به تماشای آسمان می رفت
آرزوی ستاره بودن داشت ، در خیالش به کهکشان می رفت

فکر می کرد می شود آدم ،یک عقاب بلند پا باشد
فکر می کرد ظرفیت دارد، عاشق مرد
دخترک....بگذریم احمق بود ،شایدم...نه! دچار بیماری
مثلأ یک هراس مزمن داشت ،مثلأ یک جنون ادواری

آخرش را ولی نمی دانید ،که کجا رفت و با خودش چی کرد؟
دوستانش همیشه می گفتند ، آخه او چطور قاطی کرد؟

آخرش را درست فهمیدید ، قاطی ازدحام مردم شد
بین انباری از محبت و عشق ، مثل یک دانه سبک گم شد

: با خودش عهد کرد بر گردد ، به همان روزهای بارانی
به همان خنده های از ته دل، به همان حال و روز انسانی

با خودش عهد کرد...بگذاریدباقی اش را خدا رقم بزند
آفتاب و ستاره بود و زمین!!!
دخترک رفت تا قدم بزند...
 
خدا

روزي توي يه دانشگاه دانشجويي به استادش گفت:استاد اگر شما خدا را به من

نشان بدهيد عبادتش مي کنم تا وقتي خدا را نبينم اورا عبادت نمي کنم. استاد به
انتهاي کلاس رفت وبه آن دانشجو گفت : آيا مرا مي بيني؟ دانشجو پاسخ داد:
نه استاد وقتي پشت من به شما باشيد مسلما شما را نمي بينم. استاد کنار
او رفت نگاهي به او کرد وگفت: تا وقتي به خدا پشت کرده باشي او را نخواهي ديد

 

k_siroos

مدیر بازنشسته
مثلث بحران
مردان قبلیه سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس: «از کجا می دونید؟»
« پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی گالیله در اثر شکنجه و تهدیدات کلیسا مجبور شد به اشتباه خود پی ببرد و به صاف بودن کره زمین "اعتراف" کند، یکی از شاگردان گالیله به سمت او آمد و تف بر زمین انداخت و گفت: تف به سرزمینی که قهرمانندارد. گالیله در جواب گفت: تف به سرزمینی که به قهرمان احتیاج دارد.بیایید خود قهرمان باشیم و به دنبال قهرمان نگردیم.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.

در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.

البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها ...

تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.

خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!

بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ...

آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...

بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...

در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.

این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى.

سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ...

سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.

آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه‌آباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده‌های شهر گندی شاپور نیز دیده می‌شود.
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد. استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاه ها ببيند. در طول شش ماه استاد فقط روي بدنسازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد. بعد از شش ماه خبر رسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار ميشود. استاد به كودك ده ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن تك فن كار كرد.سرانجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان، با آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد. سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاهها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود. وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد راز پيروزي اش را پرسيد. استاد گفت: دليل پيروزي تو اين بود كه اولا به همان يك فن به خوبي مسلط بودي. ثانيا تنها تمرکزت بر همان يك فن بود و سوم اينكه تنهاراه شناخته شده براي مقابله با اين فن، گرفتن دست چپ حريف بود، كه تو چنين دستي نداشتي.
ياد بگير كه در زندگي، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده كني. راز موفقيت در زندگي، داشتن امكانات نيست، بلكه استفاده از "بي امكاني" به عنوان نقطه قوت است.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا ...

برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود.
 

H A M I D

عضو جدید
کاربر ممتاز
مارها قورباغه‌ها را مي‌خوردند و قورباغه‌ها غمگين بودند. قورباغه‌ها به لك‌لك ها شكايت كردند. لك‌لك ها مارها را خوردند و قورباغه‌ها شادمان شدند. لك‌لك‌ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه‌‌ها. قورباغه‌ها دچار اختلاف ديدگاه شدند. عده‌اي از آن‌ها با لك‌لك‌ها كنار آمدند و عده‌اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند. مارها بازگشتند و هم‌پاي لك‌لك‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها كردند. حالا ديگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند كه براي خورده شدن به دنيا مي‌آيند. تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است،
اين‌ که نمي‌دانند توسط دوستانشان خورده مي‌شوند يا دشمنانشان!

 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق ، محبت ، بخشش

عشق ، محبت ، بخشش

روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم !

درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری.

آن وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.

درخت گفت: شاخه های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه ای بساز.

و آن پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از همیشه برگشت و گفت:

می دانی؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و می خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله ای برای مسافرت ندارم.

درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو.

پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.

شما چی دوستان؟آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟

مسیح فرمود: بهترین دوست کسی است که جان خود را فدا کند.

آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید. منظورم این نیست که باید این کار رو بکنید. منظور از این پرسش فقط

یک چیز بود، آیا کسی را بی قید و شرط دوست دارید؟ چند نفر؟

عیب جامعه این است که همه می خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس نمی خواهد انسان مفیدی باشد.

درختان میوه خود را نمی خورند،

ابرها باران را نمی بلعند،

رودها آب خود را نمی خورند،

چیزی که برگان دارند، همیشه به نفع دیگران است.

اوشو: همه آنچه که جمع کردم برباد رفت و همه آنچه که بخشیدم، مال من ماند. آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم از دست رفت.

در واقع انسان جز آنچه که با دیگران تقسیم می کند، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق، عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد.

هر چه بیشتر بدست می آوری، هرچه کمتر می بخشی، کمتر داری

زیگ زیگلار: محبت، یعنی دوست داشتن مردم، بیش از استحقاق آنها

این دقیقاً کاریه که خدا با ما کرده؟ کدوم از ما می تونه با جرأت بگه که من لیاقت داشتم که خدا من رو دوست داشته باشه ؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چهار تا مهندس برق، مكانيك، شيمي و كامپيوتر با يه ماشين در حال مسافرت بودن كه يهو ماشين خراب ميشه. خاموش ميكنه و ديگه هر چي استارت ميزنن روشن نميشه.


ميگن آخه يعني چي شده؟


مهندس برقه ميگه: احتمالاً مشكل از مدارها و اتصالاتو سيم كشي هاشه.


يكي از اينا يه ايرادي پيدا كرده.


مهندس مكانيكه ميگه: نه بابا، مشكل از ميل لنگ يا پيستوناشه كه بخاطر كار زياد انحراف پيدا كرده.


مهندس شيميه ميگه: نه، ايراد از روغن موتوره. سر وقت عوض نشده، اون حالت روان كنندگيشو از دست داده.


در اينجا ميبينن مهندس كامپيوتره ساكته و هيچ چي نميگه. بهش ميگن: تو چي ميگي؟


مشكل از كجاست؟ چيكارش كنيم درست شه؟

مهندس كامپيوتره يه فكري مي كنه و ميگه: نميدونم، ولي بنظرم پياده شيم، سوار شيم شايد درست شده باشه!!!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چگونه یک خبر ناگوار را باید داد ؟

چگونه یک خبر ناگوار را باید داد ؟

چهار تا مهندس برق، مكانيك، شيمي و كامپيوتر با يه ماشين در حال مسافرت بودن كه يهو ماشين خراب ميشه. خاموش ميكنه و ديگه هر چي استارت ميزنن روشن نميشه.


ميگن آخه يعني چي شده؟


مهندس برقه ميگه: احتمالاً مشكل از مدارها و اتصالاتو سيم كشي هاشه.


يكي از اينا يه ايرادي پيدا كرده.


مهندس مكانيكه ميگه: نه بابا، مشكل از ميل لنگ يا پيستوناشه كه بخاطر كار زياد انحراف پيدا كرده.


مهندس شيميه ميگه: نه، ايراد از روغن موتوره. سر وقت عوض نشده، اون حالت روان كنندگيشو از دست داده.


در اينجا ميبينن مهندس كامپيوتره ساكته و هيچ چي نميگه. بهش ميگن: تو چي ميگي؟


مشكل از كجاست؟ چيكارش كنيم درست شه؟

مهندس كامپيوتره يه فكري مي كنه و ميگه: نميدونم، ولي بنظرم پياده شيم، سوار شيم شايد درست شده باشه!!!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.

کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.

وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.

نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.

استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "

عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "

شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

عارف پاسخ داد : " نه "
و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "

شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.
با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "

عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند

استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند ".
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش http://radsms.com/آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “
“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “
“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “
دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد .
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال
بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا”
سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .

پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند . چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “
همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “
مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . “
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد .. “
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد
افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود
که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟
هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .
بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
استادي درشروع كلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........ استاد گفت : من هم بدون وزن كردن ، نمي دانم دقيقا' وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد . استاد پرسيد :خوب ، اگر يك ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد ؟ يكي از شاگردان گفت : دست تان كم كم درد ميگيرد.
حق با توست . حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد ديگري جسارتا' گفت : دست تان بي حس مي شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا' كارتان به بيمارستان خواهد كشيد ....... و همه شاگردان خنديدند . استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييركرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بكنم ؟
شاگردان گيج شدند . يكي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت : دقيقا' مشكلات زندگي هم مثل همين است .
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشكالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد ، به درد خواهند آمد . اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاري نخواهيد بود. فكركردن به مشكلات زندگي مهم است . اما مهم تر آن است كه درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد. به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند .
هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد ، برآييد!
پس همين الان ليوان هاتون رو زمين بذاريد
زندگي كن....
زندگي همينه
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد درحال تمیز كردن اتومبیل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 4 ساله اش تكه سنگی برداشته و بر وری ماشین خط می اندازد .

مرد با عصبانیت دست كودك را گرفت و چندین مرتبه ضربات محكمی بر دستان كودك زد بدون اینكه متوجه آچاری كه در دستش بود شود

در بیمارستان كودك به دلیل شكستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .

وقتی كودك پدرخود را دید با چشمانی آكنده از درد از او پرسید : پدر انگشتان من كی دوباره رشد می كنند ؟

مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید ، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشین ..
و با این عمل كل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی كه كودك ایجاد كرده بود خورد كه نوشته بود :

( دوستت دارم پدر ! )

روز بعد مرد خودكشی كرد .
عصبانیت و عشق محدودیتی ندارند .
یادمان باشد چیزها برای استفاده كردن هستند و انسان ها برای دوست داشتن .
مشكل دنیای امروزی این است كه انسانها مورد استفاده قرار می گیرند و این درحالی است كه چیزها دوست داشته می شوند .

مراقب افكارت باش كه گفتارت می شود .
مراقب گفتارت باش كه رفتارت می شود .
مراقب رفتارت باش كه عادت می شود .
مراقب عادتت باش كه شخصیتت می شود .
مراقب شخصیتت باش كه سرنوشتت می شود
و اما اینکه هیچ وقت از یادت نبر که در مورد کسی زود قضاوت نکن ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جلسه محاكمه عشق بود، عقل قاضی ، و عشق محكوم ....
به دلیل تبعيد به دورترين نقطه مغز يعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع كرد به طرفداری از عشق
آهای چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی؟
ای گوش مگر تو نبودی كه در آرزوی شنيدن صدايش بودی ؟
وشما پاها كه هميشه مشتاق رفتن به سويش بوديد حالا چرا اينچنين با او مخالفيد ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند ،
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت:
ديدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحيرم با وجودی كه عشق بيشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمايت ميكنی !؟
قلب ناليد و گفت:
من بی وجود عشق ديگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانيه كار ثانيه قبل را تكرار ميكند و فقط با عشق ميتوانم يك قلبی واقعی باشم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]‏خداوند در ادامه فرمود: آيا می‏ دانی در تمامی اين سالها كه تو درگير مبارزه با ‏سختيها و مشكلات بودی در حقيقت ريشه هايت را مستحكم می ‏ساختی. من در تمامی اين مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]‏هرگز خودت را با ديگران ‏مقايسه نكن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايی جنگل كمك می كنن. ‏زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد می ‏ كنی و قد می كشی![/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]‏از او پرسيدم : من ‏چقدر قد مي‏ كشم.[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]‏در پاسخ از من پرسيد: بامبو چقدر رشد می كند؟ [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند.[/FONT]
‏گفت: [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]تو نيز بايد رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی[/FONT] [/FONT]​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر کسی گمشده ای دارد.
و خدا گمشده ای داشت.
هر کسی دوتاست و خدا یکی بود
و یکی چگونه می توانست باشد؟!
هر کسی به اندازه ای که احساس می کند، هست.
و خدا کسی که احساسش کند...نداشت!
عظمت ها همواره در جست و جوی چشمی است که آن را ببیند
خوبی ها همواره نگران، که آن را بفهمند
و زیبایی همواره تشنه ی دلی است که بر او عشق بورزد...
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.
و غرور در جست و جوی غروری است که آن را بشکند!
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور...
اما کسی نداشت. و خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند؟!
زمین را گسترد و آسمان ها را بر کشید
کوه ها برخاستند و رودها سرازیر شدند و دریاها آغوش گشودند
و طوفان ها برخاست و صاعقه ها در گرفت.
و باران ها و باران ها و باران ها...
در آغاز هیچ نبود. کلمه بود و آن کلمه...خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا...هیچ نبود.
و با نبودن چگونه توانستن بود؟!
و خدا بود و با او عدم بود
و عدم گوش نداشت!
حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن.
و سرمایه های هر دل ، حرف هایست که برای نگفتن دارد!
حرف های بی قرار و طاقت فرسا.
که هم چون زبانه های بی تاب آتشند.
تحمل شان هر یک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جست و جوی مخاطب خویش اند
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.
و خدا برای نگفتن ، حرف های بسیار داشت!
درونش از آن ها سرشار بود
و عدم چگونه می توانست مخاطب خدا باشد؟!
و خدا بود و عدم
جز خدا هیچ نبود...
با نبودن نتوان بودن
و خدا تنها بود.
هر کس گمشده ای دارد.
و خدا گمشده ای داشت...
و " تو " آن گمشده ای...!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جغدی روی كنگره‌های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می‌كرد. رفتن و رد پای آن را. و آدم‌هایی را می‌دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می‌بندند. جغد اما می‌دانست كه سنگ‌ها ترك می‌خورند، ستون‌ها فرو می‌ریزند، درهامی‌شكنند و دیوارها خراب می‌شوند. او بارها و بارها تاج‌های شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابه‌لای خاكروبه‌های قصر دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا وناپایداری‌اش می‌خواند؛ و فكر می‌كرد شاید پرده‌های ضخیم دل آدم‌ها، با ا ین آواز كمی بلرزد. روزی كبوتری از آن حوالی رد می‌شد، آواز جغد را كه شنید، گفت:« بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند.غمگینشان می‌كنی. دوستت ندارند. می‌گویند بدبینی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.»
قلب جغد پیرشكست و دیگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آواز‌‌خوان كنگره‌های خاكی من!
پس چرا دیگر آواز نمی‌خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدم‌هایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می‌دهد و آدم‌ها عاشق دل بستن‌اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشاو اندیشه‌ای! و آن كه می‌بیند و می‌اندیشد، به هیچ چیز دل نمی‌بندد؛
دل نبستن سخت‌ترین و قشنگ‌ترین كار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت، تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره‌های دنیا می‌خواند.
و آن كس كه می‌فهمد، می‌داند
آواز او پیغام خداست كه می‌گوید:
آن چه نپاید، دلبستگی را نشاید
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
با سلام من فرشته هستم چون شما گناه كار هستيد صداتون ضبط ميشه بعدا برسي خواهد شد.

من :
نه تروخدا اين بار هزارم دارم زنگ مي زنم مي دونيد چقدر اين خط شلوغه.


فرشته: باز هم يك گناه ديگه چرا دروغ میگی .تو اگر يك بار هم زنگ زده باشي مطمئن باش به مشكلت رسيدگي ميشه اينجا با جاهاي ديگه فرق ميكنه. حالا پيغامتو بگو...


من
: خدایا امشب برای بار دوم اومدم تا بهت زنگ بزنم تا دویاره گرمی نگاهتو حس کنم ولی افسوس می خورم به خاطر این همه گناه و هرگزنمی تونم سرمو بالا بگیرم و به تو خیره بشم.


من:
ديشب هر چی زنگ می زدم کسی گوشی رو بر نمی داشت .حتما شمارمو دیدی و چون باهام قهربودي گوشی رو بر نميداشتي.


من : خدايا مشكلاتم يكي دوتا نيست .ميدونم خيلي بنده بدي برات بودم اما اما اما هميشه دوست داشتم.خدايا خدا خوشگلم هنوز نميخواي گوشيو برداري ببين منم همون بنده ای که هرموقع كار خوبي می کردم منو به فرشته هات نشون می دادی.


من : خدايا تو گفتي صبوري كنم تحمل كنم مشكلاتم برطرف ميشه منم يه كوچولو صبر كردم ديگه . حالا نميشه اينبارم جوابمو بدي. خيلي محتاجما.


من
: واييي نكنه از دستم خسته شدي ؟ نكنه نميخواي ديگه صداي منو بشنوي؟ نكنه به فرشته سفارش كردي هرموقع اين شماره افتاد وصل نكنن . نكنه ديگه دوست نداري صداي منو بشنوي نكنه ...؟


من :
نه تو خوبي تو هيچ كس را فراموش نميكني حتي اگر بد باشه مثل من . اما خدايا اگر جوابمو ندي دلم ميشكنه ها ميدوني كه نازم خيلي زياده


فرشته : اگر حرفتون با خدا تموم شده گوشيو قطع كنيد يه بنده گناه كار ديگه پشت خطه.


من :خدايا خسته شدم پس اين فرشته چي داره ميگه اصلا مگه خودت نگفتي كه با من بي واسطه حرف بزنيد. پس اين ديگه كيه مگه تو منشي داري ؟


فرشته : آقا موئدب باش چرا صداتو بردي بالا اين حرفا چيه مي زني.


من :
خدايا بببخشيد غلط كردم باور كن خسته شدم منظوري نداشتم . آخه تا خونت كه خيلي راه و خيلي سخته تا اونجا بيام وگرنه من كه از خدامه بيام اونجا . شماره موبايلتم كه ندارم زنگ بزنم يا حداقل يه مسيج بدم دلم آروم بشه خدايا چرا جوابمو نميدي.


فرشته : فرصت شما تموم شد فعلا خدا نگهدار.


من :
نه... صبر كن .. قطع نكن ... هنوز حرفم تموم نشده اين تازه اولش بود.


بوق بوق بوق بوق ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان تكراري مردي كه متفاوت بود ، مردي كه پرنده ها روي شانه اش مي نشستند ، مردي كه شايد خودش هم يك فرشته بود ! ، جديد نيست اصلاً جديد نيست ، مردي كه اتومبيل ندارد ولي اگر روزي سوار اسب شاخ دار ببينمش اصلاً و ابداً تعجب نخواهم كرد ؛ مردي كه ساده بود ساده هست و سادگي را دوست دارد .
اگر يك روز بيايي و بگويي كه ديشب درست وسط خيابان دو تا فرشته ديده اي به خدا هيچكس حرفت را باور نمي كند به جز مردي كه فرشته ها را مي فهمد !
يك بار فكر كردم نكند شازده كوچولوي داستان آنتوان دوسنت اگزوپري باشد ؟ بعد گفتم " نه "!، موهاي شازه كوچولو طلايي بودند ، مرد قصه من كه موهايش طلايي نيستند ! حالا اين كه مرد قصه من مو هايش چه رنگي اند بماند !
قصه غصه انگيز مرد داستان من از روزي شروع شد كه ، شروع كرد با فرشته ها صحبت كند ، آخر مي داني ، نيست كه خيلي خيلي خيلي خيلي مهربان است ، دوست دارد با همه حرف بزند ، حالا هر چه مي خواهند باشند ، آدم ، پرنده ، فرشته ، گل ، قاصدك ، آسمان و....!
يك روز كه يك فرشته به طور اتفاقي آمده بود لب ايوان خانه مرد قصه من ! مرد شروع كرد به حرف زدن با او ، از روزگار گفت كه چقدر بي رحم است و چقدر عجيب ، و از اينكه چقدر توي دنيا چيزهايي هست كه باورش مشكل است ، مرد قصه من همه چيز را گفت و فرشته هم گوش داد وگوش داد ...
هر روز فرشته مي آمد و هر روز مرد ، قصه اي از قصه هاي زندگي مي گفت و از روابط انساني و گاهي از عشق . گفتم " عشق " ! مرد قصه من ، يك روز كه داشت داستان ليلي مجنون را براي فرشته تعريف مي كرد ، يكهو، احساس كرد كه چقدر عاشق فرشته شده است !
فرداي آن روز وقتي فرشته پر زد وآمد لب ايوان و بعد بالهايش را جمع كرد و زير آبشار طلايي موهايش قايمشان كرد ، هر چقدر منتظر ماند ، مرد نيامد و روز بعد و روز بعد ....
طفلك مرد قصه من كه از عشق فرشته سخت بيمار شده بود حتي قادر نبود لب ايوان برود ، مرد مي دانست ، فرشته خيلي خوب و مهربان و زيباست ، هميشه به حرفهايش گوش مي كند ، هر وقت دلش مي گيرد پيدايش مي شود ؛ اما اين را هم مي دانست كه عشق ، فقط وفقط مال آدم هاست ! مي دانست كه رفتنش لب ايوان بي فايده است !
يك روز، ديگر تصميمش را گرفت ؛ پيش خودش گفت : " به جهنم كه عشقم يك طرفه است " به ايوان رفت ولي انتظار بي حاصلش خسته كننده شده بود ، قاصدكي از راه رسيد و به مرد گفت :" فرشته من را فرستاده كه بگويم مدتها منتظرت شد ، صبحها و شبها ، غروبها و طلوعها ، ولي تو نبودي ، نيامدي ؛ فرشته عادت جديدي پيدا كرده است ." قاصدك از آه مرد تكاني خورد ؛ موهاي سپيدش به يك سو حركت كردند دوباره گفت : " به خيابان نگاه كن !"
مرد غصه دار قصه من از ايوان آويزان شد ؛ يك دختر مو طلايي داشت به يك پيرزن كمك مي كرد؛ قاصدك رو به مرد گفت :
" عادت جديد فرشته ديگر عاشق كردن نيست ؛ كمك كردن است . "
 

Similar threads

بالا