چرچيل و راننده تاکسي ...
چرچيل(نخست وزير اسبق بريتانيا) روزي سوار تاکسي شده بود و به دفتر bbc براي مصاحبه ميرفت.
هنگامي که به آن جا رسيد به راننده گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.
راننده گفت: "نه آقا! من مي خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنراني چرچيل را از راديو گوش دهم" .
چرچيل از علاقهي اين فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و يک اسکناس ده پوندي به او داد.
راننده با ديدن اسکناس گفت: "گور باباي چرچيل! اگر بخواهيد، تا فردا هم اينجا منتظر ميمانم!"
عجب خوش شانسي!
پير مرد روستا زاده اي بود که يک پسر و يک اسب داشت. روزي اسب پيرمرد فرار کرد، همه همسايه ها براي دلداري به خانه پير مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدي آوردي که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پير جواب داد: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ همسايه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که اين از بد شانسيه!
هنوز يک هفته از اين ماجرا نگذشته بود که اسب پي مرد به همراه بيست اسب وحشي به خانه برگشت. اين بار همسايه ها براي تبريک نزد پيرمرد آمدند: عجب اقبال بلندي داشتي که اسبت به همراه بيست اسب ديگر به خانه بر گشت!
پير مرد بار ديگر در جواب گفت: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسيام؟ فرداي آن روز پسر پيرمرد در ميان اسب هاي وحشي، زمين خورد و پايش شکست. همسايه ها بار ديگر آمدند: عجب شانس بدي! وکشاورز پير گفت: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ وچند تا از همسايه ها با عصبانيت گفتند: خب معلومه که از بد شانسيه تو بوده پيرمرد کودن!
چند روز بعد نيروهاي دولتي براي سربازگيري از راه رسيدند و تمام جوانان سالم را براي جنگ در سرزميني دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پير به خاطر پاي شکسته اش از اعزام، معاف شد.
همسايه ها بار ديگر براي تبريک به خانه پيرمرد رفتند: عجب شانسي آوردي که پسرت معاف شد! و کشاورز پير گفت: از کجا ميدانيد که...؟
افکار ديگران!
مردي در کنار جاده، دکه اي درست کرد و در آن ساندويچ مي فروخت.
چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت، چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند.
او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي کرد و مردم هم مي خريدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زيادتر کرد.
وقتي پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار راديو گوش نداده اي؟ اگر وضع پولي کشور به همين منوال ادامه پيدا کند کار همه خراب خواهد شد و شايد يک کسادي عمومي به وجود مي آيد.
بايد خودت را براي اين کسادي آماده کني.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار راديو گوش مي دهد و روزنامه هم مي خواند پس حتماً آنچه مي گويد صحيح است.
بنابراين کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوي خود را هم پايين آورد و ديگر در کنار دکه خود نمي ايستاد و مردم را به خريد ساندويچ دعوت نمي کرد.
فروش او ناگهان شديداً کاهش يافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادي عمومي شروع شده است.
آنتوني رابينز يک حرف بسيار خوب در اين باره زده که جالبه بدونيد: انديشه هاي خود را شکل ببخشيد در غير اينصورت ديگران انديشه هاي شما را شکل مي دهند. خواسته هاي خود را عملي سازيد وگرنه ديگران براي شما برنامه ريزي مي کنند.
چرچيل(نخست وزير اسبق بريتانيا) روزي سوار تاکسي شده بود و به دفتر bbc براي مصاحبه ميرفت.
هنگامي که به آن جا رسيد به راننده گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.
راننده گفت: "نه آقا! من مي خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنراني چرچيل را از راديو گوش دهم" .
چرچيل از علاقهي اين فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و يک اسکناس ده پوندي به او داد.
راننده با ديدن اسکناس گفت: "گور باباي چرچيل! اگر بخواهيد، تا فردا هم اينجا منتظر ميمانم!"
عجب خوش شانسي!
پير مرد روستا زاده اي بود که يک پسر و يک اسب داشت. روزي اسب پيرمرد فرار کرد، همه همسايه ها براي دلداري به خانه پير مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدي آوردي که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پير جواب داد: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ همسايه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که اين از بد شانسيه!
هنوز يک هفته از اين ماجرا نگذشته بود که اسب پي مرد به همراه بيست اسب وحشي به خانه برگشت. اين بار همسايه ها براي تبريک نزد پيرمرد آمدند: عجب اقبال بلندي داشتي که اسبت به همراه بيست اسب ديگر به خانه بر گشت!
پير مرد بار ديگر در جواب گفت: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسيام؟ فرداي آن روز پسر پيرمرد در ميان اسب هاي وحشي، زمين خورد و پايش شکست. همسايه ها بار ديگر آمدند: عجب شانس بدي! وکشاورز پير گفت: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ وچند تا از همسايه ها با عصبانيت گفتند: خب معلومه که از بد شانسيه تو بوده پيرمرد کودن!
چند روز بعد نيروهاي دولتي براي سربازگيري از راه رسيدند و تمام جوانان سالم را براي جنگ در سرزميني دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پير به خاطر پاي شکسته اش از اعزام، معاف شد.
همسايه ها بار ديگر براي تبريک به خانه پيرمرد رفتند: عجب شانسي آوردي که پسرت معاف شد! و کشاورز پير گفت: از کجا ميدانيد که...؟
افکار ديگران!
مردي در کنار جاده، دکه اي درست کرد و در آن ساندويچ مي فروخت.
چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت، چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند.
او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي کرد و مردم هم مي خريدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زيادتر کرد.
وقتي پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار راديو گوش نداده اي؟ اگر وضع پولي کشور به همين منوال ادامه پيدا کند کار همه خراب خواهد شد و شايد يک کسادي عمومي به وجود مي آيد.
بايد خودت را براي اين کسادي آماده کني.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار راديو گوش مي دهد و روزنامه هم مي خواند پس حتماً آنچه مي گويد صحيح است.
بنابراين کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوي خود را هم پايين آورد و ديگر در کنار دکه خود نمي ايستاد و مردم را به خريد ساندويچ دعوت نمي کرد.
فروش او ناگهان شديداً کاهش يافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادي عمومي شروع شده است.
آنتوني رابينز يک حرف بسيار خوب در اين باره زده که جالبه بدونيد: انديشه هاي خود را شکل ببخشيد در غير اينصورت ديگران انديشه هاي شما را شکل مي دهند. خواسته هاي خود را عملي سازيد وگرنه ديگران براي شما برنامه ريزي مي کنند.