داستان شماره 6

2276417

کاربر فعال
چرا والدین پیر می شوند


روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از
کامپیوترهای اصلی میخواست با یکی از کارشناسان شرکت صحبت کند که متوجه شد
وی امروز سرکار نیامده، لذا مجبور شد با منزل وی تماس بگیرد، شماره منزل
او را گرفت...

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رییس پرسید: «سلام پسرم، بابا خونه س؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»

رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند،
گفت: «مامانت اونجاس؟»

ـ بله

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد
پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»

کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، چندتا پلیس!»

رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند،
پرسید: «آیا می تونم با پلیس ها صحبت کنم؟»

کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، اونا مشغول هستند»

ـ مشغول چه کاری است؟

کودک همان طور آهسته جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشانها.»

رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن
طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدائیه؟»

صدای کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتره»

رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبره؟»

کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج
می زد پاسخ داد: «گروه جستجو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»

رییس شرکت که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان
پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»

کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد
با خنده ریزی پاسخ داد: « دنبال من!».
 

Similar threads

بالا