نظامی گنجه یی (گنجوی ) از استادان بزرگ سخن و از ارکان شعر فارسی است. او حدود ۵۳٠ هجری در گنجه تولد یافت و همه عمرش را در آن جا گذراند. شهرت و قبولی پنج گنج نظامی چنان بود که او را به عنوان استاد داستانسرایی، سرمشق داعیه داران نظم داستان قرار داد. بهرامنامه یا هفت پیکر یا هفت گنبد، داستان بهرام گور، شاه دلاور ایران باستان است که از قصه های معروف دوره ساسانی محسوب می شود.نا گفته نماند که شیوه ی روایت در روایت افسانه های هفت شاه دخت، در قالب افسانه ای یگانه است که ریشه اش را می توان درهزار و یکشب یافت.
هفت پیکر
یزدگرد اول، امپراتور ایران زمین را از لطف ایزد، فرزندی نصیب می شود بهرام نام. بهرام در شبی تیره از صلب شاهانه پدر به جای نیک اختری، بد نامی می برد از آن جهت که طالع و اقبال پسر با پدر خام اندیش جفت نمی شود. اما دریغ که تخم بیداد بد سرانجام است. اخترشناسان از نحوست طالعش و ستیز پدر و پسر در آینده بیمناک اند. این چنین، به اصرار نزدیکان، یزدگرد، شاهزاه بهرام را به نعمان، شاه عرب سرزمین حیره، می سپارد تا او را آنچنان که داند بپروراند، شاید که بهرام روی و گوی نیک اختری در آن سرزمین بیابد. بهرام خوی اعراب صحرا نشین را می آموزد و با آن انس می گیرد. بعد از گذشت چهار سال نعمان به این اندیشه می افتد که این پادشه زاده نازک و نرم را تاب این سرزمین خشک و گرم نیست، او را پرورشگاهی باید تا گوهر فطرت پادشاهیش از بخار زمین و خشکی خاک پاک بماند و او از عهده تربیتش آنچنان که باید، بر آید.
نعمان به جستن محلی برای بر پایی آن عمارت کمر می بندد و سرانجام :
جست جایی فرا خ و ساز بلند ایمن از گرمی و گذار و گزند
و اینک در پی یافتن اوستاد کار می شود. سرانجام پیشه وری ماهرپیدا می شود، سمنار نام که معماری شایستهازسرزمین بیزانس است. بعد از گذشت پنج سال سمنار، خورنق را پدید می آورد.
کوشکی برج بر کشیده به ماه قبله گاه همه سپید وسیاه
که سقفش عکس پذیر بود و رنگا رنگی سپهر در او نمود می کرد. صبحدم، فیروزه گون ؛ نیمروز، زرین فام وچون ابر کله زدی بر خورشید، سپید روی و شامگاهان سیه فام می شد.
نعمان، سمنار را به هدایای بسیار نواخت، هدایایی بیش از انتظار معمار. سمنار چون این خلعت دید به وجد آمده و آنچه نباید، گفت، که اگر مرا بیشتر می نواختی :
کردمی کوشکی که تا بودی روزش از روز رونق افزودی
نعمان را از این سخن آتشی در دل افتاد و گفت : اگر بیش از این پاداش یابی به از این توانی ساخت و سمنار پاسخ داد که :
این سه رنگ است، آ ن بود صد رنگ آن ز یاقوت باشد، این از سنگ
همین امر نعمان را بر آن داشت تا برای حفظ نام و نشان خود او را از فراز بام همان کوشک که ساخته بود به زیر افکنند.
اما روزگار گشت و قضا چنین شد که روزی نعمان با وزیرانش بر بام آن قصر شاهی نشسته بودند، نعمان رو به ایشان گفت :
هفت پیکر
یزدگرد اول، امپراتور ایران زمین را از لطف ایزد، فرزندی نصیب می شود بهرام نام. بهرام در شبی تیره از صلب شاهانه پدر به جای نیک اختری، بد نامی می برد از آن جهت که طالع و اقبال پسر با پدر خام اندیش جفت نمی شود. اما دریغ که تخم بیداد بد سرانجام است. اخترشناسان از نحوست طالعش و ستیز پدر و پسر در آینده بیمناک اند. این چنین، به اصرار نزدیکان، یزدگرد، شاهزاه بهرام را به نعمان، شاه عرب سرزمین حیره، می سپارد تا او را آنچنان که داند بپروراند، شاید که بهرام روی و گوی نیک اختری در آن سرزمین بیابد. بهرام خوی اعراب صحرا نشین را می آموزد و با آن انس می گیرد. بعد از گذشت چهار سال نعمان به این اندیشه می افتد که این پادشه زاده نازک و نرم را تاب این سرزمین خشک و گرم نیست، او را پرورشگاهی باید تا گوهر فطرت پادشاهیش از بخار زمین و خشکی خاک پاک بماند و او از عهده تربیتش آنچنان که باید، بر آید.
نعمان به جستن محلی برای بر پایی آن عمارت کمر می بندد و سرانجام :
جست جایی فرا خ و ساز بلند ایمن از گرمی و گذار و گزند
و اینک در پی یافتن اوستاد کار می شود. سرانجام پیشه وری ماهرپیدا می شود، سمنار نام که معماری شایستهازسرزمین بیزانس است. بعد از گذشت پنج سال سمنار، خورنق را پدید می آورد.
کوشکی برج بر کشیده به ماه قبله گاه همه سپید وسیاه
که سقفش عکس پذیر بود و رنگا رنگی سپهر در او نمود می کرد. صبحدم، فیروزه گون ؛ نیمروز، زرین فام وچون ابر کله زدی بر خورشید، سپید روی و شامگاهان سیه فام می شد.
نعمان، سمنار را به هدایای بسیار نواخت، هدایایی بیش از انتظار معمار. سمنار چون این خلعت دید به وجد آمده و آنچه نباید، گفت، که اگر مرا بیشتر می نواختی :
کردمی کوشکی که تا بودی روزش از روز رونق افزودی
نعمان را از این سخن آتشی در دل افتاد و گفت : اگر بیش از این پاداش یابی به از این توانی ساخت و سمنار پاسخ داد که :
این سه رنگ است، آ ن بود صد رنگ آن ز یاقوت باشد، این از سنگ
همین امر نعمان را بر آن داشت تا برای حفظ نام و نشان خود او را از فراز بام همان کوشک که ساخته بود به زیر افکنند.
اما روزگار گشت و قضا چنین شد که روزی نعمان با وزیرانش بر بام آن قصر شاهی نشسته بودند، نعمان رو به ایشان گفت :