داستانهای 55 کلمه ای

Mehr noosh

عضو جدید
داستان کوتاه کوتاه(میوه)
نویسنده:سهیل میرزایی



دخترک روی میوه دست کشید.آن را نزدیک چشمانش برد.بو کرد.
لبخندی زد و گفت:چه قشنگه٬ چقدر هم توپوله
مکثی کرد و پرسید:اسمش چیه؟
زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد و گفت:توت فرنگی عزیزم



منبع:http://soheilmirzaee.blogfa.com
 

Mehr noosh

عضو جدید
داستان کوتاه کوتاه(فراموشی)
نویسنده: سهیل میرزایی



رن به دسته ابری که بالای سرش در حرکت بود نگاه کرد و گفت:یادته بهم گفتی یه خونه رو ابرا برام میسازی
مرد سنگی داخل آب دریاچه پرت کرد و گفت:یادم نیست
زن نیش خندی زد و گفت:تو خیلی وقته همه چیز را از یاد بردی
مرد سنگ دیگری پرت کرد و گفت:تو چیزی گفتی

منبع:http://soheilmirzaee.blogfa.com
 
آخرین ویرایش:

Mehr noosh

عضو جدید
داستان کوتاه کوتاه(داری به چی فکر میکنی؟)
نویسنده:سهیل میرزایی



داری به چی فکر میکنی؟
-عزیزم داری به چی فکر میکنی؟
زن به خودش آمد و گفت:هیچی٬همینطوری
-نه٬بگو داشتی به یه چیزی فکر میکردی
-خیلی دلت می خواد بدونی؟
-آره
-راستش داشتم به مرد رویاهام فکر می کردم.مردی که می خواست منو خوشبخت کنه
ولی تو تمام رویاهای منو بهم زدی.
مرد با عصبانیت پرسید:اون کیه؟
زن با صدای بغض آلودی گفت:خود تو

منبع:http://soheilmirzaee.blogfa.com
 

Mehr noosh

عضو جدید
داستان کوتاه کوتاه(صداقت)
نویسنده:سهیل میرزایی
صداقت
معلم دفتر مشق یکی از دانش آموزان را بالا گرفت وگفت:بچه ها ببینید دارا چه قدر مشق هایش را
تمیز و مرتب نوشته.برایش دست بزنید.
احمد آخرین نفری بود که دفترش را روی میز معلم گذاشت.
چشمانش سیاهی رفت.به میز معلم تکیه داد.
معلم همان طور که مشق های او را خط می زد گفت:آفرین٬ فقط یک کم دقت کن.
سپس دفتر را به او داد.
نگاهی به چهره او انداخت.دستش را زیر چانه او گذاشت .
سرش را بالا آورد و پرسید:احمد جان چرا اینقدر رنگت زرده؟
احمد با دستپاچگی گفت:نه خانم زرد نیست.سرخه.
آخه همین دیشب مامانم می گفت ماصورتمان را با سیلی سرخ نگه می داریم.
 

Mehr noosh

عضو جدید
داستان کوتاه کوتاه (تنهایی)
نویسنده:سهیل میرزایی



تنهایی
سنگ از دست پسر بچه رها شد وبه سینه شیشه خورد.
شیشه که صدپاره شده بود گفت:خدایا شکرت.
سنگ با تعجب گفت:خدایا شکرت!؟
شیشه گفت:وقتی که تنها باشی همنشینی با سنگ هم موهبتی است.
 

BluE-GirL

عضو جدید
یه شاخه گل



خبرنگار تلویزیون از او پرسید: شما به مناسبت روز زن به همسرتان چه چیزی هدیه می‌دهید؟ او پاسخ داد: یک شاخه گل با یک دنیا محبت. وقتی همسر قبلی‌اش این برنامه را از تلویزیون دید چند شاخه گل خشکیده را که به امید بازگشتش هنوز نگه داشته بود توی سطل زباله ریخت.


آینه ها هم دروغ می‌گویند/ محمد احتشام



 

BluE-GirL

عضو جدید
برگردیم

برگردیم

شب بود و او با دوستش روی پله جلوی ساخمان نشسته بودند.
به دختری که در آن تاریکی از سر کوچه می‏آمد اشاره کرد. بلند شدند و به سمت او رفتند.
هنوز چند قدمی جلو نرفته بودند که گفت: "برگردیم. خواهرمه!"
 

BluE-GirL

عضو جدید
زندانی

زندانی

وقتي مشمول عفو عمومي شد ديگر پير شده بود. آزادي به دردش نمي خورد. شهرها و آدم ها را ديگر نمي شناخت، نمي دانست به كجا برود و با چه كسي ارتباط برقرار كند. وقتي از در اصلي زندان مي خواست بيرون برود ناگهان دست هايش را دور گردن نگهبان انداخت و آن را فشرد و كمي بعد دوباره به زندان برگشت با زخم هايي برصورت و خنده اي برلب.

رسول یونان
 

BluE-GirL

عضو جدید
حوادث
رجینالد کوک پیش از ازدواج با سیسیل نورتوود ، سه همسرش را به خاک سپرده بود .
به سیسیل گفت :« حوادث تاسف بار .»
سیسیل جواب داد :« چقدر غم انگیز ، آنها ثروتمند بودند ؟»
رجینالد گفت :« و زیبا .»
آن ها ماه عسل شان را در کوه های آلپ گذراندند .
بعد ها ، سیسیل به همسرش تازه اش گفت :« میدانی ، عزیزم ، شوهر اول من در یک حادثه تاسف بار در کوهستان کشته شد .»
جاستین مارلو جواب داد :« چقدر غم انگیز.»

مارک کوهن
 

Similar threads

بالا