از وقتی با نازنین آشنا شده بود خیلی حالش خوب بود. همش شاد بود و پر انرژی وقت و بی وقت زنگ میزد که آقا پاشو بریم بیرون. کارمون شده بود سه تایی بیرون رفتن. من بودم و نازنین و علی. تا اینکه اون روز که از کلاس داشتیم بر میگشتیم خونه خیلی ناراحت بود. گفتم چته؟ گفت از یک ساعت پیش به نازنین مسیج دادم هنوز جواب نداده. گفتم فقط واسه همین اینقدر ناراحتی؟ گفت نه سابقه نداشته ده بار بهش زنگ زدم جواب نداده. گفتم بابا بیخیال. سوار ماشین شدیم.
تو راه اون سمت خیابون تو یه ماشین که کنار جاده پارک شده بود نازنین و دو تا پسر دیگه و یه دختر تو یه ماشین داشتن آبمیوه میخوردن و غش غش میخندیدن. علی که این صحنه رو دید عرق سردی رو پیشونیش نشست و خیلی ناراحت شد
خیلی دلم به حالش سوخت و واقعا واسش ناراحت شدم، تو دلم گفتم "جای تعجبم نداره آدمی که به این راحتی با یکی میره بیرون خیلی راحت با یکی دیگه هم میره بیرون، یکی که پولدار تر باشه, خوشتیپ تر باشه یا فقط حتی یکی که جدید باشه و تکراری نباشه" خیلی خوشحال شدم که درگیر اینجور روابط نیستم.
تو راه اون سمت خیابون تو یه ماشین که کنار جاده پارک شده بود نازنین و دو تا پسر دیگه و یه دختر تو یه ماشین داشتن آبمیوه میخوردن و غش غش میخندیدن. علی که این صحنه رو دید عرق سردی رو پیشونیش نشست و خیلی ناراحت شد
