خدایا!!!!!!!!از شب و روزمون نپرس که ازت چه پنهون، ما خیلی خجالت میکشیم. دروغ چرا، خیلی هم دلمون میخواست که ازت پنهون میبود.
ما خیلی خجالت میکشیم، میدونیم گناهامون بزرگ بوده، اما اینم میدونیم که تو بزرگی. بزرگتر از گناههای ما، بزرگتر از خوبیهای ما،
بزرگتر از خودِ ما، بزرگتر از هر چیز و هر کسی که برای خودمون بزرگش کردیم. بزرگتر، خیلی خیلی بزرگتر… اصلا، بزرگتر از تو هم مگه داریم؟!
خداجون، ما برامون مهم نیست که آیینهی دلمون رو زنگارِ گناه گرفته. مهم نیست کجای گناهیم و چند وقته دست نکشیدیم به دلمون و پاکش نکردیم.
مهم اینه که هر جا که هستیم، تو رو یادمون نره، که ازت نا امید نشیم. حواسمون باشه به نشونههایی که برامون میزاری و ماه رو تویِ دلِ آسمونِ شب هم پیدا کنیم.
ما برامون مهم نیست حتی اگه آیینهی دلمون رو لکهدار و کثیف کرده باشیم، مهم اینه که دلمون هنوز آیینهاس، که آیینهی دلمون هنوز نشکسته و تصویرت در اون پیداست.
تا آیینه آیینهاس، تا روح تو در ما دمیده شده، هر جایی از دنیا که باشیم، در هر جایی از گناه، کافیه فقط یه دست بکشیم به دلمون… تو پیدایی، ما خودمون رو گم کردیم…
اینکه ازت دور شدیم، اینکه پشت کردیم، دُرُست. اینکه یادمون رفت این احساسِ آرامش رو مدیون کی هستیم، اینکه فراموشمون شد هر وقت که واسه یه لحظه تویِ زندگیمون نبودی،
ما چقدر حقیر و خوار و بدبخت شده بودیم، اینکه یادمون رفت کجا بود که قیمتی شدیم، کِی بود که خوشبخت شدیم، دُرُست.
که حتی یادمون رفت بی تو، یه دو ریالیِ سیاه هم نمیارزیدیم، اصلا بگو یه پاپاسی، یه قرون، دو زار! مفتمون گرون بود و با تو، بیقیمت میشدیم،
اینقدر گرون که میتونستیم همه مهربونیایِ دنیا رو یکجا بخریم. اینقدر ثروتمند که از چشامون گوهر و الماس بریزه، و یه دریا رو جا بدیم توی چشمامون.
دلمون رو اندازهی یه جنگل درخت، سبز کنیم و اندازه دلِ یه دختر بچه هفت ساله، کوچیک. کوچیک و مهربون، کوچیک اما قشنگ، اما بزرگ…
اینقدر داشتیم که ستارهها رو کاغذ دیواریِ اتاقمونکنیم و آسمون بشه سقفِ خونهمون و ماه چراغ خوابمون.
که یادمون رفت، با تو اینقدری گرون بودیم، که داد بزنیم، آی مردم! سه دونگ از این بارونی که میباره مالِ ماس! سهمِ ماس! ما خودمون خریدیمش! اصلا خودش گفته برای ما میباره…
گفته نامردا نرن زیرش. گفته نامردا لافِ بارون نزنن، گفته اونایی که
عشقرو نفهمیدن، از اون مایه نزارن.گفته اسمش رو نیارن. اسمش رو نیارید…
ولی هر کی که خواست چترِ بارون روی سر بگیره و خیس شه، نوش جونش! طراوتِ بارون ارزونیش… اینقدر داشتیم، که بگیم آسمون مالِ ماست، که آسمون ارثِ پدریمونه!
شب که بشه، چشم روی هم نزاریم، شب به شب، چشم از چشمِ آسمون برنداریم، که نکنه کسی بیوضو ستارهها رو دید بزنه… نکنه یه وقت یه دل ناپاک… آخ، خدا نکنه…
اینکه اسمِتو رو سر درِ قلبمون کوبیدیم و شدیم هم پیالهی هر کس و نا کسی، اینکه اسمِ تو، حتی همین
اگه هیچکی نیست، تو که هستیِاین بالا، برامون شد یه عادت، یه شعار. اینکه دلمون نلرزید از هر بار اسمِ تو، و تو شُدی یه قرآن توی کتابخونه و فوقش یه به نامِ خدایِ تویِ نامه، درست.
اینکه فهمیدیم و عمل نکردیم، دونستیم و احمق موندیم، فهمیدیم و دیدیم و خودمون رو به نفهمی و کوری زدیم، اینکه بودی، دیدی، شنیدی و ما شرم نکردیم…
دیدی و ندید گرفتی، اینکه گند زدیم و باز پوشوندی، و ما باز خودمون رو زدیم به کوچهی علی چپ، درست. اینکه دستمون رو گرفتی و دستتو رو ول کردیم،
اینکه قول دادیم و هر بار زیرش زدیم، درست. اینکه شعورمون نمیرسه، درکمون قد نمیده، بیشعوریم، درست.
اما اینم درسته که، هر چی که باشه، هر چی که باشیم، تو خدایِ مایی. توخورشیدی و ما گل آفتابگردونِ توییم، دوستتتون داریم، دوستمون داری…
هر جا که باشیم، توی یه گلدون، بغلِ پنجدریِ ایوانِ یه خونهی متروکه یا میونِ باغچه، هر جایی از زندگی که باشیم، روبه سمتِ دیوارِ آجری باشه، سمتِ خاکِ گلدون یا رو به باغِ همسایه، بر میگردیم سمتِ تو، هر جا که باشی.
خداجون، ببخش… ما همیشه همینطوریم. گاهی یادمون میره یکی رو چقدر دوست داریم و چقدر خاطرش برامون عزیزه. و تا از دستش ندیم، حالیمون نیست چقدر میخوایمش
و چقدر نفسمون به نفسش بنده. خدا جون، برامون عزیزی، خیلی عزیزی، عزیز تر از جونمون، نفسمون. آخه تو جونِ مایی، نفس مایی.
خدا جون، تو خورشید منی، آفتاب منی، مال منی، سهمِ منی، حقِ منی، عشق منی.
دوستت دارم، خیلی بیشتر از اونی که گل آفتابگردون خورشیدش رو دوست داره…