صبح یک روز دل انگیز بهاری بانوی آسمان آبی خدا چشمهای خفته در خوابم را با نوازشی لطیف بیدار میکند.....طلوع این ملکه آسمانی هیچگاه به روی دیدگانم جلوه گر نشده.....برایم لحظه ای تحسین بر انگیز خواهد بود اگرآن دم که لمس لطیف بودنش در قلب آبی آسمان تجلی میگردد .....در رویای آرام خواب غرق نباشم.......همیشه در رویای شبانه ی خواب بوده ام...
ولی این ملکه ی طلایی رنگ با شوقی بسیار به دیدنم می آید و با واژه هایی به رنگ نور از خوابگاهم بیدارم میکند.......به نگاه مهربانش لبخند میزنم....قبل از آن با نمازم به خدایم گفته ام صبحت بخیر...و حالا با برخاستنم از خوابی شیرین به طلوع زیبایش سلام میدهم.......
هشت ساعت از روز زیبای خدا در خرداد ماه بهاری میگذرد.....صبح مهرآمیزم دوستت دارم...صبح برایم نماد زندگیست...بعد ازفعالیتی کوتاه، وجودم به طرف دنیای فاصله ها ترغیب میشود...بدآنجا پا میگذارم...سایت دیداررا میگشایم.........اتاق مخالف وجود خودرا تلنگری میزنم.. هنوز حسم خوب نیست...آه !کاش اینجا متعلق به من بود....
سلام بهونه ام...منم همون دیوونه ی همیشگی.....سلام نگاه خدااااا، شاعرانه ی قلبم........ سلام اتاق آبی خاطراتم...سلام آشنایان دور ولی نزدیکم در دنیای بی انتهای فاصله ها....
نفس به دیدار خوش اومدی....
پیراهنی از شعر بر تن دارم.....تن پوشی رمانتیک و شاعرانه.....من از شعر پیراهنی بر تنم بود....گرفتم به سر چتر باران..کسی درنگاهم نفس زد....اتاق آبی خاطرات من لبریز از سکوتی بود که آزارم می داد....عمومی اتاقم بیگناه، سکوتی کرده بود که مرا بر آن داشت تا به سویش روم...عمومی مرا میخواست، زاده ی شهر احساس را....آنجا در آن وقت صبح خلوتگهی بیش نبود...ترسیدم...عصر روز گذشته شیطنتهایی بازیگوش در این اتاق رخ داده بود ولی الان تعداد ساکنین آن از انگشتهای دستانم فراتر نمی ررود..و بعضی ازآنان با اسمهایی نازیبا..
عمومی وجود شاعرانه ام را خواستار شد...و من هم با نگاهی ناز به وجودش علاقمند شدم...عمومی ساکت بود انگار غمگین در گوشه ایی نشسته بود و حضور کسی را التماس میکرد....پنجره های خصوصی باز شد... به حرفهایی گفته شد توجهی نکردم فقط محو نگاه غمگین عمومی شده بودم...به تن پوش شاعرانه ی من نگاهی انداخت که سرتا پای وجودم را فریادی گرفت که بدون اراده در خلوتگهی که گوشی نبود تا شعرهایم را بشنود و چشمهایی که آن را نظاره کند...به سویش شتافتم..با رنگ سفید اسمم....بدون داشتن رز قرمز...شاعرانه هایم در اتاق آبی خاطراتم متولد شد...با شعرهای پراز احساس مریم حیدزاده به عمومی سلام کردم...حس غربت عجیبی داشتم...از اینکه در آن وقت صبح کسی نبود اندکی هم آرام بودم....اندکی ترس داشتم....اندکی خجالت می کشیدم....تمام این حسها با هم به وجودم چنگ میزد و حسی تلخ به نام "غربت "را در اعماق قلبم جاری میساخت......میخواستم عمومی فقط به من تعلق داشته باشد..میخواستم تنها باشم وشعر بگویم...با هیچ کسی کاری نداشتم..سر در لاک خود بدون اینکه به صفحه ی جلوی دیدگانم نگاهی داشته باشم بی وقفه سرودم...درگذرگاه نسیم سرودی دیگر گونه آغاز کردم...
شعر یعنی با افق یک دل شدن....یا لباسی از شقایق دوختن
شعر یعنی با وجود خستگی....بر سر پروانه ای دل سوختن
شعر یعنی سری از اسرار عشق...شعر یعنی یک ستاره داشتن
شعر یعنی یک نگاه خسته را...از کویر گونه ای برداشتن
شعر یعنی داستانی ناتمام....شعر یعنی جاده ای بی انتها
شعر یعنی گفتن از احساس موج....در کنار حسرت پروانه ها
شعر یعنی آه سرخ لاله ها....شعر یعنی حرف پنهان در نگاه
شعر یعنی ترجمان یک نفس....عمق سایه روشن دشت پگاه
شعر یعنی یک زلال بی دریغ....شعر یعنی راز قلب یک صدف
شعر یعنی دردو دلهای نسیم...حرفی از تنهایی سبز علف
شعر یعنی تاب خوردن روی موج...در کنار برکه ،ساحل ساختن
شعر یعنی هدیه ای از آسمان...بهر یاسی بینوا انداختن
شعر یعنی فصلی از سال نگاه.. شعر یعنی عاشقانه زیستن
شعر یعنی پولکی از عشق را...روی دامان کویری ریختن
شعر یعنی حس یک پرواز محض...در میان آسمان پیدا شدن
شعر یعنی در حصار زندگی...غرق در گلواژه ی رویا شدن
شعر یعنی قصه ی یک آرزو...شعر یعنی ابتدای یک غروب
شعر یعنی تکه ای از آسمان...شعر یعنی وصف یک انسان خوب
شعر یعنی قلعه ای از جنس عشق...کم کنم از واژه و حرف و سخن
شعر یعنی حرف قلبی سرخ و پاک...نه عبوری ساده چون اشعار من
با شعرمریم آغاز کردم شاعرانه هایم را...شاعر روشن دلی که بسیار دوستش دارم...اندکی احساس را از او آموخته ام...شعرهایش بوی احساس دارد بوی خوبه پاکی... بوی عاشقی و من از این حسش خوشم می آید..هرچند شاعر مورد علاقه ی من زنی ست جسور..که سانسور شعرهایش نیز جز دفتر خاطرات من است ...ولی واژه های با احساس فروغ جنبه ای فراوان میخواهد... من برای شاعرانه هایش خواستم حرمتی قائل شوم در آن روزها نخواستم از شعر بی پرده و صریح او سخن بگویم...میخواهم هم اکنون دوباره شعر آغاز نمایم....با شعرهای فروغ.....هرچند جسارتش را تحسین میکنم....ولی بسیاری از شاعرانه های او، حس جسارت اینکه آنان را بنویسم نیز ندارم از ترس برداشتهای نابجا....ولی او آن قدر جسور بود که این شعرها را بنویسد با وجود آنکه از خانواده ی خود وجامعه ی خویش طرد شد.....ستایشش میکنم.....میخواهم حالا که اینجا اتاق آبی خاطراتم نام گرفته شعرهای اورا سرودن آغاز کنم.....میخواهم جسارت اورا در نوشتن و فریاد شعرهایش داشته باشم......
با مریم اینچنین آغاز نمودم...
هرچند که این کلام شاعرانه را بسیار دوست می داشتم و همیشه بر زبانم جاری بود..
تو سفره ی عشقمون یه بوسه مهمونم کن...منو تو قلب پاکت همیشه پنهونم کن..
با شعرهایم جان میگرفتم...خودم جان می گرفتم...عمومی زیبای اتاقم مست شد....و کسانی به خصوصی آمدند....کسانی به عمومی آمدند....تقدیر از حس شاعرانه من بود....ولی من هیچ جوابی یه احساساتشان نداشتم..فقط می نوشتم...غربت عجیبی در وجودم در آن روزها زندگی داشت...هنوز هم ته مانده ای از آن قلقلکم میدهد...
فدای اون گل که یه روز یکی میخواد بده دست.....فدای اون دویدنات وقتی میگیره نفست....فدای ذوق موندن و فدای درد رفتنت...فدای پرواز کردنات فدای اون نشستنت...فدای مخمل صدات که خوندنت بال منه...اجازه میدی به همه بگم که این ماله منه؟ ......فدای اون بالشی که گاهی بهش تکیه بدی....فدای اون چیزی که تو میخوای یه روز هدیه بدی.... فدای اون بارونی که پاییز می ریزه رو سرت......فدای چتر بارونی توی سفرت فدای اخم ابروات...ابروای بی حوصلت....فدای هر چی تو بگی....حتی شکایت و گلت...
از مریم بسیار شعرها گفتم....خواندم..فریاد کردم..و همه بعداز شنیدن شعرهایم..میگفتند:تو عاشقی؟.....در ابتدا هیچ پاسخی ندادم ولی در عمومی اعلام کردم عاشق نیستم ولی شعر گفتن مرا می برد به جایی که آرامم میکند، به ویژه اگر این شعرها تصویر با شکوه عشق....نگاه زیبای خدایم را برایم تداعی کند...و بی وفقه سرودم... عمومی اتاق مخالف وجودم سرشار از عطر خوش شعرهایم شده بود در صبح دل انگیز فصل سبز بهار هم من مست شدم، هم اتاقم...جانی تازه به وجود خسته و پراز احساسم راه یافت.....
روزهای دیگر...روزهای دیگر هم سرودم صبح و عصر می آمدم شعر میگفتم دیگر به وجود با احساسم عنوان"شاعر روم" داده بودند.....ذوق داشتم....با خوبانی اشنا گشتم که وجودشان را پاک دیدم....زلالی کلامشان را باور نمودم...و خاطراتی خوب را در اتاق ابی مخالف وجودم به حافظه سپردم...
بیا بگشای در تا پرگشایم...به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن...گلی خواهم شد در گلشن شعر
کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی.....مرا مستی و سکر زندگانیست
چه غم گر در بهشتی ره ندارم....که در قلبم بهشتی جاودانیست
یار من شعرو دلدار من شعر