*** ما اصلاً مراسم نداشتيم. من بودم و ابراهيم و خانوادههامان. يک حلقه خريديم به هزار تومان. ابراهيم هم
يک انگشتر عقيق گرفت به قيمت صد و پنجاه تومان. *** صبح روزي که مهدي ميخواست متولد شود، ابرهيم زنگ زد خانه خواهرش. از لحنش معلوم بود خيلي بيقرار است. مادرش اصرار کرد بگويم بچه دارد به دنيا ميآيد. گفتم: نه. ممکن است بلند شود اين همه راه را بيايد، بچه هم به دنيا نيايد. آن وقت باز بايد نگران برگردد. مدام ميگرفت: من مطمئن باشم حالت خوب است؟ زندهاي هنوز؟ بچه هم زنده است؟ گفتم: خيالت راحت همه چيز مثل قبل است. همان روز، عصر مهدي به دنيا آمد و چهار روز بعد ابراهيم آمد. بدون اينکه سراغ بچه برود، آمد پيش من گفت: تو حالت خوب است ژيلا؟ چيزي کم و کسر نداري بروم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نميپرسي. گفت: تا خيالم از تو راحت نشود نه. *** وقتي به خانه ميآمد ديگر حق نداشتم کاري انجام دهم، همه کارها را خودش ميکرد. لباسها را ميشست، روي در و ديوار اتاق پهن ميکرد. سفره را هميشه خودش پهن ميکرد. جمع ميکرد تا او بود، نود و نه درصد کارهاي خانه فقط با او بود. *** آنقدر مراعات مرا ميکرد که حتي نميگذاشت ساک سفرش را ببندم و بالاخره يک بار پيش آمد که ساک سفرش را من ببندم. براي اولين بار و آخرين بار. دعا گذاشتم برايش توي ساک تخمه هم خريدم که توي راه بشکند. (گرهي پلاستيکش باز نشده بود، وقتي ساکش به دستم رسيد.) يک جفت جوراب هم برايش خريدم که خيلي ازش خوشش آمد. گفتم: بروم دو سه جفت ديگر بخرم؟ گفت: بگذار اينها پاره شوند بعد. (وقت خاکسپاري همين جورابها پايش بود.) تمام وسايلش را گذاشتم توي ساکش، زيپش را بستم، دادم دستش سرش را انداخت پايين گفت: قول بده ناراحت نشوي ژيلا. گفتم: چي شده مگه؟ گفت: ممکن است به اين زودي نتوانم بيايم ببينمتان. *** گفت: من ازت شرمندهام ژيلا. تمام مدت زندگي مشترکمان تو يا خانهي پدر خودت بودي يا خانه پدر من. نميخواهم بعد از من سرگرداني بکشي. به برادرم ميگويم خانهي شهرضا را برايتان آماده کند. موکت کند رنگ بزند تميزش کند که تو و بچهها بعد از من پا روي زمين يخ نگذاريد، راحت باشيد. راحت زندگي کنيد. *** آخرين بار سهشنبه تماس گرفت ساعت چهار و نيم عصر شانزده اسفند. چند بار گفت: خيلي دلم برات تنگ شده، گفت: ميخواهم ببينمتان. اگر شد که بيست و چهار ساعته ميآيم ميبينمتان و برميگردم. اگر نشد يکي را ميفرستم بيايد دنبالتان. ميآييد اهواز اگر بفرستم؟ سختت نيست با دو تا بچه. و من با خوشحالي گفتم: «با تمام سختيهايش به ديدن تو ميارزد. يک هفته گذشت اما نه ابراهيم تماس گرفت و نه آمد. *** ساعت 2 بعدازظهر اخبار اعلام کرد، فرمانده لشکر حضرت رسول (ص) شهيد شد. من داخل مينيبوس بودم. آبروداري را گذاشتم کنار، از ته دل جيغ کشيدم. جلو مسافرهايي که نميدانستند چي شده. سرم سنگين شده بود از جيغهايي که ميزدم. *** دلم ميخواست ببينمش. کشو را آرامآرام باز کردند. اما آن ابراهيم هميشگي نبود چشمهاي هميشه قشنگش نبود. خندهاش نبود. اصلا! سري نبود. هميشه شوخي ميکردم ميگفتم: «اگر بدون ما بروي گوشهايت را ميبرم ميگذارم کف دستت. خيلي ازش بدم آمد. گفتم: تو مريضي ماها را نميتوانستي ببيني. ابراهيم چطور دلت آمد بياييم اين جا چشمهايت را نبينم. خندههايت را نبينم. سر و صورت هميشه خاکيت را نبينم. حرفهايت را نشنوم. *** روزهاي آخر يکبار به من گفت: دلم خيلي برايت تنگ ميشود ژيلا، اگر بروم، اگر تنها بروم، و با اين کلامش آتش به جانم زد.
