سلام سید
دیگر روی دیدنت را در خواب ندارم.دیشب دوباره سر و کله ی رویاهای واماننده ام در زندگی ات پیدا شد.به خدا شرمنده ام و روزی هزار بار لعن و نفرین را حواله چشمهایی می کنم که خواب آمدنت را دید.کور شوم سید.کور شوم که تو را در کت وشلوار راه راه که آرام و افتاده در آن جا گرفته بودی دیدم.حالا شانه هایت زخم زبان عجیبی به چشم های خواب آلوده ام می زنند.
امروز دیدمت سید.از توپخانه تا انقلاب تاچشم کار می کرد تو بودی.سرت را مدام از ماشین بیرون می آوردی و برای مردم دست تکان می دادی.سید تا چهره ات را دیدم دلم گرفت.خبری از لبخند روی صورت معصومت که بی شباهت به صورت بچه های پاک است نبود.تازه کت و شلوار راه راه هم به تن نداشتی و سیاهی لباس تنت بیش از همیشه تن و بدنم را لرزاند.
سید امروز با لباس های سیاه و با دهان مهر وموم شده و دست های روبه آسمان به خیابان ها نیامدم که هر از گاهی هلی کوپتر از بالای سرم عبور کند و در جعبه جادویی عمو عزت بگویند تجمع 300 نفریمان بی نتیجه بود.
سید امروزبا بغضی که سایه به سایه در تعقیبم بود توپخانه تا انقلاب را گز کردم تا در کنار تو و در زیر این همه انسانیت لگد مال شده با چشم هایی که آرزویی جز کور شدن برایشان ندارم لابه لای آسفالت داغ خیابان ها دنبال رای گمشده ام بگردم.
شرمنده ام سید.من نباید خواب آمدنت را می دیدم.نباید خودت را می دیدم.نباید دلم را به چمدان بسته ات خوش می کردم.اما چه کنم که مزه ی شیرین صداقت زیر زبانم جا خوش کرده و حالا حالاها خیال بیرون آمدنش نیست.
نرو سید.حالا که آمده ای نرو.بیا با هم دنبال رای گمشده ی من بگردیم.به بزرگوارت قسم آفتابی که روی این آسفالت را پوشانده رای مرا ذوب می کند.بمان که حالا این دست های روبه آسمان بدون دست های تو بارانی برای شستن خون های خشک شده نمی شود.بمان تا با هم رو به روی این شکارچیان شرافت بایستیم و آرام زمزمه کنیم:
"حرف هایی هست برای نگفتن
و ارزش عمیق هر کسی
به اندازه حرف هایی است که برای نگفتن دارد."
دیگر روی دیدنت را در خواب ندارم.دیشب دوباره سر و کله ی رویاهای واماننده ام در زندگی ات پیدا شد.به خدا شرمنده ام و روزی هزار بار لعن و نفرین را حواله چشمهایی می کنم که خواب آمدنت را دید.کور شوم سید.کور شوم که تو را در کت وشلوار راه راه که آرام و افتاده در آن جا گرفته بودی دیدم.حالا شانه هایت زخم زبان عجیبی به چشم های خواب آلوده ام می زنند.
امروز دیدمت سید.از توپخانه تا انقلاب تاچشم کار می کرد تو بودی.سرت را مدام از ماشین بیرون می آوردی و برای مردم دست تکان می دادی.سید تا چهره ات را دیدم دلم گرفت.خبری از لبخند روی صورت معصومت که بی شباهت به صورت بچه های پاک است نبود.تازه کت و شلوار راه راه هم به تن نداشتی و سیاهی لباس تنت بیش از همیشه تن و بدنم را لرزاند.
سید امروز با لباس های سیاه و با دهان مهر وموم شده و دست های روبه آسمان به خیابان ها نیامدم که هر از گاهی هلی کوپتر از بالای سرم عبور کند و در جعبه جادویی عمو عزت بگویند تجمع 300 نفریمان بی نتیجه بود.
سید امروزبا بغضی که سایه به سایه در تعقیبم بود توپخانه تا انقلاب را گز کردم تا در کنار تو و در زیر این همه انسانیت لگد مال شده با چشم هایی که آرزویی جز کور شدن برایشان ندارم لابه لای آسفالت داغ خیابان ها دنبال رای گمشده ام بگردم.
شرمنده ام سید.من نباید خواب آمدنت را می دیدم.نباید خودت را می دیدم.نباید دلم را به چمدان بسته ات خوش می کردم.اما چه کنم که مزه ی شیرین صداقت زیر زبانم جا خوش کرده و حالا حالاها خیال بیرون آمدنش نیست.
نرو سید.حالا که آمده ای نرو.بیا با هم دنبال رای گمشده ی من بگردیم.به بزرگوارت قسم آفتابی که روی این آسفالت را پوشانده رای مرا ذوب می کند.بمان که حالا این دست های روبه آسمان بدون دست های تو بارانی برای شستن خون های خشک شده نمی شود.بمان تا با هم رو به روی این شکارچیان شرافت بایستیم و آرام زمزمه کنیم:
"حرف هایی هست برای نگفتن
و ارزش عمیق هر کسی
به اندازه حرف هایی است که برای نگفتن دارد."