حکیم ابوالقاسم فردوسی

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکیم ابولقاسم فردوسی ، حماسه سرا و شاعر بزرگ ایرانی در سال 329 هجری قمری در روستایی در نزدیکی شهر طوس به دنیا آمد . طول عمر فردوسی را نزدیک به 80 سال دانسته اند، که اکنون حدود هزار سال از تاریخ درگذشت وی می گذرد.
فردوسی اوایل حیات را به کسب مقدمات علوم و ادب گذرانید و از همان جوانی شور شاعری در سر داشت . و از همان زمان برای احیای مفاخر پهلوانان و پادشاهان بزرگ ایرانی بسیار کوشید و همین طبع و ذوق شاعری و شور و دلبستگی او بر زنده کردن مفاخر ملی، باعث بوجود آمدن شاهکاری برزگ به نام «شاهنامه» شد .
شاهنامه فردوسی که نزدیک به پنجاه هزار بیت دارد ، مجموعه ای از داستانهای ملی و تاریخ باستانی پادشاهان قدیم ایران و پهلوانان بزرگ سرزمین ماست که کارهای پهلوانی آنها را همراه با فتح و ظفر و مردانگی و شجاعت و دینداری توصیف می کند .
فردوسی پس از آنکه تمام وقت و همت خود را در مدت سی و پنج سال صرف ساختن چنین اثر گرانبهایی کرد ،در پایان کار آن را به سلطان محمود غزنوی که تازه به سلطنت رسیده بود ، عرضه داشت ،
تا شاید از سلطان محمود صله و پاداشی دریافت نماید و باعث ولایت خود شود.سلطان محمود هم نخست وعده داد که شصت هزار دینار به عنوان پاداش و جایزه به فردوسی بپردازد. ولی اندکی بعد از پیمان خود برگشت و تنها شصت هزار درم یعنی یک دهم مبلغی را که وعده داده بود برای وی فرستاد.
و فردوسی از این پیمان شکنی سلطان محمود رنجیده خاطر شد و از غزنین که پایتخت غزنویان بود بیرون آمد و مدتی را در سفر بسر برد و سپس به زادگاه خود بازگشت.
علت این پیمان شکنی آن بود که فردوسی مردی موحد و پایبند مذهب تشیع بود و در شاهنامه در ستایش یزدان سخنان نغز و دلکشی سروده بود ، ولی سلطان محمود پیرو مذهب تسنن بود و بعلاوه تمام شاهنامه در مفاخر ایرانیان و مذمت ترکان آن روزگار که نیاکان سلطان محمود بودند سروده شده بود.
همین امر باعث شد که وی به پیمان خود وفادار نماند اما چندی بعد سلطان محمود از کرده خود پشیمان شد و فرمان داد که همان شصت هزار دینار را به طوس ببزند و به فردوسی تقدیم کنند ولی هدیه سلطان روزی به طوس رسید که فردوسی با سر بلندی و افتخار حیات فانی را بدرود گفته بود و در گذشته بود.
و جالب این است که دختر والا همت فردوسی از پذیرفتن هدیه چادشاه خودداری نمود و آن را پس فرستاد و افتخار دیگری بر افتخارات پدر بزرگوارش افزود.
معروف ترین داستانهای شاهنامه : داستان رستم و سهراب ، رستم و اسفندیار ، سیاوش و سودابه
زال و رودابه است
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
برگرفته شده از تارنگار: تاریخ, جشنها و زبان پارسی
http://ariapars.persianblog.ir/
کورش محسنی
*****
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]جایگاه زن در شاهنامه ی فردوسی[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]برای بررسی جایگاه زن در شاهنامه، نخستین افسانه ای که می تواند به ویر پژوهنده برسد, بی گمان داستان رزم گردآفرید با سهراب است. این داستان اگر چه در برابر داستانهای دیگر کوتاه است ولی نکته های ریز و آموزنده ای در خود دارد که بایسته است به آنها پرداخته شود. این داستان براستی یکی از فرازهای شاهنامه است. خود ِ واژه ی «گردآفرید» به معنای «پهلوان زاده» است. در این داستان گردآفرید دختر زیباروی, پهلوانی و جنگاوری و افسونگری را درمی آمیزد و رزم آورده و نیرنگ می سازد. اما در این داستان از دل «نیرنگ» و «افسونگری», معنای تازه ای بیرون کشیده می شود و بیکباره خواننده می تواند این نیرنگ ها و افسون ها را حتی ستایش کند!. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]او یک تنه به کاراز درآمده و بانگ هماورد خواهی برمی آورد و شگفتا که جز سهراب –کسی که پشت رستم را به خاک می زند- کسی را از میان آن همه سپاهیان, دل رزم و رویاروی با گردآفرید نیست! پهلوانانه می جنگد و زمانی که سهراب از دختر بودن او آگاه می شود, از خرَد خود بهره گرفته و افسونی در کار می کند و چهره گشوده و روی زیبای خود را به سهراب می نمایاند. آنگاه سهراب را که دلباخته ی پهلوانی و زنانگی او شده فریب داده و به او دل استواری می دهد که هم خود و هم دژ سپید را به او وا خواهد گذاشت... سهراب در پی او به پای دژ می رود. در درون دژ پدرش گردآفرید، گژدهم به پیشواز دختر خود آمده و به گونه ای به او می فهماند این نیرنگ -که در راه ایران کرده ای- نکوهیده و پلید نیست: [/FONT]


[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][FONT=arial,helvetica,sans-serif]بر دختر آمــــــد همــــی گــــــژدهم ابا نام داران و گردان بهم[/FONT][/FONT]


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بگفتـــــش که ای نیک دل شـــــــــیر زن پـــــــــر غـــــم بد از تو دل انجمن[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]که هم رزم جستی هم افسون و رنگ نیامد زکار تو بر دوده ننــگ[/FONT]


[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]گردآفرید بر بالای دژ رفته و با سخنان نیشدار, سهراب را که از پایین به او می نگرد خوار می دارد و به او می گوید که سزاوار پیوند با یک زن ایرانی نیست! بیاد داشته باشیم که در این افسانه فردوسی گوشزد می کند که کوشش و رزم و نیرنگ و افسون در راه پاسداری از ایران و ایرانیان, زن و و مرد نمی شناسد. یک زن اینچنین می تواند با بهره جستن از ویژگی های زنانه ی خویش به یاری ایران بشتابد و حتی جایگاهی فراتر از مردان بیابد. پیمان شکنی و خوارداشت و نیرنگ همان گونه که در میان دیگر کهرمانان مرد شاهنامه –که در راه پاسداری از ایران می جنگند- معنایی دیگر دارد و نکوهیده نمی شود, برای این زن پهلوان نیز نکوهیده نیست و حتی به وارونه ستایش می شود. فردوسی بزرگ در اینجا به برتری زنان اشاره دارد که افزون بر برابری در نیروی بازو و خرد, می توانند با بهره گیری از ویژگی های زنانه ی خود توانمندترین و خردمندترین پهلوانان مرد را نیز به زانو درآورند. [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]برای پی بردن به جایگاه والای زنان در شاهنامه, بسنده است که به داستانهای: رودابه, شهبانوی کابلستان(سیندخت), گردآفرید, کتایون, منیژه و.... در شاهنامه بنگیرم. بیاد داشته باشیم اسپاشی را که فردوسی و افسانه های او در آن بوده! در زمانی کمابیش نزدیک به فردوسی, در باختر به اصطلاح مردم سالار(یونان/روم) زنان به همراه بردگان, حتی انسان شناخته نمی شدند و حق رای نداشتند در حالی که در ایران نزدیک به همان دوران یعنی دوران ساسانی, زنان –حال به هر انگیزه ای- به جایگاه شاهی رسیده اند. از همین روی است که فردوسی بزرگ نیز در شاهکار خود جایگاهی برابر و یکسان به زنان می دهد چرا که او نیز پرورش یافته ی این فرهنگ است. [/FONT]


[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ناآگاهان و کینه داران به فرهنگ و شکوه ایران, کوشیده اند به گونه ای با جدا کردن بخشی از سروده های فردوسی و نهادن آن در میان, فردوسی و ایرانیان را زن ستیز بازشناسانند! برای نمونه:[/FONT]



چو با زن پس پرده باشد جوان بمانـد منش پسـت و تیره روان​



[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ولی اگر در شاهنامه خوب نگریسته شود و به ژرفنای سخن پی برده شود، می بینیم که فردوسی هرگز پادزنان نبوده است و بارها خرد و نیکی را در منش زنان ستوده است. ولی باید دانست که همانگونه که بازیگران مرد و نرینه ی شاهنامه –این دفتر فرزانگی- بد و خوب دارند, بازیگران زن و مادینه هم بد وخوب دارند! برای نمونه, در داستان پرآب چشم سیاوش –که سودابه بازیگری منفی زنانه دارد- از زن بد سخن رانده شده, که این بازیگر می توانست مرد هم باشد و به سخن دیگر پیوندی با جنیسیت بازیگر و زن بودنش ندارد. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]در شاهنامه زنانی را می بنیم که چنان آزاد و خردمند و نیرومند هستند, که امروزه –حتی با موج برابر سازی حقوق زن و مرد که در جهان راه افتاده- بسادگی می توانند الگوی زنان باشند. برای پی بردن به این پرسمان بسنده است که به تابوشکنی ها و چیرگی بر سنت های نادرست و زن ستیز اجتماع و خانواده و تیره ها که به دست زنان در شاهنامه انجام می شود با دید ژرفتری نگریسته شود. گناه بر گردن فردوسی نیست که زنان و مردان ما امروز این داستان ها را نمی خوانند و از آنها پند و الگو نمی گیرند! و به وارونه از سر ناآگاهی او را زن ستیز می انگارند![/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]زنان ما باید که با بهره گیری از همین بن مایه های میهنی جایگاه والای خود را بشناسند و سپس با پیوند زدن این پیشینه ی روشن و افتخارآمیز با روشهای نوین و هماهنگ جهانی به سوی برابری حقوق از از دست رفته ی خود گام بردارند[/FONT]
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آفرين بر روان فردوسی
آن همايون نهاد و فرخنده
او نه استاد بود و ما شاگرد
او خداوند بود و ما بنده


(انوری ابيوردی)

 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تصویرسازی

تصویرسازی در شعر فردوسی جایی بسیار مهم دارد. شاعر با تجسم حوادث و ماجراهای داستان در پیش چشم خواننده او را همراه با خود به متن حوادث می برد، گویی خواننده داستان را بر پرده سینما به تماشا نشسته است.
تصویرسازی و تخیل در اثر فردوسی چنان محکم و متناسب است که حتی اغلب توصیفات طبیعی درباره طلوع، غروب، شب، روز و . . . در شعر او حالت و تصویری حماسی دارد و ظرافت و دقت حکیم طوس در چنین نکاتی موجب هماهنگی جزئی ترین امور در شاهنامه با کلیت داستان ها شده است.
چند بیت زیر در توصیف آفتاب بیان شده است:
چو خورشید از چرخ گردنده سر
برآورد بر سان زرین سپر
***
پدید آمد آن خنجر تابناک
به کردار یاقوت شد روی خاک
***
چو زرین سپر برگرفت آفتاب
سرجنگجویان برآمد ز خواب
و این هم تصویری که شاعر از رسیدن شب دارد:
چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشکر کشید.
 

goshtasb

عضو جدید
فردوسي بزرگ و زبان فارسي

فردوسي بزرگ و زبان فارسي


فردوسي بزرگ و زبان فارسي
شور ميهن پرستي و ايران دوستي فردوسي بزرگ را بر آن داشت كه از دانش ژرف خود در زبان فارسي براي سرودن شاهنامه بهره گيرد. او همه كوشش خود را به كار برد تا هنگام سرودن شاهنامه زبان فارسي را از آلودگي به واژه هاي بيگانه آن هم بيگانه اي كه كشورش را به نابودي كشانده و كوشش داشت با چيرگي بر زبان فارسي ايران را براي هميشه همانند ديگر كشورهاي باستاني خاورميانه به كشوري عرب زبان و در نتيجه به سرزمين عربي دگرگون كند بزدايد. اگر امروز زبان شيرين فارسي را در بيان پيوندها و انديشه هاي خود به كار مي بريم وامدار نخستين سرايندگان ايران به ويژه فردوسي هستيم.
در ده ها هزار بيت شاهنامه اي كه او به زيور شعر آراست به ندرت به واژه هاي بيگانه بر مي خوريم. بدين ترتيب مي توان پذيرفت كه فردوسي به بازسازي زبان فارسي كه پيش از او سرايندگان نخستين ايران با پشتيباني شاهان ايران و وزيران ايران آغاز كرده بودند به نقطه ي اوج رسانيد.
استادان بزرگ زبان فارسي در زمان ما كه من آنان را سرداران ادب فارسي مي دانم، بسيار روشن در اين باره سخن گفته اند. استاد دكتر جلال خالقي مطلق كه نفيس ترين و درست ترين شاهنامه را با بيرون ريختن سروده هايي كه از فردوسي نبوده و در شاهنامه راه يافته به چاپ رسانيده در يك جمله مي نويسند:
ً شاهنامه ي فردوسي مطلقاً بزرگترين گنجينه ي لغات و اصطلاحات و تركيبات زبان فارسي است.ً
در بخش هاي اسطوره اي و حماسي شاهنامه داستان ها به گونه اي افسانه اي آمده و فردوسي به انگيزه ي امانت داري به زيبايي از روي شاهنامه منثور ابومنصوري به زيور شعر چنان آراسته و يك اندر دگر بافته كه مردم خواندن آن را بسيار دوست دارند.
زنده ياد پژمان بختياري در سروده اي اشاره اي دارد:
اگر تاريخ ما افسانه رنگ است / من اين افسانه ها را دوست دارم
ولي نبايستي آن را افسانه دانست، زيرا بازگو كنندگان تاريخ اسطوره اي و حماسي ما فرمانروايان خودكامه و نامردمي و خدانشناس را به ديو ( موجود افسانه اي ) مانند كرده اند و خواست آنان از ديو تنها اين گونه كسان بوده اند و فردوسي با بيان ويژه اي اين نكته را در پايان داستان رزم رستم با اكوان ديو بسيار ظريفانه روشن كرده است:
تومر ديو را مردم بد شناس / كسي كو ندارد ز يزدان سپاس
هرآن كو گذشت از ره مردمي / ز ديوان شمر مشمرش آدمي

فردوسي اندر گفتار گردآوردن شاهنامه به روشني يادآور مي شود كه اين داستان ها را افسانه و دروغ مپنداريد. آنچه از گذشته و ساليان دور گاهي با رمز و اشاره سخن رفته است بايستي با خرد و در برش زماني و مكاني خود نسبت به آن داوري كرد.
تو اين را دروغ و فسانه مدان / به يكسان روش در زمانه مدان
از او هرچه اندر خورد با خرد / وگر بر ره رمز معني بود
گذشته از بخش هاي اسطوره اي و حماسي ويژگي بيشتر شاهنامه در اين مي تواند باشد كه يكي از پذيرفتني ترين بن مايه تاريخ رزمي ملت كهنسال ايران از آغاز پايه گذاري شاهنشاهي كشورمان با همه ي فراز و نشيب هاي آن تا فروپاشي اندوه بر انگيز آن به دست تازيان است. شوربختانه بايستي گفت كمتر مورد نگرش تاريخ نويسان مدارس ايران بوده است. تاريخ نويسان ما رويدادهاي رزمي كشور ما را از روي نوشته هاي تاريخ نويسان بيگانه آن هم بيگانگاني كه با ايران در جنگ بوده اند نوشته اند بنابراين نمي توانند به دور از دگرگونه نشان دادن راستي ها ( حقايق ) باشد.
در اين راستا به آخرين روزهاي زندگي يزدگرد سوم آخرين پادشاه ساساني و رويدادهاي زمان او كه همه ي كوشش خود را به كار برد تابا تدارك سپاهي به بيرون راندن تازيان از ايران بشتابد و آخر هم جان خود را در اين راه گذاشت و بخشي از تاريخ سياسي و رزمي ايران را رقم زد. از شاهنامه فردوسي بر رسيده و آنچه تاريخ نويسان بيگانه نوشته اند كه شوربختانه در كتابهاي درسي مدارس همان راه يافته مي آورم و داوري را به خوانندگان گرامي مي سپارم.
تاريخ نويسان و نويسندگان بيگانه در راستاي تباه كردن شخصيت يزدگرد سوم نوشته اند كه: يزدگرد سوم از تيسفون با چهار يا پنج هزار رامشگر و نوازنده و آشپز كه در برخي از نوشته ها نفرات آشپز را تا هزار نفر ياد كرده اند، فرا ر كرده و به اصفهان وشيراز و كرمان رفته و با خوشگذراني به زور از مردم باژوسا و ( ماليات) هاي گذشته را گرفته و آخر سر هم به خراسان رفته و به د ست آسياباني كه طمع در لباس و جواهراتش كرده كشته شده!
آقاي دكتر روبرت بامبان Robert Bamban تاريخ دان و استاد تاريخ در دانشگاه هاي كاليفرنيا در كتاب ً The Military History of Parsiks ً وابسته به انستيتوي بررسي هاي تاريخ و به ويژه در رساله سودمند ً آيا مي دانيد كه ً در اين باره مي نويسند: ً ....جاي شگفتي است كه چرا در اين 0041 سال كسي از مورخان خودي و بيگانه پرسش نكرد كه يزدگرد سوم هنگام ترك پايتخت كه به پيشنهاد شوراي كشوري انجام گرفت چه احتياجي به هزار آشپز داشته است ؟ و يا كدام سند درست تاريخي نشان از آن دارد كه در كاخ سلطنتي هزار آشپز خدمت مي كرده تا يزدگرد در زمان ترك پايتخت با خود برده باشد.....ً
يادآور مي شوم كه يزدگرد سوم، آخرين پادشاه ساساني، حتي فرزندان خود را در اين سفر تداركاتي همراه نبرد.
در تاريخ ها و نوشته ها آمده است كه تازيان پس از گرفتن تيسفون و تاراج گنجينه ها، مردم تيسفون از زن و مرد و كودك منجمله فرزندان يزدگرد سوم را به بردگي و كنيزي براي فروش در بازارهاي برده فروشان مكه و مدينه بردند و حضرت امام علي بن ابيطالب يكي از دختران يزدگرد سوم را براي امام حسين خريد.
اكنون آنچه در تاريخ ايران يعني شاهنامه ي منثور ابومنصوري آمده و فردوسي آن را به زيور شعر آراسته بر مي رسيم و آن اين است كه پس از شكست نبرد قادسيه ( كه از آن سخن خواهم گفت) يزدگرد سوم دگر روز شوراي كشور و بزرگان و موبدان را براي رايزني فرا مي خواند. كه همگي در شهرك بغداد گرد مي آيند تا راه چاره اي براي رهايي كشور بيابند.
از فردوسي بشنويم:
دگر روز برگاه بنشست شاه / به سر بر نهاد آن كياني كلاه
يكي انجمن كرد با بخردان / بزرگان و بيدار دل موبدان
چه بينيد گفت اندر اين داستان / چه داريد ياد از گه باستان
 

goshtasb

عضو جدید
بيشتر گرد هم آيندگان شوراي اداري كشور را راي بر اين بود كه يزدگرد سوم با گارد اندكي براي جمع آوري و تدارك سپاه و ياري خواستن از خاقان چين و فنغفور ترك به مرو در شمال خاوري ايران رفته و با ياري ماهوي سوري كارنگ ( مرزبان ) مرو سپاهي براي رويارويي با دشمن تدارك ببيند. يزدگرد سوم اين راي نمي پسندد زيرا آن را پشت كردن به دشمن دانسته و مي گويد ( از فردوسي بخوانيم ):
شهنشاه گفت اين نه اندر خورست / مرا دل در انديشه ي ديگر ست
بزرگان ايران و چندين سپاه / بر و بوم آباد و تخت و كلاه
سر خويش گيرم بمانم به جاي / بزرگي نباشد نه مردي نه راي
كه خيره به بدخواه منماي پشت / چو پيش آيدت روزگاري درشت

بزرگان كشور ماندن يزدگرد سوم را به سود كشور ندانسته و مي گويند تنها بازمانده ي تخمه ي كيان هستيد و اكنون تو تنها هستي و دشن صدهزار مانند فريدون برو و سپاهي تدارك ديده برگرديد تا براي سركوب دشمن آمادگي داشته باشيم.
ز تخم كيان كس جز از تو نماند / كه با تاج بر تخت بايد نشاند
تويي يك تن و دشمنت صد هزار / ابا آن همه چون كني كارزار
بدان جايگه چون فريدون برو / جو آيي يكي كار بر سازنو
يزدگرد سوم راي بيشترين گردهم آيندگان را پذيرفته و مي گويد: ً... ماهوي سوري كارنگ مرو پيشكار شبانان ما بود و ما او را بدين جايگاه رسانيديم اگر چه مردي بي دانش است ولي فراوان سپاه و مردان رزم آوري دارد. در آن گردهم آيي آن گونه كه در شاهنامه آمده است تنها فرخ زاد هرمزد با رفتن يزدگرد سوم به نزد ماهوي سوري مخالفت كرده و با شناختي كه از ماهوي سوري داشت او را بد گوهر و اهرمن خوي مي داند.
فرخ زاد بر هم بزد هر دو دست / چنين گفت كاي شاه يزدان پرست
به بد گوهران هيچ ايمن مشو / كه اين را يكي داستانست نو
كه هر چند بر گوهر افسون كني / بكوشي كزو رنگ بيرون كني
چو پروردگارش چنان آفريد / توبر بند يزدان نيابي كليد
فردوسي همچنانكه روش او در سرودن شاهنامه بوده هرگاه زماني مي يافت پندهايي مي سرود، در اينجا نيز گويا با الهام از ابوشكور بلخي پند جاودانه اي به زيبايي سروده كه با نگرشي ژرف بايستي بدان نگريست.
درختي كه تلخست وي را سرشت / گرش در نشاني به باغ بهشت
گر از جوي خلدش به هنگام آب / به پاي انگبين ريزي و مشك ناب
سرانجام گوهر به كار آورد / همانن ميوه ي تلخ بار آورد
يزدگرد سوم شاه جوان ساساني بدون ژرف نگري و ژرف انديشي به اين مطلب مي گويد: او پيشكار شبانان بود. گرچه بي دانش است ولي چون جنگجويي دلاور است او را به كنارنگي مرو رسانيدم.
كنارنگ مرو است ماهوي نيز / ابا لشكر و پيل و هر گونه چيز
كجا پيشكار شبانان ماست / برآورده ي دشتبانان ماست
ورا بر كشيدم كه گوينده بود / همان رزم را نيز چوينده بود
چو بي ارز را نام داديم و ارز / كنارنگي و پيل و مردان و مرز
اگر چند بي دانش و ريمن ست / بر آورده ي بارگاه من ست

و مي افزايد كه از موبد شنيده ام به كساني كه نيكي مي كني اميدوار باش
ز موبد شنيدستم اين داستان / كه بر خواند از گفته ي باستان
بدان دار اوميد كو را به مهر / سرنيستي برده اي بر سپهر

و سخن خود را دنبال كرده و به فرخ زاد هرمزد مي گويد اين آزمايش است كه در آن زياني نيست
بدو گفت شاه اي هژبر ژيان / كه اين آزمايش ندارد زيان
فرخ زاد هرمزد دگربار به سخن آمده پيشنهاد مي كند به جاي مرو به كوهستان هاي آمل و ساري و بيشه هاي نارون آنجا بروند زيرا در آنجا هواخواهان زيادي هستند كه به ياري شاه خواهند آمد.
فرخ زاد گويد به با انجمن / گذر كن سوي بيشه ي نارون
به آمل پرستندگان تواند / به ساري همه بندگان تواند
چو لشكر فراوان شود باز گرد / به مردم توان ساخت جنگ ونبرد
ولي بيشتر بزرگان و خود يزدگرد سوم اين راي را نمي پسندند شايد هم گمان مي كردند با نزديكي بسيار و پيوند خويشي كه با خاقان چين و دوستي كه بافغفور ترك دارند، مرو مكان استراتژيكي بهتري است. بنابراين راي شوراي كشوري بر آن مي شود كه يزدگرد سوم به مرو برود.
آيين بدرود كه با شاه ايران در ديگر روز برگزار مي شود بسيار اندوهبار است. فردوسي كه در آراستن ميدان هاي رزم و جنگاوري استادي ويژه اي دارد، اين آيين اندوهبار را نيز با استادي تمام به زيور شعر آراسته است. بخشي از آن سروده را با هم مي خوانيم:

خروشي بر آمد ز لشكر به زار / ز تيمار و وز رفتن شهريار
خروشان بر شهريار آمدند / همه ديده چون جويبار آمدند
زمانه نخواهيم بي تخت تو / مبادا كه پيچان شود بخت تو

بدين ترتيب گارد كوچك يزدگرد سوم به فرماندهي فرخ زاد هرمزد از بغداد ( نه از تيسفون كه بيگانگان نوشته اند) به سوي مرو به راه مي افتد. فردوسي حتي نام شهرهايي كه يزدگرد سوم با گارد خود پيمود در سروده هاي خود آورده است. در اين سروده ها نه نام شهر اصفهان آمده نه شيراز و كرمان. مي سرايد:
ز بغداد راه خراسان گرفت / همه رنج ها بر تن آسان گرفت
فرخ زاد هرمزد لشكر براند / زايران، جهان ديدگان را بخواند
ز ري سوي گرگان بيامد چوباد / همي بود يك چند ناشاد و شاد
ز گرگان بيامد سوي راه بست / پر آژنگ رخسار و دل نادرست
پس از گرگان، يزدگرد سوم دبير دبيرخانه را نزد خود خواسته و دو نامه يكي براي ماهوي سوري و ديگري به توس براي كنارنگ آنجا نوشته و با آگاه كردن آنان از رويدادهاي شوم يورش تازيان و
بر شمردن پي آمدهاي پيروزي آنان،‌ فرمان آماده باش و تدارك لشكر مي دهد.
دبير جهان ديده را پيش خواند / دل آكنده بودش همه برفشاند
نخست آفرين كرد بر كردگار / خداوند دانا و پروردگار
بگفت آنك ما را چه آمد به روي / وزين پادشاهي بشد رنگ و بوي
به مرو آيم و كس فرستم بدين / به فغفور ترك و به خاقان چين
وزيشان بخواهم فراوان سپاه / مگر بخت برگشته آيد به راه
تو با لشكرت رزم را ساز كن / سپه را بر اين برهم آواز كن
من اندر نشابور يك هفته بيش / نباشم كه رنج درازست پيش
من اينك پس نامه برسان ياد / بيايم به نزد تو اي پاك و راد
يكي نامه بنوشت ديگر به توس / پر از خون دل روي چون سندروس
نخست آفرين كرد بر دادگر / كزوي ست نيرو و بخت و هنر

همانا كه آمد شما را خبر / كه ما را چه آمد ز اختر به سر
از اين مار خوار اهرمن چهرگان / ز دانايي و شرم بي بهرگان
نه گنج و نه نام و نه تخت ونژاد / همي داد خواهند گيتي به ياد
از اين زاغ ساران بي آب و رنگ / نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
بدين تخت شاهي نهادست روي / شكم گرسنه كام ديهيم جوي
پراكنده گردد بدي در جهان / گزند آشكارا و نيكي نهان
كنون ما به دستوري رهنماي / همه پهلونان و پاكيزه راي
به سوي خراسان نهاديم روي / بر مرزبانان پرخاش جوي
پس اكنون ز بهر كنارنگ توس / بدين سو كشيديم پيلان و كوس
شما را بر اين روزگار سترگ / يكي دست باشد به ما بر بزرگ
چو نامه به مهر اندر آورد شاه / فرستاد زي مهتر نيكخواه
 

goshtasb

عضو جدید
فرخ زاد هرمزد همانگونه كه راي شوراي كشور بود تا رسيدن ماهوي سوري به پيشباز، گارد شاهي را فرماندهي كرد.
و از آن جايگه بر كشيدند كوس / ز بست و نشابور شد تا به توس
خبر يافت ماهوي سوري ز شاه / كه تا مرز توس اندر آمد سپاه
پياده شد از باره ماهوي زود / بر آن كهتري بندگي ها فزود
همي رفت نرم از بر خاك گرم / دو ديده پر از آب كرده ز شرم
در اين هنگام كه ماهوي سوري به پيشباز شاه آمده بود فرخ زاد هرمزد با شناختي كه از ماوي سوري داشت به او مي گويد:

نبايد كه بادي برو بر جهد / و گر خود سپاسي برو بر نهد
مرا رفت بايد همي سوي ري / ندانم كه كي بينم اين تاج كي
ماهوي سوري ريمن دو رنگ در پاسخ فرخ زاد هرمزد مي گويد:
بدو گفت ماهوي كاي پهلوان / مرا شاه چشم ست و روشن روان
زمين را ببوسيد و بردش نماز / همي بود پيشش زماني دراز

ماهوي سوري پس از رفتن گارد شاه يزدگرد سوم را به مرو برده و در خانه اي جاي مي دهد و از روز ديگر خود را به بيماري زده و نزد شاه نمي رود.

تن خويش يك چند بيمار كرد / پرستيدن شاه دشوار كرد
ماهوي سوري در اين زمان دنبال زمينه چيني براي نابودي يزدگرد سوم و به دست آوردن تخت و تاج ايران براي خودش بر مي آيد.
برين نيز بگذشت چندي سپهر / جدا شد ز مغز بدانديش مهر
شبان را همي تخت كرد آرزوي / دگرگونه تر شد به آيين و خوي
تا آنكه شبي به سربازاني كه مي دانست دستور او را به كار خواهند بست،‌ فرمان مي دهد كه پيش از پگاه به خانه ي شاه يورش برده و او را نابود كنند.

شب تيره هنگام بانگ خروس / از آن مرز برخاست آواي كوس
شهنشاه از آن خود كي آگاه بود / كه ماهوي جوينده ي گاه بود
در هنگام اين يورش، يزدگرد سوم بيدار شده متوجه مي شود كه دور سراي او را سربازان گرفته اند.
/
بر آشفت و جوشن بپوشيد شاه / فراز آمدند از دو رويه سپاه
چو نيروي پرخاش تركان بديد / بزد دست و تيغ از ميان بركشيد
شهنشاه در جنگ مردي نمود / دليري و شيري و گردي نمود

جنگاوري و رشادت و شمشير زني يزدگرد سوم سربازان ماهوي سوري را كه غافلگير شده بودند چنان ترساند كه پس از كشته و زخمي شدن تني چند، بقيه واپس نشستند. يزدگرد موفق شد راهي شمشيرزنان به خارج از مرو يافته در بيرون شهر به آسيابي بر لب ريگزار فرب برسد و چون ديگر كسي را در پشت خود نديد دمه دمه پگاه وارد آن آسيا شده بر تخته سنگي مي نشيند:

كه تو چون رسيدي به ريگ فرب / زمانه ببست از بد و نيك لب
يكي آسيا بود بر رهگذر / بدو در شد آن شاه خورشيد فر
آن گونه كه از ابيات به دست آمده ي شاهنامه بر مي آيد يزدگرد سوم دست كم دو روز در آسيا مي ماند و ماهوي سوري هرچه كوشش مي كند نمي تواند او را بيابد. بنابراين جاسوساني در همه جاي مرو مي گمارد تا از اين راه به او دست يابد.
در سومين روز در پگاه آسيابان فرومايه كه خسرو نام داشت براي گشودن كارش با باري از گندم وارد آسيا مي شود.
فرومايه را بود خسرو به نام / نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه نام
خور خويش از آن آسيا ساختي / به كاري جز اين خود نپرداختي

هنگام ورود به آسيا چشمش به گوي بلند بالا كه بر تخته سنگي نشسته بود مي افتد.
گوي ديد بر سان سرو بلند / نشسته بر آن سنگ چون مستمند
نگه كرد خسرو بدو خيره ماند / بدان خيرگي نام يزدان بخواند
بدو گفت كاي مرد خورشيد روي / براين آسيا چون رسيدي تو گوي
چه مردي بدين فر و اين برز وچهر / كه چون تو نبيند همانا سپهر
يزدگرد سوم كه بسيار خسته و گرسنه بود از آسيابان درخواست اگر چيزي براي خوردن دارد براي او بياورد. آسيابان با شرمندگي گفت مرد تنگدستي هستم و چيزي براي خوردن به جز نان كشكين ندارم و اگر مي خواهي از اين سبزه هايي هم كه بر لب جوي روييده است كنده برايت آماده كنم.
بدو آسيابان به تشوير گفت / كه جز تنگدستي مرا نيست جفت
اگر نان كشكينت آيد به كار / وزين ناسزا تره ي جويبار
بيارم جز اين نيست چيزي كه هست / خروشان بود مردم تنگدست
گرسنگي دو روز چنان بر يزدگرد سوم چيره شده بود كه پذيرفته و در آن حال درخواست برسم
مي كند.
به سه روز شاه جهان را به رزم / نبود ايچ پردازش خوان و بزم
بدو گفت شاه آنچه داري بيار / خورش نيز با برسم آيد به كار
آسيابان نان كشكين را در چبين جلو شاه گذارده و از تره ي لب جوي هم مقداري سبزي چيده و براي آوردن برسم روانه مي شود.
سبك مرد بي مايه چبين نهاد / برو تره و نان كشكين نهاد
به برسم شتابيد و آمد به راه / به جايي كه بود اندر آن واژگاه
بر مهتر زرق شد بي گذار / كه برسم كند زو يكي خواستار

خبر چينان ماهوي سوري همانگونه كه اشاره رفت همه جا به دنبال دستگيري يزدگرد سوم بودند چون آسيابان را ديدند كه برسم مي خواست به او مشكوك شده دستگيرش كرده به نزد ماهوي سوري
مي برند.
بهر سوي فرستاد ماهوي كس / ز گيتي همي شاه را جست و بس
سبك مهتر او را به مردي سپرد / جهانديده را پيش ماهوي برد
ماهوي سوري هنگامي كه آسيابان را نزد او مي برند و مي گويند براي بردن برسم آمده بود با تندي از او مي پرسد.
بپرسيد ماهوي زين چاره جوي / كه برسم كرا خواستي راست گوي

آسيابان از همه جا بي خبر كه چاره اي هم نداشت مي گويد:
بگويم كه بهر كه خواستم / خرد را بدين خواهش آراستم
چو زي آسيا رفتم امروز پيش / كزو من به كوشش برم نان خويش

ماهوري سوري خشمگينانه به ميان سخن او شتافته مي گويد: از كسي كه برسم خواسته بگو نه كار خودت. آسيابان كه ترسيده بود مي گويد:
/
چنين داد پاسخ ورا ترسكار / كه من بار كردم همي خواستار
در آسيا را گشاده به خشم / چنان دان كه خورشيد ديدم به چشم
ماهوي سوري بشدت مي گويد به تو گفتم از كسيكه برسم خواسته زودتر بگو.
بدو گفت خسرو كه در آسيا / نشست كند آوري بر گيا
به بالا به كردار سرو سهي / به ديدار خورشيد با فرهي
دو ابرو كمان و دو نرگس دژم / دهن پر ز باد ابروان پر ز خم
ماهوي باور مي كند كه چنين كسي نمي تواند جز يزدگرد سوم باشد. و با خشم مي گويد بايد او را خاك كرد و بدين ترتيب فكر كشتن يزدگرد سوم را بر ملا مي كند.
چو ماهوي بر آسيابان بگفت / كه آن شاه را خاك بايد نهفت
موبدان و مردان دور انديشي كه آنجا بودند هراسناك شده سخن به پند مي گشايند. فردوسي كه هزاران آفرين و سپاس بر او باد، حتي نام اين فرزانگان و پندهاي آنان و پي آمدهاي اين جنايت و خيانت هولناك را از شاهنامه منثور ابومنصوري براي ماندن در تاريخ به زيور شعر آراسته و جاودانه كرده است. براي كوتاهي سخن نام هر كدام و دو سه بيت از پندها و سخنان آنان را از شاهنامه فردوسي باز مي نويسم.
همه انجمن گشت از او پر ز خشم / زبان پر ز گفتار و پر آب چشم.....
يكي موبدي بود ً رادوي ً نام / به جان و خرد بر نهادي لگام...
نگر تا چه گويي به پرهيز از اين / مشو بد گمان با جهان آفرين...
برهنه شو در جهان زشت تو / پسر بدرود يي گمان كشت تو...
يكي دين و ري بود يزدان پرست / كه هرگز نبردي به بدكار دست....
كه ً هرمزد خراد ً بود نام او / بدين اندرون بود آرام او...
به ماهوي گفت اي ستمكاره مرد / چنين از ره پاك يزدان نگرد...
نشست او و ً شه روي ً بر پاي خاست / به ماهوي گفت اين دليري چراست
آنچه در رايزني ً شه روي ً بايستي نگريسته شود اين است كه اين مرد يادآور شد كه شاهنشاه و كشور در حال جنگ اند و او از خاقان چين و فغفور ترك ياري خواسته و نبايستي در چنين زماني خون او ريخته شود.
شهنشاه را كارزار آمدي / ز خاقان و فغفور يار آمدي
تو گوينده اي خون شاهان مريز / كه نفرين بود بر تو تا رستخيز
چو بنشست گريان بشد ً مهرنوشً / پر از درد و با ناله و با خروش
 

goshtasb

عضو جدید
ً مهرنوش ً ياد آور مي شود كه تو شباني بيش نبودي، اين شاه يزدگرد بود كه تو را بدين جايگاه رسانيد.
شباني بودي تيره جان و گهر / به درگاه شاه اندر افكنده سر
نه او بر كشيدت بدين پايگاه / فرامش مكن نيكي و گنج شاه
و در انتها ماهوي سوري را راهنمايي مي كند و دلسوزانه مي گويد هنوز خيلي دير نشده به نزد شاه برو و نه تنها از اين رويداد بد پوزش بخواه بلكه خود و لشكرت را در اختيار او بگذار.
از ايدر به پوزش بر شاه رو / چو بيني ورا، بندگي ساز نو
و از آن جايگه جنگ لشكر بسيج / ز راي و ز پوزش مياساي هيچ
وزين پس نشان دو گيتي شوي / چو گفتار دانندگان بشنوي
و مي افزايد كه تو اكنون خشمگين هستي و ديده ي خرد بين تو بسته و بيماري، اگر در اين زمان راستي را به تو نگوييم دشمن توايم.
هر آنكس كه با تو نگويد درست / چنان دان كه او دشمن جان تست
تو بيماري اكنون و ما چون پزشك / پزشك خروشان به خونين سرشك
ولي كو گوش شنوا. هنگامي كه خشم و آز چيره گردد عقل نهان مي شود. تا ديرگاه موبدان ونيك انديشان سخن گفتند. ولي!
شبان زاده را دل پر از تخت بود / ورا پند آن موبدان سخت بود
ماهوي سوري سپس با پسر بزرگ خود رايزني مي كند. فرزند كه در بي خردي و ريمني دست كمي از پدر نداشت مي گويد كاري را كه آغاز كرده اي به پايان ببر، زيرا به زودي سپاهيان به ياري او آمده و كار بر ما تنگ خواهد شد.
پسر گفت كاي باب فرخنده راي / چو دشمن كني زو بپرداز جاي
سپاه آيد او را ز ما چين و چين / به ما بر شود تنگ روي زمين
پس از دانستن راي پسرش اين خيانتكار ريمن خشم آلود آسيابان را خواسته مي گويد:
بدو گفت بشتاب از اين انجمن / هم اكنون جدا كن سرش را ز تن
و گرنه هم اكنون ببرم سرت / نمانم كسي زنده از گوهرت
آسيابان بخت برگشته كه ماهوي سوري بدنهاد را مي شناخت و باور داشت كه اگر خواست او را به كار نبندد نه تنها كشته خواهد شد بلكه خاندان او را هم خواهند كشت، به آدم كشي سياه دل دگرگونه شد برسم به دست به آسيا برگشته شاه را ديد همچنان بر سر سفره اي كه برايش چيده بود با همان نان كشكين و سبزي لب جوي در انتظار اوست. او مي دانست كه به سادگي نمي تواند بر پهلواني بالا بلند چون يزدگرد سوم چيره شود و او را از پاي در آورد. چنين وانمود كه مي خواهد رازي در ميان بگدارد . شاه كه او را برسم به دست مي ديد و شايد هم خود را براي نيايش پيش از تناول آماده
مي كرد به سادگي گوش را به سوي او آورد تا آن راز را بشنود. آري، آن راز خنجري بود كه در زير لباس پنهان داشت. دمي دگر خنجر در كمرگاه شاه فرو رفت.
بشد آسيابان دو ديده پر آب / به زردي دو رخساره چون آفتاب
به نزديك شاه اندرآمد به هوش / چنان چون كسي راز گويد به گوش
يكي دشنه زد بر كمرگاه شاه / رها شد به زخم اندر، از شاه آه
به خاك اندر آمد سر و افسرش / همان نان كشكين به پيش اندرش
اين گونه بود كوتاه واژه اي از رويداد شكست ماموريت تداركاتي يزدگرد سوم كه جان خود را نيز در اين راه گذاشت از شاهنامه ي فردوسي كه در آن ،‌ مسير رفتن يزدگرد سوم از بغداد تا مرو و حتي نام كساني كه در اين رويداد دستي داشته اند نيز آمده است. رويدادهاي پس از كشته شدن يزدگرد سوم را در شاهنامه مي توان خواند.
درد آلود است كه با خيانت ماهوي سوري، يزدگرد كه بزرگترين بازدارنده ي پيروزي تازيان و تنها تكيه گاه همبستگي ايرانيان مي توانست باشد از ميان رفت و دفتر زندگي ملتي سرفراز براي سده هاي آينده دگر گونه شد.
پانويس ها:
1' اين نويسندگان به خود اين زحمت را نداده اند تا بدانند در آن روزگاران شهر شيرازي نبود.
2' در برخي نسخ خطي قديم اين دو بيت هم آمده است و در شاهنامه ي چاپ مسكو پانويس شده:
ز شير شتر خوردن سوسمار / عرب را به جايي رسيدست كار
كه تاج كياني كنند آرزو / تفو باد بر چرخ گردون تفو
3' برسم: به زبر ب و س ، زرتشتي ها آن را از شاخه هاي كوچك گياه ً هوم ً يا ً خور زهرهً و اگر نباشد شاخه هاي كوچك انار و از پشم گوسفند سفيد و ميترايي ها كه اين رسم از آنجا به آيين زرتشتيان رخنه كرده است با دشته هاي قرمز رنگ به هم بسته و هنگام خوردن روي سفره مي گذاشتند و پيش از تناول غذا دعاي ويژه آن را مي خوانند. گذشته از جنبه مذهبي ، برسم نماد اتحاد و يگانگي است.
 
  • Like
واکنش ها: Next

Next

عضو جدید
یه سوال خیلی کوتاه ..
درسته که فردوسی در فهرست مفاخر تاجیکستان قرار گرفته و یک تاجیک محسوب میشه ..
 

goshtasb

عضو جدید
درود دوست من
بله
درست است
نه تنها فردوسی که اکثر مفاخر ایران زمین در غفلت خود خواسته ی مسوولین ما توسط کشور های همسایه تصاحب شده اند
ابوعلی سینا به عنوان دانشمند اماراتی
مولوی شاعر ترکیه
نظامی آذربایجان و گرجستان
ابوریحان بیرونی ترکمن
مراسم عید نوروز
دستگاه های موسیقی ایران را کشور های همسایه به عنوان میراث فرهنگی خود ثبت کرده اند و هزاران نمونه ی جانسوز دیگر
 

chishpesh

عضو جدید
اگر کسی یکبار سعی در سرودن شعر به سبک فردوسی(پارسی خالص+ بحر متقارب) کند خواهد فهمید حتی یک شعر هم نمیتوان به راحتی به این سبک گفت.

شاهنامه مجموعه ای است از شعر- حکمت- داستان- تاریخ- آموزش زبان - فرهنگ

هیچ انسان معمولی که چه عرض کنم. هیچ شاعری یارای گرداوری چنین اثری نیست.

فقط از خود حکیم طوس (خورشید طوس) بگم:

هر آنکس که دارد هوش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین
 

جویای اندیشه

عضو جدید
کاربر ممتاز
چنین گفت فردوسی پاکزاد.فردوسی خوانها بیان تو

چنین گفت فردوسی پاکزاد.فردوسی خوانها بیان تو

سلام به طرفداران بزرگترین شاعر این سرزمین.کسی که اکثر شعرای آزاد اندیش و پارسی گو بر سر خوان ادب او نشستند.
کسی که اگر نبود همت والاای او چه بسا ایرانی نیز مانند مصری و آفریقایی به زبان عربی صحبت میکرد .چه زیبا گفته است فردوسی بزرگ:

بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی

حال مرسوم شده هر کسی میخواهد از شعر و شاعری سخن بگوید دیوان حافظ را باز کرده تفالی میزند و چند بیت میخواند و بس.
چرا شاهنامه در گوشه ی کتابخانه ها خاک میخورد؟ و سنت زیبای شاهنامه خوانی به دست فراموشی سپرده شده؟

ستایش کنم ایزد پاک را
که گویا و بینا کند خاک را

به موری دهد مالش نره شیر
کند پشه بر پیل جنگی دلیر

جهان را بلندی و پستی توای
ندانم چه ای آنچه هستی تویی

به امید روزی که ایرانی به سربلندی و افتخارات گذشته دست یابد:


که گردون نگردد مگر بر بهی
به ما بازگردد کلاه مهی

دوستان عزیز بیایید در خور توانمان. این صفحه ها را به اشعار زیبای استاد سخن پارسی بیاراییم:

ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن

به نیکی گرای و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس

منه هیچ دل بر جهنده جهان
که با تو نماند همی جاودان
 
آخرین ویرایش:

***zahra***

عضو جدید
* در ستایش خرد *
به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه بر نگذرد
خرد بهتر از هر چه ایزد بداد / ستایش خرد را به از راه داد
خرد افسر شهریاران بود/خرد زیور نامداران بود
خرد زنده جاودانی شناس /خرد مایه زندگانی شناس
خرد رهنمای و خرد دلگشای /خرد دست گیرد به هر دو سرای
ازو شادمانی وزویت غمیست / وزویت فزونی وزویت کمیست
خرد تیره و مرد روشن روان / نباشد همی شادمان یک زمان
چه گفت آن خردمند مرد خرد / که دانا ز گفتار او برخورد
کسی کو خرد را ندارد ز پیش/ دلش گردد از کرده​ خویش ریش
هشیوار دیوانه خواند ورا / همان خویش بیگانه داند ورا
ازوئی به هر دو سرای ارجمند / گسسته خرد پای دارد به بند
خرد چشم جانست چون بنگری/ تو بی​چشم شادان جهان نسپری
نخست آفرینش خرد را شناس / نگهبان جانست و آن را سپاس
سپاس تو چشم است وگوش و زبان / کزین سه رسد نیک و بد بی​گمان
خرد را و جان را که یارد ستود /و گر من ستایم که یارد شنود
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود/ ازین پس بگو کافرینش چه بود
تویی کرده​ کردگار جهان / ببینی همی آشکار و نهان
همیشه خرد را تو دستور دار / بدو جانت از ناسزا دور دار
به گفتار دانندگان راه جوی / به گیتی بپوی و به هر کس بگوی
ز هر دانشی چون سخن بشنوی / ز آموختن یک زمان نغنوی
چو دیدار یابی به شاخ سخن / بدانی که دانش نیاید به بن

 
آخرین ویرایش:

جویای اندیشه

عضو جدید
کاربر ممتاز
به نام خداوند خورشید و ماه....که دل را به نامش خرد داد راه
خداوند هستی و هم راستی..نخواهد ز تو کژی و کاستی
خداوند کیوان و بهرام و شید...کز اویست امید و بیم و نوید

گویند وقتی فردوسی این مصرع را گفت:
تبرزین به خون یلان گشت غرق
مصرع دوم به ذهنش نرسید.روزی که در شهر مشغول گشت و گذار بود ناگاه به عده ای رسید که خروس های جگی را به تماشا نشسته بودند که مشغول جنگ بودند.
در آن هنگام بیت دوم به نظرش رسید:
تبرزین به خون یلان گشت غرق....چو تاج خروسان جنگی به فرق

نامش تا ابد جاو دان باد
 

***zahra***

عضو جدید
همانا که آمد شما را خبر / که ما را چه آمد ز اختر به سر
از اين مار خواد اهريمن چهرگان / ز دانايي و شرم بي بهرگان
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد / همي داد خواهند گيتي به باد
از اين زاغ ساران بي آب و رنگ/ نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
هم آتش بمردي به آتشکده / شدي تيره نوروز و جشن سده
نه تخت و نه ديهيم بيني نه شهر / ز اختر همه تازيان راست بر
برنجد يکي ديگري برخورد /بداد و ببخش همي ننگرد
پياده شود مردم جنگ جوي / سوار آنک لاف آرد و گفت و گوي
شود خار هر کس که بد ارجمند / فرومايه را بخت گردد بلند
کشاورز جنگي شود بي هنر / نژاد و بزرگي نيايد به بر
ربايد همي اين از آن آن از اين / ز نفرين ندانند باز آفرين
همه گنج ها زير دامن نهند / بميرند و کوشش به دشمن نهند
زيان کسان از پي سود خويش / بجويند و دين اندر آرند پيش
بريزند خون از پي خواسته / شود روزگار مهمان کاسته
ز شير شتر خوردن و سوسمار / عرب را به جايي رسيدست کار
که تاج کياني کند آرزو / تفو بر تو اي چرخ گردون تفو
همه بوم ايران تو ويران شمر / کنام پلنگان و شيران شمر
پر از درد ديدم دل پارسا / که اندر جهان ديو بد پادشاه
نمانيم کين بوم ويران کنند / همي غارت از شهر ايران کنند
نخوانند بر ما کسي آفرين / چو ويران بود بوم ايران زمين
دريغ است ايران که ويران شود/ کنام پلنگان و شيران شود
همه سر به سر تن به کشتن دهيم / از آن به که ايران به دشمن دهيم
چو ايران مباشد تن من مباد / در اين مرز و بوم زنده يک تن مباد
 
آخرین ویرایش:

nima_tavana

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیژن و منیژه

بیژن و منیژه

شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را بزنگار و گرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پرزاغ
نموده ز هر سو بچشم اهرمن
چو مار سیه باز کرده دهن
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر
هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد
 

جویای اندیشه

عضو جدید
کاربر ممتاز
این مطلب به نقل از وبلاگ فزانگان در اینجا امده.http://farzanegan.blogsky.com/?PostID=8

نویسنده : توسط الناز امیرآبادی ، فاطمه اردکانی ، رحیم شاملو ، نگار خرسندی ، فرهاد عامری ، محمدعلی تابش ، سید رضا هاشمی نورآبادی
عنوان : حکیم ابولقاسم فردوسی







فردوسی استاد بی همتای شعر و خرد پارسی و بزرگترین حماسه سرای جهان است. اهمیت فردوسی در آن است چه با آفریدن اثر همیشه جاوید خود، نه تنها زبان ، بلکه کل فرهنگ و تاریخ و در یک سخن ، همه اسناد اصالت اقوام ایرانی را جاودانگی بخشید و خود نیز برآنچه که میکرد و برعظمت آن ، آگاه بود و می دانست که با زنده نگه داشتن زبان ویژه یک ملت ، در واقع آن ملت را زندگی و جاودانگی بخشیده است .
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کـردم بدیــن پــــارسی
فردوسی در سال 329 هجری برابر با 940 میلادی در روستای باژ از توابع طوس در خانواده ای از طبقه دهقانان دیده به جهان گشود و در جوانی شروع به نظم برخی از داستانهای قهرمانی کرد. در سال 370 هجری برابر با 980 میلادی زیر دید تیز و مستقیم جاسوس های بغداد و غزنین ، تنظیم شاهنامه را آغاز می کند و به تجزیه و تحلیل نیروهای سیاسی بغداد و عناصر ترک داخلی آنها می پردازد. فردوسی ضمن بیان مفاسد آنها، نه تنها با بغداد و غزنین ، بلکه با عناصر داخلی آنها نیز می ستیزد و در واقع ، طرح تئوری نظام جانشین عرب و ترک را می ریزد حداقل آرزوی او این بود که ترکیبی از اقتدار ساسانیان و ویژگیهای مثبت سامانیان را در ایران ببیند. چهار عنصر اساسی برای فردوسی ارزشهای بنیادی و اصلی به شمار می آید و او شاهنامه خود را در مربعی قرار داده که هر ضلع آن بیانگر یکی از این چهار عنصر است آن عناصر عبارتند از: ملیت ایرانی ، خردمندی ، عدالت و دین ورزی او هر موضوع و هر حکایتی را برپایه این چهار عنصر تقسیم می کند. علاوه بر این ، شاهنامه ، شناسنامه فرهنگی ما ایرانیان است که می کوشد تا به تاخت و تاز ترک های متجاوز و امویان و عباسیان ستمگر پاسخ دهد او ایرانی را معادل آزاده می داند و از ایرانیان با تعبیر آزادگان یاد می کند؛ بدان سبب که پاسخی به ستمهای امویان و عباسیان نیز داده باشد؛ چرا که مدت زمان درازی ، ایرانیان ، موالی خوانده می شدند و با آنان همانند انسان های درجه دوم رفتار می شد بنابراین شاهنامه از این منظر، بیش از آن که بیان اندیشه ها و نیات یک فرد باشد، ارتقای نگرشی ملی و انسانی و یا تعالی بخشیدن نوعی جهانبینی است.
سی سال بعد یعنی در سال 400 هجری برابر با 1010 میلادی پس از پایان خلق شاهنامه این اثر گرانبها به سلطان محمود غزنوی نشان داده می شود. به علت های گوناگون که مهمترینشان اختلاف نژاد و مذهب بود اختلاف دستگاه حکومتی با فردوسی باعث برگشتن فردوسی به طوس و تبرستان شد. استاد بزرگ شعر فارسی در سال 411 هجری برابر با 1020 میلادی در زادگاه خود بدرود حیات گفت ولی یاد و خاطره اش برای همه دوران در قلب ایرانیان جاودان مانده است.
 
آخرین ویرایش:

جویای اندیشه

عضو جدید
کاربر ممتاز
زبان ، شرح حال انسان هاست اگر زبان را برداریم ، تقریبا چیزی از شخصیت ، عقاید، خاطرات و افکار نظام یافته ما باقی نخواهد ماند بدون زبان ، موجودیت انسان هم به پایان می رسد زبان ، ذخیره نمادین اندیشه ها، عواطف ، بحران ها، مخالفت ها، نفرت ها، توافق ها، وفاداری ها، افکار قالبی و انگیزه هایی است که در سوق دادن و تجلی هویت فرهنگی انسانها نقش اساسی دارد.همگان بر این باورند که واژه ها در کارگاه اندیشه و جهان بینی اندیشمندان و روشنفکران هر دوره در هم می آمیزند تا زایش مفاهیم عمیق انسانی تا ابد تداوم یابد. با وجود این ، در یک داوری دقیق ، تمایزات غیرقابل کتمان و قوت کلام سخنسرای نام آور ایرانی حکیم ابوالقاسم فردوسی با همتایان همعصر خود آشکارا به چشم می خورد زبان و کلمات برآمده از ذهن فرانگر و تیزبین او، در محدودیت قالبهای شعری ، تن به اسارت نمی سپارد و ناگزیر به گونه شگفت آوری زنده ، ملموس و دورپرواز است فردوسی به علت ضرورت زمانی و جو اختناق حاکم در زمان خود، بالاجبار برای بیان مسائل روز: زبانی کنایه و اسطوره ای انتخاب کرده است ؛ در حالی که محتوای مورد بحث او مسائل جاری زمان است بدین اعتبار، فردوسی از معدود افرادی است که توان به تصویر کشیدن جنایات قدرت سیاسی زمان خویش را داشته است پایان سخن آن که انگیزه فردوسی از آفریدن شاهنامه مبارزه با استعمار و استثمار سیاسی ، اقتصادی و فرهنگی خلفای عباسی و سلطه امیران ترک بود .
آنچه کورش کرد و دارا وانچه زرتشت مهین
زنده گشت از همت فردوسی سحـر آفرین
نام ایــــران رفته بــود از یـاد تا تـازی و تـرک
ترکــتــازی را بــرون راندند لاشـــه از کـمین
ای مبـــارک اوستـــاد‚ ای شاعـــر والا نژاد
ای سخنهایت بســوی راستی حبلی متین
با تـــو بد کـــردند و قــدر خدمتت نشناختند
آزمـــنـــدان بــخیـــل و تاجـــداران ضـنــیــن
 
آخرین ویرایش:

جویای اندیشه

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی نامه



حکیم فردوسی در "طبران طوس" در سال 329 هجری به دنیا آمد. پدرش از دهقانان طوس بود و از نظر مادی دارای ثروت و موقعیت قابل توجهی بود. از احوال او در عهد کودکی و جوانی اطلاع درستی در دست نیست ولی مشخص است که در جوانی با درآمدی که از املاک پدرش داشته به کسی محتاج نبوده است؛ اما اندک اندک آن اموال را از دست داده و به تهیدستی گرفتار شده است.

فردوسی از همان ابتدای کار که به کسب علم و دانش پرداخت، به خواندن داستان هم علاقمند شد و مخصوصاً به تاریخ و اطلاعات مربوط به گذشته ایران عشق می ورزید.
همین علاقه به داستانهای کهن بود که او را به فکر به نظم در آوردن شاهنامه انداخت.
چنان که از گفته خود او در شاهنامه بر می آید، مدتها در جستجوی این کتاب بوده است و پس از یافتن دستمایه ی اصلیی داستانهای شاهنامه، نزدیک به سی سال از بهترین ایام زندگی خود را وقف این کار کرد.
او خود می گوبد:
بسی رنج بردم بدین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب

فردوسی در سال 370 یا 371 به نظم در آوردن شاهنامه را آغاز کرد و در اوایل این کار هم خود فردوسی ثروت و دارایی قابل توجهی داشت و هم بعضی از بزرگان خراسان که به تاریخ باستان ایران علاقه داشتند او را یاری می کردند ولی به مرور زمان و پس از گذشت سالهایی، در حالی که فردوسی بیشتر شاهنامه را سروده بود دچار فقر و تنگدستی شد.
اَلا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند
چو بودم جوان برترم داشتی
به پیری مرا خوار بگذاشتی
به جای عنانم عصا داد سال
پراکنده شد مال و برگشت حال

بر خلاف آن چه مشهور است، فردوسی سرودن شاهنامه را صرفاً به خاطر علاقه خودش و حتی سالها قبل از آن که سلطان محمود به سلطنت برسد، آغاز کرد؛ اما چون در طی این کار رفته رفته ثروت و جوانی را از دست داد، به فکر افتاد که آن را به نام پادشاهی بزرگ کند و به گمان اینکه سلطان محمود چنان که باید قدر او را خواهد شناخت، شاهنامه را به نام او کرد و راه غزنین را در پیش گرفت.
اما سلطان محمود که به مدایح و اشعار ستایش آمیز شاعران بیش از تاریخ و داستانهای پهلوانی علاقه داشت، قدر سخن فردوسی را ندانست و او را چنانکه شایسته اش بود تشویق نکرد.
علت این که شاهنامه مورد پسند سلطان محمود واقع نشد، درست معلوم نیست.
عضی گفته اند که به سبب بدگوئی حسودان، فردوسی نزد محمود به بی دینی متهم شد (در واقع اعتقاد فردوسی به شیعه که سلطان محمود آن را قبول نداشت هم به این موضوع اضافه شد) و از این رو سلطان به او بی اعتنائی کرد.
ظاهراً بعضی از شاعران دربار سلطان محمود به فردوسی حسد می بردند و داستانهای شاهنامه و پهلوانان قدیم ایران را در نظر سلطان محمود پست و ناچیز جلوه داده بودند.
به هر حال سلطان محمود شاهنامه را بی ارزش دانست و از رستم به زشتی یاد کرد و بر فردوسی خشمگین شد و گفت: که "شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست".
گفته اند که فردوسی از این بی اعتنائی سلطان محمود بر آشفت و چندین بیت در هجو سلطان محمود گفت و سپس از ترس مجازات او غزنین را ترک کرد و چندی در شهرهائی چون هرات، ری و طبرستان متواری بود و از شهری به شهر دیگر می رفت تا آنکه سرانجام در زادگاه خود، طوس درگذشت.
تاریخ وفاتش را بعضی 411 و برخی 416 هجری قمری نوشته اند.
فردوسی را در شهر طوس، در باغی که متعلق به خودش بود، به خاک سپردند.
 

جویای اندیشه

عضو جدید
کاربر ممتاز
در تاریخ آمده است که چند سال بعد، محمود به مناسبتی فردوسی را به یاد آورد و از رفتاری که با آن شاعر آزاده کرده بود پشیمان شد و به فکر جبران گذشته افتاد و فرمان داد تا ثروت فراوانی را برای او از غزنین به طوس بفرستند و از او دلجوئی کنند.
اما چنان که نوشته اند، روزی که هدیه سلطان را از غزنین به طوس می آوردند، جنازه شاعر را از طوس بیرون می بردند.
از فردوسی تنها یک دختر به جا مانده بود، زیرا پسرش هم در حیات پدر فوت کرده بود و گفته شده است که دختر فردوسی هم این هدیه سلطان محمود را نپذیرفت و آن را پس فرستاد.
شاهنامه نه فقط بزرگ ترین و پر مایه ترین مجموعه شعر است که از عهد سامانی و غزنوی به یادگار مانده است بلکه مهمترین سند عظمت زبان فارسی و بارزترین مظهر شکوه و رونق فرهنگ و تمدن ایران قدیم و خزانه لغت و گنجینه ادبـیات فارسی است.
فردوسی طبعی لطیف داشته، سخنش از طعنه و هجو و دروغ و تملق خالی بود و تا می توانست الفاظ ناشایست و کلمات دور از اخلاق بکار نمی برد.
او در وطن دوستی سری پر شور داشت. به داستانهای کهن و به تاریخ و سنن قدیم عشق می ورزید.

ویژگیهای هنری شاهنامه
"شاهنامه"، حافظ راستین سنت های ملی و شناسنامه قوم ایرانی است. شاید بی وجود این اثر بزرگ، بسیاری از عناصر مثبت فرهنگ آبا و اجدادی ما در طوفان حوادث تاریخی نابود می شد و اثری از آنها به جای نمی ماند.
فردوسی شاعری معتقد و مومن به ولایت معصومین علیهم ‌السلام بود و خود را بنده اهل بیت نبی و ستاینده خاک پای وصی می دانست و تاکید می کرد که:
گرت زین بد آید، گناه من است
چنین است و آیین و راه من است
بر این زادم و هم بر این بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم

فردوسی با خلق حماسه عظیم خود، برخورد و مواجهه دو فرهنگ ایران و اسلام را به بهترین روش ممکن عینیت بخشید، با تأمل در شاهنامه و فهم پیش زمینه فکری ایرانیان و نوع اندیشه و آداب و رسومشان متوجه می شویم که ایرانیان همچون زمینی مستعد و حاصل خیز آمادگی دریافت دانه و بذر آیین الهی جدید را داشته و خود به استقبال این دین توحیدی رفته اند.
چنان که در سالهای آغازین ظهور اسلام، در نشر و گسترش و دفاع از احکام و قوانینش به دل و جان کوشیدند.
اهمیت شاهنامه فقط در جنبه ادبی و شاعرانه آن خلاصه نمی شود و پیش از آن که مجموعه ای از داستانهای منظوم باشد، تبارنامه ای است که بیت بیت و حرف به حرف آن ریشه در اعماق آرزوها و خواسته های جمعی، ملتی کهن دارد.
ملتی که در همه ادوار تاریخی، نیکی و روشنایی را ستوده و با بدی و ظلمت ستیز داشته است.
شاهنامه، منظومه مفصلی است که حدوداً از شصت هزار بیت تشکیل شده است و دارای سه دوره اساطیری، پهلوانی، تاریخی است.
فردوسی بر منابع بازمانده کهن، چنان کاخ رفیعی از سخن بنیان می نهد که به قول خودش باد و باران نمی تواند گزندی بدان برساند و گذشت سالیان بر آن تأثیری ندارد.
در برخورد با قصه های شاهنامه و دیگر داستانهای اساطیری فقط به ظاهر داستانها نمی توان بسنده کرد.
زبان قصه های اساطیری، زبانی آکنده از رمز و سمبل است و بی توجهی به معانی رمزی اساطیر، شکوه و غنای آنها را تا حد قصه های معمولی تنزل می دهد.
حکیم فردوسی خود توصیه می کند:
تو این را دوغ و فسانه مدان
به یکسان روش در زمانه مدان
از او هر چه اندر خورد با خرد
دگر بر ره رمز معنی برد

شاهنامه روایت نبرد خوبی و بدی است و پهلوانان، جنگجویان این نبرد دائمی در هستی اند.
جنگ کاوه و ضحاک ظالم، کین خواهی منوچهر از سلم و تور، مرگ سیاوش به دسیسه سودابه و . . . همه حکایت از این نبرد و ستیز دارند.
تفکر فردوسی و اندیشه حاکم بر شاهنامه همیشه مدافع خوبی ها در برابر ظلم و تباهی است. ایران که سرزمین آزادگان محسوب می شود همواره مورد آزار و اذیت همسایگانش قرار می گیرد.
زیبایی و شکوه ایران، آن را در معرض مصیبت های گوناگون قرار می دهد و از همین رو پهلوانانش با تمام توان به دفاع از موجودیت این کشور و ارزشهای عمیق انسانی مردمانش بر می خیزند و جان بر سر این کار می نهند.
برخی از پهلوانان شاهنامه نمونه های متعالی انسانی هستند که عمر خویش را به تمامی در خدمت همنوعان خویش گذرانده است.
پهلوانانی همچون فریدون، سیاوش، کیخسرو، رستم، گودرز و طوس از این دسته اند.
شخصیت های دیگری نیز همچون ضحاک و سلم و تور وجودشان آکنده از شرارت و بدخویی و فساد است.
آنها مأموران اهریمنند و قصد نابودی و فساد در امور جهان را دارند.
قهرمانان شاهنامه با مرگ، ستیزی هماره دارند و این ستیز نه روی گردانی از مرگ است و نه پناه بردن به کنج عافیت، بلکه پهلوان در مواجهه و درگیری با خطرات بزرگ به جنگ مرگ می رود و در حقیقت، زندگی را از آغوش مرگ می دزدد.
اغلب داستانهای شاهنامه بی اعتباری دنیا را به یاد خواننده می آورد و او را به بیداری و درس گرفتن از روزگار می خواند ولی در همین حال آنجا که هنگام سخن عاشقانه می رسد فردوسی به سادگی و با شکوه و زیبایی موضوع را می پروراند.
نگاهی به پنج گنج نظامی در مقایسه با شاهنامه، این حقیقت را بر ما نمایان تر می کند. در پنج گنج، شاعر عارف که ذهنیتی تغزلی و زبانی نرم و خیال انگیز دارد، در وادی حماسه چنان غریق تصویرسازی و توصیفات تغزلی شده که جای و مقام زبان حماسه را فراموش کرده است حال آنکه که فردوسی حتی در توصیفات تغزلی در شأن زبان حماسه، از تخیل و تصاویر بهره می گیرد و از ازدحام بیهوده تصاویر در زبان حماسی اش پرهیز می کند.
 

جویای اندیشه

عضو جدید
کاربر ممتاز
تصویرسازی
تصویرسازی در شعر فردوسی جایی بسیار مهم دارد. شاعر با تجسم حوادث و ماجراهای داستان در پیش چشم خواننده او را همراه با خود به متن حوادث می برد، گویی خواننده داستان را بر پرده سینما به تماشا نشسته است.
تصویرسازی و تخیل در اثر فردوسی چنان محکم و متناسب است که حتی اغلب توصیفات طبیعی درباره طلوع، غروب، شب، روز و . . . در شعر او حالت و تصویری حماسی دارد و ظرافت و دقت حکیم طوس در چنین نکاتی موجب هماهنگی جزئی ترین امور در شاهنامه با کلیت داستان ها شده است.
چند بیت زیر در توصیف آفتاب بیان شده است:
چو خورشید از چرخ گردنده سر
برآورد بر سان زرین سپر

***
پدید آمد آن خنجر تابناک
به کردار یاقوت شد روی خاک

***
چو زرین سپر برگرفت آفتاب
سرجنگجویان برآمد ز خواب

و این هم تصویری که شاعر از رسیدن شب دارد:
چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشگر کشید

موسیقی
موسیقی در شعر فردوسی از عناصر اصلی شعر محسوب می شود. انتخاب وزن متقارب که هجاهای بلند آن کمتر از هجاهای کوتاه است، موسیقی حماسی شاهنامه را چند برابر می کند.
علاوه بر استفاده از وزن عروضی مناسب، فردوسی با به کارگیری قافیه های محکم و هم حروفیهای پنهان و آشکار، انواع جناس، سجع و دیگر صنایع لفظی تأثیر موسیقایی شعر خود را تا حد ممکن افزایش می دهد.
اغراقهای استادانه، تشبیهات حسی و نمایش لحظات طبیعت و زندگی از دیگر مشخصات مهم شعر فردوسی است.
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
هوا نیلگون شد، زمین آبنوس
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش
ز بس نیزه و گونه گونه درفش
از آواز دیوان و از تیره گرد
ز غریدن کوس و اسب نبرد
چکاچاک گرز آمد و تیغ و تیر
ز خون یلان دشت گشت آبگیر
زمین شد به کردار دریای قیر
همه موجش از خنجر و گرز و تیر
دمان بادپایان چو کشتی بر آب
سوی غرق دارند گفتی شتاب


منبع داستانهای شاهنامه
نخستین کتاب نثر فارسی که به عنوان یک اثر مستقل عرضه شد، شاهنامه ای منثور بود.
این کتاب به دلیل آن که به دستور و سرمایه "ابومنصور توسی" فراهم آمد، به "شاهنامه ابومنصوری" شهرت دارد و تاریخ گذشته ایران به حساب می آید.
اصل این کتاب از میان رفته و تنها مقدمه آن که حدود پانزده صفحه می شود در بعضی نسخه های خطی شاهنامه موجود است.
علاوه بر این شاهنامه، یک شاهنامه منثور دیگر به نام شاهنامه ابوالموید بلخی وجود داشته که گویا قبل از شاهنامه ابومنصوری تألیف یافته است، اما چون به کلی از میان رفته درباره آن نمی توان اظهارنظر کرد.
پس از این دوره در قرن چهارم شاعری به نام دقیقی کار به نظم در آوردن داستانهای ملی ایران را شروع کرد.
دقیقی زردشتی بود و در جوانی به شاعری پرداخت.
او برخی از امیران چغانی و سامانی را مدح گفت و از آنها جوایز گرانبها دریافت کرد.
دقیقی ظاهراً به دستور نوح بن منصور سامانی مأموریت یافت تا شاهنامه ی ابومنصوری را که به نثر بود به نظم در آورد.
دقیقی، هزار بیت بیشتر از این شاهنامه را نسروده بود و هنوز جوان بود که کشته شد (حدود 367 یا 369 هـ. ق) و بخش عظیمی از داستانهای شاهنامه ناسروده مانده بود.
فردوسی استاد و هشمهری دقیقی کار ناتمام او را دنبال کرد.
از این رو می توان شاهنامه دقیقی را منبع اصلی فردوسی در سرودن شاهنامه دانست.

بخش های اصلی شاهنامه
موضوع این شاهکار جاودان، تاریخ ایران قدیم از آغاز تمدن نژاد ایرانی تا انقراض حکومت ساسانیان به دست اعراب است و کلاً به سه دوره اساطیری، پهلوی و تاریخی تقسیم می شود.
دوره اساطیری
این دوره از عهد کیومرث تا ظهور فریدون ادامه دارد. در این عهد از پادشاهانی مانند کیومرث، هوشنگ، تهمورث و جمشید سخن به میان می آید. تمدن ایرانی در این زمان تکوین می یابد. کشف آتش، جدا کرن آهن از سنگ و رشتن و بافتن و کشاورزی کردن و امثال آن در این دوره صورت می گیرد.
در این عهد جنگها غالباً جنگ های داخلی است و جنگ با دیوان و سرکوب کردن آنها بزرگ ترین مشکل این عصر بوده است. (بعضی احتمال داده اند که منظور از دیوان، بومیان فلات ایران بوده اند که با آریایی های مهاجم همواره جنگ و ستیز داشته اند)
در پایان این عهد، ضحاک دشمن پاکی و سمبل بدی به حکومت می نشیند، اما سرانجام پس از هزار سال فریدون به یاری کاوه آهنگر و حمایت مردم او را از میان می برد و دوره جدید آغاز می شود.
دوره پهلوانی
دوره پهلوانی یا حماسی از پادشاهی فریدون شروع می شود. ایرج، منوچهر، نوذر، گرشاسب به ترتیب به پادشاهی می نشیند. جنگهای میان ایران و توران آغاز می شود.
پادشاهی کیانی مانند: کیقباد، کیکاووس، کیخسرو و سپس لهراست و گشتاسب روی کار می آیند. در این عهد دلاورانی مانند: زال، رستم، گودرز، طوس، بیژن، سهراب و امثال آنان ظهور می کنند.
سیاوش پسر کیکاووس به دست افراسیاب کشته می شود و رستم به خونخواهی او به توران زمین می رود و انتقام خون سیاوش را از افراسیاب می گیرد. در زمان پادشاهی گشتاسب، زرتشت پیغمبر ایرانیان ظهور می کند و اسفندیار به دست رستم کشته می شود.
مدتی پس از کشته شدن اسفندیار، رستم نیز به دست برادر خود، شغاد از بین می رود و سیستان به دست بهمن پسر اسفندیار با خاک یکسان می گردد، و با مرگ رستم دوره پهلوانی به پایان می رسد.
دوره تاریخی
این دوره با ظهور بهمن آغاز می شود و پس از بهمن، همای و سپس داراب و دارا پسر داراب به پادشاهی می رسند.
در این زمان اسکندر مقدونی به ایران حمله می کند و دارا را که همان داریوش سوم است می کشد و به جای او بر تخت می نشیند.
پس از اسکندر دوره پادشاهی اشکانیان در ابیاتی چند بیان می گردد و سپس ساسانیان روی کار می آیند و آن گاه حمله عرب پیش می آید و با شکست ایرانیان شاهنامه به پایان می رسد.
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل روشن من چو برگشت ازوي
سوي تخت شاه جهان کرد روي

که اين نامه را دست پيش آورم
ز دفتر به گفتار خويش آورم

بپرسيدم از هر کسي بيشمار
بترسيدم از گردش روزگار

مگر خود درنگم نباشد بسي
ببايد سپردن به ديگر کسي

و ديگر که گنجم وفادار نيست
همين رنج را کس خريدار نيست
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز نيکو سخن به چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرخ مهان

اگر نامدي اين سخن از خداي
نبي کي بدي نزد ما رهنماي
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
فردوسی خردمند

فردوسی خردمند

خردمند دانایی توانایی به بار می آورد ، و دانش دل کهن سالان را جوان می سازد .

گوش شنونده همیشه در جست و جوی سخن خردمندانه و حکیمانه است .

خرد برترین هدیه الهی است .

خرد و دانش مرد دانا در گفتار او هویداست .

کسی که خرد ندارد همواره از کرده های خویش پشیمان و در رنج است .

بی خردی اسارت بدنبال دارد .و خرد موجب آزادی و رهایی است .

خرد مانند چشم هستی و جان آدمی است و اگر آن نباشد چگونه جهان را به درستی خواهی گذراند .


خداوند درهای هنر را بر روی دانایان دادگر گشوده است .

کسی به فرجام زندگی آگاه نیست ، خداوند هم نیازی به عبادت بنده ندارد .

دانش ارزش آن را دارد که به خاطر آن رنج ها بکشی .
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این خاک زرخیز ایران زمین/نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و راد بود/کزان کشور آزاد و آباد بود
بزرگی به مردی و فرهنگ بود/گدایی در این بوم و بر ننگ بود
از آن روز دشمن به ما چیره گشت/که ما را روان و خرد تیره گشت
از آن روز این خانه ویرانه شد /که نام آورش مرد بیگانه شد
بسوزد گرت در آتش جان وتن /به از بندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است/دو صد بار مردن به از زندگی است
 

جویای اندیشه

عضو جدید
کاربر ممتاز
سراغاز جلد دوم شاهنامه

سراغاز جلد دوم شاهنامه

بنام خداوند خورشید و ماه...که دل رابنامش خرد داد راه
خداوند هستی و هم راستی...نخواهد زتو کژی و کاستی
خداوند بهرام و کیهان و شید...کزویست امید و بیم و نوید
ستودن من اورا ندانم همی...از اندیشه جان برفشانم همی
ازویست پیدا زمان و مکان...پی مور بر هستی او نشان
ز گردنده خورشید تا تیره خاک...همان باد و آب اتش تابناک
بهستی یزدان گواهی دهند...روان تو را آشنایی دهند
هم او بینیاز است و ما بنده ایم...بفرمان و رایش یرافکنده ایم
:gol::gol::gol:
 

mahtab.sh

عضو جدید
کاربر ممتاز
جشن سده
یا
سور پیدایش آتش
یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد با چند کس همگروه
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه­رنگ و تیره­تن و تیزتاز
دو چشم از برِ سر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تیره­گون
نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ
گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ
بزور کیانی رهانید دست
جهانسوز مار از جهانجوی جست
برآمد از سنگ گران سنگ خُرد
همان و همین سنگ بشکست گرد
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
نشد مار کشته و لیکن ز راز
ازین طبعِ سنگ آتش آمد فراز
جهاندار پیشِ جهان­آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین
که او را فروغی چنین هدیه داد
همین آتش آنگاه قبله نهاد
بگفتا فروغیست این ایزدی
پرستید باید اگر بخردی
شب آمد برافروخت آتش چو کوه
همان شاه در گرد او با گروه
یکی جشن کرد آن شب و باده خورد
سده نام آن جشن فرخنده کرد
ز هوشنگ ماند این سده یادگار
بسی باد چون او دگر شهریار
کز آباد کردن جهان یاد کرد
جهانی به نیکی از او یاد کرد
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشعار فردوسی درباره ی دین زردشت

اشعار فردوسی درباره ی دین زردشت

[FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif] چو يك چند گاهي بر آمد بر اين - درختي پديد آمد اندر زمين
[FONT=times new roman, times, serif] از ايوان گشتاسب تا پيش كاخ - درختي كشن بيخ و بسيار شاخ[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] همه برك او پند و بارش خرد- كسي كاو چنان برخوردكي مرد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] خجسته پئي نام او زرتشت - كه اهريمن بد كنش را بكشت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] بشاه جهان گفت پيغمبرم - ترا سوي يزدان همي رهبرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] يكي مجمر آتش آورد باز - بگفت از بهشت آورديم فراز[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] جهان آفرين گفت بپذير اين - نگه كن بدين آسمان و زمين[/FONT]

[/FONT][/FONT]
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسی رنج بردم در این سال سی --- عجم زنده کردم به این پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند --- که از باد وباران نیابد گزند
نمیرم از این پس که من زنده ام -- که تخم سخن را پراکنده ام
هر آن کس که دارد هش ورای ودین -- پس از مرگ خواند به من آفرین
 

Similar threads

بالا