omidvarshoei
عضو جدید

اسب سفید مدتها بود که در آخور بسته شده بود . و مدتها بود که من از پنجره اتاقم چشمان منتظرش را می دیدم . گویی که با چشمانش سرزنشم می کرد . نمی دانم تاثیر سرما بود یا بیقراری یورتمه رفتن در دشتهای سرسبز که در آخرین نگاهش گویی قطرات اشک را دیدم .مدتها بود که توان سواری را از دست داده بودم و پشت این پنجره زندانی بودم . مدتها بود که که باهم در دل باد بهاری و شرجی تابستان و بوی خوش پنبه زارهای ولایت سواری نکرده بودیم . و در خنکای جنگل کنار بوته های تمشک یورتمه نرفته بود. پشت پنجره به تماشای قامت زیبایش نشستم و رویم نشد که به چشمان نجیبش نگاه کنم . گذشته بود زمانی که فارغ البال افسارش را رها می کردم که از باد پیشی گیرد .اینک هردو اسیر بودیم . من پشت این پنجره می پوسیدم و او اسیر من، مدتها بود که در آخور بسته شده بود و گاهی از شدت حرمان باد از منخرین خارج و می کرد و با جشمان منتظر به پنجره می نگریست....
دیری نخواهد بود که اسب سفیدم را زین کنم و پا در رکاب به دل صحرا بزنم و از باد سبک پیشی گیرم .
دیری نخواهد بود که انتظار اسب سفیدم پایان خواهد گرفت آن زمان که چسبیده به یالهای زیبایش در زیر آسمان شب در مسیر راه شیری به سرعت شهاب رهسپار سرزمینهای دور شویم .
وما روزی دریاها را زیر پا خواهیم گذاشت ،یله ورها و اسب سپیدم آرام و مهربان از روی هفت دریا خواهد پرید .
شاید هم امشب اسب سفیدم را زین کردم . اگر این تب بگذارد . شاید امشب از هفت دریا گذر کردم . ازقلل کوهها از درازنو از جهان نما از دل شب . شاید امشب را به سپیدی رسانیدم ...
شنیدم اونور کوه ،اونور هفت دریا، پایان قصه های هزار و یکشب است . شاید امشب قصه کوه وحکایت هفت دریا را برای اسب نجیبم حکایت کردم . اگه رویم شود که تو چشای نجیبش نگاه کنم .
شاید امشب به حساب و کتابهایم رسیدم و زین را از زیر زمین درآوردم وسوار اسب سفیدم به سرزمینهایی دور رفتم ......