حقیقت تلخ عشق های امروزی

saba27

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یک روز توي همين دنيا پسري بود كه عاشق دختري شده بود .
يك روز پسرك مريض ميشه و براي معالجه به خارج مي ره ، قبل از سفرش به دختر مي گه من مي رم و وقتي كه سلامتيم رو به دست آوردم بر مي گردم تا با هم ازدواج كنيم و دخترك هم قبول مي كند و به او قول مي دهد كه منتظرش بماند .
پسرك در طول مدتي كه سفر بود براي دختر نامه مي نوشت و آن را به نشاني دوستش مي فرستاد تا او نامه هايش را به دختر برساند ؛ در همين پيغام رساني ها پسر قاصد عاشق دختر مي شود و از آن پس نامه هاي پسرك را به دخترك نمي رساند .
دخترك كه مدتي بود از پسرك خبري نداشت فكر كرد كه پسرك او را فراموش كرده و كم كم به نداي عشق پسر قاصد پاسخ مثبت مي دهد و آن دو تصميم به ازدواج مي گيرند ، در همين وقت بود كه پسرك سلامتي اش را به دست مي آورد و به وطنش باز مي گردد و به محض برگشتن از ماجرا با خبر مي شود و همچنين مي فهمد كه آن دو پس از ازدواج قرار است كه به شهر ديگري مهاجرت كنند روز عروسي دخترك با پسر خيانتكار فرا رسيد ، پسرك نامه اي به دخترك مي نويسد و آن را به دست او مي رساند و از او ميخواهد پيش از سوار شدن به قطار آن را بازنكند و دختر هم چنين مي كند و زماني كه در كوپه قطار مي نشيند نامه پسرك را باز مي كند .
نامه بدون سلام و نشاني خاصي بود و فقط در آن نوشته بود :
ياور هميشه مومن ، تو برو سفر سلامت
غم من مخور كه دوري ، براي من شده عادت
در همين هنگام صداي صوت قطار شنيده مي شود و بعد قطار ترمز مي كند و مسافران قطار براي فهميدن آنچه اتفاق افتاده بود از قطار خارج مي شوند و در همين هنگام چشم دخترك به پيكر بي جان پسرك مي افتد كه خونين روي ريل قطار افتاده است.
 

Similar threads

بالا