حسین پناهی

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
جاش خیلی خالیه روحش شاد

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل خوش

جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید

بیکرانه

در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پایوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟

غریب

مادربزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم

کودکی ها

به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود

 

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرودی برای مادران

پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
چه کسی او؟
زنی است در دوردست های دور
زنی شبیه مادرم
زنی با لباس سیاه
که بر رویشان
شکوفه های سفید کوچک نشسته است
رفتم و وارت دیدم چل ورات
چل وار کهنت وبردس بهارت
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار زنی بهیاد سالهای دور
سالهی گمم
سالهایی که در کدورت گذشت
پیر و فراموش گشته اند
می نالد کودکی اش را
دیروز را
دیروز در غبار را
او کوچک بود و شاد
با پیراهنی به رنگ گلهای وحشی
سبز و سرخ
و همراه او مادرش
زنی با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته
بود
زیر همین بلوط پیر
باد زورش به پر عقاب نمی رسید
یاد می آورد افسانه های مادرش را
مادر
این همه درخت از کجا آمده اند ؟
هر درخت این کوهسار
حکایتی است دخترم
پس راست می گفت مادرم
زنان تاوه در جنگل می میرند
در لحظه های کوه
و سالهای بعد
دختران تاوه با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید نشسته
است آنها را در آوازهاشان می خوانند
هر دختری مادرش را
رفتم و وارت دیدم چل وارت
چل وار کهنت وبردس نهارت
خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها
و دیدم سنگ های دست چین تو را
در خرابی کهنه تری
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار دختری به یاد مادرش
 

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
بازم دلم گرفته غیر از خوندن شعرای حسین کاری نمیتونم بکنم


سیاه
خب ..آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامه
واسه همینه که از بوق سگ تا دین روز
این کله پوکو میگیرم بالا
و از بی سیگاری میزنم زیر آواز
و اینقدر میخونم
تا این گلوی وا مونده وا بمونه....
تا که شب بشه و بچپم تو یه چار دیواری حلبی
که عمو بارون رو طاقش
عشق سیاه خیالی منو ضرب گرفته
شام که نیس
خب زحمت خوردنشم ندارم
در عوض
چشم من و پوتینای مچاله و پیریه که
رفیق پرسه های بابام بودن
بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریه های ننمه
گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست
تا مجبور بشی از کله سحر
یا مفت بگی و یا مفت بشنفی و
آخر سر اینقدر سر بسرت بذارن که
سر بذاری به خیابونا
هی هی
دل بده تا پته دلمو واست رو کنم
میدونی؟
همیشه این دلم به اون دلم میگه
دکی
تو این دنیای هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید اون یکی دستتوبگیره
ورنه خلاصی
خلاص!
اگه این نبود ...حالیت میکردم که
کوهها رو چه طوری جابجا میکنن
استکانها رو چه جوری می سازن
سرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جان
من یاد گرفتم
چه جوری شبا
از رویاهام یک خدا بسازم و...
دعاش کنم که
عظمتتو جلال
امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت
بعدش هم چشما مو میبندم و دلو میسپرم
به صدای فلوت یدی کوره
که هفتاد سال تمومه عاشق یه دخترچارده ساله بوره
منم عشق سیاهمو سوت میزنم تا خوابم ببره
تو ته تهای خواب یه صدای آشنایی چه خوش میخونه
بشنو.....
هی لیلی سیاه
اینقدر برام عشوه نیا
تو کوچه...
تو گذر...
تو سر تا سر این شهر
هرجا بری همراتم
سگ وسوتک میدونه
کشته عشوه هاتم
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
بارون

همه اینو می دونن
که بارون
همه چیز و کسمه
آدمی و بختشه
حالا دیگه وقتشه
که جوجه ها را بشمارم
چی دارم چی ندارم
بقاله برادرم
می رسونه به سرم
آخر پاییزه
حسابا لبریزه
یک و دو !‌ هوشم پرید
یه سیاه و یه سفید
جا جا جا
شکر خدا
شب و روزم بسمه
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبی بارانی

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر می گردم
با چشمانم
که تنها یادگار کودکی منند
ایا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟


اولین و آخرین

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرداد

ما بدهکاریم
به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند
معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتیم
چونکه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی...



 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
قانون را دوست دارم

ولی از پاسبانها می ترسم!


عشق را دوست دارم


ولی از زنها می ترسم!


کودکان را دوست دارم


ولی از آئینه می ترسم!


سلام رادوست دارم


ولی از زبانم می ترسم!


من می ترسم


پس هستم
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه میهمانان بی دردسری هستند مردگان!
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
شناسنامه

من حسینم ، پناهیم .
حودمو میبینم ، خودمو میشنوم ، خودمو فکر میکنم
تا هستم جهان ارثیه ی بابامه
سلاماش ، همه ی عشقاش ، همه ی درداش ، تنهاییاش .....
وقتیم نبودم ، مال شما .
اگه دوست داری با من ببین
یابذار باهات ببینم
با من بگو
یا بذار با تو بگم
سلامامونو ، عشقامونو ، دردامونو ، تنهاییامونو ، .... ها ؟
حرمت نگه دار دلم ، گلم ،
کاین اشک خونبهای عمر رفته من است
میراث من ، نه بقید قرعه نه به حکم عرف
یکجا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت به نام تو
مهر و موم شده به اتش سیگار متبرک ملعون.
کتیبه های خطوط قبائل دور ،
این سرگذشت کودکی است که به سر انگشت پا هرگز
دستش به شاخه ی هیچ آرزویی نرسیده است
هر شب گرسنه میخوابید
چند و چرا نمی شناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آیین قبیله ی مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که میگریسیت بر اسب واژگون کتاب دروغ تاریخش
و آواز میخواند ریاضیات را در سمفونی با شکوه جدول ضرب با همکلاسیهایش
دو دو تا .... چهار تا .... چار چار تا .... شونزده تا..... پنج چنج تا ....
در یازده سالگی پا به دنیای عجیب کفش نهاد
با سر تراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت
بابوی کنده ی بد سوز و نفت و عرقهای کهنه ....
آری دلم ، گلم
این اشکها خونبهای عمر رفته من است
میراث من .
حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده بود
تا بدانم ، بدانم ، بدانم
به وام وانهادم مهر مادریم را
گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد در فراموشی سگ سفید امنیتم
و کبوترانم را از یاد بردم
و میرفتم .. و میرفتم ... و میرفتم
تا بدانم و بدانم و بدانم
از صفحه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای
از روزی به روزی
از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم میکردند
سند زده ام یکجا همه را به حرمت چشمان تو
متبرک شده به آتش سیگار متبرک معلون
که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصد
از کلامی به کلامی
.... و یکی یکی مردم ... بر این مقصود بی مقصد
کفایت میکرد مرا حرمت آویشن
مرا مهتاب
مرا لبخند
و آویشن حرمت چشمان تو بود . .... نبود ؟
پس دل گره زدم به هر اندیشه ای که آویشن را میسرود
مسیح به جلجتا به صلیب نمی شد
و تیر باران نمی شد لورکا در گرانادا در شبهای سبز کاجها و مهتاب
آری یکی یکی میمردم به بیداری از صفحه ای به صفحه ای
تا دل گره بزنم به هر اندیشه ای که آویشن را میسرود .
پس رسوب کردم با جیبهای پر از سنگ به ته رودخانه اولز همراه با ویرجینیا وولف
تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد
حرمت نگه دار ، دلم ! ، گلم !
اشکهایی را که خون بهای عمر رفته ام بود
داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام
همین
نه


به کفر من نترس
کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
- انسان و بی تضاد ؟ -
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندان بان با هم زمزمه میکنند
پس ادامه میدهم سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود
با این همه تو گویی اگر نمی بود
جهان قادر به حفظ تعادل خود نبود
چون ان درخت که زیر باران ایستاده است
نگاهش کن
چون آن کلاغ
چون آن خانه .
ما گلچین تقدیر و تصادفیم
استوای بود و نبود
به روزگار طوفان موج و نور و رنگ در اشکال گرفتار آمده
مستطیل های جادو
مربعهای جادو
...


من در همین پنجره معصومیت ادم را گریه کردم
دیوانگی های دیگران را دیوانه شدم
در همین پنجره گله به چراغ برده ام
پادشاهی کرده ام با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن
سر شانه نکردم که عیال وار بودم و فقیر
زلف به چپ و راست خواباندم تا دل ببرم از دختر عمویم
از دیوار راست بالا رفتم
به معجزه ی کودکی با قورباغه ای در جیبم
حراج کردم یکجا همه ی رازهایم را
دلقک شدم با دماغ پینوکیو و بته ی گونی به جای موهایم
آری ... دلم ! ، گلم ! حرمت نگه دار
کاین اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گریه میکرد
بی مجال اندیشه به بغضهایش
تا کی مرا گریه کند ؟
تا کی ؟
و به کدام مرام بمیرد .
آری ... دلم ! ، گلم !
ورق بزن مرا
و به افتاب فردا بیاندیش که برای تو طلوع میکند
با سلام و عطر آویشن
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
سکرت جان
حسین پنهای هیچ وقت خودشو معرفی نکرد
وقتی که فوت کردند همه فهمیدن که یکی از نویسنده های فیلم امام علی بوده
همیشه از واژه کلاغ سیاه به جای اسم خودش استفاده میکرده

حسین پناهی دوست نداشت که نامی از اون گفته بشه
میدونید بعد از چند روز که فوت کرده بود فهمیدن
از بوی بدی که از تو خونش میومد فهمیدن که حسین فوت کرده

و اینکه میدونید قبل از اینکه بازیگر بشه
حسین یه طلبه بوده
و حتی لباس طلبه به تن داشته

آره داستان کنار گذاشتن لباس طلبگیش خیلی قشنگه
یه روزی واست تعریف میکنم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
چه جالب!!!!
چه آدمی بوده!
خدا رحمتش کنه.معلوم بود خیلی حساس بوده
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
منظومه ها

پس این ها همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران ایه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر من
واقعا فکر کن که چه هولنک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس رابر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زیرا دوست داشتن خال با روح ماست
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
سال شمار زندگی :
1335



دحسین پناهی روز 6 شهریور ماه سال 1335 مطابق با 28 آگوست 1956 در روستای دژکوه از توابع استان کهکیلویه و بویر امد متولد شد .



گرچه در کالبد شناسی پس از مرگ و بر اسا آزمایش dnaزمان تولدش 6 شهریور 1339 تشخیص داده شد .
پدرش علی پناه و مادرش ماه کنیز نام داشت .
1337
فوت پدر
1341 رفتن به مکتب خانه دژکوه
1345 اتمام دوره ابتدایی .
1346 ترک دژکوه رفتن به سوق ؛ خواندن کلاس ششم
1347 رفتن به بهبهان و گرفتن سیکل
1351 رفتن به قم و طلبگی
1354 رها کردن درس حوزه ؛سفر به شوشتر و 1 سال آموزگاری در آن شهر
1355 اقامت در اهواز و اشتغال به شغلهای مختلف
1356 بازگشت به روستای دژکوه و ازدواج – نام همسر شوکت
1357 رفتن به اهواز و کار در کتابخانه ای در آن شهر ؛تولد فرزند نخست( لیلا)
1359 رفتن به جبهه و فعالیت در بخشهای فرهنگی ؛تولد دومین فرزند(آنا)
1360 مهاجرت به تهران ، سکونت در یکی از مقبره ای خصوصی امازاده قاسم به مدت 1 سال ،عضویت در گروه تئاتری آناهیتا
1361 نخستین تجربه های نمایشنامه نویسی ،نوشتن یک گل و بهار ،کارگردانی نمایش خوابگردها
1362 نوشتن آسانسور؛نوشتن و کارگردانی تله تئاتر سرودی برای مادران
1363 تولد سومین فرزند(سینا) ،نخستین تجربه های بازی در تله تئاتر های تلویزیونی ،بازی در سریال محله ی بهداشت ،نوشتن به سبک آمریکایی
1364 استخدام در صدا و سیما ،بازی در سریال گرگها ،نوشتن دل شیر ،نوشتن دو مرغابی در مه
1365 نخستین بازی در سینما ؛ بازی در فیلم سینمایی گال
بازی در فیلم سینمایی گذرگاه؛ بازی در فیلم سینمایی تیر باران ؛ بازی در تله تئاتر های دو مرغابی در مه و آسانسور

 
آخرین ویرایش:

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
1366 کارگردانی سریال تلویزیونی ماجراهای رونالد و مادرش ، بازی در تله تئاتر در آیینه ی خیال
1367 نوشتن نخستین شعرها ،بازی در فیلم سینمایی در مسیر تند باد ، بازی در فیلم سینمایی هی جو ،بازی در فیلم سینمایی ارثیه ،بازی در فیلم سینمایی نار و نی
1368 فوت مادر ؛بازی در فیلم سینمایی رازکوکب ،نوشتن مجموعه من و نازی
1369 بازی در فیلم سینامیی چاوش ،بازی در فیلم سینمایی سایه خیال ؛دیپلم افتخار بهترین بازیگر جشنواره فجر برای فیلم سایه ی خیال ،نوشتن پیامبران بی کتاب
1370 بازی در فیلم سینمایی اوینار ،بازی در فیلم سینمایی مرد ناتمام ،بازی در فیلم سینمایی مهاجر ،نوشتن کابوس های روسی
1371نوشتن گوش بزرگ دیوار ،بازی در فیلم سینمایی هنر پیشه
1372نوشتن خروس و ساعت ها ،انتشار کتاب من ُ نازی
1373 بالزی در فیلم سینمایی آروزی بزرگ ،بازی در فیلم سینمایی روز واقعه
1374 نوشتن،بازی و کارگردانی سریال بی بی یون برای تلویزیون ،شریال توقیف و چند سال بعد نسخه ی قیچی شده ی آن از تلویزیون نمایش داده میشود (چیزی در حدود دو سوم کل مجموعه)،انتشار دو مرغابی در مه
1375 انتشار آلبوه از دکلمه شعرهایش با نام ستاره ها ؛بازی در سریال دزدان مادربزرگ
1376 به صحنه بردن نمایش چیزی شبیه زندگی ،انتشار چیزی شبیه زندگی ؛انتشار بی بی یون ، انتشار خروس ها و ساعتها
1377 بازی در فیلم سینمایی کشتی یونانی از مجموعه قصه های کیش
1378 نوشتن دیالوگهای سریال امام علی و بازی در آن
1379 بازی در سریال یحیا و گلابتون
1380 بازی در سریال آزانس دوستی
1381 نوشتن مجموعه نمیدانمها
1382 بازی در سریال آواز مه ؛نوشتن مجموعه های سالهاست که مرده ام
1383 آغاز ضبط آلبوم دوم دکلمه هایش از خرداد ماه ؛تصمیم برای جمع آوری مجموعه کامل شعرهایش ؛پایان ضبط دکلمه ی شعرهایش در شب یکشنبه یازدهم مرداد؛آخرین تماس تلفنی با پسرش سینا در ساعت 9 شب 14 مرداد ،فوت 14 مرداد 1383،کشف پیکر متلاشی شده توسط دخترش آنا در ساعت 10 شب شنبه 17 مرداد در خانه اش واقع در خیابان جهان آرا
علات فوت:ایست قلبی(به گواهی پزشکی قانونی)
تدفین پیکرش در دژکوه به تاریخ سه شنبه 21 مرداد
انتشار آلبوم دکلمه ی آخرین سروده هایش به نام سلام –خداحافظ توسط موسسه فرهنگی هنری دارینوش در 15 مهرماه
انتشار هفت دفتر و مجموعه کامل اشعارش به نام چشم چپ سگ توسط موسسه فرهنگی هنری دارینوش در اردیبهشت 84
 
آخرین ویرایش:

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
در کودکی
در کودکی نمیدانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم ،چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم !
فارغ از قضاوتهای آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که میدرخشیدم !آن روزها میلیونها مشغله ی دلگرم کننده در پس انداز ذهن داشتم از هیات گلها گرفته تا مهندسی سگ ها .از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها وابرها ،از سیاهی کلاغاها تا سرخی انار .همه و همه دل مشغولی های شیرین ساعات بیداری ام بودن !به سماجت گاوها برای معاش ،زمین و زمان را میکاویدم و به سادگی بلدرچین سیر میشدم .
گذشت ناگزیر روزها و تکرار یکنواخت خوراکی های حواس ،توقعم را بالا برد !توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود!مشکلات راه مدرسه ،در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفشهایم به باران با همه عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمولهای ؛اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد!هرچه بزرگتر شدم به دلیل خودخواهیی های طبیعی و قراردادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم!
این روزها و احتمالا تا همیشه مرثیه خوان آن روزها باقی خواهم ماند !تلاش میکنم به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان،آن همه حرکت و سکون را بازسازی کنم و بعضا نیز ضمن تشکر و سپاس از همنوعان زحمت کش ام که برایم تاریخها و تمدنها ساخته اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفشهایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا برای یک گذران سالم و ساده ،خود را در بحرانهای دروغ ودزدی دیوانه کنیم !
چرا باید زیباییهای زندگی را فقط در دوران کودکیمان تجربه کنیم حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیبا سازی منظومه هاییم!در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم نبودن ،بودن نعمتیست که با هر کیفیتی شیرین و جذاب آست !
بدبینی ها ی ما عراضه های بدحضور و ارتباطات ماست!فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما ،هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد !منظومه ها میچرخند و ما را با خود میچرخانند !
ما در هیات پروانه ی هستی ،با همه ی توانایی ها و تمدن ها مان شاخکی بیش نیستسم !برای زمین 70 کیلو گوشت با 70 کیاو سنگ تفاوتی ندارد!یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست !اگر ردپای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم و همه چیزهای تلنبار مبروط و نامربوط را زیر ورو میکنیم !به نظر میرسد انسان آسانسور چی فقیری است که چرخ تراکتور میدزد !البته به نظر میرسد!تا نظر شما چه باشد؟


حسین پناهی
 
آخرین ویرایش:

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
رأی


آری !


با هر تولدی جهان متولد میشود


وبا هر مرگی میمیرد!


بی حضور من،جهان ناقص به نظر میرسید


وسرانجام پشت بر این قرار گرفت


تاچشم خورشید به جمالم روشن شود !


از همه ی جهان چیزی در خود داشتم !


کامل بودم!


چیزی نگذشت که نظارت های خلیفه الیه شروع شد !


گل سرخ،


مصاحب خوش عطم به پچه پچه از من پرسید :


چگونه میتوانم جوجه تیغی شوم؟


و من آرامش میکردم به خارهایش قناعت کند..


شناسنامه گرفتم


و حالا فقط یک نمره بودم ،


یک رأی


و رأی دادم.....







سالهاست که مرده ام
 
آخرین ویرایش:

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
در

سلام ،

خداحافظ !
چیزی تازه اگر یافتید
بر این دو اضافه کنید
تا بل
بازشود این در گم شده بر دیوار...








سالهاست که مرده ام
 
آخرین ویرایش:

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
جنایت
هر جنایتی از آدمی ساخته است!
باور کنید!
داروی جاودانگی را کشف خواهد کرد!
میگویید نه؟
این خط،
این نشان ....



__________________
 
آخرین ویرایش:

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظه
صدای پای تو که می روی
و صدای پای مرگ که می آید...
دیگر چیزی را نمیشنوم.
 
آخرین ویرایش:

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ خودم





بی انصافی است


پشت بر من و جهان خوابیدن !


یک روز؛


دو روز ؛ سه روز ...


ماشه را میچکانمُ


زمان را بر مچ دستم تکه تکه میکنم ،


تا فراموشم شود


که پشتم را با مرگ تعویض خواهم کرد !


مرگ تو ،


یا مرگ خودم...





بی انصافی است ،


پشت بر من و جهان خوابیدن ...
 
آخرین ویرایش:

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم ِ من ُ انجیر 1
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونور کامل کیه ؟
سر به سرم میذاره این روزگار !
می سوزونه؛ خاک میکنه مثل سیگار !
پشت در زنگی ما مونده ییم!
آواره و از همه جا رونده ایم!
چپ چپ نیگاهم میکنی یعنی چه؟
با خواب سیاهم میکنی ؛ یعنی چه ؟
به گربه هه سنگ میزنی گنا داره!
چشمات ُوا کنی اونم خدا داره !
ما همه مون بادوم یک درختیم !
کفترای اسیر تو تور بختیم !
خونه میخوای ستون میشیم!
خاکُ گچُ بتون میشیم !
مرده داری؛ این جونمون !
لاغر داری؛ این خونمون !
رویاهامون ُ ازمون نگیرین !
نگین بمیرن،همه مون میمیریم!
هی کی نتونه بپره دیونه س ؟
پول نباشه قد کشیدن فسونه س؟
بپر گلی اینو جوب !
آقا یحی منتظره !
خواستی بیای – جون حنا- سیگار زر یادت نره
 
آخرین ویرایش:

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم من و انجیر 2


دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
حونور کامل کیه ؟
واسطه نیار به عزتت خمارم !
حوصله ی هیچ کسی رُ ندارم!
کفر نمیگم! سوال دارم!
یه تریلی محال دارم !
تازه داره حالیم میشه چی کاره ام 1
می چرخمُ میچرخوم ؛سیاره ام1
تازه دیدم حرف حسابت منم !
طلای نابت منم!
تازه دیدم که دل دارم ؛بستمش!
راه دیدم ،نرفته بود ،رفتمش!
جوانه ی نشکفته رُ ؛رّستمش !
ویروس که بود حالیش نبود
هستمش!!!جواب زنده بودنم مرگ نبود ؛
چون شما بود؟
مردن من مردن یک برگ نبود،
تورو به خدا بود؟
اون همه افسانه و افسون ولش!
او دل پر خون ولش!
دلهره ی گم کردن گدار مارون ولش!
تماشای پرنده ها بالای کارون ولش!
خیابونا ؛سوت زدنا؛ شپ شپ بارون ولش ...

 
آخرین ویرایش:

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم من و انجیر 3


دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونو کامل کیه ؟
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست
دویدم
چشم فرستادی برام تا ببینم که دیدم
پرسیدم این آتیش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
کنار این جوب روون نعناش چیه؟
این همه راز ؛
این همه رمز ؛
این همه سر ُ اسرار معماس؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟
نه والله؟
مات ُ پریشونم کنی که چی بشه؟
نه بالله؟
پریشونت نبودم ؟
من حیرونت نبودم؟
تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقدر کمه
اتم تو دنیای خودش حریف صدتا رستمه
گفتی : ببند چشماتو وقت رفتنه !
انجیر میخواد دنیا بیاد آهن ُ فسفرش کمه !
چشمای من آهن انجیر شدن!
حلقه ایی از حلقه ی زنجیر شدن !
عمو زنجیر باف !زنجیرتو بنازم!
چشم من ُ انجیرتو بنازم!
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونور کامل کیه ؟

 
آخرین ویرایش:

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم


آن لحظه
كه دست هاي جوانم
در روشنايي روز
گل باران ِ سلامُ تبريكات ِ دوستان ِ نيمه رفيقم مي گذشت
دلم
سايه اي بود ايستاده در سرما
كه شال كهنه اش را
گره مي زد
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
به وقت گرینویچ

اولين نقطه اي که از مرکز کائنات گريخت
و بر خلاف محورش به چرخش در امد ، سر من بود !
من اولين قابله اي هستم که ناف شيري را بريده است
اولين اواز را من خواندم ، براي زني که در هراس سکوتُ سنگ ُ ***ه
تنها نارگيل شامم را قاپيد و برد
من اولين کسي هستم که از چشم زني ترسيده است
من ماگدالينم غول تماشا
کاشف دل و فندق و سنگ اتش زنه
سپهر را من ، نيلگون شناختم
چرا که همرنگ هوسهاي نامحدود من بود
خدا ،
کران بي کرانه ي شکوه پرستش من بود
و شيطان ،
اسطوره ي تنهايي انديشه هاي هولناک من
اولين دستي که خوشه ي اولين انگور را چيد
دست من بود
کفش ، ابتکار پر سه هاي من بود
و چتر ،
ابداع بي سامانيهاي من
هندسه شطرنج سکوت من بود
و رنگ
تعبير دلتنگيهايم
من اولين کسي هستم که ،
در دايره صداي پرنده اي بر سگرداني خود
خنديده است
من اولين سياه مست زمينم
هر چرخي که ميبينيد ،
بر محور شراره هاي شور عشق من ميچرخد
اه را من به دريا اموختم
من ماگدالينم !
پوشيده در پوست خرس
و معطر به چربي وال
سرم به بوته ي خشک گوني مانند است
با اين همه
هزار خورشيد و ماه و زمين را
يکجا در ان ميچرخانم
اولين اشک را من ريختم ،
بر جنازه ي زني
که قوطه در شير و خون
کنار نارگيلي مرده بود !
بي هراس سکوت ُ سنگ ُ ***ه ... !
 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا