.
.
چي بگويم؟... به پسرم بارها شده گفته ام «مثل مهدي باش،مثل حميد باش!»
مي گويد«آن ها مگر چطوري بودند؟»
من خيلي از آن ها مي دانم.سال ها با آن ها بوده ام.ولي وقتي قرار مي شود براي پسرم براي نسل آينده ،از آن ها بگويم ،مي ترسم نكند بگويند دروغ مي گويم.يا اين كه برايشان افسانه مي بافم.مجبور مي شوم بگويم من كنار حميد بود كه فهميدم ترسيدن يعني چي،نترسيدن يعني چي.از ترس خودم مي گويم،از عمليات خيبر،از روزهاي آخر حميد،از كنار هم بودنمان.واز دستوري كه حميد به من داد و من نتوانستم.از من خواست آن نگهبان را از كار بيندازم و من ،نه كه مستقيم بگويم نمي توانم يا مي ترسم،فقط سكوت كردم.گفت«فقط بي سر صدا كه عمليات لو نرود.»
نه حرفي زدم نه حركتي كردم كه نشان بدهد آماده ي رفتنم.وهمين ست كه آتشم ميزند و يادم به آبادان مي افتد و محاصره اش.اولين بار حميد را آن جا ديدم.به پسرم مي گويم من آن زمان توي تيپ كربلا بودم.بعد كه رفتم لشكر عاشورا با حميد انس گرفتم.مهدي هماهنگي هاي رده بالا را انجام مي داد و كارهاي نظامي را مي سپرد به حميد.
به اين جا كه ميرسم دلم مي خواهد براي پسرم از خون چشم حميد بگويم ،بگويم در آن دو شبي كه توي جزيره مجنون بوديم ،باباش گاهي چرتكي مي زد ،اما حميد اصلا چشم روي هم نگذاشت.از خودم هيچي نمي گويم ،حتي از خودم بد مي گويم ،تا بروم برسم به آن جا كه بايد بگويم خيلي ناغافل ديدم از چشم هاي حميد دارد خون مي آيد.
از ترسم هم براي پسرم مي گويم ،كه مجبورم كرد داد بزنم«حميد! چشم هات... تركش خورده»
او نمي ديد ،نمي فهميد چي مي گويم.مي خنديد.يرگشت زل زد بهم،گذاشت خودم بفهمم بعد از دو شبانه روز كار و بي خوابي مويرگ هاي چشمش پاره شده و آن خون...
به پسرم مي گويم حميد با همين چشم هاي خونين خسته ،توي مجنون،روي همين پل بود كه...بعدمي بينم حاشيه رفته ام.از اول مي گويم.از آن جا كه توي اين عمليات دو گردان از لشكر ما بود ،دو گردان از لشكر نجف، قرار بود عمليات طوري شروع شود كه عراقي ها اصلا بو نبرند ما آمده ايم.من با حميد بارها آمده بودم آن جا.و حالا با همين دوگردان،آرام، صبح اول وقت با قايق ها آمديم نهر ها را دور زديم آمديم توي جزيره پياده شديم.رفتيم خودمان را رسانديم به خاكريزي نزديك پل و از آن جا نگهبان را ديديم.حميد همين جا بود كه نگهبان را نشانم داد.سكوتم را كه شنيد خودش بلند شد رفت.براي پسرم دليل مي آورم كه پام سنگين شده بود و اگر مي رفتم الآن نبودم بگويم كه حميد رفت نگهبان را خفه كرد تا به بقيه بگويد حركت و به من بفهماند «ديدي ترس نداشت»
بعد مي گذارم پسرم آن دو گردان را ببيند كه به دستور حميد و بدون حتي شليك يك گلوله از روي پل رد مي شوندو مي روند توي جزيره.عراقي ها را هم نشانش مي دهم كه اگر هم مارا مي بينند فكر مي كنند از خودشانيم.چون از طرف نشوه آمده بوديم و آن ها احتمال مي دادند بايد نيروي كمكي خودي باشيم.تا هوا بخواهد روشن شود با مهتابي يك دايره درست كرديم و خبر داديم به هلي كوپترها كه بيايند.
حميد گفت «برو بگو رسيديم!»
به بيسيم چي گفتم سريع فرماندهي را بگيرد.فكر كنم آقا محسن بود كه گفت«صدات آشنا نيست.بده همراهت صحبت كند.!»
حميد نبود.گفتم «رفته جلو»
مجنون، روز اول،تا ساعت هشت و نه صبح در دست ما بود،بدون شليك تير و با آن همه اسير.اما فرداي آن روز...به پسرم بگويم «كاش فردا نمي رسيد!»
كه پاتك ها را ببينيم.يا آتش را. و اين كه از راه خشكي موفق نبوديم و بايد مي رفتيم طرف نشوه.رفتيم.توپخانه داشت طلايه را مي زد.
به حميد گفتم«توپخانه مزاحم است.بگذار از كار بيندازيمش بعد حركت كنيم.»
گفت«اجازه بده تماس بگيرم.»
سلسه مراتب را از ياد نمي برد .تماس گرفت.گفتند نه.گفتند ماموريت شما چيز ديگريست.گفتند تمام نيروتان را صرف ماموريت خودتان بكنيد.
به پسرم مي گويم«اگر آن روز آن توپخانه را از كار مي انداختيم شايد جاده باز مي شد و آن پل محاصره نمي شد و حميد هم...»
و موتور را نشانش مي دهم كه من و حميد سوارش هستيم.نگراني توي صورتهامان موج مي زد از اين كه نيرو كم آورديم.هي به پشت سر خيره مي شويم.زير لب زير لب چيزهايي مي گوييم كه نمي گذارم نه او نه شما بشنويد. همانحاست كه مي بينم پل دارد محاصره مي شود،حدود ساعت ده.ما نزديك پل سنگر گرفته بوديم و عراقي ها داشتند مي آمدند از روي پل بيايند طرف ما.حميد رفت نيروهاي دو طرف جاده را به دست هم بدهد كه...
صمد شفيعي
.
چي بگويم؟... به پسرم بارها شده گفته ام «مثل مهدي باش،مثل حميد باش!»
مي گويد«آن ها مگر چطوري بودند؟»
من خيلي از آن ها مي دانم.سال ها با آن ها بوده ام.ولي وقتي قرار مي شود براي پسرم براي نسل آينده ،از آن ها بگويم ،مي ترسم نكند بگويند دروغ مي گويم.يا اين كه برايشان افسانه مي بافم.مجبور مي شوم بگويم من كنار حميد بود كه فهميدم ترسيدن يعني چي،نترسيدن يعني چي.از ترس خودم مي گويم،از عمليات خيبر،از روزهاي آخر حميد،از كنار هم بودنمان.واز دستوري كه حميد به من داد و من نتوانستم.از من خواست آن نگهبان را از كار بيندازم و من ،نه كه مستقيم بگويم نمي توانم يا مي ترسم،فقط سكوت كردم.گفت«فقط بي سر صدا كه عمليات لو نرود.»
نه حرفي زدم نه حركتي كردم كه نشان بدهد آماده ي رفتنم.وهمين ست كه آتشم ميزند و يادم به آبادان مي افتد و محاصره اش.اولين بار حميد را آن جا ديدم.به پسرم مي گويم من آن زمان توي تيپ كربلا بودم.بعد كه رفتم لشكر عاشورا با حميد انس گرفتم.مهدي هماهنگي هاي رده بالا را انجام مي داد و كارهاي نظامي را مي سپرد به حميد.
به اين جا كه ميرسم دلم مي خواهد براي پسرم از خون چشم حميد بگويم ،بگويم در آن دو شبي كه توي جزيره مجنون بوديم ،باباش گاهي چرتكي مي زد ،اما حميد اصلا چشم روي هم نگذاشت.از خودم هيچي نمي گويم ،حتي از خودم بد مي گويم ،تا بروم برسم به آن جا كه بايد بگويم خيلي ناغافل ديدم از چشم هاي حميد دارد خون مي آيد.
از ترسم هم براي پسرم مي گويم ،كه مجبورم كرد داد بزنم«حميد! چشم هات... تركش خورده»
او نمي ديد ،نمي فهميد چي مي گويم.مي خنديد.يرگشت زل زد بهم،گذاشت خودم بفهمم بعد از دو شبانه روز كار و بي خوابي مويرگ هاي چشمش پاره شده و آن خون...
به پسرم مي گويم حميد با همين چشم هاي خونين خسته ،توي مجنون،روي همين پل بود كه...بعدمي بينم حاشيه رفته ام.از اول مي گويم.از آن جا كه توي اين عمليات دو گردان از لشكر ما بود ،دو گردان از لشكر نجف، قرار بود عمليات طوري شروع شود كه عراقي ها اصلا بو نبرند ما آمده ايم.من با حميد بارها آمده بودم آن جا.و حالا با همين دوگردان،آرام، صبح اول وقت با قايق ها آمديم نهر ها را دور زديم آمديم توي جزيره پياده شديم.رفتيم خودمان را رسانديم به خاكريزي نزديك پل و از آن جا نگهبان را ديديم.حميد همين جا بود كه نگهبان را نشانم داد.سكوتم را كه شنيد خودش بلند شد رفت.براي پسرم دليل مي آورم كه پام سنگين شده بود و اگر مي رفتم الآن نبودم بگويم كه حميد رفت نگهبان را خفه كرد تا به بقيه بگويد حركت و به من بفهماند «ديدي ترس نداشت»
بعد مي گذارم پسرم آن دو گردان را ببيند كه به دستور حميد و بدون حتي شليك يك گلوله از روي پل رد مي شوندو مي روند توي جزيره.عراقي ها را هم نشانش مي دهم كه اگر هم مارا مي بينند فكر مي كنند از خودشانيم.چون از طرف نشوه آمده بوديم و آن ها احتمال مي دادند بايد نيروي كمكي خودي باشيم.تا هوا بخواهد روشن شود با مهتابي يك دايره درست كرديم و خبر داديم به هلي كوپترها كه بيايند.
حميد گفت «برو بگو رسيديم!»
به بيسيم چي گفتم سريع فرماندهي را بگيرد.فكر كنم آقا محسن بود كه گفت«صدات آشنا نيست.بده همراهت صحبت كند.!»
حميد نبود.گفتم «رفته جلو»
مجنون، روز اول،تا ساعت هشت و نه صبح در دست ما بود،بدون شليك تير و با آن همه اسير.اما فرداي آن روز...به پسرم بگويم «كاش فردا نمي رسيد!»
كه پاتك ها را ببينيم.يا آتش را. و اين كه از راه خشكي موفق نبوديم و بايد مي رفتيم طرف نشوه.رفتيم.توپخانه داشت طلايه را مي زد.
به حميد گفتم«توپخانه مزاحم است.بگذار از كار بيندازيمش بعد حركت كنيم.»
گفت«اجازه بده تماس بگيرم.»
سلسه مراتب را از ياد نمي برد .تماس گرفت.گفتند نه.گفتند ماموريت شما چيز ديگريست.گفتند تمام نيروتان را صرف ماموريت خودتان بكنيد.
به پسرم مي گويم«اگر آن روز آن توپخانه را از كار مي انداختيم شايد جاده باز مي شد و آن پل محاصره نمي شد و حميد هم...»
و موتور را نشانش مي دهم كه من و حميد سوارش هستيم.نگراني توي صورتهامان موج مي زد از اين كه نيرو كم آورديم.هي به پشت سر خيره مي شويم.زير لب زير لب چيزهايي مي گوييم كه نمي گذارم نه او نه شما بشنويد. همانحاست كه مي بينم پل دارد محاصره مي شود،حدود ساعت ده.ما نزديك پل سنگر گرفته بوديم و عراقي ها داشتند مي آمدند از روي پل بيايند طرف ما.حميد رفت نيروهاي دو طرف جاده را به دست هم بدهد كه...
صمد شفيعي